وقتی از عشق حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم

8
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

پیش‌فرض‌های ما در مورد عشق تا چه حد واقعیت عشق را از ما پنهان می‌کنند؟

۱.

بسیاری از مفاهیم در ذهن آدم‌ها مابه‌ازا دارند. یعنی بیشتر از این که یک مفهوم را به صورت انتزاعی درک کنیم، آن را با نخِ چیزهای دیدنی و لمس کردنی و چشیدنی و شنیدنی به هم وصل می‌کنیم و عطرها. به همین ترتیب مفاهیمی چون بازی تنیس به صورت تصویری از زمین تنیس و راکت و توپ تنیس به ذهن مبادره می‌شود که اگر هرگز تنیس بازی کرده باشیم شاید بوی چمن هم مفهوم انتزاعی تنیس را به ذهن ما مبادره کند ولی اگر تنیس بازی نکرده باشیم، تصور انتزاعی ما در تجسم لباس‌های سفید و کوتاه خاتمه می‌یابد و به درد ماهیچه‌های کتف نمی‌کشد.

از یک سو وسوسه‌انگیزترین پاسخ به این سوال که عشق چیست برای انسان مدرن این است که عشق همچون اعتیاد یا چاقی، گرسنگی و تشنگی، پاسخی فیزیولوژیک است به محرکی درونی یا بیرونی. همچون سیخ شدن موی گربه به هنگام شنیدن صدای یک ماشین که روشن می‌شود در زمانی که زیرش به خواب رفته است. از سویی در حلقه‌ی عشاق گفتمان دیگری در جریانست که کمتر واژگانش همپوشانی دارد با آن‌چه در فیزیولوژی و سایکولوژی عشق بیان می‌شود.

براساس گفتمان ساینس همانطور که چاقی پاسخی به وضعیت تغذیه است، که طی آن بافت چربی افزایش می‌یابد، عشق پاسخی به محرک‌هایی بیرونی است. از جمله فاصله. ثابت شده محبت ما به کسی که در کلاس جفت ما می‌نشیند بیشتر از کسیست که دورتر از ما می‌نشیند. محبت ما به کسی که شبیه ماست بیشتر است تا کسی که با ما تفاوت‌های بارز دارد. فرومون‌ها هستند که جرقه‌ی به وجود آمدن محبت را می‌زنند. الگوهای ذهنی همچون نسبت‌های عددی و دسته‌بندی‌های گراهای تصویری هستند که ما را به شخصی خاص دلبسته می‌کند. بعد می‌شود بحثی طولانی و منطقی کرد در مورد این که چطور به وجود آمدن مفهوم عشق از نظر تکاملی امری محتوم است و چطور در هارمونی طبیعت می‌نشیند و در کوکوفونی اجتماع و فرهنگ مغشوش می‌شود.

در منطقی بودن تفسیر علمی عشق شکی نیست. می‌توانیم در برابرش مقاومت کنیم و بگوییم خشک است یا آزاردهنده یا آن شکوه که برازنده‌ی عشق است را در خود ندارد. اما تقابل زبان علمی و زبان مصروف توصیف عشق دراینباره بی‌تأثیر نیست. نه این که علم از تفسیر عشق عاجز باشد. در ذهن و ضمیر عاشق کلماتی دیگر در جریان است که البته میراثی فرهنگیست.

از سوی دیگر باید بگوییم کره‌ی(لبنیات) فرهنگ چنان روی وجه همه‌گیر عشق را پوشانده که نمی‌شود توضیحی برای عشق نوشت که همه‌ی بشر بلافاصله درکش کند. بعضی وقت‌ها کره‌ی(که از دوغ می‌گیرند) فرهنگی به قدری طعمش هرجای دنیا فرق دارد که به جانِ نانِ فیزیولوژی هم نشت می‌دهد و توضیح روند فیزیولوژیک بی درنظرگرفتن روند فرهنگی ناممکن می‌شود. هرچند که جریان اصلی به شدت پهن باشد و وسوسه‌مان کند که جریانات فرعی را در نظر نگیریم باز هم نمی‌توانیم توصیفی جامع بدهیم. پس وقتی می‌گوییم عشق، بهتر است به یاد داشته باشیم که معلوم نیست مخاطب ما چه می‌شنود.

نماد عشق در جامعه‌ی مدرن

اگر عشق مبادرت چیزهای سرخ به ذهن است یا طعم شکلات یا اشکال و ابزار و عطرها و افعال، این همه در هر ذهن چه از نظر ماهوی و چه از نظر اولویت و روند متفاوتند. اگر می‌گوییم عشق و منظورمان متوسط مفهومی پذیرفته شده در اجتماع است نمی‌توانیم مطمئن باشیم این مفهوم جهانی است یا حتا به تمامی افراد اجتماع قابل تعمیم است. اگر به یک انسان مذهبی می‌گوییم عاشقش هستیم به احتمال قوی موضوع ازدواج مطرح است. اگر به یک کاتارسیست(که الان دیگر وجود ندارند البته) بگوییم عاشقش هستیم منظورمان این است که مایلیم بمیریم تا در جهان دیگر به او بپیوندیم. و بدیهی است تفاوت مفهوم عشق برای یک بچه‌ی ۹ ساله و یک آدم ۹۰ ساله عمیق و آشتی‌ناپذیر است.

اینطور است که به موضوع حرف زدن در مورد عشق می‌رسیم. با این که می‌دانیم بحثی فرسایشی است و لزوماً پاسخی واحد به معمای عشق در کار نیست. از یک طرف می‌دانیم که تصوری وجود دارد به نام عشق رومانتیک و از سویی خیلی از ما وقتی وارد روابط عاشقانه شده‌ایم با غیبتش مواجه شده‌ایم. به ترتیبی آن مفهوم انتزاعی بیشتر از این که از وجود داشتنش قوت بگیرد از غیبتش نیرومند می‌شود. همه به سمتش دست دراز می‌کنیم همه مشتاق افسانه‌اش هستیم. در رسانه‌های مختلف به اسطوره‌اش دامن می‌زنیم و به سان برندی تجاری داد و ستدش می‌کنیم و تظاهری جمعی در بابش داریم. اینجاست که باید به ریشه‌های این موضوع شک کنیم. اشکال فیزیولوژیک است؟ زبان‌شناسانه است؟ فرهنگیست؟ فلسفیست؟ و چنانچه مفهومی دست‌نیافتنیست از کجا نشأت می‌گیرد.

 

۲.

عشق هم مفهومی انتزاعی است به این معنی که فرآیندی عظیم است و جسماً وجود خارجی ندارد مگر در تظاهر‌اتش و تظاهرات عشق در بهترین حالت خود تنها وجهی از وجوه عشق را نمایش می‌دهد. وقتی از عشق حرف می‌زنیم کاملاً‌ بسته به تجربه و دانش نظری‌مان و حدود بلوغ اجتماعی/فلسفی/فردی/علمی، در مورد مفاهیمی متفاوت از دیگر متکلمان صحبت می‌کنیم.

ممکن است در فرهنگ الف و برای متکلم الف عشق اینطور باشد که:

عمری دگر بباید بعد از وفات ما را / که‌این عمر طی نمودیم اندر امیدواری

که در کاتارسیسم و صوفی‌گری مفهومی پذیرفته شده است. که در نتیجه عشق مفهومی غیرمادی در نظر گرفته می‌شود که ارضا آن و مرتفع شدنش با مرگ و یگانگی با معشوق به دست می‌آید. در این حالت وصال مرگ قطعی عشق است و برخورد محکم و مضمحل کننده‌ی مفهومی آرمانی و ایدئولوژیک با فیزیولوژی انسان.

در فرهنگی ب ممکن است عشق در تقابل با واحد‌های پذیرفته‌شده‌ی اجتماعی همچون خانواده و ازدواج قرار گیرد. همچون عشق در شعر فارسی میانه و عشق شوالیه‌گری در دوران توبدورها(دوران جنگ‌های صلیبی). در این صورت عشق در واقع عصیان دربرابر تعریفیست که معاهده‌ی ازدواج نماد آن است. که به گفتمانِ عشقِ عصیان‌گر، معمولاً تنها تعهدی اقتصادی و خالی از عشق است. مفهومی که در گذشته‌ی جوامع هندواروپایی و جوامع کاست محور، پذیرفته شده‌تر است. در حالی که در فرهنگ مدرن این موضوع کمتر شایع است و به ندرت کسی به دلیلی جز عشق(یا آن‌چه تصور می‌کند عشق است) ازدواج می‌کند.

درباره‌ی عشق رمانتیک دنیس دو روژمان (نویسنده‌ی عشق در جوامع غربی) اینطور می‌نویسد: «عشاق به یکدیگر به مثابه انسان‌های فیزیکی و موجود نیازمند نیستند. بلکه به ایده‌ی نرسیدن و به دست نیاوردن محتاجند…» او سپس به گویشی دیگر اینطور بیان می‌کند که بهترین داستان رومانتیک جهان آن است که مرگ زودرس یکی از طرفین جلوی وصال را بگیرد و دیگری بتواند تا ابد به ایده‌ی معشوق عشق بورزد و در نهایت به ترتیبی تراژیک بمیرد.

ophelia_millais

مرگ اوفلیا

برتراند راسل در باب عشق می‌گوید که ارزشی مطلق است، در تقابل با ارزش‌های نسبی و وابسته به شرایط.

چنین به نظر می‌آید که گفتمان عشق مفهومی یک وجهی و مطلق و تمام شده نیست. اگر اینطور بود شاید تضادی میان تصور ما از عشق و تعریف پوزیتیویستی یا رومانتیسیستی ما از عشق به وجود نمی‌آمد. حداقل باید اینطور اعتراف کنیم که تصورات دیگری از عشق وجود دارد. اما چطور می‌توان تصورات رومانتیک از عشق را با روند‌های رئالیستی عشق آشتی داد؟

نه این که رئالیسم لزوماً پسندیده است یا به تعریفی قطعی از امر رئال(واقع) رسیده باشیم. یا آشتی دادن این دو تصور لزوماً ممکن باشد. اگر نمی‌شود در این جدال که همانقدر فردی و درونی است که جنبشی و اجتماعی، به جوابی قاطع رسید، لااقل می‌توان ریشه‌ی تفاوت را درک کرد؟

 

۳.

شاید بشود عشق را از دو منظر بزرگ‌تر بررسی کرد در عین حال که می‌دانیم هزاران تصور دیگر در مورد عشق وجود دارد. ولی در نظر نویسنده‌ی این سطور دو روند عمیق و عظیم در زیر لایه‌های کره‌ی(که با نان و پنیر می‌خورند) فرهنگی موجود است که تقریباً با اغماض می‌توان دیگر انواع عشق را با توجه به فاصله‌شان از این دو روند اصلی تعریف کرد. در ذهن داشته باشید کلماتی که برای توصیف این دو مفهوم به کار می‌روند خالی از ارزش‌گذاری سنتی و اخلاقی هستند و تنها بار توصیفی دارند.

اول عشق کاتارسیستی و مخرب و مرگ‌خواهانه است که طبق تعریف فرویدی با غریزه‌ی مرگ و تاناتوس در ارتباط است و کلمات کلیدی‌اش فراق، نرسیدن و سوختن است. و وقتی از کاتارسیسم صحبت می‌کنیم منظور دیدگاه مذهبی نیست. اینجا نگرش به عشق کاتارسیستی قرض گرفته شده و دیگر کاری به دیدگاه فلسفی و تفاوت نگرش کسانی که در این گروه جمع می‌شوند نداریم. از این رو فرانسیس آسیسی و مولویِ دیوان شمس هر دو کاتارسیست هستند بی‌توجه به این که یکی صوفیست و دیگری موسس فرقه‌ی رهبانیت فرانسیسکن. هر کسی که در مواجه با عشق پاسخ را در حل شدن در آن ببیند و محوریت را در عشق به خود مفهوم عشق بداند کاتارسیست است. از این رو تلاش کاتارسیست بر این است که خودِ مفهومِ عشق را زنده نگه‌‌دارد(مفهومی انتزاعی) و موضوعش رسیدن نیست(نمود فیزیکی). ترجیح فرم بر روند.

دوم عشق کاتالسیستی است. عشقی که به مفهوم ادامه‌ی حیات و سازندگی تمایل دارد و طبق تعریف فرویدی در ارتباط با غریزه‌ی حیات یا اروس است. مولویِ مثنوی معنوی و زیست‌شناسان تکامل‌گرا و جریان اصلی مذهبی در اینجا قرار می‌گیرند. در اینجا بیشتر نگه‌داشتن یک رابطه‌ی سازنده در کنار فردی دیگر(نمودی فیزیکی) اهمیت دارد تا انتزاع مفهوم عشق. یعنی ترجیح روند بر فرم.

همینجا باید گفت این که کاتارسیسم/کاتالسیسم برابر رومانتیسیسم/رئالیسم است اشتباه است. اولاً به خاطر این که نگرش دو تفکر به عشق آشتی‌ناپذیر است. این تصور که هر دو تفکر از یک مفهوم واحد صحبت می‌کنند و در نتیجه یکی واقعیست و دیگری دروغین، درست نیست. مبحث کاتارسیسم چیز دیگریست که به خاطر اشتباهی زبانی این توهم را به ما می‌دهد که با کاتالسیسم مخرجی مشترک دارد. دوماً به این دلیل که امر واقع مفهومی سست است. چه چیز باعث می‌شود عشق لیلی و مجنون غیر موجه باشد و عشق خانم و آقای اسمیت موجه؟


عشق کاتارسیستی از دوگانگی پستی دنیا و پاکی عقبی می‌آید. یعنی همان توضیح افلاطونی در باب جهان که در انواع ابرروایت‌ها طرفداران خودش را دارد. بدین ترتیب یک آفرینش خوب وجود دارد و یک آفرینش بد. آفرینش خوب وجه روحانی دارد و آفرینش بد وجه جسمانی. از دیدگاه بیرونی عشق در این عرصه در واقع نقض قرض است یا لااقل اشتباهی در نام‌گذاری‌اش رخ داده است. بی‌شک عشق نهایتش وصال است؟ یعنی بهترین حالتی که می‌توان برای یک رابطه در نظر گرفت همین است. در صورتی که عشق در دیالکتیک کاتارسیسم در واقع نیروییست که فعالانه دربرابر رسیدن مقاومت می‌کند. در این حالت عشق ابزاری برای برطرف کردن هدفی بیولوژیک نیست. عشق کاتارسیستی به شعفی روحانی و رهایی از بندهای مادی نظر دارد.

در موضع این عاشقی، عاشق ترجیح می‌دهد بمیرد تا که احساس عشق را از دست بدهد. از این رو عشق کاتارسیستی روندی تراژیک است چرا که در متعالی‌ترین حالت خود میل به غلبه‌ی سرنوشت بر آزادی عمل انسان آگاه و در کنترل سرنوشت خویش است. در این حالت آزادی عمل و نقش اجتماعی باید کنار گذاشته شود و فرد خود را به دست سرنوشتی قهار و شکنجه‌گر بسپارد. این شکنجه و مشکلات خود ستایشی از عشق است که در واقع هدف نهایی عشق رومانتیک است.

در این حالت تمایل فرد به گسستن مرز زمان و مکان به چشم می‌آید. عاشق مایل است به سمت ابدیت برود و در مفهومی عظیم‌تر از خودش غرق شود. به گفته‌ی اریک فروم اصل موضوعه‌ی عشق در واقع شراکتی در تمایل به غرق شدن در مفهومی عظیم‌تر از مفاهیم بلافصلیست که ما را محاصره کرده‌اند. تمایلی که سیری‌پذیر نیست و عصیانی دربرابر وضعیت انسانی(Human Condition) است. در واقع عشق رومانتیک مفهومی بالاتر از بدن است که در این دیدگاه تهوع‌آور و ملعون است و نتیجه‌اش به مفاهیمی چون زیبایی و زشتی ختم می‌شود.

حیات عشق کاتارسیستی به فراق و سنگ‌اندازی بین عاشق و معشوق است. در واقع عاشق و معشوق آن‌طور که هست یکدیگر را نمی‌خواهند. حضورشان نیست که آتش عشق را شعله‌ور می‌کند. عاشق و معشوق خواستار غیاب یکدیگرند. و اگر در نهایت عشقشان بر تمامی مشکلات غلبه کند، حال با دو انتخاب روبه‌رو هستند. یا باید به دیگریِ فیزیکی و تمامی نقصان‌هایش متعهد شوند و یا رابطه را کنار بگذارند و بشکنند. در بهترین حالت هم مرگ یکی از طرفین به دیگری اجازه می‌دهد عشق کاتارسیستی را حفظ کرده و ادامه دهد.

John-William-Waterhouse-The-Lady-Of-Shalott-Wallpaper-Painting

ازدواج ایزوت

اگر بخواهیم صادقانه نگاه کنیم می‌بینیم که این تصوری غالب در بیشتر جوامع بشری است. از فیلم‌های هالیوودی مثل West Side Story گرفته تا شعر حافظ، تمثالی که از عشق نمایش داده می‌شود کاتارسیستی است. برخلاف تصور عمومی این الگویی مختصاً غربی یا شرقی نیست. شدت و ضعف دارد اما وقتی به اطرافمان نگاه کنیم جز این نیست که بیشتر انسان‌ها همین تصور را در مورد عشق دارند و عجیب این که این نوع از عشق را شادی‌آور می‌بینند و محور زندگی‌شان تصورش می‌کنند. حتا اگر در کنه وجودش این نوع از عشق مخرب و ویرانگر و مرگ‌خواهانه باشد و بیشتر به وسواسی ذهنی شبیه باشد. حتا اگر صادق‌تر هم باشیم می‌توانیم زمانی را به یاد بیاوریم که هر یک از ما چنین رویکردی به عشق داشته است.

این موضوع بیشتر از همه به خاطر غالب بودن دیالکتیک کاتارسیسم در ابرروایت‌های هنری است. یعنی آن بخشی از جهان که هر انسانی با آن مواجه می‌شود. از فیلم که می‌بینیم تا داستان که می‌شنویم تا کتاب شعری که می‌خوانیم. در بیشتر مواقع وقتی پای عشق در میان است، بسط وجه شعفناک و مبری آن است که موضوع اثر هنریست. که البته عجیب هم نیست. سبقه‌ی سنت رئالیستی در انواع هنری بسیار کوتاه است و خیلی وقت‌ها اصلاً عشق موضوع بحثش نیست و البته ذات شعفناک کاتارسیسم در برابر رویکرد زمینی و متواضعانه‌ی کاتالسیسم هم مضاف بر علت است و خمیرمایه‌ی بهتری به دست می‌دهد.

در طرف دیگر با دیالکتیک کاتالسیسم روبه‌رو هستیم. رویکردی که دوگانه‌ی دنیا و عقبی در آن بی‌معنی است. منظور این نیست که این بینش معنوی نیست یا به جهانی دیگر اعتقاد ندارد. قضیه کمی پیچیده‌تر است. همانطور که گفته شد وجه تسمیه‌ی کاتارسیسم و کاتالسیسم این است که به ما کمک کند که از تصور غلط رومانتیسیسم در برابر رئالیسم فرار کنیم. و همانطور که قبلاً اشاره شد موضوع بحث تنها رویکرد نظری به عشق است و هیچ‌ چیز دیگری در اینجا مورد بحث نیست.

در بینش کاتالسیسم تفاوتی میان وجه روحانی و جسمانی وجود ندارد. هر دو خوب هستند و هر دو در نهایت یکی هستند. ممکن نیست یکی را برای دیگری قربانی کرد. موضوع اصلی کاتالسیسم حرکت به سمت بقاست. از این رو عشق در واقع ابزار است. ابزاری که به ادامه‌ی وجود داشتن ختم می‌شود. پس هدف اصلی‌اش رسیدن است و اصل موضوعه‌اش تعهد فیزیکی است. در واقع در این حالت عشق نوعی انتخاب است که فعالانه رخ می‌دهد و بیشتر از این که روایتی تراژیک باشد، کمیک است و موضوعش فائق آمدن نفس فعال و آزاد بشر بر سرنوشت است. به عبارت دیگر عشق یعنی فعالانه باقی ماندن در یک رابطه‌ی عاشقانه با وجود این که شعف از بین رفته‌است.

از همین حالا می‌شود تصور کرد که شما چه واکنشی به این عشق خواهید داشت. این نوع از عشق ملعون است. بد است و به درد نمی‌خورد. هیچ اثری از گفتمان عشق در آن به چشم نمی‌خورد و الی آخر. برای همین است که نویسنده‌ی این سطور معتقدست اشتباهی فرهنگی و زبان‌شناختی چنان موضوع را مخدوش کرده است که باعث بازپس‌زدن مخاطب در مواجهه با مرام کاتالسیست می‌شود.

639px-Grant_DeVolson_Wood_-_American_Gothic

تعریف کاتالسیسم از عشق چنان از تعریف کاتارسیستی‌اش دور است که انگار یکی از این دو دارند عشق را اشتباه می‌فهمند. یا لااقل اسم یکی از این دو موضوع عشق نیست. برای یکی شعف و معنویت اصل است و برای دیگری فیزیک و انتخاب. یکی تراژدی است و دیگری کمدی(منظور غم‌انگیز و شاد بودن نیست. منظور تفوق سرنوشت بر اراده یا اراده بر سرنوشت است.)

از نظر بیولوژیکی و تکاملی موضوع عشق در واقع ابزاری قدرتمند برای نشر بشر است. در صورتی که عشق صوفیانه بیشتر لوازم نابودی بشر را فراهم می‌کند. همانطور که در همان ابتدا هم مشخص شد اصلاً موضوع عشق کاتارسیستی تولیدمثل نیست. پس می‌توان ریشه‌ی این تضاد درونی را پیدا کرد. حتا می‌شود متوجه شد چرا ذات حضور در یک رابطه‌ی عاشقانه با تعریف کتارسیستی آن متفاوت است. عشق کاتارسیستی طبق تعریف، خودنابودگر است و سیستمی ناپایدار است و یا لااقل برای باقی ماندن به مفهومی بالاتر همچون عشق عارفانه نیازمند است.

از سویی همانطور که گفته شد عشق کاتارسیستی غالب فکری بسیاری از ما را تشکیل می‌دهد. چه به این دلیل که نمی‌شود از تعریف کاتالسیستی عشق فیلم‌ها و اشعار جذاب ساخت(عشق کاتالسیستی تریبون خودش را ندارد) و چه به این دلیل که جهانبینی ما چنین است. و اینطور است که ما مدام در حال هجرت از وجه کاتالسیستی عشق هستیم و بسیاری از مواقع فعالانه دست به نابودی روابط عاشقانه‌مان می‌زنیم. در واقع این حقیقتیست که ما تصمیم می‌گیریم در آن شرکت کنیم. حقیقتی که به دلایلی که ذکر شد و به خاطر اجزای کنشی‌اش تثبیت‌پذیر نیست چون خیلی وقت‌ها شرکت‌کنندگان در این دیدگاه از عشق، متوجه این موضوع نیستند که سیستم موردنظرشان قادر نیست پایدار بماند. از این رو دچار سرخوردگی و سردرگمی می‌شوند. این در حالیست که عشق کاتارسیستی از مثله کردن آگاهانه‌ی وصال در محراب شعف نیرو می‌گیرد.

 

۴.

به عبارت دیگر اینجا سوءتفاهمی رخ می‌دهد. شرکت‌کنندگان در عشق کاتارسیستی، متوجه دو روی کاتارسیسم نمی‌شوند. حداقل در حالت پاپ و پرطرفدارش، تنها آن وجه کاتارسیسم شناخته شده است یا بر رویش مانور داده می‌شود که بر خلوص احساس عاشقانه و شعفناکی عشق تمرکز دارد. یعنی وجه لذیذ و ستوده‌ای که همه بلافصل درکش می‌کنیم و دوستش داریم و همواره به ما نمایانده شده است. گویی بی‌خبریم یا فراموش می‌کنیم که کاتارسیسم وجهی خشونت‌بار نیز دارد که مرتاضانه زجر کشیدن است. وجه دوم نتیجه‌ی منطقی وجه اول است. یکی بدون دیگری وجود ندارد. اگر وجه تقدس وجود نداشته باشد وجه ریاضت بی‌معنیست و اگر وجه ریاضت‌مدارانه نادیده گرفته شود، تقدس خدشه‌دار خواهد شد.

سوءتفاهم زمانی بروز می‌کند که فرد از سویی به بینش کاتارسیستی قداست عشق معتقد است ولی به بخش دوم معتقد نیست و به جای تمایل به فراق(که نشان دادیم قلب تپنده‌ی عشق کاتارسیستی است) مایل است به وصال معشوق برسد. که یعنی هم دارندگی کیک و هم خوردنش. یا آرزوی هزار آرزو کردن از غول چراغ و ساختن بت از خرما. غافل از این که وجه تقدس عشق کاتارسیسم در مواجه با عینیت فیزیکی و حقایقی چون بوی دهان در صبح‌گاه و موهای شلخته و ونگ بچه و پوشک آغشته‌ی کاتالسیسم دوام نمی‌آورد و ناپدید می‌شود.

مرگ ژولیت و رومئو

مرگ رومئو و ژولیت

این تضاد و تناقضی آشتی‌ناپذیر است که به نظر می‌رسد تا حد زیادی محصول ناآگاهی است. اولاً چون کسی که از طریق رسانه با مفهوم کاتارسیسم آشنا شده به احتمال قوی از هر دو وجهش آگاه نیست. مگر این که تبحر اسکولاستیک و یا تمایل عمیق به ادبیات قرون میانه داشته باشد. دوماً چون آشنایی با یک مدرسه‌ی فکری به معنی التزام بدان نیست. یک انسان می‌تواند از ایده‌ای لذت ببرد و در عین حال میل به همراهی عاشقانه و همه‌جانبه با معشوقش داشته باشد. حال چه از این جهت که با سازوکار کاتارسیسم آشنایی نداشته باشد و مفهوم خودنابسندگی‌اش را درک نکند و چه از این نظر که مغلوب طبیعت بشری شود.

در ادامه دو نتیجه قابل مشاهده خواهد بود. اولی تصادف میان ایدئالیسم و تقدس عشق پاک با فیزیکالیته‌ی عشق کاتالسیسم است. اولاً چون تضادی بنیادین میان اراده به ماندن و پیروزی بر سرنوشت در عشق کاتالسیستی و تقدس کاتارسیستی وجود دارد چون نفس کمال و تقدس و بی‌مرزی در تضاد کامل با اختیار و انتخاب و حضور فعالانه در رابطه‌ای عینی است. همینطور اشاره شد که می‌توان نتیجه گرفت که برخورد با واقعیت عینی رابطه‌ی عاشقانه، وجه تقدس رنگ می‌بازد چون تمایل به تولیدمثل وجهی قطعی از وصال است. نیازی به توضیح نیست که تمارس و تقدس در یک ظرف نمی‌گنجند و آفتاب آمد دلیل آفتاب. یعنی به واقع این تصور که: «حافظ نکن شکایت گر وصل دوست خواهی زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی» اگر نظر به کاتارسیسم حقیقی دارد، تصوری متناقض است.

مشاهده‌ی دوم شکستن رابطه درست پیش از وصال است. بدین ترتیب وجه تقدس باقی خواهد ماند. اما در عین حال فرصت برای بروز وجه ریاضت‌خواهانه‌ی کاتارسیسم ایجاد می‌شود. وجهی که غالب انسان‌ها تمایل چندانی بدان ندارند و از آن گریزان هستند حتا اگر در برخی فرهنگ‌ها ستوده‌شده و طبیعیست. هرچند استفاده از واژه‌ی امتداد توهم اندکی بار قضاوت به همراه دارد اما نویسنده‌ی این سطور نمی‌تواند در برابر وسوسه‌ی به کار بردن آن مقاومت کند. اگر یک لحظه فرض کنیم که عشق بدین ترتیب در واقع بیماری روانی و نوعی وسواس یا مازوخیسم/سادیسم است، همه‌ی معادله بلافاصله درک و حل خواهد شد. شکستن رابطه به منظور تعلیق وصال و حفظ تصویر عشق سوزان است. انگار که سوختن در عشق رجحان داشته باشد بر شکستن وجه تقدس کاتارسیسم.

copy_by_breathing2004-d6gfemw

افسانه‌ی برن و لوثین

در این نوشته تلاش شد از قضاوت پرهیز شود. تنها به روشی شهودی دو نگرش به عشق نشان داده شد تا به واسطه‌اش نقطه‌ی جدایی برداشت عینی و ذهنی از عشق فهمیده شود. نگارنده‌ی این نوشته مدعی ارائه‌ی هیچ‌نوع راهکار نیست و ارائه‌ی راهکار را الزامی نمی‌بیند و ارائه‌ی راهکار را التزام بلافصل نوشتن یک مسئله نمی‌داند. نمایاندن یک مفهوم همانقدر می‌تواند حیاتی باشد که ارائه‌ی پاسخی به آن.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. سید ابراهیم تقوی

    خیلی خوب بود و من را یاد موضوع جالبی انداخت:

    دوران اوج سبک رومانتیک ادبیات آلمان ابتدای قرن ۱۹ در هایدلبرگ بود (با گوته، هولدرلین، آیشندورف، آخیم فون آرنیم، کلمنس برنتانو و…)
    سمبل هایدلبرگ قصریست که در طول تاریخ اگر اشتباه نکنم سه بار طی جنگ‌های مختلف ویران شده (در ارتباط با همان صبغه‌ی رومانتیک هایدلبرگ عرض شود که یکی از امرای هایدلبرگ دستور داده بود از کار گذاشتن توپ در قصر خودداری شود. دقیقا هم دلیلش همین مسأله‌ی too romantic to use cannons بوده است)
    بعد از آخرین ویرانی که همان ابتدای قرن ۱۹ بوده رومانتیک‌ها کمپینی راه‌اندازی می‌کنند و موفق می‌شوند ترتیبی بدهند که قصر دیگر بازسازی نشود بلکه به همان شکل نیمه‌ویران حفظ شده و تبدیل به سمبلی از رومانتیک شود: استعلایی و متمایل به کمال (قصر) اما شکست‌خورده (ویران)

    1. فرزین سوری

      حالا من سعی کردم توی نوشته خیلی نگم که به نظرم رومانتیسیسم اصن نگرش اشتباهیه. چه به عشق چه به یه چیزی مثل طبیعت.
      ولی ته تهش دلم نمیاد :)) به نظرم خیلی دیدگاه جذابیه بدون در نظر گرفتن این که اشتباهه

  2. سید ابراهیم تقوی

    درست؟ اشتباه؟ از چه نظر؟

    1. فرزین سوری

      به نظرم بیشتر از همه از نظر بینش به طبیعت. اصن یکی از دلایلی که بیشتر مردم نمی‌تونن با یک سری مسائل و توضیحات علمی کنار بیان همین دید رمانتیکه.

      حالا من نمی‌خوام بگم این درسته یا غلطه ها. چون معیاری برای این موضوع وجود نداره. ولی استفاده از دیدگاه رمانتیک اگر یه چیز غیرشخصی بشه و مثلاً بیاد در توضیح واقعیت خارجی به صورت عمومی استفاده بشه(نیازی هست دقیق بگم منظورم چیه؟ :دی) اون موقع چیز خوبی نیست.

  3. فاطمه

    سلام، مقاله جالبی بود. سپاس‌گزار. فقط درباره این جمله:
    “حیات عشق کاتارسیستی به فراغ و سنگ‌اندازی بین عاشق و معشوق است.”، منظور “فراق” نیست؟!

    1. فرزین سوری

      بسیار ممنون. اصلاح شد.

  4. سایدامخلصی

    عالی بود مرسی از بیان زیبا و حقایق قشنگی که گفتین فکرمو روشن و آروم کرد. عشق ی داستان القاء شده غیرواقعی که به شدت میتونه لذت بخش باشه من یکی ازش خسته شدم دلم قدم زدن تو واقعیت رو میخاد نوشتار شما به تصمیمم مصمم ترم کرد

  5. حسین

    سلام
    عشق مفهومی انتزاعی است درسته
    اما در درون انسان ورای ماهیت فیزیولوژیکی انسان چیزی که در عالم حیات تعریفی برای ان نیست

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • مجله سفید ۱: هیولاشهر

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • سرد

    نویسنده: النا رهبری
  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • یفرن دوم

    نویسنده: فرهاد آذرنوا