چرا بهشت دیگر نمیفروشد – نوشتهای در مدح دیستوپیا
همین حالا به قفسهی کتابهایتان نگاه بیندازید، به فولدر فیلمهایی که پاک نکردهاید، به گیمهایی که بازی کردهاید.
کدامشان در یک آرمانشهر بینقص و پرابهت میگذرند که به معنای واقعی کلمه بهشت باشد؟
همین حالا به قفسهی کتابهایتان نگاه بیندازید، به فولدر فیلمهایی که پاک نکردهاید، به گیمهایی که بازی کردهاید.
کدامشان در یک آرمانشهر بینقص و پرابهت میگذرند که به معنای واقعی کلمه بهشت باشد؟
مثلا یکچیزی در مایههای همان کشور خردی که «صنعتیزاده» در «مجمع دیوانگان» نشانمان میدهد:
شهر «کور» جایی که زبان انسانها اینقدر پیشرفت کرده که در عرض دقیقهای مطلبشان را به هم میفهمانند. جایی که حقیقت و آزادی بر زندگی مردمان سایه انداخته و خیانتی نیست و همه در آسایشند. مرد و زن هر دو یک لباس میپوشند و کسی به واسطهی امتیازات از بقیه برتر نمیشود. همه سالمند، حسدی نیست، غصه و اندوه نیست. همه ورزشکار و فعال و کاریاند و کار هر کس معین شده. ادارهای وجود دارد که ضروریات زندگی را برای همه فراهم میکند. خادم و زیردستی نیست. باد و باران و حرارت خورشید و جزر و مد و نیروی نهانی اتم در خدمت بشر آمده و ادارهی بهداشت سیصد سال عمر را برای همگان بیمه کرده. در کورا مهر و محبت فرامانرواست. کورا بهشت موعود است.
هر سال عید نورورز در کوههای لبنان کنفرانسی علمی برگزار میشود و جدیدترین کشفیات و اختراعات در حضور میلیونها نفر از اقصی نقاط جهان ارائه میشود و همه با شادمانی سرود میخوانند که:
ما آدم هستیم
اشرف مخلوقات هستیم
راستی و محبت روش ماست
علم نگاهبان ماست
برادری با همه، نسب ماست
برابری با همه، حسب ماست
چرا ما چنین داستانی نمیخوانیم. چنین فیلمی نمیبینیم. و چنین گیمی را دنبال نمیکنیم. چرا بر عکس گذشته، ما دنبال دیستوپیاهاییم(حال که در جهانی به مراتب بهتر زندگی میکنیم). ما حکومت پلیسیای مثل «۱۹۸۴» را میخوانیم. «فارنهایت ۴۵۱» میخوانیم. ما عاشق مدینههای فاسدهای هستیم که سایبرپانکها و علمیتخیلیها به ما عرضه میکنند. ما دنیاهای گندی همچون «ماتریکس» را میبینیم، «برزیل» را میبینیم. «تعادل» (Equilibrium) و «ترومن شو» برایمان جذاب هستند. ما عاشق شهری هستیم که در «بلیدرانر» میبینیم، در «گزارش اقلیت» میبینیم. ما «Half life» بازی میکنیم. «Deos Ex» بازی میکنیم. ما «Fallout» را میپسندیم. «Bioshock» را ستایش میکنیم.
چرا یوتوپیا نویسی رها شده؟ آیا ما مریضیم که اینقدر از آخرالزمانهای پر از نحوست صحبت میکنیم؟ چرا ما عاشق مدینههای فاسده شدهایم؟ آیا از سعادت خسته شدهایم؟
آرمانشهر واقعی بو میدهد!
همین الان اگر بیدار بشوم و خودم را در کورای آقای صنعتیزاده پیدا کنم فقط یک احتمال میدهم: «اینها دارن من رو کشت میکنن تا از اعضای بدنم استفاده کنن.»
بعد توی تصورم یکی از دوستانم را میبینم که دست روی شانههایم میگذارد که:
«تو چقدر بدبینی. اینا فقط یه سری قرص بهمون میدن که هر هشت ساعت باید بخوریم تا تابعشون بشیم و نفهمیم چقدر اوضاع بده.»
اگر غیر از این باشد پس شکی نیست که توی یکی از مدلهای ناقص و اولیهی ماتریکس افتادهام.
این بدبینی و شکاکیت ما حتی در ریشهی واژهی یوتوپیا هم پیداست. چرا که Utopia واژهای است مرکب از OU(او) یونانی به معنای «نفی» و کلمهی TOPOS(توپوس) به معنای «مکان»، یعنی ناکجاآباد، جایی لاوجود. اما چرا لاوجود؟
کسانی که در قرن هجده و نوزده یوتوپیای واقعی را تصویر میکردند و تبلیغ میکردند، همیشه یک ادعای مشترک داشتند، آن هم این که بالاخره در زمانی جامعهی بشریت به بلوغ خواهد رسید و تمام کاستیهای زندگی اجتماعی و فردی بشر برطرف خواهد شد. منشاء اعتقاد به سعادت آرمانشهری در ادبیات و فلسفه، معمولا نوعی خوشبینی رمانیتک به اقدامات دستهجمعی بشر بود. یعنی احتمالا اولینبار که فانتزی آرمانشهر به ذهن بشر رسید، همزمان بود با وقتی که بشریت با یک همکاری دستهجمعی باتلاقهای اطراف نیل را مزرعه کرد و حوالی بینالنهرین قنات زد و بهشتهای کشاورزیاش را ساخت. یا شاید وقتی که دولتشهرهای یونانی اینقدر در ایجاد دستگاههای مدنی و قضایی تلاش کردند که به نظرشان رسید میتوانند راجع به حد نهایی قضیه حرف بزنند. یا وقتی که انقلاب صنعتی رخ داد و بشر یکبار دیگر به این نتیجه رسید که بهشت را چند قدم آنسوتر میبیند. پس یوتوپیای ادبی و فلسفی معمولا از نوع پرستش قدرت جمعی انسانهاست(دربارهی یوتوپیای مذهبی که احساس میکند حالت هرجومرج هستی حتما باید به نظم مطلق برسد باید در جای دیگری مفصلتر بحث کرد).
اما مشکل اصلی تعریف یوتوپیای واقعی این است که یوتوپیا قرار است پایدار باشد. یوتوپیا باید تداومش را تضمین کند. یوتوپیا به صورت روزفروش، کنتراتی، طبقاتی، هفتگی و سالانه معنا ندارد. وگرنه همهی ما به صورت نقطهای و ناقص ممکن است یوتوپیا را تجربه کرده باشیم. این که یکروز خاصی همهچیز بر وفق مراد باشد، معنای کمال نمیدهد. کمال نهایت بالندگی سیستم است و کسانی که دربارهی یوتویپا حرف میزنند همیشه از یک «بلوغ-انقلاب» سخن میگویند که مقدمهی یوتوپیا شده. اما مورخی مثل «آرنولد تویینبی» وقوع چنین بلوغهایی را رد میکند و میگوید:
به کار بردن مفاهیم بلوغ و بلوغنایافته یا نوپایی و رسیدن به سن مسئولیت، دربارهی گونهای از مخلوقات زنده مثل انسان یا در مورد جامعهای نظیر تمدن، امری گمراهکننده است. چنین مقایسهای صحیح نیست، زیرا سن و بلوغ مقولهای مربوط به ارگانیسمهاست و جامعه و گونه هرگز یک ارگانیسم به شمار نمیآید. در واقع گونه رشتهای از ارگانیسمهاست و جامعه هم چیزیست که شبکهای از مناسبات را تشکیل میدهد.
آرنولد تویینبی، بررسی تاریخ تمدن
یعنی جامعهی بشری حافظهی مخصوص و آگاهی و جسمیت دستهجمعی ویژهای ندارد که ما حتما بتوانیم ادعا کنیم که به بلوغ رسیده و من بعد مثلا فلانویژگی به مختصاتش اضافه گشته. چه معنیای میدهد که ما در مورد آرمانشهر حرف بزنیم وقتی که خود مفهوم آرمان نسبی است. که رویای آرمانشهرِ هر کسی، کابوس ویرانشهرِ کسِ دیگر است.
چطور میشود به این نتیجه رسید که جهل و ضعف انسان موقتی است وقتی که در کل تاریخ ما شاهدی برای اثبات این امر نداریم. ما با مردمی ایدهآل زندگی نمیکنیم. انسانها دروغ میگویند، تقلب میکنند، میدزدند، خودخواه میشوند، تنبلی میکنند، و هرگز فرشته نیستند. پس چه راهی هست برای تکامل این موجود ضعیف جز اینکه عطشهایش را سرکوب کنیم و به زور به نیروانا برسانیمش. پس آیا این تقلب نیست؟ آیا کسی که به زور شمشیر یا به قوت نیرویی ماورایی یا به زحمت قرص و دارو و تکنولوژی فرشته شده، هنوز بشر است؟ آیا او واقعا انتخابهای خودش را داشته؟ آرمانشهری که درش بشر به معنای واقعی کلمه نمانده باشد، خود یک ویرانشهر نیست؟ تکامل بالاجبار آیا شعار تمام خودکامگان عالم نبوده؟ که این آرمانشهر است یا دعوتی به یک حکومت توتالیتر(که با دستکاری مردمش سعی دارد به بقای سیاسی و اقتصادی برسد)؟
دولت تمامیتطلبی که حقیقتا موثر باشد، دولتی خواهد بود که در آن اجرای کاملا توانمند روسای سیاسی و ارتش مدیرانشان، جمعیت بردههایی را کنترل خواهد کرد که احتیاجی به اعمال زور بر آنها نیست، چرا که بردگی خویش را با عشق پذیرا میشوند.
آلدوس هاکسلی مقدمهی دنیای قشنگ نو
در نفس تصور یک آرمانشهر حقیقی، یک سادهانگاری عظیمی موجود است که صرفا برای تسلی خاطر مخاطبین حفظ شده. آرمانشهر واقعی صرفا یک خیالپردازی بوده پس بیخود نیست که معدود آثار آرمانشهری ادبیات قرن بیستم و بعدتر، همیشه یا در نهایت آرمانشهر نیستند یا در واقع دیستوپیاهایی هستند که ماسک پوشیدهاند و در پشت زرق و برقهای لاسوگاسیشان، فقط میخواهند بیننده را مقهور زیبایی بصری بکنند و با برانگیختن بیننده، شعبدهبازانه کثافتها را بپوشانند. آرمانشهر مفهومیست که اگر فیزیکیاش کنیم سریع دروغ به نظر میآید، مثل تبلیغات بیستثانیهای تلویزیون، که مثلا یک کمپانی به شما وعدهی دروغ میدهد و تظاهر میکند که بینقص است و یک محصول عادی و روزمره را خوشخبتی بینهایت نشان میدهد تا جنسش را قالب کند. مثل شعارهای کمونیستها یا وعدههای مورمونها.
برای همین است که ایدهی یوتوپیای واقعی بیاستفاده شده و اگر هم استفاده شود، معمولا برای دستانداختن ایدهی یوتویپاست نه اثبات و پافشاری مجدد بر آن. و اگر هم که یوتوپیایی جدیای معرفی شود، معمولا مقدمهای خواهد بود بر معرفی یک دیستوپیای پشت پرده که ما در طول روند قصه متوجه فریبندگی ظاهری دنیایش میشویم. همانطور که کسی «دنیای قشنگ نو» را یک یوتوپیای واقعی نمیداند، هرچند که «آلدوس هاکسلی» لندنی را تصویر کرده باشد که نه جنگی درش مانده و نه فقر و فسادی. چون ما جامعهای مرفه میبینیم که فردیت مردمش را سلب کرده و با دارو و مهندسی ژنتیک راضی نگهشان داشته. همین کمال زورکی و سرکوبی افکار، کافیست تا بدانیم آرمانشهر واقعی در کار نیست. واقعیت این است که جامعهی متعالی در هر دو وجه یوتوپیایی و دیستوپایی، دقیقا به یک اندازه ترسناک است. چرا موجودی که خود میداند بینقص نیست، باید از ایدهی جامعهی بینقص استقبال کند. پس طبیعیست که خوانش ما از تمام داستانهای یوتوپیایی در عمل دیستوپیایی خواهد شد.
به همین دلیل وقتی به متاخرترین نمونههای موفق ادبیات آرمانشهری نگاه میکنیم، کمتر اثری از یک آرمانشهر کلاسیک میبینیم. مثلا اینطور نیست که «آنارس»(آرمانشهر رمان The Dispossessed نوشتهی اورسولا لوگویین) به بلوغی خاص رسیده باشد و دوران کودکی را گذرانده باشد. بلکه صرفا جامعهای میبینیم که خوب است، ولی بینقص نیست. طوری که ما به عنوان مخاطب بوروکراسی سیستم و پوسیدگی افکار مردم را میبینیم و میدانیم که آنارس یک کمال واقعی نیست، بلکه بهشتی نسبیست و حتی برای بقا هم با چالشی ابدی روبروست و هرگز سیستم پایداری که آرمانشهر نهایی باشد نیست(در رمان آنارس یک دنیای دوقلو به نام اورراس دارد که هرچقدر که آنارس ایدهآل است، اورراس واقعی به نظر میرسد. اورراس پر از وحشت و ترس و مصیبت است و فقط با رویای رسیدن به جهانی آرمانی مثل آنارس بقا دارد، و از انسو آنارس هم محتاج به انرژی اورراس است و بقایش به این دیالکتیک با واقعیت بسته است تا یک آرمانشهر کلاسیک نباشد). بهتر است جامعهای همچون آنارس را نه یوتوپیا و نه دیستوپیا که «پروتوپیا»(Protopia) بنامیم، اصطلاحی که فیلسوفی به نام لارنس مارتنز چنین تعریفش کرده:
پروتوپیا حکومتیست که امروزش از دیروزش بهتر است، هرچند که فقط قدری بهتر است.
یوتوپیا اگر که واقعا یوتوپیا باشد، باید با خودکامگی از وجه یوتوپیایی خودش حفاظت کند تا پایدار بماند و همزمان باید با وسواسی بینظیر این خودکامگی و ناپایداری ذاتی خودش را پنهان کند و به این ترتیب آرمانشهر همان ویرانشهر میشود، منتهی ویرانشهری پنهانکار و دروغگو. پس اینطور میشود که ادبیات و سینما و گیم(مخصوصا از نوع علمیتخیلیاش)، تبدیل به آزمایشگاهی ذهنی برای آزمودن طریقهی واپاشی آرمانشهرها میشود و باز ما نهایتا به دیستوپیاها میرسیم. به نحوی که می توان گفت یکی از مهمترین موضوعات ژانر، نامحتمل بودن امکان وجود بهشتی پایدار است. بدین ترتیب اگر داستانی با معرفی یک یوتوپیای سراسر بینقص آغاز شد ما میتوانیم منتظر گرهگشاییهای بعدی باشیم تا بفهمیم که یوتوپیایمان، در واقع بالماسکهای استادانه بوده(False Utopia)، که فریب داده و با زبانبازی و ریاکاری مردمش را به دام انداخته.
مردم آنجایی احمق میشوند که برای همهچیز جواب دارند. فضیلت رمان آنجاست که برای همهچیز سوال داشته باشیم.. رمان نویس به خواننده یاد میدهد که دنیا را به شکل یک سوال ببیند. این روشیست که ما را بردبار و فرزانه به بار میآورد. در دنیایی که اساسش بر اساس عینالیقینهای مقدس است، رمان مرده. دنیای حکومتهای مطلقه(چه طبق مارکس باشد یا چه هرچیز دیگر)، دنیای سوالها نیست که دنیای جوابهاست. آنجا جایی برای رمان نخواهیم یافت.
میلان کوندرا، کتاب خنده و فراموشی
سفر زیباست
همانطور که بعد از رنسانس نقاشها فن پرسپکتیو را به کار گرفتند و شهرهایی را کشیدند که میتوانست با خود شهرهای واقعی رقابت کند، داستاننویسها هم از بعد از داستان گوتیک یاد گرفتند که چطور محیط اجتماعی را صحنهپردازی کنند. داستانهای اولیه در زمانهای مقدس رخ میدادند و هر شهری که توصیف میشد به نوبهی خود آرمانشهر بود: تروا، رم، دربار خسروپرویز و مدینهی صدر اسلام که هرگز برای مخاطبین، محیط مادی واقعی نداشتند. چنین داستانهایی از محیط مادی اجتناب میکردند و واقعیت ایدهآلیزهای را به مخاطب نشان میدادند که از قضا با نیت نویسنده(که پندر و اندرز دادن بود) همجهت بود.
شاید داستانهای گوتیک اولین رمانهایی بودند که واقعیت ایدهآلیزه را نشان نمیدادند بلکه دنبال دنیاهای زیرزمینی میگشتند. رمانهای گوتیک به واسطهی علاقهشان به اسرار مخفی، جستجو میکردند و این علاقهشان به پیرنگ و توجیه مسیر مکاشفه، به همان اندازه مهم بود، که علاقهی نقاشان رنسانس به حفظ خطوط اصلی پرسپکتیو. همین ساختار در داستانهای وحشت اولیه هم به کار گرفته شد تا اولینبار داستاننویسها با اعتماد به نفس خاصی به جای تمرکز بر امر مقدس، دربارهی امر کفرآمیز حرف بزنند. به جای نشاندادن دنیاهای ایدهآلیزه، از کثافات و نجاسات عکسبرداری کنند و با تخیلشان روایاتی از فروپاشی اجتماع به دست بدهند. کما این که رمانهای جنایی هم بعدها این مسیر را ادامه دادند و باطن رومانتیک اشیاء را گرفتند و تبدیل به مدرک کردند، باطن رومانتیک اشخاص را گرفتند و تبدیل به متهم و شاهد کردند و باطن رومانتیک آرمانشهرهای اولیه را گرفتند و تبدیل به شهرهای واقعی کردند و همین نگاه که شهر را به مثابهی یک فضای مادی و یک صحنهی جرم در نظر میگرفت، منتهی به رمانهایی «کاملا معطوف به اجتماع» شد، رمانهایی همچون «دنیای قشنگ نو»، «۱۹۸۴» یا «فارنهایت ۴۵۱» و غیره. اینطور شد که مخاطبین و مولفین لذتی مشترک یافتند و برای اولینبار با جرات زیاد دربارهی انسانهای تباه و شهرهای تباه حرف زدند.
اگر وجوه سیاسی آن داستانهای دیستوپیایی را حذف کنیم، باز فقط یک محیط زشت میماند. همان محیط زشت شاعرانهای که ماری شلی میگفت: «میخواهم داستانی بنویسم که خواننده از محیط پیرامونش وحشت کند»، همان محیط زشتی که چندلر جنایینویس هم انکارش نمیکرد که: «دنیا بوی دلانگیزی ندارد. ولی به هرحال دنیاییست که ما تویش زندگی میکنیم». و عجیب اینجاست که این تصویر رک و صادقانه نهتنها کسی را مشمئز نکرد که بلکه خود تبدیل به یک سلیقهی زیباییشناسی شد. چرا که سلیقهی آرمانشهرسازانهی معمارانی همچون «لوکوربوزیه» هم کنار رفت و نوبت اشخاصی مثل «رابرت ونچوری» رسید که نه تنها دنبال یک ایدهی آرمانی نمیگشتند که بلکه ظرفیت شاعرانهی نقص و زشتی را ستایش میکردند. نسل معماران بعدی نه تنها از آشفتگی و درهمبودگی شهرسازیهای شلوغ خجالت نمیکشد، که آن را نماد زندگی میدانستند و به ساختمانهای خشک و بیحس آرمانشهرسازان ترجیح میداند. معماران پستمدرنی مثل ونچوری در راستای همان جهش سلیقهای بودند که ما را به داستانهایی سوق داد که الزاما در جهانی آرمانی رخ نمیدادند و جلوههای معماری زشت و معمولی شهرها را تحسین میکردند:
او تابلوهای تبلیغاتی، علایم چشمکزن، نماها، سوداگری بیشرمانه، امتزاجهای زمانپریشانهی پیشخانهای سوسیسیشکل غذاهای حاضری را مولد معنا معنا و تجربه میداند، نه حاصل بیذوقی و خطاهای سلیقهای. به عنوان مثال ونچوری شهروند انگلیسی ساکن حومهی شهر را که یک چرخ گاری عتیقه و تزئینی در جلوی خانهاش نصب کرده است را تحقیر نمیکند. او به جای این که مثل بعضی منتقدان مدرنیست چنین مواردی را نقص زیباییشناسی بداند، آنها را به مثابهی نمونههای کوچک مبتکرانهای از بریکولاژ(ساختن چیزی از مواد و مصالح مختلف دم دست) و نشانهی فردیت و ایستادگی آگاهانه در مقابل منزهطلبی نخبهگرایانهی سلیقهسازان آیندهی اجتماع، و نشانهی علاقه به ارتباط با گذشته میداند.
گلن وارد در کتاب پستمدرنسیم(ترجمهی نشرماهی)
پس هیچ عجیب نیست که ما «استاکر»: را از لحاظ بصری دوست داریم که متروکههای زشت و فراموششدهی چرنوبیلیِ شورویطور را نشانمان میدهد. بیخود نیست که از دیدن جامعهی منحط تصویر شده در «اسکله»(LA JETEE) لذت میبریم. این علاقهی ما به فاضلابها و مخروبههای صنعتی و زمینهای بایر و فضولات انسانی، یکجور گسترش افق فراسویمان است. یکجور اعتراض به لذات محدودی که از تصور آرمانشهرها به ما دست میدهد. یکجور اعتراف به نقص وجودیمان. دنیاهای محقر و شریر پر از زایدات و با انگلهای متکاثر. همچون تصویر دیستوپیایی «پویزنویل»(Poisonville شهر زهرآگین) دشیل همت که تمام مقامات و ثروتمندانش آکنده به فسادی واضحاند و حتی کارآگاهی که برای حل جنایت به آن پاگذاشته از موجودیت اجتماعشان میترسد. نه از قاتل یا قاتلین که دقیقا از خود شهر میترسد. شهری که حالا شخصیت دارد، شهری که شاید بدمن اصلی باشد:
اگه تند در نرم، خون من هم عین آدمای اینجا، حروم میشه. این شهر صابمرده من رو هم مسموم کرده، الحق که سمّیه.
و این ترس و لذت همزمان، چیزیست که مخاطب داستانهای دیستوپیایی و سیاه امروزی در طلب آن است. داستانهای لذتبخشی که نه تنها سیاهی را انکار نمیکنند، که دقیقا دربارهی سیاهیاند.
توضیح ویدیو: بخشی از فیلم Where the City Can’t See که در یک آیندهی دیستوپیایی نزدیک رخ میدهد. داستان فیلم دربارهی مکاشفهی فردیست که به وسیلهی کنترل یک تاکسی بدون سرنشین به دنبال قسمتی از شهر است که در هیچ نقشهای نیامده. لازم به ذکر است که کل فیلم بااسکنرهای لیزری فیلمبرداری شده، یک تکنولوژی راداری آنالوگ که برای تخمین فاصله استفاده میشود.
-
سلام جناب ایدرم
شبتون بخیر
بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب
من میخوام ی بازی دو بعدی برای گوشی های اندرویدی بسازم و نیاز به یک داستان خوب دارم
آیا شما میتونید داستانی مناسب برای من به رشته تحریر دربیاریدممنون میشم اگر نظرتون رو اعلام کنید
-
«این علاقهی ما به فاضلابها و مخروبههای صنعتی و زمینهای بایر و فضولات انسانی، یکجور گسترش افق فراسویمان است. یکجور اعتراض به لذات محدودی که از تصور آرمانشهرها به ما دست میدهد»
من همیشه از این متعجب بودم که چرا واقعا چرا از دیدن چنین فیلمها و انیمه هایی لذت میبرم؟! چرا از خواندن کتابهایی در مورد آینده ویران یا آشفته جوامع بشری اینقدر هیجان زده میشم. در حالی که در دنیای واقعی حتی برای ساعتی نمیتونم این همه آشفتگی و ویرانی، آلودگی، تباهی و خشونت رو تحمل کنم. در نوشته شما جوابم رو پیدا کردم. ممنونم -
عجب متن حرفهای، شیوا و گیرایی بود! واقعاً لذت بردم. میخواستم متنی رو درباره علت گرایش روزافزون مردم به ادبیات ویرانشهری ترجمه کنم اما این مقاله رو که دیدم، کاملاً ارضا شدم 🙂
اما دوتا سؤال که شایستهی تأمله:
۱. آیا بهشت موعود ادیان هم به سرنوشت سایر آرمانشهرها دچار شده؟
۲. چه اشکالی داره اگر ما از اونچه که امروز به اون «انسان بودن» میگیم خارج بشیم و تبدیل به موجوداتی دیگر بشیم که شرارت در وجود اونها راه نداره؟ چرا این تغییر ماهیت و انقلاب ذاتی، جامعه رو به ویرانشهر تبدیل میکنه؟ممنونم.
-
هیچوقت برای من سوال نبود که چرا یوتوپیا مورد توجه کسی قرار نمیگیره چون تجربه زیسته و عقل جمعی بشر به این نتیجه رسیده که کمال و بینقصی وجود نداره. ما دیستوپیا رو دوست داریم چون همونطور که گفتید اون وجود ما رو نشون میده که نقص داره و کامل نیست پس چطور توقع داریم که دنیایی بسازیم که کامل و بدون نقص باشه.
سوال من اینه که آیا دیستوپیا همیشه بده؟ انیمه psycho pass رو تصور کنید. جایی که امنیت کامل بود و درصد جرم و جنایت بسیار پایین. اختیار هرکس گرفته شده بود و سرنوشتش در کنترل یک سیستم به اصطلاح بینقص بود. آیا میتونیم بگیم همچین دنیایی از دنیای حال ما بدتره؟ آیا ما همین الان با این میزان شر که در جهان وجود داره و اینکه با وجود رسانه خواه ناخواه اختیار و اراده ما تحت الشعاع قرار گرفته شده، خودمون در یک دیستوپیا نیستیم؟