والرین و لورلین و لوک بسون
تحلیلی خودمانی از دلایل یک آدم ژانری برای دیدن فیلم اقتباسی لوک بسون.
آقای لوک بسون آدم کالتسازی است. این البته یک ادعاست و من برایش یکی دو شاهد بیشتر ندارم. یکیاش کالت «عنصر پنجم»، دومیاش هم کالت «لئون» (که هنوز هم میشنوی آخ که چقدر این لئون خوب بود یا ناتالی پورتمن توی لئون فلان است و بهمان) و «نیکیتا» و الخ. این بار هم یک کمیک فرانسوی دیگر را برداشته و فیلم کرده. اینکه «والرین و لورلین» چیست و این دو که بودند و چه کردند را حتماً همه جا میتوانید بخوانید (یا این طور که رسم این روزهاست، در یوتیوب ببینید). اینجا میخواهیم به خود فیلم بپردازیم که در صد کلمهی اول هنوز اسمش را نیاوردهایم.
فیلم «والرین و شهر هزار سیاره» (Valerian and the City of a Thousand Planets) الهامگرفته از کمیک والرین و لورلین است که کودکی لوک بسون را شکل داده. بیشتر در مورد کمیک صحبت خواهم کرد. پسزمینهی اتفاقات فیلم، پنج دقیقهای ابتدایی فیلم است. پنج دقیقهای که نفسگیر نیست، اما این قدر خوب هست که آن را چندین و چند بار دیدهام. اینجا نمیخواهیم در مورد معنی رفتار تکراری صحبت کنیم. این چند دقیقه را حتماً ببینید. برای راحتی بیشتر و اینکه در دوران همین-جا-کلیک-کن زندگی میکنیم، ویدیوی آن را همین پایین میتوانید ببینید. حداقل ترانهی دیوید بویی را گوش کنید.
سال ۱۹۷۵، ایستگاههای فضایی شوروی(اگر یادتان نیست موجودیت سیاسی بود که در دههی ۹۰ با اعلام فضای باز سیاسی، به روسیه و جمهوریهای-تازه-استقلالیافته شکست.) و آمریکا به هم متصل میشوند و فضانوردها(ی آمریکایی) و کیهانگردها(ی روسی) با هم دست میدهند و همدیگر را در آغوش(بغل) میگیرند. صفحهی تصویر از ۵:۴ باستانی به ۱۶:۹ تغییر میکند، کیفیت تصویر هم HD میشود و ایستگاه فضایی چینی در ۲۰۲۵ به این دو ایستگاه متصل میشود. بعد از وصل شدن دستگاه جاذبهساز به ایستگاه، عربها و آفریقاییها و ژاپنیها و بقیه(؟) و … هم به ایستگاه فضایی میپیوندند و هر بار(به جز مورد ژاپنیها که تعظیم میکنند) با ساکنان فعلی دست میدهند و صلح و اتحاد، عمیقتر میشود. این را داشته باشید تا ۲۱۵۰ که اولین کشتی فضایی بیگانهها به ایستگاه میپیوندد. بیگانهی اول وارد راهروی خوشآمدگویی ایستگاه میشود و لحظاتی به دست دراز شدهی آدم زمینی نگاه میکند، تا متوجه میشود و با او دست میدهد… بعد از این صحنههای خوشآمدگویی میبینیم که ایستگاه فضایی آلفا شکل گرفته است که زمینیها و بیگانههای عزیز با هم در صلح و صفا(؟) زندگی میکنند. سرانجام با بزرگ شدن بیش از حد، با دستور شورای آلفا، ایستگاه به اعماق فضا به سمت سحابی ماژلانی رانده میشود تا موجودیتی مستقل بگیرد.
اما…
واقعیتش بعد از ۴:۴۶ دقیقهی اول، باقی فیلم به طور کلی ماهیت متفاوتی پیدا میکند. بگذارید این طور بگویم که کاری که لوک بسون با پرخرجترین فیلم تاریخ فرانسه کرده، جهانسازی است و گویا بودجه یا حتی توانی برای پرداختن به داستان باقی نمانده است. داستان این فیلم از سه جلد کمیک والرین و لورلین «الهام» گرفته است و خب در حد همان الهام باقیمانده است. یعنی در نهایت همان الگوی «سفیدپوست طماعِ بد و بومی نجیبِ خوب» را برداشته و به ایستگاهی فضایی در قرن ۲۹ برده است. شروع داستان از این قرار است.
[این مطلب حاوی اسپویل است]
دستهای بومی پرل(بخوانید ناوی) در سیارهی(طبق استانداردهای رمانتیک) رویایی و زیبای «میول» مشغول زندگی صلحآمیز خود هستند که بارش سفینهها و پارههای سفینههای جنگی از آسمان آغاز میشود. بومیها به دنبال رییس قبیله(که بعداً میفهمیم عنوان امپراطور دارد) به لاشهی یکی از سفینهها وارد میشوند… یکی از بومیها، زمان مرگ نوری از وجودش ساطع میکند که در کیهان محو میشود. والرین و لورلین قبل از رسیدن به محل ماموریت جدیدشان در حال استراحت در ساحل دریای هولوگرامی کشتی فضاییشان هستند که ناگهان نور کیهانی مرگ بومی از بالای سر والرین عبور میکند و او را بیدار میکند. ماموریت سرگرد والرین و گروهبان لورلین ربودن موجودی است به نام کانورتر که میتواند از یک چیز، بیشمار رونوشت مساوی ایجاد کند و غذایش پرتوی اورانیوم(؟) مرغوب است. کانورتر را قبلاْ در سیارهی میول دیدهایم. این طور است که داستان والرین با دو نفر بومی پرل پیوند میخورد، که آمدهاند کانورتر را با یکی از مرواریدهای سیارهشان در بازار سیاهی در ابعاد دیگر مبادله کنند. والرین کانورتر و مروارید را به زور اسلحه میگیرد و با کمک لورلین و راهزنها فرار میکند تا کانورتر را به آلفا و مرکز کنترل زمینیها برساند و بین راه میفهمد مروارید از میول آمده و ۲۰ گیگاوات توان دارد(؟) که به عبارتی میشود ۱۰۱۰x۲ وات که امروز برای تولیدش روی زمین کمی بیشتر از یک مروارید فضا نیاز داریم. مثلاً یک سد!
اینجاست که دوباره به آلفا میرسیم و آلکس(هوش مصنوعیِ قادر متعال کشتی ستارهای XB982 یا اینترودر) مشخصات آلفا را از روی صفحهی ویکیپدیای کیهانی برای والرین و لورلین میخواند که قبلاً بارها به آلفا سر زدهاند.
قصه کوتاه، والرین و لورلین مامور محافظت از آدم بد ماجرا میشوند(از لحظهی معرفی کاملاً معلوم بود که آدم بد قصه کیست. از روباتهای شیطانی سیاه گندهاش بگیر تا نگاه «ببینید من آدم بد ماجرام!». ژنرال یک چیزی. تعجب هم ندارد که اسمش از یادم رفته. نظامی بد!). ژنرال به شورای آلفا گزارش میدهد که قلب آلفا رادیواکتیو شده و پرتوزدگی دارد بیشتر و بیشتر میشود. جملهی ژنرال که تمام میشود، گروهی نقابپوش، که مشخصاً مردم پرل هستند، به شورا حمله میکنند و همهی حاضران را در لایهی چسبناکی میپوشانند و ژنرال آدم بد را در بستهبندی با خود میبرند.
طبیعتاً والرین در تعقیب بومیها گم میشود و لورلین با کلکهایی که شامل فرو کردن سرش در مقعد یک عروس دریایی میشود(به حق همین ساعت سیاه روز! خودتان ببینید!) موفق میشود او را پیدا کند. خلاصه از تکههای آشنایی با ریانا(در نقش رقاصهای دگرگوننما shapeshifter) و قسمتهایی که لوک بسون برای نمایش دوستان سوپرمدلش نوشته که بگذریم، میرسیم به مردم پرل که در قلب آلفا(یادتان هست ژنرال گفته بود رادیواکتیو است؟) کنار یک موشک چینی قرن بیست و یک خانه و سفینهای برای برگشتن به سیارهی میول ساختهاند و همهشان هم… بله درست است، سوپرمدل هستند و برای روشن کردن سفینهشان به کانورتر و مرواریدی که هنوز دست والرین است نیاز دارند.
روباتهای سیاه بد گنده را یادتان هست؟ سرانجام والرین و لورلین در مقابل روباتها میایستند و دروغگو(همان ژنرالی که حرفش را زدیم) را رسوا میکنند و وقتی پرلها به راه خودشان میروند، آنها هم در بازماندهی موشک چینی در انتظار رسیدن به آلفا، لورلین خواستگاریِ والرین را قبول میکند و ماه عسل را همان جا شروع میکنند.
[پایان اسپویلر]
داستان همین قدر آواتار و پوکاهونتاس و با گرگها میرقصد و استارگیت و راجر کورمنطور است. حتی بدون کامنتهای توضیحی بین مطلب. از جایی که صدای دیوید بویی تمام میشود، فیلم به ساندویچی دگردیسی میکند که در اتوبوسهای بینشهری به مسافرها میفروشند و وقتی کاغذ را باز میکنی میبینی نان خالی است و مواد را فقط روی سه سانتیمتر اول نان گذاشتهاند.
والرین خشک، بیمزه، از یادرفتنی و دوستنداشتنی است و یک ذره نمیشود باور کرد بهترین مامور مسافر فضا-زمان باشد. دِین دِهان شاید بهتر باشد به همان دنیای فیلم مستقل برگردد. لورلین نمایشی است و دولینگنهی مری سو نه تا به حال بازی خوبی داشته و بعد از این فیلم امید نمیرود هیچ وقت جز جذابیت بصری چیز دیگری داشته باشد. لورلین شخصیتی است که از فرانسهی قرن ۱۱ میلادی آمده و از هوشمندی و حساسیتی که باعث شده قرن بیست و نهم برایش مثل خانه باشد، اثری در فیلم نیست.
شخصیتهای فرعی(مثلاً راهزنها یا فرمانده یا هر کس دیگر به جز پرلهای مهربانِ مرموزِ خوبِ فهیم!) لوک بسونی هستند، یعنی غرق شخصیت قهرمان هستند و انگار پلاکاردهایی به دست دارند که به بینندهی فیلم میگوید اینجا باید خیلی حال کنی، اینجا باید از زرنگی والرین شگفتزده شوی، اینجا باید عاشق لورلین بشوی، اینجا باید زیرلب بگویی عجب زنی! آدم بدها کاریکاتور زیادی بد و آدم خوبها آبنباتهای شجاعی هستند که با خودشان رو راستند.
اما با همهی اینها، فیلم را ببینید. مدتهاست هنر لوک بسون داستان فیلمهایش نبوده است. مدتهاست شخصیتهایش حداکثر خندهدارند. فیلم را برای تصویرهایش، برای تصویرسازی، برای مفهومهای بصریاش، برای جهانسازی و فضاهایش ببینید. از صحنهی آغازین فیلم که بگذریم، جابهجای فیلم نماهای چشمگیری میشود شکار کرد که کمنظیرند. برای اینها، از همین جا، منطق خطی را در جاکفشی ورودی میگذاریم و پابرهنه با چشمهای تشنهی شگفتی، وارد دنیای والرین و لورلین در قرن بیست و نهم میشویم.
تصویر ایستگاه فضایی آلفا (که بعضیها آن را به مغز لوک بسون تشبیهاش کردهاند،) وقتی والرین و لورلین به آن برمیگردند، یکی از تصاویر دیدنی فیلم است. درست همان تصویری است که اپرای فضایی باید داشته باشد. بازماندهی انفجار مادهی بیولوژیکی که هستهی اولیهی فلزی امید انسانی را به شکوفهای سهبعدی منجمد کرده است.
صحنهی ربودن مروارید و کانورتر همین جا اتفاق میافتد. درست که والرین شبیه زنگی مست است و انسانهای توریست همان قدر که بسون میخواهد اعصابخردکن هستند، اما با دیدن چند بازار مکارهی خودمان روی زمین قرن ۲۰ و ۲۱، به جرات میگویم همین جا میشود هزار داستان نوشت. قسمت بازار بزرگ، یکی از بهترین بخشهای فیلم است. وقتی به بازار بزرگ وارد میشویم، با وجود رنگ و نور دیجیتال عینکهایی که ابعاد دیگر را نشان میدهد، انگار به کارناوال ظلمت وارد شدهایم. بازار بزرگ، بیشتر بازار مکارهای است که روی تسارکت در هم پیچیده نگاشت شده باشد. بازار بزرگ در دنیای ما محوطهی بیابانی خالی بزرگی است که آدمها انگار گمشده در هذیان تب در آن دوره میگردند. ولی در واقع در ابعاد دیگر (جاکفشی را یادتان باشد) طبقهطبقه بالا و پایین رفته است و میلیونها دکهی کوچک و بزرگ فرهنگ عامهی هشت دنیای مختلف را به هم پیوند میدهد.
سفینهای که پرلها با آن ژنرال را میدزدند، آن قدر با تصورم از کشتی فضایی فرق داشت که میشود گفت بیگانه بود. تفاوتش با کشتیهای فضایی فیلمهای این روزها مثل تفاوت چراغ مطالعههای روزنامهنگارهای شیکاگویی دههی پنجاه و چراغ مطالعههای چینی فیوچریستیک جدید است. کشتی فضایی سوارم کشتیهای کوچکتری است که هر کدام تکهای خودماننده از فرکتال(برخال) بزرگتری هستند. فرکتالی با بعد ۲.
سیارهی میول، موطن پرلها، به خودی خود جای چندان جذابی نیست. همهاش بهشتی استوایی است که مردمش صبحها با مرواریدهای رادیواکتیو صورت خودشان را میشویند و همه همهجا کتواک میکنند. ولی همین بهشت CG، وقتی از آسمان باران فلز میبارد، ناگهان به جایی دیدنی بدل میشود. کشتیهای سوزان وارد جو میشوند و اتمسفر پاک سیاره تصویرهایی میسازد که در بهترین انیمههای دنیاهای فراموششده میشود نظیرش را پیدا کرد. دیزاین سیارهی میول ابلهانه است. اما نابودیاش رویایی. به اندازهی اکسترمیناتوس.
تاثیرات والرین و لورلین بر تاریخ
این نوشته دربارهی فیلم والرین و شهر هزار دنیاست، اما در واقع نمیشود بدون یاد کردن از کمیک اصلی آن را تمام کرد. خیلی از کمیکخوانهای قدیمی میگویند والرین را از قدیم میشناختهاند. راهکار دور زدن فرانسهزبان بودن کمیکها هم این است که زمانی ترجمهی بخشهایی از آن در مجلهی هوی متال –بله، هوی متال نام مجله است. بله، به یک سبک موسیقی ربط دارد. به چیزهای دیگری هم ربط دارد.- منتشر شد که کارهای بقیهی اروپاییها را هم معرفی کرده. به عنوان یک کمیکخوان قدیمی، هوی متال را هم در حدی خواندم که در روزهای اولیهی وب در ایران(دوران باستان Netscape Navigator و کانالهای IRC منظورم است. همان روزهایی که به همه چیز میگفتند جیف یا همان GIF) میشد محتوا گرفت. البته در آن شمارههایی که من توانستم به دست بیاورم اثری از والرین و لورلین نبود. بنابراین چیزهایی که پایینتر میگویم کشف من نیستند. انیمیشن فرانسوی/ژاپنی والرین و لورلین هم آن قدر جذاب نبود که بیشتر از یکی دو قسمت بشود دید.
کمیکهای والرین و لورلین را چه دیده باشیم و چه ندیده باشیم، شکی در این نیست که جایگاه مهمی در تاریخ علمیتخیلی دارند. در زمینهی داستان را نمیدانم. اما با اطمینان میدانم بر کمیکهای بعد از خود و همچنین بر فیلمهای بسیاری تاثیر گذاشته است. بیایید در ادامه چند نمونه را بررسی کنیم. البته بماند که همه آنها قابل بحثاند. چون دوران تصویر است، مثالها را با تصویر میآوریم.
کشتی والرین همان اینترودر و میلنیوم فالکون محبوب هان سولو، هر دو بشقابهای کهنه و رنگ رو رفته هستند. البته نه در فیلم والرین. در کمیک والرین با کشتی فضایی آزمایش رانندگیاش مانده است که البته یکی از بهترینها محسوب میشود. دارث ویدر هم شباهت انکار ناپذیری با گروهی از شخصیتهای ۱۹۷۱ Empire of Thousand Planet دارد.
لباس بردگی پرنسس لیا(که در جای خود امروز به نمادی فرهنگی تبدیل شده) در بازگشت جدای، در نگاه اول مشابه لباس بردگی لورلین در شمارهی the Land without Stars ۱۹۷۲ کمیک دارد. به دلیل مشکلات استراتژیک و لوجستیک تصویری برای این مقایسه موجود نیست.
در شمارهی On the False Earth ۱۹۷۷ کمیک ارتشی که از کلونهای والرین ساخته میشود و ارتش کلونهای استاروارز، شباهتهای جالبی دارند. هر چند اگر این مسیر را بخواهیم برویم، فیلم قاضی دِرِد(فیلم کارل اربن و لنا هدلی نه، فیلم استالونه) هم چنین قصهای داشت و بسیاری داستانهای دیگر.
هان سولو در کربنایت و والرین در پلاستیک جامد از Empire of a Thousand Planets ۱۹۷۱ که نمیشود شباهتش را انکار کرد.
تاثیرات تاریخ بر والرین و شهر هزار سیاره
با همهی اینهایی که گفتم و نشان دادم(در واقع بچههای سفید در حال نشان دادنش هستند!) فیلم هم از همان استاروارزی که این همه چوب خورد، الهام گرفته است. در واقع مزیر(یکی از نویسندگان کمیک) معتقد است که آثار هنری از هم تاثیر میگیرند و الهام امری طبیعی است.
شباهت والرین با آناکین اسکای واکر در بیمزگی و خشکی فقط در شخصیتهای روی صفحه نیست. هر دو نویسنده(دو پیرمرد نردی که فیلمنامهها را نوشتهاند) جای شخصیتپردازی را با فضاسازی پرکردهاند و انتظار داشتهاند بیننده، به صرف قهرمان داستان بودن، با آنها همذاتپنداری کند. اما هر دو شخصیت به قدری چوبی هستند که انگار از یک نیمکت کهنهی خاص تراشیده شدهاند.
نبردهای فضایی والرین و شهر هزار دنیا به سادگی، به راحتی و صادقانه استاروارزی هستند. انگار استاروارز الگویی ساخته باشد که همه بترسند آن را بشکنند.
بده بستان این دو فرانچایز گمنام و مشهور زیاد است. ببینید و خودتان تشخیص میدهید. نکتهی آخر اینکه وقتی جرج لوکاس حاضر نشد الهام گرفتن از کمیک را به رسمیت بشناسد، مزیر در ۱۹۸۳ تصویر زیر را کشید که در آن لیا همراه لوک به والرین و لورلین میگوید: «از این ورا!؟» و لورلین جواب میدهد: «ما که خیلی وقته اینجاییم!»