درباره‌ی فصل دوم کارآگاه حقیقی: «کاسه‌ای روی نیم‌کاسه»

5
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

فصل دوم «کارآگاهان حقیقی» تا سرحدات غریبی با فصل یک تفاوت داشت و شاید به همین دلیل هم به اندازه‌ی فصل اول محبوب طرفداران سریال نبود.

«نیک پیزولاتو» ژانویه‌ی 2014 قراردادی دو ساله با «اِچ‌بی‌او» بست که طی آن باید دو فصل هشت قسمتی از سریال «کارآگاه حقیقی» را برای این شبکه می‌ساخت. فصل یکم این مجموعه، سال گذشته با چنان استقبال زیادی روبه‌رو شد که کار پیزولاتو را برای فصل بعدی حسابی سخت کرد. طوری که او در نوشتن فیلم‌نامه‌ی فصل بعد باید انرژی زیادی را صرف ایجاد تمایز میان دو فصل به منظور جلوگیری از مقایسه‌ی تماشاگر میان آن‌ها می‌کرد. کاری که به خودیِ‌ خود دارای تناقضی درونی بود. از یک طرف غیرممکن بود و از طرفی دیگر راهی جز آن وجود نداشت. پیزولاتو از همین تناقض برای نوشتن فصل دوم کمک گرفت و آن را تبدیل به یکی از وجوه تماتیک فیلم‌نامه‌اش کرد.

     او در همین راستا سعی کرد در هر دو سطح روایت و شخصیت از الگوی کلاسیک‌ترِ فصل اول (که به کمک آن نبض تماشاگر را با ترفندهای از پیش امتحان‌پس‌داده به دست آورده بود) فاصله بگیرد. بنابراین فصل دوم را نه مانند فصل یکم با محوریت یک کارآگاه و همکار نه چندان باهوشش (الگوی شرلوک هلمز و دکتر واتسون)، که با سه کارآگاه شروع کرد. سه کارآگاهی که در موردشان از همان قسمت یکم وعده‌ی پرداختی کم و بیش یک‌سان و به یک اندازه داده شد. در مورد شخصیت‌ها نیز بر خلاف فصل یکم، هیچ‌کدام از سه کارآگاه به الگوی کلاسیک کارآگاهی که با تمام سختی‌ها و زخم‌های شخصی و درونی‌اش در نهایت موفق می‌شود پرونده را حل کند، چندان ربطی ندارند. آن‌ها معما را حل کرده و قاتل را پیدا می‌کنند اما قاتل، مقصر اصلی نیست و مقصر اصلی در پایان به سزای اعمالش نمی‌رسد، هر چند تعدادی از آن‌ها کشته می‌شوند. هم‌چنین از بین سه کارآگاه، بر خلاف روایت کلاسیک، دوتاشان کشته می‌شوند.

     جدا از این تفاوت‌ها، سه کارآگاه فصل دوم به شدت تلخ‌اند و تلخی‌شان نه فقط شکلی شخصی و درونی، بلکه شکلی بیرونی و در نهایت غیرشخصی هم پیدا کرده و بنا به خواست نویسنده با کلیت قصه پیوند می‌خورد. باجربزه‌ترینِ آن‌ها زودتر از همه می‌میرد («وودرو» با بازی‌ی تیلور کِچ)، بیش‌ترین نفوذ برای گرفتن اطلاعات عملاً از آنِ بی‌دست‌وپاترین‌شان است («وِلکورو» با بازی‌ی کالین فِرِل) و مقصرترین‌شان کسی‌ست که بیش‌ترین کفایت را دارد («بِزِریدیس» با بازی‌ی رِیچِل مک‌آدامز).

     برخلاف فصل پیش و کارآگاه درون‌گرایش که مشکلاتش را همواره سربسته و برای خودش نگه می‌داشت، روایت به سمت افشای تلخی‌های شخصی میان شخصیت‌ها هدایت شده و نه درونی کردن‌شان. به طوری که مشخصاً در دو قسمت پایانی، سکانس‌هایی برای آن (به خصوص بین ولکورو و بزریدیس) در نظر گرفته شده است. بنابراین این بار نگاه مفصل‌تری به مساله‌ی هم‌دلی میان شخصیت‌ها صورت گرفته که با توجه به روی‌کرد پیزولاتو، یکی از مهم‌ترین دلایل تلخی‌ِ بسیار زیاد این فصل است. میان ولکورو و بزریدیس رابطه شکل می‌گیرد اما هنوز چیز زیادی از آن نگذشته، که با مرگ ولکورو به طور کامل و برای همیشه از دست می‌رود. وودرو نیز در آخرین تماسش با ولکورو قبل از این که وارد مخمصه بشود، سعی می‌کند از مشکلات شخصی‌اش بگوید اما زمانی باقی نمانده و بعد از ورودش به مخمصه، زمان نه برای یک لحظه و در یک موقعیت، که برای همیشه از او دریغ می‌شود. از طرف دیگر به خاطر بیاورید زندگی‌ خانواد‌گی‌ شخصیت‌ها را. هر سه‌ی آن‌ها زند‌گی‌های سخت و تلخی دارند. پیزولاتو بعد از قسمت اول که با توجه به تعدد شخصیت‌ها، به خوبی از پسِ کارِ سختِ معرفی‌شان در یک قسمت بر آمده و هم‌چنین در کنار آن توانسته بود نوید راه افتادن موتور محرک داستان در قسمت بعدی را هم بدهد، یک‌راست می‌رود سراغ معرفی‌ سختی‌ها و تلخی‌های شخصیت‌هایش در زندگی‌های شخصی‌شان و اصرارش روی این مساله در تمامی‌ شخصیت‌ها (که تعدادشان هم زیاد است و در نتیجه وقت‌گیرند) در کنار بررسی‌ِ کند و دور از جذابیتِ سرنخ‌ها و پرس‌وجوهای مقدماتی‌ پرونده، عملاً باعث از دست رفتن سه قسمت بعدی‌ سریال با وجود فراز و فرودهایی از جمله تیر خوردن ولکورو از فاصله‌ای نزدیک در پایان قسمت دوم، نجات دادن جان بزریدیس توسط ولکورو و روی دادن قتلی دیگر در قسمت سوم و کشتار بزرگِ پایانِ قسمتِ چهارم، می‌شود.

     همان‌طور که پیداست پیزولاتو اصرار به گسترش تلخی در تمامی‌ اجزای روایتش دارد و این استراتژی را مصرانه تا انتها نیز دنبال می‌کند. جدا از پایان‌بندی‌ تلخی که پیش‌تر در موردش گفته شد، برای هر کدام از کارآگاه‌ها تلخی‌ مضاعفی نیز در نظر گرفته شده! وودرو در آستانه‌ی پدر شدن، برای همیشه از دیدن فرزندش محروم می‌شود و ولکورو هیچ‌گاه نمی‌فهمد واقعاً پدر بچه‌اش بوده و حتا نمی‌تواند پیغام صوتی‌ پر از مهر و علاقه‌اش را به عنوان آخرین حرف برای او بفرستد. تنها بزریدیس زنده می‌ماند که اگر مشکلی در مورد فرزندش وجود ندارد، فقط به این خاطر است که زندگی‌ خانواد‌گی‌اش آن قدر نابه‌سامان است که اصلاً شوهری ندارد که فرزندی داشته باشد!

     پیزولاتو حتا در وجهی دیگر نیز تلخی‌ حاکم بر فصل دوم را نه مانند فصل یکم تنها از طریق پی‌گیری‌ فساد تا رسیدن به تعدادی از مقامات بلند‌پایه‌ی کشور، که عملاً هم به آن‌ها (تا سطح شهردار) و هم به خود نیروهای پلیس (تا سطح اِف‌بی‌آی) با سرسختی‌ بیش‌تری گسترش می‌دهد و در انتها بر ادامه‌ی هم‌چنان آن‌ها از طریق اعلامِ گناهکار جلوه داده شدنِ ولکورو، پنهان کردن دلیل مرگ وودرو با اتوبانی را به نام او کردن و شهردار شدن پسر «چِسانی» (شهردار فاسد قبلی)، تاکید می‌کند. در چنین فضای تلخی‌ست که دیالوگ «ما لیاقت یه دنیای به‌تر رو داریم» در اواخر فیلم، به نظر کاملاً نچسب و مضحک می‌رسد، هر چند بعدتر که متوجه می‌شویم دیالوگ متعلق به نامه‌ای‌ست که بزریدیس همراه دادن مدارک به خبرنگار ونزوئلایی نوشته، کمی از نچسبی و مضحک بودنش توجیه می‌شود. این یادآور دیالوگ انتهایی‌ راست کوهل (متیو مک‌کانهی) در فصل یکم است که مورد اعتراض بسیاری از تماشاگران قرار گرفت (هر چند شخصاً جزو آن عده از تماشاگران نبودم) اما دیالوگ پایانی‌ فصل دوم به مراتب نا‌به‌جاتر هم به نظر می‌رسد.

true-detective-season-2-ep2-ss05-1280

     تلخی‌ حاکم بر فضای سریال، چنان مورد نظر نویسند‌گان بوده که فقط در محدوده‌ی شخصیت‌پردازی‌های مختصر و داستان‌های فرعی باقی نمانده و در مقاطع لازم به کمک آن‌ها نیز آمده و انگیزه‌های دراماتیک شخصیت‌ها را هم رقم می‌زند. انگیزه‌ی دو تا از سرنوشت‌سازترین تصمیم‌های ولکورو، بچه‌اش است. یک بار وقتی از اداره اخراج شده و می‌خواهد خودش را از ماجرا بکشد بیرون اما در برابر قول هم‌کاری‌ی رییسش در مورد پرونده‌ی قضایی‌ پسرش تصمیمش را عوض می‌کند. یک بار هم در قسمت آخر که بر خلاف نصیحت «فرانک» می‌رود برای آخرین بار بچه‌اش را ببیند که طبیعتاً آن‌جا با پلیس‌هایی که برای آمدنش کمین کرده‌اند مواجه می‌شود. این مواجه منجر به تعقیب و گریز و همین تعقیب و گریز است که منجر به مرگ ولکورو می‌شود. وضعیت خانوادگی‌ بزریدیس نیز در شغل او بی‌تاثیر نیست. رفتار پدرش در گذشته و شغل فعلی‌ خواهرش (که روی هر دو در سریال تاکید شده است) به نوعی او را به سمت پی‌گیری‌ پرونده هدایت می‌کنند. او به کمک خواهرش است که می‌تواند به مهمانی‌ مخفیانه‌ی مورد نظرش برای حل پرونده نفوذ کند. وودرو نیز بعد از این که متوجه می‌شود مادرش تمام پس‌انداز او را که حاصل شرکتش در جنگ افغانستان بوده، خرج کرده است، چنان برای مهیا کردن شرایط مالی‌ ازدواجش به مشکل برمی‌خورد که راهی به جز ماندن در ماجراهای پرونده ندارد.

     اما به جز سه شخصیتی که پیش‌تر در موردشان گفته شد، سریال یک شخصیت اصلی‌ دیگر نیز دارد که بر خلاف سه تای قبلی باید او را در قطب منفی دسته‌بندی کرد. فرانک (با بازی‌ی وینس وان) در آستانه‌ی فروپاشی‌ کاری و خانوادگی‌اش سعی می‌کند به هر صورتی که شده خودش را نجات بدهد. نکته‌ی جالب در مورد او این است که همان طوری که از همین خلاصه‌ای که در موردش گفته شد مشخص است، شباهت‌های زیادی میان او و سرنوشت سه شخصیت دیگر وجود دارد. مشکلات خانواد‌گی‌ او نیز رقم‌زننده‌ی برخی از تصمیم‌های او هستند. رابطه‌ی او با ولکورو، از یک مساله‌ی کاملاً شخصی شروع شده (ماجرای زن اول ولکورو و کسی که فرانک به عنوان قاتل او به ولکورو معرفی می‌کند) و کماکان در طول سریال ادامه دارد. از این طریق است که یکی از تکنیک‌های روایی‌ فیلم‌نامه که تطبیق و هم‌زمانی‌ اتفاق‌های کلیدی میان سه شخصیت اصلی‌اش است را می‌توان در مورد او نیز پی‌گیری کرد. تکنیکی که در تدوین نیز رعایت شده و تاکیدی دوچندان بر آن می‌شود و تکرار چندباره‌اش از مهم‌ترین عوامل برسازنده‌ی فرم روایت است. به طور مثال وضعیت دوگانه‌ی ولکورو و بزریدیس در قسمت چهارم که هر کدام در صورت اقدامی بر علیه آن یکی می‌تواند امتیازی از بالادستی‌اش بگیرد (که البته با برطرف شدن این کش‌مکش در پایان همین قسمت، یکی از بهترین فرصت‌ها برای ایجاد تعلیق بیش‌تر از دست می‌رود.) یا وضعیت سه پلیسی که بعد از کشتار شدیدی که در نتیجه‌ی تعقیب و گریز یک مجرم رخ می‌دهد، از مقام‌شان تنزل پیدا می‌کنند یا دور کردن خانواده از خطر در قسمت هفتم که این بار میان وودرو و فرانک و بزریدیس مشترک است. این هم‌زمانی‌ها در موقعیتِ برعکس، یعنی زمانی که روابطی عاشقانه میان شخصیت‌ها شکل می‌گیرد نیز وجود دارد. نمونه‌اش شروع قسمت هشتم که هم‌زمانی‌ی روابط عاشقانه‌ی ولکورو و بزریدیس با روابط عاشقانه‌ی فرانک و همسرش را به نمایش می‌گذارد… و نمونه‌ی آخر سکانس‌های تعقیب و گریز ولکورو و فرانک که منجر به مرگ هر دو می‌شود.

     تاکید سریال بر این هم‌زمانی‌ها و در پی آن شباهت‌های میان شخصیت‌ها (که مسایل خانواده‌گی‌شان را حتا پررنگ‌تر از آن چیزی که هست هم نشان می‌دهد) و در نتیجه تلخی‌ مضاعف‌شده‌شان که در نهایت به سرنوشتی تراژیک نیز می‌انجامد، چنان سریال را تحت تاثیر خود قرار داده که در بسیاری مواقع فرم روایی‌ آن به یک درام تلخ خانواد‌گی نزدیک‌تر است تا درامی معمایی و پلیسی. این مساله در کنار عدم هوشمندی در تلفیق به سرعت ماجراهای شخصیت‌ها با هم، باعث شده‌اند بسیاری از قسمت‌های سریال (به خصوص در نیمه‌ی اول آن) نتوانند مخاطب را به دنبال خود کشیده و برای پی‌گیری‌ سریال ترغیب کنند. در نتیجه شوک‌هایی از جمله تیر خوردن ولکورو در پایان قسمت دوم و رفتنش به قصد انتقام به خانه‌ی فرانک بعد از مطلع شدن از دست‌گیری‌ مجرمی که سال‌ها پیش به زنش تجاوز کرده بود و او خیال می‌کرد که او را همان موقع کشته، در پایان قسمت پنجم چندان کارآمد از آب در نیامده‌اند. در همان شروع قسمت سوم متوجه می‌شویم که ولکورو گلوله‌هایی مشقی خورده، شروع قسمت ششم نیز ولکورو و فرانک را نشان می‌دهد که با دیالوگ مشکل‌شان را حل می‌کنند! و این هر دو در حالتی رخ می‌دهند که کم‌تر تماشاگری چیزی جز آن را حدس زده!

     بزرگ‌ترین سکانس درگیری و کشتار سریال نیز مانند فصل یکم در پایان قسمت چهارم اتفاق می‌افتد اما آن تعلیق و اضطراب ناشی از تعقیب و گریز دوازده دقیقه‌ای‌ی یادآور بازی‌های کامپیوتری کجا، این هم‌زمانی‌ اتفاقی‌ تعقیب و گریز با راه‌پیمایی عده‌ای و در نتیجه کشته شدن بسیاری از مردم عادی، کجا. جدا از این‌ها نه فقط در مقایسه‌ی این دو سکانس، که در مقایسه‌ی کلیت فصل یکم با دوم، یکی از مشهودترین نکات، تفاوت کارگردانی‌های آن‌هاست. تمام فصل یکم را «فوکوناگا» کارگردانی کرد و چنان این کار را خوب انجام داد که بازی‌ خوب مک‌کانهی و فیلم‌نامه‌ی خوب پیزولاتو مانع دیده شدنش نشدند اما کارگردانی‌ هر قسمت از فصل دوم بر عهده‌ی یک کارگردان قرار گرفت و آشکارا هیچ‌کدام از قسمت‌های آن نه تنها نتوانستند ضعف‌های فیلم‌نامه را بپوشانند، بلکه بسیار معمولی و در بسیاری مواقع ضعیف از آب در آمده‌اند.

     در مورد ترفندهای حل معما نیز اگر در فصل یکم، ایده‌ی رنگ سبزی که به طور اتفاقی در یک عکس دیده شده و پیرزنی چنین مورد جزیی‌ای را به خاطر دارد و از روی آن هویت قاتل برملا می‌شود، در فصل دوم، پیدا کردن مورد مشکوک الماس‌ها و ارتباطش با اداره‌ی پلیس زمانی رخ می‌دهد که بزریدیس به خاطر تنزل مقام به بخش انبار اداره فرستاده شده و آن‌جا به شکلی کاملاً اتفاقی آن مدارک را پیدا می‌کند و البته مانند دیگر موارد مقایسه‌شده، فصل دوم در این زمینه نیز در مقابل فصل یکم پسرفت محسوب می‌شود چون یک بار دیگر و این بار در قسمت‌های پایانی نیز چنین اتفاقی‌ دوباره رخ می‌دهد و بزریدیس و ولکورو از روی یک عکس، به شکلی تقریباً تصادفی هویت قاتل را تشخیص می‌دهند!

     اما با تمام مسایلی که پیش از این گفته شد، در انتهای سریال، بار دیگر با «تلخی» مواجه‌ایم! و این بار اوج این تلخی‌ها، که نه در مورد شخصیت‌هایی که می‌میرند، که در مورد شخصیت‌هایی که زنده‌مانده اتفاق می‌افتد. تلخی‌ای که مهر پایانی‌ست بر حکم نهایی‌ سازند‌گان سریال که از هم‌آن قسمت یکم هم آن را اعلام کرده بودند و از این طریق فرمِ تا پیش از این ناموفق سریال را تا حد کج‌سلیقگی تنزل می‌دهند. بزریدیس و جردن (هم‌سر فرانک، با بازی‌ی کِلی رِیلی) نجات‌یافته‌گان فصل دوم هستند. جردن در صحنه‌ی مرگ فرانک در بیابان به عنوان آخرین تصویر ذهنی‌ او ظهور می‌کند و نه با حالتی مهربانانه، چنان که پیش‌تر هنگام قول و قرار آینده‌شان در ونزوئلا از او دیده بودیم، که با لحنی کنایه‌آمیز و تمسخرکننده او را متوجه جنازه‌اش می‌کند که چند قدم عقب‌تر افتاده است. از آن طرف بزریدیس را می‌بینیم که بدون هیچ اصراری برای ماندن و پی‌گیری‌ی ماجرای ولکورو، دستِ کم در حد خبری از او گرفتن، به کمک زن صاحب کافه سوار قایق برای خروج از آمریکا می‌شود، حال آن که ولکورو پیش از آن از زن صاحب کافه قول گرفته بود بزریدیس را هر طوری که شده، حتا به زور در برابر اصرارش برای ماندن، سوار قایق کرده و از آمریکا به سمت ونزوئلا خارجش کند!

     با تمام این حرف‌ها و ناموفق بودن فصل دوم «کارآگاه حقیقی»، اچ‌بی‌او اعلام کرده درهای این شبکه هم‌چنان به روی پیزولاتو باز است. باید دید پیزولاتو که مدتی‌ست نگارش یک فیلم‌نامه‌ی وسترن با نام «هفت دلاور» (که بازسازی‌‌ای‌ست از فیلمی به همین نام از کوروساوا) را تمام کرده، برای ساخت فصل سوم و جبران عدم موفقیت فصل دوم و تکرار موفقیت فصل یکم، بار دیگر با اچ‌بی‌او قرارداد خواهد بست یا نه… و باید امیدوار باشیم در فصل بعدی (چه با پیزولاتو و چه بی او) دیگر شاهد ارجاع‌ها و وعده‌های توخالی‌ای مثل تصویر سوررآلیستی‌ پایان قسمت یکم که دریاچه‌ای را بر فراز کوهی نشان می‌داد و تا پایان سریال نه در کارگردانی و نه در فیلم‌نامه، هیچ ارجاع و اشاره و پی‌گیری و پرداختی نسبت به آن نشد، نباشیم!

 

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. کاراگاه خصوصی

    مطالب بسیار زیبا و خواندنی بود.
    دوست عزیز خواهشمند است امکان درج رپورتاژ آگهی و یا بک لینک در سایت وزین خود را به ما بدهید.
    نام : کاراگاه خصوصی
    ادرس : http://karegah-khosoosi.blog.ir
    در صورت موافقت با درج رپورتاژ آگهی طی یک ایمیل بنده را مطلع فرمایید.
    با تشکر فراوان

  2. ابوالفضل

    سلام
    فصل دوم برخلاف فصل اول خوب نبود خیلی ضعیف عمل کردند

  3. نجمه

    فصل دوم فاجعه بود.ديالوگ هاي پيچيده .و هزاران دليل ديگه

  4. amir

    بنظر من فصل دوم از همه فصل‌ها جذاب‌تر و هیجان انگیزتر و قشنگتر بود اما صحنه های دلخراش هم داشت که اکثر شخصیت ها از بین رفتن..

  5. امیر

    مهمترین نکته در این سریال بچه ها هستند. همسر فرانک از اون می خواهد بچه‌ای رو از پرورشگاه بیارن اما مارتین میگه بهتره بچه خودمون رو بزرگ کنیم درصورتی که ولکورو از بچه‌ای که نمیدونه پسر خودشه حمایت می‌کنه واونو بزرگ می‌کنه در قسمت آخر سریال بعدازمرگ مارتین اون انگار داره زجر می‌کشه در صورتی که ولکورو به آرامش میرسه.

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • مجله سفید ۲: ارتش اشباح

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • ماورا: سلسله جنایت‌های بین کهکشانی

    نویسنده: م.ر. ایدرم
  • رزونانس

    نویسنده: م.ر. ایدرم