زوال سینمای اکشن و ۱۰ فیلم به یاد ماندنی اکشن که نباید از دست داد
سینمای اکشن اقبال پیشین را ندارد ولی چه میشود که یک سری از فیلمهای اکشن به شدت چشمگیر میشوند و قاطبهشان مورد توجه قرار نمیگیرند؟ این شما و این ده فیلم برتر سینمای اکشن که در هر زمانی میشود و باید دید.
یکی از ژانرهای پرطرفدارتر سینمایی بعد از سینمای وحشت احتمالاً باید سینمای اکشن باشد. یعنی اگر بخواهیم یک شب را در جمع دوستان بنشینیم و مثلاً پفک بخوریم و شب هم بمانیم خانهی هم، چه انتخابی بهتر از فیلم ترسناک؟ ولی قطعاً انتخاب دوممان فیلم اکشن خواهد بود. حالا بعضی وقتها هم میشود که این فیلم تهمایهای از علمیتخیلی یا جنایی و جاسوسی داشته باشد. چون معمولاً یک فیلم اکشن نیاز به تمرکز زیادی ندارد. بجز بخشهای بزن و بکشش که ممکن است ما را میخکوب کند احتمالاً در بخشهایی که دیالوگ در جریان است یا پلات دارد روایت میشود، میتوانیم با رفقا گپوگفت بکنیم و پفک توی صورتمان بتپانیم.
با بررسی اجمالی آمارهای باکسآفیس اینطور به نظر میرسد که به تازگی سینمای اکشن دچار بحران فروش شده و به خوبی قبل ازش استقبال نمیشود. درست است که مثلاً هر عنوان ابرقهرمانی مثل اونجرز و بتمن هرسال کلی فروش دارند ولی خود سینمای اکشن مثل قبل پرطرفدار نیست. یا لااقل انتظار طرفدارانش را برآورده نکرده است. برای پیدا کردن فیلم اکشن خوبی مثل جانسخت(شمارهی یک) هوادارها باید دقیقاً سی سال و گاه بیشتر به عقب برگردند. ولی البته در همین قرن جدید هم عناوین درخشانی در سینمای اکشن در دست است که شانهبهشانهی کلاسیکها میزنند. ماتریکس(باز هم شمارهی یک)، جان ویک و مد مکس مثالهای خیلی خوبی از موفقیت سینمای اکشن در دو دههی اخیر هستند.
چه میشود که یک فیلم اکشن موفق میشود و یکی ناموفق؟ چطور مثلاً جانسخت آخری غیرقابل تماشاست ولی جانسخت اولی اینقدر بینظیر است که مثلاً هرسال کریسمس از بیشتر تلویزیونهای دنیا پخش میشود؟ مثلاً اگر قهرمان داستان خیلی مشت بزند بهتر است؟ یا اگر خیلی لگد بزند؟ اگر همهی آدم بدها عرب و روس باشند بهتر است یا اگر آمریکاییهای فاسد باشند؟ اگر صحنهی تعقیب و گریز با اتوموبیل داشته باشد فیلم خفنی است و مثلاً تویش سه چهارتا مرسدس و استن مارتین را منفجر کنند تماشاچی خوشش میآید؟ یا شاید شما هم مثل من جدیداً عادت کردهاید این بخش فیلمهای اکشن را به دلیل تکراری بودن اسکیپ میکنید؟ مشخصاً هیچ فرم غاییای برای عناصری که باید در داستان گنجانده شود تا شما را دچار آن حالت نشئگی آدرنالین کرده و باسنتان را به صندلی میخ کند وجود ندارد. ولی یحتمل میشود در مورد نکتههای مثبتی که فیلمهای موفق اکشن داشتهاند صحبت کرد و از طریق قیاسی به نتایجی رسید و دانست داستان اکشن چطور باید روایتش را در برابر شما بگسترد که شما ازش لذت ببرید.
در ادامه چنین لیستی را مشاهده خواهید کرد. ولی حتماً نظر خودتان را هم در مورد دلایل لذتبخش بودن یک فیلم اکشن بگویید.
اول: داستان!
از قضا همانوقتی که ما داریم صورتمان را توی بستهی پفک فرو میکنیم در برابرمان قرار است داستان فیلم به پیش برود. ولی چطور است که بیشتر فیلمهای اکشن داستان چندان خارقالعادهای ندارند؟ یا پلاتهایشان پر از سوراخ است؟ یا در مرکز توجه روایت نیست؟ مگر میشود اصلاً بدون توجه به داستان نسبت به فیلمی علاقمندی خاصی ابراز کنیم؟ به جرئت میشود گفت برای یک طرفدار سینمای واقعی هیچچیزی مهمتر از داستان فیلم نیست. انفجارهای فیلمهای مایکل بی شاید خیلی خوب باشند و دیگر پوز جلوههای ویژه را زده باشند. ولی دلیل بد بودن فیلمهایش نقص داستانهای فیلمهایش است. و این مشکل به مایکل بی ختم نمیشود.
آخر چند بار میشود داستان یک آقای خیلی شیطانی را تماشا کرد که قرار است تمام دنیا را نابود کند(پلات تکراری)؟ یا چند بار میشود شما بروید سینما فیلمی در مورد دختر لیام نیسن ببینید که یک آقای بدی گروگانش گرفته(پلات تکراری)؟ بالاخره بعد از بار دهم هر آدمی از دیدن تماشای تلاش مذبوحانهی لیام نیسن برای قهرمان اکشن بودن خسته میشود. ولی کافی است با یک فیلمی مثل لبهی فردا(Edge of Tomorrow) روبهرو شویم. بلافاصله تشخیص میدهیم که با داستانی جذاب طرف هستیم که میتوانیم رویش و روی شخصیتهایش سرمایهگذاری احساسی کنیم.
بگذارید در مورد یکی از موفقترین پلاتهای تاریخ سینمای اکشن صحبت کنیم. فیلم Speed تولید ۱۹۹۴ با بازی کیانو ریوز در مورد یک اتوبوس بمبگذاریشده است که اگر سرعتش از ۵۰ مایل در ساعت پایینتر بیاید منفجر میشود. دیگر آدم از پلات یک فیلم اکشن چه میخواهد؟ فیلم عملاً دو ساعت تمام شما را میخکوب روی صندلی نگهمیدارد.
فیلم دیگری از کیانو ریوز یعنی ماتریکس به ما یادآور میشود که غیرممکن نیست یک فیلم اکشن هم به خاطر اکشنش مورد توجه وسیع قرار بگیرد و هم به خاطر داستان قدرتمندش. فیلمهای اکشن به نظر میرسد این جرئت را از دست دادهاند که به فیلمشان پلاتی قدرتمند یا بیشازاندازه پیچیده بدهند. بیشتر فیلمهای اکشن از پلاتهای بازیافتی فیلمهای موفقتر استفاده میکنند و در ضمن انگار با چکش توی سر پلات میزنند که سادهتر و گاهی احمقانهتر بشود. در صورتی که فیلم اکشن هم به پلاتی نیاز دارد که بشود طیاش به سرنوشت شخصیتهای ساکنش علاقمند شد.
جدای از آن باید توجه داشت که ضرباهنگ فیلمهای اکشن معمولاً به شدت سریع است. فیلم احساسی از تعجیل را در بیننده قرار است ایجاد کند. حسی از اضطراب و این که هر حرکت اضافهای که شخصیت اصلی انجام بدهد بد است. این که شخصیت اصلی وقت ندارد با مادربزرگش چایی بخورد. یا توجیه شود که چرا نیاز است با سرعت ۱۴۰ کیلومتر در ساعت از وسط شهر مونتهنگرو بگذرند و همهی جمعه بازارها را زیر بگیرند. این موضوع دقیقاً با پلات و عناصرش میسر خواهد شد. به طور مثال در فیلم ایندیانا جونز اول شما شاهد هستید که نازیها قرار است صندوق الواح موسی را بدزدند. ایندی هم صندوق را میخواهد. همین تضاربی که میان دو جناح درگیر وجود دارد آن حس تعجیل را در بیننده به وجود میآورد و لااقل دلیل تعجیل ایندی را به درستی تبیین میکند. این که هیچ کدام از دو طرف درگیر وقتی برای استراحت ندارند و در نتیجه سرعت ضرباهنگ فیلم قلابی نیست. صرفاً برای این نیست که یک سری شاتهای پرهیجان به بیننده نشان دهد که حس نفسگیری را تلقین کند. تعجیل و نفسگیربودن به روشنی در خود پلات پیریزی شده.
به هیچوجه منظور این نیست که پلات پیچیده همیشه بهتر از پلات ساده است یا رمز موفقیت این است که پلات پیچیده باشد. همانطور که دیدید پلات فیلم اسپید به زحمت از یک خط بیشتر است. یا به طور مثال فیلمهای ریدیک(Riddick) را در نظر بگیرید. فیلم اول پلاتی بسیار ساده دارد. یک عده در سیارهای گیر افتادهاند که وقتی تاریک شود، هیولاها بیرون میآیند و اینها باید قبل از تاریکی از سیاره فرار کنند. درست است که عناصر پسزمینهی روایتی که دربرابر ماست به شدت پیچیدهاست. ما در آیندهای موهومی هستیم که جهانی بسیار پیچیده را به تصویر میکشد. ولی روایت از کنار این پیچیدگیهای عارضی عبور میکند و تمام تمرکزش را متوجه موضوع تعجیل برای فرار میکند. اینطوری ما با یک تریلر قدرتمند مواجه هستیم. حال چه میشود اگر این پیچیدگیهای عارضی بشوند مرکز توجه پلات. فیلم دوم مجموعه چنین چیزیست. حالا جدای از ضرباهنگ عجیب و غریب فیلم و تمرکزهای بیجایش روی شخصیتهایی مثل جودی دنچ و مثلاً زن ژنرالِ نکرومانگر که عملاً هیچ کمکی به پیشبرد پلات نمیکند، همین گسترده شدن ناگهانی پلات از ماجرای کسانی که در سیارهای گیر کردهاند به ماجرای نزاع بر سر قدرت در تمامی کهکشان، باعث میشود فیلم اکشنی متوسط باشد هرچند که سای فای نسبتاً خوبی باشد.
دوم: قهرمان
احتمالاً مهمترین عنصر داستان اکشن قهرمان است. اکشنی که قهرمان مورد پسندی نداشته باشد جنایتی علیه بشریت است. مثلاً در داستان وحشت تمرکز ما بین قهرمان(ها) و هیولا(ها) در رفت و آمد است و اتمسفر اهمیت ویژهای دارد. یا در فیلم فانتزی عناصر ظاهری اهمیت ویژهای دارند. یا مثلاً در علمیتخیلی ما به شدت دنبال پلات قدرتمند و تر و تازه هستیم. ولی فیلم اکشن قهرمان جذاب نیاز دارد. برای همین مثلاً کازینو رویال با بازی دنیل کریگ بهترین فیلم جیمز باند است. چون قهرمانی لذتبخش دارد.
برای درک بهتر اهمیت قهرمان شاید بد نباشد فیلم Die Hard و فیلم A good day to Die Hard را با هم مقایسه کنیم. قهرمان هر دو فیلم جان مککلین است. با یک تفاوت عمده. در فیلم اول جان یک یاروی شکستناپذیر نیست که یککاره دهن همه را چاکواچاک کند. همسریست که دارد به هر دری میزند که دل زنش را دوباره به دست بیاورد. اصلاً بلند شده آمده کالیفورنیا که زنش را بدست بیاورد. نه این که با تروریستها مبارزه کند. فیلم در بیست دقیقهی ابتداییاش با حوصلهی تمام به شما مردی را معرفی میکند که از پرواز کردن وحشت دارد. که در ارتباط برقرار کردن با زنش ناموفق است. که آنقدری برای ازدواجش ارزش قائل است که حاضر است مشاجرههای تکراری را دوباره سربگیرد چون دیگر در زندگیاش هیچچیزی ندارد. در واقع مککلین توی برج ناکاتومی نیست چون مثلاً مثل کاپیتان آمریکا وظیفهاش مبارزه با تروریستهاست. آنجاست چون مجبور است. اینطوری وقتی اکشن ماجرا شروع میشود شما نمیگویید گور پدر مککلین. بلکه دلتان برایش میسوزد. دوست دارید موفق بشود. که زنش را پس بگیرد. یا مثلاً شخصیت عروس را در نظر بگیرید. کیل بیل یک و دو با وجود سرشار بودن از سکانسهای لانگشات اکشن با کوریوگرافی هرجومرجی بینظیر و کاتانا و موتور سیکلت و خانمهای خوشگل، در مورد زنی هستند که موقعی که در اغما بوده مورد تجاوز قرار گرفته، که بچهای دارد. که ناجوانمردانه به عینه عروسیاش به عزا تبدیل شده.
حالا بیایید نگاهی به جان مککلین در فیلم A good day to Die Hard بیندازیم. راستش من که نیم ساعت بیشتر دوام نیاوردم و فیلم را کنار گذاشتم. چون در تمامی این فیلم یک ساعت و خردهای سکانسی نیست که این جان مککلین که بیست سی سال هم پیرتر شده، همهفنحریف نباشد. حالا همهفنحریفیاش به کنار. جان مککلین در فیلمهای قبلی یک عوضی دوست داشتنی است. ولی در پنجمی صرفاً عوضی است. همان سکانس آغازی داستان از تاکسی میزند بیرون یک ماشین میدزدد و مثلاً به صورت رندوم یک سری عابر پیاده را هم مورد ضرب و شتم قرار میدهد و با ماشین از روی ماشینهای مردم رد میشود که یک خانم بیگناهی هم توی یکی از همین ماشینهای مذکور شروع میکند به جیغ زدن که خدایا مگر من چه کردهام که در روز روشن؟ در واقع فیلم پنجم تمامی آن تصور مککلین به عنوان عوضیای که برای جان مردم ارزش قائل است و برای همین اصلاً پلیس شده را در هم میشکند و دقیقاً به همین خاطر فیلم مزخرفی است. این عبارت قبلی را اینطور اصلاح کنید که فیلم «کلیشهای» مزخرفی است که قهرمانی نامتمایز و فراموششدنی دارد.
ایندیانا جونز سهگانهی اصلی که احتمالاً یکی از موفقترین قهرمانان اکشن تاریخ است را باید نقطهی مقابل واقعی مککلین فیلم پنجم جانسخت دانست. چون به واقع لحظهای نیست که شما مطمئن باشید ایندی موقعیت را تحت کنترل کامل دارد. مثلاً در فیلم اول(آرک گمشده) لحظات بسیار مهمی وجود دارد که شما در حین تماشای تلاش ایندی برای تصاحب کردن ماشین نازیها، حس میکنید ممکن است موفق نشود. به خصوص وقتی دستش تیر میخورد و موسیقی بینظیر آقای جان ویلیامز ناگهان ریتمی جدی به خود میگیرد. و همین آسیبپذیری ایندی و فائق آمدن نهاییاش آدرنالین خون را به شدت بالا میبرد. در عوض فیلم چهارم ایندیانا جونز احتمالاً به خاطر لحن طاعنانهی بیش از حد طنزش سکانسی ندارد که شما حس کنید ایندی در خطر است یا قرار است مشکلی جدی برایش رخ بدهد برای همین فیلم اکشن خوبی نیست. و فیلم کمدی واقعاً بدی است.
مثال دیگر Riddick است. قهرمان اکشن خوب مثل هر قهرمان واقعگرایانهی دیگری باید جدای از نقطهضعف داشتن(که باعث همدردی ما میشود) و آسیبپذیر بودن(مثل جیمز باند دانیل کریگ)، منعطف هم باشد. در واقع اگر قهرمان اکشن صرفاً نیروی خام طبیعت باشد که کوسهوار به پیش برود و پشت سرش مرگ و نیستی و ویرانی به جا بگذارد، نیازی به همدلی در بیننده باقی نمیگذارد. ولی مثلاً فیلم Pitch Black داستان(یا آرک) تبرئه و آمرزش شخصیت ریدیک است. ریدیک که یکی از خونخوارترین قاتلان تاریخ است نه فقط به کمک همراهانش میرود که از مرگ یکیشان ناراحت هم میشود. یعنی ریدیک در طی داستان یک بار دیگر با ارزشهای انسانیاش پیوندی هرچند سست برقرار میکند یا نشان میدهد که این ارزشها همیشه درونش بودهاند هرچند در پیچاپیچ دالانی مهجور در ناکجای ذهنش و در نتیجه آمرزیده میشود و بیننده این فرصت را پیدا میکند که ریدیک را تبرئه کند. چون حالا ریدیک هم مثل هر انسان دیگری آسیبپذیر است.
تضاد این موضوع را میشود با بررسی فیلم لوسی(۲۰۱۴) با بازی اسکارلت جوهانسن با کارگردانی لوک بسون مشاهده کرد. روند ماجرای لوسی تقریباً عکس ماجرای ریدیک است. لوسی اولش زنی بیدفاع است که در نهایت به سوپرابرهیروقهرمانخفن بینظیر تبدیل میشود. یعنی شما شخصیتی را میبینید که کاملاً وحشتزده است و بسیار بسیار آسیبپذیر و بعد شخصیت از یک جایی به بعد آسیبناپذیر است و انسانیتش گرفته میشود. از اینجا به بعد سخت است که فیلم را به عنوان یک فیلم اکشن هیجانی جدی بگیریم. چون داستان وجه انسانی شخصیت را که قرار است باهاش همدردی کنیم از ما میگیرد. حتا دیگر انگیزههای انسانی شخصیت از بین میرود. آنچه در برابر ماست دیگر لوسی نیست که بخواهیم برای جانش هراسان باشیم. یک ایدهی علمیتخیلی تکراری و یک فیلم اکشن متوسط رو به پایین.
شخصیت نیو یک مثال بینظیر دیگر است. شخصیتی که در مبارزه با مأمور اسمیت در فیلم اول شکستهای سختی میخورد و بارها حس میکنیم مرگش حتمی است. ولی همین شخصیت در فیلم دوم با عینکآفتابی گذاشتن و درو کردن مأمور اسمیتها به صورت گلهای و نقطهضعف نشان ندادن در حین مبارزه باعث میشود ما آسیبپذیریاش را حس نکنیم. ولی در عوض جنبهی انسانیاش را در همهی بخشهای دیگر فیلم میبینیم. به خصوص از دریچهی عشقش به ترینیتی. در واقع نیو هرچند در مبارزه ورزیده میشود ولی هرگز جنبهی آسیبپذیر انسانیاش را از دست نمیدهد و هرگز انگیزههایش فراتر از انگیزههای انسانی نیست. چون مثلاً اگر اینطور بود باید در فیلم دوم بین نجات زایان و نجات تنها یک نفر(ترینیتی) نجات زایان را انتخاب میکرد. ولی نیو انسان است و فیلم هرگز نمیگذارد شما این موضوع را فراموش کنید و همدردیتان با قهرمان داستان را به دست فراموشی بسپارید. حتا ابرقهرمانان هم وقتی بهیادماندنی و جذابند که وجه انسانیشان فراموش نشود. برای همین هرگز نشد که از سوپرمن واقعاً خوشم بیاید. در عوض شخصیتهایی که به شدت آسیبپذیرند مثل بتمن، یا شخصیتهایی که درگیری درونی دارند مثل هالک یا شخصیتهایی مثل استیو راجرز(کاپیتان آمریکا) که با اخلاقیاتی رو به مرگ درگیرند و شاهد فروپاشی جهان و ارزشهای پیشین هستند برایم جذابترند.
سوم: شخصیت منفی
شخصیت شرور فیلم اکشن میتواند همانقدر در بهبود داستان موثر باشد که قهرمانش. از قدیم گفتهاند هر چه شخصیت منفی داستان بهتر باشد داستان هم جذابتر و بهتر میشود. معمولاً هم شخصیتهای منفی خوب قطب مخالف واقعی شخصیت اصلی داستان هستند و با این وجود ریسمانهایی هرچند نازک قهرمان و شرور را به هم متصل میکند. همین اشتراکات دو شخصیت مسیر را برای درگیری باز میکند. در عوض در بیشتر فیلمهای اکشن شاهد این هستیم که شخصیتهای منفی صرفاً تقلیلی مسخره از انگیزههای نامشخصی مثل پولدوستی هستند. یا مثلاً صرفاً قرار است دنیا را به دلایل عقیدتی سیاسی بسیار دور از ذهن منفجر کنند. در چنین فیلمهایی شخصیت منفی در حد یک جبههی فکری یا نمادگراییای کاریکاتوروار و غیرقابل لمس پایین آورده میشود. برای همین بگذارید نگاهی به چند شرور بهیادماندنی سینمای اکشن بیندازیم.
مدل T1000 در ترمیناتور به جان و سارا کانر ربط دارد و در ضمن یک مدل ترمیناتور است دقیقاً مثل شخصیت آرنولد. ولی مثل آرنولد پایبند به دستورات جان نیست. در نتیجه درگیریای که بین شخصیت اصلی و شرور داستان پیش میآید بسیار جذاب میشود. در درام جنایی موفق نولان، بتمن شوالیهی تاریکی، جوکر به شدت به شخصیت بتمن نزدیک است. یا به قدری بتمن را دقیق مورد مطالعه قرار داده که در بهترین سکانس فیلم یعنی وقتی بتمن جوکر را بازجویی میکند، جوکر دقیقاً میداند باید کجاها دست بگذارد که بتمن را حسابی جری کند. او بارها روی این موضوع تأکید میکند که بتمن هم یک روانی مثل خودش است. که آنها دو روی یک سکه هستند. که هر دو مولود هرجومرج گاتاماند. که بتمن یک پاسخ به این هرجومرج است و جوکر هم قطعاً یک پاسخ است ولی به ترتیبی دیگر. در واقع اگر سوال ما این باشد که چطور شخصیت منفی خوبی بسازیم جوابش این میشود که یک نگاهی به جوکر در این سکانس بیندازیم چون یکی از بهترین جلوهگریهای شخصیت جوکر به صورت کلی(از کمیک تا فیلم تا کارتونها و بازیها) است.
از جلوههای مهم یک شرور خوب فیلم اکشن انگیزهاش است. شخصیت منفی خوب شخصیت منفیای نیست که کاریکاتوری باشد از کسی که حالا به خاطر سر رفتن حوصلهاش قرار است دنیا را منهدم کند. یا مثلاً صرفاً جوع پول و ثروت دارد. یکی دیگر از شخصیتهای شرور برجستهی سینما لشیفغ است. لشیفغ شرور فیلم کازینو رویال است و تضادی مثال زدنی دارد با همهی شخصیت شرورهای جیمزباندی پیش از خودش. در جایی که همهی شرورهای جیمز باند تا پیش از این در تکاپوی پول درآوردن یا تسخیر جهان به دلایلی موهوم بودند و یا تنها نمایندههایی سخیف و تقلیلیافته از جبههگیریهای جنگ سرد و نبردهای پراکسی بودند، لشیفغ اولین شرور واقعاً انسانی با انگیزهای قابل درک است. لشیفغ پول نیاز دارد وگرنه جانش در خطر است. حالا این را مقایسه بکنید با یک شرور بیصورتی که مدام دارد گربهاش را نوازش میکند(بلوفلد در ۰۰۷ تنها دوبار زندگی میکنید). مشخصاً لشیفغ چهرهای بارها انسانیتر به نمایش میگذارد. خواستهاش مشخص و قابل فهم است و نیازی نیست برای درک کردنش درگیر مفاهیم انتزاعی و تضارب عقاید سیاسی شوید.
یکی دیگر از شخصیتهای منفی موفق مهم تاریخ سینما دارث ویدر است. و به یادماندنی بودنش به خاطر این نیست که ویدر شر مطلق است. مشخصاً در ظاهر ماجرا ویدر مهمترین شخصیت شرور کهکشان بعد از امپراطور پالپاتین است. ولی به یادماندنی بودنش به خاطر رابطهایست که با لوک دارد و این که در نهایت پشت آن نقاب فلزی چهرهای رنجکشیده و انسانی قرار گرفته است.
چهارم: کوریوگرافی، بدلکاری و کاربرد دوربین در سکانس مبارزه
مسلماً فیلم اکشن بدون بدلکاری و سکانسهای هیجانانگیزی که نهایتاً با تلاش تیمهای بدلکاری و جلوههای ویژه به سکانسهای اکشن تبدیل میشوند به درد نمیخورد. حالا هرچه سکانسها واقعگرایانهتر باشند و هرچه شما در ایجاد وهم واقعیت موفقتر باشید فیلمتان هم بهتر است.
تام کروز یکی از بازیگرانیست که معروف است از بدلکار به جای خودش استفاده نمیکند. چون معتقد است هرقدر فیلم واقعگرایانهتر این سکانسهای اکشن را به نمایش بگذارد، موفقتر خواهد بود. پس مثلاً اصرار دارد واقعاً در فیلم ماموریت غیرممکن روی قطار بپرد یا از ساختمانها واقعاً خودش بالا برود. یا مثلاً معروف است که جکی چان نه فقط خودش صحنههای نبرد را کوریوگرافی میکند که هیچوقت از بدل برای بخشهای اکشن استفاده نمیکند. یا مثلاً کیانو ریوز برای واقعگرایانهتر بودن فیلم سعی میکند خودش صحنهها را اجرا کند و تاجای ممکن از بدلکار استفاده نشود. حتا با علاقهی تمام هنرهای رزمی یادمیگیرد که بازیای بهتر و واقعگرایانهتر را به نمایش بگذارد. یا هریسون فورد برای تصویربرداری صحنهی تعقیب و گریز اتوموبیل نازیها در فیلم اول ایندیانا جونز اصرار میکند که خودش شخصاً همهی قسمتها را بازی کند.
این موضوع برای فیلم اکشن یک نکتهی مثبت خیلی بزرگ محسوب میشود. ضمن این که باعث میشود شما بازیگری را انتخاب کنید که تا حدی بتواند خودش بدلکاری خودش را انجام بدهد. یا لااقل وقتی نیاز باشد در یک لانگشات یک جایی روی صورتش فوکوس کنید یا در طی درگیری یک جایی از زد و خورد یا تعقیب و گریز صورتش در فوکوس دوربین قرار بگیرد، بتواند لااقل بازیای قابل قبول ارائه دهد. در واقع این که کروز به شخصه با یک تکه طناب به برج الخلیفه آویزان است موضوع بسیار مهم و نفسگیری است. میتوان اینطور گفت که بهترین سکانسهای اکشن تاریخ سینما را بازیگران و بدلکارانی اینچنین به وجود آوردهاند. فیلم معروف و محبوب جرج میلر، مد مکس را مثلاً اگر در نظر بگیرید به اهمیت این واقعگرایی بیشتر پی میبرید. این که میلر کمترین استفادهی ممکن از جلوههای ویژه را کرده است و تاجای ممکن بخشهای مربوط به تعقیب و گریز اتوموبیلها را واقعاً تصویربرداری کرده است بر هیجانانگیز بودن مد مکس موثر است. یعنی احتمالاً انتظار میرود که با پیشرفت صنعت سینما و جلوههای ویژه میلر برای ساختن مد مکس تازهاش به سمت استفاده از جلوههای ویژه برود. ولی عملاً اتفاق برعکسی میافتد و حتا استفادهی میلر از جلوههای ویژه و حیلههای تصویری کمتر از مد مکس ۱۹۷۹ میشود.
آنچیزی که کیانو ریوز و هریسون فورد بهش پایبند هستند بازیگری فیزیکال است. معنی این عبارت لزوماً این نیست که بازیگر همهی بخشهای مرگبار فیلم را خودش بازی کند. بلکه همین که به ما نشان دهد که بازیگر اکشن مورد علاقهی ما واقعاً میتواند مثلاً مشت بزند یا لگد بیندازد خیلی توفیر میکند با بازیگری مثل لیام نیسن یا مت دمون که مطلقاً نمیتوانند صحنههای اکشن را بازی کنند. بازیگری که خودش نتواند بخشهای اکشن را بازی کند درواقع وزنهای مضاعف بر دوش کارگردان است که باید تمهیدی به دور این واقعیت بیندیشد. مثلاً مجبور میشود مدام زاویهی دوربین را عوض کند و مدام کاتهای اعصابخردکن بزند یا بدتر از آن، از دوربین پر لرزش موقع بخشهای اکشن استفاده کند. مثلاً اگر جان ویک را در نظر بگیرید میبینید که پر از لانگشاتهاییست که در آن کیانو ریوز چند نفر را زمین میزند و شلیک میکند و دوربین به هیچوجه طی این سکانسها نمیلرزد. در صورتی که مثلاً در فیلم Taken هر وقت درگیری رخ میدهد دوربین مثل این که دچار حملهی صرع شده باشد شروع میکند به لرزیدن.
مشخص نیست چرا و چه کسی چنین نظری داشته که دوربینهایی که به شدت در حال لرزیدن هستند و مثلاً کاتزدنهای پشت سر هم و تجمع خفقانآور جلوههای صوتی معنیاش میشود صحنهی اکشن خوب.
برای مقایسه میشود چهار فیلم بورن آلتیماتوم(۲۰۰۷) به کارگردانی پال گرینگرس، الکس کراس(۲۰۱۲) به کارگردانی راب کوهن، کولترال(۲۰۰۴) به کارگردانی مایکل مان و اسپید ریسر(۲۰۰۸) به کارگردانی خواهران ووچافسکی را با هم مقایسه کرد.
بورن آلتیماتوم نمونهی صحیح استفاده از دوربین لرزان است و احتمالاً پال گرینگرس تنها کارگردان دنیاست که از دوربین لرزان به درستی استفاده میکند. از سویی کاملاً مشخص است که مت دمون و تیم بدلکاران به شدت به بخشهای اکشن فیلم علاقمندند. ولی خود مت دمون و بازیگر مقابلش که در صحنهی تعقیب و گریز با هم درگیر میشوند به هیچوجه بازیگر اکشن نیستند. برای همین کارگردان مجبور است با لرزاندن دوربین این واقعیت را تاجای ممکن از مرکز توجه دور نگه دارد. ولی در کنار این موضوع، تدوین بیبدیل و استفاده از وایتشاتهای بینظیر در لحظاتی حیاتی باعث میشود که دوربین لرزان آنقدری اعصابخردکن نباشد چون در نهایت شما در دنبال کردن آنچه در حال رخدادن است عاجز نخواهید بود و لرزاندن دوربین به کمترین حد ممکن صورت میگیرد. ولی به نظر میرسد بعضی کارگردانها دوربین را میلرزانند چون… از این کار خوششان میآید؟
صحنهی مبارزهی پایانی فیلم الکس کراس را در نظر بگیرید. تایلر پری و متیو فاکس در این صحنه قرار است با هم مبارزه کنند ولی دوربین انقدر میلرزد و از در و دیوار فیلمبرداری میشود که شما فقط یک سری صدا میشنوید مبنی بر این که گوییا کسی این وسط دارد به کسی هم مشتی میزند. تا جایی که به بیننده ربط دارد البته ممکن است تایلر پری و متیو فاکس در حال چایی خوردن با ننهبزرگشان باشند. این موضوع به قدری سردستی و بیدلیل است که آدم ممکن است تصور کند متیو فاکس اصلاً بازیگر اکشن خوبی نیست که کارگردان مجبور شده از چنین دوربین لرزانی استفاده کند. ولی همین متیو فاکس را مقایسه کنید با متیو فاکس در اسپید ریسر در صحنهی درگیر شدنش با نینجایی که شبانه به خانهی یاروها حمله کرده. دوربین بدون این که کات بخورد روی زنجیرهی حرکات دو مبارز تمرکز میکند و تا جای ممکن عقب میرود که شما قشنگ ببینید که هیچ دروغی در کار نیست و اینها واقعاً دارند به هم مشت میزنند. نه هیجان کاذبی قرار است تولید شود و نه شما گیج میشوید که خب حالا چی شد؟ یعنی متیو فاکس بلد است بدلکاری کند. خب پس چرا باید جوری فیلم بگیرید که انگار سر صحنهی فیلمبرداری زلزله شده؟ سکانسهای درگیری مزخرفی مثل فیلم Taken را مقایسه کنید با سکانس درگیری نئو و مأمور اسمیت در ایستگاه مترو. ببینید چطور دوربین با دستودلبازی تمام همهی مشتها و لگدها را به شما نشان میدهد. بدون این که کمترین لرزشی در تصویر ببینید چطور تداوم حرکات در مرکز توجه قرار میگیرند. دوربین نه فقط مبارزه را در مرکز توجه میآورد، بلکه با حرص و ولع فضای ایستگاه را به شما نشان میدهد که شما حتا یک دم از دنبال کردن موقعیت هرلحظهی شخصیتها در پلتفورم مبارزه غافل نشوید. انگار حقیقتاً در حال تماشای مبارزهی کنگفوی زنده باشید. دوربین همچون فرشتهای که در حال شناوری باشد از زاویههای کاملاً واید به شما اجازه میدهد سر فرصت این نمایش بینظیر را تماشا کنید. فیلم اخیر کیانو ریوز یعنی جان ویک هم دقیقاً روی همین موضوع تمرکز کرده است. این فیلم که به کارگردانی بدلکار سابق چد استالسکی تهیه شده به خوبی روی اهمیت وایدشات و دوربین سیال در صحنههای اکشن تأکید کرده است.
دوربین لرزان را نباید با دوربین سر دست اشتباه گرفت. مثلاً یک نمونهی عاقلانهی استفاده از دوربین سردست فیلم کولترال با بازی تام کروز است. دوربین سر دست وقتیست که شما در یک سکانس یا شات دوربین را روی دست بگیرید و از پایه استفاده نکنید. در واقع در این حالت شما قرار نیست دوربین را بلرزانید. بلکه صرفاً شات شما ثابت مطلق نیست. این قضیه به پیشبینیناپذیری بیشتر صحنه کمک میکند و حالتی از عدم اطمینان را تلقین میکند و به هیچوجه قرار نیست توجه شما را از مرکز اتفاقات دور کند و شما مثلاً فراموش کنید که چقدر بدلکاری فیلم و جلوههای ویژهاش افتضاح است. پیرنگ و تم اصلی فیلم کولترال هم دقیقاً همین پیشبینیناپذیری است. پس میبینیم که دوربین روی دست به نفع فیلم عمل میکند. یکی دیگر از نمونههای موفق دوربین روی دست در ابتدای فیلم نجات سرباز رایان است که سربازها قبل از نبرد ساحل نورماندی در قایق نفربر نشستهاند و دوربین هم انگار از زاویهی دید یکی از سربازها که کنارشان نشسته باشد دارد ماجرا را روایت میکند. حالا این استفادهی عاقلانهی اسپیلبرگ از دوربین سر دست را مقایسه کنید با همهی صحنههای دوربین لرزانی که در فیلمهای اکشن دیدهاید. تازه خالی از لطف هم نیست که بدانید خیلی وقتها این اثر لرزش را در هنگام تدوین بیشترش هم میکنند که نکند یک موقع شما سردرد متوسط بگیرید و حتماً دهنتان موقع دیدن فیلم سرویس شده و سردرد خواهر مادر دار بگیرید.
آیا وایدشات پاسخ غاییست؟ آیا همین که دوربین را نلرزانیم بخش مبارزه خوب میشود؟ یک عنصر نهایی را باید در مبارزه در نظر گرفت. موضوع بازیگری در هنگام مبارزه. در واقع خطر دیگری که یک سکانس مبارزه را تهدید میکند این است که به قدری به خوبی کوریوگرافی شده باشد که حس کنیم در حال تماشای رقص هستیم. یعنی بنشینیم و پرتاب مشت و لگدها را ببینیم بدون این که حتا یک لحظه نگران شخصیت اصلی باشیم. درواقع اگر آسیبپذیری و انسانیت را از شخصیتها بگیریم و باعث شویم بیننده فراموش کند که این کسی که دارد مبارزه میکند همچنان شخصیت اصلی است و همچنان درام در جریان است، تسلسل شخصیت را شکستهایم. مثلاً جکی چان از این نظر بیمانند است. همهی سکانسهای مبارزهی جکی چان را در نظر بیاورید و مقایسهاش بکنید با مثلاً جت لی که با صورتی آهنین و رقصی شکستناپذیر با افواج دشمنان مبارزه میکند یا دانی ین که هرگز از کسی مشت نمیخورد. در عوض جکی چان در تمام مدت بین زجیرهی مشتها و لگدها در حال عوض کردن حالت صورت یا حرف زدن یا ادا در آوردن است. چون دقیقاً متوجه اهمیت این موضوع است که شما سکانس مبارزه را به صورت یک رقص از پیش تمرین شده نبینید. برای همین مدام وسط مبارزات جکی چان میبینید که مشت میخورد یا مجبور است از در و دیوار بالا برود و خودش را به آب و آتش بزند که پیروز شود و این نگرانی و این عدم اطمینان را تمام مدت دارد با چهره و حرکاتش جلوی دوربین اجرا میکند.
یک مثال بد از این قضیه صحنهی درگیری آناکین اسکایواکر و اوبیوان کنوبی در سیارهی موستافار است یعنی صحنهی نبرد آخر فیلم سوم استاروارز، انتقام سیثها. صحنهی درگیری لایتسیبر این دو هرچند از نظر ظاهری قابل تحسین است و حقیقتاً هنرمندانه تدوین شده، ولی هرگز صحنهای ندارد که شما حس کنید هیچ یک از دو شخصیت حقیقتاً آسیبپذیر هستند و یا ممکن است اتفاقی برایشان بیفتد. هرگز در طول مبارزه حالت چهرهی هایدن کریستنس تغییر نمیکند(البته کریستنسن بازیگر خیلی خوبی هم نیست). مثلاً در مقام مقایسه صحنهی درگیری نئو با وردستهای میراونژین در فیلم ماتریکس ۲ را در نظر بگیرید. یک بار دیگر کارکرد دوربین مثالزدنی است ولی چیزی که به بهبود سکانس کمک میکند لحظاتیست که نیو با حالات صورتش به ما میفهماند ممکن است شکست بخورد و یا به شدت زخمی شود.
در نهایت بگذارید به ده اثر برتر سینمای اکشن بپردازیم! به یاد داشته باشید که این لیست فیلمهای پیش از دههی ۷۰ را در نظر نگرفته است. و البته میشود جدل هم کرد که پیش از این دوره فیلم اکشن به معنی امروزیاش وجود نداشته. این لیست با توجه به عناصری که پیشتر گفته شد تدوین شده است.
The Bourne Ultimatum
جیسون بورن در این فیلم یک بار دیگر قرار است دنبال گذشتهی فراموش شدهاش بگردد و با قاتلها و جایزهبگیرهایی که دنبالش هستند هم مبارزه کند. یک بار دیگر پلات داستان گسترده میشود و برخلاف دو فیلم قبلی که درامهای جنایی جاسوسی نسبتاً آرام و کلاستروفوبیک اروپایی بودند، این فیلم اکشن سریع و سیالی دارد. فقط یک لحظه آن سکانس تعقیب و گریز بورن و قاتلی که دنبالش است را در نظر بیاورید و مقایسهاش بکنید با فیلم اولی بورن. البته که فیلم اول واقعاً داستان جذابی دارد ولی فیلم سوم اکشنی بینظیر است. ۷ از ۱۰.
Casino Royale
باند جدید وارد سازمان امآی۶ شده است و برخلاف مامورانی که پیش از او سمت ۰۰۷ را داشتهاند شخصیتی عبوس و تیره دارد. اما مثل گذشتگانش پوکر خوب بازی میکند. او باید برای دستگیری لشیفغ یک بازی پوکر را با موفقیت به پایان برساند غافل از این که لشیفغ خیلی خطرناکتر از این حرفهاست. به احتمال قوی این فیلم بهترین فیلم جیمز باند تاریخ است. جدای از شخصیت اصلی به شدت آسیبپذیری که پر است از آن جنبههای انسانیای که باندهای قبلی ازش خالی بودند و شخصیت شروری که انگیزهای قابل قبول و قابل فهمیدن دارد، سکانسهای مبارزهی باند در ونیز بسیار لذتبخشند و صحنهی تعقیب و گریز باند و رانندهی بارکشی که قرار است فرودگاه را منفجر کند یکی از نفسگیرترین تعقیبوگریزهای سینمای مدرن است. ۸ از ۱۰! چون به نظرم نمیرسد دیگر فیلم جیمز باند به این خوبی بسازند. اسپکتر که واقعاً جوک بود.
Raid: Redemption & Raid 2
فیلمهای اندونزیایی معمولاً از دست بینندههای خارج از منطقهی آسیای جنوب شرقی میروند. ولی این دو فیلم به سرعت معروف شدند و شهرتشان به حدود جهانی رسیده است. به خصوص به خاطر فضای پویش شهری بینظیر فیلم اول که در آن افسر پلیس در برج یک قاچاقچی معروف گیر افتاده و باید طبقه به طبقه پیشروی کند. مهمترین خاصیت این فیلم صحنههای مبارزهی تنبهتن واقعگرایانهایست که حاصلش خونریزی و هرجومرج دلچسب و دلهرهآور است. بازیگران این فیلم همگی برای این صحنهها ماهها در کمپهای تمرین حبس شده بودند! حالا که حرفش شد بد نیست به فیلم جدید Dredd هم اشارهای بکنیم که پلاتی بسیار مشابه دارد و همینقدر خوب است. ۷ از ۱۰.
Kingsman: the Secret Service
یک فرقهی جاسوسی به ظاهر قرار است از بریتانیا در برابر جهان حفاظت کند ولی یک برنامهنویس میلیونر شرور در صدد است جهان را نابود کند. بار نجات جهان بر دوش این جنتلمنهای انگلیسی است که با منشی ۰۰۷طور جهان را نجات بدهند.
این فیلم به واقع ورودی بینظیر به سینمای اکشن است و راستش به شخصه از بریتانیاییها انتظار نداشتم که چنین بینش عمیقی نسبت به سینمای اکشن داشته باشند! در این فیلم مطلقاً خبری از دوربینهای لرزان نیست. همهی صحنهها با دوربینهای سیال و واید تصویرپردازی شدهاند و از همه مهمتر داستان این فیلم و شخصیت منفیاش ساختارشکنیهایی به یادماندنی هستند که فیلم را از کمدی اکشنی متوسط به اکشنی به یاد ماندنی تبدیل میکنند. مگر ممکن است کسی صحنهی درگیری و کشتار کالین فرث در کلیسا را ببنید و از یادش برود؟! با وجود چنین فیلمی و مثلاً فیلم رادیکال دیگری مثل کیکاس میشود به آیندهی اکشن امیدوار بود. امتیاز این فیلم ۷.۵ از ۱۰! چون یک مقدار توییست نهاییش تکراری بود.
Speed
هیچ شکی نیست که پلاتهای ساده و پرسرعت طرفداران خودشان را دارند. فقط کافی است نگاهی به فیلمهای ماشینسواری و مسابقهای مثل سری فست اند فیوریس بیندازید. ولی داستان پرسرعتی که پلاتی جذاب و شخصیتهای واقعی قابل همدردی داشته باشد دیگر غنیمت است. کیانو ریوز در این اکشن پلیسی نفسگیر باید اتوبوسی بمبگذاری شده را که نباید سرعتش به زیر ۵۰ مایل در ساعت برسد، نجات دهد. واقعاً چرا دیگر فیلمهای اکشن پرهیجان این مدلی نمیسازند؟
امتیاز ۸ از ۱۰.
The Matrix
آقای اندرسون روزها برنامهنویسی بدبخت است و شبها هکری قهار. ولی به زودی میفهمد این جهان تنها برنامهای کامپیوتری است و جهان واقعی گورستانی خشکیزده و تاریک است که میدان نبردی ابدی میان انسانها و رباتهاست. فیلمی که سینمای اکشن را برای همیشه عوض کرد. به خصوص با معرفی تکنیکهای جلوههای ویژهای که تا پیش از این کارگردانها فقط میتوانستند خوابش را ببینند. این فیلم با وجود استفادهی حداکثریاش از جلوههای کامپیوتری خوش رنگ و لعاب، واقعگرایی را هرگز فدا نمیکند و به خصوص در صحنههای مبارزه شاهد هستیم که بازیگرها هنرهای رزمیشان را به نمایش میگذارند. جدای از این فیلم دوم سری ماتریکس یکی از بینظیرترین سکانسهای تعقیب و گریز اتوموبیلی تاریخ را در خود دارد.
۹ از ۱۰.
Star Wars: Empire Strikes Back
لوک و لیا و هان یک بار دیگر خود را در میانهی درگیری بین نیروهای امپراطوری و اتحاد نیروهای مقاوت میبینند. پلات داستان پیچیدهتر میشود و لوک در مورد گذشتهاش چیزهایی میفهمد که شاید بهتر بود نفهمد؟ هرچند فیلم اول این مجموعه فضای پویش قهرمانی پرتنشی دارد و یک داستان اکشن کلاسیک نبرد با آدم بدها و نجات پرنسس است، فیلم دوم به خصوص به خاطر صحنهی نبرد احساسی و پرهیجان لوک و دارث ویدر(پدرش!) است که در این لیست جای میگیرد. البته هرگز نباید از سکانسهای نابودی دثاستار هم صرفنظر کرد ولی درکل این فیلم دوم است که شخصیتها به خصوص هان سولو را برای ما معرفی میکند و از آن مهمتر دریچهای به انگیزههای دارث ویدر میگشاید و سرشار است از لحظاتی از شک حقیقی و دلهرهی واقعی که نمیدانیم آیا ممکن است قهرمانان داستان جان سالم به در ببرند یا نه.
قطعاً ۹ از ۱۰ و با قوت تمام بهترین فیلم مجموعه هرچند که فضاهای پیکارسکی فیلم اول درش کمتر باشند.
Batman: The Dark Knight
بتمن بازگشته و این بار دشمن اصلیاش جوکر است و گاتام در هرجومرج جنون او شعله میکشد. فیلم اول این مجموعه موفقیت چندانی ندارد و بیشتر هوادارانش سعی میکنند فراموشش کنند ولی فیلم دوم را اگر سعی هم بکنید ممکن نیست از یاد ببرید. این فیلم یکی از اولین فیلمهاییست که در صحنههای اکشن تعقیب و گریز اتوموبیلش از دوربینهای آیمکس استفاده شده و به واقع تصاویر خاطرهبرانگیزش آدم را دچار هیجان میکند. از آن گذشته برخلاف فیلم بعدی این مجموعه که تدوین و تسلسل بدی دارد، از ریتم لذتبخشی برخوردار است که داستان را با حوصله و با پاساژهای به اندازه نشان میدهد. شخصیت اصلیاش قابل لمس است و بازی کریستین بیل بتمنی که همه دوست داریم را به روی پردهی سینما میآورد. جوکر هیث لجر هم فراموشمان نشود. خلاصه شخصیتپردازی این فیلم واقعاً موفق عمل میکند.
قطعاً ۹ از ۱۰ و هیترها میتوانند از این فیلم متنفر باشند ولی هر کارگردان بدی هم بالاخره یک فیلم خوب که دارد. غیر از این است؟
Die Hard
در این اولین ورود به مجموعهی جان سخت، جان مککلین قرار است همسرش و گروگانها را از دست تروریستهای آلمانی که ناکاتومی پلازا را تصرف کردهاند نجات بدهد. این فیلم تداومی استرسآور است از تلاش مککلین برای کشتن تروریستهاست آن هم به آرامی و یکی یکی. مککلین بارها در این مسیر تا مرز مردن پیش میرود. بازی بینظیر بروس ویلیس برای ما قهرمانی را تصویر میکند که میتوانیم همراهش شویم و تمام مدت برایش آرزوی موفقیت کنیم و دردی که میکشد را لمس کنیم. شرور این داستان با بازی الن ریکمن هم البته در خاطر میماند. هرچند که در ظاهر تنها تجسم یک نیروی خارجی است که به آمریکا حمله کرده و قرار است به دست قهرمان آمریکایی کشته شود. در نهایت دینامیک بین دو شخصیت به هیچ وجه این نیست و بازیگری خوب هر دو نفر، فیلم را در پینگ پونگی موفق میاندازد که داستان را به ترتیب چشمگیری ارتقاع میدهد.
قطعاً ۹ از ۱۰.
Mad Max: Fury Road
هرچند که فیلم اول این مجموعه با بازی مل گیبسون حقیقتاً اثری هنری است که مشابهش کمتر پیدا میشود، ولی از نظر اکشن بودن این فیلم چهارم با بازی تام هاردی است که در صدر لیست ما قرار میگیرد. همهی مد مکسها خوبند. سومی شاید بیشتر فیلم کودکان باشد. ولی این ایدهی فضای پساآخرالزمانی که درش گنگهای خیابانی شدهاند فرمانروای مطلق استرالیا، بیشتر از همه در فیلم چهارم یعنی جادهی خشم است که خودنمایی میکند. لذت تماشای این فیلم بیشتر در سرعتش نهفته است. یعنی بار اولی که شما این فیلم را میبینید چنان غرق در ریتم نمایش میشوید که متوجه نمیشوید تمام مدت را میخکوب در حال تماشای فیلم بودهاید و یک لحظه از تصویر چشم برنداشتهاید.
استفادهی حداقلی از جلوههای ویژه و حقههای سینمایی و واقعگرایی ایدهآلیستی جرج میلر در کنار علاقهی مثالزدنیاش به فضای دیزلپانک باعث میشود این فیلم چه از نظر زیبایی بصری و چه از نظر هیجان اکشن همتا نداشته باشد. شخصیتهای اصلی داستان به خصوص چارلیز ترون و تام هاردی بازیهای درخشانی ارائه میدهند هرچند که تمرکز فیلم بیشتر روی اتوموبیلهاست تا شخصیتها ولی البته در طراحی شخصیت هم کمکاری نشده و شخصیتهای منفی و مثبت بسیاری در فیلم هستند که در ذهنتان خواهند ماند. این فیلم در سایت Rotten Tomatoes تا ۹۸ درصد امتیاز کسب کرده است و از نظر جذابیت شانهبهشانهی مد مکس دوم میزند.
بدون کمترین شکی ۱۰ از ۱۰ و اگر دوستش ندارید به نظرم باید در معیارهای خود در دیدن فیلم اکشن تجدید نظر کنید!
با این لیست موافق هستید؟ به نظرتان کدام فیلمها جا دارد که در این لیست باشند؟ لیست خودتان را در نظرات قرار دهید.
با استفاده از منابع کریس استاکمن با دخل و تصرف
-
مطلب جامع و خوبی بود .
فقط یک مشکل داشت و در فیلم Kingsman: the Secret Service بازیگرش کالین فرث هست که شما به اشتباه نوشتین کالین فارل D:-
ممنون از تذکرتون. تصحیح شد 🙂
-
-
من مدمکس آخر رو بدون هیچ پیش زمینه ای دیدم و خیلی خیلی خیلی پسندیدم. باید بگم برای منی که فیلمهای اکشن رو اصلا نمی بینم، آبروی این دسته رو خریده.
-
اول تشکر از نویسنده. من نوشته های شما رو معمولا دنبال می کنم.
قبل خوندن دقیقا همین سه تای اول تو ذهنم بود. به علاوه یه فیلم از سری ایکس من فیلم پنجم first class. نشون دادن رابطه پروفسور اکس و مگنیتو از ابتدا و بحث هایی که رد و بدل میشد بینشون به خصوص صحنه شطرنج و بازی خوب فاسبندر -
باید حدس میزدم که به مد مکس ده میدید. ینی واقعا من هیچ خللی توش ندیدم به جز قضیه عشق ناگهانی اون نوچه با دختر موقرمز که نه ناگهانی بودنش رو درک می کنم نه مفهومش رو. اون مو قرمز یه جورایی شاخص بود.
-
مطالب مربوط به پارامترهای فیلم اکشن جامع بود. در مورد لیست برترین فیلمها فکر میکنم بهتر بود یکی از ترمینیتورها آورده میشد. با جیمزباند، بورن، اسپید، ماتریکس و بتمن کاملا موافقم اما جمله آخر مدمکس رو اصلا برنمیتابم(!) (دید فاشیستی).
-
ترمیناتور ۲ به طور مثال حقش بود باشه. و ماموریت غیر ممکن ۴ و فیلم لبهی فردا و حتا به نظرم fugitive هریسون فورد یا گروگان بروس ویلیس و تاپ گان و اکتبر سرخ هم میتونن توی لیست باشن. منتها خب لیست دهتا جا بیشتر نداره و اگر نه منم با شما قطعاً موافقم که مثلاً ترمیناتور دوم واقعاً اکشن قابل ستایشیه.
و خب دید فاشیستیه رو بیشتر به صورت ابراز نظر جاهطلبانه(؟) در نظر بگیرید 🙂
-
-
به شدت با مد مکس : جاده خشم در رتبه اول موافقم. واقعا میخکوب کننده است این فیلم. پارسال باید اسکار کارگردانی رو به جای ایناریتو به جرج میلر می دادند
-
سلام. فیلم تحت تعقيب آنجلينا جولی، مردی بر آتش دنزل واشنگتن، حرفه ای جان رنو رو هم به همه طرفداران فیلم های اکشن توصیه میکنم.
-
مقاله فوق العاده ای بود
واقعا لذت بردم
فقط یکم تو رده بندی هااختلاف نظر دارم باهاتون
بنظرم میشد شوالیه تاریکی بتمن رو تو رده اول و ماتریکس تو رده دوم باشن(یا بلعکس)
مایتریکس بدلیل داستان فوق العاده عمیقش و بازی شاهکار ریوز
و شوالیه تاریکی هم بنظرم همین که نولان تونست از دل دو شخصیت کمیک چنین داستانی استخراج کنه بنظرم عالیه.
شاید اختلاف نظر ما سر این باشه که من خیلی سهم زیادی برای عمق داستان ها قائلم حتی تو ژانر اکشن هم بیشتر به داستان اهمیت میدم تا صحنه های اکشن (بعضا آبگوشتی)چون معتقدم اول از همه اینا فیلم هستن و بعد در ژانر مثلا اکشن قرار میگیرن و اولین و مهمترین اصل یک فیلم رو داستان و عمقش میدونم -
از متنی که پیرامون مدمکس خوشتون نمیاد میتونید نخوانید کیمیا خانم
هر کسی که کمی فیلم شناس باشه و اطلاعات سینمایی داشته باشه به بزرگی مد مکس در ژانر اکشن پی میبره و این نظری است که با فکت ها و حقایق بدست آمده و چنین نظری فاشیستی نیست
از نظر یه کودک یا نوجوان یک فیلم اکشن درجه بی که با دوستاش دیده هم ممکنه از فیلم هایی چون پدرخوانده و از آثار کارگردان های برجسته بهتر باشه حالا شما بیای بهش بفهمونی که اینطور نیست مثل الان شما میاد میگه که تو فاشیستی و امثالهم
انسان همیشه باید تعادل رو رعایت کنه نه دیکتاتوری خوبه و نه آنارشیسم یا همون هرج و مرج طلبی که نظرات افراد حرفه ای فدای نظرات سطحی و سلیقه ای بشه-
حالا اکشن های درجه بی به ندرت میتوانن آثار خوبی داشته باشن ولی کسی که فیلمی مثل وای آمپول رو جزو بهترین فیلم های عمرش میدونه کجای دلم بگذارم !
-
-
ممنون بابت مقاله . مد مکس جدید میخکوب کننده بود و بنظر من بعد از ترمیناتور ۲ برترین اکشن تاریخ سینماست البته اگه فیلمها رو در زمان خودشون لحاظ کنیم .