لست آو آس – این بازی دربارهی زامبیها نیست
لست آو آس Last of us بیشتر از این که دربارهی جهش یافتن یک نوع قارچ باشد، دربارهی “جوئل” و “الی”ست. همه چیز از رابطهی میان این دو نفر، سرچشمه میگیرد.
مطمئناً همهی ما به عنوان طرفدار ژانر، حتی شده یک بار از خودمان سؤال کردهایم که:
اگر زامبیها آمدند چه باید کرد؟
حالا بیاید فرض کنیم «نیل دراکمن» (Neil Druckmann) و «بروس استارلی» (Bruce Straley) هم یکی از همین طرفداران ژانر بودند که سراغ «کریستوفر» (Christophe Balestra) در «ناتی داگ» رفتند و گفتند که:
میخواهیم یک بازی پستآپوکالیپسی بسازیم. و میخواهیم دربارهی دو نفری باشد که رابطهشان در طول بازی شکل میگیرد.
بگذارید برایتان بشکافم که ماجرا دقیقاً از چه قرار است. شما وقتی یک کتاب پساآخرالزمانی میخوانید و کلی هم لذت میبرید، فقط لذت بردهاید و شاید درکی از فضا برایتان ایجاد نشده باشد. اما اگر از آن دسته طرفداران ژانر باشید که بازی کردن دمار از روزگارتان درآورده باشد و از کار و زندگی انداخته باشدتان، میدانید که تجربه کردن بعضی چیزها در بازی خیلی بیشتر دقیقتر از کتاب اتفاق میافتد. مقصود نیل و بروس هم از ابتدا همین بود. میخواستند تجربهی نزدیکی از زندگی در دنیای پس از فاجعه را در فضایی منحصربهفرد شبیهشازی کنند. دنیایی پر از فقدان، از دست دادن، قحطی و زندگی سخت و در نهایت تکاپو برای بقا. بقایی که شاید تنها به فرار از دست زامبیها و تهدیدهای رادیواکتیو و روباتهای دیوانه یا هرچیز پستآپوکالیپتیک دیگری محدود نشود. حیاتی که وحشت اصلی آن، گروههای مختلف انسانی باشند که به هردلیلی محوطهی قرنطینه مخصوص خودشان تشکیل دادهاند و در برابر هر عامل خارجی اعم از انسان و غیر انسان از خودشان دفاع میکنند و بخاطر منابع غذایی و دارویی و هر چیز ضروری دیگری به جان هم میافتند.
این موضوع باعث شد که تیم دیزاین Last of Us در ابتدا تصمیم بگیرند بازی چندان زامبیمحور نباشد. در واقع نمیخواستند سر گیمر را صرفاً با هیولاکشی گرم نگه دارند. نشستند و فکر کردند شاید شیوع یک عفونت قارچی کشنده-که به یک بیماری همهگیر خطرناک تبدیل میشود و دنیا را به آخر میساند-برای نشان دادن رفتار انسانها و کنار آمدنشان با خودشان و محیط پیرامونشان در چنین جامعهای(جامعهی پس از فاجعه) کافی باشد. که شاید با چنین گرهافکنیای بتوان فهمید که در یک جامعهی پساآخرالزمانی همه چیز چه طور پیش میرود و گروههای مختلف چه روشها و ترفندهایی را برای زنده ماندن برمیگزینند. اما حقیقت این بود که با حذف زامبیها به وجود آوردن تجربهی درستی از دنیای پستآپوکالیپتیک تقریبا غیر ممکن مینمود. چون همانطور که قبلاً هم گفتم، بازی مثل کتاب نیست که در آن بشود با دیالوگ بین شخصیتها و توصیف فضاها برای خواننده تعلق خاطر ایجاد کرد و تجربهی حسی را به او منتقل کرد. بازیکن باید همه چیز را شخصاً تجربه کند. اصلاً بازی میکند که تجربه کند. باید با علت بیماری مواجه شود و تأثیرش را در دنیای بازی ببیند. این شد که ایدهی ابتلا به عفونتهای قارچی دوباره به بازی اضافه شد.
حقایق علمی ترسناک
برای همهی ماهایی که به پدیدهی زامبیآپوکالیپس فکر کردهایم، باید جالب باشد که بدانیم طبیعت ترسناکترین بلاییست که میتوند بر سرمان نازل شود. شاید قبل از هر نوع آخرالزمان روباتیک یا بایولوژیکِ دستسازِ بشر، خود طبعیت ما را از پا دربیاورد. میتوان گفت ترسناکترین و در عین حال جذابترین چیز دربارهی لست آو آس، منشأ و ماهیت زامبیهایش هستند. زامبیهای لست آو آس نه جادو شدهاند، نه مخلوق آزمایشگاه آدمبدها و آزمایشهای شیطانیشان هستند ، نه عامل ناشناختهی ویروسی دارند و نه از مرگ برگشتهاند. زامبیهای لست آو آس، در واقع انعکاس خوی تمامیتطلبانه ی طبیعتاند.تصویر اغراقشدهای از میل به بقای یکی از غریبترین ساکنین طبیعتاند که نیل دراکمن در حین دیدن یکی از اپیزودهای مستند سیارهی زمین(Jungles) پیدایشان کرد. اپیزودی دربارهی آغازی Cordyceps Fungus یا قارچ سرچخماقی که شیوهی سلطهجویانهاش برای همزیستی با سایر موجودات، از سایر همخانوادههایش تمیزش میدهد. به این صورت که:
وقتی که هاگ این قارچ وارد بدن میزبان(مورچه یا حشرات و بندپایان دیگر) میشود، مغز جانور را تحت کنترل خود میگیرد، به شکلی که میزبان ارادهش را از دست داده و به جای عملکرد معمولش، دنبال بهترین مکان برای مردن ـ به گونهای که مکان انتخابی ادامهی بقای حیات قارچ با کمترین میزان خسارت و تهدید بیرونی را تضمین کند ـ میگردد پس از انتخاب بهترین مَقتَل و ساکن شدن حشره در آن، قارچ شروع به رشد کرده و جوانههایش از سر میزبان بینوا بیرون میزند و با رسیدن کوردیسپسها به سن بلوغ گیاهی، پخش شدن هاگ شروع میشود و این روند ادامه مییابد. شرایط بحرانیِ حاکم بر بازی، مرهون جهش ناگهانی و حاصل از فرگشت طبیعی قارچ سرچخماقیست. چرا که با پیچیدهتر شدن میزبان، عملکرد قارچ هم پیچیدهتر میشود. وقتی قارچ وارد بدن یک انسان میشود(که در بازی از طریق استنشاق هاگها و گازگرفتگی توسط مبتلایان دیگر صورت میگیرد)، تا شروع فرآیند تبدیل تنها چند ساعت طول میکشد. شخص کمکم کنترل بدنش را از دست داده، یک گوشه مینشیند تا کوردیسپسها پروسهی رشدشان را به راحتی کامل کنند. پس از آن قارچ سرچحماقی کنترل میزبان را به دست میگیرد. حیاتِ در خدمتِ قارچِ میزبان، شروع میشود. اگر قربانی دیگری ببیند برای انتقال کوردیسپسها به او، حمله میکند. در غیر اینصورت، مراحل ابتلا را با خیال راحت و در آرامش طی میکند. پس از گذران مدت طولانیای از آلودگی، هر میزبان، بسته به قوای بدنیاش، چهار مرحله از ابتلا را طی میکند. فارق از این اگر بدن میزبان در هر یک از این مراحل به هر شکل بمیرد، (مانند آنچه در طبیعت اتفاق میافتد) قارچ تا حد امکان به رشدش در بدن میزبان ادامه میدهد و سپس در محیط ریشه کرده و شروع به پخش کردن هاگ میکند. اما اگر دست سرنوشت فرد آلوده را زنده نگه دارد، بازی برایتان غافلگیریهای بهتری دارد.
یکی از مواردی که شاید لست آو آس را منحصربهفرد میکند همین چهار مرحلهی ابتلاست که حاصلش چهار نوع زامبی متفاوت است که در بازی با آن ها مواجه میشوید. پس آلودهشدن به بیماری، میزبان چهار قدم را پیش رو دارد که هر مرحله برای انسانهای دیگر از مرحلهی قبل خطرناکتر است. با آلوده شدن فرد، بدنش که حالا تنها وظیفهی حیاتیاش محافظت از انگل است، شروع به پوسیدن میکند و دندانها و اعضا و جوارحش فاسد میشوند. پس از یک هفته، بدن شخص ورم میکند و قارچها دیگر روی پوست فرد قابل مشاهده هستند. این پروسه یا تا جایی پیش میرود که او را به چهارمین نوع زامبی لست آو آسی تبدیل کند یا همان طور که در بالا گفته شد، با کشته شدن میزبان قارچ در محیط ریشه میکند و هاگهایش را آزاد میکند. بیایید کمی بیشتر دربارهی مراحل ابتلا صحب کنیم.
دستهبندی مبتلایان
Runners
اولین مرحلهی ابتلا به عفونت قارچی کوردیسپس «رانر» شدن است . رانرها هنوز غرایز انسانی دارند و صداهایی که ازشان میشنوید انسانیست، چیزهایی مثل ناله و گریه، اما چشمانشان ضعیف شده و نور چراغقوهتان را تشخیص نمیدهند. اغلب دستهجمعی حمله میکنند اما گاهی ممکن در صورت عدم احساس خطر یا تحریک نشدن(مثل پرتاب آجر یا بطری) بیخیالتان شوند و بهتان حمله نکنند.
Stalkers
استاکرها را میتوان چیزی میان رانرها و کلیکرها دانست. در مرحلهای از ابتلا هستند که قارچ بیشتر رشد کرده و نیمی از صورتشان را پوشانده است. تبدیل شدن از رانر به استاکر بسته به مقاومت بدن میزبان میتواند بین چندماه تا یکیدو سال طول بکشد. کشندگیشان از کلیکرها کمتر است، به این شکل که اگر دربازی بهتان حمله مستقیم کنند میتوانید با آنها درگیر شوید و بکشیدشان، کاری که در مقابل کلیکرها غیرممکن است و البته به کم شدن میزان سلامتی و اگر عکسالعمل سریع نداشته باشید مرگتان ختم میشود. نکتهی جالب و قابل اشاره دربارهی استاکرها این است که همانطور که از اسمشان برمیآید، مخفی میشوند و صبر میکنند تا قربانی حرکت کند و بعد به او حمله کنند. با این همه، حضور استاکرها در بازی بسیار کم است. تنها دو بار و هر دوبار هم در محیطهای اب گرفته سراغتان میآیند.
Clickers
کلیکرها را شاید بتوان گل سرسبد تیم دیزاین بازی دانست. این نوع از مبتلایان، زامبیهای بسیار خاصی هستند که نظیرشان را ندیدهاید، کلیکرها مبتلایانی هستند که سالهای طولانی درگیر انگل بوده و قارچ تمام مغزشان را تحت کنترل گرفته و جوانههای قارچ از کلههاشان بیرون زده است و چون چشمهاشان اولین جاییست که درگیر عفونت شده، مطلقاً کور هستند. اما این از کمالاتشان چیزی کم نمیکند. چرا که این دوستان عزیز، توانایی بسیار خوبی در جهتیابی با صدا دارند *. با رشد قارچ، تارهای صوتیشان هم از بین رفته و صدایی که ازشان بیرون میآید صدایی مثل کلیک است و شما با شنیدن همین صداست که متوجه حضورشان میشوید. اگر دربازی صدایتان را شنیدند و به شما حمله کردند، سخت نگیرید. چک پوینت را دوباره شروع کنید.
* . این صدای کلیک به گفتهی دراکمن از الگوی رفتاری پسربچهی چهاردهسالهای برداشته شده است که کور مادرزاد بوده و با سیستم اکولوکیشن توانسته مسیریابی را یاد بگیرد و این موضوع از توانایی مغز برای جایگزین کردن یک حس با حس دیگر نشات میگیرد
Bloaters
گاهی اوقات در یک داستان،سر و کلهی یاروهایی پیدا میشود که قوانین خود داستان را میشکنند و به قول معروف از خط بیرون میزنند. شاید بتوان گفت که بلوترهای لست آو آس هم نمونهای از همین بیرونزدگیهاست. این موجودات بزرگی که روی تنشان کیسههای هاگ دارند، شاید تنها بخشی از داستان و گیمپلی بودهاند که به نظر من حتی در دنیای آپوکالیپتیک نیل دراکمن و بروس استارلی هم زیادی تخیلی به نظر میرسند. بلوترها آخرین و سرسختترین مبتلایان هستند که سالهای طولانی همزیستی با قارچ باعث شده تمام سطح بدنشان از کوردیسپسها و کیسههای هاگ پوشیده شود. اتفاق خندهداری که در مقابله با این هیولاها میافتد این است که هرجای نقشه ایستاده باشید از دور به سمتتان کیسهی هاگ پرت میکنند و باید فرار کنید. بلوترها بیشتر از اینکه شبیه به مبتلایان بازی باشند، شبیه به غولهای مرحله آخر بازیهای قدیمی هستند، با قدی دو برابر یک فرد عادی و بدن ورمکرده و بزرگی که از پا درآوردنش کار حضرت فیل است. خوب است که زیاد در بازی نیستند. به نظرم به ماجرا نمیچسبند.
این یک بازی دربارهی زامبیها نیست
اگر از آن دسته گیمرهایی باشید که داستان بازی برایتان مهم باشد، لست آو آس یکی از بهترین انتخابهاست. بازی کردن، احساساتتان را بیشتر از فیلم دیدن و کتابخواندن درگیر میکند و تحت تأثیر قرار میدهد. این حقیقت که با همراه شدن با شخصیت بازی در واقع در همان دنیا هستید باعث میشود همه چیز را با شخصیتها شریک شوید و ارتباط احساسی بین آدمها و اتفاقاتی که در آن دنیا برایشان میافتد را بهتر درک کنید. عضوی از همان دنیا میشوید و در سفر شخصیتها همراهشان هستید، با آنها میجنگید، پنهان میشوید، میخندید و گریه میکنید. در واقع در موقعیت سمپاتی با شخصیتهای داستان قرار میگیرید و تجربهای نزدیک به واقعیت خواهید داشت.
Last of us بیشتر از این که دربارهی جهش یافتن یک نوع قارچ باشد، دربارهی «جوئل» و «الی»ست. همه چیز از رابطهی میان این دو نفر، سرچشمه میگیرد. بازی با شیوع بیماری و کشته شدن دختر کوچک جوئل، به دست یک سرباز شروع میشود. بعد همه چیز بیست سال جلو میرود. بیست سال پس از سقوط بشر که افراد بسیار زیادی کشته و یا تبدیل شدهاند و دیگران، آنهایی که هنوز مبتلا نشدهاند، زندهماندن در آن شرایط را آموختهاند. در هر شهر یا روستایی که هنوز سقوط نکرده گروه مقاومتی تشکیل شده که با قوانینی سفت و سخت با طبیعت وحشی دست و پنجه نرم میکند. در بازی دائماْ به بازیکن یادآوری میشود که در دنیای نجاتیافتگان(Survivors) زندگی میکنید. از همان ابتدای بازی میآموزید که اعتماد کردن به آدمِ اشتباه، ممکن است چه پیامدهایی داشته باشد. میآموزید که هرکس نگران خودش است. غریبهها هیچ چیز به جز طعمههایی برای به دست آوردن منابع بیشتر نیستند و مفاهیمی چون اخلاق و انسانیت در این دنیا از بین رفتهاند. با جوئل وارد دنیایی میشوید که قانون «بخور تا خورده نشی» اصلیترین قانونش است. شرایط به قدری سخت و پیچیده شده که بعضی از کارهایی که میکنید از نظر اخلاقی قابل سرزنش است و ناتیداگ با استفاده از گیمپلی، حسابی به این قضیه پر و بال میدهد. جوئل در درگیریهایش با دیگر آدمها هیچ رحمی ندارد، حتی اگر دشمن به او التماس کند واکنش جوئل خورد کردن جمجه یا لگد کردن صورتش خواهد بود. البته واکنشها و ضربههای سهمگین جوئل بیدلیل نیست. چرا که شما باید بفهمید چه طور باید برای بقا بجنگید. که چه طور باید بیرحم باشید که زنده بمانید. چرا که وقتی یک نفر یکبار سعی در کشتنتان کرده، چیزی باعث نخواهد شد که دوباره این کار را نکند.
دراکمن در این باره میگوید:
«لست آو آس داستانی در باب تضاد است. پیرنگهای تاریکی در آن به چشم میخورد اما این پیرنگها در کنار عناصر محیطی چنان قرار گرفتهاند که برای ما زیبا به نظر برسند»
اصلیترین و بارزترین نمونهی این تضاد، خود الی و جوئل هستند. دو شخصیت متفاوت که کنار هم قرار گرفتهاند و بازی حول رابطهی میان این دو میچرخد. جوئل پدریست که دخترش را از دست داده. بیست سال اندوه فقدان و بیست سال مبارزه برای بقا از او یک قاچاقچی خشن و سرد ساخته که از بروز شخصیت حامی اِبا دارد. الی اما دختر نوجوان سرسخت و تسلیمناپذیریست که تمام آدمهای مهم زندگیاش را از دست داده، تنهاست و با وجود قدرتمند بودنش، نیاز به اعتماد و حمایت دارد. جای دیگری که میتوان این تضاد و تقابل را دید، ارتباط طبیعت و تمدن انسانی و مبارزهی پایاپایشان است که محیطهای بسیار زیبا و متفاوتی را در بازی به وجود آورده است. ساختمانها با هجمهی گیاهان، تخریب شده و انسانها تلاش میکنند که به هرترتیب در بقایای شهرها زندگی کنند و منابع را سرپا نگه دارند. از سوی دیگر، لست آو آس، عرصهی تقابل مبتلایان به کوردیسپسها- که با از دست دادن قدرت تفکر انسانی، دیگر بخشی از طبعیت شدهاند و دستهجمعی و از روی غریزه حرکت میکنند- با گروههای مختلف نجاتیافتگان است که هرکدام عملکرد ویژهی خود را برای مبارزه باهاشان، پیش گرفتهاند و حرکاتشان را تا جایی که بتوانند هوشمندانه پایهریزی میکند.
اگر بخواهیم جامعهی سقوط کردهی Last of Us را بیشتر بررسی کنیم، به چند گروه مختلف نجاتیافته برمیخوریم. یکی از چیزهایی که با نابود شدن حکومت و ایجاد هرج و مرج در دنیاهای پستآپوکالیپسی اتفاق میافتد، تشکیل شدن گروههای مختلف مقاومت است. بین این گروهها همیشه نبرد و رقابت بر سر منابع یا تفاوت عقیده در شیوهی زندهماندن در کنار نبودن قانون، موجب دشمنیهای عمیق میشود و پس از مدتی، دیگر تهدید اول چنین دنیایی بیماران و یا زامبيهایش نیستند، بلکه انسانهایی هستند که یکدگیر را به چشم طعمه نگاه میکنند. بازی میخواهد بهتان ناامیدی و عجز انسانها را در این دنیای بیرحم نشان دهد و بگوید که علت رفتارشان چیزی غیر از این دنیای بیرحم نیست. هنگام سفر جوئل و الی در آمریکا، با جوامع مختلفی رو به رو میشوید و میفهمید که هر کدام چه طور با مسألهی نزاع برای بقا کنار آمدهاند. آدمهایی که شیوع بیماری تغییرشان داده و باعث شده تصمیمهایی بگیرند که شاید در یک دنیای بهتر، هیچوقت نمیگرفتند.
شالودهی گروههای نجاتیافتگان، متشکل از پنچ گروه است که در ادامه بیشتر راجع بهشان حرف خواهیم زد:
FEDRA (Federal Disaster Response Agency / آژانس فدرال پاسخ به بحران
این گروه تنها نهاد بازمانده از دولتِ قبل از شیوع است که با اعلام حکومت نظامی، قدرت را از دست مقامات سیاسی درآورده و برای مهار شیوع عفونت قارچی، جمعیت سالم را به مناطق قرنطینهی شهرهای بزرگی مثل «پیتسبورگ» و «بوستون» انتقال داده است. ایالات متحدهی زیر نظر فدرا، تحت کنترل شدید قرار دارد و این خفقان باعث به وجود آمدن گروهی شبهنظامی به نام فایرفلایها شده که سعی دارند با برگرداندن حکومت قبلی، برای پیدا کردن راه علاج این بیماری تلاش کنند. بازی در زمانی میگذرد که فدرا کنترل شهرهای دیگر را از دست داده و فقط در بوستون مستقر است و در مقابل، شهر پیتسبورگ به جولانگاه شکارچیها تبدیل شده.
Fireflies / فایرفلایها
گروه بعدی که در بازی معرفی میشوند Firefly ها هستند. همان طور که پیشتر گفتم، فایرفلایها، گروهی از شورشیان شبهنظامی سازمان یافتهاند که در اعتراض به خفقان حکومت فدرا تشکیل شدهاند و در جنگی نابرابر برای برگرداندن دولت حاکم بر ایالات متحده با فدراها، مجبور به ترک مناطق قرنطینه شدهاند. هدف فایرفلایها پیدا کردن درمانی برای بیماری عفونت مغزی ناشی از کوردیسپس است و برای رسیدن به آن هرکاری میکنند. با این که در سراسر کشور پخش شدهاند، میتوان بیمارستان «سَنتماری» را مقر اصلیشان در زمان بازی دانست . باید این نکته را هم در نظر داشت که فایرفلایها تنها کسانی نیستند که با فدرا مبارزه میکنند، گاهی مردم عادی و شورشیان متفرقه هم بخاطر کمبود منابع غذایی شورش میکنند. فایرفلایها نزد مردم عادی محبوب هستند و حمایت میشوند و هرروز تعداد کسانی که بهشان میپیوندند بیشتر میشود.
Hunters / شکارچیها
سومین گروهی که سرراه جوئل و الی قرار میگیرند شکارچیها (Hunters) هستند که در بدو ورودتان به پیتسبورگ با حملهشان مواجه میشوید. شکارچیها آن دسته از مردمی هستند که حکومت نظامی فدرا را در پیتسبورگ از بین بردهاند. در واقع شورشیان غیرفایرفلایی هستند که باعث سقوط قرنطینهی نظامی فدراها شدهاند. اما تلاش هانترها برای ایجاد دولتی بهتر از دولت نظامی با شکست مواجه شده چرا که تودهی مردم وقتی با این واقعیت مواجه میشوند که بدون وجود ارتش در برابر مبتلایان بیدفاعند، اعتمادشان به هانترها از بین میرود. شکارچیان افراد غیرخودی را که وارد محدودهشان میشوند توریست مینامند و آنها را وحشیانه میکشند و غارت میکنند. به گفتهی «هِنری» -یکی از افرادی که بخشی از سفر را همراه جوئل و الی میشود- شکارچیان، اعتقاد به بقای فرد قویتر دارند برای همین بچهای در گروهشان پیدا نمیشود. استفاده از اسلحههای سنگین و ماشینهای نظامی مسلسلدار در خیابانها از ویژگیهای این گروه است.
Bandits / راهزنها
راهزنها(Bandits) را در شهر «جکسون» میبینید. راهزنها گروهی از سوروایورها هستند که پس از شیوع هم شانس وارد شدن به هیچ منطقهای را نداشتند و از همان زمان به بعد در بیقانونی زندگی کردهاند، تعدادشان زیاد است و اغلب به انبارهای اسلحه دسترسی ندارند، برای همین برای به دست آوردن منابع به مناطق مختلف حمله میکنند و ذخایرشان را غارت میکنند. از آنجایی که شانسی در وارد شدن به قرنطینههای شهری نداشتند محیطهای زندگیشان بیشتر مناطق روستایی است و به خاطر وجود اسبها و سلاحهایشان، حال و هوایی قرون وسطایی به بازی دادهاند.
Cannibals آدمخوارها
گروه آخر Cannibals (آدمخوارها) هستند که در دانشگاه «کلورادو» و منطقهی «سیلورلیک» با آنها مواجه میشوید. شخصیترین و نزدیکترین برخورد با دشمن را با این گروه دارید. سردستهشان «دیوید» است. دیوانهای که در نبود قانون و حکومت، رهبر گروهی شده که با اعتماد به او و به خاطر سخت شدن شرایط(طبق گفتهی دیوید به الی) به آدمخواری روی آوردهاند. مواجهه با دیوید و گروهش تجربهی جالب و نادریست که میتوان آن را از جذابترین قسمتهای بازی به حساب آورد. دیوانهای که با نشاندادن چهرهای مهربان از خود، بازیکن را فریب میدهد، اما رفتهرفته مشخص میشود که چه نیتی داشته و کیست. مبارزهی تا پای جانِ الی با دیوید را شاید بتوان یکی از پرتنشترین بخشهای بازی خواند که آدرنالین خونتان را به اندازهی قابل توجهی افزایش میدهد.
چرا اینفکتدها و دیوید ترسناکند؟
ما میترسیم که بمیریم. منشاء تمام ترسهایمان همین است. مرگ! شاید هیچ وقت به این فکر نکنیم که اگر یک هیولایی بیاید و مغزمان را تسخیر کند و روحمان را با خود به یک دنیای بیگانه و ترسناک ببرد چه حسی دارد و چقدر میتواند ترسناک باشد، اما همهمان ترس از مرگ و آسیبدیدن را تجربهکردهایم. چه سوسک بالدار حمام باشد چه یک بیماری سخت و چه تصادف و حملهی یک حیوان درنده. تمام موجودات میل به بقا دارند و حتی باهوشترین ما هم از این قاعده مستثنا نیست. این است که وقتی برای اولین بار با چند زامبی که یک کلیکر بینشان است مواجه میشوید(در یک ساختمان خرابه و هنگام شب) و همراهانتان بالا میمانند و شما باید بروید و منطقه را پاک کنید استرس و ترس بیچارهتان میکند.
ترسی که مبتلایانِ لست آو آس -قبل از آنکه قلقش را یاد بگیرید- بهتان وارد میکنند نمونهی عجیبی از ترس برای بقاست. چون با وجود اینکه میتوانید با حرکت مخفیانه از پسشان بربیایید، هر آن ممکن است یکیشان شما را ببیند و بعد از آن دیگر کارتان ساخته است. ترس از مرگ و آسیبدیدن در این بازی خیلی جاها غافلگیرتان میکند. وقتی آسانسور هتل میافتد و جوئل مجبور میشود به تنهایی راه نجات را پیدا کند، اگر بازی را روی هر سختیای غیر از «آسان» رفته باشید، حسابی حالتان جا میآید. اما ماجرا به این جا ختم نمیشود. شاید بتوان استرس این بخشها را، با استرسی که هنگام درگیری الی و دیوید وجود دارد مقایسه کرد. این بار دشمنتان یک موجود بیعقل نیست. مردیست که حرف میزند، راه میرود، مخفی میشود، می دود و از همه بدتر، میخواهد تکهتکهتان کند و از گوشتتان سوپ خوشمزهای بپزد.
Endure and Survie [1]
تابستان
جوئلِ قاچاقچی داستان، پس از گذشت بیست سال از مرگ دخترش، دوباره مجبور میشود دختربچهای که فقط چند سال از دختر خودش بزرگتر است، از این سر شهر به آن سر شهر ببرد. الی، دختریست که تا سه هفته بعد از آلوده شدن به قارچ، هنوز تبدیل نشده است و گروه فایرفلایها به سردستگی «مارلین»، او را راه نجات بشریت میبینند. این اتفاق نه برای الی و نه برای جوئل قابل قبول نیست. جوئل رابطهی سردی با الی دارد و الی نیز نسبت به جوئل بیاعتماد و متهاجم است. از اول هم قرار نبود که در بازی الی دختر جوئل باشد، چرا که در آن صورت همه چیز بیمعنی میشد و قطعاْ جوئل برای دخترش از هیچ کاری دریغ نمیکرد. این دو در ابتدای بازی حتی یک دیگر را نمیشناسند. شروع رابطهشان بسیار پرتنش است و تا یک جایی از بازی احساسی که بازیکن به الی دارد، در واقع بازتابی از احساس جوئل به الیست. این طور بگویم که لست آو آس را طوری ساختهاند که بازیکن تمام تنشها و احساسات بین شخصیتها را درک کند و بر همان قطاری سوار شود که الی و جوئل سوار هستند.
در طول بازی، شما کمکم شاهد بهتر شدن رابطهی بین جوئل و الی هستید. جوئل که به دنبال انکار و فکر نکردن به گذشته است، دربرابر برقراری هرگونه ارتباطی با الی مقاومت میکند. او را به اسم صدا نمیزند و مستقیم مورد خطاب قرارش نمیدهد. اگر به واکنشها و چهرهی جوئل خوب دقت کنید میتوانید در هر بخش، احساس او را به کل ماجرا متوجه شوید. خشمی که در ابتدای بازی به الی دارد(بخاطر این که الی او را یاد رنج از دست دادن دختر خودش میاندازد) کمکم تبدیل به احساس پدرانهای میشود که اوجش را میتوان پس از درگیری الی با دیوید، سردستهی آدمخوارها دید که حسابی ازش کفری شده و قصد کشتنش را دارد. در گوشهگوشهی بازی میتوانید تلاش الی برای ارتباط با جوئل را ببینید. این که الی خیلی زود به جوئل اعتماد میکند و او را حامی خود میبیند. اما جوئل که نتوانسته از دختر خودش دفاع کند، تحت هیچ شرایطی زیر بار حمایت کردن از کسی نمیرود. چه برسد به این که دختری باشد همسنوسال دختر خودش و مأموریتش هم یک جورهایی چه بخواهد و چه نخواهد به شکلی محافظت از او باشد. اما این رابطه در طول بازی شکل میگیرد.
جاهایی که جوئل برای اولین بار به الی اجازهی دخالت در امور را میدهد و الی کارش را خوب انجام میدهد و جوئل هرچند اندک، اما تحسینش میکند، رابطه شکل دوستانهتری به خود میگیرد. در طول سفر به پیتسبورگ در ماشین، الی یک نوار کاست از کیفش بیرون میآورد و از جوئل میخواهد که آن را توی ضبط بگذارد. سپس مجله و داستان مصوری را که از پناهگاه بیل دزیده، درمیآورد و هنگام خواندن مجله، سر به سر جوئل میگذارد، اکنون شما دیگر به جای برخورد خشن و تهاجمی، رفتاری نه چندان گرم ولی مهربانانه و حتی همراه با لبخند از جوئل میبینید. هنگامی که به پیسبورگ میرسند، خلاقیت سازندههای بازی کمکم خودش را نشان میدهد و صحنهی تصادفی که ابتدای بازی شاهدش بودید به همان شکل تکرار میشود. با کنار هم گذاشتن اتفاقات پیشین و این تصادف، متوجه میشوید که الی کمکم دارد برای جوئل جایگزین دختر ازدسترفتهاش میشود. جدای از اهمیت الی بخاطر مقاوم بودنش نسبت به کوردیسپسها، جوئل دیگر نگران سلامتی و حال الی است. الی در راه پیتسبورگ به این که داستان مصورش ادامهدار است و او نمیتواند ادامهی ماجرا را بفهمد، معترض است و در طول بازی، جوئل این طور داستانهای مصور را برای الی جمع میکند.
در پیتسبورگ، چیز دیگری هم هست که میتوان جزء نقاط عطف بازی به حسابش آورد. نشان دادن رابطهی بین آدمهای بازی که نه عضو ارتشاند و نه عضو هیچ کدام از گروهها. این که چه طور دشمن مشترک ممکن است آدمها را بهم نزدیک کند. این که فرقی نمیکند بیست سال گذشته باشد، هنوز هم دو مرد میتوانند دربارهی هارلیدیویدسون صحبت کنند و دو نوجوان همسنوسال از خوردن بلوبری لذت ببرند و در مغازهی اسباببازیفروشی هیجان زده شوند. شخصیتهای داستان واقعیاند. «هنری» و «سَم» که در پیتسبورگ به جوئل و الی میپیوندند دو برادری هستند که میخواهند از دست هانترها فرار کنند. دغدغهی مشترک دارند و اگر نتوانند به ضعفهایشان غلبه کنند، راهی غیر از مرگ پیش پایشان نخواهد بود. شاید در این قسمت از بازی شخصیت الی بیشتر از همیشه به چشم بیاید.
الی، یک دختر جذاب و استریوتایپ سوپرقهرمانی آمریکایی نیست که اندام چشمگیر داشته باشد یا لباسهای آنچنانی بپوشند و در عین قدرت، لَوَندی کند. آن دسته دخترهایی که هستند تا فضا را تلطیف کنند و یا معشوق باشند . الی دختر بچهای چهاردهساله و عادیست که در موقعیتهای سخت قرار میگیرد و مجبور به تصمیمگیری میشود. میجنگد. مجبور است قوی باشد تا زنده بماند. دختری که از دیدن ماشین بستنیفروشی تعجب میکند و در عین حال اگر خطری جان یکی از همراهانش را تهدید کند، با بیرحمی تمام به مبارزهاش میرود.
پاییز
داستان لست آو آس، دربارهی آدمهای واقعی در یک دنیای دیوانه است. انسانهایی که هر کدام به اشکال مختلف برای بقا و زنده ماندن تلاش میکنند. انسانهایی که میجنگند و یا ناامید شدهاند و به همنوعخواری روی آوردند. این ترس و ناامیدی را میتوان در شخصیتهای بازی هم دید. در بخشی از داستان جوئل تصمیم میگیرد مسئولیت الی را به شخص دیگری واگذار کند و خودش پی کارش برود. الی موضوع را میفهمد. ناراحت میشود و فرار میکند. وقتی جوئل بالاخره پیدایش میکند و وارد خانه میشود، میبیند که الی روی طاقچهی اتاقی که به نظر میرسد اتاق یک دختر باشد نشسته و دارد دفتر خاطراتش را میخواند. از جوئل میپرسد: «واقعاً تمام نگرانیشون این بوده که با کی برن بیرون یا چه دامنی به چه پیرهنی میاد؟» جوئل از الی میخواهد که همراهش برود و الی میگوید: «اگه بگم نه چی؟»
جوئل با خشم پاسخ میدهد: «اصلاً میفهمی زندگیت چه ارزشی داره؟ ها؟ که اون طوری فرار میکنی و خودتو به خطر میندازی؟ خیلی احمقانهس!»
-«با این حساب به نظرم هردومون از هم ناامید شدیم.»
-«چی از من میخوای؟»
-«اعتراف کن که تمام مدت میخواستی از شرم خلاص شی!»
-«تامی این منطقه رو بهتر از من…»
-«به جهنم…!»
-«متاسفم! ولی من بیشتر از خودم به اون اعتماد دارم.»
-«مزخرف نگو! از چی این قدر میترسی؟ که آخر کارم مثل سم بشه؟ من آلوده نمیشم! از پس خودم برمیام!»
-«چند بار خطر از بیخ گوشمون رد شده؟»
-«میبینی که از پسش براومدیم!»
-«آره و اگه با تامی باشی خیلی بهتر از پسش برمیای!»
-«میدونی… من اون نیستم…»
-«چی؟»
-«ماریا دربارهی سارا بهم گفت…»
جوئل برافروخته و با صدایی که به سختی کنترل میشود میگوید: «الی! داری جای خیلی خطرناکی پا میذاری!»
-«بخاطر دخترت متاسفم جوئل اما منم خیلیها رو از دست دادم!»
-«تو راجع به از دست دادن چی میدونی؟!»
الی با خشم و بغض میگوید: «هرکسی که برام مهم بوده یا مرده یا ترکم کرده! همه… به غیر از توی لعنتی! پس بهم نگو با یکی دیگه امنیتم بیشتره، چون حقیقت اینه که فقط بیشتر میترسم!»
جوئل با خشمی فروخورده ولی آرامتر پاسخ میدهد: «راست میگی. تو دختر من نیستی. منم مطمئناً پدرت نیستم. راهمون از هم جداست.»
اما مسأله این نیست. جوئل میترسد الی را از دست بدهد. حالا که کمکم ارتباط عاطفی بینشان شکل گرفته، جوئل میترسد که الی را هم مانند سارا از دست بدهد. این است که جملهی آخر را با تأکید فراوان میگوید. که بله، من پدر تو نیستم و راههایمان جداست. انگار بخواهد اهمیت الی را نزد خودش نیز انکار کند. اما در نهایت نمیتواند. وقتی به تپهی بالادست شهر تامی میرسند، جوئل از تامی محل آزمایشگاه فایرفلایها را میپرسد. سپس از الی میخواهد که اسبش را پس بدهد، چرا که اسبی که او سوارش شده برای هر دو نفرشان جا دارد. الی که ناگهان خوشحال شده، اسب را به تامی برمیگرداند و پس از عذرخواهی از او، با لبخندی آرام پشت اسب جوئل سوار میشوند و «جکسونسیتی» را همراه با جوئل ترک میکند. بعد ار آن انگار یخ جوئل آب شده باشد. شروع به حرف زدن میکند. راجع به بیسبال، دانشگاه و حتی سارا. جوئل رفتهرفته درد ناشی از فقدان سارا را میپذیرد و راه از اینجا به بعد سختتر میشود!
شاید حضور فصلها به این شکل دربازی چندان هم بیدلیل نباشد. ناامیدی و ترس جوئل به پاییز ختم شود و سختترین بخش سفر در زمستان است. جایی که جوئل پس از درگیری با افراد دیوید زخمی شده و الی از او مراقبت میکند. دختری که او نمیخواست داشته باشد حامیاش شده است.
زمستان
شاید بد نباشد که این قسمت از داستان را جزئیتر بررسی کنیم. زمستان شده و جوئل و الی برای گذران زمستان، جایی شبیه به یک پارکینگ را انتخاب کردهاند. این قسمت از بازی کرکترِ زیردست بازیکن، الی است. جوئل زخمی شده و در بستر بیماریست و الی هم زمانی که برای شکار بیرون رفته، به دیوید و جیمز برمیخورد و گوزنش را در ازای مقداری آنتیبيوتيك به آنها میدهد. الی پس از تزریق دارو به جوئل و چک کردن میزان تب او، کنارش دراز میکشد و دستش را روی شانهی جوئل میگذارد و به خواب میرود. الی حامی کسی میشود که تا کنون تحت حمایتش بوده. این تغییر رفتار و تغییرات شیمی روابط کرکترها در لست آو آس، ستودنیست. شاید کمتر بازیای را پیدا کنید که در آن کوچکترین حرکات و حالات چهرهی شخصیتها در خدمت داستان بازی و روابط میان شخصیتها باشد . کافیست کمی به ریزِ رفتارها و دیالوگها دقت کنید تا متوجه این موضوع شوید. رشد رابطهی بین جوئل و الی، گذشتن جوئل از مراحل سوگ و تبدیل شدن رابطهشان به احساس پدر و فرزندی در بازی، تبدیل شدن الی به یک زن قوی، ارتباط و واکنشهایش نسبت به دنیای قبل از حادثه همه و همه حاکی از شخصیتپردازی خوب بازی و تفکر پشت ارتباط میان شخصیتها با یکدیگر و با محیط پیرامونشان است.
پس از آن، الی با صدایی از خواب بیدار میشود و میفهمد که دیوید و افرادش تعقیبش کردهاند، برای نجات جان جوئل فرار میكند اما به چنگ ديويد میافتد. دیوید نمونهی انسان مجنونیست که آزادی دنیای سقوط کرده به او اجازه داده تا دیوانگیاش را رها کند. فردی بیمار که رهبر یک گروه آدمخوار است و الی را زندانی کرده تا هم بازیاش بدهد و هم از او سوءاستفاده کند. الی که متوجه قصد دیوید شده، رفتار متظاهرانه و دوستانهاش را با نفرت پاسخ میدهد و با شکستن انگشت دیوید تلاش میکند فرار کند. اما موفق نمیشود. در این حین جوئل که به کمک دارو بهتر شده هم بیدار شده و از غیبت الی باخبر میشود و دنبالش میرود.
دیگر نیازی نمیبینم اشاره کنم. جوئل پدریست که میخواد جان دخترش را نجات دهد. خشم و عصبانیت جوئل از افراد دیوید خشم یک بزهکار نیست که محمولهاش را دزدیده باشند. خشم کسیست که عزیزی را از دست داده. وقتی با راهنماییهای افراد دیوید آن دو را میکشد، میتوان خشم پدرانه را در لحن و صدایش دید. و اوجش پس از درگيری بين الی و ديويد قابل مشاهده است.
حقیقت این است که در دنیایی اینچنینی، همان طور که نیل دراکمن اشاره میکند، دشمنهای اصلی انسانهای دیگر هستند. چرا که کسانی که آلوده شدند تکلیفشان مشخص است و میدانید باید با آنها چه کار کنید. اما انسانها همیشه ترسناک و غیرمنتظرهاند. بخش کشمکش و درگیری بین الی و دیوید به جرئت یکی از پراسترسترین قسمتهای بازیست. بازیای که ترس از مرگ را توی پوست و استخوانتان فرو میکند. اگر از حملهی یک کلیکر به وحشت میافتید و ضربان قلبتان بالا میرود، اینجا دیگر دشمنتان یک موجود بیعقل ترسناک نیست. یک انسان دیوانه و آدمخوار است که میخواهد شما را بازی دهد و بعد تکهتکه کند. قایم موشک دیوید و الی در رستوران بسیار دلهرهآور و استرسزاست و نهایتاً هردوشان از سر خستگی نبرد از حال میروند و باز همزمان با هم به هوش میآیند. دست الی به چاقو میرسد و دیوید که از موضوع بیخبر است نطق میکند که هنوز برای امان خواستن دیر نشده. الی را به گردن دیوید میزند و سپس با ضربه. جوئل در این لحظه از راه میرسد و الی را در آغوش میکشد. الی با خشم فریاد میزند که به من دست نزن. اما وقتی جوئل صورتش را میگیرد و الی میفهمد جوئل است که در آغوشش گرفته، زیر گریه میزند و می گوید که دیوید قصد تعرض به او را داشته. جوئل سر او را در آغوش میگیرد و میگوید: «oh, baby girl.. it’s ok. It’s ok» و الی که آرامتر شده شروع به گریستن میکند.
قبل از این رویارویی، شما فقط دوبار چنین برخورد مهربانانهای از جوئل میبینید. یکی وقتی دخترش را توی تختش میگذارد و بار دوم وقتی سارا در حال مرگ است. اینجاست که مطمئن میشوید دیگر خبری از آن مرد تندخوی خشن نیست. حالا جوئل، پدریست که توانسته با گذشتهش کنار بیاید و کمکم الی را مثل دختر خودش دوست داشته باشد.
بهار
فصل بهار و اتفاقاتش تأیید خوبی برای این است که بگوییم انتخاب زمان و فصول در بازی به این شکل، اتفاقی نبوده. بهاری که در آن، آرامش بازمیگردد.
رابطهی جوئل و الی تا اواخر تابستان هنوز شکل نگرفته بود، اما پس از ماجرای سم و هنری بهتر میشود و وارد پاییز میشویم، پاییز یکی از نقاط عطف است که جوئل تصمیم میگیرد خودش الی را به مقصد برساند و در پاییز سرد ولی زیبای دانشگاه کولورادو الیست که تبدیل به حامی جوئل میشود و سپس در زمستان، در جنگ سرسختانه با دیوید جوئل الی را مثل دخترش در آغوش میکشد. و حالا بهار شده.
بهار شده و طبعیت بازی به قدری زیباست که حالتان را خوب میکند. بهار دیگر آخر مسیر است. در بهار است که جوئل عکس خودش و سارا را که از تامی نپذیرفته بود از الی میپذیرد و اعتراف میکند که حتی اگر نتوان فرار کرد، باید با گذشته کنار آمد. در بهار است که جوئل سوگواریاش را به آخر رسانده، بار فقدان دخترش از روی دوشش برداشته شده و میتواند بدون عذاب وجدان و خشونت درباهی سارا حرف بزند و الی را مثل دخترش دوست بدارد. حتی به او قول میدهد که گیتار زدن یادش بدهد.
در آخرین بخش بازی، الی دمغ است و جوئل سعی میکند سرحالش بیاورد و ناموفق میماند. اما اتفاقی میافتد که میتوانم آن را با حسی که از حرکت قلعهی هاول در بهارِ کوهستان در انیمیشن «قلعهی متحرک هاول» میازاکی بهتان دست میدهد مقایسه کنم. انگار که با سوفی روی بالکن قلعه ایستادهاید و عطر و خنکای بهار را حس میکنید و حس میکنید باد در موهایتان میپیچد. درست همان حس!
صحنهی مواجهه با بیمارستان سنتماری و دیدن چیزی که الی را این طور سر ذوق آورده هیچ چیز از یک تجربهی واقعی کم ندارد. الی که با سرعت از راهروهای ساختمان مخروبهی پوشیده از گیاه میدود و به جوئل اصرار میکند که همراهش برود، زرافههایی را دیده که در محوطهای باز و بسیار سرسبز ایستادهاند و یکیشان سرش را از شکاف ساختمان داخل کرده و از گیاهان روییده بر دیوار میخورد. نمیتوانید این صحنه را ببینید و احساساتی نشوید. ممکن نیست قلبتان به تپش نیفتد و شما هم به این فکر نکنید که این حیات هرچقدر هم که تاریک باشد، ارزش جنگیدن را دارد. که در بدترین شرایط هم طبعیت به زندگی خود ادامه میدهد و حیواناتی که زمانی ما برایشان خطر به حساب میآمدیم دوست ما هستند. با دیدن زرافهها الی سرحال آمده. جوئل نگاهی به زرافهها و تمام چیزهایی که الی تجربه نکرده و ندیده میکند و میگوید:
«میدونی که مجبور نیستیم این کارو بکنیم. میتونیم برگردیم پیش تامی.»
و الی پاسخ میدهد:
«بعد از این همه راهی که اومدیم؟ بعد از تمام کارایی که کردم؟ نمیشه همهش برای هیچی باشه. بعد از این که تموم شد، هرجایی بگی میام.»
و جوئل پاسخ میدهد:
«بدون تو از این جا نمیرم.»
و اين را ثابت میكند. در حين رد شدن از تونلي پر از آبی كه به مقر فايرفلایها میرسد الی برای آزاد كردن جوئل از اتوبوسي كه او را گير انداخته توی آب میرود و با آزاد كردن جوئل به حالت اغما میرود و جوئل به هر سختی كه شده به الی میرسد او را به سطح آب میرساند.
صحنهی بعد باز هم سینماتیک بازیست. جوئل همان طور که بالای سر سارا نشسته بود، بالای سر الی نشسته و تلاش میکند او را احیا کند و تنها چیزی که میگوید این است که«نفس نمیکشه»، حتی وقتی سربازان فایرفلای اسلحه رویش میکشند فقط و فقط همین جمله را میگوید و تقاضای کمک دارد. تا یکی از سربازان ضربهای به سرش میزند و جوئل بیهوش کنار الی میافتد.
وقتی جوئل در بیمارستان متوجه میشود که الی قرار نیست از زیر این عمل جان سالم به در ببرد-چرا که با برداشتن بخش جهش یافتهی قارچ، کوردیسپس به مغزش سرایت میکند و تبدیل میشود- از دست افراد مارلین فرار کرده با قتل عامشان خود را به اتاق عمل میرساند. اگر از آن دست گیمرهایی باشید که تمام نقشه بازی را زیر و رو میکنند، در حین درگیری سه تا رکوردر پیدا میکنید. یکی از جراح اصلی و دوتای دیگر از مارلین، متوجه میشوید که با این که الی نمونهی خاصی است، افراد دیگری هم وجود داشتهاند که زیر تیغ جراحی رفتهاند و عملشلن نتیجهای نداشته و این بار پزشکان امیدوراند نتیجه بگیرند. اما مساله این جاست که نجات بشریت برای جوئل مهم نیست. مارلین باید شخص دیگری را پیدا کند. با حملهی جوئل به اتاق عمل و کشتن دکترها، دوباره تاریخ در بازی تکرار میشود و جوئل در حالی که الی را در آغوش گرفته از هجمهی شلیکها فرار میکند. این آخرین جاییست که شما کنترل جوئل را دارید و گیم پلیش درست مثل اولین باریست که با جوئل بازی کردید. بازی جایی تمام میشود که شروع شده بود و نیل دراکمن و بروس استارلی به خوبی توانستند رابطهی الی و جوئل را به سر انجام برسانند.
در ماشین به سمت جکسون، الی متعجب از لباسهای تنش به هوش میآید و از جوئل میپرسد که چه اتفاقی افتاده، جوئل برایش میگوید که فایرفلایها را پیدا کردند. میگوید که افراد خیلی زیادی مثل الی وجود دارند و آنها دیگر از پیدا کردن واکسن دست کشیدهاند. الی که باور نکرده، دوباره به خواب میرود.
پایان ماجرا روی تپهی مشرف به قرارگاه تامی اتفاق میافتد.
-«صبر کن..اااام.. توی بوستون.. وقتی که گازم گرفتن، تنها نبودم. بهترین دوستم هم بود. اون رو هم گاز گرفتن. نمیدونستیم چی کار کنیم، برای همین گفت بیا منتظر بمونیم و خیلی شاعرانه با هم عقلمونو از دست بدیم. من هنوزم منتظرم نوبتم شه…»
-«الی…»
-«اسمش رایلی بود و اولین نفری بود که مرد. بعد تس، بعدش هم سم.»
-«هیچ کدوم از اینا تقصیر تو نیست.»
-«تو متوجه نیستی،»
-«من سالهای زیادی رو با زنده موندن دست و پنجه نرم کردم. مهم نیست چی بشه، هرچی هم بشه یه چیزی پیدا میکنی و براش میجنگی. میدونم این چیزی نیست که الان میخوای بشنوی اما…»
-«قسم بخور. قسم بخور هرچیزی دربارهی فایرفلایها بهم گفتی حقیقت داشت.»
-«قسم میخورم.»
اگر منصفانه نگاه کنیم، نیل دراکمن، کارگردان هنری لست آو آس، توانسته موفقیتی بسیار چشمگیرتر از کارگردان هنری سهگانهی قبلی کمپانی ناتیداگ یعنی “آنچارتد” به دست آورد. تیزهوشی دراکمن باعث شده بازیکنِ طرفدار ژانر نه تنها از فضای بسیار زیبای دنیای پساآخرالزمانی لذت ببرد، که بتواند در این دنیا زندگی کند و با فراز و نشیبهایش دست و پنجه نرم کند. حتی اگر روند گیمپلی در مواجهه با هانترها و بندیتها و کانیبالها یکسان باشد، احساسی که از فضا منتقل میشود قطعاً یکسان نیست. گذشتن از هرکدام از این جوامع باقیمانده، تجربهی منحصر به فردیست که هوش مصنوعی بالا و دیالوگهای قابل تحسین بازی هر کدام را از دیگری متمایز میکند. در واقع، لست آو آس واقعاٌ دربارهی زامبیها نیست، دربارهی زنده ماندن در یک دنیای پساآخرالزمانیست که اگر دوست دارید تجربهاش کنید، به هیچ وجه نباید بازی را از دست بدهید.
طبعیت از آنچه تصور میکنید ترسناکتر است!
دنیای لست آو آس، شخصیت منحصر به فرد خود را دارد. به نظرم هنر کانسپتآرتیستهای بازی ستودنیست و ما تصاویر زیبا و منحصر به فرد بازی(که جزء لاینفک بازیهای ناتیداگ است) را مدیون کسانی چون ایتان زانا(Eytan Zana)، جان سویینی(John Sweeney)، ارون لیمونیاک(Aaron Limonick)، شدی سفدی(Shaddy Safad) و کارگردان هنری بازی یعنی اریک پنگیلیان(Erick Pangilinan) هستیم. تصاویری که اینها از داستان دراکمن خلق کردند در کنار قدرت کنسول پلیاستیشن سه و چهار، تجربهی شما از بازی را هرچه بیشتر به واقعیتی دلپذیر تبدیل میکند. شاید برایتان استفاده از کلمهی دلپذیر دربارهی بازی پستآپوکالیپسی عجیب باشد، اما تعادلی که بین شهرها و طبعیت برقرار شده و سرسبزی هر چند اندکی که پس از هر مرحلهی تاریک، به محیط بازی رنگ میزند، حالتان را جا میآورد. زمینی پر از چیزهای مختلف، آسفالتهای خراب، گوشههای شکسته، گرافیتیها و خرابهها و شهرهای آبگرفته، همه و همه از خصوصیات زیبا و جذاب محیط بازی هستند. یک چیز مشترک بین تمام شهرها وجود دارد. این که میبینیم پس از بیست سال سقوط بشریت، وقتی حواس هیچ کس به هیچ چیز نیست، چه اتفاقی برای زمین میافتد. سازندههای بازی برای ساختن این محیط از کتابی کمک گرفتند به نام «دنیا بدون ما». کتاب دربارهی جنگ هرروزهی ما انسانها برای عقب راندن طبیعت است در حالی که نهایتاً در غفلت و جهل ما طبیعت با سرعتی باورنکردنی، پادشاهیاش را پس میگیرد. برای مثال دربارهی شهر نیویورک در کتاب میخوانیم که چگونه هر روز آب را از سیستم مترو پمپ میکنند و اگر دو روز پیاپی این کار متوقف شود، سیل تمام شهر را برمیدارد. و آب، یعنی نقطهی آغار همه چیز.
آب که وارد شود، ساختمانها سقوط میکنند و درختها ریشه میدوانند و پخش میشوند. باد دانهها را پخش میکند، باران که میبارد آب بیشتر میشود و خاک نرم شده و پوشش گیاهی به وجود میآید. پس از بیست سال، حیوانات دوباره پراکنده شده و وارد شهرها میشوند. طبعیت شهر را از بین میبرد. پرندهها میآیند و حیوانات در جایی که قبلاْ برایشان ترسناک بود زندگی میکنند. همین به ما نشان میدهد که حتی در بدترین شرایط هم حیات ادامه پیدا میکند و این که این زندگی، ارزش نجات دادن را دارد.
با وجود این که سرسبزی جایجای بازی میتواند شگفتزدهتان کند، این هجوم طبعیت دو بزنگاه مهم در بازی را به خود اختصاص داده. اول در دانشگاه کولورادو که الی و جوئل انتظار پیدا کردن فایرفلایها را دارند. و دوم، در آخرین مرحله از بازی، زمانی که وارد شهر جکسون می شوند. در دانشگاه کلورادو پاییز نارنجی همه جا را گرفته. گیاهان به تن ساختمانها پیچیدهاند و طبعیت راه خودش را-ولو از میان سنگ و آهن- پیدا کرده. اما شاید چیزی که بتوان موتیف و جوهرهی لست آو آس شمرد، جملهی مهمیست که سرتاسر بازی به چشم میآید:
«حیات ادامه دارد.»
بله، حیات ادامه دارد و مهم نیست چقدر همه چیز بد شود، دختری هست که در برابر هجوم قارچهای کلهچخماقی ایمن شده. طبعیت اوج زیبایی خودش را نشان داده و شهرهایی که یک روز اوج شلوغی بودند محیطهای آرامی شدهاند که برای انسان ناامن ولی برای حیوانات امن هستند. پس از مواجهه با بدترین چیزها و تاریکترین محیطها و گذشتن از درگیری و کشتن دیوید، در زیباترین صحنهای که میتوان از طبعیت در یک ویدئوگیم دید، دختربچهای را میبینید که با دیدن و لمس این طبعیت، کنجکاوی کودکانهاش تحریک میشود و برای لحظهای تیرگی دنیایی که باید در آن برای زنده ماندن بجنگد را فراموش میکند و با اصرار از جوئل می خواهد که دنبالش برود. الی که در آخرین بخش از سفر سرحال نبود و دیگر حرف نمیزد، ناگهان حواسش به چیزی پرت میشود و با اصرار از جوئل میخواهد که همراهش برود. سر زرافهای را میبینید که از شکستگی ساختمان وارد شده و با ملایمت و آرامی در حال جویدن است. نوازشش میکند و سرحال میآید. بعد با عجله به پشت بام همان ساختمان میروند و گلهای از زرافهها را میبینند که در محوطهی باز در حال راه رفتن هستند. برای طبعیت مهم نیست اگر یک قارچ جهش پیدا کند یا یک گونه بیمار شوند. دیگران همیشه راه خود را ادامه میدهند. به گفتهی «جان سویینی» یکی از کانسپتآرتیستهای بازی، قرار بوده به جای زرافهها از گورخرها برای این صحنه استفاده شود، اما منش زرافهها در جویدن و قدم زدن تداعیگر متانت و وقاری است که آنها را به شگفتانگیزترین موجودی که الی میتواند ببیند، بدل میکند. دراکمن معتقد است علت تاثیرگذاری بسیار زیاد این صحنه، تمام تجربههای تلخ و ترسناکیست که قبل از آن وجود داشته. در DLC بازی که «لفتبیهایند» است میبینیم که الی شاید هیچ وقت آن قدری که باید کودک نبوده، اما همین ذوق و شادیاش از دیدن زرافهها و عطش او به دانستن و کشف و لمس محیط اطرافش کمسنوسال بودن او را یادآوری میکند. شاید به همین دلیل باشد که جوئل، با نجات الی به جای نجات بشریت، به نوع بشر خیانت میکند. چرا که نمیخواهد الی بدون آگاهی از سرنوشتی که انتظارش را میکشد زیر تیغ جراحان مارلین برود. چون قول داده به او گیتارزدن و شنا کردن را یاد بدهد و برایش آواز بخواند. چون الی کودکیست که خیلی چیزها برای تجربه کردن دارد و از همه مهمتر، میتواند جای دختر ازدسترفتهی جوئل را پر کند. پس مهم نیست اگر در یک دنیای پساآخرالزمانی، نجات جان یک نفر به جای نجات بشریت، باعث هلاک هرچه بیشترش بشود، مهم کودکیست که باید ببیند، تجربه کند، بزرگ شود و بعد انتخاب کند. در واقع شاید یک نفر شانس بزرگی برای دیگران به ارمغان بیاورد، اما اصل ماجرا چیز دیگریست. حیات ادامه دارد.
از سوی دیگر باید با دیدن تصویر رمانتیک و پرنور و امیدوارکنندهای که از طبیعت نشان داده میشود، باید به یاد داشت همین طبیعت است که قارچ را به وجود آورده است. شاید درنهایت پیام داستان این نیست که طبیعت نیرویی مثبت یا منفی است. پیام این است که طبیعت نیرویی قدرتمند است که هیچوقت نمیشود گفت به ادراک کاملی از آن رسیدهایم. الی و جوئل با این موضوع کنار میآیند و همین آنها را به بازماندههایی ارزشمند از نسل بشر تبدیل میکند. شاید شما هم باید از خودتان بپرسید:
در چنین جهانی، شما هم زنده میمانید؟
پانویس:
[1] . سرسخت باش و زنده بمان، بخشی از رمان مصوریست که الی میخواند و پس از بار اولی که این جمله را برای جوئل میگوید، در چندجای بازی جوئل نیز به آن اشاره میکند.
-
واقعا ممنون. خیلی خوب برام همه چی تداعی شد!
-
فوق العاده بود!
-
اخه دخترا رو چه به گیمری 🤣😂👍
دخترا تا یه خون میبینن سکته میکنن😂
اصلا جور در نمیاد😂
من توps4تموم کردم اینجا تو xbox one sهم رسیدنت اویل۳ بازی میکنم بیشتر حال میده. -
خب شما غلط میکنی همچین حرف میزنی.آخه تو قرن ۲۱ هم همچنین سکسیت ( کسایی که بین مرد و زن تبعیض قائل میشه)هایی وجود داره؟
واقعا برای بعضی هم جنس های خودم متاسفم 😔 -
آقایی که گفتی دختر و چه به گیم
بنده دختر هستم و 4 باره که لست اف اس رو بازی کردم هر بار هم سخت ترش کردم و شاید جالب باشه که فقط سه ماهه PS4 خریدم و با اکیپمون دور هم مورتال کمبت میزنیم 😉 -
🖕🖕🤙
-
والا شماها برید خاله بازی پی اس فور به چه دردتون میخوره؟
😂🖕🤞🤙 -
به تو هیچ ربطی نداره که به دردمون میخوره سکسیت خاک بر سر کونت سوخته که دخترا ازت بهتر بازی میکنن بدبخت برو شصتتو میک بزن الکی شر و ور تفت نده
-
کدوم احمقی به تو گفته دخترا تا خون میبینن سکته میکنن تو گه میخوری نظر های چرت و پرتتو منتشر میکنی…. گه خوری هاتو برای خودت نگه دار بدبخت دماغ سوخته غلط کردی که دخترو چه به گیم تونستیم بازی کردیم موفق هم شدیم دیگه گه خوریش به تو نیومده
-
فک نمیکردم الان تو قرن ۲۱ هنوزم همچنین افکار پوسیده و خاک خورده ای هست
واقعا متاسفم براتون -
والا نمیدونم چی بگم
آبروی هرچی پسره رو بردید حسودای بدبخت
گیمر دختر خیلی هست،خوباش هم هست
مگه واسه پسر ساخته شده فقط این بازیا
داش باشیزا😐👊 -
والا نمیدونم چی بگم
آبروی هرچی پسره رو بردید حسودای بدبخت
گیمر دختر خیلی هست،خوباش هم هست
مگه واسه پسر ساخته شده فقط این بازیا
داش باشیزا😐👊
دخترا شرمنده -
خاک تو سر هر کسی که این بحث چرت و پرت را شروع کرد حدود ۷۶ درصد موبایل گیرم ها دخترن و بازی اگر دختر پسر داشت کمپانی ها تا الان ورشکست شده بودند
-
-
عالی بود. خیلی عالی.
-
واقعا عالی بود. تبریک میگم سارا ^^
-
عالی بود
ولی چه فایده که این بازی انحصاری سونی بود و نتونستم بازی کنم -
واقعا فوق العاده بود !
یادمه وقتی بازی رو تموم کردم ، ازبس خوشم اومده بود فقط دوست داشتم برا یکی تعریفش کنم یا مقاله راجبش بنویسم … اما نمیدونستم چطوری احساسم رو بیان کنم !
واقعا مقاله عالیی بود …
با روح و روان ادم بازی میکنه لامصب …-
دقیقا من هم همین حس رو داشتم و وقتی بازی رو تموم کردم میخواستم به همه توضیح بدم که چه بازی بینظیری هست و چقدر قشنگه
-
واقعا عالی بود سارا خیلی عالی بود واقعا سنگ تموم گذاشتی تا این مطلب رو بنویسی خیلی خوشم اومد وقتی این مطلب رو خوندم خالی شدم انگار با یکی درمورد این بازی حرف زدم خیلی عالی بود دمت گرم سارا 👌👌 درسته فکم از بس خوندم درد گرفت ولی واقعا ارزششو داره و این بازی خیلی بی نقص و عالیه بهترین بازی که تو عمرم دیدم تا الان این بود و همیشه خاطر بازیش به یادم میمونه که چه بازی قشنگی هست و بازم ممنون سارا جان سپاس 🙏🙏🙏
-
-
خانم سارا واقعا عالی بود خیلی خیلی خیلی خیلی
لذت بردم از این گفتار از نوشتن زیباتون
بسیار عالی و قشنگ بازی رو بررسی کردین
بهترین بازی دنیاست
لست اف اس -
اوه پسر داغونم كرد
راستش الان تموم كردمش اونم تو يه روز
انقدر خوب بود كه نمي تونستم بيخيالش بشم
الانم خيلي فازم سنگينه (🔫😵)اصن يه وعظي! -
خیلی زحمت کشیده بودی
ممنون -
3feed
-
واقعا عالی بود سارا خیلی عالی بود واقعا سنگ تموم گذاشتی تا این مطلب رو بنویسی خیلی خوشم اومد وقتی این مطلب رو خوندم خالی شدم انگار با یکی درمورد این بازی حرف زدم خیلی عالی بود دمت گرم سارا 👌👌 درسته فکم از بس خوندم درد گرفت ولی واقعا ارزششو داره و این بازی خیلی بی نقص و عالیه بهترین بازی که تو عمرم دیدم تا الان این بود و همیشه خاطر بازیش به یادم میمونه که چه بازی قشنگی هست و بازم ممنون سارا جان سپاس 🙏🙏🙏
-
20 عالی
-
من تازه میخوام بزنمش بازیو فقط میترسم چون من از بازی ترسناک و غافلگیری میترم نظر شما؟
-
نه جای ترسناک نداره بیشتر هیجانی و فکریه
-
بیشتر با آدم ها می جنگیم تا زامبی ها
-
-
من انقدر از بازی خوشم اومده بود که فقط5 بار بازی رو تمام کردم
-
واقعا خیلی خوب بود بعد اینکه بازی رو تموم کردم دوساعت منگ مونده بودم😅
-
من ۲ ساعت داشتم گریه می کردم 😅😅
-
-
ماشاالله خیلی پر و پیمون بود
جامع و دقیق -
بازی خوبیه واقعا عالیه ولی من رزدنت اویل رو بیشتر دوسداشتم
-
رزدنت اویل دلهرهیه زیادی داره مخصوصا رزدنت اویل 2 ریمک تویه هداره پلیسه غوله دنبالته هی اون نمیدونه کجاییا ولی داره میگرده هی میبینی صداپاش نزدیک میشه باید سری راهتو عوض کنی ولی وای به روزی که غوله پیدات کنه …… ولی بازی این بازیم واقعا عالی بود
-
میدونم یکم دیره که این پیامو میزارم ولی باید خودمو خالی کنم.
الان سال ۲۰۱۹ هست و من تا به حال بازی مثل د لست آف آس ندیدم.
الان که بازیو تموم کردم دلم میخواست برم برا همه تعریف کنم ولی نشد.
وقتی اومدم این متنو خوندم بغض تو چشام جمع شد .وقتی که بازیو میرفتم با دیدن هر صحنش زیاد واکنشی نشون نمیدادم ولی این متنو خوندم بغص تو چشام جمع شده.
الانم هی دلم میخواد درباره ی بازی بخونم چون بازیو تموم کردم.
شما هم داستانو به صورت خیلی زیبایی بازگو کردین واقعا خوشم اومد ممنونم.-
تو چش اشک جمع میشه بغض تو کلو
-
حق😂😂
-
-
کیا رزدنت اویلو بیشتر دوست داشتند
-
من دوست دارم
-
-
از همون ابتدای بازی متوجه اهمیت دیالوگ های بازی شدم اما چون خیلی سریع زیر نویس رد می شد به طور کامل موضوع رو درک نکردم واسه همین دنبال یه سایت بودم که ماجرای داستان رو خلاصه بگه که با این پیج آشنا شدم . خیلی عالی توضیح دادید و باید بگم بهترین بازی عمرم بود و تحت تاثیر قرار گرفتم این خارجیا چه مخی هستند
-
سلام.من این بازیو تا آخر رفته بودم و خیلی برام گنگ بود ولی بعد خوندن این متن همهههههه چیز برام روشن شد واقعا عالی بود من از اون بخش زامبی ها بیشتر خوشم اومد و واقعا با تفکراتم جور بود ایول بابا دمتون گرم خیلی عالی بود
-
کیلیکر ها و بلوتر ها خیلی زد نشون سخته
رانر ها زدنشو اسونه
استالکر ها هم زدنشون اسونه ولی یهویی حمله می کنند که خیلی بده
البته اگه شیو داشته باشی موقعی که می خوان گازت بگیرن می تونی بُکُشیشون 🔫🔫😵😵-
بنظر من که این بازی مهرش بود
-
-
سارا واقعا ممنونم❤❤❤🌷🌷🌷
خیلی عالی و خلاصه کل بازی رو تعریف کردی
اگه میشه همین کار رو برای لست آو اس ۲ هم انجام بده خیلی ممنون😘😘😘😘
و بهترین بازی دنیا لست آو اس بوده و هست👌👌👌👌👍👍👍👍 -
فوق العاده بود … با تمام حست و جزئیات تعریف کرده بودی … واقعا واقعا بازی بهت چسبیده که اینقدر ریز واکاوی کردی…لذت بردم ممنون
-
سلام نوشته هاتون بی نظیر اند 😍
من لست اف اس یک رو بازی نکردم اما با این مقاله تمام بازی رو از بر شدم 😁
لطفا درباره بازی د لست اف اس دو هم بنویس 😍 -
آیا ممکن هستش زامبی ها بیایند
-
اسم اون اینفکتد آخری رو اشتباه ننوشتب؟؟؟؟
فک کنم اسمش شمبلر بود shambeler
-
فقط اون اولش کع خوش و خرم الی نشسته بود تو خونه یهو حمله کردن:))جدا عالی بود یکش
-
بهترین راه برای کشتن بلوتر ها
با آتیش به راحتی می تونین بکشینشون.
با کوکتل مولوتوف و شعله افکن بیوفتین به جونشون.-
البته تعدادشون خیلی کمه. فقط ۲ تا هست.
-
-
عالی بود متشکرم بنظرم جا داشت موسیقی هم حرف دزده بشه من عاشق این بازی هستم
-
ممنون بابت این متن… خیلی محشر بود… خیلی دقیق و فوق العاده بازی رو بررسی کرده بودید… من دقیقا وقتی این بازی رو تموم کردم تمام وجودم التماس میکرد که برم داستان بازی رو برای یکی تعریف کنم یا باهاش راجع به بازی حرف بزنم… ممنون بابت این مقاله و متن زیبا…. دوباره برام تمام بازی تداعی شد 🙂
-
سلام من ۸ بار بازی رو تو سخت ترین حالت بازی کردم و نظرم اینه که لست اف اس ۱ خیلی بهتر و جالب تر از ۲ هست لست اف اس ۲ خیلی احساسی و فکری هست
در کل نیل دراکمن سنگ تموم گذاشته
و آقای گل هم جنس پرست نباش -
بیاید پایین
-
واقعا خسته نباشی عالی بود دمت گرم
من برایش کردم عالیه.فصل دومی بازی رو هم که نگم اصلا…..اووفففف
عالی -
جای تاسف داره هنوز بعضی ها جنسیت رو ملاک انجام یک بازی میدونن اخه چه ربطی داره؟؟؟
-
من ۱۴دست دلست آف اس ۲رو از اول آوردم و بازم دوست دارم ممنون که این عکس های دلست آف اس رو گذاشتین