سفرهای دیستوپیایی ریک گرایمز در سرزمین نعش‌های رونده

2
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

زود می‌فهمیم که درست در زمان شیوع بیماری و حمله‌ی زامبی‌ها، در زندان هم جنگ داخلی به راه افتاده و این جامعه‌ی کوچک حتی قبل از جامعه‌ی اصلی فروپاشیده. به همین ترتیب جایی که در برخوردهای اول به نظر ریک، معدن طلا به نظر می‌رسید، به مکانی غم‌زده و افسرده تبدیل می‌شود که در آن قتل‌های زنجیره‌ای (در کمیک)، خودکشی و انواع دیگر نافرمانی‌های مدنی رخ می‌دهد.

اگر بخواهیم پدیده‌های جریان ساز ژانر زامبی را در سینما مرور کنیم، در فیلم‌ اول که مبدع ژانر زامبی بود،  زامبی‌ها متلکی تلخ و گزنده به مفاهیم مذهبی‌ای همچون رجعت و روز واپسین بودند (شب مردگان زنده) ولی کم‌کم  زامبی‌ها جدی‌تر گرفته شدند و نماد ترس از «دیگری» شدند (روز مردگان) و به جایی رسیدند که این موجودات به کنایه‌ای قدرتمند برای  نیاز اساسی دنیا به تغییر و پویایی بدل گشتند (سقوط مردگان).  آن‌ها صرفا شبیه‌سازی‌ای از آنچه قبلا بوده‌اند هستند و اجتماعات‌شان صرفا تقلیدی مسخره‌امیز از جوامع انسانی را به خاطر می‌آورد. مهم نیست که زامبی‌ها دقیقا چه هستند، هر چه باشند دیگر این دنیا یا جای ماست یا جای زامبی‌ها.  به همین خاطر تا سال‌ها مساله‌ی اصلی ژانر زامبی، مساله‌ی سقوط بود و اکثر بازی‌ها و داستان‌ها و حتی فیلم‌های کم‌بودجه‌ی درجه‌ی دوی ژانر زامبی در مقیاس‌های کلان و خرد بر روی چگونگی فروپاشی نظام امنیت استوار بودند.

the-greatest-zombie-movies-of-all-time-u1

‌  ۲۸ روز بعد باشد یا ۲۸ هفته بعد، فرقی نمی‌کند. مهم این است که زامبی‌هاحمله کرده‌اند و موقتا قوانین عادی را کنار زده‌اند و شرایط اضطراری را حکمفرما کرده‌اند. صرفا بحرانی اتفاق افتاده و باید مدیریت بحران کرد. ممکن است که بازمانده‌ها در یک کلبه جمع شده باشند یا هنوز در حال خدمت به یک کارفرمای فرضی باشند، ولی  دیگر سیستم اجتماعی زندگی‌های انسانی به معنای واقعی کلمه وجود ندارد و اگر هم وجود دارد، همان بقایای جامعه‌ی قبلی است که دوباره سعی دارد به هر زحمتی بازگردد. زامبی‌ها یک‌چیزهایی را تغییر داده‌اند و مشخصا  به معنای تلاشی برای نابودی دنیای قبلی‌اند ولی دقیقا معلوم نیست که بعد از هجومشان چه اتفاقی می‌افتد.  شکی نیست که بعد از شیوع شرایط اضطراری برقرار می‌شود و  قوانین و اخلاقیات همه موقتا از کار می‌افتدند.  سیستم سقوط کرده و در موقع ضرورت و اضطرار، شما در اثر شدت گرسنگی حق دارید که با توسل به زور،آذوقه و  غذای همنوع خودتان را هم تصاحب کنید تا یک روز دیگر دوام بیاورید. در دنیای زامبی‌ها به صورت کلاسیک مساله‌ی همزیستی یا بالکل وجود ندارد یا صرفا در ابعاد کوچک یعنی در سطح گروه‌های چندنفره یا خانواده رخ می‌دهد. در این شرایط شما حتی اگر کسی را هم بکشید، همچنان ممکن است از نظر اخلاقی و مذهبی مسئول نباشید زیرا که در مواقع اضطراری ممکن است بسیاری از حرام‌های دینی و اجتماعی به حلال‌های بدیهی تبدیل شوند و دیگر قوانین و ممنوعیت‌ها مانع نباشد.

 اما موج جدیدی که در ژانر زامبی به وجود آمده صرفا درباره‌ی پارادوکس‌های اخلاقی و شرایط اضطرار نیست و فقط درباره‌ی وحشت و غافلگیری صحبت نمی‌کند. حالا ژانر زامبی به افقی دوردست‌تر می‌اندیشد و درباره‌ی جهانی که در گردش  بعدی چرخ زمان به وجود می‌آید حرف می‌زند. حالا توازن جدید قوا و نظم نوین جهانی (New World Order) موضوع ژانر زامبی شده‌اند و بر همین حساب پدیده‌ی جدید رسانه‌های زامبی یعنی کمیک و سریال واکینک دد walking Dead  صرفا در مبارزه‌ی انسان‌ها و زامبی‌ها متوقف نمی‌شود، بلکه درباره‌ی چگونگی ایجاد جوامع جدید و مزایا و معیب هرکدام‌شان هم گمانه‌زنی می‌کند. حالا آثاری همچون لند آف دد و واکینگ دد و و لست آف آس و دایینگ لایت به سمت روایت پدیده‌های جامعه‌شناسی و مکانیزم‌های اقتصادی و ثبات سیاسی در دنیای پساآخرالزمانی رفته‌اند و طوری با ماجرا برخورد می‌کنند که گویی صرفا برهمایی  مرده و  برهمایی دیگر به دنیا آمده و جهانی پیر متلاشی گشته و اکنون نوبت جهانی نوزاد آمده که باید سامان بیاید [1].

حالا واکنش‌های هیستریک از رونق افتاده و ما کابوس زامبی‌ها را پذیرفته‌ایم و در حال صحبت کردن در مورد ماجراهای بعدی هستیم. یعنی تولیدات جدید ژانر زامبی دقیقا همان‌کاری را دارد انجام می‌دهد که افلاطون در جمهوریت انجام داد و توماس مور در آرمانشهر و توماسو کامپانلا در شهر خورشید. مسیری که مثلا در سیر تطور ژانر علمی تخیلی هم پیموده شد و ما زود به نقد جامعه‌شناسی در آثار علمی‌تخیلی‌ اچ.جی‌وولز و آلدوس هاکسلی و جرج ارول رسیدیم.

مردگان متحرک (به انگلیسی: The Walking Dead) قصه‌ای درام با پس‌زمینه‌ای  پسارستاخیزی است که اولین بار در قالب رسانه‌ی کمیک و با نویسندگی رابرت کرکمن به شهرت جهانی رسید. از سال ۲۰۱۰ تا به حال نیز  مجموعه‌ی تلویزیونی   فرانک دارابونت   مزید بر علت شد تا حدی که حالا واکینگ دد لقب پربیننده‌ترین سریال درام تاریخ شبکه‌های کابلی را یدک می‌کشد. با چنین پیش‌زمینه‌ای قطعا مفید است که به صورت مختصر و مجزا بر روی جوامع پسارستاخیزی دنیای واکینگ دد متمرکز بشویم و درباره‌ی هرکدام از اجتماعات تخیلی درون داستان،  تحلیلی جداگانه ارائه بدهیم و بر اهمیت استعاره‌هایشان تاکید بنماییم.


مزرعه‌ی هرشل

نوع جامعه: تلاشی برای آرمان شهر

حاکم: هرشل

هر کسی که پیگیر سریال یا کمیک واکینگ دد باشد، قطعا به یاد می‌آورد که آتلانتا (در واقع بقایای شهر اتلانتا) یک کابوس تمام عیار بود. بعد از آن همه سرگردانی و پریشانی، اولین دوره‌ی آرامش زمانی رسید که از شهر خارج شدند و در نواحی حومه به یک مزرعه‌ای آرام رسیدند. مزرعه‌ی خانوادگی هرشل گرین که طبق دیالوگ‌های سریال،  از ۱۶۰ سال پیش‌تر ملک خانوادگی ایشان بوده.

مزارع کشاورزی در نقاط روستایی دورافتاده، یکی از اولین جاهایی هستند که ممکن است در زمان فروپاشی سیاسی یا اقتصادی جلب نظر کنند. چنانکه مزرعه‌ی خانواده‌ی گرین به ژنراتور مجهز است. پنج حلقه چاه دارد و یک نهر پرآب هم از میانش عبور می‌کند تا به هیچ وجه مشکل آب نداشته باشد. پنجاه راس گاو و کشتزارها و باغ‌های اطراف هم از جهت غذایی خودکفایش کرده‌اند. در نگاه اول به نظر می‌رسد که ما به آرمانی‌ترین مکان ممکن رسیده‌ایم.

هرشل هم از رسیدن تازه‌واردین استقبال می‌کند. مردان می‌توانند در کار مزرعه کمک کنند، زن‌ها هم در بچه‌داری. نرده‌ها را تعمیر می‌کنند و زندگی روزمره‌ای که بعد از سقوط سیستم محال به نظر می‌رسد، از سر گرفته می‌شود.

تو می‌دونی که اون چیزی که بین ما گذشت واقعی بود، این  که می‌خوای همه‌چیز رو منکر شی و تاریخ رو از نو بنویسی، فقط واسه این خاطره که می‌خوای خودت رو مقدس نشون بدی و گناهت رو بشوری. / شین به لوری درباره‌ی رابطه‌ی بین خودشان

که این دیالوگ در واقع به رابطه‌ی بین شین و لوری اشاره دارد اما می‌توانیم به همه‌ی اتفاقاتی که درون مزرعه می‌گذرد مربوطش کنیم. زندگی در مزرعه راه‌حلی برای مشکلی نیست که با آن روبرو شده‌اند، بلکه فقط انکار آن است. واکینگ دد چه در کمیک و چه در سریال به جای آنکه ندای آرمانگرایانه بازگشت به طبیعت سر دهد و صرفا زندگی در مزرعه را کافی بداند، خیلی زود اشکالات این تلاش سفسطه‌آمیز را نشان می‌دهد.

هرشل آدمی به شدت متعصب است و نمی‌تواند خودش و خانواده‌اش را با این موج پرشتاب تغییرات هماهنگ کند. او بسیار دیر درباره‌ی ماهیت زامبی‌ها تصمیم می‌گیرد و وجود او در دنیای داستان به بیانیه‌ای علیه آرمان‌شهرهای کشاورزی امریکا نظیر مورمون‌ها و پیوریتن‌ها تبدیل می‌شود. چرا که هم در کمیک و هم در سریال با وقوع فاجعه‌ای اخلاقی، مسیر داستان از مزرعه جدا می‌شود و قهرمانان قصه به سمت مقاصد بعدی راه کج می‌کنند.

در سریال ما متوجه می‌شویم که هرشل به طرزی کوته‌فکرانه، تمام کسانی که آلوده‌ گشته و تبدیل شده‌اند را در انبار علوفه جمع کرده و همانجا نگه‌شان می‌دارد. همین راز وقتی برملا می‌شود، بنیان اجتماع کوچک مزرعه را به هم می‌ریزد و نهایتا منجر به سرکشی و قانون‌شکنی و نهایتا سقوط مزرعه می‌گردد. جالب اینجاست که در کمیک ازهمپاشی جامعه‌ی مزرعه صرفا با افشای رابطه‌ی نامشروع گلن و مگی (دختر هرشل) رخ می‌دهد و فقط به همین دلیل ساده، هرشل مهمانانش را از مزرعه اخراج می‌کند.

به این ترتیب مزرعه محل دعواهای هابیل و قابیلی می‌شود و پرسوناژهای اصلی به جای این که خودشان را برای بقا آماده کنند، مشغول درگیری به سبک نمایش‌نامه‌های شکسپیر می‌شوند. نتیجه این که مزرعه  پوسیده‌تر از  آن است که محل برقراری نظم نوین جهانی باشد.

سرانجام: نابودی (در سریال مزرعه سقوط می‌کند. در کمیک مزرعه حتی بعد از سقوط زندان‌ّ هم پابرجا بوده ولی نهایتا تخلیه شده و احتمالا به اشغال زامبی‌ها در آمده)

 


 زندان

نوع جامعه: تلاشی بر آرمان‌شهر

حاکم: در ابتدا ریک – سپس کنسول

prison

وقتی که ریک گرایمز به عنوان سردسته‌ی گروه با زندان رو به رو می‌شود، به یک جمله قناعت می‌کند:

نقص نداره

زندان با فنس از دنیای بیرونش جداشده و در خودش  غذا، دارو، اسلحه انبار کرده. عموما هر زندان مدرنی، شهری فشرده است که از ساختاری منظم و عملگرا برخورددار شده. زندان تا حدودی یک دستاورد معماری نو به حساب می‌آید. در قرن بیستم زندان‌ها را  طوری می‌ساختند که انگار دنیای بیرون هرگز وجود نداشته و ندارد‌.

بر همین حساب زندان سکونت‌گاه نسبتا مناسبی به نظر می‌رسد، کما این که به طرز طنزآمیزی اولین دموکراسی دنیای واکینگ دد، در پناه همین قفس‌ها و دیوارهای بتنی شکل می‌گیرد. و از وقتی که کنسول در مقام دولت موقت برقرار می‌شود، دیگر می‌توان مختصات یک جامعه‌ی نسبتا حقیقی را تشخیص داد.

نظم کلمه‌ی کلیدی این مکان است کما اینکه پاکسازی زندان و مبارزه با زامبی‌های پشت فنس، به مکانیکی‌ترین شیوه‌ی ممکن و در قالب پروسه‌هایی تکرارپذیر صورت می‌گیرد. اما این هندسه‌مندی و ایزولاسیون افراطی زندان به معنای امنیت مطلق نیست. کما این که وقتی در همین کریدورهای بسته و به هم چسبیده، بیماری واگیردار شایع می‌شود، دقیقا به همان صورت که شهر آتلانتا با یک اپیدمی از پا در آمده بود، زندان که مقیاس کوچکی از آتلانتا هست هم از نفس می‌افتد.

هر چیزی که به زحمت ازش فرار کردیم، دوباره داره به سمتمون برمیگرده. / هرشل در مورد زندان

زود می‌فهمیم که درست در زمان شیوع بیماری و حمله‌ی زامبی‌ها، در زندان هم جنگ داخلی به راه افتاده و این جامعه‌ی کوچک حتی قبل از جامعه‌ی اصلی فروپاشیده. به همین ترتیب جایی که در برخوردهای اول به نظر ریک، معدن طلا به نظر می‌رسید، به مکانی غم‌زده و افسرده تبدیل می‌شود که در آن قتل‌های زنجیره‌ای (در کمیک)، خودکشی و انواع دیگر نافرمانی‌های مدنی رخ می‌دهد.

همین تضاد وقتی بیشتر به چشم می‌آید که آژیر زندان ناخودآگاه به کار می‌افتد و زامبی‌ها با شنیدن صدا به سمت زندان حمله‌ور می‌شوند. انگار که این بار بقایای بشریت در حکم زندانی باشند و زامبی‌ها در رل زندان‌بانانی خشن ولی وظیفه‌شناس فرو رفته باشند که سرسختانه اجازه‌ی خروج نمی‌دهند. هر چند که تلاش‌هایی برای تطبیق فضای زندان با واقعیت دنیای جدید صورت می‌گیرد (دروازه‌ مستحکم‌تر می‌شود، آشپرخانه و باغچه و مرغداری و خوکدانی اضافه می‌شود) ولی کافی نیستند و نهایتا زندان از پا می‌افتد، حتی قبل‌ از این که شخصیت گاورنر با تانک به سمت حصارهای سستش حمله‌ور گردد.

سرانجام: نابودی (گاورنر با تانک حمله می‌کند و حصار زندان را از بین می‌برد)


وودبری

نوع جامعه: پادآرمان‌شهر

حاکم: گاورنر

Woodbury

وودبری‌ای که در ماجراهای سریال می‌بینیم چندان ظاهر دیستوپیایی ندارد. شهری‌ست که برقش با پنل‌های خورشیدی تامین می‌شود، در آن سبزیجات کشت می‌شود، کتابخانه دارد و حتی امکان دوش گرفتن هم مهیاست.

وودبری در کمیک اینقدر تعریف ندارد ولی حداقل حداقل Walmart  و Mc Donald دارد. یعنی میانگین که بگیریم وودبری بیشترین شباهت ممکن را با آمریکای منقرض شده دارد و به نظر شهری می‌رسد که جان سالم به در برده و تا حدود زیادی ککش هم نگزیده.

چیزی که وودبری را تبدیل به مدینه‌ی فاسده می‌کند، خودکامگی حاکم آن است.  خودش را با عنوان گاورنر (فرماندار) یا فیلیپ بلیک  معرفی می‌کند. گرچه کسانی که ناول Rise Of The Governer را خوانده باشند می‌دانند که اسم حقیقی گاورنر، برایان است و فیلیپ اسم برادرش بوده. برایان دست‌پاچلفتی که در دانشگاه ادبیات تطبیقی خوانده، بعد از مرگ برادر خشن و همه‌فن‌حریفش، دچار روان‌نژندی حاد می‌شود و این طور نتیجه می‌گیرد که ممکن نیست فیلیپ قوی مرده باشد و برایان ضعیف جان سالم به در برده باشد، پس خود را در قالب برادر می‌بیند و هر روز به او شبیه‌تر می‌شود. او حالا برای خودش لقبی مطنن برگزیده و به نحوی می‌خواهد خودش را قهرمان توده‌ها نشان بدهد. ظاهرا هم بسیار خوشرو و خوش‌اخلاق است ولی دیر یا زود آن روی دیگرش را به شما نشان خواهد داد و باطن مکار و دسیسه‌چینش را برای شما رو خواهد کرد.

گاورنر حس می‌کند که از پس چالش‌های درونی‌اش برآمده و ابرمردی شده که دیگر نیک و بدهای اخلاقی برایش معنا ندارد. بر همین حساب وودبری در عین تمدن، آره‌نا دارد و مردم همه به آمفی‌تئاتری شنی فراخوانده می‌شوند و نبردهای گلادیاتوری برده‌ها با زامبی‌های وحشی را نظاره می‌کنند.

  وقتی که قهرمان قصه، یعنی ریک، با گاورنر روبرو می‌شود، هنوز با واقعیت رهبری و چالش واقعی بقا آشنا نشده. پس در کمیک واکینگ دد صحنه‌ای را می‌بینیم که نظیرش را کمتر دیده‌ایم. گاورنر دست ریک را قطع می‌کند و انگار در اوج سبعیت ما انعکاس صدای شارل پگی، ادیب قرن نوزدهمی فرانسوی را در آینه‌ی ساطور قصابی می‌بینیم که اخلاق‌گرایی را به مضحکه می‌کشد و می‌گوید:

آنان دست‌های پاکی دارند، اما دست ندارند.

گاورنر ظاهرا جنتلمن است، شطرنج بازی می‌کند، چاپلین گوش می‌کند ولی هنوز معماهایی حل نشده دارد. او دخترش (در کمیک خواهرزاده‌اش) را که زامبی شده در کنجی مخفی کرده و از او با مهربانی نگه‌داری می‌کند. از طرفی دیگر آکواریومی دارد که سرهای قطع‌شده‌ی انسان‌ها و زامبی‌هایی که کشته در آن شنا  می‌کنند. او به شما حق انتخاب می‌دهد، که مثلا آیا تمایل دارید در وودبری بمانید یا نه، ولی ظرفیت شنیدن نه از شما را ندارد و این‌گونه تمامی حق انتخاب‌هایی که وانمود می‌کند  شهروندانش دارند، جعلی و دروغی از آب می‌آید. به  به نظر می‌رسد که شخصیت جدید گاورنر چندان هم به میل خودش شکل نگرفته و همین باعث شده که او سبعیتی غیرمنطقی داشته باشد (گاونر سریال ۵۰ نفر را در طول قصه می‌کشد و از این حیث رکورددار است).

 این گونه است که گاورنر وودبری را به دیستوپیا تبدیل می‌کند، چرا که او دیکتاتوری خودخواه است که در بطن امور بیشتر از این که مصلح اجتماعش باشد، صرفا یک غده‌ی سرطانی است. او هر کسی که کوچکترین مخالفتی داشته باشد را خلاص می‌کند و بعد ناپلئون‌وار و به طرزی کاریکاتوری چندبار به قصد فتح زندان ریک لشکرکشی می‌کند. لشکرکشی‌هایی به همان اندازه بی‌معنا که لشکرکشی شخص ناپلئون و هیتلر به روسیه. او برای هیچ شهری نمی‌جنگد، فقط برای غرور احمقانه‌ی خودش می‌جنگد و همین سرآخر باعث سرنگونی خودش و وودبری می‌شود و گاورنر مثل بسیاری از دیکتاتورهای دیگر خودش در معرض کودتا قرار می‌گیرد و کشته می‌شود.

بن دریایم آرام است: چه کسی گمان تواند برد که چه هیولای شاد و شنگ در خود نهفته دارد.

ژرفایم آرمیده است؛ اما رخشان از معماهای شناور و از خنده‌ها.

امروز مرد برجسته‌ای را دیدم، با وقاری را با جان توبه‌کار. وه که روان‌ام چه مایه به زشتی‌اش خندید!

مرد برجسته، با سینه‌ی برآمده، چون کسی که نفس در سینه حبس کرده باشد، خاموش آنجا ایستاد:

آراسته به حقایقی زشت –حاصل صیداش- و تن‌پوش‌هایی ژنده؛ و نیز بسی خار بر او آویخته! اما هیچ گل بر او ندیدم.

او هنوز هیچ از خنده و زیبایی نیاموخته است. این صیاد از جنگل دانایی تاریک دل بازمانده است.

او از جنگ ددان به خانه باز آمده است. اما از درون آهستگی‌اش هنوز ددی برون می‌نگرد، جانوری وحشی!

                                                                               چنین گفت زرتشت،نیچه

سرانجام: در سریال وودبری کاملا نابود می‌شود. البته در کمیک وودبری با مدیریت لیلی به بقای خودش ادامه می‌دهد.


بیمارستان گریدی مموریال

نوع جامعه: پادآرمان‌شهر

حاکم:   ستوان دان لرنر

Grady Hospital

بیمارستان گریدی مموریال در اصل در کمیک واکینگ دد وجود ندارد و یکی از دلایل حضورش در سریال توضیح المان‌ها و کاراکترهایی‌ست که در وودبری کمیک معادل داشت ولی فرصت حضور در سریال را پیدا نکرد (مثلا شخصیت نوآ). وقتی آتلانتا برای جلوگیری از شیوع بیماری بمباران می‌شود، تعدادی دکتر و افسر پلیس در بیمارستان گریدی مموریال گیر می‌افتند و ناچار می‌شوند همان‌جا بمانند. که  نهایتا شهر در بمباران نابود می‌شود و افسرها و دکترها در  در برج مجهز بیمارستان و در موقعیتی ممتاز از حیث امنیت و امکانات، آرام آرام به آخرین مقامات رسمی‌  آتلانتا تبدیل می‌شوند.

البته قاطبه‌ی این جماعت باقی مانده احساس مسئولیتی نسبت به بقایای شهر ندارند و حاضر نیستند بقای خودشان را فدای حس وظیفه یا انسان دوستی کنند. وقتی هم که فرمانده‌ی اصلی یعنی کاپیتان هنسن این موضوع رو درک نمی‌کند زود کلک او را می‌کنند و ستوان لرنر ترسو و سست‌عنصر را به جایش می‌گذراند که به محدودیت منابع و اهمیت بقا بیشتر آگاه است.

اونا هرباری که بیرون میرن دارن جونشون رو به خطر می‌اندازن. باید یه چیزی باشه که بیارزه. یه چیزی که معنا داشته باشه. اون این چیزا رو فراموش کرده بود، واسه همینم اونا فراموشش کردن. بث! توی این کار تو قرار نیست کاری کنی که عاشقت باشن. فقط باید احترامشون رو بخری. وگرنه یه روز میاد که تو نیاز به کمک داری ولی پشتت خالیه. بعدش چی میشه؟ همه نابود میشن. / دان خطاب به بث گرین در مورد دلیلی که باعث شد کاپیتان هنسن کنار برود

سرانجام  در یکی از جستجو‌ها به کودکی برمی‌خورند که آتش بمب‌های ناپالم او را سوزانده و ناچار می‌شوند که کودک را برای مداوای بیشتر به بیمارستان ببرند. سوالی که پیش می‌آید این است «چطور باید از پس منابعی که خرج درمان او شده، بربیاییم؟» و تصمیمی که گرفته می‌شود این است که هر بیماری که به بیمارستان آورده می‌شود بعد از بهبودی باید در خدمت بیمارستان باشد تا دیونی که بر گردنش است پرداخت شود.

پس به این ترتیب نوعی جامعه‌ی تکنوکرات شکل می‌گیرد. یعنی بیمارستان جامعه‌ای است که متخصصین حاکم آن هستند و شان و مرتبه‌ی هر کس صرفا به اندازه‌ی مهارت ویژه‌ای است که به سیستم عرض می‌کند. پس مردم عادی‌ای که به بیمارستان آورده می‌شوند همواره باید قدردان ماشین‌ها و فناوری‌هایی که نجات‌شان داده، باشند و جایگاه خودشان را در نظام سلسله مراتبی سیستم بشناسند.

از طرفی همین سیستم برقرار شده به شدت با بوروکراسی و بی‌عدالتی درگیر است. چرا که نجات‌یافته‌ها هرچقدر هم که به بیگاری‌ها تن بدهند، باز راه خلاصی برایشان نیست. هر وعده‌ی غذایی که می‌خورند، هر دارویی که مصرف می‌کنند، هر نفسی که می‌کشند، هر اتفاقی که می‌افتد اعتبارشان را منفی‌تر می‌کند و آن‌ها  بدهکارتر می‌شوند تا بیشتر در سیستم گیر بیفتند. رهایی صرفا یک توهم است و تمام وعده‌های گردانندگان سیستم هیچ و پوچ هستند. کسانی که اسلحه دارند (پلیس‌ها) و کسانی که داروها را می‌شناسند (پزشک‌ها) همه‌کاره هستند و بقیه هم به مرور باید با این مساله کنار بیایند. کار به آنجا می‌کشد که پلیس‌ها خودشان به بث آسیب می‌زنند و به نحوی شاید عمدی با او تصادف می‌کنند و خودشان هم او را به بیمارستان می‌برند و بدهکارش می‌کنند و در یک نظام سلسله‌مراتبی پیچیده از او برده‌ای می‌سازند که مثل تمام بیمارهای مونث باید به ایشان خدمات جنسی هم بدهد.

پس بیمارستان هم از آن موقعیت یوتوپیایی خودش نزول می‌کند و تا حد یک دیستوپیای فاسد پایین می‌آید. چرا که در این نظام به انسان‌ها به چشم انسان نگاه نمی‌شود و همه چیز صرفا رنگ و بوی اقتصادی می‌گیرد و در بین قوانین دروغین و ناکارآمد حتی حریم خصوصی هم از بین می‌رود و جایگاه شخصیت انسانی زیر سوال می‌رود.

سرانجام: دومین حاکم هم قربانی می‌شود اما به نظر می‌رسد که بیمارستان همچنان پابرجا باشد.


الکساندریا

نوع جامعه:  آرمان‌شهر

حاکم:در ابتدا (داگلاس-دیان) مونرو- سپس ریک گرایمز

Alexandria1

الکساندریا نه مشکلات جامعه‌ی سنتی مزرعه‌ی هرشل را دارد و نه مثل زندان از دنیای واقعی جدا افتاده. هیچ گاورنری هم در کار نیست که جامعه‌ را به تباهی بکشد و سیستم حکومتی فاسدی مثل آنچه در گریدی مموریال بود هم اینجا نمی‌بینید.  در واقع اگر درست به موارد قبلی بیندیشیم، تمام تلاش‌های پیشین در جهت تشکیل نظم نوین جهانی، نه به دلیل فشار بیرونی و تهاجم زامبی‌ها، که دقیقا به علت خطاها و شکست‌های داخلی به نتیجه نرسیده بودند.

اما حکایت تاسیس الکساندریا

بعد از بحران همه‌گیری، کاخ سفید به سرعت واکنش نشان می‌دهد  و ارتش در حومه‌ی واشنگتن محدوده‌ای امن ایجاد می‌کند. چگونگی این نامگذاری به طراح و موسس اصلی این منطقه‌ی امن یعنی الکساندر داویدسن برمی‌گردد (طبق کمیک). داویدسنی که نقش پررنگی در پاگرفتن الکساندریا داشت اما کم‌کم فریفته‌ی قدرتی که در دستش گذاشته بودند شد و  برای تامین منفعت‌های شخصی خودش اعمال قدرت کرد. داویدسن در قبال امنیتی که به بازماندگان عرضه می‌کرد، زنانشان را صاحب می‌شد و از ایشان سواستفاده‌ی جنسی می‌کرد.

پس داگلاس مونرو Douglas Monroe  که قبل از بحران به نمایندگی در کنگره‌ی نمایندگان آمریکا اشتغال داشت (او تنها سیاست‌مداری‌است که از کل  دنیای قبلی در قصه ظاهر می‌شود)، سریعا جلوی بحران را گرفت و داویدسن را تبعید کرد و دیگر اجازه نداد که اختلافات فردی وارد مسائل مدیریتی الکساندریا بشود.

در سریال همین داستان به نحوی دیگر تکرار می‌شود با این تفاوت که ما اسمی از الکساندر داویدسن نمی‌شنویم و دایانا مونروی مونث Deanna Monroe را در مسند مدیریت الکساندریا می‌بینم (رگ مونرو Reg Monroe ، پروفسور آرشیتکت نیز همسر دایانا است و نقش فعالی در بهینه‌سازی شهر و تاسیس دیوار پیرامونی با مصالح مستحکم دارد).

دو نکته‌ای که در هر دو روایت جلب نظر می‌کند اهمیت نقش زنان و اهمیت فرصت برابر برای همه‌ی تازه‌واردین است. داگلاس مونرو علیه سواستفاده از زنان بر رهبر قبلی شوریده و دایانا مونرو خود مدیر مونث است که رویای تمدنی نو را در سر دارد و با سیاستمداری کامل به دنبال توسعه‌ی الکساندریاست.

پس الکساندریا توسط نخبگان دنیای قبلی و دقیقا برای مردم دنیای جدید ساخته شده. هم از انرژی خورشیدی بهره می‌گیرد و هم به تصفیه‌خانه‌های طبیعی مجهز است. الکساندریا مجموعا از نظر فناوری و اکولوژی سرآمدترین شهری است که بازمانده‌های این دنیا می‌توانند پیدا کنند و اینقدر انعطاف‌پذیر است که مدام بتوان تکمیلش کرد و شرایط یک توسعه‌ی پایدار را در همین محدوده  فراهم ساخت.

در واقع اگر کل قصه‌ی مجموعه‌ی واکینگ دد را تمسخر تفکر آرمانشهرخواهی Utopianism بدانیم و قهرمانانی همچون ریک را گهگداری آرمانگرا و خیال‌پرداز بشناسیم، ولی الکساندریا بسیار به یک راه حل عملی در جهت برپایی یوتوپیای نهایی نزدیک است.

اگر ملاک ما برای مدینه‌ی فاضله همان شهری باشد که افلاطون می‌ساخت باید به دنبال عدل، حکمت، خویشتنداری و شجاعت بگردیم که قبل از ورود ریک در الکساندریا اثری از شجاعت نمی‌بینیم و ریک هم از اولین لحظه فقط از همین فقدان می‌ترسد و واکنش نشان می‌دهد.

ریک وقتی وارد الکساندریا می‌شود در بدترین وضعیت ممکن است. بعد از سقوط زندان حالا او با تلخ‌ترین برش از واقعیت بیرونی آشنا شده و اقسامی از دشواری‌های خردکننده را سپری کرده. ریک با آن قامت و آن نگاه نافد حالا شبیه لوسیفری شده که وارد بهشت الکساندریا می‌شود. او از مدیران و معماران این شهر شاکی است و بارها و بارها به ایشان انتقاد می‌کند و عدم‌ واقع‌بینی مردم الکساندریا را مسخره می‌کند. ریک همچون ابلیسی که سجده نمی‌کند، ملکوت را به هم می‌ریزد و ضعف و پریشانی جمعیتی از فرشتگان بی‌دفاع را به رخ‌شان می‌کشد.

چرا ریک نگران است؟ در جواب بد نیست که  گریزی بزنیم و با تقلیدی از لحن آرنولدتویین بی در بررسی تاریخ تمدن، همانگونه که او درباره‌ی امپراطوری روم و بربرهای آنسوی دیوار حرف می‌زد، ما هم درباره‌ی الکساندریا و زامبی‌های آن‌سوی دیوار حرف بزنیم.

به نظر می‌رسد نفوذناپذیری مرزها اتفاقی ناممکن است، چون بالاخره لحظاتی خطیر فراخواهد رسید و زامبی‌ها (بربرها) چون سیلی بنیان‌کن سرازیر خواهد شد.

چنانکه این گونه شود، زامبی‌ها (بربرها) عرض و طول شهری که تصرف کرده‌اند را چند وقتی  خواهند پیمود و در آن سرزمین‌ها متروک چنان قهرمانان به نظر خواهند رسید. ولی ایشان هرگز قرار نیست گشاینده‌ی فصل جدیدی در تاریخ تمدن باشند.

زامبی‌ها (بربرها) صرفا جاروهایی هستند که آثار تمدنی مرده را از صحنه‌ی تاریخ می‌روبند و وظیفه‌ی تاریخی آن‌ها در همان اوج ویرانگری‌شان متجلی می‌شود.

پس باید شهری ساخت که به یک دیوار دل خوش نکند و سعی داشته باشد که هرگز از درون نمیرد و سریعا به مرحله‌ای از برتری دائم‌التزاید برسد که حتی بعد از شکستن دیوارها هم بتواند استوار بماند.

Alexandria

بنابراین لحظه‌ی کلیدی همان موقع است که ریک گله‌ای عظیم از زامبی‌ها را می‌بیند و تشکیل یک اجتماع واقعی را  نیازی فوری تشخیص می‌دهد. چون وقتی زامبی‌ها با هم هستند به جای نهرهایی کوچک، سیلابی بزرگ می‌شوند که گویی همگی دست و دندان خودشان را با هم به اشتراک گذاشته‌اند و برخلاف زامبی‌های تک افتاده، کوچکترین صدایی را می‌شنوند و از مستحکم‌ترین دیوار هم می‌گذرند. گویی که هر کدام نورونی عقب‌افتاده باشد که وقتی پرتعداد می‌شوند مغزی باهوش و کارآ را تشکیل می‌دهند.

 ریک واکنش نشان می‌دهد و از همین رو الکساندریا به دنبال حلقه‌های مفقوده‌ی نظام آرمانشهری‌اش می‌گردد. شاید به همین انگیزه باشد که هربار الکساندریا را می‌بینیم و با تصویر قبلی‌ای که در ذهن داریم مقایسه می‌کنیم، به نظر می‌آید که جوانه‌ای جدید در آن روییده، گاهی یک خانه‌ی نو، گاهی دیواری جدید، گاهی مزرعه و باغی تازه و حتی گاهی روابط بین همان شهروندانش که مدام شاخه می‌زند و قد علم می‌کند.

سرانجام: نامشخص


هیلتاپ

نوع جامعه: مبهم

حاکم: گریگوری

Hilltop1

بعد از الکساندریا، بزرگترین غافلگیری‌ای که در دنیای داستان با آن مواجه می‌شویم، کلونی‌ای دویست خانواری به نام هیلتاپ است. ماجرا از این قرار بوده که عده‌ای از پناهندگان به دستور دولت در کمپی جنگلی مستقر می‌شوند و بعد از فروپاشی به محدود‌ه‌ی یک قصر قدیمی به نام خانه‌ی بارینگتون‌ها پناه می‌برند. این خانه که از سال ۱۹۳۰ تبدیل به موزه شده است، دو حسن ویژه دارد که به ساکنینش مزیت رقابتی می‌دهد. اول اینکه درست در نوک تپه‌ای بنا شده که به نواحی اطراف ویرجینا مسلط است و به همین خاطر ساکنینش به تمام فعالیت‌ها و تهدیدات احتمالی اشراف دارند. و دوما این که اراضی آن محدوده بسیار حاصلخیزند و شرایط بسیار خوبی برای برپایی یک جامعه‌ی کشاورزی دارند.

هیلتاپ حالا مجموعه‌ای از کلبه‌هایی روستایی شده که خانه‌ی بارینگتون‌ها را دور کرده‌اند و به آن یک وجاهت ارباب‌نشینی بخشیده‌اند. البته هیلتاپ با خانه‌ها اشباع نشده و اجازه داده که طبیعت در مقام مزارع و باغ به درون شهر راه بیاید. پس سرجمع تصاویری که از هیلتاپ در کمیک و سریال می‌بینیم از قبیل کارگاه‌های آهنگری و گاری‌ها و مناظر کشاورزی، و نوع ادبیات گریگوری (که درست یادآور ارباب‌ها و مباشران و ارل‌ها و دوک‌ها است)، متوجه می‌شویم که هیلتاپ نوزایی  یک جامعه‌ی قرون وسطایی است.

البته با توجه به تمثیلی که قبلا درباره‌ی زامبی‌ها به کار بردیم و زامبی‌ها را به بربرهای مهاجم روم تشبیه کردیم، اصلا نباید بعد از اتمام سال‌های آشفتگی با وقوع یک قرون وسطای مجدد غافلگیر بشویم. حالا دوران اختلال به پایان رسیده و دوباره زمین آبستن حکومت‌هایی نوزاد شده است.

پس اصلا عجیب نیست که هیلتاپ و الکساندریا درست عین دو تمدن با هم رفتار می‌کنند و جدا از منازعاتی گذری، اولین اتحادیه‌ها و تجارت‌ها و دیپلماسی‌ها را در این نظم نوین جهانی رقم می‌زنند و رابطه‌ای بردبرد با هم دارند (هیلتاپ نیاز به اسلحه دارد و الکساندریا به مواد غذایی نیازمند است).

البته این نئومدیوالیسم  از جهتی دیگر هم ارزش بصری و روایی پیدا می‌کند و ما «ساویور»ها را نمود اولین تلاش برای تشکیل یک پادشاهی قرون وسطایی تشخیص می‌دهیم که پادشاه جدید (نیگن) با شانتاژ بسیار تلاش دارد حکومت‌های دیگر را تحت تسلط خودش در بیاورد (و نه نابود کند) و مردم قلمرویش را شرطی کند و حق صلح را به مثابه‌ی یک کالای جدید به مشتریانش بفروشد.

سرانجام: نامشخص


ترمینوس و باقی جوامع سرکش و ولگرد

در طول پیکارسکی که از  ریک گرایمز و یارانش می‌خوانیم و می‌بینیم،  با گروه‌های دیگری هم روبرو می‌شویم که مشخصات جوامع ابتدایی را دارند. ویژگی اکثر این جوامع در قوانین ساده و مناسک آیین‌گونه‌ای است که اعضای گروه را در برابر خطرهای آخرالزمانی  با هم متحد کرده.

TheMaraudersBetter

 مثلا «کلیمر»ها The Claimers (تقریبا معادل The Marauders در کمیک) که گنگی کوچک از راهزن‌ها هستند که به جای این که خودشان را درگیر قوانین پیچیده و دست و پاگیر مالکیت کنند، قانون جنگل را به رسمیت شناخته و هر کسی که زودتر مدعی چیزی شود و ادعایش را بلند اعلام کند را صاحب اصلی آن چیز می‌دانند.

وقتی مردایی مثل ما برای خودشون قانون داشته باشن و یه ذره با هم همکاری کنن، راستش دیگه دنیا رو صاحاب میشن / جویی خطاب به دریل دیکسون راجع به قوانین گروهش

Hunter's_Base.1

ترمینوس  هم یک روایت کلاسیک در آثار آخر‌الزمانی‌ست که سازندگان سریال چندان خلاقیتی در پرداختش نشان نداده‌اند. ترمینوس به لاتین به معنای «پایانه» یا «انتهای خط» است و اسمی‌ست که در قرن هجدهم برای انتهای غربی خطوط راه‌آهن آتلانتیک یعنی همین ایالت امروزی آتلانتا اطلاق می‌شده. در سریال می‌بینیم که مردمی که امید به نجات دارند به مکانی ظاهرا امن و زیبا دعوت می‌شوند ولی وقتی که به آن مکان می‌رسند پی می‌برند که در تله افتاده‌اند. البته در کمیک ترمینوس به صورتی که در سریال می‌بینیم وجود ندارد، ولی «هانتر»هایی The Hunters که در کمیک با ایشان مواجه می‌شویم هم به هر دلیل تصمیم گرفتند که آدم‌‌خوار باشند و از این راه زنده بمانند. طبق خرده‌روایت‌ّهایی که از سریال دریافت می‌کنیم، ساکنین ترمینوس در ابتدا واقعا نیت کمک کردن به باقی بازماندگان را داشتند ولی دست و دلبازی‌شان منجر به حمله‌ی اراذل می‌شود و اجتماع‌شان به شدت آسیب می‌بیند. پس بعد از بازسازی شعار ترمینوس این می‌شود که «یا قبول کن که گاوی، یا قصاب باش»  و نهایتا  همین  ایدئولوژی‌ تک خطی را از ایشان می‌بینم که «عاقبت اعتماد کردن به دیگران بد است» و متاسفانه تمام انگیزه‌هایشان در سطح همین شعارها و روایت‌های دراماتیک اغراق‌آمیز  خلاصه می‌شود.

Whisperers_136

درآخر باید به «ویسپرر»ها The Whisperes و «ولف»ها The Wolves (اولی در دنیای کمیک و دومی در دنیای سریال) اشاره کرد.

ویسپررها پوست مرده‌ها را می‌پوشند و در رفتاری مناسک‌گونه و رازآمیز به بین زامبی‌ها می‌روند و طوری رفتار می‌کنند که انگار با زامبی‌ها متحدند و در تمام حرکات و گفتارشان آن گونه‌ی بالاتر را ستایش می‌کنند. چنانکه  گویی عصر قهرمانی زامبی‌ها فرارسیده باشد و تمام آثار تمدن‌های قبلی از خاطره‌ها رفته باشد.

ولف‌ها هم فرقه‌ای هستند که بر روی پیشانی خودشان و قربانیانشان حرف اول کلمه‌ی گرگ W را حک می‌کنند، آن هم به این دلیل که انسان را از نسل گرگ‌ها می‌دانند و زامبی‌ها را به عنوان فراخوانی می‌بینند که قرار است انسان‌ها را به بازگشت به فطرت گرگی‌شان دعوت کنند.

 هر دوی این گروه‌ها نمود اجتماعاتی سیاه هستند که با بازگشت مرتجعانه‌ی مردم به سمت آیین‌های پاگان شکل گرفته‌اند. گویی که  بشریت مجددا راه‌اندازی شده باشد و به طی کردن آیین‌های سحرآمیز دوران‌های ابتدایی خودش را مشغول کرده باشد.


پانویس:

[1] – در جهان‌بینی هندی  زمان به بخش‌های فرعی تقسیم می‌شود و هر بخشی یک کالپه  (هر kalpa معادل ۴۳۲۰۰۰ سال زمینی است) نام دارد و این کالپه‌ها در واقع معادل یک روز از زندگی خداوندگاری به نام برهما هستند. برهما که بیدار می‌شود دنیاها شکل می‌گیرند و وقتی که برهما می‌خوابد باز همه‌چیز به هم می‌ریزد و درهم می‌شود. در بین هرکدام از چرخه‌های شب و روز برهما، روح افراد نیکوکار آزاد می‌شود و بقیه هم مسخ می‌شوند و مجددا در قالب یک موجود دیگر به زندگی‌ برمی‌گردند. نهایتا وقتی کالپه‌های زیادی سپری می‌شود و صدسال برهمایی از دنیا می‌گذرد، چرخ زمان می‌چرخد و برهمای قبلی هم می‌میرد و همه چیز حتی خدایان نابود می‌شوند و  دنیا در آشفتگی  محض سقوط می‌کند تا وقتی که دوباره برهمایی دیگر زاده می‌شود و دورانی نو آغاز می‌گردد. روز از نو، روزی از نو.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. ابولفضل صالحی

    چه موضوع خوبی ،من که واکینگ دد رو میبینم ،
    موضوع عالی بود.

  2. Ufc

    این فیلم عالی و حالا فصل 8هستیم

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • رزونانس

    نویسنده: م.ر. ایدرم
  • سرد

    نویسنده: النا رهبری
  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن
  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی