مردی که چنگیز را کشت
آلفرد بستر مهمترین نویسندهی دههی چهل و پنجاه علمیتخیلی آمریکاست و مردیست که مقدمات ایجاد موج نوی علمیتخیلی را فراهم کرده است. این داستانش اما طنز است.
هری هریسون بیست و ششمین گرندمستر علمیتخیلی و فانتزینویسان آمریکا در توصیف آلفرد بستر اینطور مینویسد: «آدمهای خیلی کمی بودند که علمیتخیلی مدرن را اینطور که هست در شکل دادن به چارچوبش نقش داشتند. و آلفرد بستر قطعاً یکی از این آدمها بود.»
بستر مهمترین نویسندهی علمیتخیلی دوران خودش است. او دقیقاً وقتی شروع کرد به نوشتن که جنگ جهانی دوم آغاز شده بود و بخش اعظم کارش به دورهی طلایی علمیتخیلی معطوف میشد. در پردازش ایده و شخصیت و پلاتهایش ولی کمترین شباهتی به علمیتخیلی دوران طلایی نداشت که به قول ویلیام گیبسون(خالق ادبیات سایبرپانک) همچون بازی کامپیوتری نسل قدیم، خالی از جزئیات و نخنماست. در عوض میتوان گفت آلفرد بستر و به قول هریسون آن تعداد معدود نویسندهی دیگر بودند که پایهگذار موج نوی علمیتخیلی شدند که بعدهها به ادبیات پانک ختم شد. او را به خصوص به خاطر اقتباس چشمگیرش از کنت مونت کریستو به نام Stars My destination میشناسند.
داستانی که در ادامه میخوانید نمایندهی ادبیات دوران طلایی است ولی با چاشنی لحن منحصربهفرد بستر.
نمیدانم داستان آن مرده را شنیدهاید که تاریخ را تحریف کرد؟ امپراطوریها را برانداخت و سلسلهها را از ریشه برکند. این که کوه ورنون دیگر امروزه روز یک نماد ملی نیست، زیر سر همین جناب بوده. و این که اسم شهر کولومبوس ایالت اوهایو، کابوت است از دیگر شامورتیهای همین آقاست. اگر رسم شده توی فرانسه که وقتی کسی اسم ماری کوری را میآورد پشتبندش فحش میدهد هم تقصیر خودش است. قبلاً مردم به ریش فلانکسک قسم میخوردند. الان دیگر از این رسمها نیست. کار خود خودش است.
فیالواقع هیچ کدام از این وقایع هرگز رخ نداده است. چرا که این آقای مورد بحث یک دانشمند دیوانه بود و تنها نایل بدان شد که این بلاهای کذا را بر سر خودش بیاورد.
وقتی حرف از دانشمند دیوانه میشود، سریعاً ذهن به آن سمت میرود که یک بابای کوتاه با سر و وضع گوریده که توی آزمایشگاهش هیولا میسازد و هیولایش دست آخر برش شورش میکند و متعاقباً دخترش را مورد عنایت ویژه قرار میدهد. این داستان اما دربارهی آن طور دانشمندان دیوانهی ناواقعگرایانه نیست. این داستان هنری هاسل است. یک دانشمند دیوانهی با اصل و نسب و همردهی کسانی مثل لودویگ بولتسمان(رجوع شود به تئوری گازهای ایدهآل)، ژاک چارلز و آندره ماری آمپر(متولد 1775 و متوفی به سال 18366). امروزه دیگر هر طفل دبستانی میداند واحد آمپر که توی محاسبات الکترونیکی به کار میرود به افتخار آندره ماری آمپر نامگذاری شده. لودویگ بولستمان هم فیزیکدانی اتریشی بود. تحقیقاتش روی تشعشعات جسم سیاه و گازهای ایدهآل بسیار شهره است. کافی است اینسایکلوپیدیای بریتانیکا جلد سوم را دست بگیرید، بخش BALT تا BRAI را بگردید. ژاک الکساندر سزار چارلز هم اولین ریاضیدانی بود که به موضوع پرواز علاقمند شد و این علاقهاش منجر به اختراع بالنهای هیدروژنی شد.
اینها که گفتم همه آدمهای واقعی بودهاند.
و دانشمند دیوانهی واقعی هم بودهاند در ضمن. آمپر فیالمثل سر راه رفتن به یک میتینگ علمی بود تو پاریس. توی تاکسی ناگهان یک مکاشفهی علمی بهش دست داد(لابد در زمینهی الکتریسیته) و یک مداد بیرون کشید و معادلهاش را با تکیه روی دیوار تاکسی نوشت. فحوای آن چیزی که نوشت این بود که: dH = ipdl/r2 ؛ که p میشود فاصلهی عمودی از N تا عنصر dl یا به عبارتی dl/r2 dH=I sin è که به معادلهی لاپلاس هم معروف است. هر چند لاپلاس اصلاً توی این میتینگ حاضر نبود که این اسمگذاری خودش ماجرای جالبی دارد.
به هر جهت تاکسی جلوی آکادمی متوقف شد و آمپر از تاکسی بیرون پرید تا مکاشفهی نبوغآمیزش را با همکارانش در میان بگذارد. بعد متوجه شد که کاغذ همراهش نیست. بعد هم متوجه شد کجا جایش گذاشته و خیابانهای پاریس را به دنبال معادلهی فراری و تاکسی مفقود، مریدانه دوید.
یحتمل یک کسی مثل لابد فِرمت هم آن معادلهی مشهورش را تحت شرایط مشابهی از دست داده است. هر چند فرمت هم توی این جلسهی کذا حضور نداشت، چون هنگام برگزاری جلسه دویست سالی از مرگش میگذشت.
یا مثلاً بولتسمان یک بار سر کلاس گازهای ایدهآل داشت نطق میکرد و مثل همیشه محاسباتش را ذهنی انجام میداد(همچین مغزی داشت) و کلامی میگفت و چیزی هم روی تخته نمینوشت. ولی دانشجوها بخشهای محاسباتی را درک نمیکردند و این موضوع رسانایی کل مبحث را پایین آورده بود. برای همین دانشجوها التماسش کردند که محاسبات را پای تخته بنویسد. بولتسمان هم عذرخواهی کرد و قول داد دفعهی بعدی این کار را بکند. جلسهی بعد این طور شروع کرد که: «آقایان با ترکیب معادلهی بویل و چارلز به اینجا میرسیم که
pv= po vo (1 + at)
که خب مسلماً اگر
aSb = f (x) dx÷(a)
پس
pv = RT and vS f (x,y,z) dV = 0
که البته بسیار مشخص هم هست این موضوع. و به همان سادگی که دو با دو میشود چهار.»
بعد یادش به قول جلسهی قبلش افتاد و به سمت تخته برگشت و با وظیفهشناسی و سعهی صدر سر تخته نوشت:
2 + 2 = 4
و بعد باز به سیاق گذشته شروع کرد به محاسبهی ذهنی معادلات پیچیده و توضیح زبانیشان.
ژاک چارلز که کاشف قانون چارلز باشد که به قانون گیلوسک هم معروف است، که بولتسمان هم در صحبتهایش به آن اشاره کرد، علاقهای دیوانهوار داشت به این که یک پالئوگرافر بشود-کاشف و رمزشکن متون باستانی. که شاید شریک شدن افتخار کشف آن معادلهی کذایی با گیلوسک دلیل این ماجرا باشد. این جور بود که به شارلاتانی ورن لوکاس نام، که دیگر دستش برای عالم و آدم رو شده بود، دویست هزار فرانک وجه رایج مملکت بالای دستنوشتههای ژولیوس سزار و اسکندر کبیر و پنتیوس پیلاتس پول داد. چارلز، این مردی که میتوانست مو را از ماست بکشد، حقیقتاً ایمان داشت به اصالت دستنوشتهها. آن هم در حالی که ورین لوکاس ناشی همهشان را با خط فرانسوی و روی کاغذ نشاندار مدرن نوشته بود. چارلز اما حتا همچون شهروندی نمونه مصرانه تلاش کرد که دستنوشتهها را به موزهی لوور اهدا کند.
این مردهایی که قصههایشان را برایتان گفتم هیچ کدام احمق نبودند. آنها نوابغی بودند که بهای سنگینی برای نبوغشان پرداختند چون افکارشان دگرجهانی بود. نابغه اصلاً یعنی کسی که به حقیقت میرسد، اما از راهای نامتعارف. متأسفانه اما این مسیرهای کمتر آشنای نامتعارف، در زندگی روزمره به جاهای باریکی میکشند. یحتمل متوجه شدهاید که همین اتفاق برای هنری هاسل هم افتاد. پروفسور دافعهی القایی دانشگاه «گمنام»، به سال ۱۹۸۰.
هیچکس نمیداند این دانشگاه «گمنام» کجاست یا تویش چه چیزی درس میدهند. یک ذره اطلاعاتی هم که در دست است موید این است که دویست آموزگار درش خدمت میکنند و عدد دقیق دانشجویانش به دو هزار لگدخورده از اجتماعِ بینام و نشان میرسد. از آن جور آدمهای لگدخورده-و-ناشناسی که لگدخورده-و-ناشناس باقی میمانند تا این که جایزهی نوبل را میبرند یا اولین شخصی میشوند که روی مریخ گام نهاده.
فارغالتحصیلهای دانشگاه گمنام را خیلی ساده با یک سوال میشود شناسایی کرد. اگر از کسی پرسیدید که کجا درس خوانده و او جواب پرتی داد از این قبیل که: «دانشگاه ایالتی» یا «یه جای دور افتاده که حتم دارم اسمش رو هم نشنیدی» میتوانید مطمئن باشید که فارغالتحصیل گمنام است. یک روز شاید برایتان از گمنام بیشتر گفتم که حقیقتاً مدینهی فاضلهی علم است. نخیر نیست. یعنی اگر شب روز است، گمنام هم مدینهی فاضلهی علم است جانِ عمهاش.
خلاصه یک روز عصر، هنری هاسل از دفترش در بخش رواننژندی رهسپار خانه بود و قصدش این بود که از وسط بخش خصوصی دانشکدهی تربیت بدنی رد بشود. حاشا که فکر کنید این کار را میکرد که به بدنهای لخت پسرها و دخترهای جوان که در ورزشگاه مشغول تمرین یوریتمیک بودند نگاه کند. در واقع قصدش تماشای جامهای قهرمانی ورزشی بود که تیمهای گمنام برنده شده بودند. البته تا به حال باید دستتان آمده باشد که جامها و مدالهایی که در گمنام بودند چه مدلی بودند. از آن ورزشهایی که در گمنام باب بود مثل استرابیسموس(لوچی)، اوکلوزیون(قفل شدگی دندانها) و بوتولیسم که خیلی هم حال و هوای رقابتی نداشتند. (هاسل خودش سه سال پشت سر هم قهرمان فرمبیژیای[تب استخوان] در سطح دانشگاه شده بود.) شاد و سرخوش به خانه رسید و آمد توی خانه و زنش را توی بغل یک مرد دیگری پیدا کرد.
زنش خانم زیبای سی و پنج سالهای بود با موهای قرمز آتشین و چشمانی بادامی و یارویی که بغلش کرده بود، جیب شلوارش برآمده شده بود از پمفلتها و لوازم میکروشیمی و یک چکش پاتلا، که بلااستثناء همگی نشانههای معمول هر آدمی توی گمنام بود؛ که یعنی طرف هر کسی میتوانست باشد. همآغوشیه چنان عمیق و مترکز در حال پیشرفت بود که هیچ یک از دو جبههی متجاوز متوجه نشدند که دارند تماشا میشوند.
خوب حالا یادتان بیفتد به چارلز و بولتسمان و آمپر. هاسل صد و نود پوند وزنش بود[۸۶.۵ کیلو]. عضلهای بود و قدرتمند. تکهتکه کردن زنش و دوستپسر زنش و در نتیجه رسیدن به هدفش-که کشتن زنش باشد- برایش از کفرفتنِ بستنی از دست بچهی ۴ ساله هم راحتتر بود. ولی هنری هاسل جزو رستهی نوابغ بود و درنتیجه ممکن نبود به مغزش خطور کند که با مسئله چنین برخوردی بکند.
هاسل به سختی نفس کشید و با قدمهای سنگین عین یک کشتی باری، خودش را رساند به آزمایشگاه شخصیاش. یک کشویی که با علامت دئودیوم مشخص شده بود را باز کرد و یک هفتتیر ریولور کالیبر45 ازش بیرون کشید. بعد چند کشوی دیگر را با شوق و ذوق بیشتری زیر و رو کرد و شروع کرد به سر هم کردن یک دستگاهی.
دقیقاً هفت دقیقه و نیم بعد(همچین سرعتی داشت) یک ماشین زمان ساخت(همچین نابغهای بود).
پروفسور هاسل ماشین زمان را دور خوش بست و زمانش را روی ۱۹۰۲ تنظیم کرد و تفنگش را برداشت و دکمه را فشار داد. ماشین صدای لوله فاضلاب گرفته از خوش متساعد کرد و بعد پروفسور هاسل ناپدید شد و سوم ژوئن سال ۱۹۰۲ توی فیلادلفیا ظاهر شد. بعد یک راست رفت سمت خانهی شمارهی ۱۲۱۸ خیابان والنات که خانهای بود با آجر قرمز و پلههای مرمری و زنگ را فشار داد. مردی که قیافهاش با پسر سوم جوزف اسمیت مو نمیزد، در را باز کرد و به هنری هاسل خیره شد.
هاسل با صدای خفهای پرسید: «آقای جسوپ؟»
«بفرمایین. خودم هستم.»
«شما آقای جسوپ هستین؟»
«بله بفرمایین.»
«شما قراره یه پسر داشته باشید به نام ادگار. ادگار آلن جسوپ. اسمش رو به خاطر علاقتون به ادگار آلن پو انتخاب خواهید کرد.»
پسر سوم جوزف اسمیت یک لحظه ماند که چه جواب بدهد. دست آخر گفت: «والا بنده اطلاعی ندارم… من هنوز ازدواج نکردم حتا.»
هاسل خشمگینانه گفت: «ازدواج میکنید. و متأسفانه منم به نوبهی خودم با دختر پسرتون ازدواج میکنم. اسمش گرتاست. خیلی متأسفم.» بعد اسلحهی فیلکشش را بالا آورد و مغز پدربزرگ همسر آیندهاش را پریشان کرد.
هاسل سر لولهی تفنگش را فوت کرد و زمزمه کرد: «الان دیگه باید نیست در جهان شده باشه. یعنی من وقتی برگردم مجردم. ولی شایدم با یکی دیگه ازدواج کرده باشم… یا خدا، یعنی کی میتونه باشه؟»
هاسل منتظر ماند تا سیستم بازگردانی خودکار ماشین زمانش او را به آزمایشگاهش باز گرداند. بعد که رسید به سمت اتاق پذیرایی دوید و آنجا اما باز زن مو قرمزش را توی بغل آن مرد دیگر پیدا کرد.
انگار رعد و برق بهش اصابت کرده باشد همچین سر جایش خشکش زد.
غرید: «پس اینطور. بیحیایی و چشم سفیدی تو این خاندان موروثیه. حالا ببین چی کار میکنم. هنوز چنتا حقه تو چنته دارم.» خندهای دانشمنددیوانهطوری سر داد و به سمت آزمایشگاهش برگشت و خودش را فرستاد سال ۱۹۰۱، اِما هاچکیس را که مادربزرگ مادری زنش باشد، کشت. بعد برگشت زمان خودش اما باز زن مو قرمزش را توی بغل آن مرد دیگر پیدا کرد.
با خوش زمزمه کرد: «ولی من مطمئنم که اون مادهسگِ پیر مادربزرگش بوده. شباهتشون اصلاً غریب بود. پس کجای کار داره میلنگه؟»
هاسل دیگر خونش به جوش آمده بود و گیج شده بود ولی هنوز به بیچارگی نیفتاده بود. به اتاق نشیمن رفت و تلفن را که وزن گوشیاش عجیب زیاد شده بود، برداشت و شمارهی آزمایشگاه سوءتشخیص را گرفت. انگشتهایش را انگار بخواهد تنبیهشان کند هی با تمام فشار فرو میکرد توی سوراخهای شمارهگیر.
«سم؟ منم. هنریام.»
«کی؟»
«هنری.»
«یه کم بلندتر صحبت کنید.»
«هنری هاسلم!»
«آهان. عصر بخیر هنری.»
«یه کم در مورد زمان برام حرف بزن.»
«زمان… همممم…» کامپیوتر تک-چند کاربردی گلویش را صاف کرد و منتظر ماند تا مدارهایش گرم شوند.
«اهم… زمان. 1. مطلق 2. نسبی 3. بازگشتی. مطلق: همیشگی. همواره. دوام. بقا. جاودانگی…»
«ببخشید سم، سوالم اشتباه بود. برگرد عقب. دربارهی مفهوم «سفر در زمان» میخوام برام حرف بزنی.»
سم دنده عوض کرد و بار دیگر آغاز کرد. هاسل با دقت به حرفهایش گوش سپرد.
سرش را تکانی داد و زیر لبی گفت: «اوهوم اوهوم. همونطوری شد که فکر میکردم. یه پیوستار. اعمالی که در گذشته صورت میگیرن اصولاً باید آینده رو تحت تأثیر قرار بدن. ولی عملی که در گذشته صورت میگیره باید حائز اهمیت باشه. باید تأثیر زنجیرهای داشته باشه. اتفاقات سخیف نمیتونن امر واقع رو تحت تأثیر قرار بدن. ولی آخه مادربزرگش اینقدر بیاهمیته؟»
«هنری، چی تو کلته؟»
«میخوام زنم رو بکشم.» بعد گوشی را محکم گذاشت سر جایش و به آزمایشگاهش برگشت و به فکر فرو رفت. هنوز تا ته وجودش داشت از حسادت میسوخت.
شروع کرد با خودش زیر لبی حرف زدن: «باید یه کار حائز اهمیت انجام بدم. به خدا قسم یه کاری کنم که…!» هاسل به سال ۱۷۷۵ برگشت به یک مزرعهای در ویرجینیا و یک کلنل جوان با لباس فرم را کشت. اسم کلنله جرج واشنگتون بود. هاسل از مرگش اطمینان حاصل کرد و به زمان خودش برگشت و باز زن مو قرمزش را توی بغل آن مرد دیگر پیدا کرد.
«ای بر پدر…!» گلولههایش تمام شده بود. یک بسته فشنگ تازه گذاشت تو اسلحه و عقب رفت توی زمان و کریستوف کلومب و ناپلئون و چنگیزخان و نیم دوجین آدم مهم دیگر را هم کشت. «به خدا قسم اگر برگردم و بازم درست نشده باشه…» برگشت توی اتاق پذیرایی و باز زنش را توی آن وضعیت پیدا کرد. عین یک مشت آب پخش زمین شد. برگشت به آزمایشگاهش و انگار داشت توی شنهای روان به پیش میرفت. با دردی که توی صدایش طنینانداز میشد، از خودش پرسید: «حائز اهمیت چه کوفتیه؟ برای عوض کردن آینده بیشتر از این چی کار باید بکنم؟ به خدا قسم این بار میدونم چی کار کنم. دیگه این بار دنیا رو به آتیش میکشم.»
سفر کرد به پاریس، به اول قرن بیستم و مادام کوری را در کارگاهش اطراف سوربون پیدا کرد.
با آن لهجهی ملعون فرانسویاش فرمود: «مادام بنده رو نمیشناسن. منتها بنده به خاطر آزمایشهاتون روی رادیوم به کار شما علاقمند شدم. جانم؟ هنوز به رادیوم نرسیدین؟ خب مشکلی نیست. بنده اینجام که براتون کل شکافت هستهای رو توضیح بدم.»
بعد بهش آموزش داد. بعد قبل از این که ماشین زمانش به طور اتوماتیک برش گرداند به آزمایشگاهش، با رضایت خاطر پاریس را تماشا کرد که توی یک قارچ اتمی رفت هوا. با ته مایهی خشمی توی صدایش گفت: «همین براشون درس عبرتی میشه که به همسراشون وفادار باشن.»
ولی وقتی برگشت یه فریاد خفهی حیوانی از توی گلویش شکل گرفت چون باز زن مو قرمزش را… خلاصه هیچ چیزی عوض نشده بود.
هاسل مثل جنزدهها برگشت توی آزمایشگاهش و نشست که فکر کند با خودش. و حالا که او دارد با خودش فکر میکند، بگذارید سنگهامان را با هم وا بکنیم. اگر فکر کردید این یک داستان سفر در زمانی معمولی است، باید بگویم سخت در اشتباهید. آن مار شیطانی که توی بغل زن هاسل میلولد به هیچ وجه خود هاسل نیست. هیچ ارتباطی هم با هاسل ندارد. نه پسرش است نه فامیلش و نه حتا لودویگ بولتسمان (1906-1844). هاسل قرار نیست دچار یک چرخش زمانی بشود و ته داستان به سر داستان ختم شود. به این دلیل ساده که زمان چرخشی، خطی، دوار، مارپیچ دو محوری یا سهمحوری، متقارن، بینهایت یا آونگی نیست. زمان آنطور که نهایتاً هاسل متوجه شد، یک امر شخصی است.
«شاید یه اشتباهی کردم. بهتره بررسی کنم.» تلفن صد تنی را بلند کرد و بعد از هزار سال با کتابخانه تماس گرفت: «الو کتابخانه؟ هنری هستم.»
«کی؟»
«هنری هاسل»
«لطفاً بلندتر صحبت کنید.»
«هنری هاسل!»
«آه عصر بخیر هنری.»
«در مورد جرج واشنگتون چیزی دارید؟»
کتابخانه شروع کرد به تلقتلوق و اسکنهایش شروع کردند به بررسی متون. «جرج واشنگتون اولین رئیس جمهور آمریکا به سال…»
«اولین رئیس جمهور؟ یعنی سال 1775 کشته نشد؟»
«این چه حرفیه هنری؟ همه میدونن که جرج واش…»
«یعنی هیشکی در جریان نیست که به سرش شلیک کردن؟»
«کی به سرش شلیک کرده؟»
«من!»
«کِی؟»
«سال 1775.»
«چطوری یه همچه کاری کردی؟»
«با ریولور کالیبر 45م.»
«نه. منظورم اینه که چطوری یه کاری رو دویست سال پیش انجام دادی؟»
«با ماشین زمانم.»
«توی اسناد من که این طور چیزی ثبت نشده. حتماً تیرت خطا رفته.»
«نه تیرم خطا نرفت. کریستوف کلومب چطور؟ چیزی در مورد مرگ اون تو سال 1489 ثبت نشده؟»
«اینجا ثبت شده که کلمب سال 1492 آمریکا رو کشف کرد.»
«نخیر. کلمب سال 1489 کشته شده.»
«چطوری؟»
«با یه گلولهی فیلکش تو ملاجش.»
«بازم کار تو بوده؟»
«بعله.»
کتابخانه با اصرار بیشتری گفت: «چنین چیزی اینجا ثبت نشده. لابد وضع تیراندازیت خیلی خرابه.»
هاسل با صدای لرزانی گفت: «نه من عصبانی نمیشم… من عصبانی نمیشم…»
«چرا؟»
«چون فایده نداره.» بعد فریاد زد: «ماری کوری چطور؟ مگه نه این که اول قرن بیستم بمب اتمی رو کشف کرد و پاریس رو نابود کرد؟»
«نه. بمب اتم توسط انریکو فرمی…»
«نخیر ماری کوری کشفش کرده!»
«نه ماری کوری نبوده.»
«کشف کرده! من خودم شخصاً بهش تئوریش رو آموزش دادم. خودم شخصاً! من، هنری هاسل!»
«باور کن هنری همه اینجا متفقالقولن که تو تئوریسین خیلی موفقی هستی منتها در زمینهی تدریس…»
«تو و همه برید به جهنم… من باید توضیح این مساله رو هر جوری شده پیدا کنم.»
«چرا این موضوع اینقدر برات مهمه؟»
«راستش یادم نیست. یه چیزایی یادمه ولی الان دیگه مهم نیست. نظر تو چیه؟ مشکل از کجاست؟»
«تو واقعاً ماشین زمان داری؟»
«معلومه که ماشین زمان دارم.»
«خب پس برگرد و این ماجراهایی که تعریف کردی رو بررسی کن.»
هاسل برگشت سال 1775 و رفت سمت مانتورنون. «ببخشید آقای کلنل…»
«چه لهجهی عجیبی داری شما غریبه… اهل کجایی؟»
«یه جای دور افتاده که حتم دارم اسمش رو هم نشنیدید.»
«قیافتم عجیب غریبه. همچی مهآلود میزنی.»
«کلنل شما از کریستوف کلمب چیزی میدونید؟»
کلنل واشینگتون جواب داد: «نه خیلی. دو سه قرن پیش فوت کرده…»
«تاریخ دقیق مرگش خاطرتون هست؟»
«سال هزار و پونصد و اندی… تهش یه عدد فردی بود. بیشتر از این یادم نیست.»
«خیر قربان. سال 1489 مرد.»
«معلومه تاریخت خیلی خوب نیستا غریبه. سال 1492 تازه آمریکا رو کشف کرد.»
«کابوت آمریکا رو کشف کرد. سباستین کابوت.»
«نع. کابوت یه کم بعدترش سر و کلش پیدا شد.»
«من مدرک دارم!» همین موقع یک مرد کوتاه چارشانه با چهرهای که به طرز احمقانهای از خشم قرمز شده بود نزدیک شد. شلوار بگی خاکستری تنش بود و ژاکت فاستونیای که دو سایز برایش کوچکتر بود. یک ریولور 45 هم دستش بود. بعد از قریب به یک دقیقه مشاهدهی دقیق یارو، هاسل فهمید دارد به خودش نگاه میکند و این موضوع اصلاً به مذاقش خوش نیامد.
با خودش زمزمه کرد: «پناه بر خدا این که منم! اگر یه ساعت دیرتر رسیده بودم جرج واشینگتون مرده بود. آهای!» به سمت خودش دست گرفت. «یه دقه دست نگه دار. اول باید یه موضوعی رو مشخص کنیم.»
هاسل کمترین توجهی به خودش مبذول نداشت و فیالواقع اصلاً انگار خودش را نمیدید. یک راست رفت طرف جورج واشینگتون و تفنگش را گذاشت روی سرش و ملاجش را پریشان کرد. هیکل کلنل واشینگتون پخش زمین شد. قاتل شمارهی یک بیتوجه به خود دیگرش رفت بالای سر جسد تا مطمئن شود که مرده است و بعد در حالی که زیر لب با خودش زمزمهی ناجوری میکرد، راهش را کشید و رفت.
هاسل پاک گیج شده بود. «صدام رو نشنید. حتا حسم هم نکرد. تازه وقتی داشتم بار اول میکشتمش کسی جلوم رو نگرفت. تو چه وضعیتی گیر افتادم.»
هنری هاسل که دیگر خون خونش را میخورد رفت شیکاگوی سال 1940 و رفت زمین اسکواش دانشگاه شیکاگو. بعد آنجا وسط آجرهای منقوش به گرافیتی و دوده دانشمند ایتالیایی، انریکو فرمی را پیدا کرد.
«این جور که پیداست دارید پا جای پای ماری کوری میذارید جناب دکتر.»
فرمی اطرافش را جوری نگاه کرد که انگار یک صدای محوی شنیده.
هاسل این بار بلندتر تکرار کرد: «دارید پا جا پای ماری کوری میذارید دکتر جان؟»
فرمی یک جور غریبی نگاهش کرد و با لهجهی ایتالیایی غلیظ پرسید: «شما مال کدوم دانشگاه بود آمیکو؟»
«ایالتی.»
«کدوم ایالت؟»
«مهم نیست دکتر. ولی حق با منه نه دکتر؟ ماری کوری به سال 1900 شکافت هستهای رو کشف کرد. غیر از اینه؟»
فرمی فریاد کشید: «خیر خیر! ما نفر اولیم. هیچکس قبل از ما این موضوع رو کشف نکرد. پلیس! پلیس! جاسوس آلمانیا!»
هاسل غرید: «این بار شخصاً تو اسناد ثبت میشم.» ریولورش را گرفت جلوی سینهی فرمی و منتظر ماند پلیس بیاید سراغش و اسم و عکسش بیفتد توی روزنامهها. ماشه را چکاند.
ولی در کمال تعجب دکتر نیفتاد زمین. فقط سینهاش را دست کشید و به مردهایی که با صدای فریادش به سمتش دویده بودند گفت: «طوری نیست. توی وجودم یه سوزشی حس کردم که بایست برای نوروگیلیای عصب قلب باشه. یا شاید هم نفخ کردم.»
هاسل عصبانیتر از آن بود که منتظر بازگشت خودکار شود. در عوض با نیروی خودش برگشت به دانشگاه. از این موضوع البته باید یک چیزهایی دستگیرش میشد. ولی به قدری خونش به جوش آمده بود که متوجه اهمیت این بازگشت به میل خودش نشد. همین وقت بود که بلاخره من(1975-1913) با هنری ملاقات کردم. یک بابایی شبحوار که با جزمیتی دیوانهوار از توی ماشینهای پارک شده و دیوارهای آجری و درها رد میشد و به پیش میرفت. خودش را رساند به کتابخانه ولی هر کاری کرد نتواست صدایش را به گوش کاتالوگ خودکار کتابخانه برساند یا وجودش را ابراز کند. بعد از آنجا رفت سمت آزمایشگاه سوءتشخیص. آنجا سم، ابرکامپیوتر متصدی آزمایشگاه، حسگرهایی داشت با دقت 10700 آنگستروم. سم نتوانست هنری را ببیند ولی از طریق یک پدیدهی برهمکنش امواج توانست با او ارتباط برقرار کند: «سم! من یه کشفی کردم!»
سم اعتراض کرد: «تو همیشه در حال کشف کردنی هنری. لابد حالا باید یه نوار مغناطیسی تازه برای ثبت کشفیات جدیدت جور کنم.»
«نه گور باباش. به کمکت احتیاج دارم. دانشمند پیشرو در زمینهی سفر در زمان کیه؟»
«عزریل لنوکس. پروفسور دانشگاه ییل در زمینهی مکانیک فضایی.»
«چجوری میتونم باهاش ارتباط بگیرم؟»
«نمیتونی باهاش ارتباط بگیری هنری. سال 1975 مرده.»
«خب از آدمهای زنده توی این زمینه کی هست؟»
«وایلی مورفی.»
«وایلی مورفی خودمون؟ همون که تو بخش تروما کار میکنه؟ از این بهتر نمیشد. الان کجاست؟»
«دست بر قضا هنری، همین امروز اومد طرف خونهی شما که در مورد یک موضوعی باهات صحبت کنه.»
هاسل بدون راه رفتن برگشت به خانهاش و آزمایشگاه و اتاق مطالعهاش را گشت ولی کسی را پیدا نکرد. بعد برگشت به اتاق پذیرایی یعنی آن جایی که زنش هنوز با تمرکز خیلی بالا توی بغل آن مرد غریبه بود(همهی اینها در کمتر از چند دقیقه بعد از سر هم کردن ماشین زمان رخ داده بود. سفر در زمان همچین چیزی است). هاسل گلویش را یکی دو باری صاف کرد و با دست روی شانهی زنش زد، ولی انگشتانش از وسط زنش رد شدند.
«عزیزم ببخشید مزاحمت میشم. عزیزم امروز احیاناً وایلی مورفی نیومد برای دیدن من؟»
بعد دقیقتر که شد دید مردی که زنش را بغل کرده خود مورفی است. هاسل هیجانزده فریاد زد: «مورفی! کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم! ممکن نیست باورت بشه امروز چی شد.» بعد بلافاصله مشغول توضیح تجربهی آن روزش شد که یک چیزی بود در این مایهها: «مورفی! u – v = (u½ – v¼) (ua+ux+ vy) . ولی وقتی جورج واشینگتون F(x)y+ dx و انریوکو فرمی بشه F(u½) dxdt با یک دوم ماری کوری، اونوقت ریشهی به توان دو به توان کریستوف کلمب منفی یک چند میشه؟»
مورفی به هاسل اهمیتی نداد. خانم هاسل هم به همین ترتیب. من اما فرمول را با تکیه روی سقف یک تاکسی یادداشت کردم.
هاسل گفت: «مورفی محض رضای خدا به من گوش بده یه دقه. گرتا عزیزم میشه یه دقه منو و مورفی رو تنها بذاری؟ میشه شما دو تا یه دقه دست از این مسخرهبازی بردارین؟ موضوع مهمیه!»
هاسل سعی کرد زوج در هم را از هم جدا کند. ولی همانقدر که نمیتوانست صدایش را به گوششان برساند، از لمس کردنشان هم عاجز بود. آنقدر قرمز شده بود از عصبانیت که شروع کرد به کتک زدن زنش و مورفی. ولی مثل این بود که بخواهد با یک گاز ایدهآل کشتی بگیرد.
با خودم گفتم الان وقتش است با او ارتباط برقرار کنم.
«هاسل!»
«کی بود؟»
«بیا بیرون یه لحظه. میخوام باهات صحبت کنم.»
از توی دیوار رد شد: «کجایی؟»
«اینجام.»
«چقدر محوی.»
«خودتم همینجور.»
«تو کی هستی؟»
«اسم من لنوکسه. عزریل لنوکس.»
«همون عزریل لنوکس پروفسور دانشگاه ییل؟ دکترای مکانیک فضایی؟»
«آره همون عزریل لنوکس.»
«ولی تو که سال 75 مردی.»
«نه. من سال 75 ناپدید شدم.»
«منظورت چیه؟»
«من یه ماشین زمان اختراع کردم.»
«پناه بر خدا! منم همینطور! ایدهاش مثل یه جرقه توی ذهنم زد-البته یادم نیست سر چه ماجرایی بود-و باورت نمیشه چه تجریهی غریبی داشتم. لنوکس. زمان به هیچ وجه یه پیوستار نیست.»
«خب.»
«زمان یه سری ذرات جدا از همه. مثل مرواریدهای یه گردنبند.»
«خب.»
«هر دونهی مرواریدی یه حال جداگانست. هر حالی برای خودش گذشته و آیندهی جداگانه داره و هیچ کدوم از این دونهها با هم رابطهای ندارن. نسبت به هم بیاثرن. متوجهی؟ اگر a = a1 + a2ji + ax (b1)…»
«هنری فرمول ریاضیاتیش اهمیتی نداره.»
«ببین یک نوع انتقال انرژی کوانتیدست. زمان در قالب یک سری اجرام کوانتومی نشر داده میشه. امکان ورود به هر یک از این کوانتومها و اعمال تغییرات توش هست. ولی تغییر توی یک کوانتوم هیچ تأثیری روی سایر کوانتومها نداره.»
من غمگینانه پاسخ دادم: «غلطه.»
هنری با خشم از توی یک زوج جوان در حال گذر رد شد و گفت: «یعنی چی غلطه؟ بر اساس معادلات تروکوئید…»
من با تحکم بیشتری گفتم: «غلطه. یه لحظه به حرفم گوش میدی هنری؟»
«آره، بگو.»
«دقت کردی که کمی تا قسمتی غیرمادی شدی؟ محو و شفاف شدی. زمان و مکان دیگه روی تو تأثیری ندارن.»
«خب؟»
«هنری متأسفانه من سال 75 یه ماشین زمان اختراع کردم.»
«خب این رو که قبلاً هم گفتی یه بار. ببین راستی در مورد منبع انرژیش چی کار کردی؟ بر اساس محاسبات من یه چیزی حدود 7.3 کیلووات در…»
«هنری منبع انرژی الان اهمیتی نداره. توی اولین تجربم به پلستوسن سفر کردم. خیلی مشتاق بودم که از ماستادون و ببر دندون خنجری عکس بگیرم. داشتم سعی میکردم ماستادون رو توی یه کادر f/6.3 با شاتر یک صدم ثانیه بگیرم، یا به قول ما حرفهایا تو اسکیل LSV…»
«حالا LSV رو بیخیال.»
«خلاصه همینطور که داشتم کادرم رو تنظیم میکردم به طور اتفاقی پام رفت روی یه حشرهی پلستوسنی.»
هاسل گفت: «آها!»
«خیلی ترسیده بودم. با خودم فکر کردم وقتی برگردم به زمان خودم، به خاطر مرگ یک حشره چه تغییرات فاحشی که رخ نداده. حالا ببین چقدر تعجب کردم وقتی برگشتم به زمان خودم و دیدم آب از آب تکون نخورده.»
هاسل گفت: «اوهو!»
«خیلی کنجکاو شدم. برگشتم به پلستوسن و ماستادون رو کشتم. ولی این موضوع تاثیری روی سال 75 نداشت. برگشتم به پلستوسن و هر چی دم و دستم بود رو کشتم. همه چیز رو نابود کردم. بازم فایده نداشت. توی زمان سفر کردم و شروع کردم به کشتن مردم. فقط برای این که بتونم وضعیت حال رو کوچکترین تغییری بدم.»
هاسل گفت: «پس تو هم مثل من عمل کردی. خیلی عجیبه که این وسط به هم برنخوردیم.»
«اتفاقاً اصلاً هم عجیب نیست.»
«من کریستوف کلمب رو کشتم.»
«من مارکوپول رو رو کشتم.»
«من ناپلئون رو.»
«به نظر من انیشتین مهمتر بود. رفتم سراغ اون.»
«کشتن چنگیزخان هم فایدهی چندانی نداشت… انتظارم ازش خیلی بیشتر از این حرفا بود.»
«میفهمم چی میگی. منم کشتمش.»
هاسل پرسید: «منظورت چیه که تو هم کشتیش؟»
«من 16 سپتامبر سال 1180 کشتمش.»
«ولی من که چنگیزخان رو پنج ژانویهی 1179 کشتم!»
«توی صداقت حرفت هیچ شکی ندارم.»
«ولی آخه تو چطور کشتیش وقتی من قبلاً کشته بودمش؟»
«ما هر دو کشتیمش.»
«ولی این که دیگه خیلی غیرممکنه!»
«ببین هنری. زمان یک موضوع کاملاً ذهنیه. یه مسئلهی شخصی و خصوصیه. یه تجربهی منحصر به فرد. چیزی به نام زمان عینی وجود خارجی نداره. همونطور که چیزهایی مثل عشق عینی و روح عینی وجود ندارن.»
«یعنی منظورت اینه که سفر در زمان غیرممکنه؟ ولی ما الان مدرک عینی این قضیه هستیم!»
«مسلماً. حرفی توش نیست. خیلیهای دیگه جز ما هم چنین تجربهای رو از سر گذروندن. ولی ما هر دو به گذشتهی خودمون سفر کردیم. نه گذشتهی هیچ شخص دیگهای. هنری چیزی تحت عنوان پیوستار مطلق و همگانی وجود نداره. چیزی که هست میلیاردها شخصه با میلیاردها پیوستار جداگانه. و هیچ دو پیوستاری نمیتونن روی همدیگه اثری داشته باشن. ما مثل میلیونها رشتهی اسپاگتی هستیم توی یه ظرف. هیچ مسافر زمانی قادر نیست مسافرهای زمان دیگه رو در گذشته یا آینده ملاقات کنه. هر یک از ما محکومه که توی رشتهی خودش عقب و جلو بره.»
«ولی ما که داریم الان با هم حرف میزنیم!»
«هنری ما دیگه مسافر زمان نیستیم. ما تبدیل شدیم به سس اسپاگتی.»
«سس اسپاگتی چی چیه دیگه؟»
«من و تو میتونیم توی هر رشتهای رو که مایل باشیم وارد بشیم. چون ما خودمون رو نابود کردیم.»
«متوجه حرفت نمیشم.»
«وقتی آدم گذشته رو تغییر میده، در واقع فقط داره گذشتهی خودش رو تغییر میده و نه گذشتهی کس دیگهای رو. گذشته مثل خاطره میمونه. اگر خاطرهی کسی رو پاک کنن در واقع وجودش رو هم پاک کردن. ولی خاطرهی دیگران دست نخورده باقیه. من و تو گذشتمون رو پاک کردیم. جهان شخصی هر فردی برای خودش ادامه پیدا خواهد کرد. ولی موجودیت من و تو از بین رفته.»
«ای وای! یعنی چی موجودیتمون از بین رفته؟»
«با هر بار نابود کردن بخشی از گذشته، یه بخشی از خودمون رو نابود کردیم در واقع. حالا هم که دیگه از بین رفتیم. نیست در زمان شدیم. خود-زمانکشی کردیم. حالا دیگه فقط روحیم. امیدوارم خانم هاسل و آقای مورفی با هم خوشبخت بشن… خب! حالا بیا راه بیفتیم سمت آکادمی! وقتی داشتم میاومدم آمپر داشت یه داستان بامزه در مورد لودویگ بولتسمان تعریف میکرد.»
این ترجمه اولین بار در شمارهی ۳۹ ماهنامهی شگفتزار به انتشار رسیده بود.
-
سلام من از دنبال کنندگان مجله شگفتزار بودم و چند تا از مقاله هاتون رو خونده بودم
درباره انیمه دیگه مقاله نمینویسید؟-
سلام دوست عزیز. یه چندنفریمون مهاجرت کردیم این سمت 🙂 البته هنوز آرشیو شگفتزار موجوده. چرا همچنان در مورد انیمه هم مینویسیم.
-