تغییر بزرگ: چطور زمان چهرهی احزاب سیاسی را عوض میکند
دو حزب سیاسی آمریکایی که میشناسیم همیشه اینطور نبودند و باورهای مشابه با امروزشان نداشتهاند. اگر ماشین زمانی بسازیم و به عقب برویم، تضادی که شاهدش خواهیم بود ما را شگفتزده خواهد کرد.
در جبهههای نبرد سیاسی مدرن دموکراتهای آمریکایی نماد چپ پیشرو هستند و جمهوریخواهها نماد راست محافظهکار. به قدری این جهتگیری از بیرون و از بالا مشخص و متمایز است که از بیسوادترین آدمها در زمینهی سیاست بخواهید برایتان گزارههای معنیدار در مورد این دو جناح تولید کنند با جملاتی چنین روبهرو میشوید:
دموکراتها Democratic Party
رنگ: آبی – نماد حزب: الاغ – شمال و سواحل آمریکا – جهتگیری اقتصادی: پروژههای دولتی عظیم، شبکهی تأمین اجتماعی، بالا بردن مالیات به طور کلی – جهتگیری اجتماعی: ضد نژادپرستی، برابری زن و مرد، آزادی حق انتخاب در سقط جنین – جهتگیری بینالمللی: طرفدار دخالت بیشتر در عرصههای بینالمللی، مبارزه با گرمایش زمین.
جمهوریخواهها Republican Party
رنگ: قرمز – نماد: فیل – پایگاه قدرت: جنوب و مرکز آمریکا – جهتگیری اقتصادی: مخالف دولت بزرگ و موافق خصوصیسازی، طرفدار برداشتن مالیات به طور کلی، طرفدار بازار آزاد جهتگیری اجتماعی: محافظهکار، طرفدار سنت و ارزشهای سنتی – جهتگیری بینالمللی: طرفدار دخالت حداقلی در روابط بینالمللی، گرمایش زمین اسطوره است.
البته اینها توصیفهایی نادقیق هستند و احتمالاً گذارههایی هستند که به صورت ناخودآگاهانه و در راستای روایتی که رسانهها تولید میکنند ایجاد میشوند. در واقع اینها برداشتهایی کاریکاتوروار و گذرا هستند از احزابی که بارها در طول تاریخ شکل عوض کردهاند.
اما اگر ماشین زمانی بسازیم و به پیش از جنگ داخلی آمریکا سفر کنیم احتمالاً شگفتزده خواهیم شد. در واقع اگر یک نفر بیاید و برای ما بگوید که از لینکولن به ترامپ رسیدهایم و از اندرو جکسون به باراک اوباما، یک لحظه ممکن است فکر کنیم طرفمان دو سر این قضیه را برعکس دارد به هم وصل میکند. ممکن نیست لینکولن که طرفدار آزادی بردهها بوده جمهوریخواه باشد! ما خودمان در فیلمهای برت رینولدز دیدهایم که جمهوریخواههای جنوبی نژادپرست هستند. و این که چطور این اندرو جکسون قاطر سوار که طرفدار برتری سفیدها بود به عنوان رئیس جمهور دموکرات در تاریخ ثبت شده است؟ بعد از این که ظنمان به شعبده و اشتباه تایپی برطرف شد میتوانیم به تاریخ نظر کنیم تا شاهد یکی از بزرگترین جابهجاییهای سیاسی از منظر دموگرافیک و باورهای پارتیزانی در دویستسال اخیر باشیم. جهان در حال تغییر است و آخرین انتخابات آمریکا این موضوع را در سطح یک کشور مدرن چند ملیتی به نمایش میگذارد. ولی برای رمزگشایی این جهان شگفتانگیز نو باید با ماشینزمانمان به گذشته برگردیم و مجدداً تاریخ را ارزیابی کنیم.
جنگ داخلی و بردهداری
جمهوریخواهها را امروز با این سه کلید میشناسیم. مخالفت با دولت بزرگ(بخش طرفدار بازار آزاد) محافظهکاری فرهنگی(بخش محافظهکار و مذهبی) و دموگرافیک سفیدپوست بالای چهل سال. در واقع آنچه آمارها نشان میدهند این است که جمهوریخواهان در حال حاضر بخش سنتی آمریکا را تشکیل میدهند(در برابر دموکراتهای هیپستر و مثلاً خفن و جوان). ولی همیشه اینطور نبوده. شاید باورتان نشود ولی حزبی که امروز دانلد ترامپ را به بالاترین و قدرتمندترین مسند سیاسی، اقتصادی و نظامی جهان میفرستد، زمانی حزب لینکولن بودهاست. پدربزرگ آزادی و برابری نژادی آمریکا و بلای جان ومپایرها و زامبیها و جدایی ایالتهای جنوبی از شمالی.
در طی صد و شصت سال گذشته حزب لینکولن دستخوش تغییراتی قابل توجه شده است. البته این چیزی که بهش میگوییم تغییر در نادانستههای ما در مورد لینکلن خلاصه میشود. ما تصور میکنیم جنگ داخلی آمریکا بر سر آزادی بردهها بوده. جنگ در مورد بردهداری بوده ولی نه آنطور که فکر میکنید. در نهایت همهی جنگها برای منافع اقتصادی جنگیده میشوند.
برای درک بهتر از این گذار دموگرافیک و معنوی باید به ۱۸۵۴ بازگشت(هفت سال پیش از جنگ داخلی) یعنی زمانی که حزب جمهوریخواه تشکیل شد. در این برهه از تاریخ دو حزب در آمریکا وجود دارند. حزب ویگ و حزب دموکرات. آمریکا در حال پیشرفت به سمت غرب است و مجادلهی اصلی بر سر این است که ایالات تازه حق دارند از سیستم بردهداری بهره ببرند یا خیر؟ حزب دموکرات که بیشتر طرفدارانش در جنوب آمریکا هستند معتقدند که مشخصاً باید چنین حقی را به رسمیت شناخت. ولی حزب ویگ در مورد این موضوع از درون دو دسته میشود. بخش شمالی ویگها معتقد است اگر تعداد ایالاتی که بردهداری در آن آزاد است زیاد شود، قدرت سیاسی این ایالات بیشتر میشود. از سویی تعادل اقتصادی به هم میخورد و کارگرهای سفیدپوست هم برای پیدا کردن کار به مشکل برمیخورند. بخش جنوبی ویگها ولی موافق توسعهی بردهداریست.
بالاخره طی جدلی بر سر کانزاس و نابراسکا حزب ویگ از درون از هم میپاشد و از صحنهی سیاسی آمریکا برای همیشه حذف میشود. باقیماندهی ضد گسترش بردهداری در آمریکا، حزب جمهوریخواهها را در شمال بنا مینهد. این نامگذاری با یادآوری آن سخن معروف بنجامین فرانکلین در جواب خانمی است که از او پرسید عالیجناب وقت این شده که به این سوال پاسخ دهیم که کشورمان یک پادشاهی است یا یک جمهوری. و فرانکلین میگوید البته جمهوری، اگر بتوانیم حفظش کنیم. پس جمهوریخواهان برای حفظ ارزشهای جمهوری برمیخیزند.
ولی دموکراتها که امروز تحت عنوان حزب ضد نژادپرستی شناخته میشوند و شخصیتهایی همچون لیندن بی جانسن و روزولت و باراک اوباما را به مسند قدرت رساندهاند چطور به وجود آمدند؟ اولین رئیس جمهور دموکرات تاریخ اندرو جکسون(جنرال بازنشستهی ارتش) است.
جکسون از جهات بسیاری شبیه دانلد ترامپ است. جکسون پوپولیست بود و با تمام قدرت مخالف روشنفکران و قشر نخبهی زمان خودش بود. مخالفین سیاسی و منتقدینش در رسانهها او را به قاطر تشبیه میکردند و برای نمایش خودش و طرفدارانش از عکس قاطر استفاده میکردند. ولی جکسون این توهین را به نفع خودش برمیگرداند و قاطر را به عنوان نماد صلابت و مقاومت میپذیرد. و این نخبهستیزی و روحیهی نظامیاش باعث شد آمریکا در دوران آشفتگی حزب ویگ(که در نهایت به فروپاشیاش ختم میشود) زیر پرچم دموکراتها یکپارچه شود. در واقع پیروزی جکسون در ۱۸۲۸ به قدری قاطعانه بود که طرفدارانش نام حزبشان را دموکرات میگذارند. یعنی حزب مردم. حرفشان هم این بود که اینها و نه نخبگان، نمایندهی واقعی مردم هستند.
جکسون درحال مبارزه با نخبگان زمانه
اولین اقدام جکسون اخراج بومیان آمریکایی به غرب رودخانهی میسیسیپی است. به حکم جکسون و طی دستور اجرایی در ۱۸۳۰ که منجر به یکی از بزرگترین و مهمترین کوچهای اجباری در تاریخ بشر میشود، پنج قبیلهی بومیان آمریکایی به سمت غرب کوچ داده میشوند. حرکتی که شاخصی مهم در جهتگیری حزب جکسون است. ۱۸۴۰ حزب دموکرات مانیفست سرنوشت را به عنوان دستورکارش برمیگزیند که طی این مانیفست اعلام میشود که سرنوشت سفیدپوستان آمریکا این است که تمام قارهی آمریکا را فتح کنند. بنابراین ایالات غربی که بخشی از مکزیک هستند هم باید به ایالات متحده بپیوندند. رئیس جمهور جیمز کی پلک(دموکرات) با تصرف تکزاس، اورگون و بخش وسیعی از جنوب غرب(کالیفرنیای امروزی)، این مانیفست را به اجرا در میآورد. بدین ترتیب موضوع آزادی بردهداری در این ایالات شروع میشود. دموکراتها که از سوی بردهدارها حمایت میشدند موافق صد درصدی گسترش بردهداری به ایالات جدید آمریکا بودند. ولی همانطور که به یاد دارید حزب لینکولن یعنی جمهوریخواهها به مخالفت بلند میشوند. قدرت این حزب جوان و پرانرژی به قدری زیاد میشود که در ۱۸۶۰ لینکولن که تا پیش از این چهرهای ناشناخته بود(و در جوانی به شغل شکارچی ومپایر و هیزمشکنی مشغول بود) به ریاست جمهوری میرسد.
جمهوریخواهان به دلایل اقتصادی و احتمالاً اخلاقی، به مخالفت همه جانبه با بردهداری میپردازند. به قدرتی مخالفتها شدید میشود که در نهایت دموکراتها تصمیم به جدایی از شمال میگیرند. ۱۱ ایالت آمریکا از ایالات متحده جدا میشوند و جنوب به کنفدراسیون تبدیل میشود. این که دلیل اصلی شروع جنگ داخلی آمریکا چه بوده محل کنکاش و گمانهزنی بسیار بوده است. ولی هر چه باشد میدانیم دلیلش بردهداری نیست. آبراهام لینکولن برای حفظ یکپارچگی ایالات متحده با ایالتهای کنفدراسیون جنوبی وارد جنگ میشود. او در ۱۸۶۲ در نامه ای به نیویورک ترایبیون در تأیید همین موضوع چنین مینویسد:
…. اگر بشود اتحاد را بدون آزادی حتا یک برده نجات بدهم چنین خواهم کرد و اگر لازم باشد تمامی بردهها آزاد شوند که اتحاد بر جا بماند چنین خواهم کرد. و اگر اتحاد را بشود با آزادی نیمی و رها کردن نیمی دیگر به حال خود بدست آورد پس چنین باد! …
البته خود لینکولن به شدت مخالف بردهداری بود و سه سال بعد از آغاز جنگ قرارداد ضد بردهداری را تصویب کرد که باعث شد جنگ درونمایه ای اخلاقی نیز داشته باشد. برای همین هم این سوتفاهم پیش میآید که دلیل شروع جنگ مخالفت تماماً اعتقادی/اخلاقی با بردهداری بوده است.
بخش عمدهی نبرد در شرق آمریکا رخ میدهد چون بخش غربی یا هنوز براساس معاهدات در دست بومیان است و یا ایالات تازهای هستند که هنوز اهمیت واقعی ندارند. این تصویر برخلاف باور عمومی است که جنگ داخلی جنگی سراسری بوده است. همانطور که در نقشه میبینید ایالات جنوب شرقی و شمال شرقی آمریکا با هم درگیر هستند و بخش غربی که در آن بردهداری ممنوع است دخالت چندانی در جنگ ندارند.
نتیجه این میشود که جنگ داخلی برای یکپارچگی ایالات متحده رخ میدهد. این جنگ با پیروزی شمال و لغو قوانین بردهداری به پایان میرسد. حزب جمهوریخواه پس از پایان جنگ تمام تلاشش را میکند که حقوق بردگان تازه آزاد شده در ایالات جنوبی حفظ شود و به خصوص حق رأی و دیگر حقوق سیاسی برای آفریقاییآمریکاییها محفوظ باشد. حتا بعد از ترور لینکولن این پیشرفت حقوق سیاسی بردههای سابق ادامه پیدا میکند.
ولی در عین حال دو اتفاق میافتد که سنگ نشان تغییر در عقاید حزبهای دموکرات و جمهوریخواه است. در واقع آن چهرهی آشنای امروزی که از این احزاب به یاد داریم تا ۱۹۲۰ بر ما نمایان نخواهد شد.
رکود اقتصادی و سرخوردگی بازار
دموکراتها در پیگیری سیاستهای نژادپرستانهشان دو پیروزی مهم داشتند. اولاً اعتقاد جمهوریخواهها به عدم دخالت دولت در بخش اجرایی. به خصوص این که جمهوریخواهها موافق استقلال عمل در درون مرزهای ایالتی بودند. از این رو عملاً اجرای قوانین ضد بردهداری در جنوب ناممکن میشود. دموکراتها با سرکوب آرای غیر سفیدپوستان و البته پایگاه عظیم طرفداریشان در جنوب حزب یکهتاز باقی میمانند. عامل دوم موفقیت دموکراتها پیروزیهایشان در سطح کنگره و سناست. در دورهی بعد از جنگ داخلی بیشتر بخشهای آمریکا سناتور و نمایندههای دموکرات دارند.
این دو عامل در کنار نفرتی که جنوبیها از شمالیها پیدا میکنند باعث میشود قدرت که کم و بیش به مدت نیم قرن در دست جمهوریخواهان است کم کم به دست دموکراتها برگردد.
جدای از درگیری سیاسی بر سر قدرت، اوضاع اقتصادی به تغییر کانون قدرت کمک بزرگی میکند. با پایان جنگ داخلی، جمهوریخواهان که در مسند قدرت بودند به ثروت عظیمی دست یافته بودند. به تدریج این سرمایهگذاران و ثروتمندان سکان حزب را به دست میگیرند. حزب جوان و پر انرژی جمهوریخواهان با اتمام جنگ داخلی به همان حزب پیر و نخبهمحور تبدیل میشود که دموکراتها نماد تقابل با آن بودند.
از طرفی با گذر زمان حزب جمهوریخواه علاقهاش به سرنوشت آفریقاییآمریکاییها را از دست میدهد. اعضای حزب به این نتیجه میرسند که برای اقلیتهای قومی به اندازهی کافی تلاش کردهاند و حالا میشود توجهشان را به مسائل مهمتر معطوف کنند. از جمله سرمایهگذاریهای عظیم در بخش خصوصی که به ترتیبی یک طرفه به ثروتمندتر شدن حزب جمهوریخواه و بخش شمالی آمریکا منجر شد. از سویی جمهوریخواهان معتقد بودند که برای حفظ قدرت بهتر است از اجرای سیاستهایی که به نفع اقلیتهای قومی هستند خودداری کرد. این در دورانیست که اکثریت قاطع جمعیت همچنان با سفیدپوستان است. همهی این شکوفایی شمال در حالی رخ میدهد که جنوب آمریکا که با از بین رفتن بردهداری هنوز به مدل اقتصادی پایداری نرسیده بود، دچار ریاضت اقتصادی بود.
کار هر خر نیست خرمن کوفتن. فیل نر میخواهد و مرد کهن
در ۱۸۷۰ حزب جمهوریخواه عملاً هر گونه دخالت در امور اقلیتهای قومی را کنار میگذارد و مقاومت دموکراتهای جنوب در برابر قوانین ضد نژادپرستی هم حالتی وحشیانه به خود میگیرد. از جمله ایجاد کوکلاکس کلن و اجرای صد درصدی جدایی سیاهان از سفیدها. جنوب زیر نفوذ دموکراتهای سفیدپوست و برتریجو باقی میماند.
حالا میشود با ماشین زمانمان به ۱۹۲۰ برویم چون عملاً در این پنجاه سال روندی که توضیح داده شد صرفاً تقویت میشود. در ۱۹۲۰ حزب جمهوریخواه عملاً به حزب اقتصادی بنگاههای عظیم و پرسود تبدیل میشود. این قدرت اقتصادی سپس به صورت قانونگذاری به قدرت سیاسی ترجمه میشود. این مدل برای جمهوریخواهها به خوبی عمل میکند چون تا قبل از ۱۹۲۹(شروع رکود اقتصادی) همه چیز عالی است و شاخصهای اقتصادی در حال رشدند. اما در همین حین در برابر ایدهی بازار آزاد و آزادی بنگاههای اقتصادی که حزب جمهوریخواه طرفدارش است، ایدهای پرطرفدار شکل میگیرد که دولت باید نقش مهمتری در سرنوشت اقتصادی کشور بازی کند و با تصویب قوانین اقتصادی شرکتها و بنگاهها را کنترل کند و از حقوق مصرفکنندگان دفاع کند.
به این نوع تفکر تازه پیشرفتگرایی میگفتند. به طور مثال حزب روزولت پیشرفتگرا بود. البته در ابتدا در هر دو جناح سیاسی آمریکا این طرفداران به اصطلاح پیشرفت وجود داشتند ولی در ۱۹۱۲ وودرو ویلسون دموکرات بود که با پیروزی سرتاسری رییسجمهور آمریکا شد(ویلیام هاوارد تافت تنها در دو ایالت رای آورد). بدین ترتیب جهتگیری تازهای در احزاب آمریکا رقم میخورد که این بار نه برسر مسئلهی نژاد، که بر سر بازار آزاد اقتصادی در برابر اقتصاد دولتی است. بدین ترتیب عملاً همهی پیشرفتگراها(طرفداران بازار دولتی) به حزب دموکرات مهاجرت میکنند و همهی طرفداران بازار آزاد به تدریج از حزب دموکرات خارج میشوند. ولی آنچه چهرهی نهایی حزب دموکرات را به عنوان حزب فعالان سیاسی و اجتماعی دولتی رقم میزند رکود اقتصادی ۱۹۲۹ است.
پوستر تبلیغاتی حزب «کارگر» برای ریاستجمهوری فرانکلین روزولت و لمن
رئیس جمهور وقت، فرانکلین دی روزولت با معرفی New Deal یا قرارداد نو، بزرگترین بستهی اقتصادی دولتی تاریخ آمریکا را رقم میزند. این بسته شامل پروژههای عظیم زیرساختی و تولیدی است که چهرهی قشر کارگر را تغییر میدهد و باعث به وجود آمدن قشر کارگری متمول میشود و طبقهی متوسط را گسترش میدهد. در همین حین(احتمالاً آگاهانه و با قصد قبلی) روزولت اندازهی دولت فدرال را به ترتیبی شگفتانگیز و بیسابقه افزایش میدهد. جمهوریخواهها در واکنش به این اندازهی بیسابقه و قدرتی که دولت فدرال به دست میگیرد تبدیل به حزب اپوزیسیون دولت میشوند. بدین ترتیب هویتی که امروز هم از این دو حزب سراغ داریم تا حدی مجسمتر میشود.
جنبشهای مدنی و نژادپرستی
میتوانیم یک بار دیگر سوار ماشین زمانمان بشویم و به دههی پنجاه برویم. یعنی شروع جنبشهای مدنی آمریکا. حالا که وضعیت اقتصادی با قرارداد نوی روزولت بهبود پیدا میکند و جنگ جهانی دوم به نفع آمریکا و عملاً به ضرر همهی جهان(منهای شوروی) به پایان میرسد، یک بار دیگر درگیریهای نژادی و مدنی در آمریکا به صحنهی منازعهی قدرت سیاسی بازمیگردد.
اگر بخواهیم منصف باشیم باید بگوییم مسئلهی نژادپرستی در آمریکای دههی ۵۰ و شصت دیگر مفهومی پارتیزانی و بینحزبی نیست. این ماجرا شمالی و جنوبی است و همچنان به تفاوت فرهنگی میان جنوب و شمال برمیگردد. ۹۰٪ اعضای شمالی هر دو حزب طرفدار تساوی نژادی هستند و در مقابل تنها ۵٪ از اعضای جنوبی این دو حزب از این موضوع حمایت میکنند. پس این تصور که جمهوریخواهها لزوماً نژادپرست هستند منصفانه نیست. در واقع باید معترف شد که تغییر چهرهی جناحهای سیاسی هم با توجه به جابهجایی پایگاه قدرت صورت میگیرد. هروقت پایگاه قدرت جنوب باشد، حزب سیاسی سیاستهای نژادپرستانهتر(یا لااقل محافظهکارتری) را پی میگیرد. به ترتیبی که با تغییر پایگاه قدرت دموکراتها از جنوب به سمت شمال، حزب دموکرات هم سیاستهای نژادپرستانهاش را کنار میگذارد. البته دموکراتهای جنوبی همچنان شدیداً مخالف برابری حقوق سیاهان و سفیدها بودند. همانطور که گفته شد دموکراتهای طرفدار بازار آزاد پیش از این به جبههی جمهوریخواهها سفر کرده بودند. با بالا گرفتن درگیریهای جنبشهای مدنی در نهایت دموکراتهای مخالف آزادیهای مدنی سیاهان از حزب دموکرات خارج میشوند و به حزب جمهوریخواه میپیوندند.
به ترتیب از راست به چپ: باربارا بوش، جورج اچ بوش، رانلد ریگان، نانسی ریگان
از ۱۹۳۶ به بعد عملاً رأی آفریقاییتباران آمریکایی برمیگردد و به ترتیبی که در سالهای ۶۴ و ۲۰۰۸ عملاً ۹۶درصد رأی آفریقاییآمریکاییها به نفع کاندید دموکرات به صندوق رأی میرود. در ۱۹۶۴ رئیس جمهور دموکرات لیندن بی جانسن است که لایحهی آزادیهای مدنی را به امضا میرساند و مخالف سرسخت او بری گولدواتر است که از حزب جمهوریخواه است و معتقد است چنین قوانینی تنها قدرت دولت مرکزی را افزایش میدهد. در نهایت هم البته حرف گولدواتر به واقعیت میپیوندد. پیروزی در نهایت به نام دموکراتها ثبت میشود و عملاً جابهجایی دموکراتها از حزب نژادپرست طرفدار برتری سفیدها و بردگی سیاهان به حزب برابری نژادی به اتمام میرسد. چون وقتی جنبشهای مدنی به رهبری کسانی چون مارتین لوتر کینگ شاهد طرفداری دموکراتها از هدفشان میشوند، از حزب جمهوریخواه فاصله میگیرند.
همزمان با این جابهجایی پایگاه قدرت برای دموکراتها، سفیدپوستان جنوبی که تا پیش از این به دموکراتها رأی میدادند کم کم متوجه تغییر موضع حزبشان میشوند. سفیدپوستان جنوبی که معمولاً از قشر مذهبیتر و سنتیتر آمریکایی بودند همچنین از فشارهای دولت برای تحقق اموری همچون آزادی سقط جنین و ممنوعیت دعای مذهبی در مدارس دولتی به ستوه آمده بودند. از این رو این قشر کم کم به سمت حزب جمهوریخواه که مخالف دولت بزرگ و قدرتمند است گرایش پیدا میکنند. در واقع این جابهجایی نمودی از مقاومت جنوب در برابر فعالیت لیبرالیستی شمال است. طی سی سال حزب جمهوریخواه به همان حزبی تبدیل میشود که امروز ما تحت نام حزب ریگان میشناسیم. یعنی ازدواج شوم بازار آزاد با زوجی نامناسب به نام محافظهکاری فرهنگی در بدترین دورهی ممکن برای حزب جمهوریخواه.
آمریکای چند ملیتی
در سه دههی بعدی جابهجاییهای بسیاری رخ میدهد ولی سیاستهای دو حزب همچنان درگیر صفآراییهای جنبشهای دههی شصت است. تا این که یک بار دیگر موضوع اقتصاد بر موضوع حقوق مدنی پیشی میگیرد. به خاطر جابهجایی پایگاه قدرت و به خصوص به خاطر از دست دادن رأی غالب سفیدپوستان، حزب دموکرات در سالهای ۶۸، ۷۲، ۸۰، ۸۴ و ۸۸ شکستهای سهمگینی را متقبل میشود. ریگان در همین دورهی محبوبیت جمهوریخواهان و با وعدهی از میان برداشتن قدرتهای کنترل دولت بر بنگاههای اقتصادی و احیا و حفظ ارزشهای سنتی خانوادهمحور و مذهبی وارد عمل میشود. ولی با پایان عصر ریگان، برتری جمهوریخواهان یک بار دیگر متزلزل میشود. این تزلزل به خصوص با افزایش مهاجرت لاتینتبارها صورت میپذیرد.
در سمت دموکرات نظر عمومی بر این است که با تخصیص اقامت قانونی به مهاجران هسپنیک و لاتینتبار هم به اقتصاد کمک میکنیم و هم در ضمن هویت آمریکا به عنوان کشور مهاجران حفظ میشود. از سویی این مهاجران تازه میتوانند به حفظ قدرت دموکراتها کمک کنند و حزبی که بتواند این جمعیت تازه را تصاحب کند آیندهی سیاسیاش را تضمین کرده است.
در سوی دیگر جمهوریخواهها معتقدند که مهاجرت غیرقانونی باعث میشود ساکنین فعلی آمریکا شغلهایشان را از دست بدهند. از آن بدتر این که هواداران فعلی جمهوریخواهان یعنی جنوبیها، با هر نوع مهاجری مخالفند و ترجیح میدهند درگیر این عصر جدید لیبرالیسم و ارزشهای چندملیتی نشوند و همان سیستم سنتی و محافظهکاری را بیشتر دوست دارند.
بنابراین یک بار دیگر دو حزب آمریکا صفآرایی تازهای به خود میگیرند. تا جایی که ۷۱درصد هسپنیکها و ۹۶درصد سیاهان به باراک اوباما رای میدهند و این بار حزب جمهوریخواه است که به حزب تمام سفید آمریکا بدل میشود. آمریکایی که به سرعت دارد به کشوری چند ملیتی تبدیل میشود. بنابراین جمهوریخواهها به فکر میافتند که روایت نژادپرستی را از خود دور کنند و تا جایی که پایگاه قدرتشان بهشان اجازه میدهد حقوق مدنی اقلیتهای جنسی، نژادی، مذهبی و اجتماعی را به رسمیت بشناسند. به طور مثال سناتور مارکو روبیو و چهرههای سرشناسی همچون جان مککین با پیشنهاد طرحهایی به سنا سعی کردند قوانینی وضع کنند که هسپنیکهای مهاجر بتوانند اقامت دائمی بگیرند.
این حرکت عملاً باعث خشم طرفداران سنتی و جنوبی حزب جمهوریخواه میشود که مدتهاست اعتمادشان را به این حزب جمهوریخواه تازه که طرفدار آزادیهای مدنی است از دست دادهاند. در نتیجه وضعیت برای انتخاب کاندیدایی همچون دانلد ترامپ مناسب میشود. در نهایت روایتی که ترامپ از بیاعتمادی به دولت و سیاستمداران ارائه میدهد با حمایت رأیدهندگان جنوبی همراه میشود. این موضوع در کنار بیاعتمادی و عدم اشتیاق دموکراتها به خصوص جوانان و لیبرال دموکراتهای(تقریباً سوسیالیست) مدرن، باعث میشود ترامپ رئیس جمهور منتخب آمریکا شود.
یک بار دیگر دو حزب بر سر چندراهی تغییر قرار میگیرند. جهان عوض میشود و روح زمانه هم تغییر میکند. وضعیت سیاسی در آمریکا عملاً به ترتیبیست که بعید نیست به زودی شاهد چهار حزبی شدن آمریکا باشیم. دو حزب سنتیتر جمهوریخواه و دموکرات و دو حزب تازه که یکی به شدت چپگرا و دیگری به شدت راستگراست.
هر اتفاقی که طی ۴ تا ۸ سال ریاست جمهوری دانلد ترامپ رخ بدهد یک چیز را میتوانیم مطمئن باشیم. تغییر چهرهی سیاسی احزاب لاجرم است. ممکن نیست بشود پنجاه سال با همان ایدههای همیشگی به پیش رفت. پیروز واقعی این انتخابات نه دو حزب که دو فرد بودند. برنی سندرز و دانلد ترامپ عملاً تنها کسانی بودند که این بصیرت و هوشمندی را داشتند که به صدای تغییر در دموگرافیک رأی دهندگانشان گوش بسپارند.
-
بسیار جالب بود.
-
متن روشنگرانهای بود. سپاس
-
خسته نباشی
-
سلام و خسته نباشید
واژه برهه رو به اشتباه برحه نوشتید(پاراگراف سوم بخش اول)
ممنون ازسایت خوبتون و به ویژه نوشته های خود شما آقای سوری-
ممنون از تذکر به جاتون- اصلاح شد
-