سولاریس اهمیت دارد، خصوصا اگر شما رابینسون کروزوئه باشید

9
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

سولاریس در کتاب لم بر خلاف فیلم تارکوفسکی نه یک هیولا، که یک بحرالعلوم مجسم تصویر شده که بی‎‌هیچ تعارفی به انسان‌ها اهمیت نمی‌دهد و تمایل سیری‌ناپذیر آن‌ها برای مهم خوانده شدن را مسخره می‌کند.

راستش ما آدم‌ها چندان موجودات دلچسب و دوست‌داشتنی‌ای نیستیم. حتی به طرز غیرقابل تحملی مغروریم و بیش از اندازه از دستکاری دنیا و بازی کردن با نظام طبیعت لذت می‌بریم. تو گویی چیزی که ما اختیار نامش می‌دهیم و «آگاهی» صدایش می‌کنیم، چیزی نیست به جز توانایی اشتباه کردن و بدعملی.

در واقع همه‌ تعلیم‌دیده‌ی  مکتب آقای ارشمیدسی هستیم که همواره می‌گفت:

به من یک نقطه‌ی اتکا بدهید، تا دنیا را برایتان تکان بدهم.

که همه‌مان برای نشان دادن سودمندی‌ و تشخص‌مان به دنبال به هوا انداختن کل دنیاییم و از این جهت قابل درک است اگر کل دنیا هم از ما بیزار باشد. چون انگار حرامزاده‌ای تندخو و بددهن نصیب این جهان شده که همواره جیغ می‌زند و می‌گوید:

همه‌ی شماها برای لذت بردن من خلق شده‌اید.

بنی نشر  نهایتاً کل اطرافیات خودش را دکوراسیونی معظم در جهت شگفت‌زدگی خویش  می‌داند و کم پیش آمده که انسانی از آن موضع انسان‌محوری Homocenterism خودش کوتاه بیاید و اعتراف کند که یک درصد ممکن است او «شاهکار نظام خلقت و طبیعت نباشد».

بر این حساب کمتر کسی از زیر گرفتن یک گربه، یا آتش گرفتن یک درخت و یا به چنگال رفتن یک گوسفند عزادار می‌شود و از ته دل غصه می‌خورد. چون بنا بر یک پیش‌فرض پذیرفته «فقط انسان است که رسالتی خاص دارد و بقیه فقط برای استفاده شدن به وجود آمده‌اند». یعنی با خودمان که رک باشیم ما هنوز از ایده‌ی «زمین‌مرکزی» بطلمیوس  کوتاه نیامده‌ایم و مجدانه برای  پس زدن کپرنیک تلاش می‌کنیم.

بدین ترتیب هر انسان متعادلی باید باور داشته باشد که بشریت بالاخره  خوشبخت خواهد شد. حالا چه در همین دنیا یا چه در دنیایی دیگر. حتی وضعیت تاریک و پر از مجهول  علم هم ما را  ناامید نکرده و همچنان  اصرار داریم که بالاخره دیر یا زود سرالاسرار را خواهیم یافت و پیروز خواهیم گشت.

نتیجه این که خیلی ساده چون کبکی سر در برف‌ها کرده‌ایم و دوباره به زهدان مادرانمان برگشته‌ایم و  سرخوش و خوشحال و مست چون طفلی بازیگوش به دنبال ضربه‌ی نهایی برای پیروزی بر کل دنیا می‌گردیم.


پیروزی نهایی چیست؟

مشخص است. پیدا کردن راز حیات!!!


beach

 فی‌الواقع مهم‌ترین اعترافات بشریت در داستان رابینسون کروزوئه ثبت گشته. که ما همچون آقای رابینسون یک‌هو به هوش آمده‌ایم و خودمان را در جزیره‌ای دورافتاده به نام زمین یافته‌ایم. درست چیزی یادمان نمی‌آید ولی مطمئنیم که ما اهل این جزیره‌ی متعفن و بوگندو نیستیم. یعنی دوست داریم یکی یادمان بیاورد که روزگاری ما تمام این دریاهای پیرامون را از سرزمینی باشکوه در دوردست‌ها درنوردیده‌ بوده‌ایم تا از بخت بد به این کنج حقیر که در شان ما نیست بیفتیم. یعنی ما مثل رابینسون عمیقاً معتقدیم که «بومی این جزیره نیستیم و مثلاً از یک جزیره‌ی بزرگ‎تر مثل بریتانیا آمده‌ایم».

پس وقتی که شما رابینسون باشی، باقی جزیره‌ای‌ها و تمام این درخت‌ها پست و بیگانه و بی‌خودی‌ و بی‌اصالتند. نباید بیشتر از مشتی دکور و مبلمان جدی‌شان گرفت. شما باید دنبال رابینسون‌های دیگر بگردی که یا راه سفر به بریتانیا را بلد باشند و یا حداقل خاطره‌ای شفاف از آن دوران باشکوه را در ذهن داشته باشند. وگرنه هیچ اهمیتی ندارد که در این جزیره تعدادی فُک و پنگوئن و بومی وحشی آدم‌خوار هم هست. اصل واقعه در جای دیگری رخ می‌دهد:

گور بابای وحشی‌های جزیره‌ای! ما با این‌ها فرق می‌کنیم و فقط باید منتظر کشتی بریتانیایی‌ها باشیم. بریتانیایی‌ها هستند که اهمیت دارند.

از این مثل اگر بیرون بیاییم و به اطراف نگاه کنیم برای همین من و شما هم همه‌ی طبیعت مثل فک ها و پنگوئن ها بی اهمیت‌اند و بیشتر انسان‌های دیگر هم مثل جمعه و بقیه‌ی بومیان مفت نمی‌ارزند. پس به عنوان یک بریتانیایی باید به دنبال یک حیات هوشمند واقعی بگردیم که ثابت کند ما در این جزیره ول نشده بودیم و از ازل برای بودنمان هدفی داشته‌ایم.


پس بریتانیای ما کجاست؟ 

مثلاً فضا


Gravitational-Singularity-1920x1200-wallpaperz.co_ ما در  جزیره‌ی زمین بیکار نبوده‌ایم. توربین و دینام ساختیم و الکتریسیته را به کار گرفتیم. نفت را پالودیم و موتور دیزلی را علم کردیم. بر مواد مسلط شدیم و اقسام متنوعی از مصنوعات ساختیم. فولاد، آسانسور و حتی تلگراف که بعد شد تلفن و نهایتاً کابل‌هایی که از زیر اقیانوس اطلاعات را رد می‌کنند. حالا زندگی ما در جزیره به نظر عادلانه‌تر و تر و تمیزتر و منطقی‌تر شده است.

ولی با این وجود برای نجات از این جزیره باید دنبال  کشتی‌های عبوری همشهری‌هایمان بگردیم. ما که می‌دانیم مال زمین نیستیم و لیاقتمان بیشتر از این حرف‌هاست. پس با وجود همه‌ی این دستاوردها و ماجراها و سازگارشدن‌ها عمیقاً به موجودات اعلائی  نیاز خواهیم داشت که ما را بفهمند و در شان ما باشند. ما باید گیرشان بیاوریم و سوال پیچشان کنیم:

  • چرا به وجود آمده‌ایم؟
  • آیا ما خیلی ویژه‌ایم؟ یا که در ابعاد کهکشانی یک واقعیت روزمره به حساب می‌آییم؟
  • چرا ما می‌میریم؟ به کجا می‌رویم؟ آیا کسی بلد است که نمیرد؟ آخرش چه می‌شود؟

اینقدر سوالات پاسخ‌نگرفته‌مان زیاد است که واقعاً فکر نمی‌کنیم اگر فضایی‌ها پیدا شدند دقیقاً چه اتفاقی خواهد افتاد. به هر حال حتی اگر استعمارگربازی در‌بیاورند و مستعمره‌مان بکنند باز یک چیزهایی معلوم خواهد شد. این که زندگی کردن ارزش مبارزه تا این حد را دارد خودش یک حقیقت امیدبخش خواهد بود. به هر نحو قرار است یکی مطمئنمان کند که این زندگی‌ای که داریم می‌کنیم مهم است، نه فقط برای خودمان بلکه در مقیاسی بزرگتر.

فضایی‌های مورد تصور ما یک چیزی در مایه‌های حل‌المسائل اسرار خلقتند.

تلسکوپ کپلر نشانمان داد که حداقل 30 میلیارد سیاره وجود دارند که احتمال زمین‌بودنشان می‌رود. احتمالاً تلسکوپ جیمز وب حتی این تعداد را بیشتر هم خواهد کرد. در این حد که پژوهشگر ارشد ناسا Ellen Stefan پیش‌بینی کرده که قطعاً تا سال 2025 نشانه‌های مستدلی بر حیات فرازمینی پیدا خواهد شد.

البته اگر منظور ایشان یک نوع باکتری فضایی‌ است که خب قطعاً بعد از چند روز خبر چنین کشفی در لابه‌لای خبر لورفتن عکس‌های یک بازیگر مشهور گم خواهد گشت. مردم به باکتری‌ها خیلی اهمیت نمی‌دهند ولی مثلاً پیدا شدن نشانه‌های یک تمدن نابود شده و باستانی فضایی ممکن است حتی از خبر برگزاری جام‌جهانی هم فریبنده‌تر باشد. آن موقع کم کم  شروع به پرسیدن پرسش‌های اساسی خواهند کرد. مثلاً اولین سوال یک عده‌ی زیادی از مردم این خواهد بود:

  • آیا آن‌ها هم کاتولیک بوده‌اند؟

بعد سوال‌های دیگری هم پیش می‌آیند:

  • آیا هرجا شرایط محیا باشد زندگی به وجود می‌آید؟

زیست‌شناسان ما با جدیت در بقایای ایشان به دنبال ردپای تکامل داروینی می‌گردند و حتی ریاضیدانان و فیزیک‌دانان و مهندسین هم به آثارشان به چشم حل المسائل و هندبوک علم و تکنولوژی خواهند نگریست. به قول Sara Seager محققی از دانشگاه MIT:

من امیدوارم آن موقع که کشف شود که تنها نیستیم، موهبت صلحی جدید و آگاهی‌ای بیشتر به مردمانمان عطا شود.

ولی می‌دانید اگر فضایی‌ها پیدا شوند بدترین ضدحال ممکن چه خواهد بود؟


چه می‌شود اگر فضایی‌ها خیلی هم فضایی نباشند؟!


انسان‌ها همیشه دنبال لحظات انقلابی می‌گردند. لحظاتی که تفاوت قبل و بعدشان مشخص است. مثل روزی که اولین بار آتش را کشف کردیم. یعنی قبل از یک لحظه‌ی خاص آتش نداشتیم و دقیقا بعد از آن لحظه دیگر آتش جلویمان شعله‌ور بود. با همین دید قطعی‌نگر منتظر روزی هستیم که اولین بار روبات‌هایمان خودآگاه شوند تا دقیقاً قبل از یک لحظه روبات‌هایمان از وجود خودشان آگاه نباشند و بعد از آن یکدفعه هشیار و آگاه به نظر بیایند. به همین ترتیب هم ما چشم‌به‌راه آسمان‌ها مانده‌ایم تا فضایی‌ها را ملاقات کنیم که دقیقاً قبل از یک روز خاص فضایی‌ها وجود نداشته باشند و بعد از آن روز یکدفعه پیدا شوند. روزهایی مشخص که بعدها در تواریخ ذکرشان می‌کنند و در تقویم‌ها علامت‌‌شان می‌زنند.

اما اگر این طور نباشد چه؟

اگر همه چیز عین روز کشف آتش قطعی و مشخص نباشد چه؟ چه می‌شود اگر هیچ صفر و یکی وجود نداشته باشد و بر خلاف سناریوهای هالیوودی و همه‌فهم قرار باشد که قرن‌ها در شک و تردید باقی بمانیم و هرگز دقیق نتوانیم نظر بدهیم که آیا روبات‌ها و کامپوترها از وجود خودشان آگاه شده‌اند یا نه؟ آیا واقعا به هوشی بالاتر که ما را می‌فهمد دست یافته‌ایم یا نه؟

چه رخ خواهد داد اگر وقتی که در فضا چیزهایی پیدا بشوند که  هرگز نتوان با اطمینان گفت که  واقعاً وجود دارند؟

اگر همه چیز واضح نباشد چه خواهد شد؟ این همان جاست که باید دنبال آقای استانسیلاو لم بگردیم. اینجاست که سولاریس بسیار اهمیت دارد.

البته وقتی از سولاریس حرف می‌زنیم منظورمان دقیقا وجهی از  رمان است که هرگز در فیلم 1972 آندره تارکوفسکی عینیت پیدا نکرد (به فیلم 2002 سودربرگ اصلا فکر نکنید). و وقتی از لم می‌گوییم از نویسنده‌ای حرف می‌زنیم که خودش در Reflection of my life  سولاریس را متعلق به آن دسته از رمان‌هایش می‌داند که پیامشان این است: «جهان را ساده نینگارید».

لم در مورد اقتباس تارکوفسکی از سولاریس: تارکوفسکی می‌خواست نشان بدهد که کیهان، پلشت و ناخوشایند است و زمین دل‌نشین و زیبا. اما من متضاد با این تفکر، می‌نویسم و می‌اندیشم.

در مورد اقتباس سودربرگ از سولاریس: اگر «سولاریس» در مورد عشق یک زن و مرد به هم بود (حالا چه روی زمین باشند چه در فضا) قطعاً اسم آن «سولاریس» نبود! چیزی که من در «سولاریس» آن را مطرح کرده‌ام، مسئله رویارویی انسان در فضا با نوع خاصی از وجود است که نه انسان است و نه شباهتی به انسان دارد.

220px-Stanisław_Lemلم البته همه‌گونه داستانی نوشته از رمان‌های پرهیجان ماجرایی بگیرید، تا رمان‌های واقع‌گرایانه، داستان‌های طنز، متا فیکشن و مقاله-داستان و حتی مقالاتی جدی در حوزه‌ی تاثیرات تکنولوژی بر زندگی انسان (لم مثلا کتاب «خلاء مطلق» را نوشته که 15 کتابی را بررسی می‌کند که هرگز نوشته نشده‌اند). اما دغدغه‌های او معمولاً چیزهای ثابتی بوده. داستان‌های لم معمولا آنجا شروع می‌شوند که ماجراجویی‌های فناورانه‌،  بشریت  را در  یک موقعیت پیچیده‌ی فلسفی گیر می‌اندازند تا یکبار دیگر پیشفرض‌های اساسی انسان درباره‌ی آگاهی، حیات و بایدها و نبایدهای اخلاقی به چالش کشیده شود.

لم در داستان‌هایش انسان‌ها را در موقعیتی آزمایشگاهی محک می‌زند تا ضعف انسانیت در درک خودش و پیرامونش را به رخ بکشد. طبق همین الگو  «کلوین» (شخصیت اصلی رمان سولاریس) به ایستگاه‌ فضایی‌ای سفر می‌کند که نهایتاً این سفر به یک موقعیت بغرنج از لحاظ فلسفی می‌انجامد:

Solaris

صدسال پیشتر سیاره‌ای به اسم سولاریس کشف شده که «امواج اقیانوسش چین‌وشکن‌های بنفش دارد و از کوهه‌های سیه‌فام موج‌هایش روغن سرخ می‌تراود». جو سولاریس خالی از اکسیژن است و سیاره در یک منظومه‌ی دوخورشیده قرار دارد. یک خورشید قرمز و دیگری آبی. این نوع سیارات در مسیر پایدار نمی‌چرخند و قاعدتا هم نباید کاندیدای مناسبی برای حیات فرازمینی باشند. مدار سیارات این‌چنینی دچار انحرافاتی خواهد شد که آن نوسانات گاهی آفتابی سوزان را بهشان تحمیل خواهد کرد و گاهی سرمایی منجمدکننده را به ارمغان خواهد آورد.

اما بعد از دوازده سال معلوم می‌شود که سیاره به هیچ‌وجه طبق پیش‌بینی‌ها رفتار نمی‌کند و اقیانوسی که سیاره را پوشانده کاری می‌کند که مدار سیاره بتواند پایدار بماند. اسم این پدیده‌ی اعحاب‌آور  را «خصلت فعال حرکت اقیانوس» می‌گذارند. یعنی امواج نیرومند آن اقیانوس عظیم همگی منبع تکانه‌های عظیم مغناطیسی و گرانشی می‌شوند به نحوی که انگار سیاره پیچیده‌ترین معادلات ریاضی را می‌فهمد و حتی در جهت منافع خودش به کار می‌گیرد. پس برای چنددهه همه‌ی دانشمندان فقط بر روی این سوال متمرکز می‌شوند که: آیا این سیاره زنده است؟

تمرکز بر این سوال  نقطه‌ی افتراق تارکوفسکی از لم است. زیرا که کتاب به غیر از نمایش دیوانه‌بازی‌های «اسنات» و «سارتوریوس» و تاسف برای خودکشی «گیباریان» و «هاری» معشوقه‌ی مرده‎ی کلوین، حرف‌های بسیاری برای گفتن دارد. بخش زیادی از کتاب شرح مطالعات کلوین است و  جستجوی او به دنبال کتاب‌ها. «تاریخ سولاریس» از هیوز و ایگل، آپوکریف کوچک و…. کتاب‌هایی می‌خوانیم که در درون خودشان ما را به کتاب‌هایی دیگر ارجاع می‌دهند.

طبق آن کتاب‌ها بعضی‌ دانشمندان سولاریس را یک جسم آلی می‌دانند.

بعضی سیاره را نوعی موجود ابتدایی فرض می‌کنند که متشکل از یک تک‌یاخته‌ی عظیم است.

بعضی ساختاری نظم یافته که از نظر ارگانیسم از تمام موجودات زمینی به مراتب پیچیده‌تر است.

بعضی ماشینی پلاسمایی که در ابعاد نجومی اعمالی هدفمند انجام می‌دهد.

بعضی آن را حاصل یک تطور ناآشنا می‌دانند به گونه‌ای که اقیانوس قبل از به وجود آمدن سیستم عصبی و مغز به وضعیتی رسیده که بدون ظهور گونه‌ی هوشمند بر محیط پیرامونش غلبه کرده.

بعضی آن را «مغز-دریایی» پروتوپلاسمی در سنخ متامورف‌ها می‌دانند که همان‌طور بی‌شکل موجودیت دارد و می‌توانند به هر شکلی در بیاید.

بعضی اقیانوس را موجودی خرفت می‎‌دانند و در نهایت  بعضی هم او را نتیجه‌ی یک تبه‌گنی Degeneration  که سیاره به مرحله‌ای از تمدن رسیده و مراحل شکوفایی را طی کرده، بعد اقیانوس ساکنین قبلی را بلعیده و خودش را به آن راه زده و از بقایای قربانیان رسانه‌ای ساخته که همواره در حال انعکاسشان است.

اینطور در اواسط مطالعات کلوین متوجه می‌شویم ایستگاه فضایی مستقر در مدار سولاریس نه یک ایستگاه فضایی که در واقع معبدیست در خط مقدم معجزات. کلوین البته در مقام یک روانپزشک قصد درمانگری دارد و  انگار می‌خواهد سیاره را واقعاً لمس کند و دردهایش را بفهمد. اما تمام نقل‌های نوشته در کتاب‌ها و خوانش کلوین از ایشان فقط منجر به یک نتیجه می‌شود که «نمی‌دانیم و هرگز نخواهیم دانست ignormus et ignorobimus». عین راهب‌های کلیسایی که قرن‌ها از دانش خودشان غره بودند و بااعتماد به نفس می‌خواستند کل دنیا را توضیح بدهند ولی بعد معلوم شد که «آن‌ها فقط کسانی بودند که نمی‌دانستد و نمی‌دانستند که نمی‌دانند، پس در جهل مرکبشان هم ابدالدهر می‌ماندند».

این چیزییست که لم در سولاریس می‌خواهد یاد ما بیاورد. این که گاهی نمی‌توانیم مرزها را شناسایی کنیم. گاهی همه چیز به آن وضوحی که ما انتظار داریم اتفاق نمی‌افتد.  چرا فکر می‌کنیم همواره به ما اهمیت خواهند داد؟ آیا می‌توان تصور کرد که کلیت بزرگی که چیزهای دیگری را در برمی‌گیرد و به آن‌ها معنا می‌بخشد، خود نمی‌تواند (یا لازم نیست بتواند) که بی‌معنا باشد؟

600px-Symmetriad_3

کما این که اقیانوس شگفت‌انگیز داستان به نقل تواریخ در یکی دو سال اول ابزارها و ماشین‌هایی که به درونش می‌افتادند را تعمیر می‌کرد ولی بعد دوباره بی‌تفاوت شد و از آن پس به هیچ تحریکی پاسخ نداد. اقیانوس عین صوفی‌ای رند آدم‌های کنجکاو را ندید می‌گیرد، در حالیکه مثلاً می‌تواند دوباره شهرهای پرشمار و تمدن‌های جدید بسازد و تکنولوژی‌های غریب عرضه کند، اما فقط یکسره بازی می‌کند. به دگردیسی خود می‌پردازد و به کابوس‌های دیرنشینان ایستگاه فضایی بالای سرش سرک می‌کشد. او مثل ایزدی استعفاداده  با تمام قدرت‌ها لب ساحل لم می‌دهد و  «هاری» (معشوقه‌ی کلوین) را از اعماق خاطرات و کابوس‌های کلوین احضار می‌کند؛ نه برای شکنجه و آزار او، که برای مسخره‌بازی و تحقیر ادراک انسان‌ها از مفاهیمی مثل اندیشه و آگاهی و ماده و روح. سولاریس در کتاب لم بر خلاف فیلم تارکوفسکی نه یک هیولا، که یک بحرالعلوم مجسم تصویر شده که بی‎‌هیچ تعارفی به انسان‌ها اهمیت نمی‌دهد و تمایل سیری‌ناپذیر آن‌ها برای مهم خوانده شدن را مسخره می‌کند. عین پرومتئوسی که خودش را به قله‌ای بسته و سینه‌ی خودش را با چنگال می‌درد و با جگر خویش بازی می‌کند و بلند بلند به آن موجودات ریز خودبزرگ‌بین می‌خندد. سولاریس پیرمرد خسته‌ایست که دیگر حوصله‌ی سروصدای بچه‌ها را ندارد و هرازچندگاه فقط  از سر اتفاق نگاهش با ایشان هم‌مسیر می‌شود.

لم از انسانیت بیزار نیست ولی به نظر چندان هم به آدم‌ها امید ندارد. انسانی که لم تصویر می‌کند رابینسون کروزوئه‌ایست که نه هرگز به کشتی خیالی بریتانیایی‌ها می‌رسد و نه هیچوقت زبان ارتباط با جزیره‌ی واقعی پیرامونش را یاد می‌گیرد. پس سولاریسی که از آن حرف می‌زند بزرگ‌ترین ضدحالی خواهد بود که یک رابینسون کروزئه ممکن است با آن روبرو بشود.


 بخشی از فصل آپوکریف کوچک (ترجمه‌ی صادق  مظفرزاده)

-خودت می‌توانی تصورش را بکنی. من مدام از سولاریس حرف می‌زنم، فقط از سولاریس. اگر با انتظارات تو وفق نمی‌دهد، تقصیر من نیست. و تازه تو خودت آنقدر دیده‌ای که دستکم تا آخر به حرفهایم گوش بدهی. ما به کیهان پا نهاده‌ایم، آماده‌ی هر چیزی هستیم: تنهایی، نبرد، شهادت و مرگ. ما از روی فروتنی با صدای بلند اعلام نمی‌کنیم، ولی گاهی با خود می‌گوییم که چقدر فوق‌العاده هستیم… اما این تمام حقیقت نیست و معلوم می‌شود این آمادگی ما همه‌اش نمایش است؛ ما اصلاً قصد نداریم کیهان را فتح کنیم، فقط می‌خواهیم مرزهای زمین را گسترش بدهیم. بعضی از سیاره‌ها باید برهوت باشند، مثل کویر، بعضی یخزده، مثل قطب، و بعضی استوایی مثل جنگل‌های آمازون. ما شریف و بشردوست هستیم، ما نمی‌خواهیم نژادهای دیگر را بنده‌ی خود کنیم، فقط می‌خواهیم ارزش‌های خود را به آنان انتقال دهیم و در مقابل همه‌ی مرده‌ریگ آن‌ها را می‌پذیریم. ما خود را شهسواران مقدس می‌شماریم. این دروغ دوم است. ما فقط در جستجوی انسان هستیم و بس. ما به جهان‌های دیگر نیازی نداریم. ما آینه لازم داریم. ما نمی‌دانیم با جهان‌های دیگر چه باید بکنیم. جهان خودمان برایمان کافیست و اصلاً دارد خفه‌مان می‌کند. ما در پی تصویر آرمانی‌شده‌ی خود هستیم. بعضی از این کرات، این تمدن‌ها بایستی از نمدن ما تکامل‌یافته‌تر باشند. و در بعضی دیگر امیدواریم که رونوشت گذشته‌ی ابتدایی خود را بازیابیم. اما در این بین در طرف مقایل چیزی هست که ما نمی‌پذیریم، در برابرش جبهه می‌گیریم و از خودمان دفاع می‌کنیم. آخر ما فقط عصاره‌ی ناب پاکدامنی محض، تندیس بشر قهرمان را با خود از زمین نیاورده‌ایم! ما همان‌طور که هستیم به اینجا پرواز کرده‌ایم و وقتی طرف مقابل حقیقت را – بخشی از حقیقت که ما کتمان می‌کنیم- به ما نشان می‌دهد، آن را نمی‌پذیریم.

پس از آنکه با شکیبایی حرف‌هایش را تا آخر شنیدم، پرسیدم:

-خب، این «آن» چیست؟

– آنچه ما می‌خواسته‌ایم: برقراری تماس با یک تمدن دیگر. این هم تماس!  کراهت هیولاوارمان و سفاهتمان و فضاحتمان همه انگار زیر میکروسکوپ درشت شده‌اند…

 

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
    1. م.ر ایدرم

      خیلی خیلی ممنون بابت لینکی که دادین
      عالی بود

    2. پژمان

      خواهش میکنم. خوشحالم که مفید بود.

  1. امیر

    سلام
    مقاله جالبی بود ، میشه گفت جذاب ولی با بخش اول نوشته ها موافق نیستم ، حداقل اگه زمین رو خونه بدونیم و انسان رو هم گونه ای از حیات پس طبیعی در وحله اول تمام تلاش خودش رو خواهد کرد که گونه خودش رو حفظ و افزایش بده . چند میلیون سال پیش اجداد ما تو غار ها ساکن بودن چون به خاطر گونه های قوی تر و قالب روی زمین مجبور بودن از خودشون دفاع کنن.
    درباره بحث های علمی هم نمیشه گفت بشر ، سرش رو زیر برف کرده و ناآگاهانه داره جلو میره ، یکی از ویژگی های ذاتی انسان کنجکاو بودن ولی علومی مثل ریاضی و فیزیک ذرات باعث شده دید علمی و منطقی به همه چیز داشته باشه ، تا هفته پیش ذره بوزون هیگز به عنوان کوچک ترین و ناشناخته ترین ذره زیر اتمی محسوب میشد ولی این هفته دو تا ذره جدید پیدا شده که 10 برابر از ذرات قبلی کوچک تر هستن ! کار بشر جلو رفتن و تلاش برای پیدا کردن مجهول ها ، یه دانشمند نمی تونه از چهار چوب واقعیت فاصله بگیره ولی یه نویسنده ابزار ش اصلا رد همین محدودیت هاس
    سولاریس واقعا کتاب بی نظیر و قابل تعملی ولی یادمون باشه فقط یه داستان علمی تخیلی و در حال حاضر تنها موجود هوشمند گیتی من و شما هستیم .
    نکته آخر این که اگه قرار بود به بشر شک کنیم یا به قول لم ناامید بشیم ، دیشب یعنی شب کریسمس باید به خاطر برخورد یه شهاب سنگ دو کیلومتری نابود میشدیم ? این علم بشر بود که تضمین داد اون سنگ سرگردان خطر ساز نیست نه دیدگاه های خیالی یه نویسنده یا رابینسون کروزئه

    ممنون به خاطر این مطلب

    1. م.ر ایدرم

      سلام و خوشحالم که خوندی و برات جذاب بوده
      البته تعجب کردم که شما فکر کردین که لم منظورش این بوده که سراغ علم نباید رفت یا فلان. لم تو لهستان شوروی زندگی کرده و لمس کرده که علم و تکنولوژی تا چه حد می‌تونن دستاوردهای ضدونقیض داشته باشن.
      لم دیده بود که شوروی موشک و ماهواره به فضا می فرسته ولی از تولید و توزیع دستمال توالت عاجزه
      لم اثرات اخلاقی تکنولوژی‌ رو تو جنگ جهانی دوم دیده بود و در واقع چیزی که لم توی سولاریس و من توی این مقاله خواستیم برای شما توضیح بدیم این بود که «برای این که شب راحت خوابتون ببره، جهان دور و برتون رو به یک دروغ ساده تقلیل ندید»
      اتفاقا لم می‌خواد بشر زحمت تعقل و فکر کردن رو به خودش بده و دلش رو به این خوش نکنه که شب کریسمس از برخورد یه شهاب سنگ دو کیلومتری جون سالم به در برده

      بازم ممنونم ازت که دنبالمون می کنی و نظراتت رو هم ازمون دریغ نمی کنی امیر جان 😉

    2. رضا قربانی

      خب بالاخره سولاریس داستان بی‌نظیر و قابل تاملی هست یا فقط یه داستان علمی تخیلیه؟ ابعاد این کلمه گیتی رو متوجه هستی؟ شما مگه کلش رو گشتی که میگی تنها موجود هوشمندش ما هستیم؟ فقط کهکشان راه‌شیری بیش از 100 هزار سال نوری قطرش هست و این یعنی مدارک وجود داشتن ما تو این کهکشان حداقل 100 هزار سال دیگه به سمت دیگه‌ش میرسه و هرچیزی که در تمام تاریخمون در آسمان مشاهده کردیم مربوط به گذشته‌ای دور میشه.
      ضمن اینکه کشفیات شگرف و درک عمیق از انسان و جایگاهش مربوط به دانشمندان و علاقه‌مندان به علم هست و بشر عامی نشانه‌ای از این قضایا تو زندگیش نداره و ما (به عنوان یه کل) به هیچ وجه دید بلند مدت نداریم، پس بله، سرمون رو زیر برف کردیم و با سرعت شگرفی درحال نابودی حیات هستیم. همین دیدگاه خودت که مشکلات اطرافمون رو کتمان میکنه و همه چیز گل و بلبل هست خودش گواهی بر سر زیر برف ماست 🙂

  2. امیر

    ممنون از توصیحات شما ایدروم جان
    درباره صحبت های آقای قربانی هم باید بگم ، من گفتم در حال حاضر ما تنها موجودات هوشمند هستی شناخته میشیم ، هر وقت کشف شد گونه هوشمندی مثل ما وجود داره اون وقت میشه قضایت کرد مسائل رو ولی در حال حاضر وقتی از عدم قطعیتی به این بزرگی حرف می زنیم بهتر واقع بین باشیم از حدود حدس و گمان فراتر نریم ، حداقل این نظر من
    آخرین پژوهش های ناسا نشون میده کره زمین بسیار زودتر از چیزی که می باید برای حیات محیا شده در حالی که بعد انفجار بزرگ شرایط برای ایجاد حیات به گونه ای که شما فکر می کنید یعنی گونه ای هوشمند و هم تراز با ما یا بلکه پیشرفته تر وجود نداره ، شاید میلیون ها سال بعد شرایط فراهم بشه یا تا میلیون ها سال بعد چیز های جدیدی کشف بشه ولی در افق نزدیک بشر هیچ شانسی برای کشف یا اثبات موجودات فرازمینی نداره .
    در ضمن من نگفتم همه چیز گل و بلبل ، من گفتم بشر به عنوان یک گونه از حیوانات دنیا در تلاش خودش رو حفظ کنه ?

  3. ارس یزدان پناه

    امیر قصه اینه که لم در صدده که بگه اونچه ما هستیم لزوما مرکزیت نداره و این توهم ما از مرکزیت داشتنمونه که باعث می‌شه در بهترین تقریب، به اصطلاح آدم فضایی‌ها رو با سه تا چشم تصور کنیم. کما این که چشم ممکنه خیلی چیز بدوی‌ای باشه در خلقت … و البته این تصور که تحقیقات فیزیک کیهان حقیقت هستن هم خودش یه مقدار عجیبه … چون صرفا ریاضی بشرین توی ترم اقلیدسیش که اصلا گویا نخواهند بود … یعنی خب تا وقتی تو آزمایشگاه معلوم نشه کی با چهارتا هم‌ارزی ریاضی می‌تونه با اطمینان بگه چی به چیه … و آزمایشگاه فیزیک کیهانم یه پونصد سالی از تئوریش عقبه گمونم … به این صورته به نظرم … یعنی کلا این دید که ما الان فهمیدیم چه خبره یا باید بفهمیم یا ما فلان یه خرده دید خشک و کلیسایی‌ایه … در هر صورت ما توی اکوسیستم قرار نگرفتیم برای بقا … ما با توهم هوشمندی داریم اکوسیستمو به گند می‌کشیم برای بقا و پیشرفت … مثلا اون موشه که می‌ذاریش رو میز و فرتی جمجمه‌شو می‌شکافی تا نوروساینس رو خلق کنی خودش کشتار جمعی و چوب لای چرخ اکوسیستم کردنه … :دی

  4. حسن

    این دید خیلی بدبینانه‌ای نسبت به اشتیاق ما برای پیدا کردن حیات‌های فرازمینیه. کلارک توی داستان «نگهبان» نوشته بود:
    «به تمدنی فکر کنید که تقریباً بعد از خلقت به وجود آمده. […] تنهایی آن‌ها برای ما غیرقابل تصور است. آن‌ها به دنبال کسانی می‌گشتند که بتوانند افکارشان را با آنان در میان بگذارند.»
    فکرش رو بکنید حتی شامپانزه‌ها که 99 درصد دی‌ان‌ای‌شون با انسان یکسانه هم همزبان ما نیستند، بنابراین بلااجبار باید بریم بین ستاره‌ها دنبال یکی دیگه بگردیم!
    ممنون بابت مقاله. لم نویسنده فوق‌العاده‌ایه. دارم کتاب The Star Diaries رو می‌خونم، مجموعه سفرهای ایان تیهی. بسیار جذابه، علاوه بر این‌که طنز خوشمزه‌ای داره بسیار فلسفی هم هست.

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • ماورا: سلسله جنایت‌های بین کهکشانی

    نویسنده: م.ر. ایدرم
  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن
  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • شومنامه‌ی تبر نقره‌ای

    نویسنده: بهزاد قدیمی