مطلق‌گرایی و نسبی‌گرایی در جهان استاروارز و واقعیت نیرو

2
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

هرگز امپراطوری‌ای در کار نبود، هرگز شورشی در کار نبود. تنها نیرو بود… و این نیرو مطلق است و تصور طرف خیر و شر برایش مسخره است. همه‌ی این ماجراها را از قضا در سه‌گانه‌ی پریکوئل می‌شود دید. یعنی آن دید بیش‌ازحد رویایی و رمانتیک نسبت به جمهوری با دیدن پریکوئل‌ها اصلاً ریشه‌کن می‌شود. قضیه صرفاً فساد سیاسی جمهوری نیست. هر بیننده‌ی عاقل و منصفی اذعان می‌کند که جدای‌ها، آن جنگچویان نورانی نیستند که فکر می‌کردیم. حتا می‌شود گفت چیزی که فیلم به ما نشان می‌دهد این است: فرقه‌ی نظامی ثروتمند و قدرتمندی که با خرقه‌ی درویشی عوام فریبی می‌کند و سرسختانه در مقابل نظارت هر گونه نظارت دموکراتیک غیرمسئول است؛ اگر حقیقتاً مطلق‌گرایی اشتباه است پس چرا اصول جدای‌ها اینقدر سرسختانه مطلق‌گراست و آیا همین مطلق‌گرایی نیست که در نهایت آناکین را به دارث ویدر تبدیل می‌کند؟ مطلق‌گرایی اصول را کنار بگذاریم و به جنگ‌طلبی جدایی‌ها برسیم. در طول دو فیلم بعدی به خصوص فیلم دوم شاهدیم که شوالیه‌های جدای در کنار استورم تروپرهای اولیه به قصد نابود کردن جدایی‌طلب‌های داستان لشکر‌کشی می‌کنند. این که چه چیزی در نهایت فدراسیو‌ن‌ها را به جدایی‌طلبی کشانده واقعاً مشخص نیست. جدایی‌طلب‌هایی که از قضا دیدگاهشان در مورد شیطانی بودن جمهوری میان‌کهکشانی صحیح است. چون در نهایت غیرازاین است که تنها یک نظام تمامیت‌خواه است که جواب جدایی‌طلبی را با زود و سرکوب می‌دهد؟ گناه جدایی‌طلب‌ها را هم البته نمی‌شوریم و می‌شود یادآور شد که آن‌ها هم در نهایت نبو را به گروگان گرفته‌بودند و حصر اقتصادی و نظامی کرده بودند و در قلب ماجرا توسط امپراطور پالپاتین کنترل می‌شدند. ولی آماده به جنگ بودن جدای‌ها و این که اینقدر کورکورانه وارد بازی دارث سیدیوس می‌شوند، برای شوالیه‌هایی که کباده‌ی صلح می‌کشند کمی غیرمعقول نیست؟ به نظر نمی‌رسد بشود گناه کنسول جدای را به این راحتی بخشید. در نهایت جنگ‌طلبی‌شان نه فقط به مرگ خودشان که به نابودی جمهوری و شهروندانش ختم می‌شود.

داستان‌های زیادی از جوزف کمپبل، اسطوره‌شناس تطبیقی آمریکایی روایت می‌شود. اما فقط دوتا از آنها در حال حاضر به درد این نوشته می‌خورند. (راستی اسطوره شناسی تطبیقی یعنی چه؟ یعنی مثلاً این آقای کمپبل بدون توجه به بومی بودن اسطوره و هرگونه مرز فیزیکی، تمامی اسطوره‌ها از شاهنامه تا ایلیاد و ادیسه و حتی یک اپرای فضایی مانند استارترک را به دنبال نقاط مشترک بررسی می‌کند.)

اولین داستان  برمی‌گردد به سال 1969 و پیرامون نامه‌ی یکی از شاگردان او به New York Review of Books همزمان با اولین فرود موفق بشر بر روی سطح ماه. گویا کمپبل به طور ناگهانی به یکی از دانشجویانش گفته بود که “یهودی‌ها را بفرستیم ماه بد فکری نیست ” و داستان دوم هم که پیرامون جنگ ستارگان است(معلوم شد داستان اول هم آنچنان ربطی به نوشته نداشت).

کمپبل مبدع مفهومیست به اسم Monomyth یا روایت اسطوره‌ی یکتا. این مفهوم بنا بر توضیحات خود کمپبل در کتاب قهرمان هزار چهره(که ربطی هم به سریالی که در ذهنتان است ندارد) چنین تشریح می‌کند که تمامی اسطوره‌های تاریخ بشر، فارغ از قومیت‌ها و فرهنگ های مختلف از اصول یکسانی پیروی می‌کنند. وی اذعان دارد که اولین نقطه‌ی مشترک میان تمامی فرهنگ ها، ستودن قهرمانی بزرگ و ماجراجویی های اوست.revenge_by_johcn-d9zss66

Star-Wars-the-Old-Republic-Girl-Warrior-lightsabers-battle-smoke-Wallpaper-HD-915x515

ماجراجویی قهرمان-که معمولاً مذکر هم هست-با بزرگ شدن در دنیایی معمولی و اغلب خسته‌کننده شروع می‌شود و با ترک کردن دنیای مذکور و کشف دنیایی به مراتب بزرگ‌تر و به تبع آن پی بردن به قابلیت‌های تازه‌یافته‌اش ادامه می‌یابد. در نهایت نیز او با پدر خود روبه رو می‌شود، طرف شر داستان را شکست می‌دهد، سرنوشت خود را محقق می‌سازد و در ادامه با تغییرات بسیار و تبدیل شدن به شخصیتی پخته به خانه برمی‌گردد. با توجه به این حقیقت که جورج لوکاس، خالق دنیای جنگ ستارگان(که از این به بعد با تصمیم استراتژیک نویسنده استاروارز نوشته می‌شود)، از خوانندگان دائمی کمپبل بوده است، قمار موفقش بر روی تئوری راویِ میان‌فرهنگی کمبپل-همان اصول یکسان میان تمام اسطوره‌ها-دور از انتظار نبوده است.

شاید دلیل کلی‌گرایی داستانی در دنیای استاروارز نیز همین باشد. قهرمان، شیطان بزرگ، امپراطوری کهکشانی و نیروهای مقاومت؛ تعاریف عمومی هستند که در تمامی فرهنگ‌ها معنی یکسانی دارند و موجب شکاف فرهنگی میان مخاطبان نمی‌شوند. داستان تنها به شما اجازه این را می‌دهد که بدانید یک طرف خوب است و طرف دیگر شرور. امپراطوری کهکشانی درگیر لوس‌بازی بچه‌گانه‌ای مثل اسم واقعی داشتن نیست. شورشی‌ها ایدئولوژی واقعی قابل تمیز ندارند و صرفاً برای مفاهیم کلی‌نگرانه‌ی نامشخصی مثل آزادی یا صلح یا این دست چیزهای شعارگونه می‌جنگند. یا حداقل این چیزی است که آن نوشته‌های زرد کذایی که کجکی و شیب‌دار در ابتدای هر اپیزود توی فضا به‌پیش می‌روند به خورد ما می‌دهند.

استاروارز سعی دارد تا سیاست را نیز در اصولی کلی بیان کند و در نهایت نتیجه‌ای که حاصل می‌شود این است که اگر بیننده‌اش رانلد ریگان باشد، امپراطوری شیطانی را به دولت شوروی تعبیر می‌کند و همزمان نیز لیبرال‌های دوآتشه هم فرصت پیدا می‌کنند که به آیرونی بودن ساخته شدن فیلمی در باب انقلاب ضدِ کپیتالیستی در یک سیستم هالیوودی اشاره کنند و دستش بیندازند.

اما تمامی این‌ها به شرطی ممکن است که مدل تفسیری اسطوره‌ای کمپبل را مطلق و جهانی در نظر بگیریم. یعنی اینطور بگوییم که چارچوب کلی‌گرایانه‌ی قصه‌گویی کمپبل واقعاً بر فرهنگ و ایدئولوژی مقدم است. اما واقعیت این است که این دید کمپبل حاصل آن نگاه برتری‌جویانه‌ی مسیحیان ضد پاگانی[در اینجا هر آیینی جز مسیحیت به خصوص آیین‌های بومی اروپای پیش از مسیحیت. در متون قدیمی‌تر کافرکیشی هم ترجمه شده است.] است که جهان را فقط حاضر بودند از دید غالب‌های اسطوره‌ای خویش ببینند و فرضشان این بود که همه‌ی جهان را باید مسیحی کرد و همه‌ی تفاسیر غیر مسیحی را باید از بین برد. نگاهی که به قول اومبرتو اکو اولین قدم به سوی فاشیسم است(و بود اگر جنگ جهانی دوم را به‌درستی یاد بیاوریم).

حالا محض خنده بیایید نگاه دقیق‌تری به ترکیب این اتحاد شورشیانی بیندازیم که قرار است انقلاب رادیکال خیلی دموکراتیکی راه بیندازند بر علیه حکومت امپراطوری غاصب و طاغوتی. با نگاهی دقیق‌تر باید اعتراف کنیم که این رهبران آنقدری که فکر می‌کنیم آدم‌های خوبی هم نیستند: یک عضو خاندان سلطنتی(که از قضا سلطنتشان موروثی هم است)، یک قاچاقچی رذل، حاکم سابقِ یک شهر خصوصی و یک پسر یتیم تحت حضانت آشغال‌گردها که حالا در حال گذراندن دوره‌ی آموزش فرقه‌ای از شوالیه‌های بنیادگرای دینی است که سال‌هاست به خاطر ارزش‌های ریاضت‌کشانه و غیرمنطقی‌شان شکست خورده‌اند.

the_return_by_halcylonدر ابتدای اپیزود چهارم یا همان امیدی تازه درمی‌یابیم که اتحاد در حال برقراری روابط و اخذ کمک از مجلس سنای امپراطوری است. حال آنکه مجلس‌های سنا معمولاً نشان داده اند که از انقلابیون خوش‌نیت پشتیبانی نمی‌کنند. این را هم در نظر بگیرید که هر بار سری به نیروهای مقاومت می‌زنیم، توی یکی از سیاره‌های متروکه مشغول ساخت پایگاه و تسلیحات سنگین هستند. خلاصه انقلابی ساده‌دل و خوش‌نیت نیستند. همانطور که هر محقق انقلاب مائو به درستی می‌تواند برایتان تشریح کند، انقلابی پیروز است که قلب مردم را از آنِ خودش کند. نزاع بر سر نگه‌داشتن یک قلمرو بازی‌ای است که حکومت‌ها با هم می‌کنند و نه انقلابیونی که قصد براندازی یک حکومت را دارند. اما کجای داستان استاروارز شما دیده‌اید که انقلابیون شورشی ما، از دست امپراطوری فرار کنند و به خانه‌ی دهقانان قدردان پناه ببرند؟ کجایش دیده‌اید که مردم عادی شروع کنند پخش کردن اعلامیه‌های پروپگاند نیروهای شورشی؟ درست است که قهرمان‌های داستان در یک برهه‌ای با ای‌واک‌ها همپیمان می‌شوند ولی این قضیه کاملاً براثر اتفاق است. واقعیت این است که شورشی‌های استاروارز باقیمانده‌ی یک نظام توتالیتر جمهوری هستند که سیاست‌های اقتصادی غلطش باعث شده بود خیلی از فراکسیون‌ها ازش جدا بشوند و سعی کنند به صورت مستقل حکومت تشکیل دهند. تلاشی که اگر به یاد داشته باشید، به جنگ کلون‌ها و نابودی همه‌جانبه‌ی فراکسیون‌های معترض تا حد نسل‌کشی منجر شد. حالا شورشی‌ها قصد دارند یک بار دیگر همان سیستم مریض سیاسی را بر سر کار بیاورند که اصلاً مقدمه‌ی این امپراطوری مریض‌تر را فراهم کرده؟ چطور باید بیننده‌ی عاقل با نیت قهرمانان داستان همراه شود وقتی در نهایت می‌داند که تلاششان به چه چیزی ختم خواهد شد؟

علی‌ای‌حال در اپیزود پنجم یعنی همان تسویه‌حساب امپراطوری(به اصطلاح) برای اولین بار نگاهمان به ناوگان مقاومت می‌ا‌فتد. همان کشتی‌های فضایی بزرگ مضرس و گُوِه‌گُوِه‌ای که قدرت مقاومت بالایی دارند که قرار است با ارتش امپراطوری مقابله کنند. غیر از این است که این کشتی‌ها کلی قیمتشان است؟ بجز خدابیامرز سناتور اورگانا(که به دست ویدر کشته می شود) چه کسی اسپانسر این شورشیان است؟ شباهتشان به کونتراهای جوخه‌اعدام راست افراطی را شاید اینجا بهتر بشود دید.

البته استنتاج‌های درگیری سیاسی در دنیای استاروارز تا جایی پیش نمی‌رود که بگوییم امپراطوری خیر مطلق است چرا که ادله‌ی موجود برای پشتیبانی از چنین ادعای عجیبی کم است. با این وجود می‌شود که بگوییم نیروی مقاومت هم دست کمی از امپراطوری ندارد یا آن‌چیزی که ازش بلند شده و حالا به این‌جا رسیده لزوماً نظام موفق و محبوبی نبوده.

بعدها به خاطر تحقیقات مدرن مردم‌شناسان و اسطوره‌شناسان تطبیقی، مشخص شد که اسطوره‌شناسانی همچون کمپبل که به دنبال تک‌ساختارگرایی بودند و فکر می‌کردند تنها یک کلید و چارچوب کلی برای تفسیر و تعبیر کل اسطوره‌های بشری کافیست، اشتباه می‌کرده اند. اما قمار لوکاس در نهایت جواب داد و استاروارز همانطور که می‌دانیم و همین حالا هم شاهدش هستیم به موفقیتی چشم‌گیر دست یافت. فرنچایزی که حالا سه‌گانه‌ی سوم خود را سپری می‌کند و با افواجِ اسپین‌آف‌ها احاطه شده است. فیلم نیرو برمی‌خیزد، یک بار دیگر رکوردهای باکس‌آفیس را چپ و راست درمی‌نوردد که حالا یک بخشی‌اش را هم می‌گذاریم گردن جزمیت‌گرایی فرهنگ عامه و به خصوص فرهنگ گیکی. اما عنصری که استاروارز را به یک اسطوره‌ی مدرن موفق تبدیل می‌کند ساده بودن و کلی بودن مفاهیمش نیست بلکه واقع‌گرایی مریضش است که با ما ارتباط برقرار می‌کند. منظور هم فقط جهان تصویر شده در فیلم‌ها نیست. بیایید کلیت جهانی که در داستان‌های استاروراز و کتاب‌ها و کمیک‌ها و بازی‌هایش می‌بینیم را بسنجیم. در جایی که ممکن است فریب کلی‌گویی آن نوشته‌های معلق در فضا را بخوریم بیایید به جایش به چندوجهی بودن شخصیت دارث ویدر در کمیک‌ها و بازی‌ها نگاه کنیم. به خیانتش به امپراطور به همراه استارکیلر یا اصلاً بیایید به امپراطوری بنگریم.

ماهیت امپراطوری کهکشان چیست؟ حکومتی که هرجا سرک بکشیم حضور دارد و در عین حال هیچ جا یافت نمی‌شود. امپراطور بر تمامی کهکشان حکومت می‌کند ولی ما همچنان شاهد مرزبندی‌های ارضی و وجود سیارات بی‌تمدن آزاد و یا سیاراتی که ساکنانش هیولاهای کریه‌المنظرند، هستیم. امپراطوری هیچ مرزی ندارد چون از درون تهی است. اگر امپراطوری مرز‌های امن خودش را داشت چرا باید مهم‌ترین ایستگاه تسلیحاتی خود را روی ماه جنگلی اندور می‌ساخت؟ چه نیازی به این همه مخفی‌کاری داشت؟ اگر هم دارث پلیجیوس(از طریق سایفودیوس) یک زمانی ساختن کلون‌ها را مخفیانه انجام داده بود فقط برای این بود که قدرت دست سیث‌ها نبود. اما پالپاتین برای مخفی‌کاری‌اش چه دلیلی داشت؟ راستش را بخواهید ترس از امپراطوری مانند ترس لوک، لیا و هان از آن موجودیست که در زیر سیستم دفع چنبره زده بود و پنهان شده بود(و هرازگاهی تلاشی نافرجام برای بدست آوردن یک لقمه نانِ حلال می‌کرد)؛ حضوری که حس نمی‌شود اما هراس انگیز است. حضوری که تجسمش همچون جسدی متحرک است که کرم زده. غالبی ندارد اما برقرار است.

f81fcdef61996c8a3ae0cb70a34da177

اما امپراطوری و شورشیان را رها کنیم و به سراغ عنصر مهم‌تری برویم… نیرو یا همان فورس.

طبق گفته‌ی اوبی وان «نیرو ما را احاطه کرده و همه‌ی موجودات را در بر می‌گیرد و تمام کهکشان را در کنار هم نگه می‌دارد»؛ درست مانند خدای اسپینوزا(همان خدای معمولیست با اندکی سوسول بازی) یا دائو که دقیقاً به صورتی باینری به دو بخش خوب و بد یا تاریک و روشن تقسیم شده است. البته در تمامی فیلم به سمت تاریک فورس به غایت اشاره شده است و حضورش را بارها در داستان می‌بینیم. و با اعمال قدرت یکسانش خواهیم یافت. بخش تاریک نیرو مثلاً به شکل الکتریسیته خودش را نشان می‌دهد ولی دقیقاً چه چیزی قرار است بخش روشن نیرو را نماد پردازی کند؟ هیچ‌چیز. اصلاً در طول داستان ما در مورد نیمه‌ی روشن نیرو چیز چندانی نمی‌شنویم صرفاً می‌شنویم که این نیرو یک بخش تاریکی دارد و بخش روشن را به واسطه‌ی درک باینری تاریک و روشن، پیش‌فرض می‌کنیم! حال آن‌که خیلی راحت هم می‌شود از اول هیچ تفکیکی بین انواع نیرو انجام ندهیم و صرفاً بگوییم نیرو یک ابزار است که آدم‌های خوب یا بد ازش استفاده می‌کنند و پیوستاری یک‌نواخت است.

در جایی دیگر از اوبی وان می‌شنویم که ناآرامی بزرگی را در نیرو احساس می‌کند؛ جمله‌ای که امپراطور پالپاتین آینه‌وار در فیلم بعدی تکرار می‌کند. از طرفی می‌دانیم که آناکین اسکای‌واکر شخصی است که قرار بود تعادل را به نیرو بازگرداند. اما چنین اتفاقی نمی‌افتد. پس فورس به طور قطع در بی‌نظمی به سر می‌برد. در نتیجه گزینه‌ی دائو مانند بودن فورس خط می‌خورد؛ چرا که دائو آن هارمونی نهانیست که همه‌ی مفاهیم درش غوطه‌ورند. فورس نه تنها شبیه دائو عمل نمی‌کند بلکه بیشتر شبیه به مفهوم بی‌نهایت یا Aperion آناکسیماندروس است که هایدگر و دریدا خوانش‌های مختلفی ازش دارند.

آناکسیماندروس اولین فیلسوف یونانی بود که تفکراتش را بر روی کاغذ آورد و بگذارید بخشی از این سخنان را بازخوانی کنیم:


هر موجود را سرآغازیست

از این رو هر موجودی را پایانیست، لاجرم

ادغام این دو(سرآغاز و پایان) و توالیشان در بستر زمان، بیهودگی(و بی‌عدالتی) تک‌تکشان را از اعتبار می‌اندازد.


بی‌نهایت در حقیقت همین فاصله‌ی سرآغاز و سرانجام است؛ این موضوع شباهت بسیاری به بینش ما و شخصیت‌های داستان نسبت به فورس دارد. مارتین هایدگر باور داشت که آناکسیماندروس با وجود زندگی در فرهنگ و آنتالوژی بسیار بسیار قدیمی به نکته‌ای رسیده بود که در تکاپوی فلسفه‌ی مدرن و روی هم قرار گرفتن حجم عظیم مفاهیم نو، کارکردش را از دست داد و بی‌اهمیت شد: قسمتی از تمامی موجودات همواره غایب است؛ این وجود ناقصشان از تعدیل این عدم ‌یک‌پارچگی‌شان نشأت می‌گیرد. به بیانی ساده تر وجود خیلی از چیزها به دلیل وجود مکملشان قابل دیدن است. همانطور که معنی آغاز با وجود پایان به دست می‌آید.

در نظر هایدگر جبران بیداد یا بی‌عدالتی موجودات، تنها با تخریب و نابودی مفاهیم و فرورفتنشان در نیست‌گرایی مطلق صورت می‌پذیرد؛ نابودی تمام خصوصیات در بی‌قیدی بی‌نهایت. ژاک دریدا، فیلسوف فرانسوی، در کتاب «اشباح مارکس» خوانش دیگری ارائه می‌دهد؛ او می‌گوید عدالت(پیوستار) در رابطه با دیگری به وجود می‌آید و محتاج به منبع تقلیل‌ناپذیری از جداافتادگی(ناپیوستار) است. در کتاب مذکور دریدا نقل قولی از هملت می‌کند و مدام به آن باز می‌گردد: به نظر می‌آید که هملت هنگام گفتن “زمانه از مدار خویش به درآمده است”اشاره‌ی پیامبرانه‌ی استیصال‌آمیزی دارد به پایان کار خودش و آگاهانه به سوی جا انداختن جهان در محور درستش می‌رود و بازگرداندن عدالت و نظم. [انگار تا پیش از این در جهان آشوبی وجود نداشته است و به محضی که هملت این سخنان را به زبان می‌آورد، زمان از محورش خارج می‌شود. هملت بی‌نظمی و آشوب درونش و میل به اصلاح این آشوب را(در رابطه با کلادیوس، دیگری) به جهان وارد می‌کند. به عبارتی سیث‌ها و جدای‌ها تضادی حقیقی ندارند بلکه طنین آشوب درونی خود را از تضادی خیالی به نیرو می‌اندازند و انتظار دارند که این خارج شدن هستی‌زمان از محور فرضی‌اش را با مبارزه‌ی بی‌پایانشان جبران کنند. غافل از اینکه به گفتمان دریدا کدام تضاد. کدام آشوب.]

اما این حقیقت که جهان از محور خود بیرون زده است در نهایت اصلاً بد نیست بلکه منادی حالت طبیعی جهان است، بدون نقاب خوانش رمانتیک و ساختارگرایانه از آن. با این نگاه بیایید برگردیم به شخصیت آناکین. دارث ویدر قرار بود شخص موعود باشد، کسی که تعادل را به نیرو بازگرداند؛ اما درعوض به غاصبی جبار تبدیل می‌شود که نسل جدای‌ها را برمی‌اندازد و مدام گردن مردم را با فورس می‌شکند. در نگاهی هایدگرطوری حالا این مسئله به هیچ وجه تناقض نیست بلکه حقیقتی پنهان است؛ نیرو همان سمت تاریکش است. یا در واقع سمت تاریک و روشن معنی نمی‌دهد. نیرو همان مطلق ممتد مستبدیست که نابودی تمام اجسام در وضعیتی برابر را به همراه دارد، پایان کار که به خاطرش سرآغاز قرار است معنی بدهد. بنابراین برگرداندن تعادل به نیرو به معنای صلح جهانی نیست، بلکه به معنای نابود کردن آن توسط ستاره‌ی مرگ است. جدای‌ها و سیث‌ها و امپراطوری و اتحادیه شورشیان در واقع نیروهای مقابل هم نیستند بلکه در یک پیوستگی هستند. به گفتمان خود جدای‌ها اگر که تنها یک سیث است که مطلق‌گراست پس فیلم‌های استاروارز خیلی سیث هستند. چون مدام دارند برای ما بیننده‌ها مرز خیر و شر تعیین می‌کنند. در صورتی که همین مطلق‌گرایی در نهایت باعث سقوط آناکین و جدای‌ها می‌شود. نیرو چیزی به مثابه «شخصیت‌پردازی گروتسک» آدورنو در روحیه‌ی جهانی هگلی است: از زجر کشیدن و جایزالخطا بودن آبستن شده و در عین حال تنها زمزمه‌اش را می‌شنوی. تا این که همچون ماهیتی قهری، جبار و سلطه‌جو و در عینِ حال عاری از خصوصیات، حسش می‌کنی.

joel-holtzman-sith-web-beast-of-korriban-artstation

پس، هرگز امپراطوری‌ای در کار نبود، هرگز شورشی در کار نبود. تنها نیرو بود… و این نیرو مطلق است و تصور طرف خیر و شر برایش مسخره است. همه‌ی این ماجراها را از قضا در سه‌گانه‌ی پریکوئل می‌شود دید. یعنی آن دید بیش‌ازحد رویایی و رمانتیک نسبت به جمهوری با دیدن پریکوئل‌ها اصلاً ریشه‌کن می‌شود. قضیه صرفاً فساد سیاسی جمهوری نیست. هر بیننده‌ی عاقل و منصفی اذعان می‌کند که جدای‌ها، آن جنگجویان نورانی نیستند که فکر می‌کردیم. حتا می‌شود گفت چیزی که فیلم به ما نشان می‌دهد این است: فرقه‌ی نظامی ثروتمند و قدرتمندی که با خرقه‌ی درویشی عوام فریبی می‌کند و سرسختانه در مقابل نظارت هر گونه نظام دموکراتیک مقاومت می‌کند؛ اگر حقیقتاً مطلق‌گرایی اشتباه است پس چرا اصول جدای‌ها اینقدر سرسختانه مطلق‌گراست و آیا همین مطلق‌گرایی نیست که در نهایت آناکین را به دارث ویدر تبدیل می‌کند؟ مطلق‌گرایی اصول را کنار بگذاریم و به جنگ‌طلبی جدایی‌ها برسیم. در طول دو فیلم بعدی به خصوص فیلم دوم شاهدیم که شوالیه‌های جدای در کنار کلون‌تروپرها به قصد نابود کردن جدایی‌طلب‌های داستان لشکر‌کشی می‌کنند. این که چه چیزی در نهایت فدراسیو‌ن‌ها را به جدایی‌طلبی کشانده واقعاً مشخص نیست. جدایی‌طلب‌هایی که از قضا دیدگاهشان در مورد شیطانی بودن جمهوری میان‌کهکشانی صحیح است. چون در نهایت غیر از این است که تنها یک نظام تمامیت‌خواه است که جواب جدایی‌طلبی را با زور و سرکوب می‌دهد؟ گناه جدایی‌طلب‌ها را هم البته نمی‌شوریم و می‌شود یادآور شد که آن‌ها هم در نهایت نبو را به گروگان گرفته‌بودند و حصر اقتصادی و نظامی کرده بودند و در قلب ماجرا توسط امپراطور پالپاتین کنترل می‌شدند. ولی آماده به جنگ بودن جدای‌ها و این که اینقدر کورکورانه وارد بازی دارث سیدیوس می‌شوند، برای شوالیه‌هایی که کباده‌ی صلح می‌کشند کمی غیرمعقول نیست؟ به نظر نمی‌رسد بشود گناه محفل جدای را به این راحتی بخشید. در نهایت جنگ‌طلبی‌شان نه فقط به مرگ خودشان که به نابودی جمهوری و شهروندانش ختم می‌شود.

یوداها و اوبی‌وان‌ها و اسکای‌واکرهای دنیا از لحاظ سیاسی و جهانبینی آنقدری با قدرت‌های پوچ‌گرا و سیطره‌طلب در ماورای کهکشان تفاوتی ندارند. در هر حال نابودی حیات را رقم می‌زنند. که مثلاً باید مخالفش باشند.

طرفداران گیکی استاروارز از سه‌گانه‌ی پریکوئل متنفرند و ترس و دغدغه‌شان این است که فیلم‌های جدید فرنچایز چیزی شبیه اپیزود یک (تهدید شبح) باشند غافل از اینکه همیشه تهدید شبحی دیگر در کار خواهد بود. یک پریکوئل تنها وقتی معنای واقعیش را پیدا می‌کند که بعد از سری اصلی نمایش داده شود و در ارتباط با سری اصلی درک شود. یعنی نمی‌شود تصور کرد که پریکوئل‌ها نسبت به آنچه در سری اصلی گذشته است کور بوده‌اند. معنی این جمله این است که تهدید شبح دقیقاً چیزی که بعد از بازگشت جدای اتفاق خواهد. نیاز است که بیننده‌ها ببینند که جمهوری چه بوده. لوکاس عامدانه نیاز داشته که به بینندگانش واقعیت جهان استاروارز را نشان بدهد. درست است که ستاره‌ی مرگ و طرف شرور در ظاهری جدید برگشته‌اند و آدم‌های به ظاهر خوب داستان تحت فشار این سازمان هستند. ولی این قضیه مفهومی بالاتر از یک بازگشت به عقب کورکورانه دارد. بهترین شخصیت این داستان را در نظر بگیرید که کوای‌گان جین است. چرا کوای‌گان که یک جدای خاکستری است اینقدر نافرمانی محفل جدای را می‌کند و چرا محفل از کارهای او ناراحت است؟ اصلاً دلیل تنش میان این آنارشیستِ مخالف مطلق‌گرایی و جدای‌ها چیست؟ امیدوارم شما هم به نتیجه‌ی مناسبی برسید.

اما آینده‌ی این سری به کجا خواهد رفت؟ به نظرم نمی‌رسد که باز شاهد روشنگری‌ای در حد پریکوئل‌ها در مورد طبیعت فورس باشیم. در حالی که پریکوئل‌ها سعی کردند جهان استاروارز را وسعت بدهند، سیکوئل‌ها سعی در ساده‌سازی همه چیز و مطلق‌گرایی داشتند. که به ما یک سری اسطوره‌ی ساده‌انگارانه‌ی نبرد خیر و شر را نشان بدهند. بلایی که در فیلم تازه هم شاهدش هستیم. باز هم یک فرقه‌ی آدم بدها هست که ستاره‌ی مرگ دارند و یک سری آدم خوب که قرار است بروند ستاره‌ی مرگشان را نابود کنند. به نظر می‌رسد استاروارز هم به نفرین جیمز باند و استار ترک دچار شده است که تنها دلخوش‌کنکی باشد برای طرفداران سری و رفرنس‌هایی که دل بیننده‌ها را خوش کند و روایت ساده‌ای که صرفاً شما را شگفت‌زده کند.

اما طبیعت نیرو و واقعیت درگیری چندوجهی کاربرانش، چیزیست که به فراموشی سپرده خواهد شد. یک بار دیگر مطلق‌گرایی چشم ما را بر حقیقت خواهد بست.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مترجم: کسرا اشرفی
مشاهده نظرات
  1. starfire

    یه چیزی که تو متن نظرمو جلب کرد این بود که احساس کردم ایده آل گرایانه نگاه شده به قضیه…اینکه شورشی ها سلاح میسازن برای جنگ با امپراطوری خیلی وحشتناکه؟آیا باید برن گل بذارن تو بلسترهای استورم تروپرها؟و خب اگه جمهوری فکشن بدی باشه کنفدراسیون به مراتب چیز وحشتناکتریه…جمهوری با وجود فسادش هیچوقت محض قدرت نمایی سیاره ها رو نمی فرستاد هوا…

  2. لوک اسکای واکر

    جسارتا قرار بود با کلنگ در مقابل دث استار وایستن؟
    در ثانی می گین شورشی ها با مردم عادی ارتباط داشته باشند لوک تو تاتوئین که یکی از دور افتاده ترین سیارات هست در مورد شورشی ها می دونست خوب این ارتباط نیست؟
    و اگر ممکن است فیلم رو خوب ببینید بعد مقاله بنویسید عموی لوک کشاورز بود نه آشغال گرد.

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن
  • مجله سفید ۱: هیولاشهر

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • رزونانس

    نویسنده: م.ر. ایدرم