رتروفیوچریسم: نوستالژیای ابتر برای جهانهای اگر
جهانهایی که هرگز رخ نداده اند و دلتنگی غیرقابل توضیح ما به آنها منجر به تولید هنری همچون رتروفیوچریسم شده است. جهانهای اگر چرا رخ ندادند؟ کسی نمیداند.
نفرین بلید رانر
فیلم بلید رانر در سال ۱۹۸۲ فیلمبرداری شد، اما آیندهای که تصور میکرد در سال ۲۰۱۹ و در لسآنجلس میگذشت. فیلم برداشتی آزاد از «آیا اندرویدها خواب گوسفندبرقی میبینند» فیلیپ کی. دیک بود که خودش هم داستانی آیندهنگرانه بود و از نظر جلوههای ظاهری به تصویر نهایی فیلم کمک بسیاری کرد. به خصوص که از جهات بسیاری این کتاب را یکی از مهمترین سرآغازهای سبک هنری سایبرپانک میدانند.
در دههی هشتاد و نود سایبرپانک و کلیدهای بصریاش اقبال زیادی داشتند. کتابهای بسیاری در این ژانر نوشته شدند و فیلمهای زیادی با سر و قیافهی سایبرپانک اکران شدند. ترکیبی بود (و همچنان در رسانه اینطور است) از ساموراییهای بهبودیافته با اعضای مصنوعی و یاکوزاهایی که با چشمهایشان تصاویر مادونقرمز را پیش از حمله به هدف اسکن میکنند و در کلینیکهای سیاه دنبال قطعات غیرقانونی بهبود سرعت عکسالعمل ماهیچه در فضای مجازی میگردند و در تقابل تیز و تند با زندگی فوق پیشرفتهی ابرشرکتها و تحتالحمایههایشان در دفاتر لوکس طبقهی ۱۵۰ به بالا و باغچههای سرپوشیدهی نئوذن با دکورهای فنگشویی در راستای به جریان در آوردن انرژیهای Chi به منظور مبارزهی هرچه بهتر با ابرشرکتهای رقیب و تخریب ابردادههایشان قرار میگیرند.
به زبان خیلی سادهتر اگر بخواهیم ظاهر سایبرپانک را توصیف کنیم باید تقابل میان داشتن تکنولوژی ارزان و بسیار پیشرفته که به فضای مجازی ربط دارد با زندگی آدمهای گتونشین و فقیر را به تصویر بکشیم.
خود بلید رانر در ضمن از نظر ظاهری الهامبخش غولهایی چون آکیرا، ارگو پراکسی، دئوس اکس، گوست این د شل و فیلمنوآر سایفایهای دههی نود بود. در تصویری که ریدلی اسکات/فیلیپ کی. دیک برای لسآنجلس ۲۰۱۹ در ذهن داشتند یک سری تفاوت هست با واقعیتی که در نهایت رخ داد. اولاً ماشینهای پرنده هیچوقت به آن ترند عملگرایانه که از ۱۹۲۰ تا به امروز عاشقانه دوست داریم بهش برسیم، تبدیل نشدند. دوم این که طبق معمول جهان پیشا درهی سیلیکون، خبری از اینترفیسهای شخصی مثل لپتاپ، تبلت و موبایل به ترتیب کنونی نیست. شاید هیچکس به ذهنش خطور هم نمیکرد زمانی کامپیوترها به جایی برسند که اینترفیسهای فراواقعی فول اچ دی و ۴کی داشته باشند. عوضش آدمها آنتوراژهایی به اسم اندروید دارند که ریک دکارد باید شکارشان کند.
حالا از سر و شکل مو و لباس آدمها که بگذریم که اگر یک نفر آن طوری در لسآنجلس حال حاضر ظاهر شود احتمالاً خیلی به چشم نیاید ایدهی جالبی پیرامون این فیلم وجود دارد و آن «نفرین بلید رانر» است. نفرین مربوط به تبلیغات شرکتهای تجاریای است که در بعضی از وایدشاتهای فیلم میبینید. از جمله تبلیغات نئونی شرکتهای معروف Pan Am و Atari که مثلاً در زمان پخش بلید رانر آتاری هفتاد درصد بازار گیمینگ آمریکا را در دست داشت ولی دقیقاً اواخر دههی هشتاد شرکتهای جدید و قدرتمندی وارد صحنهی رقابت شدند که آتاری با شکل سنتیای که اداره میشد هنوز استراتژی خاصی برای رقابت باهاشان نداشت و در دههی ۹۰ آتاری به کل تغییر کاربری داد و از صحنهی رقابتها خارج شد و الان دیگر سازندهی کنسول نیست و بازیهای ترد پارتی برای پلتفرمهای دیگر میسازد.
شرکت RCA که از ۱۹۲۰ فعالیتش را آغاز کرده بود در ۱۹۸۶ توسط جنرال الکتریک خریداری شد و عمرش پایان یافت. البته کوکاکولا هنوز به سرنوشت مشابه دیگر تبلیغکنندگان در بلید رانر دچار نشده است. راستش اگر پپسی قرار است از همین دست به تبلیغاتش ادامه دهد نیازی نیست نگران کوکاکولا باشیم.
ولی چه چیزی باعث میشود بلید رانر چنین تصوری از آینده را در اختیار ما بگذارد؟ در واقع آن تصوری که ۱۹۸۰برای آیندهی بشر دارد چرا سایبرپانک است؟ چرا مثلاً تصور و چشمانداز ۱۹۲۰ برای آینده اینطور با تصور ۱۹۸۰ در مورد آینده فرق دارد و به طرز خندهداری همهچیز با نفت یا بخار کار میکند؟ کلید این موضوع در رتروفیوچریسم است.
همانطور که تصویر ابرشرکت ویلند یوتانی در مورد رابطهای کاربری سفینههای اعزامی به سیارات دوردست اشتباه از آب در میآید هر تصویر آیندهنگرانهی دیگری در علمیتخیلی میتواند دچار این اشتباه شود. اما کارکرد علمیتخیلی حدس زدن درست آینده است؟ جواب مشخصاً «نه» است.
آیندهی غریب
علم نیازمند تحلیل است و هنر محتاج حقیقت.
ناباکوف
گمانهزنی در مورد آینده موقعیت ویژهایست. شاید همانقدر ویژه که فرصت فکر کردن و تحلیل تاریخ. موضوعی که انحصارش در بین موجودات زندهای که میشناسیم به نام انسان است. این که میتوانیم در مورد تاریخ فکر کنیم و سعی کنیم با حدس و گمان مدارک در مورد زندگی اعضای گونهی زیستی خودمان که قبل از ما زندگی کردهاند چیزهایی دریابیم و وارد جدول زمانبندی کنیم. به عبارت دیگر انسان تنها موجودیست که به دنیا میآید و نه فقط گذشتهی شخصی خودش و خانوادهاش که با گذشتهی گونهی زیستیاش درگیر است و همهی سازمانهای فردی و اجتماعیای که میشناسد به این گذشته مرتبط است. همهی موجودات دیگر به مثابه اولینِ خودشان به وجود میآیند. ولی ما نه فقط خاطرات خودمان را در ذهن ثبت میکنیم که نسبت به مسیری که اجدادمان طی کردهاند دچار خودآگاهی هستیم.
این که ما «دچار خودآگاهی» هستیم شبیه گفتن این است که ما دچار یک بیماری روانی هستیم. شاید موضوع خودآگاهی نسبت به تاریخ برای بیشتر آدمها به مرحلهی بحران هویت و مالیخولیای اگزیستانسیالیستی ختم نشود ولی وجود همیشگی خردهفرهنگهایی که واکاوی گذشته(رترو) را در دستور کار خود قرار دادهاند نشان میدهد که گذشته همیشه برای ما همانقدر مهم است که آینده. حالا این اهمیت میتواند فقط بصری باشد یا فلسفی و هستیشناختی و گاهی هیچ چیزی نیست بجز خواهشی عمیق برای امنیتی از دست رفته و احتمالاً دروغین.
احتمالاً شما هم گاهی چشمتان به یک مقاله در مورد گمانهزنیهای یک قرن نوزدهمی در مورد آینده افتاده باشد. این که به نظرش لباس آدمها به چه ترتیب تغییر خواهد کرد، تکنولوژیها به چه سمت خواهد رفت و به خصوص آرایش ریشها و سیبیلها و پای گوشها به چه ترتیب خارق عادت خواهد بود.
ولی چه چیزی به خصوص تفاوت دیدگاه ما به آیندهی پوشاک را تعیین میکند؟ به خصوص آن تفاوت بین تصوری که مثلاً در ۱۹۲۰ از سال ۲۰۵۰ داریم و تصوری که در ۲۰۱۷ به آن داریم. یعنی چرا در ۱۹۲۰ وقتی میخواهند در مورد لباسهای آینده صحبت کنند چنین برشهای عجیبی برای لباسها تصور میکنند؟ برشهایی که فقط ممکن است کار دیزاینرهای ژاپنی و نمایشگاههای فشن آبسکیور فرانسوی باشد. در عوض مثلاً نگاه ۲۰۱۷ به لباس در ۲۰۵۰ بیشتر معطوف این است که آیا این پوشش به قدر کافی کاربردی هست؟
مهمترین عامل تعیین بینش ما به چیزهای آینده موضوع Future Bizarre است. فوتور بیزار یک جور عجایبالمخلوقات آیندهنگرانه است که منطقش این است: آینده لزوماً جنونآمیز است و به ترتیب حریصانه و رعشهآوری با لحظهای که درش هستیم فرق دارد. اگر در گذشته مردم حولهی حمام به خودشان وصل میکردند در آینده به خودشان برای خشک شدن پنکه سقفی وصل میکنند. اگر در گذشته برای جلوگیری از خیس شدن زیر باران چتر میبردند در آینده هرکسی برای خودش یک ماشین تکنفرهی سیار دارد که مطابق میلش بارانی یا آفتابی است و در ضمن در روزهای بارانی میتواند برای خیس نشدن از ماتریسهای الکترونیک ضد آب استفاده کند. به عبارتی مصرفگرایی و واقعگرایی منطق آیندهبینی نیست و فوتور بیزار است که آینده را مجسم میکند. به واقع چه لذتی در آیندهبینی خواهد بود اگر غریبترین آیندهی ممکن را تصور نکنیم.
سایبرپانک هم یکی از این آیندههاست. آیندهی مفروض دههی هشتاد که به ترتیبی که تصور میکردیم هرگز رخ نداد و بخشهای مهمی از آن خیلی زودتر و متفاوتتر رخ داد. مثلاً ویلیام گیبسون نویسندهی رمان نورومنسر که به عنوان مشهورترین رمان سایبرپانک میشناسیمش در مورد گوشیهای تلفن همراه گفته که حتی تصور نمیکرده چنین چیزی به وجود بیاید ولی در ضمن قصدش هم هرگز دادن تصویر دقیقی از آینده نبوده است و هدفش صحبت در مورد آیندهای بوده که در آن انسان از جسم فیزیکی فراتر میرود. (موضوعی که امروز ما در موردش صحبت و فکر میکنیم حتی اگر ظاهر دنیایمان شباهت کمی به دنیای بلید رانر داشته باشد)
خیلی از بخشهای آیندهی مورد تصور «آیا اندرویدها…» و «بلید رانر» با آیندهای که در نهایت رخ داد فرق داشت و البته بعضی از تصوراتمان هم دیرتر رخ داد و یا به ترتیبی مسخ شده جامهی عمل پوشید. شاید خوبی علمیتخیلی این است که هر آیندهای که رخ ندهد را میشود یک آیندهی بدیل در خط زمانی متفاوتی در نظر گرفت و در نتیجه لذت چیزهایی مثل دیزلپانک، استیمپانک، دکوپانک و گیرپانک در همین تصور است. ولی چطور است که گاهی دل ما برای این جهانهای «اگر…» تنگ میشود؟
رتروفیوچریسم و نوستالژیای ابتر
به خصوص در ۱۹۲۰ بینش نسبتاً مثبتتری به آینده بود. بینشی که بعد از سه جنگ بزرگ، منفیتر شد. منتها ۱۹۲۰ اوج یوتوپیاخواهی بشر بود. به خصوص در آثار فیوچریسم شاهد تصویر کردن شهرهای آینده در ماه و مریخ هستیم و داستانهای علمیتخیلی زیادی در مورد ساکن شدن آدمها در ماه به چشم میخورد. تصوری که در دورهی طلایی علمیتخیلی قوت میگیرد. یک جورهایی همگام با تصویر تمامیتخواهانهی آمریکای قاهر، پیشروی همزمانی به قلب آیندهی مجهول رخ میدهد. همینطور که آمریکا دنیا را تسخیر میکند و کپیتالیسم، پدر کمونیسم را در میآورد، در آیندهای که رخ نداده به صورت همزمان روح کپیتالیسم به پیش میورد و قرنهای بعدی را تسخیر میکند. همینطوری که در واقعیت کندی در مورد تفاوت جهان آزاد و جهان زیر پنجههای کمونیسم بر حاشیهی دیوار آهنین نطق میکند، در آیندهی مفروض علمیتخیلینویسها، آمریکاییها ماه را کلنیزه میکنند، وقتی اولین فضانورد بر ماه قدم میگذارد، مریخ را مستعمرهی زمین میکنند. وقتی اسپاتنیک و وویجر و چلنجر به دایرهی زبان عامهی مردم نفوذ میکنند، آیندگان مفروض ما، تخم بشریت را در کهکشانهای دیگر به ثمر مینشاند و فضاییها را مجذوب ارزشهای والای انسانگرایی و لیبرالیسم میکند.
اما این پیشروی گذشته در آینده، به خصوص پس از پایان جنگ سرد دچار اولین گسلها میشود. به قولی آیندهی مفروض علمیتخیلینویسهایی مثل هاینلاین، کلارک و آسیموف، برای همیشه از دسترس خارج میشود و یا لااقل به این زودی شاهد به حقیقت پیوستن بنیاد یا پیشتازان فضا یا داستانهایی از این دست نخواهیم بود. بعد از جنگ سرد و افول سرمایهگذاری بر علوم و مهندسی و ترقی سریع مصرفگرایی، آیندهای که تویش مریخ مستعمرهی زمین است و همه انگار از توی تبلیغ تلویزیونی در آمدهاند، به آیندهای تیرهتر تبدیل میشود که مشابهش را در سایبرپانک میبینیم. به خصوص تابلوهای نئون و مولتیناسیونالیسم با لباسهای لاتکس به جریان اصلی آیندهبینی تبدیل میشود. منتها برای کسانی که به بازبینی آیندهبینی گذشتگان میروند موقعیت ویژهای رخ میدهد. آنها فرصت پیدا میکنند فیوچریسم ۱۹۲۰ را با بینش نویافتهشان در باب آینده، بازآفرینی کنند.
بیشتر بخوانید: «پیوستار گرنزبک» داستان کوتاه ویلیام گیبسون
این توان بازدیدن حدسی که گذشتگان در مورد آینده داشته اند به نظرم دو حس از پی خواهد داشت. یکی حس خندیدن است که فقط از تمسخر ناشی نیست(و از آن خالی هم نیست) و شبیه خندیدن ما به سادگی و بیخیالی کسی است که این حدس را در مورد آینده زده است.
به واسطهی همهی چیزهایی که از سر گذراندهایم واژگونیای در نقشها پدید میآید ما در ابتدای دوران دبیرستان بیش از هرآنچه که افلاطون هرگز از جهان طبیعی فهمیده دانش کسب میکنیم. دانشی که هرگز در طول قرون در اختیار هیچ یک از پدران ما نبوده است. شاید این حکایت را شنیده باشید که گالیله پدیدهای را در تلسکوپی به کسی نشان میدهد و بعد طرفش با تعجب اینطور میگوید که اگر ارسطو دقیقاً عکس همین موضوع را بیان نکرده بود حتماً حرفتان را قبول میکردم.
این واژگونی جالب است چون از طرفی آنها پدران و مادران ما هستند و از سوی دیگر در حال حاضر ما از پدر و مادر خودمان بیشتر در مورد دنیا میدانیم و هر روز این شکاف عمیقتر میشود.
این قضیه به نظرم به خصوص در مورد فضا و علمیتخیلی صدق میکند. چرا ما از تصور کلنیکردن یک سیارهی دیگر با وضعیتی که درش هستیم خندهمان میگیرد. چون به طور خاص رمانهای علمیتخیلی دوران طلایی از دقت و ریزبینی مناسبات سیاسی و اجتماعی عاجز هستند. پس وقتی مثلاً میشنویم که نیروهای سازمان ملل زمین در سال ۲۰۱۰ به نیروهای فدراسیون ماه و مریخ اعلان جنگ میکنند یحتمل باید از شدت خنده سه چهارتا دنده بشکنیم. چون کدام آدم سادهانگاری باور میکند سازمان ملل هرگز به این قدرت و همبستگی برسد که در قامت دستگاهی خودمختار و کامل به کلنیهای مریخی اعلان جنگ کند؟ این کلنیها چطوری به این زودی ترافرم شده اند؟ و جزئیات دردسرسازی از این دست که لزوماً علمیتخیلی قرار نیست بهشان پاسخ بدهد. چون روایت داستانی است و اصلاً خیلی وقتها منظورش پیشبینی نیست. منتها آن قسمی که به طور خاص منظورش پیشبینی دقیق آینده است از این نظر به خصوص برای ما جالب خواهد بود. نه فقط در تحلیل تصور گذشتگان در مورد تکنولوژی آینده، که تصورشان در مورد مناسبات بشری و سادهسازی بشریت در کمالگرایی صلبی.
حس دیگری که از دیدن تصور گذشتگان از آینده داریم، همان غمگینی که بهش نوستالژیا میگوییم. منتها جز در موارد بسیار نادر، نوستالژیای ما برای گذشته در آیندهایست که هرگز رخ نداده است. از این رو میشود اسمش را فونوستالژیا گذاشت(Faux Nostalgia). نوستالژیای ابتر یا نوستالژیای دروغین. یک جور میل به امنیت که از خلال حرف گذشتگان به گوش میرسد. مثلاً: «زمان ما اینطور نبود» «ما این دردسرها را نداشتیم» و جملات رومانتیک و رومانتیسیزهای که قرار است تصوری از جهانی ایدهآل برای ما تشریح کنند.
گزارههای این دستی آدم را یاد آن خاطرهی جرج کارلین میاندازد که:
«این کمدینهایی که در مورد مسائل سیاسی صحبت میکنند شاید خیلی با نمک باشند ولی در روایتشان از دنیا گاهی اینطور نشان میدهند که قبلاً همه چیز خوب بوده و حالا همه چیز گه شده و ما باید سعی کنیم باز همه چیز را درست کنیم. در صورتی که همیشه اوضاع همین بوده.»
یا به قول اکو در حقیقتِ حقیقت:
به قول اکو در حقیقتِ حقیقت: «پاسخ پستمدرنیسم به مدرنیسم این است که گذشته را نمیشود نابود کرد چرا که نابودیاش منجر به سکوت است. پس باید مجدد به آن بازگشت و بررسیاش کرد. اما از منظر آیرونی نه با نگرشی خام و معصومانه. به نظرم پست مدرنیسم همچون مردیست که زنی بسیار بافرهنگ را دوست دارد و میداند که نمیتواند به زن بگوید که: «عاشقت هستم، دیوانهوار» چرا که میداند که زن میداند(و زنه هم به نوبهی خودش میداند که مرده میداند) این کلمات را پیش از این باربارا کارتلند بر کاغذ آورده.
اما این وسط راهحلی در کار است. مرد میتواند بگوید: «به قول باربارا کارتلند عاشقت هستم، دیوانهوار». پس معصومیت و خامی را کنار گذاشته و از آن با موفقیت دوری کرده. خودش را به خریت نزده و در نهایت حرفش را هم همانطور که میخواسته بیان کرده: که در عصری که در آن معصومیت بیمعنی است عاشقانه دوستش دارد. و اگر زن هم در بازی مرد وارد شود و بپذیردش در نهایت اعتراف به عشقی نصیبش شده است. هیچ یک از زوجین از این تجربه معصومانه خارج نمیشوند. هر دو گذشته را با همهی سنگینی معصومیتزدایش پذیرفتهاند. هر دو گفتههایی مکرر را باز بر زبان راندهاند. آن چه قادر به نابودیاش نیستند. هر دو قرین لذت و آگاهانه این بازی آیرونی را انجام میدهند. اما هر دو به گفتن دوستت دارم نایل آمدهاند.»
اگر رتروفیوچریسم را بازانگیزی آیندهنگری گذشتگان با در نظر داشتن از دست رفتن معانی یا لااقل فسادشان براثر استفادهی بیشازحد در نظر بگیریم یکی از جذابترین مثالهای فونوستالژیا را میشود به دلتنگی ما به خانوادهگرایی قرن بیستم نسبت داد. لزوم خانوادهگرایی خیلی زود برای آدمهای قرن بیست و یکم از هم وادیسیده شد. به خصوص به خاطر رشد مفاهیم خویشگرایی و فردگرایی و تعالی شخصی. البته جز این واقعیت دنیای مدرن هم به ما تحمیل شد که لزوماً خانوادههای هستهای مرتبط به هم قرار نیست بخش عمدهای از حیات ما را معطوف خود بکنند.
در نتیجه در دنیای مدرن بیشتر شاهد این هستیم که گروههای فکری به صورت خانوادههای خودخواسته دور هم جمع میشوند و کانونهای شبیه خانواده را تشکیل میدهند که در ضمن فضای شخصی مشخصی را برای هم رعایت میکنند. تمیزکاری و رفت و روب و کمر شکستن در راستای پاکیزه نگاه داشتن منزل به شکل وسواسگونهی قرن بیستم از بین رفته است. نیاز به مناسکهای خانوادگی حس میشود ولی شکلش مشخصاً فرق دارد و رفعش هم به ترتیبی دیگر کانالیزه شده است. فضای امنیت خانواده جایش را به پارانویا از تحمیل باورهای شکستخورده و نامتناسب با فضای عینی و ذهنی مدرن از سمت والدین میدهد.
از این رو وقتی با پوسترهای تبلیغاتی رتروفیوچریسم با مضامین کانون-گرم-خانوادهطوری روبهرو میشویم، آن حس طاعنانه و در عین حال اندکی نوستالژیک به سراغمان میآید: چقدر ساده بودند و چقدر خندهدار به نظر میرسد الان.
-
این مقاله برای بنده که به ژانر علمی تخیلی علاقه مندم بسیار جالب بود.