راهنمای مختصر قاتل کاربلد بودن

2
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

توقع غالب اصولاً و عموماً بر این است که معنای متبادر از کلمه‌ای مثل جذاب، اشاره به  قد رعنای یار و گیسبوی تابدار و خال نگار و کهذا داشته باشد و نه موضوعی خشن مثل قاتلین سریالی؛ ولی اصولاً جذابیت به عقیده‌ی نگارنده امری نسبیست که در توفیق یا شکست انجام همان فعل غامض جذب تعریف می‌شود و بلاشک حضرات قاتل سریالی نیز چنین توانایی‌ای را در خود دارند. البته راستش را بخواهید بین قاتلین و قاتلات هم آدم ناتو پیدا می‌شود. آن‌هایی که از سر جنون لحظه‌ای کسی را کشته‌اند و اسم و رسم مابقی این بندگان خدا را لکه‌دار کرده‌اند. ناباکوف خیلی هم بیراه نگفته بود، شما باید حتما هنرمند یا یک دیوانه باشید که بعد از دیدن یک عکس دست جمعی، نیمفت حاضر در عکس را شناسایی کنید.

توقع غالب اصولاً و عموماً بر این است که معنای متبادر از کلمه‌ای مثل جذاب، اشاره به  قد رعنای یار و گیسبوی تابدار و خال نگار و کهذا داشته باشد و نه موضوعی خشن مثل قاتلین سریالی؛ ولی اصولاً جذابیت به عقیده‌ی نگارنده امری نسبیست که در توفیق یا شکست انجام همان فعل غامض جذب تعریف می‌شود و بلاشک حضرات قاتل سریالی نیز چنین توانایی‌ای را در خود دارند. البته راستش را بخواهید بین قاتلین و قاتلات هم آدم ناتو پیدا می‌شود. آن‌هایی که از سر جنون لحظه‌ای کسی را کشته‌اند و اسم و رسم مابقی این بندگان خدا را لکه‌دار کرده‌اند. ناباکوف خیلی هم بیراه نگفته بود، شما باید حتما هنرمند یا یک دیوانه باشید که بعد از دیدن یک عکس دست جمعی، نیمفت حاضر در عکس را شناسایی کنید.

این جمله درمورد قاتل‌های سریالی جذاب هم صدق می‌کند. اگر به داستان‌های جنایی علاقه داشته باشید و به قدر کافی درباره‌ی شخصیت‌هایی که الهام‌بخش ویلن محبوبتان بوده‌اند تحقیق کرده باشید، شناسایی یک قاتل جذاب بین چند تبهکار رده سوم کار چندان سختی برایتان نخواهد بود.

البته این سکه یک روی دیگر هم دارد که باز می‌توان  به حرف ناباکوف ربطش داد. اگر سریال دکستر را دیده باشید، حتما آن اسکرپ بوکی که دکستر جوان از قاتل‌های محبوب خود ساخته بود را هم به یاد می‌آورید. قاتلین مشهور دهه هفتاد و هشتادی که فقط برای عده‌ی خاصی از مردم(بیایید اسمشان را بگذاریم یک تخته کم دار ها) می‌توانند جذاب باشند. درواقع این حرف به این معناست که اگر شما وقت زیادی صرف قاتل‌ها می‌کنید، الزاماً باید عضو یکی از این دو دسته باشید: یا گیک داستان‌های جنایی هستید و یا اینکه خودتان هم روزی دست به جنایت می‌زنید و اگر راهتان را کج نروید، شاید جایی برای شما هم در ادامه لیست در نظر گرفته شود.

اگر هنوز هم هدف نگارنده را از بهم بافتن این اشعار و اضغاث نفهمیده‌اید و متوجه نمی‌شوید چرا آدمی با عقل سلیم باید به خودش زحمت پیش کشیدن چنین موضوعی را بدهد، باید بگویم بهتر است تعارف را کنار بگذاریم و قبل از هرچیزی بر سر این مسئله که برای ما موجودات دوپا فعل قتل آنقدرها هم عمل پیچیده‌ای نیست توافق کنیم؛ و اگر گمان می‌کنید که کشت و کشتار کار هر کسی نیست و شما ملوس‌تر از آن هستید که دستتان به خون آلوده شود، چشم‌هایتان را ببندید و دنیایی مانند فیلم the purge را تصور کنید که یک روز در آن برای قتل هیچ مجازاتی وجود نداشته باشد. آن وقت می‌بینید که خواننده‌ی حساس و متمدنی که شما باشید هم یاد چند تن از دشمنان عزیزتان می‌افتید.

ناگفته نماند که معیار برای جذاب یا غیر جذاب بودن یک قاتل کاملا نسبی است و از الگوی خاصی تبعیت نمی‌کند. مثلاً نمی‌توان گفت که فلان قاتل جذاب است چون بیسار کار را طبق جدول استاندارد بین‌المللی صنف قاتلین سریالی انجام داده است. همه این‌ها بستگی به دید شما دارند و اینکه چه چیزهایی را دافع و چه خصوصیاتی را جاذب می‌دانید؛ و کمترین کاری که از قاتل های سریالی-جز قاتل سریالی نبودن-برمی‌آید این است که دست کم کارشان را طوری انجام دهند که بعد از خواندن پرونده‌ی جنایت‌هایشان، خواننده دیگر آن آدم معصوم قبلی نباشد.

برای مثال، وقتی که ماجرای آقای آلفردو بالی(شخصی که توماس هریس هانیبال لکتر را از او الهام گرفت)را خواندم، به نظرم شخصیتی بسیار حوصله سربر و ناامید کننده آمد. اما زمانی که داستان را با دوستانم در میان گذاشتم و درباره‌ی جزئیات پرونده و روشی که معشوقش را به قتل رسانده بود با آنها صحبت کردم، چیزی که درنظر من جنون لحظه‌ای جلوه کرده بود، از نظر آن‌ها بسیار جالب، حیرت‌انگیر و حتی کمی دیوانه‌وار آمده بود. بنابراین قاتلین محترمی که در این نوشتار به آن‌ها اشاره می‌کنیم، جذاب بودنشان را برای نگارنده به فعلیت رسانده‌اند و امیدوارم به طرفداران دیگر دوستان آدم‌کش برنخورد.

حالا اگر  اجازه دهید پرچانگی را کنار بذارم و وقت بیشتری صرف معرفی سه قاتلی کنم که طبق نظر شخصی بنده، در رده‌ی قاتل‌های کاربلد و جذاب دسته بندی می‌شوند.


جفری دامر


جفری لایونل دامر، ملقب به کانیبال میلواکی، بین سال های 1978 تا 1991 فعالیت داشت و بیش از  شانزده تن از معشوقان خود را به کام مرگ کشاند.

دنیایی که در سر او جریان داشت، با دنیایی که آدم های به اصطلاح طبیعی با آن سرو کار دارند بسیار متفاوت بود و  تصورش از قانون و دنیای اطراف به کلی فرق داشت . به قول کی‌دیک، شاید که دامر دنیایی متفاوت از ما می‌دید، ولی این دلیل بر درست یا غلط بودن هرکدام از این دو زاویه‌ی دید نمی‌شود و به نوعی این انواع نگرش‌ها، کاملاً نسبی هستند. جهان درونی او سراسر ترس و مملو از تخیلات کودکانه بود که با وابستگی بیش از حد او، زندگی را برایش تبدیل به یک کابوس روزمره کرده بود(البته دیک چنین جمله‌ای را در وصف کانیبال میلواکی نگفته و صرفا برای توضیح کامل‌تر شرایط، آقا گودرز به شقایق ربط داده شده است) برای دامر، صحنه‌ی جان دادن قربانیانش بسیار آزار دهنده و خارج از حد تحمل او بود. به همین خاطر، هنگام ارتکاب جنایت، عینکش را برمی‌داشت تا صحنه برایش تار باشد و مجبور نشود با واقعیتی که اتفاق می‌افتد روبرو شود. در عین حال با گوشت آنها غذا می‌پخت و اعتقاد داشت با خوردن قربانیانش، آنها در وجود او به زندگی خود ادامه می‌دهند و تا ابد زنده می‌مانند و به این شکل میتواند روحشان را حفظ کند.

مشکلات عاطفی و میل بیش از اندازه‌ی او به کنترل، عامل اصلی ارتکاب قتل‌هایش بود. دامر با ترک معشوق‌هایش مشکل داشت و نمی‌توانست رفتنشان را تحمل کند، از طرفی دیگر قصد داشت آن‌ها را تحت سلطه‌ی کامل خود در بیاورد و از آنها زامبی‌های تحت امر خود بسازد که اغلب(درواقع همیشه) نتیجه‌ی کار به شکل فاجعه باری غیرقابل جبران بود.

جالب است بدانید که یکی از قربانیان دامر فرصت فرار به دست آورد و بعد از ساعت‌ها سردرگمی، پلیس محلی که قبل‌تر شخص مذکور را به همراه معشوقش دیده بود او را به خانه‌ی دامر رساند و دامر هم با خونسردی تمام، پلیس را قانع کرد که اتفاقات پیش آمده چیزی جز یک دعوای ساده بین زوجین نبوده و بهتر است به آن ها اجازه دهند مشکلشان را خودشان حل کنند. افسر پلیس هم که جفری دامر را مرد آبرومندی می‌دانست تصمیم گرفت دخالتی در زندگی خصوصی آنها نکند و طولی نکشید که پسر بیچاره به لیست قربانیان دامر اضافه شد.

شاید نتوان دامر را دقیقا یک متجاوز دانست زیرا اکثر(شاید هم تمام)قربانیانش با میل خودشان دم به تله دادند و خودشان را در اختیار او گذاشتند. اما بیچاره‌های از خدا بی‌خبر نمی‌دانستند که قرار است سر از معده‌ی نامبرده در بیاورند،نه آغوش او.

در هر صورت رفتار آشوبناک جنسی یکی از نشانی‌های کلیدی سه بیماری روانی او به شمار می‌روند و تشخیص همین بیماری‌ها(روان پریشی،اختلال شخصیت مرزی،اختلال شخصیت اسکیزو تایپال) بود که او را از صندلی اعدام نجات داد. اما ادامه‌ی زندگی خواسته‌ی قلبی دامر نبود. او از وقتی که از بیماری خود مطلع شد و در دادگاه های متعدد مجبور به رو در رو شدن با خانواده ی قربانیان شد، مرگ برایش آرزو شده بود تا اینکه نهایتا در سال 1994، توسط چندتن دیگر از زندانیان مورد ضرب و شتم قرار گرفت و به آرزوی خود رسید.


اد گین


ادوارد تئودور گین، معروف به قصاب پلنفید، در خانواده‌ای سرشار از تناقص زاده شد اما گویی که خرافه‌های مادر، قوی‌تر از الکل پدر بودند و تأثیر قابل توجهی روی او و برادرش گذاشتند.

مادر ادوارد زنی بسیار مذهبی و خرافه‌پرست بود که با اعتقاد به این که تمام زنان دنیا برای فریب پسران دلبندش بدنیا آمدند می‌زیست. از نظر او بهترین راهکار برای محافظت از هرگونه خطر احتمالی که فرزندانش را تهدید می‌کرد، حبس آن‌ها در خانه و دور نگه داشتنشان از دنیای خارج از مزرعه بود.

نهایتاً سرنوشت پا در میانی کرد و خانم گین بعد از سال‌ها توهم توطئه و اعتقادات عجیب و غریب از دنیا رفت. هیولای فرانکشتاینی که او از خود به جا گذاشته بود نمی‌توانست با اندوه از دست دادن مادر سر کند و زمانی که برادر نسبتاً نرمال او خانه را ترک کرد، ادوارد به کلی عقلش را از دست داد و برای تجدید دیدار با مادر خود، مشغول  نبش قبر خانم‌هایی شد که هم‌سن و هم‌قیافه‌ی مادرش بودند.(عده ای از این عمل او چنین برداشت کرده‌اند که گین برای مبارزه با میل به کشتن خود دست به چنین کاری زده بود و این کار او را نوعی تقلا برای حفظ ارزش‌های انسانی تعبیر کرده بودند.)

البته قصد اد از این کار خاله بازی و چای خوردن همراه اجساد نبود. او با تبر، اره، یا هر چیز برنده‌ی دیگری به جان اجساد می‌افتاد، تکه‌تکه‌شان می‌کرد و با اجزای بدنشان اسباب و اثاثیه‌ی خانه‌اش را تزئین می‌کرد. (برای مثال از کاسه‌ی سر به عنوان سوپ‌خوری استفاده می‌کرد و از آباژورهای تزئین شده توسط پوست انسان برای خود چراغ مطالعه ساخته بود).

درسال 1957،ماموران پلیس بابت پرونده گم شدن یک فروشنده‌ی خانم به گین مشکوک شدند و او را درحال سلاخی کردن آخرین قربانی‌اش دستگیر کردند. بسیاری از افراد حاضر در خانه‌ی گین آن صحنه را چیزی مشابه سلاخی یک گوزن توصیف کردند. او پوست شخص مذکور را بطور کامل کنده بود و درحال خارج کردن محتویات داخل شکمش بود که مأموران سر رسیدند.

پس از دستگیری، پلیس موفق شد اتهام دو قتل را که اد گین مسئولشان بود ثابت کند و او را راهی تیمارستان کند(درحالی که او مظنون به شش قتل مشابه دیگر و مرگ مشکوک برادر خود بود). روانشناسان و روانپزشکان دخیل در پرونده مدعی بودند که گین از سلامت عقلی کافی برخوردار نیست که محاکمه شود، به همین خاطر او راهی تیمارستان مجرمین شد تا درمان شود.

عده‌ای از پزشکان اعتقاد راسخی داشتند که گین تراجنسیتی بوده و این احساس سال‌ها توسط مادرش در او سرکوب شده است. به همین خاطر بود که او پوست قربانیانش را دباغی میکرد تا بتواند کاستومی زنانه برای خود بسازد. اینگونه می‌توانست بدون آنکه مادر خود را با تغییر جنسیت ناامید کرده باشد، برای چند لحظه‌ای هم که شده زن باشد.

 

حفاری خانه‌ی گین برای کشف باقیمانده‌ی اجساد

عده‌ای دیگر معتقد بودند این وابستگی بیش از اندازه‌ی گین به مادرش بود که او را به این کار وامی‌داشت. او با پوشیدن پوست زنانه قصد داشت تا جا پای مادرش بگذارد و کمبودش را کمتر از گذشته احساس کند.

گین منبع الهام بسیاری در صنعت سینما بوده و با الهام از داستان زندگی او، خیلی‌ها سود کلانی به جیب زدند. البته دنیای مد، موسیقی و داستان های فیکشن هم از این جریان عقب نماندند و رفرنس‌های رنگارنگی به شخصیت او داشته‌اند. معروف‌ترین این ارجاعات شاید کاراکتر بوفالو بیل در کتاب و فیلم سکوت بره‌ها باشد.


آلبرت فیش


گریس چه لگدها که نزد و چنگ‌هایی که نینداخت. اما در نهایت تسلیم سرنوشت خود شد و از شدت خفگی مرد. خوردن  تمام بدنش نه روز تمام وقتم را گرفت و آه که چه گوشت شیرینی داشت. البته کلاً دختربچه ها خوشمزه‌تر از پسربچه ها هستند.

من با دخترتان رابطه ی جنسی نداشتم و او باکره از دنیا رفت(و چه حیف که آن زیبای کوچیک ناکام مرد.)

نوشته ی بالا، تنها قسمتی از متن نامه‌ای است که آلبرت فیش، مردی که در دوران حیاتش زندگی را به کام کودکان بسیاری زهر کرده بود، بعد از کشتن و خوردن دخترِ دوستِ نزدیک خود نوشت و آن را برای مادرِ “گریس” فرستاد(این اولین باری نبود که فیش بعد از خوردن قربانی خود برای خانواده‌ی مقتول نامه تشکر می‌فرستاد).

در دهه‌ی بیست و سی میلادی مردم به دلایلی از قبیل کم‌سوادی، فقدان رسانه‌ها و اینترنت و دلایل بسیار دیگر، اعتماد بیشتری نسبت اطرافیان خود داشتند و در آن دوره خیلی هم عجیب نبود که دختر بچه ی 12 ساله‌تان همراه عمو آلبرت دوست داشتنی به یک میهمانی تولد برود.

گریس که به سبب آشنایی‌ قبلی خانواده‌ی خودش، آلبرت فیش را می‌شناخت، وقتی که دعوت او را برای رفتن به تولد فرزند دوست دیگرش شنید، دست رد به سینه‌ی او نزد و با اصرار خانواده او را همراهی کرد. فیش دختر بینوا را به یکی از کلبه‌های خالی که می‌شناخت برد و باقی ماجرا، همانطور که قسمتی از آن  بالاتر گفته شد، آنقدرها دلچسب نیست که تعریف شود.

آلبرت پنج ساله بود که پدرش را از دست داد و مادرش از روی فقر و بیچارگی او را به نوانخانه فرستاد. کشیشی که مسئولیت مراقبت از بچه‌ها را به عهده داشت (آنطور که فیش ادعا می‌کرد) بارها به او و کودکان دیگر حاضر در نوانخانه تعرض کرد.

در خانواده‌ی او داشتن بیماری روانی، چیزی شبیه به داشتن میگرن ارثی بود. تقریباً همه‌ی اعضای خانواده یک جای کارشان مشکل داشت و می‌لنگید، این تعرض‌ها هم به سابقه‌ی خانوادگی او دامن زدند و از او یک جانی ساختند که نه تنها برای دیگران، بلکه برای خود هم یک تهدید بزرگ محسوب میشد.

روانشناسی که در سال 1934 با او صحبت کرد، به صراحت گفت که در این دنیا کاری نمانده که فیش انجام نداده باشد. از آدم خواری گرفته تا تجاوز، قتل، شکنجه و خوردن خون قربانی‌های خود. او فقط یک پیرمرد پدوفیل سادیست نبود که عقده‌های دوران کودکی‌اش را با آزار بچه‌های کوچک ارضا کند، با توجه به 29 سوزنی که بعد از عکس های ایکس-ری در کشاله ی ران او پیدا شد(و البته جراحت های جدی دیگر) می‌توان گفت که فیش حتی نسبت به خودش هم رحمی نداشت و از عذاب کشیدن خود به اندازه‌ی دیگران لذت می‌برد.

پس از سال‌ها وحشت آفرینی آقای فیش، پلیس توانست رد خون آشام بروکلین را از طریق همان نامه‌ای بگیرد که برای مادر گریس فرستاده بود و دادگاه بی توجه به بیماری روانی و سابقه‌ی ریشه‌دار انواع آن در ژنتیک او، طی اولین جلسات دادگاه حکم اعدام  آلبرت فیش را صادر کرد.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. Sepi

    عالی بود این مطلب، منو باش که فکر میکردم فیلمهایی مثل هانیبال و امریکن هارور استوری از تخیل نویسنده نشیت میگیره!!!!

  2. شیوا

    واقعا عالی بود.اطلاعات مفیدی رو به صورت مختصر و جالب به خواننده دادی.

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • یفرن دوم

    نویسنده: فرهاد آذرنوا
  • شومنامه‌ی تبر نقره‌ای

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • ماورا: سلسله جنایت‌های بین کهکشانی

    نویسنده: م.ر. ایدرم
  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن