لگویین: جذابیتی که ژانر برای نویسندهاش دارد
لگویین از جمله تأثیرگزارترین نویسندههای سایفای است که به گذار سایفای از حالت خام و صرفاً علمیاش به وجه انسانی و داستانیترش کمک بهسزایی میکند. مصاحبهی پاریس ریویو در اواخر عمرش صورت میگیرد و از جمله جالبترین مصاحبههای اوست.
سرآغاز دههی شصت میلادی یعنی وقتی اورسولا کی لگویین شروع به انتشار آثارش میکند، تحت سلطهی نویسندهها و آثاریست که بهشان علمیتخیلی سخت میگوییم. داستانهای گمانهزنی که براساس نظریات منسجم فیزیک، شیمی و گاه زیستشناسی نوشته میشدند. باور عمومی بر این بود که تکنولوژی و پیشرفت تکنولوژی مفهومی بیآلایش است و تنها پیآمدش مثبت میتواند باشد. آمریکا در عرصهی بینالملل یکهتاز بود و علمیتخیلی این «عصر طلایی» هم منعکسکنندهی همین موضوع در عرصهی کیهان داستانها بود. داستانهای علمیتخیلیای که صفحات مجلات Amazing Stories و The Magazine of Fantasy & Science Fiction را پر میکردند، پر بودند از گراهای فرهنگیای که نشان از تسلط مردان سفیدپوست پدرسالاری داشت که گاهی هم برای خالی نبودن عریضه گوشهنظری به دیگر نژادها و جنسیتها داشتند. رمان اول لگویین، جهان روکانون(Rocannon’s World 1966) که قهرمانش با ایدهی قهرمان سایفای عصر طلایی همخوانی داشت، خاطر کسی را آزرده نکرد اما به زودی این روند عوض شد.
شاید هیچ کتابی به اندازهی دست چپ تاریکی(The Left Hand of Darkness 1969) چهرهی پذیرفته شدهی ژانر در آن زمان را خدشهدار نکرد. در این رمان، که چهارمین رمان لگویین باشد، جهانی را به تصویر کشید که انسانهایش جنسیت ثابت نداشتند و میتوانستند با توجه به میل شخصی و احساسات و حال و هوایشان هر ماه جنسیتشان را تغییر دهند. سبک نگارش داستان هم ترکیبی از چندین روش روایی عصر طلایی است که از خاطرهنگاری مسافر بینکهکشانی تا خردهروایتهای اسطورهای فضاییها را دربر میگیرد. نویسندههای مختلفی از زادی اسمیت تا الجیس بدریس، از دست چپ تاریکی به عنوان کتابی تأثیرگذار در زندگی و حرفهشان یاد کردهاند و هارولد بلوم این کتاب را در Western Canon آورده است. در دهههای بعد همینطور که به تنوع سبک نگارش و موضوعات داستانی لگویین اضافه میشد بر تعداد خوانندگانش هم افزوده میشد. از جمله اثر فانتزی معروفش که شاید معروفترین کارش باشد یعنی دریازمین و داستان یوتوپیایی آنارشیستیاش یعنی Dispossessed (مخلوع) که شاید مهمترین کارش باشد. لگویین بازده کاری بالایی دارد و آخرین اثرش یعنی Lavinia که سال ۲۰۰۸ به چاپ رسید، بیستوسومین اثر بلندش محسوب میشود.
اورسولا کروبر متولد برکلی کالیفورنیا به سال ۱۹۲۹ بود. دختر آلفرد ال کروبر که مردمشناسی سرشناس است و مادرش هم تئودورا کروبر نویسندهی رمان بستسلر «آخرین سرخپوست آمریکای شمالی» است. کودکیاش در خانوادهای پر جمعیت گذشت که آماج دیدارهای آدمهای آکادمیسین و بومیان آمریکایی بود. کالج و دانشگاهش را به ترتیب در ردکلیف و کلمبیا به پایان رساند و مدرک فوقلیسانس ادبیات فرانسوی و ایتالیایی دورهی رنسانش را به سال ۱۹۵۲ کسب کرد یعنی در سن ۲۲ سالگی. در قطار بخاری عازم فرانسه به سال ۵۳ با تاریخدان سرشنان آقای چارلز لگویین آشنا شد و چند ماه بعد هم با او ازدواج کرد و ارسولا لگویین شد.
پنجاه سال گذشته را لگویین و همسرش چارلز(که پروفسور تاریخ دانشگاه ایالتی پورتلند باشد) در منزلی زیبا اما رازآلود ویکتوریایی در خیابانی شیبدار با درختهای تناور در دو سمتش در فورست پارک پورتلند زیستهاند. خانهای که متناسب با شغل ساکنش، از درون بزرگتر از بیرون به نظر میرسد. دیدار ما از هال منزل آغاز شد ولی برای این که توجه گربههای خانم لگویین را جلب نکنیم به زودی به حیاط مسقف منزل وی نقل مکان کردیم که منظری از کوه ویران سنت هلن از آن به چشم میآمد.
مصاحبهگر: جان ری – پاییز ۲۰۱۳ – شمارهی ۲۰۶ مجلهی پاریس ریویو
ری: نسبت به عنوان علمیتخیلی که به آثار شما اطلاق میشود چه حسی دارید؟
لگویین: عجب سوال پیچیدهای ری.
ری: بگذارید اینطوری بپرسم: با این موضوع کنار آمدهاید؟ یا حس میکنید برخوردی کاهشی با آثار شماست؟
لگویین: شاید علمیتخیلی اسم صحیحی نباشد ولی اسمی است که روی این ژانر مانده. چون نوشتههای ما کلاً با سایر نوشتهها فرق دارند و در نتیجه اسمی مخصوص خودشان هم میخواهند. ولی آنجایی که شاید ناراحت شوم وقتی است که بگویند لگویین صرفاً یک نویسندهی علمیتخیلی است. در صورتی که من یک نویسنده و شاعر هستم و کارم محدود به ژانر علمیتخیلی نیست. من به همه سمتی که فکرش را بکنید دارد دست میاندازم. منصفانه نیست به زور یک نویسنده را توی تعریف محدودی که از یک ژانر میشود گیر انداخت. شاخکهای من از همه طرف دارد از این تعریف محدود بیرون میزند.
ری: شاید هم نویسندهی علمیتخیلی بودن همین است. شاخکهایی که دارند از هر طرف بیرون میزنند.
لگویین: قطعاً!
ری: بگذارید اینطوری یک بار دیگر سوال را مطرح کنم که نویسندهها و آثاری وجود دارند که با اصطلاح علمیتخیلی همخوانی بیشتری دارند تا شما. مثلاً آرتور سی کلارک که معمولاً آثارش مستقیماً به یک مفهوم علمی مرتبط است. در مقابل در آثار شما توجه به علم سخت کمتر است و بیشتر توجه شما معطوف است به فلسفه یا مذهب یا علوم انسانی.
لگویین: نویسندههای علمیتخیلی «سخت» معمولاً هرچیزی غیر از فیزیک و اخترشناسی و شیمی را مسخره میدانند و ازش رد میشوند. زیستشناسی و جامعهشناسی و مردمشناسی به نظرشان علم نرم و بیخودی است. معمولاً این عده به انسان و کارهایی که میکند علاقهی چندانی نشان نمیدهند و توی آثارشان هم این قضیه مشهود است. من ولی نه. برای من علوم اجتماعی خیلی موضوع مهمی است. ایدههای خیلی زیادی از همین علوم مردمشناسی بهم رسیده. وقتی جهانی دیگر خلق میکنم که یک جامعه تویش زندگی میکند سعی میکنم به پیچیدگی مناسبات این جامعه اشاره کنم و صرفاً یک برخورد سادهانگارانه نداشته باشم و مثلاً اسمش را نگذارم امپراطوری فلان.
ری: به نظر شما دلیل علاقهی بیشتر حلقههای ادبی/روانشناسی که به بشریت و پیچیدگی مناسباتش علاقمند هستند به آثار شما هم همین است؟
لگویین: به نظرم آثار مرا برای کسانی که «علمیتخیلی» نمیخوانند راحتخوانتر کرده. ولی مقاومت نسبت به ادبیات ژانری در حلقههای به قول شما ادبی همیشه خیلی سفت و سخت بوده. که حالا این قضیه در حال تغییر است و این موضوع خوشایندی هم هست. بیشتر عمر حرفهای من اینطور بود که یک منتقدی میآمد و برچسب علمیتخیلی به کار من میزد و حکم مرگ کتابم را امضا میکرد. بعد دیگر اثر من در جعبهای کوچک با پلاک مریخیها و هیولاهای شاخکدار بررسی میشد.
ری: زندگی حرفهای پدرتان به عنوان یک مردمشناس چه تأثیری روی شروع زندگی حرفهای شما به عنوان نویسنده داشته؟
لگویین: سوالی که شاید یک میلیارد بار ازم پرسیده شده و خودم هم نمیدانم باید چه جوابی بدهم. مشخصاً شخصیت پدرم که آدمی فعال و علاقمند به همهچیز بود یکجورهایی تبدیل شده بود به قاموس زندگی من. زندگی با چنین آدمی خودش کلی چیز به آدم یاد میدهد. این که عرصهی مطالعات حرفهای پدرم انسان بود برای نویسندهای مثل من خیلی نکتهی مثبتی بود.
ما هر سال تمام تابستان را در خانهی ویلاییمان در ناپا ولی میگذارندیم. خانهی خرابهای بود که زندگی داخلش آسودگی خاصی داشت و همیشه پر از مهمان بود. پدرم مهمانان خارجی و دانشگاهی خودش را داشت – مهمانهای خارجی هم در دههی سی همان پناهندههای قبل از دوران هیتلر منظور است که از سراسر جهان عازم آمریکا شده بودند. مثلاً از بین میهمانان پدرم دو نفر بومی آمریکایی هم بودند که آن موقعها به اصطلاح مخبر بودند و الان از این اصطلاحات دیگر کسی استفاده نمیکند. بومیانی که با پدرم دوست بودند و پدرم ازشان زبان و رسم و رسومشان را یاد میگرفت. یکیشان به اسم خوان دولورس اهل قبیلهی پاپاگو بود(یا به قول ما اودهم) و دوست نزدیک پدر و مادرم بود و هر وقت میآمد چند ماهی را با ما بود. مثل این بود که آدم عموی سرخپوست داشته باشد. صرف حضور این آدمهایی که از فرهنگهای کاملاً بیگانه بودند، واقعاً در زندگی حرفهای من موثر بود.
ری: موثر به چه نحوی؟
لگویین: شاید صرف تجربهی «دیگری». بیشتر آدمها چنین تجربهای ندارند یا وقتی باهاش روبهرو میشوند ازش دوری میکنند. در جوامع چندملیتی صنعتی دیگریها را توی تلویزیون میبینیم. ولی زندگی کردن با این دیگری حتا اگر یکی دو نفر باشند تجربهای منحصر به فرد است.
ری: شما بارها در مصاحبهها اشاره کردهاید که بدون مذهب خاصی پرورش پیدا کردهاید. ولی توجه شما به مذهب در کارهایتان بسیار آشکار است.
لگویین: من در باب مذهب ورودهایی داشتهام ولی به نظرم خود واژهی «مذهب» اشکال کار است. به شخصه به تائویسم و بودیسم علاقهی زیادی دارم و این موضوع در زندگی حرفهایم هم تأثیر داشته. تائویسم الان دیگر بخشی از قالب فکری من شده. بودیسم هم بسیار برایم جذاب است. ولی اگر نخواهید اسمش را قالب مذهبی بگذارید یکهو میشود معنویت و معنویت هم این روزها چیز اخی است. در نهایت به نظرم مذهب موضوعش یک سری پرسشهای جذاب است که من هم به پاسخشان علاقمندم.
ری: ممکن است در مورد تأثیر تائویسم و بودیسم در زندگیتان صحبت کنیم؟
لگویی: تائویسم به من این فرصت را داد که در نوجوانی معنی دنیایی که درش هستیم را بهتر درک کنم. بازگشت به نوشتههای لائو تزو در طول این سالها دقیقاً آن چیزهایی را به من داده که بهشان نیاز داشتهام. ترجمهی شخصی من از کتاب تائو ت چینگ هم حاصل این الفت من با تائو و نوشتههای لائو تزوست.
بودیسم را به نسبت جدیدتر باهاش آشنا شدم و دانشم در موردش کمتر است ولی به من در باب معنویت و اخلاقیات کمک زیادی کرده.
ری: وونهگوت در مصاحبهی ۱۹۷۷ش برای کتاب هنر داستاننویسی مردمشناسی را به عنوان تنها مسلکش عنوان میکند.
لگویین: برای من صرف مردمشناسی کافی نبوده. ولی کاملاً میفهمم منظورش را و خود من هم هر وقت مشکلی دارم به مطالعات مردمشناسی رجوع میکنم. اگر بخواهم قهرمانی شخصی انتخاب کنم آن قهرمان بدون شک چارلز داروین است. آن ذهنیت جستوجوگر که پر بود از کنجکاوی علمی و جوییدن دانش و میل به فهمیدن و بعد توانایی کنار هم قرار دادن دادهها و نتیجهگیری کردن از آنها. شعوری عمیق یا حتا معنویتی در طرز فکر داروین هست که او را جذاب میکند. شاید خودش هم این قضیه را بهش آگاه بوده باشد.
ری: آیا همین تلاش برای یافتن تجربهی معنوی بوده که جهتبخش آثار ادبی شما بوده؟ که چون تجربهی معنوی مورد نظرتان را در جهان واقع پیدا نمیکردید به سمت این رفتید که داستانهایی در این چارچوب بنویسید؟
لگویین: نه راستش من از این جور آدمها نیستم که دنبال حقیقت غایی هستند یا حتا به وجود چنین چیزی اعتقاد هم ندارم پس دنبالش هم نرفتم. من بیشتر غریزی عمل کردهام که یعنی بیشتر بازیگوش بودهام تا جستوجوگر. به نظرم نگاه کردن به ابرروایتهایی مثل مذهب و زندگی از پنجرههای نامعمول جذاب است و تلاش من هم در همین راستا بوده.
ری: چه چیزی شما را به این تجربههای نامعمول میکشاند؟
لگویین: لابد انرژی ذهنی و کنجکاوی؟ شاید یک جور میل درونی به فکر کردن و انجام دادن کارها به روشهای دیگر و غیرمعمول و خارج از عرف. همین باعث شده که من بیشتر در مورد جهانهایی بنویسم که میشد که باشند تا جهانی که الان هست. به تعبیری این قضیه باعث شد نویسنده بشوم. نویسندهها مثل آدمهایی هستند که مدام میروند لباسفروشی و لباسها را به تنشان امتحان میکنند. با این تفاوت که لباس برای نویسنده «آدمهای دیگر» و «زندگیهای دیگر» است.
ری: وقتی شروع به نوشتن کردید حدس میزدید قرار است نویسندهی ادبیات گمانهزن بشوید؟
لگویین: نه، نه، نه. فقط از پنج یا شش سالگی میدانستم صد درصد قرار است نویسنده بشوم(میدانم که کمی خندهدار است). ولی صرفاً از نویسنده شدن مطمئن بودم و نمیدانستم ژانرش دقیقاً چه خواهد بود. با شعر هم شروع کردم. ده یا نه ساله بودم که داستان نوشتم و داستانم یک داستان فانتزی بود چون آن موقع بیشتر ادبیات فانتزی مطالعه میکردم. آن وقتها من و برادرم سکه سکه روی هم میگذاشتیم که برویم مجلههای پالپی بخریم. یک مجلهای بود که اگر اشتباه نکنم اسمش Fantastic Tales بود.
ری: منظورتان Amazing Stories است؟
لگویین: آفرین! برای همین ادبیاتی که میخواندم هم بیشتر ادبیات فانتاستیک بود. رئالیسم قالب پیچیدهای است و بیشتر برای آدمبزرگهاست و شاید همین هم نقطه ضعف اصلیاش باشد. ولی ادبیات فانتزی یک چیز جاویدان و همیشه حاضر در تاریخ بشریت است و همیشه هم برای کودکان جذاب است. ولی وقتی کسی ازم میپرسد: همیشه میخواستی نویسنده بشوی؟ باید بگویم که نه! من اصلاً همیشه نویسنده بودم. نمیخواستم که نویسنده بشوم و مثلاً کتابم چاپ بشود و همه دورم حلقه بزنند و بروم نیویورک که برایم جشن امضای کتاب بگیرند. من فقط میخواستم کار خودم را بکنم که همان نوشتن باشد و تا جای ممکن کاری که میکنم را درست انجام بدهم.
ری: یعنی در قیاس با نویسندههای دیگر کارتان درست باشد؟
لگویین: جور دیگری از قیاس به ذهن من که خطور نمیکند. یا باید رقابتی قضیه را دید یا باید مقایسه کرد.
ری: شما کارتان را با کدام نویسندهها قیاس میکردید؟
لگویین: نویسندههایی که دوست داشتم به خوبیشان باشم ولی دوست نداشتم شبیهشان بنویسم.
ری: که اینطور.
لگویین: دیکنز به طور مثال. جین آستین. و بالاخره وقتی که با وولف آشنا شدم دوست داشتم به خوبی ویرجینیا وولف باشم. دلم خواست بهترین باشم. همیشه. درست است که اکثر وقتها ممکن نیست آدم بهترین بشود ولی مسخره است کاری را بکنید و نخواهید درش بهترین باشید یا لااقل برای بهترین شدن نهایت تلاشتان را بکنید.
ری: وقتی آثارتان را برای چاپ میفرستادید چه؟ در آن زمان به نظرم ایدهای در مورد نوع نویسندهای که میخواهید باشید در ذهنتان شکل گرفته بود.
لگویین: آن موقع میدانستم که ادبیات داستانی حوزهی اصلی کارم خواهد بود. ولی میدانستم که از شعر گفتن هم دست برنخواهم داشت. اولین مجموعهی آثارم هم اشعارم هستند که به خاطرش مدیون پدرم هستم. او متوجه بود که چاپ کردن شعر چه کار سختی است و استقامت و شجاعت بالایی میطلبد و در نتیجه به من پیشنهاد داد کمکم کند. چون به نظرش این قضیه لذتبخش بود. خردهفرهنگی که حول این مجلات کوچک پالپی شکل گرفته بود را خیلی دوست داشت و میدید که جهانی کوچک هستند با قوانین مخصوص خودشان.
ری: یعنی از نظر مردمشناسی به موضوع علاقمند شده بود؟
لگویین: واقعاً به همه چیز همینقدر علاقه نشان میداد. حتا یک سری از نامههای ارسالی به مجلات را خودش نوشت و پست کرد.
ری: آن موقع چند سالتان بود؟
لگویین: دههی سوم زندگیام بود. داستان هم مینوشتم و برای مجلهها میفرستادم و باز هم پدرم در این قضیه نقش داشت. اولین رمانی که نوشتم خیلی عجیب و جاهطلبانه بود. در مورد یک کشور خیالی اروپای مرکزی بود به اسم اورسینیا و نسلهای متمادی آدمهایی که درش زندگی میکردند. پدرم با آلفرد نوف آشنایی شخصی داشت. بچه هم که بودم کلاس موسیقی داشتم با بلانچه نوف. هفده سالم بود و خانم نوف واقعاً ترسناک بود و منم با آن فلوت پیزوریام میرفتم سر کلاسش.
ری: اینها همه در نیویورک بود؟
لگویین: بله در نیویورک. تقریباً بیست و سه سالم بود که از پدرم پرسیدم اگر رمانم را برای نوف بفرستم به خاطر روابط خانوادگی رویش فشاری نخواهد بود؟ و پدرم گفت نه حتماً سراغش برو. من هم این کار را کردم و نوف هم برایم یک نامهی بسیار مهربانانه فرستاد که متأسفانه نمیتوانم چاپش کنم. ده سال پیش میکردم. ولی الان زیادی محافظهکار شدهام. ولی کتابت خیلی غریب است و داری مسیر درستی میروی. و همهی چیزی که نیاز داشتم همین بود. نیاز داشتم یک نفری مثل نوف مرا بپذیرد.
ری: حس میکنم آلفرد نوف از این مدل نامهها به هرکسی نفرستاده باشد.
لگویین: و من هم فکر کنم صرفاً به خاطر پدرم نبوده که اینقدر مهربانانه پاسخم را داده. چون نوف در کل آدم مهربانی نبود. پدرم صدایش میکرد دزد دریایی.
ری: و این رمان اورسینیا هرگز چاپ نشد؟
لگویین: نه هرگز چاپ نشد. نفرین بر خاندان کسی که این کتاب را بعد از مرگ من از خاک بیرون بکشد و بخواهد چاپش کند!
ری: جایی نوشته بودید که تا شخصیتهای داستان را به روشنی در ذهن نبینید نمیتوانید یک کتاب را شروع کنید. ولی به نظرم یک سری از داستانهای شما نه با یک مجموعه شخصیت که با میل به اکتشاف یک ایده آغاز شدهاند.
لگویین: احتمالاً در مورد کتاب the Dispossessed این حرف تو درست باشد. البته ایدهی اولیهاش برای یک داستان کوتاه بود. یک فیزیکدان بود که به زندان افتاده بود. داستان پتانسیل چندانی نداشت ولی شخصیت چرا. یک توده بتون دستم بود که یک جایی آن تهمهها یک الماس تویش گیر کرده بود. استخراج آن الماس سالها به طول انجامید. در حال مطالعهی ادبیات صلحگرایانه بودم و در ضمن در راهپیماییهای ضد جنگ و ضد بمب اتم شرکت میکردم. سالها بود که فعال ضد جنگ بودم ولی به نظرم آن موقع که شروع به مطالعهی ادبیات صلحگرایانه کردم فهمیدم آنقدری که باید مطالعه نکردهام. مثلاً از گاندی چیزی نخوانده بودم. پس یک جورهایی شروع کردم برای خودم برنامهی درسیطوری گذاشتن و مطالعهی آثار نویسندههای ضد جنگ و اینها همه مرا رساند به ادبیات آرمانشهری. از کروپتوکین به آنارشیسم رسیدم. آنارشیسم صلحگرایانه. بعد متوجه شدم که تابهحال کسی یک داستان یوتوپیایی آنارشیستی ننوشته. یوتوپیا و دیستوپیای سوسیالیسم داشتهایم ولی آنارشیسم؟ به نظرم جذاب آمد. پس شروع کردم به مطالعهی مکتب آنارشیسم که مدت زمان زیادی به طول انجامید. که آن موقع در پورتلند اگر میفهمیدند کتاب سیاسی میخوانید کارتان تمام بود. به خصوص آنارشیسم.
ری: کتابها را در پاکت مقوایی میگرفتید نه؟
لگویین: آره. و تازه بعدش باید کلی با کتابفروش ساخت و پاخت میکردید و اطمینانش را جلب میکردید که خبرچین نیستید. و تازه اگر بهتان اعتماد میکرد میبردتان پشت مغازه و کتابهای غیرمجاز را نشانتان میداد. یک سری از کتابها در مورد آنارشیسم توأم با خشونت بود که دولت خیلی باهاش مشکل داشت. مدتها در این ادبیات آنارشیسم صلحگرایانه سپری کردم تا آمده شدم به آن تودهی بتونی برگردم و الماسش را استخراج کنم. ولی وقتی برگشتم دیدم همه چیزش از هم پاشیده. بله شخصیتم یک فیزیکدان بود ولی آن آدمی که فکر میکردم نبود. پس کتاب در مورد یک ایده نبود بلکه مجموعهای از ایدهها بود که در کنار هم قرار گرفته بودند و به هم شکل داده بودند. کتاب مشکلی بود چون جامعهی موصوفش را باید از هیچ میساختم و در این مسیر نویسندههای آنارشیست آمریکایی به خصوص پال گودمن به کارم آمد. گودمن به خصوص چون در نوشتههایش سعی کرده جامعهی آنارشیستی را تصور و توصیف کند.
ری: کتاب به هیچوجه ایدهآلیستی نیست.
لگویین: چون من تلاشم پمفلت تبلیغاتی نوشتن نبود. داشتم داستان مینوشتم. بعد از نوشتن کتاب به این فکر کردم که مفهوم یوتوپیا واقعاً در حال مرگ است. مردم اصلاً نمیتوانند دیگر یوتوپیا بنویسند. همه دیستوپیا مینویسند. من یک داستان یوتوپیای دیگر هم دارم به اسم Always Coming Home که به نظرم بهترین یوتوپیایی است که تا به امروز نوشتهام. ولی به نظرم the Dispossessed آن کتابیست که آدمهای انتلکت خیلی دوستش دارند. آن یکی به نظرشان زیادی هیپیطوری و درختبغلکنی است. صرفاً میتوانم بهشان بگویم یکم درستتر کتاب را بخوانید رفقا.
ری: به نظر خودتان کتاب در مورد چیست؟
لگویین: در مورد یک جور دیگر از زندگی. راهکار نیست به هیچوجه. صرفاً تصور یک جور دیگر از زندگی است. برای تمدنی که با تمام سرعت دارد در جهت نابودی خودش به پیش میرود.
ری: یکی از چاپهای رمان Dispossessed شما کاستی هم بیرون داده بودید که یک سری از شعرهای فولک داستان را درش اجرا کرده بودید.
لگویین: اسم کاست این بود: موسیقی و اشعار کش. و موسیقیاش را تاد بارتون تنظیم کرده بود. که کارگردان موسیقی فستیوال شکسپیر اورگون بود. من و خودش و یک سری خواننده کاست را درست کردیم. همهشان در سیستمهای خاصی از موسیقی هستند که تداعیگر روش موسیقیایی کشهاست. بعد خواستیم کپیرایتش را بگیریم ولی بهمان گفتند نمیشود کپیرایت موسیقی فولک بگیرید! این موسیقی محلی یک فرهنگ است! من هم با کلی سرخوشی گفتم که این مردم محلی را من خودم اختراعشان کردهام. باز هم نمیشود کپیرایتش کنیم؟
ری: تا به حال شده موقع نوشتن در مورد فروش کتاب و بازدهش فکر کنید؟
لگویین: اوایل. چون خیلی طول کشید که بتوانم داستانی چاپ کنم. سالها هی نوشتم و فرستادم و هی رد شدم. کم کم داشتم امیدم را از دست میدادم و وضعیت مالیام هم خوب نبود. با خودم فکر کردم نکند قرار نیست نوشتههای من از این زیرشیروانی که داخلش مینوشتم بیرون برود؟ پس یک داستان فانتزی نوشتم و سعی کردم بفروشمش. پشت داستانهایی مثل «پاریس در ماه آوریل» یک همچین ترسهایی نهفته بود. که از اولین داستانهایی هم هست که فروختم.
ری: پاریس در آوریل خیلی داستان ژانری محسوب نمیشود.
لگویین: فانتزی است. یک سفر در زمان فانتزی است. همان هفته داستان An die Musik هم چاپ شد که یک داستان اورسینیایی است در همان کشور خیالی کذایی و حال و هوای رئالیستی دارد. در یک مجلهی کوچک ادبی هم چاپ شد. در مورد دستمزد هم پرسیدید که این مجله به عنوان دستمزد بهم پنج نسخه از شمارهای که داستانم تویش چاپ شده بود را داد. ولی مجلهی فنتستیک داستان پاریس در آوریل را چاپ کرد و به عنوان دستمزد هم سی دلار بهم پرداخت کرد که به پول الان میشود سیصد دلار تقریباً که برای یک داستان کوتاه عالی است.
ری: درست است که در آغاز کار خودتان مدیر برنامههای خودتان بودید؟
لگویین: بله. سه رمان اولم را خودم به دان وولهایم از انتشارات ایس بوکز فروختم. آن موقع یک فرمتی داشتند به اسم ایس دابل که دو تا داستان کوتاه را به صورت برعکس هم توی یک کتاب چاپ میکردند یکی از بالا به پایین یکی از پایین به بالا. به نظرم ایدهی بانمکی بود. بعدش دست چپ تاریکی را نوشتم که فهمیدم کمی با سه کتاب قبلیام فرق دارد.
ری: پس وقتی نوشتید حس کردید که…
لگویین: که مهمتر است.
ری: از چه نظر مهمتر؟
لگویین: چون انرژی ذهنی بسیار بیشتری از من برده بود و بسیار اثر تجربیتری بود. کتابی در مورد جامعهای که تویش جنسیت معنی ندارد به درد ایس دابل نمیخورد. ولی از خوششانسی من بود که در زمان ورودم به عرصهی علمیتخیلی همهی درها داشتند گشوده میشدند و تجربه کردن در همهی عرصهها خیلی اهمیتش بیشتر شده بود. نوشتههایی که ادبیتر باشند و نوشتههایی که تجربیتر باشند و ریسکشان بیشتر باشد خیلی مورد توجه بودند. دیگر همه مجبور نبودند از هاین لاین و آسیموف تقلید کنند که خواننده داشته باشند. نویسندههای زن هم کم کم داشتند راهشان را به ژانر باز میکردند و آب را آلوده میکردند به قول معروف آن موقع.
ری: نویسندههای زنی که آن موقع مورد ستایش شما باشند – که همان موقع مینوشتند – کسی بود؟
لگویین: الان اسمشان مهم نیست راستش. پنجاه سال پیش بود. باید کلی توضیح بدهم که کی بودند و باز هم کسی نمیفهمد دارم در مورد چه کسی صحبت میکنم. نکتهی اصلی این است که به هر دلیل درها در حال باز شدن بود. یک ادبیات بستهی دفاعی داشت مرزهایش را به سوی انواع طرز فکر و تجربه میگشود.
ری: لااقل در قرن بیستم کمترین ژانری بود که به اندازهی علمیتخیلی همهی نویسندههایش مرد بودند.
لگویین: زنها مجبور بودند تظاهر کنند که مرد هستند. یا فقط از مخفف اسمشان استفاده کنند.
ری: به طور خاص آثار شما را مخالف متضاد آثار مردسالار دههی شصت و هفتاد میدانند. فیلیپ کی دیک به طور مثال نقطهی عکس شما بود. جهانهایی که او خلق میکرد خیلی مردانه بودند.
لگویین: بله ولی فیلیپ کی دیک استایل نگارش معماطوری داشت که نمیشود گفت صرفاً مردانه بود. دیک تأثیر عمیقی روی من داشت.
ری: چه چیز آثار دیک نظر شما را جلب کرد؟
لگویین: مثلاً من هم مثل دیک علاقهی عمیقی به تائویسم و یی چینگ داشتم. هر دو متولد برکلی بودیم و همسن هم بودیم. داستانهای فیل در مورد آدمهای عادی بود. آدمهایی که خاص نبودند. آدمهایی که گیج و آشفته بودند و در تضاد شاخصی با قهرمانهای میلیتاریستی مردانهی دورهی کمپبلی بودند که هیچ فرقی بینشان نبود. آقای تاگومی شخصیت اصلی داستان مرد بر قلعهی رفیع، برای من حکم یک مکاشفه را داشت. که اگر یک نویسنده ژانر علمیتخیلی را جدی بگیرد به کجاها که نمیتواند برسد و چه شاهکاری که نمیتواند خلق کند. میدانستید من و فیل با هم یک دبیرستان میرفتیم؟
ری: شما و فیلیپ کی دیک؟ واقعاً؟
لگویین: دبیرستان برکلی. سیصد و پنجاه نفر بچه بودیم. مدرسهی بزرگی بود. هیچکس! تکرار میکنم هیچکس فیلیپ را یادش نیست. همکلاسی نامرئی ما بود.
ری: درست مثل شخصیتهای داستانهای خودش. یعنی شما هم نمیشناختیدش؟
لگویین: نه. وقتی بزرگ شدیم برای هم نامه مینوشتیم. ولی هرگز حضوری ملاقات نکردیم.
ری: وقتی نامهنگاریتان شروع شد آثار دیک منتشر شده بود؟
لگویین: به نظرم فیل قبل از من کارهایش منتشر شد. ولی هیچوقت مطرح نشد. به نظرم از آن نویسندههای ژانری بود که ناشرها استثمارش کردند. چون نمیتوانست کتابهای غیرژانریاش را چاپ کند به علمیتخیلی روی آورده بود. مشخصاً خیلی استعداد داشت برای علمیتخیلی ولی به جایی که حقش بود نرسید. وقتی هنوز زنده بود فرانسویها خیلی دوستش داشتند. برایش احترام بسیار زیادی قائل بودند. ولی نمیدانم برای خودش این موضوع اهمیتی داشت یا نه. چون بیشتر وقتها مشغول درونیات خودش بود.
ری: در مورد زن بودن در دنیای نویسندگی، کتاب A Room of One’s Own را به عنوان یک نقطهی پراهمیت در زندگی حرفهایتان معرفی کردهاید.
لگویین: مادرم این کتاب را به من داد. به نظرم کتاب خوبیست که یک مادر به دخترش بدهد. این کتاب و کتاب سه گینی را وقتی نوجوان بودم به من داد. یک جورهایی مرا درگیر اینطور مسائل کرد. دههی پنجاه این کتابها عرف نبود. نویسندگی یک شغل مردانه بود و مردها قوانینش را میریختند و ما هم فکر نمیکردیم حالا بیاییم عوضش کنیم. زنهایی که این توازن را به هم زده بودند هم انقلابیتر از آن بودند که من به شخصه شناختی نسبت بهشان داشته باشم. برای همین وقتی نوشتن را شروع کردم در قالب یک مرد مینوشتم. جوری که یک مرد جهان را میدید جهان داستانم را تصویر میکردم.
ری: و قهرمانانتان هم مرد بودند.
لگویین: البته. بعدش جنبش ادبی فمنیسم آغاز شد که هم زحمت بود و هم رحمت. باید خودم را باهاش وفق میدادم. مطمئن نبودم بتوانم یا میلی بهش داشته باشم چون کلاً در مباحث تئوری ورودی ندارم. نمیتوانستم در ضمن همیشه ادای مرد بودن را در بیاورم. در نهایت برای من فمنیسم مفید فایده بود.
ری: یعنی جنبش زنان روی تغییر سبک شما تأثیر داشت؟
لگویین: اینطور بود که من یکهو فهمیدم زن هستم. میتوانم از دید یک زن بنویسم. منظورم دستهبندی جنسی نیست که من زنم تو مردی. صرفاً فهمیدم نیازی نیست در مورد چیزهایی که یک مرد مینویسد بنویسم یا چیزی بنویسم که حتماً به مذاق خوانندهی مرد خوش بیاید. زنها به هر حال تجربیاتی مخصوص جنسیت خودشان دارند و این تجربیات هم ارزش بازگو کردن و نوشتن را دارد و ارزش خوانده شدن را هم دارد. و برای همین برگشتم و ویرجینیا وولف را با یک دید تازهای خواندم. بعدش رفتم سراغ دیگر نویسندههای زن که آن موقع جنبش فمنیسم ادبی اصرار داشت که اینها را بخوانید و اینها قرنهاست که نوشته شده و در دسترس است. حس کردم زنها میتوانند بنویسند و چیزی که مینویسند تجربهای متفاوت است. پس چرا که نه؟ سالها طول کشید که نویسندگی به مثابه یک زن را آغاز کردم.
ری: کدام کتاب شما بیشتر از همه منعکسکنندهی این تغییر است؟
لگویین: البته این قضیه یک مقداری ناخودآگاه است ولی یک کتاب کوتاه به سال ۱۹۷۸ به چاپ رساندم به نام چشم هرون. در مورد دو کلنی است که در یک سیاره زندگی میکنند که یکی از کلنیها صلحگراست. کلنی دیگر اکثراً آدمهای جانیای هستند که از آمریکای جنوبی تبعید شدهاند. دو کلنی کنار هم تشکیل شده بودند و قهرمان داستانم از آن جماعت گاندیطوری میآمد و یک دختری هم بود که دختر یکی از رئیسهای آن یکی کلنی بود. و بعدش پسره وسط داستان تیر میخورد و میمرد و یک جورهایی ذهن ناخودآگاه من داشت بر من تحمیل میکرد که قهرمان داستان دختره است نه پسره. و در نتیجه روایت به سمت قهرمان زن میرود.
ری: چه چیزی شما را به کتاب دست چپ تاریکی کشاند؟ جهانی که جنسیت درش معنی ندارد.
لگویین: آن داستان یک جورهایی حاصل کمسوادی من نسبت به فمنیسم بود. اینقدری در مورد فمنیسم میدانستم که موضوع بحثش جنسیت است. آن زمان در ادبیات ما شکل نگرفته بود که بگوییم جنسیت مفهومی مصنوع اجتماع است. الان این عبارت را هرجا بگویید حرفتان را میفهمند. ولی جنسیت چیست؟ یعنی مذکر و مونث؟ به نظرم رسید همین قضیه را میشود موضوع بحث یک داستان علمیتخیلی کرد که از طریقش یک جور دیگر جهان را میبینیم و سوالها را بررسی مجدد میکنیم. با خودم گفتم که کسی تا به حال چنین کتابی ننوشته پس من بنویسم. نمیدانستم قبل از من تئودور استورجن یک کتابی نوشته به اسم ونوس پلاس اکس. که بد نیست اگر نخواندهاید یک نگاهی بهش بیندازید. کتاب خوبی است که مشابهش کمتر پیدا میشود. تلاشیست از دید یک مرد برای بررسی جنسیت به عنوان یک مصنوع اجتماعی. درضمن خود استورجن هم نویسندهی بااستعداد و خوشقلبی بود و این قضیه توی روش داستانگوییاش هم مشهود است. شاید استایل نوشتنش خوب نبود ولی قصهگوی خوبی بود و ذهن خلاقی داشت. البته جهت داستان من با داستان استورجن فرق داشت. شاید من داشتم این سوال را توی ذهنم مطرح میکردم که مرد بودن چیست؟ زن بودن چیست؟ و اگر اینها وجود نداشتند چه میشد؟
ری: یا به قول خود کتاب اگر انتخاب قضیه دست خود ما بود چه میشد.
لگویین: فکر میکردم تهش باید جنسیت وجود داشته باشد. وگرنه مردم از کتاب بدشان میآید. به خصوص آقایان. ولی جالب است که به خصوص آقایان از خواندن کتاب لذت بردهاند.
ری: به نظرتان چرا؟
لگویین: خودم هم کامل مطمئن نیستم. زنها که دوآتیشهتر از من بودند میگفتند چرا به همهشان با ضمیر مذکر اشاره شده. که البته دروغ هم نمیگفتند. شاید بعدهها خودم هم به این نتیجه رسیدم که از نظر ساختاری این قضیه مشکل دارد.
ری: چون گفتید طرفدار وولف هستید میشود بپرسم اورلاندو تا چه حد بر دست چپ تاریکی تأثیر داشته؟
لگویین: وقتی کالج میرفتم اورلاندو را خواندم و به نظرم روحبخش بود. عاشقش شدم. زبانش، تصویری که از جامعهی انگلستان الیزابتی به دست میداد. همان وقت بود که از وولف به عنوان یک نویسنده خوشم آمد. رازآلودگی و نبوغ اثرش به چشمم آمد. تغییر جنسیتی که در کتاب هست منظورم است. میتوانید بگویید یک جورهایی وولف به من اجازه داد این کار را بکنم. به روش نویسندگان بزرگی که همه ازشان الهام میگیریم.
ری: اورلاندو میان آثار وولف متمایز است.
لگویین: به نظرم آثارش همه با هم فرق دارند. شاید کتاب فلاش را خوانده باشید. در مورد سگ الیزابت برت برونینگ است و از دید سگه روایت میشود. کوتاه است و سبک ولی به خاطر آدم میماند.
ری: مادرتان هم نویسنده بود.
لگویین: مادرم همیشه به نوشتن علاقه داشت و دوست داشت نویسنده بشود. وقتی این را بهم گفت که شروع کرده بود به نوشتن. وقتی همهی بچهها از خانه رفته بودند و دیگر مسئولیتی گردنش نبود جز رابطهی همسریاش. خیلی در نسل او این قضیه معمول بود. پنجاه سالش بود که نوشتن را شروع کرد. با ادبیات کودک شروع کرد. که خانمها معمولاً از همینجا شروع میکنند به نوشتن. چون به کسی برنمیخورد برای خودشان هم دردسرساز نیست. چند کتاب کودک بسیار زیبا منتشر کرد. ولی دوست داشت رمان بنویسد. چندتایی هم نوشت ولی هرگز برایش ناشری پیدا نشد. ولی عوضش بهش پیشنهاد شد که بیوگرافی ایشی را بنویسد. اولش به پدرم پیشنهادش را دادند و پدرم قبول نکرد چون به نظرش رسید که نمیتواند حق مطلب را ادا کند. چون خودش بخشی از داستان بود و زندگیاش یک جورهایی بهش وصل بود. گفت از همسرم بخواهید که بنویسد. همسرم نویسندهی خیلی خوبی است. آنها هم از مادرم خواستند که داستان زندگی ایشی(آخرین سرخپوست در آمریکای شمالی) را بنویسد. او هم نوشت و در نتیجه اولین رمانی که از مادرم چاپ شده یک بستسلر است. که واقعاً خوش به حالش. شصت و خردهای سالش بود. آدمهایی برای من نامه میفرستادند که آره کتاب مادرت را خواندیم و کلی اشک ریختیم. مادرم هم بدش نمیآمد و میگفت: خب کتاب را با همین قصد نوشتهام. خندهدار هم بود چون من همزمان با مادرم داشتم تلاش میکردم در نویسندگی به جایی برسم.
ری: عجب سرآغاز عجیبی. برای هر دوی شما.
لگویین: مادرم گوی سبقت را از من ربود. اشکالی ندارد چون من خیلی تنبل و کند بودم. خیلی هم دیر چیزی را یاد میگرفتم. ولی خب در سن کمتری از مادرم به موفقیت رسیدم. خیلی از این که قصهی مادرم را تعریف کنم لذت میبرم چون آدمها و خصوصاً خانمها باید بدانند دیر شروع کردن چیز بدی نیست. با خودش میگفت که حالا بعداً کارم را میکنم که فمنیستهای آن موقع خیلی عصبانی هم میشدند از دستش. فکر نکنم فمنیستهای مدرن اینطوری باشند. ولی فکر هم نکنم کسی بفهمد فشار جامعه روی زنها بیست یا سی سال پیش چقدر زیاد بود.
ری: شاید تجربهاش نکردهاند یا فراموش کردهاند.
لگویین: جوانها که نمیدانند. باورشان نمیشود مادربزرگها و مادر مادربزرگهای ما چطور زندگی میکردند و چه محدودیتهایی داشتند. در همین دورهی زندگی من تغییرات بسیار رخ داده است.
ری: ولی به نظرم هنوز دنیا را به صورت دوگانهی جنسی میبینیم. حتا در عصر جدید.
لگویین: هرگز ممکن نیست این قضیه حذف بشود. به نظرم حذف شدنش هم مشکل بزرگی است و ضد فمنیستی است. من و همسرم به نظرم راه حل درستی اتخاذ کردهایم. به نظر ما هیچ یک آدمی نمیتواند دو شغل تمام وقت داشته باشد. که یعنی هم خانواده را نگه دارد و هم نویسنده باشد و هم پروفسور دانشگاه باشد. مثل چارلز. ولی دو نفر آدم با همکاری هم میتوانند سه تا شغل تماموقت هم داشته باشند. ما که توانستیم. من خیلی در این زمینه خوششانس بودم. با مردی ازدواج کردم که این بصیرت را داشت. البته خودمان هم از اول این را نمیدانستیم. من ۲۰ سال تمام چون خودم درآمد نداشتم از درآمد شوهرم تغذیه کردم. بعدش البته خودم شدم نانآور خانواده و اینطور مسائل.
ری: میخواهم جملهای از کتاب مقالاتتان The Wave in the Mind بخوانم. «ادبیات روایی سالهاست که به کندی و با تمام قوا در یک جهت به پیش میرود. بازگشت به اقیانوس داستانها. فانتزی.» به یاد دارید نوشتن این جمله را؟
لگویین: نه! برایم جالب است که چه زمانی این جمله را نوشتهام. ولی به نظرم منظورم در این جمله این است که رئالیسم به هیچ وجه تنها غالب ادبی نیست و چنین طرز فکر یکجانبهای سادهانگارانه است.
ری: به نظر میرسد جهت ادبیات در سالهای اخیر به سمت میسر شدن حرف شما میرود.
لگویین: آن موقعی که من این را مینوشتم منظورم آدمهایی مثل کالوینو و بورخس بودند. این نویسندههای ژانری که استایل ادبی ندارند و مثل روزنامهنگارها خشک مینویسند منظورم نبود.
ری: به نظرتان چرا اینطور است؟
لگویین: کسانی که مینوشتند اینطور آدمهایی بودند. از چیزهای ساده و خشک خوششان میآمد. از نوشتههای بدون شبهه. از استایل نگارشی آدمهایی مثل همینگوی لذت میبردند که به شدت مردانه هم بود.
ری: بسیاری از کسانی که از بالا به ادبیات علمیتخیلی نگاه میکنند همین موضوع استایل نویسندگی را دستمایه و توجیه این رویکردشان قرار میدهند.
لگویین: و از یک جهتهایی حق داشتهاند. به خصوص در دههی سی و چهل. علمیتخیلی آن زمان از نظر استایل نگارش افتضاح بود. شرمآور است.
ری: چون کتابهایشان تنها وسیلهای برای انتقال ایده بودند.
لگویین: حکماً همینطور است. وقتی من کارم را آغاز کردم تعدادی از آقایان مسنتر هنوز همان مدلی مینوشتند. نویسندهی ایدهمحور بودند و ممکن نبود حتا به سمت این جور کارهای فمنیستی مثل دست زدن به استایل و اینچیزها بروند. برای من به شخصه استایل نوشتن بخش اصلی کتاب است. بورخس را در نظر بگیرید. وقتی با ایدهها بازی میکند دارد با فرم هم بازی میکند. به نظرم بورخس شاعرانگی را با نویسندگی مخلوط کرده بود.
ری: بروخس برای شما مهم است؟
لگویین: به نظرم بیشتر چیزی که بلدم را از بورخس آموختهام. بورخس و کالوینو بودند که باعث شدند من به فکر بیفتم. ببینم چه میکنند. من هم یعنی میتوانم مثل اینها بنویسم؟ برای من بورخس و کالوینو گشایندهی درهای بسیاری بودند و مرا از تنگنای ایالات متحده بیرون آوردند.
ری: یعنی به عنوان یک خواننده؟
لگویین: بله چون آن موقع کسی این جور نمینوشت. مگر در ادبیات ژانر. یکی از نویسندگان علمیتخیلی که هنوز که هنوز است تنها در حلقههای علمیتخیلی شناخته شده، کوردوینر اسمیت است. او هم تأثیر بهسزایی بر من داشت. نویسندهی سیال ذهنی بود که استایل نگارش بینظیری داشت و خلاقیتش غیرمعمول بود. فکر کنم که برای وزارت کشور کار میکرد. اسمش هم مستعار بود.
ری: به حادثهی چیانگ کای شک ربطی نداشت؟
لگویین: کارهای خیلی مخفیانهای برای دولت چین میکرد. آدم عجیبی بود. یکی از خوبیهای ژانر علمیتخیلی- آن موقعی که من درش قلم میزدم- این بود که ما خیلی آزادانه از ایدههای هم استفاده میکردیم و ایده دزدی میکردیم البته منظورم حالت جنایتکارانه نیست. منظورم این است که در حیطهی تخیل و به اشتراک گذاشتن چطور فکر کردن و اجرا کردن ایده خیلی دست و دلباز بودیم. من همیشه این قضیه را به موسیقی دوران باروک تشبیه میکنم که مدام ایدهها بینشان در رفت و آمد بود و حتا یک سری ساختههایشان را با هم به اشتراک میگذاشتند و برای هم تکمیل میکردند. یک جور الهامبخشی درونگرونی. همه داشتیم روی یک چیز واحد کار میکردیم.
ری: کسی که این گروه را ایجاد کرده بود چه کسی بود؟
لگویین: معمولاً نویسندههای همعصر خودم بودند. خیلیهاشان از من جوانترند ولی تقریباً همزمان وارد حیطه شدیم. بعضیهایشان به من خیلی ربطی ندارند از نظر سبک نگارش و از نظر ایدههای داستانی. مثلاً هارلن الیسون. ولی آن جرقهی نبوغی در الیسون بود که من به دنبالش بودم. خانمهایی هم بودند مثل وندا مکانتایر-سالها جوانتر از من- که چیزهای نو مینوشتند و چپ و راست مرزها و دیوارها را در هم میشکستند و افق ژانر را بسط میدادند و چیزهایی مینوشتند که برای من به شخصه جذابتر بود از موضوعات عصر به اصطلاح طلایی علمیتخیلی.
ری: حس همبستگی با همدورهایهایتان داشتید؟ که یعنی ما همه با هم هستیم و کار مشترکی داریم میکنیم؟
لگویین: من عضو گروهی از نویسندههای علمیتخیلی بودم که خیلی هم آدمهای مهربان و پذیرایی بودند. هرچند که گاه و بیگاه بحثهای شدید و چند دستگیهایی بینشان رخ میداد. سر همه چیز بحث بود. زیباییشناسی. سیاستهای دولتی. سیاستهای جنسیت. من هم دوستهایی در این جمع پیدا کردم ولی در دیدارهای حضوری و جشنوارهها خیلی شرکتی نداشتم. به قول امروزیها شبکه اجتماعی نبودیم. یک نفر از این جمع بود که مستقیماً و خیلی زیاد روی زندگی حرفهای من تأثیر داشت. مدیر برنامههایم ویرجینیا کید. از ۱۹۶۸ تا اواخر دههی نود همهی آثار من را خودش سر و سامان میداد. بجز آثار شعرم. ممکن بود یک داستان آشغال برایش بفرستم و باز هم از تک و تا نمیافتاد و به هرطور که شده چاپش میکرد. گیریم در مجلهی حقوق و علوم قضایی هاروارد. همیشه میدانست کجا باید داستان را بفرستد. هرگز بهم نگفت چه چیزی بنویسم و چه چیزی ننویسم. نگفت که فلان چیزی که نوشتی فروش ندارد. کاری به کار داستاننویسی من نداشت.
ری: هرقدر هم که در برابر کار شما مقاومت نشان داده شد، خیلی از نویسندههای سرشناس ادبیات کار شما را دوست داشتند. مثل جان آپدایک که کار شما را ستوده.
لگویین: آپدایک یک نقد زیبا روی یکی از رمانهای نوجوان من به اسم «The Beginning Place» در نیویورکر نوشت. همیشه در کل نقدهای دست و دلبازانهای مینوشت. هارولد بلوم هم یک بار خیلی بهم لطف داشت و توصیهی مرا کرد. خندهدار است مثلاً ماجرای The Anxiety of Influence درست وقتی پیش آمد که خانمهای نویسنده داشتند همدیگر را کشف میکردند و با خودشان میگفتند هی ما هم در دستگاه ادبی نفوذی داریم. قبلاً هرگز چنین نفوذی نداشتیم. آقایان نگران این قضیه بودند و ما خانمها داشتیم جشن میگرفتیم.
ری: در یک مقالهی دیگرتان «گفتن همان گوش دادن است» نوشتید که داستان ژانری نوشتن یک سری ملزومات کلی دارد. خواننده را به سمت مشخصی میبرد، آرک داستانی مشخصی دارد، بر نقاطی دست میگذارد که خواننده با میل به این نقاط خواندن را آغاز کرده.
لگویین: همینطور است. داستان ژانری یک سری نیازهای مشخص ازش میرود که باید برآورده کند. برای همین داستان ژانری یک خاصیت کلیگرایانه دارد.
ری: در همان مقاله شما در مورد جذابیت ژانر برای خوانندهها صحبت میکنید. ولی جذابیت ژانر برای نویسندههایش چیست؟
لگویین: تقریباً هر دو یک چیز هستند. در هر فرم ادبی که کار کنید همینطور است. مثلاً در شعر. وقتی شعر میگویید و باید در قالبی مشخص بنویسید باید نیازهای آن قالب را برآورده کنید. غزل محتوی عاشقانه دارد و این فحوای عاشقانه باید بدست بیاید. ولی سپس شما فرم را جوری پیچش میدهید که حرف شما را بزند. آن حرفی که میخواستید بزنید را عرضه کند. ولی خواهید دید-همانطور که مطمئنم شاعرانی که در فرمهای مختلف شعر گفتهاند با من موافق خواهند بود-که فرم خودش شما را به جایی که میخواهید میرساند. به نظرم در اینجا با مفهومی رمزآمیز سر و کار داریم. به نظرم در داستاننویسی اتفاق مشابهی میافتد. ژانر به مثابه فرم است برای شعر. وقتی در ژانری خاص قلم میزنید ایدهها در قالبی مشخص به سمت شما میآیند. اگر رها از ژانر کار کنید میبینید که آن ایدهها دیگر سراغ شما نمیآیند. این قضیه به ساختار فکری بشری پیوند خورده. وقتی چارچوب را عوض کنید بینش هم مشخصاً عوض میشود.
ری: در Steering the Craft اشاره کردهاید که در مقام یک نویسنده و یک خواننده میل دارید چیزی را مکاشفه کنید که پیش از این بهش پی نبردهاید.
لگویین: این موضوع به اصل مفهوم داستان برمیگردد. سوالی به قدمت تاریخ بشر است به نظرم. چرا صرفاً در مورد چیزی که هست و وجود دارد نمینویسیم؟ خیلی از خوانندههای قرن بیستم و بیستویکم میگویند که آره ما ادبیات رئالیسم میخواهیم و رئالیسم برای ما کافی است. که ما ادبیات غیرداستانی میخواهیم. میگویند من ادبیات داستانی نمیخوانم چون همهاش تخیل است. الکی است. و چقدر سادهانگارانه و کوتهنظرانه است اینطور اظهار نظرها. داستان مفهومی مختص بشریت است که در شرایطی بسیار خاص خلق میشود. این که دلیل خلقش چیست را قرنها فلاسفه بر رویش بحث کردهاند. ولی عملکردش این است که شما را به فهمیدن مفهومی سوق میدهد که پیش از این نمیدانستهاید. این کنه بسیاری از سیستمهای فکری معنوی است. دیدن و دیدن به معنی واقعی و شناخت حقیقی از چیزها. دستیافتن به بینشی عمیقتر در مورد خویشتن و چیزهایی که ما را در برگرفته. کشف مجددشان. پس این مکاشفهای که من میگویم همین با چشم تازهای به مفاهیم نگاه کردن است.
ری: میشود کمی بیشتر این موضوع را بسط بدهید؟
لگویین: نه راستش. صرفاً میتوانم همین توضیح کلیای که دادم را بدهم. کتاب خیلی خوب کتابیست که چیزها را از دیدی تازه به من نشان میدهد. چیزهایی که نمیدانم یا نمیدانستم که میدانم و حالا بازمیشناسمشان. یعنی شما مدام با خودتان میگویید بله این در جهان واقع هست ولی با این استایل نگارشی که اینجا هست پیش از ندیده بودم. ادبیات داستانی و شعر و نمایش دریچههای بینش ما را پاکسازی میکنند. همهی هنرها به واقع چنین میکنند. موسیقی، نقاشی، رقص. اینها به زبانی که در کلمات نمیگنجد به ما مفاهیم را منتقل میکنند. ولی خاص بودن ادبیات در همین بیان شدن است. بیان شدن حتا گاهی به مستقیمترین شکل ممکن.
ری: به نظر میرسد در چند دههی گذشته علاقهی شما به ادبیات داستانیای که ریشه در تاریخ داشته باشد بیشتر شده. کتاب آخرتان لاوینیا مشخصاً در دورهای از تاریخ بشری قرار گرفته. ایتالیای دوران ویرجیل. و نولای شما کتاب the Wild Girls هم عناصر تاریخی دارد هرچند در جهان تاریخ بدیل رخ میدهد.
لگویین: نه کتاب دختران شر تاریخ بدیل نیست. براساس فرهنگ میسیسیپی نوشته شده. یک سری از جوامع آنجا سیستم کاست داشتهاند که مشابه داستان من است. براساس یک مطالعهی مردمشناسی این داستان را نوشتم. خواستم ببینم زندگی در چنان فرهنگی چطور ممکن است باشد. اصلاً قابل تحمل نیست این سبک زندگی.
ری: داستان شما هم واقعاً تأثیرگذار است. بیرحمانه است.
لگویین: بله یک داستان سراسر نفرت است. داستانهای کوتاه اخیرم شاید چنین حال و هوای سرد و خشنی دارند. خودم به شخصه طرفدارشان نیستم. ولی لاوینیا دقیقاً رویکردی عکس اینها دارد. نه خشک و سرد است و نه بیاحساس. خیلی هم بازیگوشانه است. وقتی مشغول مطالعهی ویرجیل به زبان لاتین بودم ایدهاش به ذهنم رسید. این تلاش برای خواندن و فهمیدن ویرجیل به لاتین باعث شد ایدهی داستان شکل بگیرد. من در جهان ویرجیل گیر کرده بودم و دختربچهای در آن جهان بود که میخواست داستان خودش را برایم بازگو کند. در همان چند صفحهی اول راوی مستقیماً خواننده را مورد خطاب قرار میدهد. نوشتمش و با خودم گفتم من که نمیتوانم داستانی در مورد ایتالیای عصر برنز بنویسم. اصلاً من چه چیزی در مورد این دوره میدانم. یا اصلاً کی میداند چنین چیزی را.
ری: پس شبیه ساختن یک جامعهی خیالی بر روی سیارهای دیگر بود؟
لگویین: دقیقاً. رمانهای تاریخی و علمیتخیلی از نظر فرآیند ساخته شدن خیلی شبیه هم هستند. بدین ترتیب که شما یا دارید چیزی را بازسازی میکنید یا از هیچ میسازید که این دو هم فرآیندهای نزدیک به همی هستند. در مورد این رمان تحقیقم را هم کردم. چیزهایی هم بودند که باید در مورد ایتالیای عصر برنز میدانستم. دوران شکوه اولیهی روم. باورت نمیشود چقدر بهم خوش گذشت. توی گوشههای خلوت کتابخانهی ایالتی پورتلند ساعتها وقف گشت و گذار بین کتابهای تاریخ روم باستان کردم و کلی ایده در مورد مذهب و آداب و رسوم روم پیدا کردم. مثل این بود که لاوینیا در من حلول کرده بود و به من مسیر را نشان میداد.
ری: یعنی نوشتن این کتاب یک مثال کلاسیک بود از آن موضوعی که در مقالهی Wave in the Mind بهش اشاره کرده بودید. رمانی که با تصویری دقیق از شخصیت آغاز میشود.
لگویین: با یک جور صدایی در ذهن. صدایی که توی گوش آدم میپیچد. صفحهی اول رمان جاییست که لاوینیا دارد با ما حرف میزند. و با من نویسنده هم دارد حرف میزند.
ری: اگر یک موضوع در طول زمان در کار شما مشهود باشد این است که در طی زمان به سمت مقتصدانه نوشتن رفتهاید.
لگویین: چون سالهاست که نویسندهام. دیگه تعارف اولیه را کنار گذاشتهام. نیاز ندارم گرم بشوم تا داستان را بنویسم. حتا ترجیح میدهم برای نوشتن لحنی خودمانی داشته باشم و حرفم را راحت بزنم.
ری: به نظر شما چرا اینطور شده؟
لگویین: در دههی شصت و هفتاد هنوز زبان ادبیات فانتزی حماسی براساس زبان آثار مهم گذشته بود مثل اثر تالکین و لرد دانسنی، ادیسون، مکدونالد و مالوری. هر چه من از ادبیات حماسی فانتزی دور میشدم زبانم هم غیررسمیتر میشد و لغات و لحنی را میجستم و پیدا میکردم که با این سادهتر شدن روایت همخوانی داشته باشد. در مورد لحن نگارشم هم باید بگویم آدم وقتی که پیر میشود نوشتههایش مثل کفش و وسایل آشپزخانه میشوند. دیگر نیازی ندارید آنطور پر زرق و برق صحبت کنید. یاد میگیرید چطور منظورتان را به دقت بیان کنید. گاهی وقتی یکی از آثار اولیهام را میخوانم با خودم فکر میکنم یعنی این همه حاشیهچیدن نیاز بود؟ واقعاً نیاز بود این همه حرف بزنم؟ همهی این قسمت را میشود حذف کرد. الان مایلم داستانهایم ریتم داشته باشند. آهنگ داشته باشند. گامی داشته باشند که به جلو برود و پیشرفت کند. چون اصل داستان گفتن همین است. داستان مثل سفر است. از نقطهای به نقطهی دیگر هجرت کردن. همیشه باید در حرکتی رو به جلو بود. حتا اگر آهنگ پیشرفت پیچیده و زیرپوستی باشد باز هم همان است که خواننده را به پیش میبرد. احتمالاً حرفهایم کمی عرفانی به نظر میرسد.
ری: کمی هم موسیقیایی.
لگویین: شاید هم که میشد بهتر از این پیر شوم. ولی یک کارهایی هستند که با پیر شدن درشان و با تکرار مکررشان بهتر و بهتر میشوید. یکی از خاصیتهای پیر شدن هم این است که به کم راضی میشوید. منظورم به هیچوجه مینیمالیسم هم نیست که یک جنبش خودآگاه ادبی مربوط به منریسم است که من نه علاقهای بهش دارم و نه میتوانم درش قلم بزنم. از قضا بسیار به وصف کردن راغبم. به توصیفهای احساسی و رومانتیک گل و بلبلی. منتها این کار را مختصر و مفید هم میشود انجام داد به ترتیبی که پیام را راحت برساند. مثلاً کارهای آخر بتهوون را در نظر بگیرید. خیلی ناگهانی و غیرمنتظره ناگهان از نقطهای به نقطهی دیگر میپرد. چون جایی که میخواهد بهش برسد را بلد است و نیازی نمیبیند وقت تلف کند. ولی اگر خوب دقت کنید موسیقیاش شما را به جایی که باید میکشاند. نقاشها هم به سن پیری که میرسند در هنرشان بیآلایشتر میشوند. خیلی ساده و بیآلایش. چون میدانند دیگر وقتی ندارند. هیچکس ناغافل پیر نمیشود. آدم به پیر شدنش آگاه است. وقت تلف کردن دیگر جایز نیست.
نقاشیها از هنرمندان مختلف برای کتاب دریازمین
-
جناب سوری سلام .ممنون از برگردان روان و زیبای این مطلب . مقاله ای بود در سایتتون درمورد آثار معروفی که از آثار نه چندان معروف دیگه اقتباس شده اند . هر چی میگردم پیداش نمی کنم . سوال آنست که واقعا چنین مقاله ای وجود داشته یا اینکه کلا توهم بنده است ؟
-
والا نداشتیم ولی قول میدم بنویسیم براتون :دی
ایشالا ماه دیگه سر بزنید پیداش کنید.
-