خارجی
خارجی (Outsider) عنوان داستانی است در ژانر وحشت اثر نویسندهی معروف هوارد فیلیپس لاوکرفت
مجادلات در باب اینکه اولین داستان زامبیمحور تاریخ چه بوده است فراوانند و بیپایان. بعضی میگویند اولین روایت زامبیدار در تاریخ فیکشن و داستانپردازی در «گیلگمش» است. آنجا که «ویشتار» به فراز دروازهی جهان زیرین میرسد و به دروازهبان مردگان بانگ میزند که در را برایش بگشاید وگرنه دروازه را از هم فرو میپاشاند تا مردگان وارد جهان زندگان شود و اینطور که خودش میگوید : ” مردگان را برون آورم تا ببلعند زندگان را ….و عدهی مردگان فزونی یابد زندگان را! ” . بعضی دیگر البته به این بهانه که این فقط یک تهدید بوده و در داستان رخ نداده و صرفا یک نقاشی از تصویر کلاسیک آخرالزمان زامبیها بوده، این روایت را نخستین روایت زامبیمحور مکتوب نمیدانند و زنده شدن «لازاروس» در «عهد جدید» را نخستین موردی میشمارند که مردگان متحرک روی کاغذ جان گرفتند.
ولی اینها همه نمونههای اسطورهای و افسانهای هستند. اولین بار که زامبیها (لااقل یکی از قوم و خویش نامردگان) در ادبیات ژانری حضور یافتند احتمالا در داستان «خارجی» (Outsider) از اچ.پی لاوکرفت Howard Phillips Lovecraft (متولد ۲۰ آگوستِ ۱۸۹۰ و متوفی ۱۵ مارس ۱۹۳۷) بوده. این درست است که فرهنگ عامهی زامبیها توسط جورج رومرو پا گرفت و به سر و شکل امروزیاش درآمد و مرجعیت رومرو هرگز زیر سوال نیست، ولی نخستین فردی که فکر استفاده از این هیولاهای انسانی در یک داستان وحشت ژانری و گوتیک به سرش زد، به احتمال زیاد خود لاوکرفت بوده است که هم سبک و سیاق معروف «وحشت کیهانی» اش را در داستانش وارد میکند و هم – به اقرار خودش در نامهای – اینجا بیش از هر داستان دیگری در تاریخ کاریاش، به بت ادبی و مرشد و الگویش، ادگار آلن پو رجوع میکند و شباهتهای فراوان به آثار پو، از فضاسازی و پرداخت محیطی گرفته تا همآمیزی واژگان و رقص لغات، همه و همه در این داستان دیده میشوند. و بله، این داستان دربارهی زامبی هاست، حتی اگر اولش (یا شاید آخرش هم) خیلی اینطور به نظر نرسد!
نگونبخت کسی است که یادآوری خاطرات کودکی، هیچ چیز جز اندوه و ترس برایش نمیآورد. چه بینواست آن که چون به گذشته مینگرد، ساعتهای متمادی تنهایی را میبیند، در دالانهای دلتنگ و طویلی که دیوارهایشان را قفسههای دیوانهکنندهی کتابهای عتیقه پوشانده است؛ ساعتهای دیواری دهشتناک را میبیند، شامگهان، که درختان غولآسا و ترسناکِ تاک پیچان، شاخههای خمیدهشان را برفرازی نامتصور میرقصانند. چه سخی بود خداوند هنگامی که مرا برکت میداد- به من، من ِ خیره، من ناامید، عقیم، متلاشی. با این وجود، به طرزی خارقالعاده هنوز، خویش را راضی میکنم و به آن خاطرات یاسآور چسبیدهام؛ هرچند ذهنم گهگاه تهدیدم میکند که به چیزهای دیگر بیاندیشد.
نمیدانم کجا زاده شدم، به جز این که قصر ِ زادگاهم، بینهایت کهنسال و بینهایت وحشتناک بود. مملو بود از راهروهای تاریک و سقفش چنان مرتفع بود که چون بدان مینگریستی تنها میشد تارعنکبوت و هالهها را تشخیص داد. سنگهای بستر راهروهای مخروبه، همواره به طرزی مشمئزکننده نمور بودند. چنان بوی نفرتانگیزی در همه جا آگنده بود که گویی اجساد متعفن نسلهای متمادی را بر هم تلمبار کرده باشند. هرگز نوری نبود، این بود که عادت داشتم مدتی به شعاعهای شمع خیره شوم و قدری تسکین یابم. بیرون هم آفتابی نبود، چرا که درختان خبیث تا چنان فرازی روییده بودند که از بلندترین نقطهی برج نیز بالاتر بود. تنها یک منارهی سیاه بود که از درختان بالاتر میرفت؛ بالاتر به سمت آسمان ناشناخته. لیکن آن مناره هم عمدتا ویران بود و هرگز نمیشد با اطمینان خاطر از دیوارهای خشنش، سنگ به سنگ، بالا رفت.
میبایستی سالها در این قصر زیسته باشم، لیکن توان فهم زمان را از دست دادهام. هویتی میبایست از من مراقبت کرده باشد، لیکن هرگز نه کسی را به جز خویش به یاد دارم نه هیچ موجود زندهای به جز موشها، خفاشها و عنکبوتهای بیصدا. آن که از من پرستاری میکرده است میبایست دفعتا پیر شده باشد زیرا اولین دریافت من از انسان زنده، کسی بود شبیه خودم، اما مچاله، چروکیده و مضمحل درست مانند قصر. استخوانها و اسکلتهایی که بر سنگفرش دخمههای مدفون قصر پراکنده بود، برایم ترسناک نبودند. خیالپردازانه آن چیزها را قسمتی از زندگی روزانه میدانستم. در ذهنم، آنها بسیار عادیتر بودند تا تصاویر رنگی موجودات زنده که در کتابهای کپکزده نقش بسته بود. از چنان کتابهایی بود که هر چه میدانم را آموختهام. هیچ آموزگاری راهنمایی یا نکوهشم نکرد؛ هیچ صدای انسانی را در تمام آن سالها به خاطر نمیآورم- حتا صدای خودم را؛ زیرا اگر چه میدانستم چطور بخوانم، هیچگاه پیش نیامد که بخواهم بلند بلند صحبت کنم. سیمایم نیز، موضوعی مشابه بود، چرا که هیچ آبگینهای در قصر وجود نداشت و خویش را، به غریزه، چونان تصاویر جوانی میپنداشتم که در کتابها نقش و رنگ شدهبود. از دورهی جوانیام مطلعم، زیرا اندکی از آن را به خاطر دارم.
بیرون قصر، آن سوی خندق گندیده، اغلب ساعتها در زیر درختان تاریک و خاموش دراز میکشیدم و به آنچه در کتابها خوانده بودم میاندیشیدم؛ خویش را میان جمعیتی شادان در دنیایی روشن فراسوی جنگ بیانتها تصور میکردم. یک بار تلاش کردم تا از جنگل بگریزم، لیکن هر چه بیشتر از قصر دور میشدم، سایهها چگالتر میشد و ترس و وحشت بیشتر در اطرافم جوانه میزد. پس مجنونانه، از ترس اینکه مبادا راه پرپیچ بازگشت را گم کنم، به سمت سکوت شبزدهام بازگشتم.
در میان شامگاه بیپایان، خیالپردازانه انتظار میکشیدم؛ در حالیکه نمیدانستم منتظر چه هستم. بعد، در فردیت ظلمتزدهام، تمنایم به روشنایی چنان جنونآمیز شد که نتوانستم بیش از این بمانم. دستهای نیازمندم را به سمت تنها منارهی ویرانی که تا فراز جنگل، به سمت آسمان ناشناخته میرفت دراز کردم. سرآخر پیش خودم ارتفاع مناره را حدس زدم، اگر چه ممکن بود اشتباه کرده باشم. اگر بارقهای از آسمان میدیدم و میمردم مرا خوشتر بود تا زنده باشم بیآن که حتا روز واقعی را درک کرده باشم.
در تیرگی گرگ و میش، از پلکان سنگی پوسیده و کهنه صعود کردم تا جایی که پلهها تمام شدند؛ بعد با ترس بسیار از روی سنگآجرهای دیوار، خویش را بیشتر بالا کشیدم. چه مخوف و دهشتناک بود، آن استوانهی مردهی سنگی بیپلکان! سیاه بود و ویران، متروک و گناهکار، با خفاشهای ولگردی که بالزدنشان هیچ پژواکی نداشت. اما، خوف و وحشت بیشترم از آهستگی صعودم بود. زیرا با صعودم، اگر ممکن میآمد، ظلمات ضعیف نشدهبود و نیز سردبادی، گویی از کالبدی مقدس و مُسَخَّر، به سمتم یورش میآورد. میلرزیدم و شگفتزده بودم که چرا زودتر به روشنایی نمیرسم و اگر جرات مییافتم به پایین مینگریستم. میپنداشتم که شب ناگهان بر من نازل شده است. کورمال با دست آزادم به دنبال درزهای بودم که قرینهاش در پایین و بالای مسیری که آمده بودم قرار داشت. سعی کردم ارتفاعی را که به آن رسیده بودم تخمین بزنم.
به ناگهان، پس از مدتها خزیدن در ترس و تاریکی به سمت سقف گنبدی شکل، احساس کردم سرم به جسم صلبی برخورد کرد و دانستم که باید به سقف، یا حداقل نوعی طبقه رسیده باشم. در آن تاریکی دست آزادم را بلند کردم تا مدخلی برای آن جستجو کنم ولی دریافتم که مانع یکپارچه سنگی و ستبر است. سرانجام، در مدار مرگآور آن برج، درست چسبیده به آن دیوارهای لجنآلود، دست جستجوگرم دستگیرهای برای مدخل یافت. آن را به سمت بالا بردم و آن مدخل یا در را با سر و پشتم به سمت بالا فشردم. هیچ روشنایی یا نوری برفرازم آشکار نشد و هر چه بیشتر خویش را بالا میکشیدم، بیشتر میاندیشیدم که صعودم بیحاصل و پوچ بوده است. زیرا مدخل، درگاهی بود که به سنگ پوش ایوانی گرد منتهی میشد که بیشک سنگ فرش فراخ و محکم ایوان دیدبانی برج بود. با منتهی احیاط پیش میرفتم و غایت تلاشم را کردم تا از بستهشدن درگاه سنگین جلوگیری کنم، لیکن نتوانستم. آن زمان که بیهیچ بنیهای بر کف سنگی درازکشیدم صدای جیغمانند بسته شدنش را شنیدم. امیدوار بودم که اگر لازم باشد بتوانم دوباره آن را بگشایم.
میپنداشتم اینک بایستی در ارتفاعی سرسامآور بر فراز شاخهای مطلسم درختان جنگلی باشم. از این رو از جای برخاستم و از پی پنجرهای، دیوارها را گشتم. امید داشتم که بتوانم برای نخستین بار به ماه، آسمان و ستارگان- که پیش از این صرفا دربارهشان مطالبی خوانده بودم- نگاه کنم. اما در هر دو سمت دیوار هیچ جز ناامیدی نیافتم زیرا تنها قفسههایی فراخ و مرمرین بود که جعبههایی مکعب مستطیلی بیاندازه بزرگ و بیاندازه نفرتانگیز را در خویش جای داده بود. هر لحظه بیشتر احساس میکردم، و تعجب میکردم که چه مایه رازهای مهآلود میتوانسته است در این اتاقک قصر، در این فراز مرتفع، در طی هزارهها پنهان شده باشد. ناخواسته دستم به درگاهی خورد که مدخلی سنگی داشت و آن مدخل، دستگیرهای غیرعادی. چون دستگیره را آزمودم، آن را چفت دیدم. لیکن به نیرویی بیش از خویشتن آن را فشردم که موجب شد مدخل به سمت داخل گشوده شود. چون این اتفاق افتاد، شادمانهترین احساسی که تاکنون میشناختم به من هجوم آورد؛ زیرا بر پلکان حقیری که در دالان تازهگشوده بود، نور ملایمی از ماهتاب درخشان خویش را از میان محفظهی مشبک آهنی، گسترانیده بود. نوری که هرگز پیش از این ندیده بودم مگر در رویاها یا تصاویر محوی که نمیتوان خاطره نامیدشان.
اینک خیال میکردم که به بالاترین نقطهی قصر رسیدهام، پس تصمیم گرفتم چند پلهی پیش از در را به سرعت بپیمایم. لیکن چون ابرها، ماه را کم فروغ کردند، در راه لغزیدم؛ بعد از آن حرکتم کندتر شد. وقتی به حفاظ مشبک رسیدم هنوز بسیار تاریک بود. حفاظ قفل نبود، اما جرات نداشتم که بازش کنم زیرا میترسیدم از آن ارتفاع شگفتآوری که به آن صعود کرده بودم پایین بیافتم. بعد ماه بیرون آمد.
اهریمنیترین در میان تمام صحنههای تکاندهنده، آن است که عمیقا غیرمنتظره و به طرزی وحشتناک باورناپذیر باشد. هر آنچه پیش از این آزموده بودم در مقایسه با آن وحشت هولناکی که اینک میدیدم هیچ بود؛ دیدگانم، معجزهای خارقالعاده در برابرم نهاده بودند. منظره به خودی خود به طرز احمقانهای ساده بود؛ صرفا این گونه بود: به جای آن که بلندای مشوش درختان را از فراز ارتفاعی مخوف ببینم، میدانی مسطح میدیدم که از لبهی ورودی گسترده بود. زمین محکم بود و مزین به انواع سنگفرشها و ستونهای مرمرین و سایهی کلیسای سنگی کهنسالی بر آن گسترده بود. ویرانه منار مخروطیاش چونان شبحی در زیرنور ماه تلالو داشت.
نیمبیدار، از حفاظ گذشتم و پای در راه سفید سنگپوشی نهادم که به دوسوی گسترده بود. ذهنم همچنان که بیمار و شگفتزده بود، ذرهای از تمنایش برای روشنایی کاسته نشده بود و حتا این شگفتی خارقالعاده نیز نمیتوانست در مقابل تمایلش تاب بیاورد. نه میدانم و نه جرات دارم که دربارهاش بدانم که آیا احساسم از دیوانگی بوده است، یا رویابینی یا جادو. لیکن مصمم بودم که به درخشش و شعف خیره شوم. نمیدانستم کیستم، یا چیستم یا پیرامونم را چه چیز انباشته است. لیکن نرم نرمک که پیش میرفتم شعاعهایی از خاطرات مخوف در ذهنم متجلی میشد؛ پس دانستم که این سلوک، اتفاقی نبوده است. از میان تاقنماها در بین ستونها و سنگفرشها میگذشتم تا به یک حیاط باز رسیدم. گاهی نگاهی به جاده میانداختم لیکن باز با کنجکاوی در مسیر محو پیش میرفتم. جایی که خرابههای گاه و بیگاهش حضور راهرویی فراموششده و باستانی را متجلی میساخت. بعد از میان رودی گذشتم. مخروبهی آجرها و سنگهایی که در اطراف رود بود، خبر از وجود پلی داشت که سالها پیش میبایست تخریب شده باشد.
پیش از آن که به اصطلاح مقصدم را یافته باشم، دو ساعتی گذشت. قصری را یافتم مشَّرَف، دیوارهایش همه پوشیده از پیچک در میان باغچههای جنگلی. بنایی که دیوانهوار آشنا به نظر میآمد و در همین حال به طرزی گیجکننده غریبه بود. مشاهده کردم که خندقش پرآب است و برخی از منارههایاش ویران. با این وجود در دو جناحش هنوز منارهها بود تا ناظر کنجکاو را سرسام کند. لیکن آنچه عمدتا توجه و اشتیاق مرا برای نگاه کردن بر میانگیخت، پنجرههای فراخش بود. پنجرههای که از میانشان نور درخشانی میآمد و نیز صدای قهقهه و شادی جشنی مسرور. چون به سمت یکی از آن پنجرهها رفتم میهمانانی دیدم ملبس به خارقالعادهترین نوع البسه. میهمانان مسرور بودند و با حرارت گرم صحبت با یکدیگر. میپنداشتم که پیش از این صدای انسان نشنیده بودم و تنها جملات محوی از مکالماتشان برایم قابل فهم بود . برخی چهرهها، احساساتی را نشان میدادند که خاطراتی به غایت محو در وجودم بر میانگیخت و دیگر چهرهها به تلخی غریبه بودند.
اینک از درگاهی به سمت تالار منور حرکت کردم؛ درست همانطور که از نخستین لحظهی مشعشع امیدواری برای خلاصی از سیاهترین پیچیدگیهای یاس و فهمیدگی کرده بودم. کابوس میرفت که آغاز شود زیرا به محض این که داخل شدم یکی از دهشتناکترین ملاحاظاتی که تاکنون دریافتهام اتفاق افتاد. چون با احتیاط از درگاه وارد اتاق میهمانان شدم، به ناگاه وحشتی از ماهیتی متعالی تک تک چهرههاشان را دگرگونه ساخت و تقریبا از تمام نایها هولناکترین فغانها را برآورد. همه آغاز به گریختن کردند؛ در میان غوغا و ترس، برخی از هوش رفتند و دوستانشان که مجنونانه میگریختند آنها را کشان کشان با خود بردند. بعضی چشمهایشان را با دست پوشانیدند؛ بعد کورکورانه و رهگمکرده به انبوه جمعیت گریزان پیوستند. تمام اثاثیه را واژگون و متلاشی کردند و بارها به دیوارها خوردند تا بلکه گریزی به سمت درهای تالا بیابند.
فغانهایشان تکاندهنده بود. چون گیج و تنها در میان تالار ایستاده بودم، پژواک صداهایشان را میشنیدم که محو میشد. از این فکر در خویش میلرزیدم که چه ماهیت پنهانی در نزدیکیام میخزد. در نگاه اولیهام به نظر تالار خالی میآمد لیکن چون به سمت یکی از شاهنشینها رفتم به نظرم رسید که حضوری را احساس میکنم؛ نشانهای دیدم از حرکتی در پس تاقنمای زرّین که به سمت اتاقهای مشابه میرفت. چون به تاقنما نزدیکتر میشدم، آن حضور را قویتر احساس میکردم. و آن گاه، اولین و آخرین صدایی را که میتوانستم بیرون دادم؛ زوزهای چنان خشک که تقریبا مرا به اندازهی مسبب روحخراشش آشفته کرد. نافهمیدنیترین، وضفناپذیرترین و ناگفتنیترین کمال زندهی هیبت هیولایی را مینگریستم که با ظهورش آن میهمانی مسرور را به بلوایی از فراریان دیوانه مبدل کرده بود.
حتا قادر نیستم اشارهای کنم که شبیه به چه بود؛ و او بافتاری بود از تمام ناپاکیزگیها، اوهام مخوف، ناخوشایندیها، خارقالعادگیها و منفورترین چیزها. او سایهی اهریمن مضحملی بود، کهنسال و ناگشوده؛ شبح قطرات متعفن فاشنمایی مریضی بود؛ نهان داشت هولناکی بود که کرهی مهربان خاکی میبایست همیشه پنهانش میداشت. خداوند را شاهد میگیرم که به این دنیا تعلق نداشت – یا نه بیش از این، این دنیا ؛ بعد در میان ترسم جرثومهی استخوانی خوردهشدهاش را هالهای متوهم و منحوس از شمایل انسانی دیدم؛ پوست کپکزدهی منفکش چنان کیفیت شرحناپذیری داشت که روح مرا بیش از پیش منجمد کرد.
تقریبا مدهوش شدم، لیکن نه آن چنان که نتوانم تلاشی مذبوحانه به جهت فرار کنم. تلاشی محتوم و شکستخورده که نتوانست طلسم آن هیولای بینام بیصدا را بشکند. چشمان افسونشدهام خیره خیره به آن دو گوی شیشهای منحوس زل زدهبودند؛ قادر نبودم چشمهایم را ببندم. لیکن، دیدگانم از سر ترحم، اگر چه باز بودند، بر اثر شگفتزدگی ِ نخستین، چنان متوهم و مغشوش بودند که تنها تصور نامفهومی از آن موجود وحشتناک به من نشان میدادند. سعی کردم دستم را بلند کنم تا جلوی دیدگانم را بگیرم لیکن چنان اعصابم در هم فروریخته بود که دستهایم از من فرمان نمیبرد. با این وجود تقلایم موجب شد که تعادلم را از دست بدهم. چند سکندری خوردم تا فرونیافتم. این باعث شد که به ناگاه درمنتهی رنج وعذاب آگاه شوم که در نزدیکی تودهی گندیدهی هویتی هستم که نفسهای هیچآکندهاش را، به نقصان، تصوری از شنیدن داشتم. اگر چه نیمه مجنون بودم، لیکن دریافتم هنوز قادرم که دستی دراز کنم شاید آن نمودهی شوم را که چنان به من قریب بود، اندکی پس برانم. بعد در نحسطالعترین لمحهی روزگار، در کابوس کیهانیام، در واقعهی دوزخیام، انگشتم پنجهی بیرون افتاده و سخت پوسیدهی هیولا را در زیر تاق زرّین لمس کرد.
من هیچ جیغ نکشیدم، اما بدان که تمام اهریمنان دوزخی که منحوسترین بادها را میرانند، در آن دم از برایم جیغ کشیدند. چون در آن دم بهمنی از خاطرات روان فرسا بر ذهنم آوار شد. در آن لمحه تمام آنچه بود را دانستم. فراسوی قصر و درختان را به خاطر آوردم و آن عمارت وادیسیده را که اینک بر آن ایستاده بودم. ولی، چه سخت هولناکتر، پیش از آن که انگشت خطاکارم را از او جدا کنم، آن موجودیت ملوث نامقدس را که چون مالیخولیا در برابرم بود، درک کردم
اما در کیهان، همانطور که تلخی وجود دارد، آسودگی هم هست؛ و آن آسودگی داروی فراموشی [۱]است. در منتهی دهشت آن لحظه، من فراموش کردم چه چیز مرا چنین ترسانیده است؛ انفجار خاطرات سیاه در آشفتگی شمایلی مشعشع محو شد. متوهم، از میان آن ستونهای مطِلَّسم ِمسَخَّر به نرمی و خاموشی در زیر ماهتاب گریختم. آن هنگام که به حیاط عمارت مرمرین رسیدم و بعد از پلهها پایین رفتم، دریافتم که درگاه سنگی بسته شدهاست. اما پشیمان نبودم؛ چرا که از آن قصر سالخوده و درختهایش متنفر بودم. اینک به همراه سایههای اهریمنی شوخ و صمیمی، بر بادهای منحوس میرانم؛ به هنگام روز، در گذرگاه ناشناخته و ممهور حدوث[۲]، کنار نیل، در میان مقبرههای نفر-کا[۳] گردش میکنم. میدانم که روشنایی را با من کاری نیست، البته به جز نور ماهتاب بر فراز سنگ قبر نب[۴]، همان طور که شادمانی را کاری با من نیست، مگر در ضیافت سرورآمیز نیتوکریس[۵] در اعماق هرم بزرگ. با این وجود، در میان آزادی و رهایش تازهام، هنوز تلخی بیگانگی را احساس میکنم.
زیرا اگرچه فراموشی، قدری آرامم میکند، همواره میدانم که در این میانه، یک خارجی هستم. یک خارجی در میان این قرن و در میان آنان که میپندارند انسانند. این را درست از زمانی دانستم که آن جرثومهی محبوس در قاب مطلا را لمس کردم؛ آن زمانی که انگشتم را دراز کردم و سطح صیقلین و نامعوج شیشه را لمس کردم.
————————————–
پانویس:
این ترجمه اولین بار در آبان ۱۳۸۹ُ در ماهنامهی شگفتزار به انتشار رسیده بود.
Nepenthe [۱]
Hadoth [۲]
Nephren-Ka [۳]
[۴] Neb
[۵] Nitokris
-
بسیار روان و زیبا ! یک دنیا ممنون . امیدوارم در آینده باز هم دست به ترجمه ی آثار دیگر لاوکرافت افسانه ای بزنید . سپاس