قضیهی وسواس یا همان دغدغهی آدمخوارها
تصور کنید پایبندی تمامی کائنات منوط به این باشد که شما طی مناسکی فردی منتخب را در قربانگاه، قربانی کنید و چنانچه در این روند کوچکترین خطایی از شما سر بزند جهان به پایان برسد.
تا به حال لابهلای داستانهای دریانوردها به داستانهای آدمخوارهای سیاه برزنگی برخورده اید؟ امروزه گفته میشود چنین تصویری یک استریوتایپ نژادپرستانه است. اما واقعیت ماجرا این است که آدمخواری مفهومی فراتر از برخورد کاهشی انسان غربی و برچسبزدنی نژادپرستانه است. آدمخوارها حقیقتند و اگر کمی حوصله کنید و از زیستشناسی به حد مرگ متنفر نباشید برایتان خواهم گفت چرا آدمخوارها آدم میخورند.
تصور این که انسان مرکز کائنات است نوعی جهانبینی است که با وجود تلاشهای زیاد علم نوین، همچنان در جوامع انسانی پرطرفدارترین جهانبینی است.
این تصور از دوران انسانهای اولیه و یا شاید اجداد استرولوپیکوس آفریکانوس ما تا به حال با ماست و خیلی ساده منتج خطایی تکاملی در مغز انسان است. این خطا را اولین بار رفتارشناسانی چون اسکینر و بعدهها جانورشناسانی چون داوکینز و ویلسون، مشاهده کردند و بیان کردند و مفاهیمش را بازتعریف کردند.
در آزمایش اسکینر کبوتری را درون قفسی میگذارید و دکمه ای برای واریز شدن غذا در قفسش قرار میدهید. کبوتر بالاخره یاد میگیرد با فشار دادن دکمه غذا وارد قفسش خواهد شد. او دکمه را باز فشار خواهد داد و غذا باز خواهد آمد. کبوتر این الگو را تکرار خواهد کرد.
در مرحلهی بعدی آزمایش، کبوتر را در قفسی قرار داده ایم که به صورت اتوماتیک هر 20 دقیقه غذا به آن واریز میشود. کبوتر دیگر در واریز شدن غذا نقشی ندارد. حالا شاهد غریبترین اتفاق خواهیم بود. کبوتر شروع میکند به انجام عملی به صورت افراطی. مثلاً پرزدن بیش از حد. اسکینر اینطور نتیجهگیری میکند که کبوتر در ذهنش ارتباطی بین واریز شدن غذا و عملی که او انجام میدهد (مثلاً پرزدن) برقرار میکند. کبوتر به صورت اتفاقی در زمان واریز غذا عملی را انجام داده است و سعی میکند با انجام مجدد آن باعث بازآفرینی شرایط پیشین شود. این همزمانی اتفاقی اگر چندین بار رخ بدهد در ذهن کبوتر به الگویی تبدیل میشود مشابه الگوی فشار دادن دکمه.
حالا بیایید آزمایش را بزرگتر کنیم. دهها قفس کبوتر. در این میان شاهد انواع و اقسام حرکتهای بیربط خواهیم بود که کبوترها تصور میکنند به ترتیبی با واریز شدن غذا مرتبط است. اسکینر نام این حرکات را خرافات کبوتری گذاشته است. دهها قفس را تصور کنید که کبوترهایش در حال نوک زدن به میلهها، پرزدن، نگاه کردن به شانهی چپ و اعمال دیگر هستند.
فشار دادن دکمه نمود الگویی حقیقی است و حرکاتی چون پرزدن نمود تشخیص الگویی ناموجود است.
این اتفاق ساده در بسیاری از موجودات زنده مشاهده میشود. به واقع تشخیص الگو، برتری تکاملی بارزی به موجود زنده میدهد. تا جایی که میتوان گفت یکی از اصلیترین شاخصهها برای بقا تشخیص الگوهای طبیعی است. پس مغز به ترتیبی تکامل مییابد که بتواند الگوها را تشخیص دهد. در برخی مواقع نیز همانطور که اشاره شد تشخیص الگو در حالی صورت میگیرد که هیچ الگویی در کار نیست. موضوع تشخیص الگو را میتوان به راحتی نشان داد. اگر به جلوی یک ماشین نگاه کنیم چراغها چشم هستند و سپر جلو دهان است و آینههای بغل ماشین، گوشها. در حالی که هر انسان بالغ میداند صورتی در کار نیست. اما ذهن انسان به طور غریزی طوری تکامل یافته است که صورتها را تشخیص دهد. این موضوع برای بقای بشر حیاتی بوده است. چرا که بخش عمده ای از اطلاعات در پریماتها(مثل میمونها، بوزینهها و انسانریختهای دیگر) به واسطهی حالتهای صورت منتقل میشود.
این تصور که ما مرکز کائنات هستیم هم نوعی تشخیص الگوی بیراه است. البته میدانم از کبوترها به آدمها رسیدن کمی سخت است. بگذارید شرح و بسط را ادامه دهیم.
همانطور که تشخیص الگو برای هر موجود زنده ای فایده دارد برای انسان هم چنین است. انسانهای اولیه نمونههای اولیهی تشخیص الگوی موفق بسیاری از خود بر جا گذاشته اند. از جمله تشخیص الگوی فصول و الگوهای حرکات اجرام آسمانی و الگوهای تولیدمثلی شکار و شکارچی و باروری گیاهان.
انسانی را در نظر بیاورید که در پهنهی طبیعت تنهاست. او در زمستان مجبور به ترک کردن خانه اش و پناه بردن به غارهاست و هر تابستان باز به محل خانه سازی اش باز میگردد. در این دوران انسان بیشتر شکارچی و جمعآورندهی غذا و کوچنشین است. او پس از مدتی متوجه میشود حرکت اجرام آسمانی و چرخش فصول و مهاجرت او دارای نوعی همزمانی هستند. این همزمانی برای او حکم نوعی الگو را دارد. او از این همزمانی بهت زده است. او متوجه میشود چرخش اجرام آسمانی با بسیاری از فرآیندهای طبیعتی که هنوز برای او ناشناخته و رعبآور است نیز هماهنگی دارد. گویی موجودی ناشناخته برایش در آسمان پیامهایی قرار میدهد تا زمان مهاجرت و فصل برداشت میوههای وحشی و پایین آمدن شکارچیها از کوه را به او یادآوری کند. این نقطهی آغاز حیات بشر به مثابه موجودی خودمرکز انگار است. موجودی که تصور میکند در وسط کائنات زندگی میکند و مهمترین باشندهی هستی است. حالا اگر در کنار تحقیقات دیرینروانشناسان، تحقیقات اسطورهشناسان و مردمشناسان را هم در نظر بگیریم کم کم متوجه میشویم که چطور بشر با عبور از دوران “وحشت از طبیعت” به دوران “هدایت طبیعت” پا میگذارد. مثلاً آنطور که فریزر در “شاخهی زرین” میگوید، انسان بدوی با اجرای مناسک طبیعی همچون پاشیدن آب بر زمین سعی در ایجاد باران میکند (جادوی همدلانه یا سمپاتیک) و یا با کشتن خرس سعی در جذب قدرت خرس برای خودش دارد. البته تحقیقات مردمشناسان و دیرینشناسان همچنان نمیتواند بسیاری از نقاط مرموز روند حیات معنوی بشر را توضیح دهد اما براساس تحقیقات کسانی چون الیاده میتوان اینطور برداشت کرد که روند خودمرکز انگاری بشر تا آن حد به پیش میرود که به قربانی انسانی برای حفظ جهان و جلوگیری از نابودی آن میانجامد.
تصور کنید پایبندی تمامی کائنات منوط به این باشد که شما طی مناسکی فردی منتخب را در قربانگاه، قربانی کنید و چنانچه در این روند کوچکترین خطایی از شما سر بزند جهان به پایان برسد. این موضوع باعث میشود شما رفتارهای وسواسگونه از خود نشان بدهید. آدمخواری و قربانی انسانی برای شما تبدیل به یک دغدغه خواهد شد که اگر متوقفش کنید، جهان و هرچه در اوست به پایان خواهد رسید. مثل وقتی زکلکان در کارتون الدورادو تمام مدت به فکر قربانی کردن یک نفر برای خدایان است و قصد دارد هر چه زودتر یک نفر را به کام شیبالبا بفرستد. واقعیتش را بخواهید رفتار زکلکان بیشتر از اینکه از روح شرورش نشأت بگیرد، به ذهن آشفته و وسواسیاش مربوط است.
حال بگذارید از این مثال عظیم به مثالهای کوچکتری از وسواس روی بیاوریم. همانطور که میدانید وسواس یا OCD یا همان Obsessive Compulsive Disorder متضمن یک سری مناسک شخصی است که فردی که درگیرشان میشود معتقد است باید روند مناسک به طور تمام و کمال طی بشود تا… تا… روند وسواس به پایان برسد؟ راستش هدف پس ذهن فرد مبتلا به وسواس مشخص نیست. شاید حتا منطقی هم نباشد. ولی مهم این است که وسواس و مناسک مرتبط با آن باید طی شود تا جهان ذهنی فرد مبتلا دچار تزلزل و وادیسیدگی نشود. التزام به مناسک به خاطر پایدار نگه داشتن بافتار جهان(ذهنی) است.
مثلاً افرادی که برای ورود به مکانی خاص همیشه پای چپ یا راستشان را اول داخل درگاهی میکنند یا اول به سمت راست شانهشان فوت میکنند و سپس با دست چپ نقطهای در پس لالهی گوششان را لمس میکنند و بعد تلویزیون تماشا میکنند یا بسیاری از مناسکهای به ظاهر عادی که همه انجام میدهیم و شاید وسواس گونه نباشند ولی وقتی انجامشان نمیدهیم ته ذهنمان حس خوبی نداریم.