ایده‌های بادکنکی یارویی به اسم نیل گیمن

0
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

نیل گیمن در این مصاحبه از چیزهای مختلف به خصوص رویاهایش و همسرش و کتاب اسطوره‌های نورس صحبت می‌کند.

نیواورلئان است و شب دیر وقت است و آماندا پالمر لعنتیییی –به قول طرفدارانش– در تیپیتینا، یکی از باحال‌ترین پاتوق‌های موسیقی شهر، یوکولِیلی می‌نوازد، و با صدای بلند آواز می‌خواند. حضار شیفته همراه با او در حال خواندن متن احساسی آهنگ هستند. در بخش VIP، بالای جمعیت، مردی با موهای فر پریشان که از بقیه حتی بیشتر مبهوت شده، ایستاده است. درحالی که پالمر آخرین جمله‌ی آهنگ را می‌خواند –«من آدمی هستم که می‌خواهم باشم»– و جمعیت تأییدکنان نعره می‌زند، مرد مو فرفری پریشان به سمت من برمی‌گردد و با غرور بی‌حد و اندازه می‌گوید: «زن منه ها!».

با نیل گیمن ملاقات کردم. یعنی همان نویسنده‌ای که به خاطر کمیک‌های خلاقانه‌ی سندمن و کتاب‌های خارق‌العاده‌ای – مثل Coraline، Stardust و Neverwhere- جایزه برده. آثاری که به تخیلات بزرگسالان و کودکان به یک اندازه نقب زده‌اند. او قبلاً یک نویسنده‌ی کالت بود و خواننده‌هایش هم مشخص و محدود بودند. اما حالا که از آثارش اقتباس‌های موفقی شده، سریال‌هایی مثل (American Gods) و کار هنوز تولید نشده‌اش (Good Omens)، او ۲.۷ میلیون فالوئر در توئیتر دارد و تقریباً هرجا که پا می‌گذارد شناخته شده است.

با لباس‌های –مثل همیشه- مشکی، موی ژولیده و ته‌ریش، او برای خودش یک پا راک استار است.

«من درباره‌ی ناشناس بودن خودم خیال‌بافی می‌کنم، در حالی که صفحه‌ی توئیتر مردم پر از «همین الان توی خیابون از کنار نیل گیمن رد شدم» است. خانمم میگه «تو عاشق مشهور بودنی» و من جواب میدم «من عاشق قسمتای بدرد بخورشم!» ولی بیشتر از همه دوست دارم بدونم که بخشی از یک جمعیت هستم.»

برای درک گیمن، خوب است که از طریق منشور همسرش به او نگاه بیندازیم. آنطور که او مدام از همسرش حرف می‌زند، واضح است که نقطه‌ی اتکایی است که زندگی گیمن را به سمت و سویی دیگر چرخانده است. یک موزیسین و خواننده‌ی با استعداد که زمانی بعنوان مجسمه‌ی زنده در خیابان و استریپر کار می‌کرد، شجاعت و جسارتش طرفداران وفادار بسیاری را برایش به ارمغان آورده‌اند. او یک کتاب به نام Art of Asking نوشته است که گیمن را بیشتر از چند جین کتابی که خودش نوشته به ما معرفی می‌کند. گیمن ۵۷ ساله با احساس آه می‌کشد: «اون کتاب خیلی چیزها از رابطه‌ی ما را دربردارد.»

من مصمم برای حل معمایی که گیمن نام دارد، این کتاب را شخم زدم. پالمر 41 ساله در آن نوشته: «وقتی که من و نیل اولین بار ملاقات کردیم، به هیچ وجه به چشم یکدیگر جذاب نیامدیم. من فکر می‌کردم او شبیه یک پیرمرد غرغرو با چشم‌های پف کرده‌ست، و او فکر می‌کرد من شبیه یک پسر کوچولوی تپل هستم. حالا او از نظر من فوق‌العاده خوش‌قیافه است و او مرا «زیباترین زن دنیا» صدا می‌زند. به‌نظرتان عشق باشکوه نیست؟»

او می‌گوید گیمن خجالتی است و به راحتی شرمگین می‌شود، نمی‌تواند برقصد و «بدون اینکه رو اعصاب باشد یا خوابش ببرد» بیشتر از یک یا دو لیوان مشروب بنوشد. او همچنین «ترس از ترک شدن» دارد و ماه‌ها وقت صرف کرد تا پالمر را راضی کند با او ازدواج کند. گیمن می‌خندد: «وقتی من با او ملاقات کردم، تقریبا ۵۰ سال داشتم. فکر کردم: من آدم‌های زیادی در طول زندگیم دیدم، ولی هرگز کسی مثل این یکی ندیدم.» ولی او چطور توانست از پس بودن با کسی بربیاید که انقدر رها است، در حالی که خودش آنطور که پالمر می‌گوید خجالتی است؟

«فقط برای من عجیبه چون من کم‌تر از آماندا درباره‌ی زندگی خصوصیمان صحبت می‌کنم. [پالمر یک بار گفته بود که آن‌ها ازدواج باز دارند، چیزی که اگر دست گیمن بود هرگز آن را فاش نمی‌کرد.] ما قطعاً زوج فوق‌العاده عجیبی هستیم، ولی این رابطه برایمان جواب می‌دهد. اگر آدم خجالتی‌ای باشی، کنار آماندا پالمر بودن واقعا خوب است، چون دیگر هیچ کس به تو نگاه نمی‌کند.»

حالا می‌فهمم چرا او مرا به کنسرت پالمر آورده است. وقتی به چند ساعت مکالمه‌ای که داشتیم گوش می‌دهم، متوجه می‌شوم که زیاد درباره‌ی پالمر حرف زده و چندین داستان‌ جالب و خارج از بحث در اختیارم قرار داده‌ ولی خیلی کم که نشان می‌دهد او چطور حواسش هست.

بعداً پالمر به من گفت: «هیچ کس نمی‌تواند نیل را بشناسد. حتی من. تقریبا یک دهه است که با او هستم و هنوز با پیدا کردن چیزهایی که اطرافش در هر گوشه کناری مخفی شده‌اند، غافلگیر می‌شوم.» او عقیده دارد که تولیدی فراوان داستان‌های عجیب غریب گیمن بخشی از پرده‌ی دودی است. «او پشت یک عالمه شخصیت ایستاده است.»

آن دو در سال ۲۰۱۱ ازدواج کردند و حالا در ووداستاک نیویورک با پسر ۲ ساله‌شان، اَش، زندگی می‌کنند. گیمن سه فرزند بزرگسال خودش را از ازدواج اولش با مری مک‌گرث دارد و همچنین پدربزرگ هم هست. او هر شب یک وقت کتابخوانی برای هر کدام از فرزندانش ترتیب می‌دهد، حتی وقتی که در سفر باشد.

جوان‌ترین دختر گیمن، مدی ۲۳ ساله، می‌گوید: «ما دو نسخه از یک کتاب را داریم و او از پشت تلفن برای من آن را می‌خواند.» مدی که قبول دارد پدرش لایه‌های شخصیتی متفاوتی دارد می‌گوید: «مردم فکر می‌کنند او عجیب غریب، تاریک و گاث است، که همینطور هم هست، ولی همچنین او آدمی صمیمی با قلبی مهربان است.» جدایی گیمن با مری مک‌گرث در سال ۲۰۰۲ بسیار متمدنانه بود. مدی به من گفت: «آن‌ها خیلی صمیمی بودند. او به خانه‌ی مامانم سر می‌زد و سگ را برای قدم زدن می‌برد و ما همچنان با یکدیگر به مسافرت‌های خانوادگی می‌رویم.»

گیمن برای الهام گرفتن خیلی از کارهایش، خود را مدیون فرزندانش می‌داند. او کورالین را برای دختر بزرگترش، هالی نوشته بود: «وقتی که هالی چهار یا پنج سالش بود، روی پایم می‌نشست و داستان‌های کابوس گونه‌اش را به من دیکته می‌کرد –راجع به دختر کوچکی می‌گفت که هالی نام داشت و فهمیده بود جای مادرش با یک جادوگر خبیث عوض شده است و او را در زیرزمین با اشباح بچه‌ها زندانی می‌کرد.»

ویراستار گیمن، کورالین را که فانتزی آب و تاب‌داری بر پایه‌ی تخیلات دخترش بود، خواند و گفت داستان محشر ولی «غیر قابل چاپ» است چرا که «برای کودکان وحشت انگیز» است. در نهایت بلومزبری آن را چاپ کرد و کتاب بسیار پرفروش‌ شد. سپس یک فیلم ترسناک فانتزی 3D هم از آن تولید شد. همچنین توسط رویال اپرا اعلام شده که مارک آنتونی ترن ایج نمایش اقتباسی از این کتاب را برروی صحنه‌ می‌برد.

به گفته‌ی خود گیمن بیشتر چیزهایی که خلق کرده، فقط خیالبافی‌های روزانه‌ای هستند که وسعت داده شده‌اند: «من حس می‌کنم ایده‌ها بادکنکند. اگر من آن‌ها را نگیرم، آدم دیگری می‌گیردشان.»

با این حال همچنان چیزی بخصوص درباره‌ی صدای او هست. حتی اگر کسی مفهومی مشابه او به ذهنش خطور کند، مطمئناً نمی‌تواند کتابی به بیگانگی Neverwhere بنویسد که در آن دنیای زیرین خارق‌العاده‌ای را بتصویر می‌کشد که در زیر شهر واقعی لندن قرار دارد، جایی که بی‌خانمانان و رانده‌شدگان به بلک فرایرز و آنجل ایزلینگتون پیوسته‌اند.

او می‌گوید: «من همیشه تعجب می‌کنم که چطور همه مثل من فکر نمی‌کنند. آماندا متقاعد شده که من رابطه‌ی غریبی با رویاها دارم. شاید من فقط بعضی چیزها را از آن دنیا با خودم برمی‌گردانم.» او فعلاً در حال نوشتن یک سیکوئل [مربوط به Neverwhere] به نام هفت خواهر (Seven Sisters) است: «کتاب درباره‌ی طبیعت پناهندگان و اینکه ما چطور موطن درست می‌کنیم است.»

جدا از عجیب بودنشان، کتاب‌های گیمن هیچ رشته‌ی متحد کننده‌ای ندارند: «من به هیچ کس هیچ لطفی نمی‌کنم چون هر کتاب کاملاً متفاوت است. تو می‌توانی American Gods را بخوانی و از آن متنفر شوی و ندانی که ممکن است عاشق Stardust شوی.»

گیمن از نزدیک خوش‌برخورد و خون‌گرم است. ما در مرکز هنرهای معاصر، ضمن صرف چای گپ زدیم. بعد او پیشنهاد داد قبل از کنسرت پالمر شام بخوریم. او در بخش فرانسوی نیو اورلئان یک رستوران را که در یک امارت مخروبه جای گرفته بود انتخاب کرد. بنظر مکان گاثیک درخوری می‌آمد. در طول راه گیمن با هیجان نکاتی را درباره‌ی سازه‌های کوره مانند عجیبی در یک قبرستان مطرح کرد. «آن‌ها شبیه اجاق هستند، جسد را بالای آن می‌گذاری و چهار سال بعد می‌آیی و هر چه از آن باقی مانده بود را –خاکستر و چند تکه استخوان- برمی‌داری. اینطوری فضای خیلی زیادی آزاد می‌شود.»

این موضوع، «کتاب گورستان» را به ذهن متبادر می‌کند -یک داستان کودکان وحشت‌انگیز دیگر از او- که درباره‌ی پسر بچه‌ای است که از یک کشتار وحشیانه نجات پیدا کرده و توسط اشباح بزرگ شده است.

هنگام صرف شام، در حالی که گیمن سرش به بشقاب صدف‌های مردر پوینتش گرم است، از او می‌پرسم آیا مرگ –که در تمام رمان‌هایش آزادانه پخش شده است– او را آزار می‌دهد؟ متفکرانه جواب می‌دهد: «باید اینطور باشد ولی نیست. هرچند من ترسوتر از چیزی هستم که قبلاً بودم. قطعاً دیگر به اندازه‌ی قبل مشتاق به قتل رساندن شخصیت‌هایم نیستم. اغلب اوضاع را طوری می‌پیچانم که آن‌ها را زنده نگه دارم.»

او که قبلاً نگران این بود که نکند قبل از اینکه از خودش تاثیری بر دنیا به‌جا بگذارد بمیرد، در این باره می‌گوید: «حالا احساس می‌کنم اسمم را روی دیوار نوشته‌ام. همچنان، آدم هیچ وقت نمی‌داند برای چه چیزی در یادها باقی می‌ماند. هیچ چیزی مثل نگاه کردن به لیست پرفروش‌ترین‌های سال گذشته به آدم درس فروتنی نمی‌دهد.»

اگر قرار باشد برای یک کتاب نامش در یادها بماند، خودش کتاب «اقیانوس انتهای جاده» را انتخاب می‌کند و توضیح می‌دهد: «این کتاب خیلی شخصی است.» اقیانوس انتهای جاده که برای همسرش نوشته شده بود، در بر دارنده‌ی وحشت خیالی و جادوی کودکی گیمن است. روستای ساسکس جایی بود که در دوران رشد او نقشی اساسی ایفا می‌کرد. «یک بار سعی کردم مکان‌های دوران بچگیم را نشان آماندا بدهم، ولی آن‌ها از بین رفته بودند.»

قسمتی هست که راوی جوان گیمن برروی درختی نشسته و کتابی درباره‌ی اسطوره‌های مصری می‌خواند. «من اسطوره‌ها را دوست داشتم. آن‌ها نه داستان‌های بزرگسالان بودند نه کودکان. از آن هم بهتر بودند. آن‌ها فقط بودند.»

گیمن، در حالی که جدیدترین کتابش، Norse Mythology، وسواسش به خدایان اسکاندیناویایی را نشان می‌دهد اعتراف می‌کند: «حالا هم که اینجام، با ۵۷ سال سن، دقیقاً همان حس را دارم.» او اول نسخه‌ای از اسطوره‌های نورس (اسکاندیناویایی) را در بچگی خوانده بود، سپس چند سال پیش آن‌ها را دوباره کشف کرد. «فکر کردم وای، این‌ها حتی جنون آمیزتر و نابودتر از چیزی هستند که فکرش را می‌کردم.»

Norse Mythology که وقتی جلد سخت آن سال گذشته منتشر شد، در بالای لیست پرفروش‌ترین‌ها بود، با همان ترکیب آشنای دیالوگ‌های طنز و غزل‌سرایی شگفت انگیز مخصوص گیمن نوشته شده است. به گفته‌ی خودش Norse Mythology سوگلی‌اش است شاید چون رگناروک –گرگ و میش خدایان– مشابه وضعیت کنونی دنیاست. «در حال حاضر ما در دنیای غریبی هستیم، آن‌ها ساعت روز قیامت (Doomsday Clock) را جلو برده‌اند. تعداد دقایق تا نیمه شب کم شده و من نگران دنیایی هستم که بچه‌هایم را در آن جا می‌گذارم. بیشتر آدم‌هایی که من می‌شناسم دست بدعا نشسته‌اند که چهار سال آینده را بدون اینکه یک جنگ هسته‌ای بر سر سایز مردانگی شروع شود از سر بگذرانیم. اخیرا از من پرسیده شد که آیا به اوج رگناروک رسیدیم؟ نه. این روز قیامت نیست، این آماگدون نیست. Good Omens یک فیکشن عظیم درباره‌ی نرفتن به جنگ است. فکر می‌کنم اساساً من یک مثبت اندیش هستم.»

خاله‌ی او، جنت، یک بار گیمن را به عنوان بچه‌ای واقعاً عجیب توصیف کرد. وقتی حرفش را تکرار کردم گیمن خندید. «ممنونم، خاله جنت. من خیلی اهل کتاب و بطور باور نکردنی جلوتر از سنم بودم، چندان حواسم به اینکه چطور هستم، نبود.»

پدر و مادر گیمن ساینتالوجیست بودند. پدرش از تبار یهودیان لهستان، سخنگوی کلیسای انگلستان بود. ولی گیمن به مذهب خاصی معتقد نیست. «کودکی مذهبی قاطی‌ای داشتم. من یک بچه‌ی اهل تحصیل در یک مدرسه‌ی انگلیسی وابسته به کلیسا، همراه با والدینی ساینتالوجیست بودم که مشغول مطالعه برای مراسم بارمیتزوایش بود. تمام مدت احساس یک بیگانه را داشتم.»

در نوجوانی او عاشق کمیک‌های ابرقهرمانی آمریکایی بود و آرزو داشت به سبک مشابه آن‌ها بنویسد. ابتدا او به روزنامه نگاری روی آورد. با تلفن کردن به ویراستارها و دروغ گفتن درباره‌ی تجربیاتش یک حرفه به عنوان نویسنده‌ی آزاد برای خودش سر هم کرد. «آن‌ها می‌پرسیدند: برای کی نوشتی؟ و من لیستی از اسم‌های محتمل ردیف می‌کردم  The Sunday Times Magazine، Time Out. قضیه مال قبل از دوران گوگل است، برای همین کسی بررسی نمی‌کرد.» او با نوشتن نقد کتاب و مصاحبه یک شبه ره صد ساله را طی کرد. «نوشتن برای همه‌ی انتشاراتی‌هایی که من تا بحال درباره‌شان چاخان کرده بودم برایم تبدیل به هدفی افتخارآمیز شد. و تا پایان آن دهه، به آن هدف رسیدم.»

بعد از مصاحبه با تری پرچت، آن دو دوستی نزدیکی را شروع کردند و برای نوشتن Good Omens با یکدیگر همکاری کردند. کتاب یک کمدی درباره‌ی تولد پسر شیطان بود. برای سال‌ها، او و پرچت درگیر پیدا کردن فیلم نامه نویس بودند. در نهایت پرچت از بستر مرگش در سال ۲۰۱۵ برای گیمن نوشت: «لطفاً این را بنویس تا من بتوانم قبل از تاریکی [مرگ] ببینمش.»

گیمن به شوخی می‌گوید: «حرام‌زاده، وصیت از این آسان‌تر باد وجود داشته باشد.» در نتیجه‌ی آن، گیمن که به عنوان شورانر مشغول کار بر سر صحنه است، فردای روزی که ملاقات داشتیم، برای فیلمبرداری در لوکیشن بعدی، به آفریقای جنوبی سفر کرد. «این نزدیک‌ترین چیز به یک شغل واقعی است که من تا بحال داشتم. و برای بازنشسته شدن صبر و قرار ندارم.»

با اینکه نزدیک به سه دهه است که در آمریکا زندگی می‌کند، آرزوی دیرینه‌اش بازگشت به بریتانیاست. او یک خانه در اسکای دارد و برنامه‌اش این بود که وقتی مدی به کالج رفت به آنجا نقل مکان کند. «داشتم ثانیه شماری می‌کردم، تا اینکه یک جایی در سال ۲۰۰۸ عاشق آماندا شدم و کل نقشه‌ام به فنا رفت. انگلستان هنوز هم من را بیشتر از هر جای دیگری خوشحال می‌کند. من عاشق پودینگ انگلیسی و عاشق اسطوره‌شناسی لندن هستم.»

ولی به گفته‌ی او، پالمر هرگز به آنجا نقل مکان نمی‌کند. او با غرور دوست داشتنی‌ای درباره‌ی زمانی می‌گوید که پالمر با دیلی میل بر سر عکس نیمه برهنه‌ای که از او منتشر کرده بود دچار اختلاف شد: «برایش مهم نبود که آن عکس منتشر شده است، از این عصبانی بود که آن‌ها به موسیقی‌اش اشاره‌ای نکردند.»

جواب او به این اتفاق محشر بود. چند روز بعد، در یک کنسرت در لندن، یک والتز بنام «دیلی میل عزیز» اجرا کرد، و با یک کیمونو بر سر صحنه ظاهر شد که آن را هم انداخت و کل آهنگ را برهنه خواند. می‌پرسید آخرین خط آهنگ چه بود؟ «دیلی میل عزیز، اینو بذار درت»

گیمن با خنده می‌گوید: «از اینکه آنجا حضور نداشتم خیلی ناراحت بودم. آماندا اصلا تابویی برای برهنگی ندارد.»

درمورد اظهارات پالمر درباره‌ی ازدواج بازشان، گیمن به‌سادگی می‌گوید: «ازدواج ما قوانین ازدواج‌های دیگر را دنبال نمی‌کند و در حال حاضر ازدواجی است همراه با یک پسر کوچولوی ناز، پس جایی برای کسی یا چیز دیگری نیست.» که یعنی وقتی پسرشان بزرگ‌تر شد، ممکن است دوباره باز شود؟ گیمن جواب می‌دهد: «قطعاً. یا شاید من تا آن موقع زیادی پیر و کسل کننده شده باشم.»

با وجود پوشش خجالتی کذایی، گیمن بنظر خیلی اجتماعی می‌آید. او با هر کس که سر راه ما قرار می‌گیرد گپ می‌زند؛ راننده تاکسی، گارسون، گروه طرفدارانی که در کنسرت همسرش به دیدن او آمده‌اند. لوازمی را که به سمتش گرفته شده است با قلم خودنویسی که همه جا با خودش می‌برد امضا می‌کند. او با هر کسی ارتباط برقرار می‌کند. از دختر جوانی پرسید: «اسمت اریسه؟ الهه‌ی نفاق!» او با خوشحالی جواب می‌دهد: «بله، مامان من کمی عجیب غریبه.»

گیمن اعتراف می‌کند: «من عاشق ارتباطات انسانی کوچکی که دارم هستم.» سرخورده از وجود یک مصاحب انسانی ملموس، توئیتر تبدیل به همدم او شده است. «یک بار وقتی من در حال نوشتن بودم، توئیت کردم «من خیلی تنهام» و یک نفر برایم نوشت «با ۲ میلیون فالوئر توئیتر چطور می‌تونی تنها باشی؟» برایش نوشتم که «یه فنجون چای برام درست کن…»

با این وجود بنظر می‌رسد اجتماعی بودن او فقط ظاهری است. پالمر به من می‌گوید: «او بطرز باور نکردنی‌ای گوشه‌گیر است، در حالی که من ملکه‌ی احساساتم، او فوق‌العاده درون‌گراست. ما خیلی فرق داریم، ولی ما هنرمند درمانده‌ای که در هر کداممان وجود دارد را شناخته‌ایم.»

او این موضوع را مطرح کرد که احتمالاً گیمن حتی خودش هم خودش را نمی‌شناسد. «فکر می‌کنم نیل گاهی خودش را یک غریبه در نظر می‌گیرد انگار که اتاق‌هایی در ذهنش است که او هیچ وقت نخواسته واردشان شود. شاید آن‌ها خیلی تاریک هستند، یا شاید با اشباحی که ترجیح می‌دهد هرگز با آن‌ها حرف نزند پر شدند.»

بعد از اجرا، گیمن در پشت صحنه پالمر را در آغوش می‌کشد و به او تبریک می‌گوید. او که در حال سالاد خوردن است، یک میگو در دهان گیمن می‌گذارد. فقط برای یک لحظه او از حرف زدن دست می‌کشد.

بیرون کلوب، زیر درخت بلوط که به سمت رود می‌سی‌سی‌پی کشیده شده است، یک جمعیت مشتاق نزدیک به یک ساعت برای آمدن گیمن و پالمر صبر کرده‌اند. آن‌ها جلو می‌آیند و دور این زوج حلقه می‌زنند، گوشی‌ها و خودکارهایشان را تکان می‌دهند. یک خانم قد بلند با سینه‌بند سبز زمردی جلو می‌آید و به گیمن التماس می‌کند تا سینه‌اش را امضا کند. گیمن هم قبول می‌کند و پالمر می‌خندد. در حالی که ماشین‌شان دور می‌شود دو خانم جوان پشت سرشان می‌دوند و فریاد می‌زنند: «شماها محشرید!»

چند روز بعد من با گیمن تلفنی صحبت می‌کنم. او حالا در Cape Town است و کمی بابت روز طولانی‌ای که سر صحنه‌ی Good Omens داشته، برافروخته است، که این موضوع او را در حالت ذهنی فیلسوفانه‌ای قرار داده. «این موضوع که انگار واقعیت دارد بطور خیلی نازکی روی یک نان تست پخش می‌شود، حیرت‌زده‌ام کرده است. خیلی انعطاف پذیر بنظر می‌آید. دیگر اهمیتی ندارد که چیزی درست است یا نه. مرزهای ملی دولت‌های غیر جزیره‌ای فقط یک فکر هستند. پول فقط چیزی است که خودمان درست کردیم. من عاشق بیت‌کوینی بودن چیزها هستم.»

بعداً او یک ایمیل مرموز با عنوان «پشت درختان» برایم فرستاد، با یک لینک به ویدیوئی از یک یادداشت صوتی که پالمر وقتی در حال صحبت با نیل گیمن خواب و بیدار بود، درستش کرد. به قدری عجیب است که قابل توصیف نیست. پالمر می‌پرسد: «تو کی هستی؟» او به سختی جواب می‌دهد: «فقط یه یارو.» «تو فقط یه یارو نیستی. تو خاصی.» «نه، میلیون‌ها نفر مثل من هستن، اونا همشون پشت درختا هستن…اونا کمی ترسیدن.»

در حالی که من ویدیوی پر زمزمه را تماشا می‌کنم، دو چیز واضح است: یک این که گرچه گیمن و پالمر زوج دور از ذهنی هستند، ولی به بیان جنبش هنری، سخت است زوجی کامل‌تر از این دو متصور شد. و دو، نیل گیمن واقعی به اندازه‌ی همیشه دست نیافتنی باقی می‌ماند.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مترجم: فرنوش فدایی
مشاهده نظرات

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن
  • یفرن دوم

    نویسنده: فرهاد آذرنوا
  • مجله سفید ۲: ارتش اشباح

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید