آسیموف: این آقای اسپاک عجب جیگریست!

3
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

این ماشین متفکّر نه‌چندان انسانی، شاید آغازگر مُد جدیدی از جذّابیّت جنسی باشد.

مقاله‌ای از آیزاک آسیموف

به لطف وجود تلویزیون، گویا انقلابی با اهمیّتی خارج از تخمین، آمریکا را درمی‌نوردد. این انقلاب به‌خصوص وامدار مجموعه‌ی پیشتازان فضا است، که با تلاش اصیل و موفّقش در ارائه‌ی تخیّل علمی خوب، به‌نحوی شگفت‌انگیر، هر یک از آحاد عامه‌ی مخاطبان آمریکایی‌اش را به‌شکلی متفاوت ملهم ساخته است.

این نکته را با دختر مو‌طلایی و چشم‌آبی و زیبایم به بحث گذاشتم، که تازه ۱۲ساله شده و در تمام مسائلی که جنبه‌ی عملی و واقعی دارند، از من آگاه‌تر است. این بحث یک روز غروب و بعد از آن به‌میان آمد که دونفری پای تلویزیون به تماشای سفر ستاره‌ای نشستیم و در حالی که ناخدا کرک و آقای اسپاک با دشمنی فوق‌العاده نیرومند دست و پنجه نرم می‌کردند، تا آخر فیلم نفس‌مان را در سینه حبس کردیم.

برای آنها که هوادار سریال «پیشتازان فضا» نیستند، بگویم که ناخدا کرک یک پهلوان قابل و یک انسان خالص است. آقای اسپاک یک دورگه‌ی انسان-بیگانه، و یک موجود منطقی خالص و عاری از احساسات و عواطف است. طبیعتاً ناخدا کرک در واکنش به هر خطری، با شکلک‌های جذّاب و گویایش واکنش مناسب نشان می‌داد. ولی از طرف دیگر، چهره‌ی دراز و آرام اسپاک تکان نمی‌خورد. حتا یک بار هم نگذاشت کوچک‌ترین برقی از عواطف در چشم‌هایش بدرخشد؛ حتا برای کسری از ثانیه هم اجازه نداد که آن صورت درازش یک ذرّه کوتاه‌تر شود.

بعد دخترم گفت: «به‌نظر من که آقای اسپاک رؤیاییه!»

leonard-nimoy_170456

حواسم را جمع کردم! اگر دخترم می‌گفت که آقای اسپاک رؤیایی است، پس باید برای کل جمعیّت زن‌های دنیا رؤیایی باشد، چون دختر من هم به همان چیز مبهمی وصل است که «زنانگی» نامیده می‌شود، پس وقتی در این موارد نظر می‌دهد، مو لای درزش نمی‌رود.

ولی مگر ممکن است؟ آقای اسپاک؟ رؤیایی؟ این درست که چهره‌اش قوی و گیرا است، امّا عبوس و جدّی و خونسرد هم هست. ابروهایش هم که در جهت مخالف، زیادی سربالا رفته و گوش‌های گنده‌اش هم حسابی نوک‌تیز است. آخر مگر می‌شود او را با یک انسان خالص زمینی شیک و مد روز و خوش‌بر و رو، و با گوش و ابروی عادی مثل من مقایسه کرد؟

از دخترم پرسیدم: «چرا رؤیاییه؟»

جواب داد: «برای اینکه خیلی باهوشه!»

هیچ تردیدی در این مورد نیست. از دختر‌های دیگر هم که پرسیدم، تأیید کردند. پیشتازان فضا به‌واسطه‌ی آقای اسپاک، حقیقتی را فاش کرده که بر اکثریّت نیمه‌ی مذکّر جامعه‌ی بشری پوشیده مانده است.

زن‌ها معتقدند که مرد باهوش، جذاب است!

هیچ خبر دارید که این حرف برای من یعنی چه؟ می‌دانید می‌تواند چه بار عذاب وجدان سنگینی را از روی دوشم بردارد؟ اصلاً می‌توانید تصوّر کنید که به‌جایش چه بار حسرت و افسوس سنگین‌‌تری را روی دوشم می‌گذارد؟

امّا به مقدّساتم قسم، تقصیر خودم نبود. گمراهم کردند. در کودکی کتاب‌ّ‌های با موضوع بچّه‌ها را می‌خواندم، که تام سایر پرچمدارشان بود. نمی‌دانم آیا در بین خواننده‌های این نوشته کسی آن قدر پیر هست که آن کتاب‌ یادش باشد؟

کودک قهرمان داستان یادتان هست؟ بچّه‌ی سرزنده و باحالی نبود؟ رفتار و شخصیّتش مردانه نبود؟ مدام یا برای شنا، یا ماهی‌گیری کنار برکه‌ی قدیمی پلاس بود. هیچ وقت هم ادب نمی‌شد. یا سیب کش می‌رفت، یا درسش را غلط پس می‌داد، یا گربه‌ها را با سنگ می‌زد.

بعد آن کاراکتر بچّه‌ی حقیر فضول خبرچین را هم یادتان هست که همه از او بدمان می‌‌‌آمد؟ چنان موجود پست‌فطرتی بود که همیشه لباس تمیز می‌پ‍وشید، همیشه مشقش را می‌نوشت و نمره‌‌ی 20 می‌گرفت و مثل معلّم‌های ادبیّات حرف می‌زد. همه‌ی بچّه‌های قصّه، و در نتیجه همه‌ی خواننده‌ها از این پسربچّه‌ی باهوش عوضی متنفّر بودند!

با خواندن این داستان‌ها متوجّه شدم که خودم هم بی‌خبر از همه جا، مثل همان بچّه‌ی عوضی، در مدرسه مرتکب گناه نابخشودنی درس‌خوانی و شاگرد اوّلی شده‌ام. آه که چقدر سعی کردم فضیلت و درستکاری پیشه کنم، ته دم‌اسبی موی دخترهای همکلاسم را در دوات فرو کنم، روی تخته‌سیاهم تصاویر بی‌ادبانه‌ای از معلّمم نقاشی کنم و یک کدو‌تنبل بدزدم. امّا در زمان ما دیگر دختر‌ها مویشان را دم‌اسبی نمی‌بستند، دانش‌آموزها دیگر در کلاس با خود تخته‌سیاه‌ کوچک نمی‌بردند و از سر تا ته محلّه‌ی بروکلین هم حتا یک نفر پیدا نمی‌شد که بداند کدوتنبل چیست. هر وقت هم که معلّم چیزی می‌پرسید، به‌طور خودکار و بدون فکر، فوراً دست بلند می‌کردم و جواب صحیح را می‌دادم. به این ترتیب، بیش از پیش در رذالت فرو می‌رفتم و خودم را بدنام‌تر و منفورتر می‌کردم.

هیچ راهی هم برای خلاص شدن از این وضع پیدا نکردم. وقتی وارد دبیرستان شدم، دیگر این فساد و تباهی تا مغز استخوانم رخنه کرده بود و تنها کاری که از دستم برمی‌آمد این بود که آن کارنامه‌های شرم‌آور و پر از نمره‌های ممتازم را در هزار سوراخ مخفی کنم تا مبادا روزی چشم یک مأمور اف‌بی‌آی به آنها بیفتد. تازه در اواخر دوره‌ی دبیرستان هم به معضلی بسیار جدّی‌تر آگاه شدم!

مدتّی بود که درمی‌یافتم دخترها آن‌قدرها هم که قبلاً خیال می‌کردم موجودات ناخوشایند و مزاحمی نیستند. حتا گاهی فکر می‌کردم که شاید اتلاف وقت برای مصاحبت با یکی‌دوتا از آنها کاملاً هم بی‌فایده نباشد، به شرط آن که آدم بداند چطور سر صحبت را باز کند. بعد به نتیجه رسیدم که سینما بهترین جا برای یاد گرفتن روش صحیح باز کردن سر صحبت است، چون معمولاً مردهای عاشق‌پیشه‌ی فیلم‌های سینمایی هم با همین مشکل دست‌به‌گریبان بودند.

پهلوان‌های آن فیلم‌ها را به خاطر دارید؟ یادتان هست که که مردهایی نیرومند و باوقار بودند که کل زبان‌شان از ده واژه‌ی ساده و پانزده جور صدای بی‌معنی تشکیل می‌شد؟ جمله‌ی کلیدی مشترک در همه‌ی آن فیلم‌ها را به‌یاد دارید؟

نه؟ خوب، خودم برایتان می‌گویم. در این فیلم‌ها ابتدا نظر یک دختر به پهلوان داستان جلب می‌شود. او در وجود این مرد چیزی می‌بیند که در دیگر شخصیّت‌های مذکر فیلم پیدا نمی‌شود و من با جدیّت سعی می‌کردم بفهمم که آن چیست.

اوّل از همه اینکه پهلوان داستان از همه‌ی دیگر مذکّرهای فیلم خوش‌قد‌و‌بالا‌تر و خوش‌قیافه‌تر و خوش‌لباس‌تر بود، امّا معلوم بود که این فقط ظاهر قضیه است. بدیهی بود که هیچ زنی صرفاً جذب ویژگی‌های ظاهری مردها نمی‌شود. آن عامل جذّاب می‌بایست چیزی عمیق و نهفته باشد، که من آن را داخل همان جمله‌ی کلیدی کشف کردم که از این قرار است:

در صحنه‌ای از فیلم زن به دوستش می‌گوید: «من عاشق اون لندهور شدم.» یا بعضی اوقات مستقیم به خود پهلوان داستان می‌گوید: «ای لندهور، من عاشقت شدم!»

همین بود! به‌اعتقاد هالیوود، شرط لازم و کافی برای جذابیّت نزد زن‌ها این بود که مرد حتماً «لندهور» باشد. بی‌درنگ به‌دنبال معنای واژه‌ی «لندهور» به‌ فرهنگ وبستر (ویرایش دوّم) رجوع کردم که هشت مترادف و معنای مختلف برایش درج کرده که هشتمین معنا از این قرار بود: «مردی درشت‌اندام، شلخته و کودن».

باز هم شرایطم مشابه دوران مدرسه بود. البته اگر سعی می‌کردم می‌توانستم مرتکب شلختگی بشوم. ولی برای کودن بودن هیچ استعداد نداشتم. با تمرکز فراوان می‌توانستم تا مدّتی طرف مقابلم را با قیافه‌ی منگ نگاه کنم و در جواب حرف‌هایش بگویم «من که هیچی حالی‌ام نشد»، امّا دیر یا زود یک جایی حواسم پرت می‌شد و کار از دستم درمی‌رفت و سهواً یک جمله‌ی عاقلانه و منطقی از دهنم می‌پرید و بعد ناچار باید سرم را از شرم پایین می‌‌انداختم. هیچ فایده نداشت؛ عرضه نداشتم خودم را به آن سطح از «لندهورگی» ارتقاء بدهم که زنی را به خودم جلب کنم.

البته هر طور بود ازدواج کردم. فرضیه‌ی خودم این است که آن بانوی جوانی که همسرم شد لابد در پس ظاهر معمولی و پیش‌پا‌افتاده‌ی من یک جور استعداد نهفته‌ی شلختگی و کودنی دیده که حاضر به ازدواج با من شده. یعنی پس حتماً به‌خاطر زیبایی درونم با من ازدواج کرده.

بعد تلویزیون از راه رسید. شوهرهای سریال‌های سیت‌کام را که یادتان هست!‌ مگر همه خنگ نیستند؟ تا حالا دیده‌اید یک‌ نفرشان بدون کمک عیالش بتواند بند کفشش را درست گره بزند؟ تا حالا هیچ کدام‌شان آن قدر عقل و شعور داشته‌اند که بتوانند حتا یک بار برای کسی یا چیزی بیش از همسرشان اولویّت قائل شوند؟ حتا برای خواهرزاده‌ی پنج‌ساله‌یشان؟

وجه مشترک همه‌ی سریال‌های سیت‌کام در دو نکته خلاصه می‌شود: اوّل حماقت شوهر و دوّم هوش سرشار زن خانواده و عشق بی‌پایانش به همسر.

مگر ممکن است که این نکات به هم هیچ ربطی نداشته باشند؟ همه‌ی اینها ما را به این استنتاج هدایت می‌کنند که زن‌ها اساساً باهوشند و شوهرشان را اصلاً به این دلیل دوست دارند که احمق است.

startrekillo

فقط این را بگویم که من سال‌ها و سال‌ها با تمام وجود تلاش کرده‌ام که شوهر احمقی باشم. همسرم که زنی بسیار وفادار است، بارها و بارها به من اطمینان خاطر داده که وظیفه‌ام را به نحو احسن انجام داده‌ام و احمق‌ترین شوهری هستم که تاکنون پا بر عرصه‌ی وجود نهاده. ظاهراً که در کلامش صداقت موج می‌زند. با این حال، باز گاهی تردید می‌‌کنم که آیا واقعاً این را از صمیم قلب می‌گوید، یا از سر تملّق؟

امّا بعد، آن الهام روشنگرانه‌ا‌ی از راه رسید که از شدّت درخشش چشمم را زد. باز برای تماشای پیشتازان فضا پای تلویزیون نشسته بودم؛ مجموعه‌ای که وفادارانه از همان قسمت اوّل دنبال کرده‌ام، چون دوستش دارم، چون خوش‌ساخت است، چون مهیّج است، چون نکات و مسائلی را سربسته و در لفاف علمی‌تخیّلی مطرح می‌کند که معمولاً بیان صریح‌شان در هنر‌های دراماتیک دشوار است و چون اگر علمی‌تخیّلی مثل این مجموعه درست روایت شود، مناسب‌ترین ژانر ادبی برای نسل ماست.

ولی تا آن لحظه هیچ عقلم به این نرسیده بود که آقای اسپاک هوس‌انگیز است. حتا احتمال بعیدش هم به ذهنم خطور نکرده بود. فکرش را هم نمی‌کردم که دخترها برای دو میلی‌متر بالا و پایین رفتن یک ابرو غش و ضعف کنند یا با دیدن بارقه‌ی بسیار ضعیفی از یک لبخند بر گوشه‌ی لبش جیغ بکشند. چرا؟ چون باهوش است!

حیف که از اوّل نفهمیدم! حیف!

ولی حالا دارم این خبر را برای همه جار می‌زنم. شاید دیگر از من گذشته باشد(که شاید هم نه) ولی باید هوای نسل جدیدمان را که داشته باشیم!

آهای مردها! گوش‌تان به من هست؟ ای مردها، هر جا که هستید، دروغ‌های قدیمی را از مغزتان بیرون بریزید. من بالأخره رمز کار را کشف کردم. باهوش بودن هوس‌انگیز است!

 شنیدید چی گفتم مردها؟ دیگر آرام بگیرید و خودتان باشید. دیگر دستیابی به «لندهورگی» را هدف و سرلوحه‌ی زندگی قرار ندهید. باهوش بودن هوس‌انگیز است!

فقط یک چیز است که نگرانم می‌کند: اینکه آیا ممکن است جذّابیّت جنسی آقای اس‍پاک ناشی از گوش‌هایش باشد؟ آخر، فرهنگ وبستر (ویرایش دوّم) در هشتمین معنای واژه‌ی «لندهور» درشت بودن اندام را هم قید کرده، که قاعدتاً باید شامل گوش‌ هم باشد و آقای اسپاک هم گوش‌های درشتی دارد.

پس آیا امکان دارد که وقتی زنی به یک مرد می‌گوید «ای لندهور، من عاشقتم»، منظورش این باشد که عاشق گوش‌های بزرگ اسپاکی آن مرد شده؟

خب، کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند. من باهوش که هستم! محض احتیاط دست‌به‌کار شدم که گوش‌هایم را هم دراز و نوک‌تیز کنم.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مترجم: مهرداد تویسرکانی
مشاهده نظرات
  1. دهقان پیر

    عالی بود!

  2. زینب

    عجب تحلیل جالبی بود!

  3. حمید

    برای من که علاقه مند به ژانر علمی تخیلی خصوصا داستان های آیزاک آسیموف و سریال های پیشتازان فضا هستم خیلی جالب بود اینکه فهمیدم آیزاک آسیموف در گذشته سریال پیشتازان فضا می دیده و این مقاله را نوشته.

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • دختری که صورتش را جا گذاشت

    نویسنده: علیرضا برازنده‌نژاد
  • ماورا: سلسله جنایت‌های بین کهکشانی

    نویسنده: م.ر. ایدرم
  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن
  • مجله سفید ۲: ارتش اشباح

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید