زامبی: هیولایی برای نسل ما
برای هر دورهی زمانیای، هیولایی وجود دارد که برساختهی همهی چیزهاییست که در آن لحظه، ذهنیت ما را شکل میدهد. زامبی هم هیولاییست که ذهن بشر مدرن به عنوان هیولای زمانهی خودش انتخاب کرده است.
گفتار اول
احتمالاً بارها این جمله را شنیدهایم که فیلم «زامبی سفید» اولین فیلمی بود که فرهنگ اروپایی/آمریکایی را با مفهوم زامبی به ترتیبی که امروز برای هر کسی در هرجای دنیا قابل درک است، آشنا کرده است. نکتهای که خیلی از ما نمیدانیم این است که روی پوسترهای همین فیلم بخشی از قانون کیفری هائیتی به عنوان سند قرار گرفته است که نشان میدهد حکومت کشور هائیتی وجود زامبیها را به رسمیت میشناسد و ساحرالامواتی(نکرومنسری) که زامبی بسازد مکافاتش جوخهی اعدام است.
این که قوانین کیفری کشوری، مفهومی همچون زامبیها را به رسمیت بشناسد کمی غریب به نظر میرسد. البته نه این که درآغوش کشیدن و پذیرفتن باورهای خارق عادت مردم عامه از سوی دولتها غیرمعمول باشد. خیلی وقتها این دولتها هستند که باورهای خلاف منطق را در ذهن مردم ایجاد میکنند و به رسمیت شناختنش به کنار.
ولی به رسمیت شناختن مفهومی همچون زامبیها در هائیتی شبیه این است که دولت رومانی وجود کنت دراکولایی که خونآشام است را به رسمیت بشناسد یا مثلاً در قانون اساسی بیشتر کشورهای اروپایی لحاظ شود که گرگینهها جزو گونههای درحال انقراض هستند و در نتیجه جزو میراث ملی محسوب میشوند و کشتنشان به ضرب گلولهی نقرهای، پیگرد قانونی خواهد داشت. مصریها در مجلس تصویب کنند که مومیاییها به خاطر داشتن قدرتهای خارج از حدود انسان، جزو سوانح طبیعی محسوب میشوند. ژاپنیها نیروی رسمی مبارزه با ارواح(یا به اصطلاح گوست باسترز) داشته باشند که ارواح حاصل از قتل با نیت کینه و عدم رعایت قوانین کپیرایت را نابود کنند.
برای درک بهتر مفهوم زامبی در هائیتی نیازی نیست جای چندان دوری برویم. کافی است به آن بخشی از قوانین حقوقی و جنایی هائیتی نگاه بیندازیم که در فرهنگ عامهپسند تحت عنوان قانون زامبی شناخته میشود. طبق مادهی ۲۴۶ قوانین کیفری کشور هائیتی، استفاده از سمومی که باعث کشتهشدن فردی شود، فارغ از این که حاصل نهایی چه خواهد بود غیر مجاز است. در ضمن مهم نیست از چه روشی برای انتقال سموم استفاده شود. براساس این قانون فردی که فردی دیگر را مسموم کند حالا به هر طریقی، تحت پیگرد قانونی قرار خواهد گرفت.
که به نظر میرسد مثل روز روشن باشد. اقدام به قتل حالا چه با هل دادن کسی از بالای پلکان(در مورد دختر جنزده و پدر روحانی خَیِّرِ خدابشناس) یا (در ماجرای سر گرگور کلیگین معروف به کوه در برابر شاهزاده اوبرین مارتل معروف به افعی سرخ درن) فشار دادن سر به قصد ترکاندنش، پیگرد قانونی دارد و در صورت موفقیت نیز نتیجهاش در بسیاری نقاط جهان اعدام است.
آنجا که دقت خواننده را میطلبد مفهوم عبارت «فارغ از این که حاصل نهایی چه خواهد بود» است. و این عبارت بیمعنیست مگر وقتی بدانیم زامبی در فرهنگ هائیتی چیست. هائیتی مهد مذهبی به نام وودوو است. ترکیبی از رسوم مهاجران(اجباری) آفریقاییتبار و مناسک و آیینهای بکر بومیان کارائیب و آمریکای جنوبی. بسیاری وودوو را نوعی فرقهی مرگ مینامند و میتوان ردپای جهانبینی مرگمحور فرهنگهای آمریکایی را در آن پیدا کرد. کلیت فرهنگ وودوو بر پایهی مناسکی میچرخد که همچنان مردمشناسان را درگیر خود کردهاست. زامبی اما یکی از مفاهیمی است که به عنوان یک پدیدهی مدرن(در فرهنگ غرب) به دقت مورد بررسی قرار گرفته است. از جمله میدانیم زامبی در هائیتی مغز نمیخورد. بلکه انسانی عادی است که ارادهی خود را از دست داده و تحت کنترل بوکور(جادوگر وودوو) قرار گرفتهاست. بوکور که یکی از سه نقش جادوپیشه در فرهنگ وودوو است و بیشتر با جنبهی تاریک جادو مرتبط است، با خوراندن انواعی از سموم به قربانیاش، او را به موجودی بیاراده تبدیل میکند که فرامین او را بیچونوچرا اجرا میکند. متعاقباً این عبارت در قانون کیفری هائيتی معنا پیدا میکند. خیلی وقتها فرد قربانی را مرده فرض میکنند و به خاک میسپارند در حالی که زنده است و تنها درجهی ادراک و انگیزشش کاهش یافته است.
بسیار مشابه پلات فیلم زامبی سفید. زامبیهای سفید گوشت نمیخوردند. تنها با خیرهسری و سبکعقلیِ مثالزدنی، فرامین جادوگر را اجرا میکردند و حتا خودشان را از صخرهها پایین میانداختند.
پس چه شد که آن تصویر که بخشی از مناسک وودوو بود جای خود را به هیولایی داد که گرسنهی گوشت انسان است و مشکلات بهداشتی عدیده دارد؟ رومرو خود برای توصیف هیولاهای شب مردگان زنده از واژهی گول استفاده میکند که همان لاتینیزهی غول عربی است. اهریمنی که در هزارویکشب به اشکال مختلف ظاهر میشود. از داستان علاالدین گرفته تا ماجرای بشکهی مهرومومشدهی سلیمان نبی. اما براثر استفادهی مکرر در نوشتههای کسانی چون لاوکرفت، پو، اشتون اسمیت، بایرون، رولینگ، گیمن، اچ جی ولز و جیم بوچر، به موجودی تبدیل میشود که در بازیهایی همچون الدر اسکرولز و دانجز اند درگنز تشخیصشان میدهیم. هیولایی انسانریخت و در حال پوسیدن که در قبرستانها میچرخد و گوشت مرده(یا گیمر زنده) میخورد و چنانچه کسی را گاز بگیرد، قربانی از حرکت بازمیماند و گاه حتا به یک غول تبدیل میشود. که همان هیولای شوکبرانگیز رومروست.
اما در آثار بعدی رومرو، تحت فشار طرفداران مجموعهی مردگان، اسم هیولاها زامبی میشود و ژانر زامبی توسعه داده میشود و به جریانی عامهپسند تبدیل میشود که امروز با آن روبهرو هستیم. دیگر زامبیهای سفید هائیتی به عنوان جریان اصلی زامبیها مورد تأیید عموم نیستند. به عبارتی وقتی در مورد زامبیها حرف میزنیم، از قواعد و خواصی صحبت به میان است که همگی بازمیشناسیم. این قدرت بازشناختن زامبی به مثابه هیولایی قابل تمیز از ومپایر یا آل یا بختک یا پری، قابل واشکافی و مطالعه است.
گفتار دوم
سینمای ژانری مناسک است. رسم و رسومی دارد. مجموعهای از اشارههاست که انگار یک عده که در کالتی مخفی عضو هستند در آن مشترکاند. هیچجور دیگری نمیشود توجیه کرد که چرا خونآشامهای براق سری گرگ و میش در جریان اصلی پذیرفته نیستند و یا مثلاً زامبیهای دنی بویل زامبی نیستند. گویی ذهنیت خاصی نیاز است که اشارات را درک کند و برخی را وارد جریان اصلی باور (یا تعلیق باور) در مورد هیولاها و موجودات خیالی بکند و برخی را رد کند.
خیلی وقتها باور ما در مورد یک هیولا وقتی جریان اصلی باور میشود که فیلم خاصی اقبال عمومی بیشتری داشته باشد یا به طرفدارانش سرویس بهتری بدهد. مثلاً الفها دیگر گوش نوک تیز و موی بلند صاف دارند. هرقدر هم تلاش کنیم نمیتوانیم این تصویر را تغییر بدهیم. این دیگر بخشی از باور ما نسبت به الفهاست. از این رو کتابِ عجایبالمخلوقاتی که در قرن ۲۱ و در سال ۲۰۱۶ نوشته شود، در توصیفش از اژدها، الف، دورف، زامبی، اسب تکشاخ و هیولای اسپاگتی پرنده، وابستهی تولیدات ژانری به خصوص سینمای ژانر است. یا حداقل نمیتوان نقش سینما را در تصور ما از این هیولاها نادیده گرفت.
جدای از شمایل هیولا، مناسک شکار و نابودی هیولا نیز تحت تأثیر همین جریان باور عمومی است. فیلمها به ما دیکته میکنند که فیالمثل دراکولا را باید به چه ترتیب کشت. در صبح به قلعهاش خزید و تابوتش را گشود و چوب در قلبش فرو کرد. جز این در مورد شرایط اقلیمی و چرخهی زندگی هیولا میآموزیم. میآموزیم که برای یافتن دراکولا قطعاً باید ۴ نفر انگلیسی آریستوکرات به نامهای جیمز میسون، آگاتا، تَبِتا و بَگِتا باشید که برای تعطیلات به ترانسیلوانیا بروید و وسط شب وارد قلعهای مخوف شوید. مناسک درگیری با هیولا به ما ذهنیت و بصیرتی عمیق میدهد از رابطهی ما و هیولا.
به واقع هیولا مفهومی شخصی است. وارد حریمش میشویم و شکار میشویم یا به دنبال ما میآید و شکارمان میکند. مناسک کشتن هیولا هم واجد درونمایهی سیر و سلوک مانند است. قهرمان اصلی که علیالاصول در چارچوب نظام اخلاقی خاصی نمرهی بالایی دارد، صادق است، بیگناه است، مظلوم است و در کل شجاعت و پاکی رویارویی با هیولا را دارد، از پی گذراندن مقامات و مسابقات بسیار دربرابر هیولا قرار میگیرد و در کوئست بلوغ پیروز شده و هیولا را شکار میکند و به حریم امن (ذهنی و فیزیکی) مراجعت میکند و زندگی عادیاش را از پی میگیرد.
اگر صادقانهتر بررسی کنیم میبینیم قواعد کشتن هیولا، رفتارهای اقلیمشناسانهاش و رابطهی شکار و شکارچیاش با ما، بیشتر شبیه نوعی بازی است. در جایی که وقتی وارد طبیعت میشویم خیلی ساده موضوع نزاع بر سر بقا به هر ترتیب ممکن و همه جور تقلبی آزاد مطرح است. ولی در ارتباط با هیولا موضوع حریمهای امن پیش میآید که در واقع برای خاطر ما به وجود آمدهاند. مثلاً با خود میگوییم نمک برای دفع ارواح خبیث و گلولهی نقرهای برای دفع گرگینه و یک حبه سیر برای دفع خونآشام و سلامت عروق. در برآورد هیولا ذهنیتی شخصی با او برقرار میکنیم و وارد بازی یک به یکی با هیولا میشویم. خونآشام ملزم به نفرت از سیر است. ملزم به مرگ به طریق کذاست. [که در سریال دراکولای استیون موفات در بیبیسی همین را هم به چالش میکشند] مومیایی محکوم است که توی مقبره زندگی کند و نمیشود که هیولای مرداب مثلاً در صحرا به سراغ آدم بیاید.
برای همین است که هنگام تماشای فیلمهای ترسناک گاهی نمیدانیم بخندیم یا بترسیم. چون براثر تکرار میتوانیم الگوهایی را تشخیص بدهیم که باعث میشوند اثر تعلیق ناباوری از بین برود. مثلاً صدای ویالونسلهایی که قرار است موسیقی وحشتآفرین باشند یا دوربین با زاویهی بسته و دری که میدانیم هیولا پشت آن نشسته یا رابطهی هیولا و شخصیت اصلی. شخصیت اصلی که گویی هرگز به عمرش فیلم ترسناک ندیده و از قواعد ژندهاش آگاهی ندارد. قهرمانی(یا قربانی احتمالی) که به جای فرار کردن به سمت منبع اغتشاش و ناامنی میرود. از این رو فیلمهای ژانر وحشت مدام باید هیولا و رخداد وحشت را بازتعریف کنند و از نو بچینند تا بتوانند بیننده را از حریم امن ذهنی خارج کنند و در نتیجه بترسانند. اما همچنان قواعدی وجود دارد که باید رعایت شود. شاید تنها تغییر در روند پدیدهی هنری وحشت، این باشد که قهرمان از پس به اتمام رساندن مناسک کشتن هیولا برنمیآید و یا تصور میکند که هیولا را کشته است اما اشتباه میکند. منظور این که وقتی با جمعی به تماشای فیلم وحشت میروید، آن چند نفری که میخندند لزوماً نمیخواهند روی اعصاب شما باشند بلکه به تشخیص الگوی تکراری واکنش نشان میدهند.
و به نظرم جذابیت زامبیها دقیقاً در همین نکته خلاصه میشود. زامبی انسانریخت(آنتروپومورف) است ولی مفهوم کلاسیک هیولا نیست. هیولا به سراغ شما نمیآید. شما به سراغ هیولا میروید. شما هتاک اقلیم هیولا میشوید. زامبیها اما از قواعد بازی به ترتیب کلاسیک پیروی نمیکنند. به قولی ناجوانمردند. اگر هم با نابود کردن سر میمیرند به خاطر این است که قریببهاتفاق کل موجودات زنده را میشود به همین ترتیب کشت. نه که مختص زامبیها باشد.
زامبی آن رابطهی انتخاب شدن و انتخاب کردن شکار و شکارچی را با ما برقرار نمیکند. زامبی پدیدهای طبیعی است. بلایی است که همه جا هست و شما نمیتوانید به حضورش اعتراض کنید و بگویید جایش در مرداب یا سرداب خانه یا زیر پل است. پدیدهای طبیعی ولی نه به مثابه شهابسنگ یا طوفان. هرچند زامبی هیولایی غیرشخصی است اما هیولایی دقیق است. زامبی نیروی خام طبیعی نیست که همه چیز را بر سر راه خود نابود کند. زامبی(مدرن) گونهی انسان را هدف قرار میدهد و قصد پاک کردن گونهی انسان از زمین را دارد. از این رو رابطهای که با زامبی برقرار میکنیم همانقدر غیرشخصی و آنتیسمپاتیک است. هیچکس دلش برای زامبیها نمیسوزد یا مثلاً قصد نمیکند زامبی را درک کند یا با او مذاکره کند. شاید در ابتدا افرادی باشند که تصور کنند میشود آن حریم امن ذهنی یا فیزیکی را ایجاد کرد. مثل صحنهای در «دبیرستان مردگان» اثر دایسوکه ساتو، که در آن یکی از خالهخانباجیها سعی میکند با یک زامبی مذاکره کند که این همه خونریزی را کنار بگذارد و برسر عقل بیاید. نتیجه البته قابل حدس است. اما نگاه شگفتزده و متحیر خانم حین مردن مبین بهت ما در رودررو شدن با زامبیست. هیولایی که دقیقاً فقط در ظاهر شبیه ماست ولی مطلقاً هیچ قاعده و قانونی را رعایت نمیکند و مثلاً اگر پای صحبتش بنشینی و عصارهی افسنتین بنوشانیاش، برایت در تقلایی مالیخولیایی از خاطرات از دست دادن معشوقش نخواهد گفت.
گفتار سوم
در بطن نمادگرایی و الگوسازی و مابهازاسازی در داستان ژانری با وجود پیچیدگی ظاهری گراهای بصری (که خیلی وقتها شبیه جوک داخل گروهی است و اگر داخل گروه نباشید نمیتوانید دلیل خندهی یاروها را بفهمید)، منطق سادهای بر همه چیز خصوصاً هیولا حکمفرماست. هیولا تجسم غریبه، دیگری، غیرخودی، اگزوتیک و ناسازگار است. برای همین در ابتداییترین و سادهترین سیستمهای نقد، وقتی به هیولا میرسیم بعید نیست جملاتی از این دست بشنویم که: «هیولای هاوکلاین نماد کمونیسم است که توسط ایمان مسیحی نابود میشود». اما آنچه این نوع نقد ولنگ و وازیک و غیرحرفهای نادیده میگیرد البته روح زمانه است. این که عرف و فرهنگ به سرعت تغییر میکند و دوستان سیاسی به دشمنان تبدیل میشوند(و برعکس) و مثلاً کمونیسم و کپیتالیسم که زمانی بر علیه فاشیسم متحد بودند حالا خود با هم درگیر هستند. از این رو هر بار تعریف ما از بیگانه و دشمن عوض شود، در روش نقدی ما یا به واقع در نتیجهی نقد ما تأثیر خواهد داشت.
برای این که در دام نقد مقطعی(چنانچه خودمان میلی بدان نداشته باشیم) نیفتیم، میتوانیم از یک سطح بالاتر هیولا را چنین تعریف کنیم که عدم توازن و ناسازگاری اغراق شده در تقابل با جریان عرفی جامعه است. هیولا همیشه خارجی و دیگری است فارغ از این که در آن مقطع خاص تاریخی مابهازایش چیست.
مرکزیت مفهوم بیگانه و دشمن را میتوان در اسامی فیلمهای ترسناک دید: «چیزی از آن سوی فضا!»، «آن چیز!»، «هجوم چیزهایی که از جایی نامشخص آمدهاند» و «وحشت در آنجا!». حالا به تبع عرف میشود جای چیز و جا و فلان و بیسار را با کلماتی همچون سرخ(کمونیسم) و از این دست اشارات پر کرد.
موضوع نمادگرایی از دامن زامبیها دور نمانده. اگر نموداری از شدت «دیگریهراسی» تشکیل دهیم و هیولاها را در این نمودار قرار دهیم(به ترتیبی که بشود نشان داد هیولا تا چه میزان دیگریهراسی را در ما ایجاد میکند) قطعاً زامبیها در منتهاعلیه بالای نمودار قرار خواهند گرفت.
ما زامبیها را در نور ترس از چیستی آگاهی بازمیشناسیم. یعنی تصور غالبی که نسبت به دشمن داریم این است که نمیدانیم چیستند و چطور فکر میکنند. یکی از معمولترین کارها در دوران جنگ این است که دشمن را متمایز از خودمان بنمایانیم و چه کاری راحتتر از این که بگوییم دشمن و سیستم فکریاش حالتی زامبیوار دارد. شاهدش را میتوانید در پوسترهای دوران جنگ جهانی دوم بهتر ببینید. اگر دشمن فاشیسم است بر روی بیاحساسی فاشیسم تأکید میکنیم. اگر کپیتالیسم است بر پولپرستی بیفکرش و مصرفگراییاش. اگر کمونیسم است به دکترینه شدن و و عدم وجود فردگرایی فکری و حکومت ذهنیتی واحد بر جامعه. از این رو زامبیها را همیشه میتوان به این یا آن دستهی سیاسی و تفکر فلسفی و مذهبی وصل کرد.
به قولی اگر وحشت از کرانههای ناشناختهی زمین را عامل اقبال داستانهای وحشت اگزوتیک لاوکرفت و همقلمانش بدانیم، وحشت از چیستی آگاهی و وحشت از موجوداتی که قابلیت سمپاتی و همدردی ندارند دلیل اقبال زامبیهاست. از این رو زامبیها هیولاهایی مناسب روش زندگی ما هستند. که این خود آفتاب آمد دلیل آفتاب است چون هیولا مفهومی قائم به ذات نیست و در کمال تأسف و ناامیدی علاقمندان به پیشهی زامبیکشی، هیولاها وجود خارجی ندارند و ساختهی دست ما هستند. از این رو ساختن کنت دراکولا دیگر دغدغه نیست. چون مالیخولیای اشرافزادگی دیگر دغدغه نیست. اگر هم بخواهیم خونآشام را بنمایانیم مجبوریم به هیولایی شبیه به هیولاهای داستان I am Legend بدلش کنیم.
زامبیها همانقدر قدیمی هستند که اجنه و خونآشامها. بنابراین صحبت از این که زامبی مفهومی مدرن است یا هیولایی قرن بیستویکمیست کمی عجیب است. همانقدر که آخرین طراحی بدنهی پراید که آن را به استن مارتن فیلمهای ۰۰۷ شبیه کند باعث نمیشود پراید ماشین بهتری بشود یا از قرن بیستم به قرن بیستویکم قدم بگذارد. حرف دقیقتر این است که بگوییم هیولا با توجه به نیاز ما ظاهرش عوض میشود و سریعتر و خشنتر یا کندتر یا باهوشتر میشود. اما تصور این که مثلاً زامبی هیولایی مدرن است که منعکسکنندهی تهاجم فرهنگ الف به فرهنگ ب است، پاشاندن تفکر ما و درونیات ماست بر هیولایی که همیشه بوده است. هیولاهای شاخصی مثل زامبی و خونآشام زیربناهایی مجانی و مناسب هستند برای بسط هیولایی که در نهایت مایلیم به بیننده و خواننده عرضه کنیم و نشان بدهیم.
-
آقای سوری عزیز، بهترین و جامع ترین مقاله ای بود که درباب این موضوع تا بحال خواندم و لذت وافر بردم. دست مریزاد.
-
بسیار بسیار لطف دارید 🙂
در کنار باقی مقالات پروندهی زامبیها اگر خونده بشه امیدوارم تصویر جامعی بده.
-
-
مقاله خوبی بود افرین