لاوکرفت و ناگفتههایش به گاهِ تماشای استاروارز
همانطور که شاید به گوشتان خورده باشد لاوکرفت زبانی خاص برای توصیف جهان داستانش و برای القای ترس داشت. زبانی که پر از کلمات مغلقی بود که بر تعلیق حادثهی وحشتزا میافزود. هیولایی را توصیف میکرد که ثقل توصیفش در گلوگاه درک تصویر موصوفش گیر میکرد و به موصوف تجسمی نیمهرسانا و دهشتانگیز میبخشید. البته به اعتبار همدورهایهایش لاوکرفت آدم بیسوادی بود که سعی میکرد بیسوادیاش را پشت کلمات قلمبه سلمبه پنهان کند. یک حسی به من میگوید لاوکرفت بدش نمیآمد از دورهی خودش کنده شود و بیاید و استاروارز ببیند. آنچه در ادامه میخوانید توصیف استاروارز است به گزارش لاوکرفت اگر میسر بود به زمان ما سفر کند.
شاید شما هم بعدازظهری از زندگیتان را به چنین گمانهزنیهایی سپرده باشید. اگر فلان شخصیت مهم تاریخی را میشد از بطن جریان زمان بیرون کشید و به زمان حال آورد، واکنشش چه خواهد بود؟ حس حافظ به نامجو؟ حس آلفرد بستر به سایبرپانک مدرن؟ ملیه از تماشای آواتار چه حسی خواهد داشت؟ الیوت قرن بیستویکم را چطور ارزیابی خواهد کرد؟ لاوکرفت با تماشای استاروارز چه حالی خواهد شد؟ از قضا این آخری به لطف سرویراستار سایت سامتینگ آفول میسر است.
همانطور که شاید به گوشتان خورده باشد لاوکرفت زبانی خاص برای توصیف جهان داستانش و برای القای ترس داشت. زبانی که پر از کلمات مغلقی بود که بر تعلیق حادثهی وحشتزا میافزود. هیولایی را توصیف میکرد که ثقل توصیفش در گلوگاه درک تصویر موصوفش گیر میکرد و به موصوف تجسمی نیمهرسانا و دهشتانگیز میبخشید. البته به اعتبار همدورهایهایش، لاوکرفت آدم بیسوادی بود که سعی میکرد بیسوادیاش را پشت کلمات قلمبه سلمبه پنهان کند. اما حسی به من میگوید لاوکرفت بدش نمیآمد که از دورهی خودش کنده شود و بیاید و استاروارز ببیند.
آنچه در ادامه میخوانید توصیف استاروارز است به گزارش لاوکرفت(اگر میسر بود به زمان ما سفر کند). امیدوارم در ذهن داشته باشید که در زمان لاوکرفت نژادپرستی امری عادی بوده.
این داستان اندوهبار را با هشداری شروع میکنم که تمامیِ اهل خرد باید به آن گوش فرادهند؛ دنبال نکنید مسیری را که من در آن پا نهادهام. که اگر نوایِ نیلبک میخانهروهایی با چشمان تماما سیاه، یا ندایِ یک اهرمن-ماهیمرکبِ کمینکرده تو را به جنون نکشاند، قطعا با دیدنِ حرکاتِ مضحک یک دلقکِ ناخجسته با اشعههای ملون در دست منزجر خواهی شد.
شوالیهی سیهپوش
ویرانشده به دست ترس، در بسترم دراز میکشم. روانم متلاشیست از شهادتِ آن صحنهی وهمافزا. گوِهی بزرگ، بزرگ به بزرگیِ خودِ ستارگان، در سفر و در جستوجویِ طرحی نافهمیدنی. مردمان برخود میلرزند از وحشتِ این وجودِ شوم. خود را مسلح میکنند،اما حملات و ضرباتشان بر شوالیهی سیهپوش به هیچ میماند. او درونِ دود گام برمیدارد گویی که او خود دود است (دودی شوم و اهریمنی) و به آسانی، خلق را درهم میکوبد.
تنها خودِ مرگ میتواند چیزی باشد که پشتِ صورتکِ نامبارکش میزیَد و من بیش از این تاب و شهامت اندیشیدن به او را ندارم، که خود کسی خواهم بود که به خلاء سیاهی افکنده میشوم که بلاشک منزلگاه اوست.
جادوگرِ چروکیده
ساکن در مردابی وحشتافزا، عفریتک نزار و ناتوان بهچشم میآید، ولی بااینحال نیرویِ بسیار دارد. او محافظ و نگاهدارِ رموزِ نامشروعیست که هیچ ذهنی مقدر به دانستنشان نیست و بههرقیمتی که شده باید از آنان دوریگزید.
مبهم و رازآلود صحبت میکند و میکوشد که که با چربزبانیهایش مردمان را وسوسه به جستنِ رموزِ ممنوعهی کیهان کند؛ آه که دیوانگیِ تنها راهِ رهایی از آن چیزهاییست که دانستهشده و دیگر هرگز فراموش نمیشوند.
جانورِ قهوهای
من تنها بالاجبار است که از این حیوان سخن میرانم، که تو را هشدار دهم که هرطوریکه شده از این موجودِ درندهخو که تنها هدفش دریدنِ مردماناست دوریگزینی. گوریدهمو است و کریهالمنظر، و من از بیمِ ترسیمِ تصویری قابلدرک از این شیطان جرئت بیشاز این توضیحدادن را ندارم. به گوریلی بزرگ یا مردی از هندِ غربی میماند، اما بسیار بسیار درندهتر. احتمال میدهم که خون بنوشد، هرچند که با قطعیت چنین چیزی را مشاهده ننمودهام.
سرعتی سرسامآور
در مکانی غریب که حشرات با صدایِ آدمیان سخن میگویند و موجوداتی با هیبتِ کریهِ نرمتنان حکمرانی میکنند، رقابتی در جریان است. مسابقه، مسابقهی اسبدوانی نیست. فرزندانِ انسان به پیکار با چیزهایی میپردازند که من حتی در توصیفشان هم تردید دارم. به من گوش کن کارتر، وقتی به تو میگویم که کودکان به ارابههایی با موتورهایِ جیغکشِ بخاری بسته شدهبودند و با چه سرعتی در هوا به اینسو و آنسو پرتاب میشدند. جانوری که ابتدا با یک سمور اشتباهش گرفتم اما بسیار بدذاتتر بود و بیرحم تر، در جستوجویِ طفلِ انسانی بود برای کشتنش. آخر برای چه، کارتر؟
وحشتِ خالصِ این عالم خارج از تحمل است. میپندارم که طفل کشته شده، زیرا که بیش از این تاب تماشا ندارم.
بزهایِ برفی
در دیوانگیِ خویش نگاهم را بر سرزمینی افکندم، آنقدر سرمازده بود که هر فرد در آنجا طی چند لحظه به هلاکت میرسید. تیغستانِ یخزدهای که پرسهگاه اسکلتهایِ سیاهیست که آتش از دهان بیرون میدهند، و موجودات ژولیدهمویِ بزرگی که بیهیچ ترحمی یک مرد را میبلعند. در چنین مکانِ غریبی اسب یا قطاری تردد نمیکند. اینگونه است که مردمان چارهای ندارند جز تکیه بر جانوارانی بزسان که رویِ دوپا راه میروند. نخست، وجودِ این موجودات آنقدرها مرا نمیآزرد، تا اینکه مردی را درون بدنِ یکی از آنان نهادند. او را درونِ امعاواحشایِ غیربشریش جادادند! چگونه چنین چیزی ممکن است؟ نه. من نمیتوانم این را بپذیرم. بیشاز این دربارهاش سخن نخواهم گفت.
قورباغهی برزنگی
شاید عجیبترین ساکن این سرزمین که دیریست تاریکی بر آن سایه فکنده، شیطان کشسانچهرهی پرصروصدایی بود، از قلمرویِ زیرآبها. حرکاتش را سرگرمکننده یافتم، اما همانکه حضورش از تحملم خارج شد در وحشت از آن نگاره عقبنشستم. انبوهی از این موجودات در حفرهی مغاک تنفرانگیزی ساکناند. نژادِ وحشیشان رامنشدنی به نظر میآید و به دلایلی که نمیتوانم به آنها پیببرم با مانکنها وارد نبرد شدند و برعلیهشان از گویهایِ نور استفاده کردند. نگرانیِ من از این است که این مردمانِ غریب زمین را کشف کنند و به سیاهانِ زمینیمان راه و روشِ استفاده از گویهای درخشان را نشاندهند. فیالحال، میبایست هوشیار و گوشبهزنگ باشیم و به چنین نژادهای نامتمدنی اجازهی سرک کشیدن به زمین از رویِ سرگرمی را هم ندهیم. مبادا که شهوت همبستری با مانکنهایمان یا بدتر از آن، بانوانمان را در سر بپرورانند!
بروید، همین حالا که میتوانید! قبل از آنکه راهشان را به زمین پیدا کنند!
دیگر مطالب سفید در باب لاوکرفت و ادبیاتش:
وحشت ماورالطبیعه در ادبیات: ادگار الن پو
وحشت ماورالطبیعه در ادبیات: فجر حکایات وحشتانگیز
این مطلب ترجمهای بود از +
-
خیلی با حال بود. کلی خندیدم. دستتان درد نکند.
-
فکر نمی کردم برام جالب باشه، اما بود! خیلی زیاد 🙂
-
به نظرم دیگه کم کم وقتشه به سلیقهی انتخاب مطلب سفید اعتماد کنید 🙂
-