فیلم‌های کمیک بوکی نیازی به سوپرهیروها ندارند

8
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

دخالت‌های بیجای واحد مارکتینگ فیلم‌ها در کار کمیک‌ها، آرک‌های بی سر و ته که مثل همیشه قرار است به بحران‌(crisis)های شلوغ و بی‌خاصیت و قائم به فن‌سرویس‌های دل به هم زن و نازل برسند، تمرکزهای افراطی روی افاده‌های سیاسیِ جریانِ اصلی پسند(به سبک صدا و سیمای فخیم و محترم ایران) عوض داستان‌پردازی، و البته ریبوت‌هایی که مرتباٌ رخ می‌دهند و به واقع عواقب و پیامدهای واقعی را از داستان‌ها می‌گیرند و کار را به جایی می‌رسانند که من هزار بار هم مرگ سوپرمن یا آقای ولوورین را ببینم، دیگر پلک هم نمی‌زنم. تمام این‌ها در کنار هم و البته تکرار دوباره و چندباره‌شان طی سال‌ها، وضع را به اینجا رسانده‌اند که دست و دل شخص من دیگر به خواندن کمیک ابرقهرمانی نرود مگر در مواردی معدود.

این که غر بزنیم و از این انگاره‌ی غلط شکایت کنیم که کمیک بوک یعنی ابرقهرمانی و آن هم فقط مارول و دی‌سی، شاید البته یک جور نخوت و آلترناتیو پسندی تصنعی تلقی شود. البته جای غر زدن چندانی هم باقی نمانده و راستش موضوع، بحث امروز و دیروز هم نیست. یعنی حقیقتش را بخواهید، ادبیات مصور، لااقل در سطح انبوه و مشتری پسندش در آمریکای شمالی، پیوندی عمیق و تاریخی با دو ناشر پر سر و صدا دارد و تقصیر این سوءتفاهم که جز مارول و دی سی ناشر کمیک نداریم، بر گردن جریان سیل‌آسای فیلم‌های کمیک بوکی یکی دو دهه اخیر و امثال این‌ها هم نیست. القصه آنکه برکسی حرجی نبوده و نیست که چرا از دارک هورس و ایمیج و کهذا اعاده حیثیت نمی‌کنند. موضوع صرفاً تجاری است و برمی‌گردد به دوران «عصر طلایی» کمیک‌های دی‌سی و سابقه ۸۰ ساله مارول و بازارشناسی این دو. در عین حال ولی فارغ از هر قضاوتی که داشته باشید، شرمی ندارم که بلند اعلام کنم در حال حاضر، کارهای مارول و دی‌سی به جز معدود مواردی، نه تنها خسته کننده شده‌اند، که اصلاٌ غیرقابل خواندن هستند. انگشت اتهام برای یافتن مسبب این روند تولید آشغال سالانه‌ی دو ناشر پر سر و صدا را هم خیلی جاها می‌توان نشانه گرفت. دخالت‌های بیجای واحد مارکتینگ فیلم‌ها در کار کمیک‌ها، آرک‌های بی سر و ته که مثل همیشه قرار است به بحران‌(crisis)های شلوغ و بی‌خاصیت و قائم به فن‌سرویس‌های دل به هم زن و نازل برسند، تمرکزهای افراطی روی افاده‌های سیاسیِ جریانِ اصلی پسند(به سبک صدا و سیمای فخیم و محترم ایران) عوض داستان‌پردازی، و البته ریبوت‌هایی که مرتباٌ رخ می‌دهند و به واقع عواقب و پیامدهای واقعی را از داستان‌ها می‌گیرند و کار را به جایی می‌رسانند که من هزار بار هم مرگ سوپرمن یا آقای ولوورین را ببینم، دیگر پلک هم نمی‌زنم. تمام این‌ها در کنار هم و البته تکرار دوباره و چندباره‌شان طی سال‌ها، وضع را به اینجا رسانده‌اند که دست و دل شخص من دیگر به خواندن کمیک ابرقهرمانی نرود مگر در مواردی معدود. قبول که گاهی سر و کله‌ی نویسنده‌های خوش‌ذوقی پیدا می‌شود تا برای هر دو ناشر کارهای تمیزی بنویسند، ولی اولاً باید اقرار داشت این نمونه‌ها محدود به مواردی می‌شوند که ناشر از سر ناامیدی یا ناچاری، اختیارات تام به نویسنده می‌دهد(مثلا اینکه مارول درباره کمیک ویژن تام کینگ-که توصیه می‌کنم حتماً بخوانیدش- چیزی برای قمار کردن نداشت و بنابراین تماماً به کینگ سپردش تا بهترین کمیک سال‌های اخیرش تحصیل شود)، و ثانیاٌ هم باید در نظر داشت که این کارهای درخشان، نه روال معمول، بلکه استثنا شده‌اند و در مقابل در کارهای ناشرین مستقل است که شکوفایی کامل خلاقیت و آزادی کامل داستان پردازی را از نویسندگان و طراحان می‌بینیم.

با این حال باید اعتراف کرد هرچقدر که ناشرین مستقل در سال‌های اخیر روی صفحات کمیک خوب کار کرده‌اند، از قافله‌ی تولیدات سینمایی عقب افتاده‌اند و مارول و دی‌سی(بیشتر مارول)، این بازار را کاملاٌ قبضه کرده‌اند. کسی نمی‌داند در سال‌های آینده چه اتفاقاتی می‌افتد، که چه روزی ساخته شدن سریالی از کمیک‌های ساگا یا فیلمی از اسپاون را(که وادارتان نکند خانواده‌ی محترم فیلم‌ساز را یاد کنید) خواهیم دید؛ با این حال در همین بیست سی سال اخیر هم به موازات فیلم‌های بتمن و سوپرمن و اسپایدرمن و اونجرز که پرده‌ها را تسخیر کرده‌اند، فیلم‌های درخشان و خوبی هم از کمیک‌هایی که دخلی به مارول و دی‌سی نداشته‌اند، ساخته شده‌اند، که شاید در انبوه تبلیغات پرهیاهوی فیلم‌های ابرقهرمانی، از زیر رادار خیلی‌ها گریخته باشند. در ادامه به معرفی بعضی از این فیلم‌ها می‌پردازیم. توجه داشته باشید که این مقاله، لیستی از بهترین یا خفن‌ترین یا هرچه‌ترین فیلم‌های کمیک‌بوکی نا-مقتبس از مارول و دی‌سی نیست، پس اگر دیدید فیلم محبوب شما، در ادامه مغفول واقع شده، متوجه باشید که مقاله صرفاً بازتاب سلیقه‌ی شخصی نگارنده بوده و البته خیلی از فیلم‌هایی را که در ادامه اشاره‌ای بهشان نشده(مثل sin city) از فیلم‌های محبوب شخص من هم هستند، اما صرفاً به دلایلی نیازی به معرفی‌شان ندیدم. به واقع تلاش بر این بوده که یا فیلم‌هایی معرفی شوند که نقطه‌ی اتکای روایتشان بصری است و سازندگان هوشمندشان دریافته‌اند در ترجمه‌ی یک مدیوم تصویری به مدیوم بصری دیگری، چقدر تصاویر مهم هستند و اهمیتشان از نریشن و دیالوگ و مونولوگ و غیره صدها بار بیشتر است یا اگر چنین خصایصی ندارند، دست کم نکته‌ای داشته باشند که موجب تمییزشان از خروجی‌های خط تولید فیلم‌های ابرقهرمانی می‌شود. پس این شما و این هم برخی از فیلم‌های جالب توجه کمیک‌بوکی-بدون هیچ ترتیب و ارجحیتی- که از مارول و دی‌سی(و توابع و ملحقاتشان مثل ورتیگو و پارادوکس پرس) اقتباس نشده‌اند.



Dredd

این فیلم را با آن فاجعه‌ی زیست محیطی «قاضی دِرِد» که در سال ۱۹۹۵ اکران شد و سیلوستر استالونه در آن بازی کرد اشتباه نگیرید. این یکی همین سال ۲۰۱۲ بود که ساخته شد و راستش فیلمی بود که به هیچ وجه حق نداشت صفت خوب را به قامت خود ببیند. عنوانش Dredd 3D بود که آشغال‌هایی مثل سیکوئل‌های jaws را به ذهن متبادر می‌کرد. طعم فیلم مضحک استالونه هنوز در کام مردم مانده بود و طبعاً و تبعاً فیلم فروش خوبی نداشت. خود فیلم هم به نظر می‌رسید بودجه‌ی چندانی نداشته باشد و بازیگر شاخصی هم نداشت. ولی با تمام این اوصاف فیلم فقط با رعایت یک نکته‌ی ساده بدل به تجربه‌ی متفاوتی شد: فیلم کمیک‌ها را به خوبی درک کرده بود.

کمیک‌های Dredd که ناشر بریتانیایی 2000AD منتشرشان کرده و جان وگنر خالقشان بوده، داستان یک جهان آپوکالیپسی در آینده‌ای دور را روایت می‌کنند. جهانی دیستوپیایی که در آن زمین به ویرانه‌ای رادیواکتیو بدل شده و ابرشهرهای غول‌آسایی چند ده برابر شهرهای امروزی در میانه‌ی این ویرانه بنا شده‌اند که آخرین جزایر مسکونی بشریت روی ارض مسمومند. به پا داشتن قانون در این شهرها، برعهده‌ی رده‌ای از مأموران قانون است که به نام «قاضی/judge» شناخته می‌شوند. قاضی‌ها همزمان مأمور پلیس، قاضی، هیأت منصفه و مجری حکم خود هستند و به واقع تمام روند قانونی به قضاوت شخصی و آنی قاضی‌ها قلب شده است. کاراکتر اصلی کمیک‌ها هم قاضی دِرِد است و نکته‌ی مهمی که فیلم به خوبی آن را درک کرده و خود را به واسطه‌اش بدل به یک اقتباس خوب و وفادارانه کرده نیز مربوط به همین کاراکتر می‌شود. دِرِد در واقع یک شخصیت نیست. یک کاراکتر با آمال و امیال و اوهام عادی بشری نیست. تحت تأثیر شرایط بیرونی یا درونی قرار نمی‌گیرد. آرک سفر قهرمان کلاسیک ندارد و از همه مهم‌تر، مطلقاً قهرمان هالیوودی به سیاق کاراکترهای سیلوستر استالونه نیست. دِرِد تجسم خشک و بی‌انعصاف قانون یا به قولی عدالت است. تسامح و تساهل و گذشت در کارش نیست و به نوعی یک نیروی طبیعی مانند سیل یا زلزله است که نباید تلاش کنید درکش کنید یا جلویش را بگیرید، فقط باید از سر راهش کنار بروید. در کمیک‌ها هرگز چهره‌ی پوشیده در نقاب قاضی دِرِد را نمی‌بینیم و فیلم هم این قاعده را رعایت کرده(برعکس آن فیلم قدیمی‌تر دنی کنون که به قیمت شکسته شدن مهم‌ترین قانون نانوشته‌ی کمیک‌ها چهره‌ی سوپراستار پوسترپسندش را نمایش می‌دهد).

در عین حال فیلم خودش را به همین برداشت درست از شخصیت دِرِد محدود نکرده و سازندگان آن، پیت تراویس و الکس گارلند، به این دریافت نیز رسیده‌اند که به رغم ستینگ غول‌آسای کمیک‌ها، یک داستانِ دِرِد باید در مقیاسی کوچک روایت شود. مقیاسی مثلاً در حد و اندازه‌های یک ساختمان مسکونی. و اینکه کاراکترهای فرعی کمابیش پخته‌ای نیاز داریم که اطراف دِرِد باشند و نباید مثل فیلم قبلی، درد را در بیابان رها کرد یا با یک سایدکیک آزاردهنده‌ی بی‌مزه عازم سفری کردش که تهش مثلاً قرار باشد چیزی یاد بگیرد. همانطور که گفته شد، خود قاضی درد مطلقاً غیرقابل مذاکره یا تغییر است. ولی داستان اصلی از واکنش‌ها و تغییرات کاراکترهای اطراف او سرچشمه می‌گیرد. چه دشمنش، چه دستیارش و چه مردم عادی شهر، این‌ها مهره‌هایی هستند که دور شخصیت استاتیکی مثل درد تغییر جبهه می‌دهند و تعلیق داستان از این تغییرات و تغیرات شکل می‌گیرد.



Hellboy 2

همینجا اجازه بدهید شفاف بگویم که به نظرم هیچ کدام از دو فیلم هل‌بوی، حق مطلب را درباره‌ی کمیک‌های منبع اقتباس ادا نکرده‌اند. اقلاً در حدود و ثغور داستانی وضع اینطور بوده و دیالوگ‌های خام و توئیست‌های سطح پایین، پلات هردو فیلم را تا حدی تقلیل و تنزیل داده که در قد و قواره‌ی عنوانی مثل هل‌بوی که مهم‌ترین کمیک دارک هورس است نباشند. فیلم‌های دل‌تورو اما هرچقدر در زمینه‌ی داستان ضعیف بوده‌اند، طنز هل‌بوی و مهم‌تر از آن ایده‌های خاص و منحصر به فرد بصری‌اش را عالی درآورده‌اند.

داستان هل‌بوی را احتمالاً همه می‌دانیم. موجود خردسالی از بُعدی دیگر-اگر دلتان می‌خواهد اسمش را بگذارید دوزخ- از طریق یک پورتال به جهان ما منتقل می‌شود و تحت سرپرستی انسان‌ها قرار می‌گیرد و بزرگ می‌شود و محافظ زمین در برابر خطرات خارجی می‌شود. کمیک‌های هل‌بوی که مایک میگنولا خلقشان کرده، جهانی غنی از نظر بصری دارند و مشحون از ایده‌های بکر و بی‌نظیری از موجودات و مخلوقات رنگارنگ هستند. نتیجه‌ی این ترکیب، کمیکی شده که همانقدر که خواندنیست، دیدنی هم هست و یک دارک فانتزی چشم‌نواز، یک جهان استیم پانکی و بیوپانکی متفاوت، یک ساینس-فانتزی استخوان‌دار و یک وحشت لاوکرفتی با آمیزه‌های فولکلور، همه صفاتی مناسب برای توصیفشان هستند.

گیلرمو دل‌تورو، به خصوص در فیلم دوم، در ترجمه‌ی این ایده‌های بصری به سینما خوب عمل کرده است. فیلم اول راستش بیش از حد درگیر انسان‌ها و ماجراهای آن‌ها می‌شود و چیزی از آن جهان شگفت‌انگیز که ذکرش رفت نمی‌بینیم. ولی در فیلم دوم، وارد جهان زیرزمینی ترول‌ها و گابلین‌ها و الف‌ها و افسرهای آلمانی استیم‌پانکی و پری‌دندونی‌های آدم‌خوار و قس علی هذا می‌شویم و اصلاً تجربه‌ی دیدن شات‌ها و سکانس‌های فیلم را به خصوص اگر دلتان برای چیزی شبیه آن سکانس میز شام هزارتوی پن لک زده، فارغ از داستان فیلم- که روراست باشیم خیلی آبکی است- اکیداً بهتان توصیه می‌کنم.



Kickass

بیایید با خودمان روراست باشیم. هرچقدر هم که خجالت آور به نظر برسد، حتماً و بلاشک، بارها پیش آمده که خیال‌پردازی کنید خودتان یکی از ابرقهرمان‌های مشهور کمیک‌بوکی باشید. اصلاً دلیل اینکه کمیک‌ها را دوست داریم همین خیال‌پردازی کذاست. دلیل محبوبیت کاراکتری مثل اسپایدرمن اصولاً همین است که طی نسل‌‌های متمادی به بچه‌ها گفته لازم نیست حتماً اسفناجتان را خوب بخورید و بزرگ شوید یا میلیونر باشید تا ابرقهرمان بشوید و یک پسربچه‌ی دبیرستانی هم می‌تواند یک ابرقهرمان باشد. یا مثلاً درباره‌ی بتمن، همین نکته‌ی ساده که بدون هیچ نیروی فرابشری و صرفاً با اتکا به هنرهای رزمی و هوش و استنتاج(و البته طبعاً یک پدر و مادر پول‌دار ترجیحاً مرده)می‌شود خفن‌ترین ابرقهرمان جهان بود، خود مشوق و محرک آن خیال‌پردازیست. غرض اینکه حتماً یک جایی برای همه‌مان پیش آمده که موقع تماشای فیلمی یا خواندن کمیکی تصور کنیم که خودمان لباس مسخره و دامن و شنل بپوشیم و برویم به جنگ آدم بدها. درباره‌ی خود من اولین بار وقتی اسپایدرمن سم ریمی را می‌دیدم و تعویض لباس سراسیمه‌ی پیترپارکر در کوچه‌ای تنگ را، این خوره به جانم افتاد(این کوچه‌های تنگ هم در داستان‌های ابرقهرمانی ماجرای عجیبی برای خودشان دارند. همزمان مقتل والدین بتمن هستند و مأمن امثال دردویل و اسپایدرمن، و گویا بزرگترین مرکز جنایت و بزه در کل آمریکا هستند و اصلاً بد نیست سر هر کوچه‌ی باریک و تنگ یک کیوسک تلفن نصب شود که سوپرمن بتواند به سرعت لباس عوض کند و به داد خانمی که قرار است آن تو ازش سرقت شود برسد).

از موضوع دور نشویم، کمیک‌های کیک‌اس که آیکون چاپشان کرده و البته حقوقشان کاملاً در اختیار نویسنده‌شان، مارک میلار است، دست روی همین موضوع گذاشته‌اند. داستان درباره‌ی نوجوانی به اسم دیو لیزفسکی است که طرفدار و گیک کمیک است و بدون هیچ قدرت و مهارت خاصی، برای خودش لباسی ابرقهرمانی دست و پا می‌کند و تصمیم می‌گیرد برود به جنگ جنایت و در این مسیر، با جنایتکاران عجیب و البته قهرمانان نامتعارفی مثل بیگ ددی و هیت گرل(که آن صفت نامتعارف اشاره دارد به در کنار هم قرار گرفتن خشونت وحشیانه‌شان و سر و ظاهر احمقانه‌شان) آشنا می‌شود. کمیک‌ها کمدی سیاه خاص خودشان را دارند و نوعی تأمل سرخوش درباره‌ی ماهیت و ذات داستان‌های ابرقهرمانی‌اند و خواندنشان را بهتان توصیه می‌کنم، ولی فیلمی که متیو وان از رویشان ساخته، بیشتر دستپخت خود وان است تا میلار. به واقع آن نوع طنز و انرژی و بذله‌گویی مفرح و سیاه و سبک بصری منحصر به فرد وان که بعدتر در کینگزمن(یک فیلم کمیک‌بوکی غیرابرقهرمانی خوب دیگر) قوام و کمال یافته و به اوج رسیده، در کیک اس هم دیده می‌شود و اگر دنبال یک پارودی/کمدی خودآگاه تند و تیز هوشمندانه‌ی مفرح هستید و ددپول را هم از قبل دیده‌اید، حتماً کیک‌اس را بهتان پیشنهاد می‌کنم.



Scott Pilgrim vs the World

راستش را بخواهید من شخصاً دلم برای آدم‌های دهه‌ی پنجاه(به خصوص نیمه‌ی دومش) و دهه‌ی شصت(به خصوص نیمه‌ی اولش) می‌سوزد. یعنی به حال آن‌هایی که خاطره‌ی بصری طفولیتشان به تماشای خروجی‌های فیلتر صدا و سیما و کارتون‌هایی که رنگ غالب و فایقشان زرد و خاکستریست و ماجراهایشان رنج و مصیبت و وقایع عادی و خسته‌کننده‌ی روزانه و روزمره است افسوس می‌خورم. به نظرم واقعاً دردناک می‌رسد که چطور این کودکی زرد و بی‌رنگ قوه‌ی تخیل این‌ها را تحدید و تهدید کرده و قدرت تتبع و کنجکاوی‌شان را کشته. درست برعکس ایشان ولی کودکی نسلی که من متعلق به آن هستم به دی‌جی‌مون گذشت. به میکرو و آتاری و سگا و پلی استیشن بازی کردن سر شد. به تماشای انیمه‌های شنون و زلدا بازی کردن بود که کودکی ما پر شد. نوستالژی نسل ما اسپایدرمن سم ریمی است و بتمن تیم برتون و هری پاتر و نه هاچ زنبور عسل و بابالنگ‌دراز و قصه‌های مجید. پس چنین نسلی در مقابل یک جهان و داستان عجیب و ابزورد خیلی سهل‌گیرتر از آن نسل فلک‌زده‌ی مذکور است و آن جهانی که ذکرش رفت هم در سری ۶ جلدی کمیک‌های اسکات پیلگریم متجلی شده که به واقع مانفیست هر آن چیزیست که این نسل را-گویا همزمان همه جای دنیا- ساخت. به قول جاس ویدن اسکات پیلگریم «وقایع نگاری این دوره و زمانه است»، و راستش شک دارم کسی به جز ادگار رایت می‌توانست اقتباس سینمایی درستی از کمیک‌های برایان لی اومالی دربیاورد.

اگر نمی‌دانید، بدانید که ادگار رایت احتمالاً از مهم‌ترین کارگردان‌های زنده‌ی حال حاضر است. رایت از مکتب آن کارگردان‌هاییست که سینما را به مثابه‌ی یک استدلال می‌بینند که هر شات باید در آن گزاره‌ای باشد برای رسیدن به مقصودی خاص، و همانطور که برای نگارنده‌ی این سطور مهم‌تر از هرچیز دیگری، ریتم و ضربآهنگ کلمات و چینش بهینه‌ی آن‌ها کنار یکدیگر است، برای رایت هم ریتم اساس سینماست. ادگار رایت مثل خیلی‌های دیگری که این روزها دلشان می‌خواهد نماهای بلند بدون کات بگیرند، از کات گریزان نیست. برعکس، کات بهترین آلت و مهم‌ترین وسیله در جعبه ابزار ادگار رایت در ساختن همان ریتمی‌ست که از آن صحبت شد. سبک کارگردانی رایت هم کات‌های سریع و پشت سر هم است که البته با توجهی وسواسی به جزئیات، در تدوین، در صداگذاری، در فیلمبرداری، در قاب‌بندی و تعیین آنچه در قاب هست و آنچه نیست و معنی و تبعات هرکدام برای شات نهایی، ممتزج شده و نتیجتاً این سبک نه تنها مثل اکشن‌های پرکات امروزی آشفته نیست، بلکه برعکس، به شکل موجز و تمیز و  منظمی مقصود کارگردان را برآورده می‌کند و مثل غزلی است که با کمترین کلمات، بیشترین حرف‌ها را گفته است. به واقع آنچه برای رایت اهمیت زیادی دارد، فضای خالی بین کات‌هاست. ترنزیشن‌هایی که مخاطب را از یک صحنه به صحنه‌ی دیگر می‌برند، برای رایت نه صرفاً یک عمل شاقه‌ی اجباری برای سر هم بندی داستان، که از قضا دقیقاً ابزار اصلی قصه‌گوییست که به کمک این فضاها داستانش را تعریف می‌کند. این شیوه‌ی روایی رایت باعث می‌شود مخاطب در نوعی تعامل با فیلم قرار بگیرد، که محدود به شاتی که در آن قرار گرفته نباشد و بتواند دنیای گسترده‌ی پشت هر نما را تصور کند و خودش در ذهنش به تدوین دوباره‌ی فیلم بپردازد. و چنین سبکی که آن تأثیر را روی ذهن مخاطبش دارد، شاید بی‌نقص‌ترین روش ممکن برای ساختن فیلمیست که بیش از هرچیز درباره‌ی مدیومی تعاملی مثل گیم(در کنار کمیک و مانگا و موسیقی و غیره و غیره) است. کمدی کات هم البته کمدی بصریست که نه صرفاً ناشی از موقعیت، که مهم‌تر از آن ناشی از ریتم و آهنگ تغییرات موقعیت است.

به جز این البته رایت در اسکات پیلگریم فرم کمیک، گیم و انیمه را در سینما ریخته(بدون آنکه قیمه‌ها را توی ماست‌ها بریزد) و به خصوص قرابتی غریب میان تجربه‌ی دیدن فیلمش با خواندن یک کمیک برقرار ساخته. نیاز نیست آلبرت انیشتین باشید که حرکات فرمی فوق‌العاده خلاقانه‌ی رایت و مشابهت‌های فیلم با فرم کمیک و مانگا و گیم و غیره را دریابید، ولی اگر خوب روی فیلم دقیق شوید و به شات به شاتش توجه کنید، تازه آن زمان است که متوجه می‌شوید چقدر وقت و انرژی و دقت پای این رفته که فیلم آن حس و حال را به خودش بگیرد.

اینجا قاعدتاً باید خلاصه داستانی هم از اسکات پیلگریم بدهم، که درباره‌ی پسری به همین نام است و مبارزاتش با هفت عاشق قدیمی معشوقش رامونا فلاورز و این صحبت‌ها. ولی راستش اسکات پیلگریم داستان نیست، تجربه است، و خلاصه‌ی داستان دادنِ من در اینجا درست مثل این است که بخواهم در معرفی یک گیم(که واقعاً گیم باشد و نه فیلمی در لباس گیم) داستانش را برایتان تعریف کنم. اسکات پیلگریم را ببینید که بی‌شک بهترین فیلم یکی از بهترین کارگردانان زمانه‌ی ماست و البته نیازی به گفتن نیست که از نظر نگارنده، احتمالاً بهترین فیلم کمیک بوکی مقتبس از ناشرینی به جز مارول و دی‌سی باشد.



Snow-Piercer

در آینده‌ای نامعلوم، زمین به سبب تزریق گازهایی در لایه‌های فوقانی جو برای کنترل تغییرات اقلیمی، منجمد شده و عصر یخبندان به شدت سرد و کشنده‌ای به پا شده. بشریت محدود شده به قطاری ۱۰۰۱ واگنی که علی‌الدوام زمین را دور می‌زند و هرگز نمی‌ایستد. در این قطار طبقات اجتماعی، درست مثل جوامع امروزی، شکل گرفته است. انتهای قطار، مسافرینی ساکنند که با بلیط‌های ارزان یا حتی رایگان سوار قطار شده‌اند و در فقر و فلاکت زندگی می‌کنند، غذایشان سوسک تخمیر شده است، کارشان مرتفع کردن نیازهای طبقات بالاتر است و خلاصه طبقه‌ای سرکوب شده و منکوب شده هستند که از هیچ حقوقی برخوردار نیستند. وسط قطار جای مسافرین عادی است که زندگی کسالت بار خود را می‌گذرانند و پروپاگاندای الوهیت قطار و سازنده‌ی آن که مسکنش جلوی قطار است، مدام به گوششان خوانده می‌شود و به همین ترتیب، هرچه جلوتر می‌رویم، طبقات اجتماعی ساکنین قطار بالاتر می‌رود. قطار در واقع به مثابه‌ی جامعه‌ی بشریت و به این دید، کمیک فرانسوی Le Transperceneige که تایتان کمیکس نسخه‌ی ترجمه‌ی انگلیسی‌اش را منتشر کرده، چیزی نیست جز یک داستان تمثیلی از های‌آرکی و نظام طبقاتی کپیتالیسم مدرن. ولی در واقع بونگ جون هو، تارانتینوی کره‌ای، در فیلمی که از روی کمیک ساخته، کاری بیش از روایت این تمثیل کرده است. جون هو این تمثیل و داستان را تنها روایت نکرده، بلکه عملاً به تصویر کشیده. از امکانات بصری سینما نهایت استفاده را برده و نوعی ابرروایت درون فیلمش خلق کرده که نه فقط در قالب دیالوگ و مونولوگ، که در شمایل تصاویر به ظاهر بی‌ربط پیش و پس‌زمینه نیز داستان و تم را روایت می‌کنند. مثلاً به این توجه کنید که انتها و ابتدای قطار، هردو بی پنجره هستند. هردو کنتراست رنگ و نور مشابهی دارند و خلاصه مثل هم به تصویر کشیده شده‌اند و به واقع ساکنین بالانشین اعیانی و پایین‌نشین مفلوک قطار، هردو قطار(بخوانید سیستم) را هرآنچه که هست و تمام جهان می‌دانند و تنها در میانه‌ی قطار است که نور و رنگ متفاوت و پنجره و دیدی به جهان بیرونی که منجمد شده می‌بینیم و از قضا تنها کسانی که سودای بیرون رفتن از قطار(باز هم بخوانید سیستم) را دارند، همین میانه‌نشین‌ها هستند و طبقات پایین تنها به فکر جلو رفتن هستند و اینکه جایگزین ساکنین ثروتمند جلوی قطار شوند و درون همین سیستم می‌اندیشند. یا اگر فیلم را ببینید و شیوه‌ای را که جون هو به وسیله‌ی آن، موقعیت‌های دو انتخابی را در قالب انتخاب میان چپ و راست یا همان جلو و عقب قطار به تصویر کشیده، خواهید دید که توفیر روایت بصری در موقعیتی که انتخاب سخت پیش می‌آید با اکسپوزیشن پراندن و مخاطب را کندذهن فرض کردن به شیوه‌ی حضراتی مثل نولان چقدر است. سخن کوتاه می‌کنم که حرف زدن درباره‌ی این فیلم بدون اسپویل کردنش سخت است، ولی فیلم یک درس کامل سینماست که چطور داستان را با تصویر روایت کنیم، همانطور که کمیک‌های خوب چنین می‌کنند.



Unbreakable

اینحا حق دارید یقه‌ی نگارنده را بگیرید و به تقلب متهمش کنید که این فیلم ام.نایت.شامالان اصلاً بر اساس هیچ منبع اقباس کمیک بوکی‌ای نبوده که سر و کله‌اش در چنین مطلبی پیدا بشود. شاید از نظر تکنیکی، حق با شما و با صدای اعتراضتان باشد، ولی راستش برداشت و رویکرد نو و بکری که شامالان به پدیده‌ی کمیک‌های ابرقهرمانی داشت به تنهایی کافیست که برای فیلم در این متن جا باز شود. با این حال شامالان به همین اکتفا نکرده. یعنی باید بگویم شخصاً می‌توانم آنبریکبل را بر صفحات یک کمیک هم ببینم، از آن کوچه‌های تنگش و شهر تاریک گاتهام‌طورش تا نماهای ثابت و ساکن و پنل‌مانندش و روایت بصری‌اش در بطن ماجرا (همان سکانس اول که بروس ویلیس حلقه‌ی ازدواجش را برای زدن مخ خانمی که در قطار کنارش نشسته در می‌آورد و بعد دوباره به انگشتش می‌کند را ببینید مثلاً) و البته داستانش، همه کمیکی هستند که جان گرفته و کتاب مصوری که متحرک شده، و شاید این تحرک به قدر اسکات پیلگریم آوانگارد نباشد یا مثل اسنوپیرسر در عمق روایت دفن نشده باشد، ولی نکته‌ی مهم این است که شیوه‌ی روایی و تمپو و ریتم فیلم، همه یا ملهم از کمیک‌ها بوده‌اند و یا عین آن‌ها و نتیجه به عقیده‌ی من، بهترین کار شامالان را حاصل شده است.

داستان فیلم خیلی خلاصه تلاشی برای پاسخ به این پرسش است: اگر سوپرمن خودش خبر نداشت سوپرمن است چه می‌شد؟ شخصیت اصلی فیلم، دیوید دان، آقایی (مثل تمام نقش‌های بروس ویلیس ناچاراً کچل) است که بی آنکه خود مطلع باشد، یک ابرقهرمان است. هرگز به عمرش مریض نشده، جایی از بدنش نشکسته و آسیب فیزیکی ندیده. در کنار تمام این‌ها تازه قدرت فرابشری هم دارد و با لمس ملت، به نیات و اغراض مجرمانه‌شان پی می‌برد(اگر چنین نیتی وجود داشته باشد). داستان البته با تمرکز روی کاراکتر دیگری به اسم الایجا پرایس (با بازی سموئل ال جکسون) شروع می‌شود که به ادعای خودش، در طرف دیگر طیفی قرار دارد که دیوید دان در آن سویش ایستاده. یعنی هرچقدر دان نشکستنی است، الایجا پرایس شکستنی است و کافیست تقی به توقی بخورد تا تمام استخوان‌هایش خورد شوند(سکانس افتتاحیه‌ی فیلم اصلاً سکانس تکان دهنده‌ی به دنیا آمدن الایجاست که با استخوان‌های شکسته و معیوب از رحم مادرش خارج می‌شود). فیلم با کنار هم قرار دادن این دو، بدل به تأملی متافیکشنی در باب چیستی ژانر ابرقهرمانی و تطابقش با جهان واقعی تاریک و ملال‌آور و خسته‌کننده‌ای که در آن زندگی می‌کنیم می‌شود و از اینجا به بعد هرچه بگویم، پلات فیلم و پیچش‌های داستانی‌اش را لو داده‌ام. فقط همین را می‌گویم که آنبریکبل اگر امروز ساخته شده بود، با وجود این همه فیلم ابرقهرمانی که هرساله منتشر می‌شوند، به عنوان اثری هوشمندانه و حتی لایق اسکار و جوایز سینمایی در بوق و کرنا می‌شد. ولی شامالان پیشروتر از این‌ها بود و در سال ۲۰۰۰ چنین مطالعه‌ی هوشمندانه‌ای بر ژانری ساخت که تازه داشت جای پایش را در سینما محکم می‌کرد. ضمن اینکه با توجه به اخبار اخیر و پایان یکی از فیلم‌های اخیر شامالان(نمی‌گویم کدام یکی که اسپویل نشود) به نظر کارگردان عجیب غیرقابل پیش‌بینی هندی‌تبار برگشته تا این بار درباره‌ی جهان‌سازی‌های سینمایی کمیک بوکی بیانیه‌ی دیگری بدهد.


در پایان خیلی کوتاه، اشاره‌ای می‌کنیم به چند فیلم کمیک‌بوکی دیگر که گرچه نکته‌ی مبسوط و خاصی مثل موارد بالا نداشته‌اند، ولی همچنان دیدنشان توصیه می‌شود و بعضی اصلاً از برخی گزینه‌های لیست بهتر هستند:

Kingsman: the Secret Service که بالاتر کمی از آن صحبت کردیم که اوج پختگی روایی متیو وان است و احتمالاً آن را دیده‌اید یا دست کم اسمش را شنیده‌اید. خیلی خلاصه فیلم یک نامه‌ی عاشقانه‌ی مفرح و پرانرژی است به فیلم‌های جیمز باند، و منظورم مسخره‌ترین و نامعقول‌ترین فیلم‌های 007 است و نه این فیلم‌های واقع‌گرای جدی اخیرش.

Men in Black و منظورم صرفاً فیلم اول است و نه سیکوئل‌هایش. جهانی که فیلم می‌سازد و این حقیقت مضحک و درخشان که فضایی‌ها از قبل اینجا هستند و از قضا درگیر بوروکراسی مسخره آمریکا هم هستند و شیمی خوب بین تامی لی جونز و ویل اسمیت، همه نقاط قوتی هستند که کار می‌کنند و یکی از کمیک سای‌فای‌های دیدنی و لذت‌بخشی را می‌آفرینند که آدم دوست دارد هر از چندگاهی دوباره به سراغش برود و بازبینی‌اش کند.

A History of Violence فیلمی از دیوید کروننبرگ از روی گرافیک ناولی به همین نام از جان واگنر درباره‌ی یک یارویی که غذاخوری کوچکی دارد و وقتی دو نفر تصمیم می‌گیرند از رستوران او سرقت کنند، فیلم بدل به یک تریلر جنایی و مداقه در ذات رفتار تکاملی بشری می‌شود. شاید اگر از قبل ندانید، اصلاً متوجه نشوید فیلم کمیک بوکی است، ولی فیلم اقتباس خوبی است و شاید یکی از بهترین کارهای کروننبرگ باشد و به رغم نبودنش در لیست اصلی فیلم‌های بالا، تماشای این یکی را به طور مخصوصی بهتان توصیه می‌کنم.

Crow اگر عاشق آن فرهنگ گاث فانتزی سیاه‌طورِ تا حدی لبنی دهه نود هستید که نیازی نیست قانعتان کنم فیلم را ببینید. ولی حتی اگر آن فضاها را خیلی دوست ندارید هم کرو چیزهای خوبی برای ارائه دارد. داستان یک ستاره‌ی راک که از مرگ بازمی‌گردد تا انتقام قتلش و البته تجاوز به نامزدش را بگیرد. فیلم بر اساس سری کمیک بوکی به همین نام از جیمز اوبار است که طی سال‌ها بین ناشرین مختلفی مثل ایمیج و آی دی دبلیو جابجا شده و کمیک هم مثل فیلم‌، کالت هواداران خاص خودش را دارد.

Immortal فیلمی فرانسوی و انگلیسی زبان که اقتباس آزادی از کمیک فرانسوی La Foire aux immortels است. درباره‌ی نیویورک آینده که در آن سر و کله‌ی میوتنت‌ها، یک هرم و باورتان بشود یا نه، خدایان مصر باستان پیدا شده و طعم خاص بصری خودش را هم دارد.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. مهدی

    عالی بود . خیلی خوشحال شدم که بعد مدت ها چند فیلم
    به ویش لیستم اضافه شد بابت پیشنهادات متشکرم

    1. محمد

      ممنون از لطفتون.

  2. حسن

    «والرین» بیچاره از لیست‌تان جا مانده، بر اساس یک کمیک فرانسوی.

    1. محمد

      موقعی که مقاله نوشته می‌شد هنوز کیفیت خوب والرین نیومده بود و ندیده بودمش. حق دارید. شاید بهتر بود توی honorable mention ها گنجونده می‌شد. هرچند که باید این رو هم بگم که در کنار خلاقیت بصری بی‌نظیر فیلم، داستان و تمپو و ریتم و بازی‌ها تعریفی نداشتن.

  3. امیر

    یکی از مهمترین فیلم های ورتیگو, کنستانتین, رو از قلم جا انداختین….

    1. محمد

      یکی از مهم‌ترین بخش‌های مقاله رو جا انداختید:

      “پس این شما و این هم برخی از فیلم‌های جالب توجه کمیک‌بوکی-بدون هیچ ترتیب و ارجحیتی- که از مارول و دی‌سی(و توابع و ملحقاتشان مثل ورتیگو و پارادوکس پرس) اقتباس نشده‌اند.”

  4. Aj

    چقد خوبی تو آقای نویسنده…چند روزه با این وبسایت آشنا شدم و یه بیست سی تایی مقاله رو خوندم…مقالات شما خیلی بهم چسبید… متن های روان و جذاب با تحلیل های درست واغلب غافلگیرکننده که دقیقا حرف دل آدمو میزنه…واقعا ممنون

    1. محمد

      ممنونم. لطف دارید.

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • مجله سفید ۳: پری‌زدگی

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • مجله سفید ۱: هیولاشهر

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • دختری که صورتش را جا گذاشت

    نویسنده: علیرضا برازنده‌نژاد