جانی نیمانیک
جانی نیمانیک یکی از مشهورترین داستان کوتاههای ویلیام گیبسون است که از روی آن فیلمی ۹۶ دقیقهای به کارگردانی رابرت لانگو و با بازی کیانو ریوز هم ساخته شده.
مقدمه
ادعای گزافی نخواهد بود اگر ویلیام گیبسون (William Gibson) را با عنوانی همچون «مهمترین نویسندهی ژانر علمی-تخیلی در دو دههی گذشته» به همدیگر معرفی کنیم. گیبسونی که داستانهای دههی هفتاد-هشتادیاش در فضاهای تیره اتفاق میافتادند و روایتهایی نوآر از آیندههایی نزدیک ارائه میکردند که مملو از مسائل تکنولوژیک و سایبرنتیک و شبکههای کامپیوتری بودند. داستانهایی که بعدها زیرژانری مخصوص در ژانر علمیتخیلی شدند و خردهفرهنگی تازه ساختند و زیر عنوان «سایبر پانک» طبقهبندی شدند. حالکه هنوز عصر اطلاعات فرا نرسیده بود و حتی کلمهای برای فضای مجازی وجود نداشت که همین واژهی «سایبر» اولین بار در لابهلای همان داستانهای کوتاه گیبسون پیدا شد. داستانهایی که گل سرسبدشان رمان جنجالی نئورومنسری (Neuromancer) بود که به دریافت سه جایزه مشهور ژانر علمیتخیلی یعنی هوگو، نبولا و کیدیک مفتخر گشت.
داستانی که پیش رو دارید (جانی نیمانیک Johnny Mnemonic اولین انتشار ۱۹۸۱) یکی از مشهورترین داستان کوتاههای ویلیام گیبسون است که از روی آن فیلمی ۹۶ دقیقهای به کارگردانی رابرت لانگو و با بازی کیانو ریوز هم ساخته شده. ماجراهای این داستان در همان ستینگ سهگانهی مشهور گیبسون (یعنی نئورومنسر، شمارش از صفر و فوق برنامه مونالیزا) رخ میدهد و از نکات جالب توجه دیگر این داستان هم ظهور و حضور شخصیت مالی میلیونز (Molly Millions) است که این شخصیت در رمانهای نئورومنسر و فوق برنامهی مونالیزا هم نقشی کلیدی دارد. سایبورگی مونث که به نظر میرسد منبع الهام سازندگان فیلم ماتریکس برای خلق شخصیت ترینیتی هم بوده باشد.
تفنگ ساچمهای را داخل ساک آدیداس گذاشتم و آن را با چهار جفت جوراب تنیس پر کردم؛ کاری که اصلاً با شگرد من جور نیست، ولی هدف همین بود: اگر فکر میکنند شلختهای، تکنیکی عمل کن. اگر فکر میکنند تکنیکی هستی، شلخته عمل کن. من پسری بسیار تکنیکی هستم، برای همین تصمیم گرفتم تا حد امکان شلخته عمل کنم. البته این روزها قبل از اینکه حتی بتوانی رؤیای شلخته بودن را در سر بپروانی، باید بسیار تکنیکی باشی. مجبور شدم هر دو گلولهی دوازده گِیج[1] را به کمک فرم دادن یک قالب برنجی روی ماشین تراش بسازم و سپس خودم داخل تفنگ کار بگذارمشان؛ مجبور شدم کلی بگردم تا میکروفیش[2] قدیمیای را پیدا کنم که روی آن راهنمای نحوهی کار با فشنگهایی که دستی خشابگذاری میشوند ذخیره شده بود؛ مجبور شدم یک پِرِس اهرمی بسازم تا چاشنیها را سرجایشان نگه دارد – همه بلااستثنا کارهایی پیچیده و دشوار، ولی میدانستم جواب میدهند.
قرار ملاقت سر ساعت 23:00 در دروم[3] تعیین شده بود، ولی من از نزدیکترین ایستگاه مترو به مقصد، سه ایستگاه جلوتر پیاده شدم و با پای پیاده به آنجا برگشتم. فرایند اجرای نقشه بسیار حسابشده بود.
روی بدنهی کروم یک کیوسک قهوهفروشی، خودم را، یک مرد سفیدپوست معمولی با صورتی زاویهدار و موهای مشکی مجعد، برانداز کردم. دختران حاضر در زیر چاقو[4] از طرفداران پر و پا قرص سونی مائو بودند و منع کردن آنها از اضافه کردن پیشنهاد مُد روز چینِ اپیکانتیک[5] داشت سختتر و سختتر میشد. احتمالاً رَلفی فِیس[6] را گول نمیزد، ولی شرایط نزدیک شدن به میز او را برایم فراهم میکرد.
دروم یک تکه فضای باریک است که یک طرف آن بار قرار دارد و طرف دیگر آن میزهایی که از دلال مواد و دلال محبت و انواع و اقسام تبهکار زیرزمینی پر شده بود. آن شب خواهران مگنتیک داگ[7] دم در نگهبانی میدادند و من اصلاً از اینکه در صورت خیط شدن اوضاع، باید آنها را پشت سر میگذاشتم، احساس خوبی نداشتم. دو متر قدشان بود و همچون تازی گریهوند لاغر بودند. یکیشان سیاهپوست بود و دیگری سفیدپوست، ولی غیر از این یک مورد، تا جایی که در توان جراحی پلاستیک بود، قیافهشان عملاً با یکدیگر مو نمیزد. سالها میشد که خاطرخواه یکدیگر بودند و در درگیریها تن حریف را به لرزه میانداختند. هیچوقت نتوانستم با اطمینان دریابم کدام یک از آن دو در ابتدا مذکر بود.
رلفی پشت میز همیشگیاش نشسته بود. او پول زیادی به من بدهکار بود. صدها مگابایت بر پایهی اطلاعاتی ابله/ساوانت[8] در سرم ذخیره شده بود که خودم به آن دسترسی ذهنی نداشتم. رلفی آنجا ذخیرهاش کرده بود. ولی برنگشته بود تا آن را بازیابی کند. فقط رلفی میتوانست دادهها را بازیابی کند، با عبارت رمزیای ساختهی ذهن خودش. من آدم پولکیای نیستم، ولی نرخ دستمزد من برای ذخیرهی اطلاعات فراتر از موعد مقرر نجومی است؛ و رلفی زیادی خساست به خرج داده بود.
بعداً به گوشم رسید که رلفی فیس میخواست روی سرم جایزه بگذارد. برای همین قرار گذاشتم تا در دروم او را ملاقات کنم، ولی قرار را با اسم ادوارد بَکس گذاشتم، واردکنندهای زیرزمینی، اخیراً از ریو و پکن.
بوی گند معاملات مشکوک دروم را پر کرده بود؛ نوعی بوی تند فلزی از جنس تنشی اضطرابآور. پسران بدنسازی که میان جمعیت پخش شده بودند، داشتند عضلات پیوندشدهی خود را به رخ یکدیگر میکشیدند و نیشخندی سرد و کمرنگ را روی صورتشان امتحان میکردند. برخی از آنها آنقدر زیر روبنای پیوندهای عضلانیشان گم شده بودند که شکل کلی بدنشان دیگر انسانگونه نبود.
ببخشید، ببخشید دوستان. ادی بکس هستم در خدمتتون. ادی قرقیصفت تو کار واردات، با این ساک ورزشی که هیچ ربطی به کارش نداره. ضمناً لطف کنید به شکافی که روشه توجه نکنید؛ صرفاً پهناش در حدیه که دست راستش ازش رد بشه.
رلفی تنها نبود. هشتاد کیلو گوشت کالیفورنیایی بلوند هشیارانه روی صندلی کناری او نشسته بود. هنرهای رزمی از سر و رویش میبارید.
قبل از اینکه گوشت کالیفورنیایی دستهایش را از روی میز بردارد، ادی بکس قرقیصفت پشت میز روبروی آنها نشسته بود. مشتاقانه پرسیدم: «کمربند مشکی هستی؟» او سرش را به نشانهی تأیید تکان داد و چشمهای آبیاش همچون اسکنری تمام اتوماتیک فاصلهی بین چشمها و دستهایم را پیمودند. من گفتم: «منم همینطور. کمربندم رو اینجا تو این ساکه با خودم آوردم.» دستم را از لای شکاف به داخل هل دادم و ضامن را غیرفعال کردم. تِق. «یه تفنگ ساچمهای دولول دوازده گیج با ماشههایی که با سیم به هم وصل شدن.»
رلفی دست گوشتالویش را با حالتی بازدارنده روی بالاپوش نایلونی آبی و مرتب پسر دلبندش گذاشت و گفت: «اون یه تفنگه. جانی یه تفنگ عتیقه تو ساکش گذاشته.» دیگر وقت بدرود گفتن با ادوارد بکس بود.
حدس میزنم همیشه رلفی فلان یا رلفی بیسار صدا زده میشد، ولی نام خانوادگی منسوبشدهاش را مدیون یک عمل خودبینانهی خارقالعاده بود. با هیکلی شبیه به گلابیای که زیادی رسیده باشد، او زمانی به مدت بیست سال چهرهی مشهور کریستین وایت را به صورت میزد؛ کریستین وایت از گروه موسیقی رگی[9] آریایی، سونی مائوی زمان خودش، و قهرمان نهایی رِیس راکز. بنده کارشناس اطلاعات زرد هستم.
کریستین وایت: چهرهی پاپ کلاسیک با عضلات وضوحبالای یک خواننده و گونههایی تراشیافته. از یک نظر به سان یک فرشته بود و از نظری دیگر به طور جذابی منحرف. ولی چشمهای رلفی زیر آن چهره زندگی میکردند، و ریز و سرد و سیاه بودند.
او گفت: «لطفاً بذار مشکل رو مثل دوتا بیزنسمن حل و فصل کنیم.» در صدایش صمیمیتی شوم و دلربا موج میزد و گوشههای دهان زیبای کریستین وایتگونهاش همیشه مرطوب بودند. او با سر به پسرک گوشتالو اشاره کرد و گفت: «این لوئیس[10] که اینجا میبینی، غولتشنه.» لوئیس در قبال این لقبگذاری واکنشی نشان نداد؛ در آن حالت شبیه چیزی بود که با جعبه ابزار ساخته باشند. «جانی، تو غولتشن نیستی.»
«معلومه که هستم رلفی، یه غولتشن گاگول، پر از درونکاشتهایی که وقتی خودت رفتی دنبال آدم برای کشتن من، میتونی رختهای کثیفت رو روش پهن کنی. از این طرف ساک که من نشستم، به نظر میرسه باید یه سری چیزها رو بهم توضیح بدی رلفی.»
او آه عمیقی کشید و گفت: «مشکل آخرین دسته از محصوله که رسیده دستم جانی. دلالی که بنده باشم –»
تصحیح کردم: «قاچاقچی.»
«دلالی که بنده باشم، معمولاً حواسم به منابع هست.»
«تو فقط از اونهایی خرید میکنی که بهترینها رو میدزدن. گرفتم.»
او دوباره آه کشید و با خستگی گفت: «سعی میکنم از احمقها خرید نکنم. متأسفانه انگار که این دفعه دقیقاً همین کار رو انجام دادم.» آه سوم علامتی برای لوئیس بود تا اختلالگر عصبیای را که طرف من، به زیر میز چسبانده بودند، فعال کند.
هرچه داشتم و نداشتم را روی حلقه کردن انگشت سبابهی دست راستم گذاشتم، ولی انگار که دیگر به آن متصل نبودم. میتوانستم فلز تفنگ و نواری از جنس ابر حمام را که دور دستهی زبر تفنگ پیچیده بودم حس کنم، ولی دستهایم مثل موم یخزده، بیحس و راکد شده بودند. امیدوار بودم لوئیس غولتشنی واقعی باشد و به قدری کندذهن که به سراغ ساک ورزشی برود و انگشت خشکیدهام را که روی ماشه بود، برحسب اتفاق تکان دهد، ولی نه، در این حد کندذهن نبود.
«ما خیلی نگرانت بودیم جانی. خیلی نگرانت بودیم. آخه میدونی چیه، اون چیزی که الان پیش توئه، مال یاکوزائه. یه احمق ازشون دزدیدش جانی. یه احمق که الان مرده.»
لوئیس ترتر خندید.
منطقی به نظر میرسید؛ به طور ناجوری منطقی به نظر میرسید، مثل کیسههایی از شن خیس که دارند دور سرم چیده میشوند. کُشتن با شگرد رلفی جور نبود. حتی لوئیس هم با شگرد رلفی جور نبود. ولی او مابین فرزندان نئون کریسانتِموم[11] و چیزی که به آنها تعلق داشت – یا به احتمال زیاد چیزی از آن آنها که به کس دیگری تعلق داشت – گیر افتاده بود. رلفی، بدون شک، میتوانست از عبارت رمزی استفاده کند تا من را وارد حالت ابله ساوانت کند، و بعد من برنامهی داغشان را از ذهنم پاک میکردم؛ بدون اینکه یک ربع پرده[12] از آن را به خاطر بسپرم. برای قاچاقچیای چون رلفی، در حالت عادی همین هم کافی بود. ولی برای یاکوزا نه. اول از همه اینکه اعضای یاکوزا از اسکوئیدها خبر داشتند و دوست نداشتند کسی ردهای کمرنگ و دائمی برنامهیشان را از سر من کش برود. من چیز زیادی راجع به اسکوئیدها نمیدانستم، ولی قصههایی شنیده بودم و پیش خودم عهد کرده بودم هیچوقت برای مشتریهایم بازگویشان نکنم. نه، یاکوزا از چنین چیزی خوشش نمیآمد: زیادی شبیه به مدرک به نظر میرسید. آنها با به جا گذاشتن مدرک – یا زنده گذاشتن آن – به جایگاه فعلیشان دست پیدا نکرده بودند.
لوئیس داشت نیشخند میزد. فکر کنم داشت در ذهنش نقطهای را پشت پیشانیام مجسم میکرد و تصور میکرد از چه روش خشونتباری برای رسیدن به آن استفاده کند.
صدایی آرام و زنانه از جایی پشت شانهی راستم به گوش رسید: «هی، انگار که به شما کابویها خیلی خوش نمیگذره.»
لوئیس گفت: «بزن به چاک هرزه.» صورت برنزهاش کاملاً بیحرکت باقی ماند. صورت رلفی حالتی نداشت.
«سخت نگیر. دوست داری یکم کراک کوکائین مرغوب بخری؟» او صندلیای را عقب کشید و قبل از اینکه آن دو بتوانند جلویش را بگیرند، به سرعت روی آن نشست. او به زحمت در دامنهی دید من قرار داشت؛ دختری لاغر بود با عینک آفتابی پلاریزه[13] و موهای سیاهی که به طور نامرتبی کوتاه شده بودند. چرم سیاه بر تن داشت و زیر آن تیشرتی پوشیده بود که نوارهای قرمز و سیاه رویش به صورت مورب همدیگر را شکاف داده بودند. «یه گِرَم، هشتهزارتا.»
لوئیس خرناسی غضبآلود کشید و سعی کرد او را با کف دست از صندلی بلند کند. دستش به طور کامل روی نقطهی موردنظر فرود نیامد. دست دختر بالا آمد و به نظر رسید که مچ لوئیس را به هنگام عبور از کنارش لمس کرد. خون براق روی میز پاشید. لوئیس دستش را محکم دور مچش حلقه کرد و خون از لای انگشتانش چکید.
ولی مگر دست دختر خالی نبود؟
لوئیس به منگنهی زردپی احتیاج داشت. بدون اینکه به خود زحمت عقب کشیدن صندلیاش را بدهد، با احتیاط از جایش بلند شد. صندلی از عقب زمین افتاد و او هم بدون ادا کردن واژهای دیگر، از دامنهی دیدم بیرون رفت.
دختر گفت: «بهتره بره پیش یه دکتر تا یه نگاه به زخمش بندازه. خیلی ناجور بود.»
رلفی که ناگهان صدایش بسیار خسته شده بود گفت: «تو هیچ ایدهای نداری خودت رو وارد چه مخمصهی بدی کردی.»
«واقعاً؟ یه معما. معماها من رو حسابی هیجانزده میکنن. مثلاً اینکه چرا این دوستت اینقدر ساکته. اصلاً انگار که یخ زده. یا مثلاً این چیزی که اینجاست به چه درد میخوره.» او ابزار کنترل کوچکی را که به طریقی از لوئیس کش رفته بود بالا آورد. رلفی به نظر ناخوش میآمد.
«شاید دوست داشته باشی، اِه، دویست و پنجاه هزارتا بگیری و اون رو بهم بدی و بعد یه دور با هم قدم بزنیم؟» دستی چاق بالا آمد تا صورت رنگپریده و نزارش را نوازش کند.
دختر بشکنی زد و دستگاه شروع به چرخیدن و درخشیدن کرد. سپس گفت: «چیزی که من دوست دارم پیدا کردن کاره. یه شغل. نوچهت مچش رو زخمی کرد. ولی دویست و پنجاه هزارتا واسهی انعام کافیه.»
رلفی نفسش را با فشار بیرون داد، شروع به خندیدن کرد و دندانی را به عرصهی نمایش گذاشت که در سطح استانداردهای کریستین وایت نبود. دختر اختلالگر را خاموش کرد.
من گفتم: «دو میلیون.»
«دم شما گرم.» دختر این را گفت و خندید. «توی ساک چیه؟»
«یه تفنگ ساچمهای.»
«چه شلخته.» شاید داشت تحسینم میکرد.
رلفی اصلاً چیزی نگفت.
«اسمم میلیونزه. مالی میلیونز[14]. میخوای از اینجا بری بیرون رئیس؟ مردم دارن نگاهمون میکنن.» او از جایش بلند شد. شلوار جین چرمیای به رنگ خون خشکشده پایش بود.
و من برای اولین بار متوجه شدم که آن لنزهای پلاریزه در اصل تراشههای جراحیشده بودند؛ نقره به طور هموار از استخوان برجستهی گونههایش بالا رفته بود و چشمهایش را داخل حدقهیشان مهر و موم کرده بود. چهرهی تازهی خود را به طور دوقلو رویشان دیدم.
من گفتم: «اسمم جانیه. آقای فیس رو با خودمون میبریم.»
***
بیرون منتظر ایستاده بود. شبیه یک تکنسین گردشگر معمولی به نظر میرسید؛ بیشتر به خاطر زوریهای[15] پلاستیکیاش و یک بلوز هاوایی احمقانه که تصویر محبوبترین ریزتراش شرکتش با سایز بزرگ روی آن درج شده بود: مردکی ریزنقش و بیآزار که میتوانستی او را مست از مصرف ساکه[16] در باری پیدا کنی که کِرَکِر برنجی مینیاتوری به همراه چاشنی جلبک سرو میکرد. او شبیه به کسی به نظر میرسید که سرود رسمی شرکت را میخواند و گریه میکند، شبیه کسی که با متصدی بار تا ابد دست میدهد. در این صورت، دلالان محبت و دلالان مواد او را به عنوان مردی ذاتاً محافظهکار شناسایی میکردند. کسی که کاسهای زیر نیمکاسهاش ندارد و حواسش جمع حساب و کتابهایش است.
آنطور که بعداً فهمیدم، ظاهراً جایی پشت نخستین مَفصَل، قسمتی از انگشت شست چپش را قطع و آن را با نوکی مصنوعی جایگزین کرده بودند؛ سپس محتویات بقایای انگشت را تخلیه کرده و قرقره و سرپیچی درون آن قرار داده بودند که از یکی از آنالوگهای الماسی اونو سِندای قالب گرفته شده بود. در آخر، سه متر ریسمان با ضخامتی مولکولی را با دقت دور قرقره پیچیده بودند.
مالی به طریقی با خوهران مگنتیک داگ به توافق رسیده بود و فرصتی برایم فراهم کرده بود تا رلفی را در حالی که ساک ورزشی به نرمی به قسمت پایینی ستون فقراتش فشرده میشد، به خروج از در ورودی راهنمایی کنم. مثل اینکه مالی آنها را میشناخت. صدای خندهی خواهر سیاهپوست را شنیدم.
بر اثر واکنشی لحظهای و غیرارادی، به بالای سرم نگاه کردم، چون هیچوقت به به قوسهای مرتفع نور و سایهی گنبدهای ژئودسیک[17]بر فرازشان عادت نکرده بودم. شاید همین بود که نجاتم داد.
رلفی داشت راه میرفت، ولی فکر نکنم سعی داشت فرار کند. فکر کنم دیگر تسلیم شده بود. احتمالاً میدانست با چه کسانی طرف بودیم.
درست سربزنگاه سرم را پایین آوردم تا متلاشی شدنش را ببینم.
بازنواخت حادثه از حافظه به صورت صحنه آهسته نشان میدهد همچون که رلفی قدمی رو به جلو نهاد، تکنسین ریزنقش، لبخندزنان، از گوشهای چون اجل معلق ظاهر میشود. با درآوردن شکل یک کمان، شست چپش میافتد. شعبدهبازی است. انگشت شست در هوا معلق میماند. آینه؟ سیم؟ رلفی که پشتش به ماست، سرجایش میایستد. لکههای هلالیشکل عرق در زیربغل لباس تابستانی روشنش نمایان میشود. او میداند. بدون شک باید میدانست. سپس نوک انگشت شست که انگار به فروشگاه شعبده تعلق داشت و چون سرب سنگین بود، طی حرکتی شبیه به حقهای که با یویوهای چشمکزن انجام میدهند، قوس برمیدارد و ریسمان نامرئیای که آن را به دست قاتل وصل کرده است، به طور افقی از جمجمهی رلفی، درست از بالای ابرویش، رد میشود و بعد از مکثی کوتاه، پایین میرود و بالاتنهی گلابیشکل را از شانه تا قفسهی سینه به طور عمودی میشکافد. شکافها آنچنان بینقص هستند که تا قطع اتصال سیناپسها و لرزشهای اولیه که پیکر را تسلیم گرانش کرده و به زمین میاندازند، هیچ خونی از پیکرش جاری نمیشود.
رلفی در ابری صورتی از مایعات از هم وا رفت. سه بخش نامتجانس پیکرش روی پیادهروی کاشیکاری شده به سمت جلو قل خوردند. در سکوت کامل.
ساک ورزشی را بالا آوردم و عضلات دستم گرفت. لگد اسلحه نزدیک بود مچم را بشکند.
***
بدون شک باران باریده بود؛ باریکههایی از آب، چون آبشار، از گنبدهای ژئودسیک ترکخورده روی کاشی پشت سرمان پایین ریختند. روی شکاف باریکی بین یک بوتیک جراحی و مغازهی عتیقهفروشی چمباتمه زده بودیم. مالی با یکی از چشمهای بازتابدهندهاش از گوشه نگاهی به بیرون انداخت و حضور یک فولکس ماژول را با چراغهای قرمز چشمکزن جلوی دروم گزارش داد. داشتند بقایای رلفی را از روی زمین جمع میکردند و از رهگذران سؤال میپرسیدند.
من از کُرک سفید سوخته پوشیده شده بودم. جورابهای تنیس. ساک ورزشی، یک دستبند پلاستیکی جرخورده دورِ مچم بود. نمیدانم چطور شد که تیرم خطا رفت.
«چون اون فرزه، خیلی فرزه.» مالی زانوهایش را بغل کرده بود و رو پاشنهی چکمههایش گهوارهوار جلو و عقب میرفت. «سیستم عصبیش رو ارتقا دادن. یکی از نمونههای اولیهی کارخونهایه.» او نیشخند زد و از شدت ذوقزدگی جیغ کوتاهی کشید. «من اون پسره رو میگیرم. همین امشب. اون بهترینه، شماره یکه، قیمتیه، بهروزترین مدله.»
«چیزی که بابت دو میلیون این پسر نصیبت میشه اینه که من از اینجا میزنم به چاک. دوستپسرت عمدتاً توی یه خمره تو چیبا سیتی عمل اومده. اون یکی از آدمکشهای یاکوزائه.»
«چیبا. آره. آره، ببین، مالی هم گذرش به چیبا افتاده.» در حالی که انگشتهایش را تا حدی از هم باز کرده بود، دستهایش را به من نشان داد. انگشتهایش لاغر و باریک بودند و در مجاورت ناخنهایش که به رنگ قرمز غلیظ لاک زده شده بودند، بسیار سفید به نظر میرسیدند. ده تیغه از دندانههایشان زیر ناخنهایش به طور مستقیم بیرون زده بودند؛ هریک چاقویی باریک و دولبه از جنس فلزی به رنگ آبی رقیق.
***
من زیاد در نایتتاون آفتابی نمیشدم. آنجا هیچکس چیزی نداشت تا برای اینکه آن را به خاطر بسپرم، به من پولی پرداخت کند، در عوض چیزهای زیادی بود که حاضر بودند برای فراموش کردنشان مرتباً هزینه کنند. نسل اندر نسل تیراندازها آنقدر به چراغهای نئون تیراندازی کرده بودند که مأموران شهرداری از تعمیر کردنشان دست برداشته بودند. حتی به هنگام ظهر هم طاقها در پسزمینهی شفافترین مروارید چون دوده سیاه به نظر میرسیدند.
هنگامی که ثروتمندترین محفلِ خلافکاران دنیا با انگشتانی آرام و دور به سوی شما دست دراز میکند، به کجا پناه میبرید؟ برای اینکه یاکوزا پیدایتان نکند، یاکوزایی که تجهیزات ماهوارهای مخصوص به خود و حداقل سه شاتل در اختیار دارد، کجا پنهان میشوید؟ یاکوزا به معنای واقعی کلمه سازمانی بینالمللی است؛ مثل ITT و اونو-سندای. پنجاه سال پیش از اینکه من به دنیا بیایم، یاکوزا تریاد[18]، مافیا و یونیون کورس[19] را در خود حل کرده بود.
مالی جوابی برای این سؤال داشت: شما در سیاهچاله پنهان میشوید، در پایینترین حلقه، جایی که ورود هرگونه عامل از دنیای بیرون امواجی سریع و هممرکز از جنس ارعاب خالص ایجاد میکند. شما در نایتتاون پنهان میشوید. یا حتی بهتر از آن، شما روی نایتتاون پنهان میشوید. چون سیاهچاله معکوس است و انتهای گودی آن آسمان را لمس میکند؛ آسمانی که نایتتاون هیچوقت آن را نمیبیند و زیر گنبد خود، یعنی رِزینِ[20] اسید آکریلیکی، عرق میریزد؛ آن بالا، جایی که لوتِکها، در حالی که سیگارهای بازارسیاه از لبهایشان آویزان است، چون گارگویلها در تاریکی چمباتمه میزنند.
او جواب دیگری نیز در آستینش داشت.
«جانیسان[21]، چفت و بستت محکمه دیگه، درسته؟ هیچ راهی وجود نداره بدون رمز عبور به اون برنامه دسترسی پیدا کرد؟» او مرا به سایههایی که فرای سکوی روشن مترو کمین کرده بودند هدایت کرد. دیوارهای سیمانی از گرافیتی پر شده بودند؛ طی گذر سالیان، تغییریافته به خطخطی واحد و پیچ در پیچ و خودارجاعدهندهای از خشم و ناامیدی.
«دادههای ذخیرهشده ار طریق یه مجموعهی تعدیلشده از اندام مصنوعی ریزجراحیشدهی ضداوتیستیک انتقال پیدا میکنن.» بازارگرمی استاندارد خود را با حالتی کرخت و بیحس بیان کردم. «رمز مشتری توی یه ریزتراشهی مخصوص ذخیره میشه؛ به استثنای اسکوئیدها، که ما فروشندهها دوست نداریم راجع بهشون حرف بزنیم، امکان نداره کسی بتونه عبارت رمزیت رو بازیابی کنه. نه با بیرون کشیدن، نه با بریدن و نه با شکنجه کردن. من راهش رو بلد نیستم؛ هیچوقت بلد نبودم.»
«اسکوئیدها؟ همون جونورهای خزنده که دست دارن؟» وارد بازار خیابانی متروکهای شدیم. افرادی مشکوک از میدانی سر و هم بندیشده که از کلهماهی و میوههای گندیده پر شده بود، ما را زیر نظر داشتند.
«ردیابهای مافوق هادی تداخل امواج کوانتومی. توی جنگ ازشون برای پیدا کردن زیردریایی و بازرسی سیستمهای سایبری دشمن استفاده میکردن.»
«آره؟ نیرو دریایی و این صحبتها؟ توی جنگ؟ یه اسکوئید میتونه ریزتراشهت رو بخونه؟» او سرجایش ایستاد و از پشت آن آینههای دوقلو، سنگینی نگاهش را روی خودم حس کردم.
«حتی مدلهای اولیه هم میتونستن میدان مغناطیسیای رو اندازهگیری کنن که قدرتش یک میلیاردیم قطب مغناطیسی زمینه؛ مثل بیرون کشیدن زمزمهی یه نفر از یه استادیوم پرسر و صدا میمونه.»
«پلیسها همین الانش هم میتونن این کار رو انجام بدن؛ با میکروفنهای سهمیوار[22] و لیزرها.»
«ولی دادهی شما جاش امن باقی میمونه.» افتخار به پیشهی خود. «هیچ دولتی به پلیسهاش اجازه نمیده با خودشون اسکوئید حمل کنن؛ حتی امنیتیهای کلهگنده. احتمال باجگیریهای بینسازمانی خیلی میره بالا؛ دیر یا زود رسوات میکنن.»
«نیرو دریایی و این صحبتها.» مالی این را گفت و نیشخندش در تاریکی درخشید. «من این دور و بر یه دوستی سراغ دارم که قبلاً تو نیرو دریایی کار می کرد. اسمش جونزه[23]. فکر کنم بهتر باشه یه سری بهش بزنی. البته یارو معتاده، برای همین باید یه چیزی براش ببریم.»
«یارو معتاده؟»
«یارو دلفینه.»
***
او چیزی فراتر از یک دلفین بود، هرچند از دیدگاه دلفینی دیگر شاید چیزی کمتر به نظر میرسید. داشت در محفظهاش که از جنس فلز آبکاری شده بود، به کندی میچرخید و من داشتم تماشایش میکردم. آب از لبهی محفظه بیرون ریخت و کفشهایم را خیس کرد. او یکی از بازماندگان آخرین جنگ بود. یک سایبورگ.
از آب بیرون آمد و ورقههای فلزی کبرهبستهای را که در امتداد پهلوهایش بود به رخمان کشید؛ نوعی جناس بصری به نظر میرسید؛ شکوه و جلالش زیر آن همه زرهی تقسیمبندیشدهی بدترکیب و ماقبل تاریخ حسابی رنگ باخته بود. ناهنجاریهای دوقلویی در دو طرف جمجمهاش نصب شده بودند تا میزبان دستگاههای حسگر باشند. زخمهای نقرهای بر روی قسمتهای بدون محافظ پوست سفید مایل به خاکستریاش برق میزدند.
مالی سوت زد. جونز دمش را تکان داد و آب بیشتری از کنارههای محفظه پایین ریخته شد.
«اینجا کجاست؟» به اشکالی مبهم در تاریکی، زنجیرهای زنگزده و اجسامی زیر پوششهای تارپولینی نگاه کردم. بالای محفظه فریم چوبی بدترکیبی آویزان بود که ردیفهای خاکگرفتهای از چراغهای کریسمس به صورت ضربدری از آن رد شده بودند.
«فانلند. باغ وحش و کارنیوال سیار. «با نهنگ جنگی حرف بزنید!». همچین جایی. جونز هم عجب نهنگیه…»
جونز دوباره نیمخیز شد و با چشمهای غمگین و باستانیاش به من زل زد.
«چطوری حرف میزنه؟» ناگهان میل به رفتن پیدا کردم.
«مشکل از همینجا شروع میشه. جونز، سلام کن.»
همهی لامپها همزمان روشن شدند. نور قرمز، سفید و آبی از خود ساطع میکردند.
RWBRWBRWB
RWBRWBRWB
RWBRWBRWB
RWBRWBRWB
RWBRWBRWB
«ببین، نشانهها رو خوب میشناسه، ولی خزانهی کدش محدوده. توی نیروی دریایی با سیم به یه نمایشگر صوتیبصری وصلش کرده بودن.» مالی از جیب ژاکتش بستهای باریک بیرون آورد. «متاع خالصه جونز، میخوایش؟» جونز در آب بیحرکت ماند و شروع به پایین رفتن کرد. با به خاطر آوردن اینکه او ماهی آبزی نیست و امکان دارد غرق شود، به طرز عجیبی مضطرب شدم. «جونز، ما کلید خزانهی جانی رو میخوایم. خیلی سریع.»
چراغهای روشن خاموش شدند.
«جونز، بجنب!»
B
BBBBBBBBB
B
B
لامپهای آبی، به شکل صلیب.
تاریکی.
«ناخالصی نداره! نابه. زود باش جونز.»
WWWWWWWWW
WWWWWWWWW
WWWWWWWWW
WWWWWWWWW
WWWWWWWWW
تابشی از جنس سدیُم سفید چون سیل روی چهرهی به شدت تکفام مالی و سایههایی که از گونههایش بیرون زده بودند جاری شد.
R RRRRR
R R
RRRRRRRRR
R R
R RRRR R
اضلاع صلیب شکستهی سرخ در عینک نقرهای مالی کج و کوله شده بودند. به او گفتم: «چیزی رو که میخواد بهش بده. گرفتیمش.»
رلفی فیس. فاقد قوهی تخیل.
جونز نیمی از پیکر زرهبندیشدهاش را به لبهی محفظه کوبید و من احساس کردم فلز دوام نخواهد آورد. مالی دستهایش را بالا برد و سرسوزن را بین دو ورقهی فلزی وارد بدن جونز کرد. پیشران فسفس کرد. الگوهای نور منفجر شدند؛ در حالی که در امتداد فریم، تشنجوار چشمک میزدند و سپس به طور کامل خاموش میشدند.
ما او را در حالی که کرخت و بیحس در آب تیره غوطهور بود و به آرامی قل میخورد تنها گذاشتیم. شاید داشت خواب جنگیدن در اقیانوس آرام را میدید، خواب خنثی کردن مینهای سایبری و سر و کله زدنهای محتاطانه با مداربندیهایشان، با اسکوئیدی که با استفاده از آن، رمز عبور رقتانگیز رلفی را از تراشهای که در سرم دفن شده بود، بازیابی کرد.
«معاف کردنش از خدمت نظامی یه اشتباه بزرگ بود؛ نباید میذاشتن با اون همه دم و دستگاه از نیروی دریایی بیاد بیرون. ولی چطور ممکنه یه دلفین سایبرنتیک به هروئین معتاد بشه؟»
مالی گفت: «سر جنگ همهشون معتاد شدن. کار نیروی دریایی بود. با چه کلک دیگهای میتونی مجبورشون کنی واسهت کار کنن؟»
***
غارتگر به قصد چانه زدن برای کسب پول بیشتر گفت: «مطمئن نیستم این معاملهی خوبی باشه.»
«بخوای وقتم رو تلف کنی، کلاً معامله بی معامله.» مالی روی میز پلاستیکی زخم و زیلی غارتگر خم شد تا با انگشت اشارهاش به او سیخونک بزند.
«پس میخواید ریزموجهاتون رو از جای دیگه بخرید؟» پشت صورت مائو زدونگ، پسر سرسختی بود. احتمالاً بچهی نایتتاون بود.
دستهای مالی جلوی ژاکت غارتگر قرار گرفتند و یکی از یقههایش را بدون چروک کردن پارچه به طور کامل از آن جدا کردند.
«بالأخره معامله رو قبول میکنی یا نه؟»
او در حالی که به یقهی خرابش طوری نگاه میکرد که امیدوار بود ماهیت آن صرفاً دلبستگی مؤدبانه باشد گفت: «قبول میکنم. قبول میکنم.»
هنگامی که داشتم دو رکوردی را که خریده بودیم بررسی میکردم، مالی تکه کاغذی را که به او داده بودم از جیب کمری زیپدار ژاکتش بیرون آورد، آن را باز کرد و در حالی که لبهایش را تکان میداد، در سکوت آن را خواند. شانههایش را بالا انداخت. «همهش همین؟»
به دو برجستگی روی دو میز که عنوان RECORD رویشان حکاکی شده بود، به طور همزمان مشت زدم و گفتم: «لعنتی.»
مالی از رو خواند: «کریستین وایت و گروه موسیقی رگی آریاییش.»
رلفی باوفا؛ تا روز مرگش یک طرفدار پر و پا قرص باقی ماند.
شدت ناگهانی بودن گذار به حالت ابله/ساوانت همیشه کمتر از آن چیزی است که انتظارش را دارم. جبههی مخابراتی غارتگر، یک آژانس مسافرتی در حال ورشکستگیِ واقع در اتاقکی بیروح بود که یک میز، سه صندلی و پوستر رنگ و رو رفتهی یک چشمهی معدنی اوربیتال سوییسی را به رخ میکشید. یک جفت پرندهی اسباببازی با پیکرههایی شیشهگریشده و پاهای حلبی داشتند به فنجان استایروفومی پر از آبی روی طاقچهای کنار شانهی مالی به طور یکنواخت نوک میزدند. در حالی که داشتم به حالت ابله/ساوانت گذار میکردم، سرعت حرکتشان به تدریج افزایش پیدا کرد؛ تا اینکه تاجهای پَردار آغشته به دیگلویشان[24] به قوس ممتدی از رنگ تبدیل شد. دیودهای نوری که گذر ثانیهها را روی ساعت دیواری پلاستیکی نشان میدادند، به شبکههای ضرباندار فاقد معنی تبدیل شده بودند و مالی و پسرکی که چهرهی مائو را به صورت زده بود، گیج شدند و دستهایشان هر از گاهی طی حرکات سریع حشرهواری تیره و تار میشد. سپس همه چیز محو شد و به حالت ایستای خاکستری آرام و پوئم سمفونیکی بیپایان به زبانی ساختگی درآمد.
من نشستم و به مدت سه ساعت، برنامهی مسروقهی رلفی فقید را چون آواز خواندم.
***
از این سر پاساژ تا آن سرش چهل کیلومتر فاصله است و همپوشانی ناهمواری از گنبدهای فولر جایی را که قبلاً شاهرگی برونشهری بود چون سقف پوشانده بودند. اگر یک روز که هوا پاکیزه است طاقها را خاموش کنند، پرتویی خاکستری شبیه به نور خورشید از لایههای اسید آکریلیکی فیلتر میشود و منظرهای چون طرحهایی که جووانی پیرانسی[25] از زندانها کشیده بود، ایجاد میکند. سه کیلومتر از جنوبیترین طاقها پوششی بر فراز نایتتاون هستند. نایتتاون مالیات نمیپردازد و به همین دلیل در آن از امکانات خبری نیست. طاقهای نئونی از کار افتادهاند و دود حاصل از پختن غذا طی چند دهه گنبدهای ژئودسیک را سیاه کرده بود. وقتی که حتی به هنگام ظهر نیز نایتتاون تقریباً در تاریکی مطلق فرو رفته است، چه کسی متوجه چند ده کودک دیوانه میشود که در کوچه پس کوچهها گم شدهاند؟
دو ساعتی میشد که در حال بالا رفتن از پلههای بتنی و نردبانهای فلزی با پلههای سوراخشده و پشت سر گذاشتن جرثقیلهای متروکه و ابزار خاکگرفته بودیم. از جایی شروع کردیم که شبیه به یک محوطهی تعمیرات که بلا استفاده شده بود و پوششهای سقفی سهگوش داشت، به نظر میرسید. آنجا همهچیز با همان لایهی هماهنگ از انفجار اسپری گرافیتی پوشیده شده بود: نام دار و دستههای خلافکاری، مخفف اسم اشخاص، تاریخهایی که به شروع قرن ارجاع میدادند. گرافیتی به دنبال ما بالا آمد و به تدریج از ضخامت آن کاسته شد تا اینکه به اسمی واحد محدود شد که طی فواصل مختلف تکرار میگشت: LO TEK. قطرات سیاه اسپری از حروف بزرگ گرافیتی پایین ریخته بودند.
«لوتک دیگه کیه؟»
«ما نیستیم رییس.» مالی از نردبان آلومینیومی لرزانی بالا رفت و داخل حفرهای درون ورقهای از جنس پلاستیک چیندار ناپدید شد. «تکنیک سطح پایین، تکنولوژی سطح پایین.» پلاستیک صدایش را خفه کرده بود. در حالی که مراقب مچ پردردم بودم، به دنبال او بالا رفتم. «لوتکها کسایین که فکر میکنن اون کلک تو با تفنگ ساچمهای خیلی خَز بود.»
یک ساعت بعد خودم را از حفرهای دیگر، حفرهای که با بیدقتی روی تختهی چوبی خمیدهای اره شده بود، بالا کشیدم و برای اولین بار با یک لوتک ملاقات کردم.
مالی دستی به شانهام کشید و گفت: «مشکلی نیست. این داگه[26]. هی داگ.»
داگ از پرتوی باریک چراغقوهی چسبکاریشدهی مالی با تنها چشمی که داشت ما را برانداز کرد، به آرامی زبان کلفت مایل به خاکستریاش را بیرون آورد و دندانهای نیش عظیمالجثهاش را لیسید. مانده بودم چطور پیوند دندان از سگهای دوبرمن[27] را تکنولوژی سطح پایین قلمداد کرده بودند. تا جایی که میدانم، داروهای سرکوبگر سیستم ایمنی بدن روی درخت سبز نمیشوند.
«مال.» ارتقادهی دندانهایش گفتارش را دچار اختلال کرده بودند. رشتهای از بزاق از لب پایینی کج و کولهاش آویزان بود. «خبل داشتم دالی میآی. از این ولا.» ممکن بود پانزده سالش باشد، ولی دندانهای نیش و تکههای به هم پیوسته و براق زخمها، در کنار حدقهای توخالی، تصویری از جانورخویی محض ارائه میدادند. سر و هم کردن چنان صورتی زمان برده بود و مسلماً نوع خاصی از خلاقیت را میطلبید؛ و از فیگورش معلوم بود که از زندگی کردن پشت آن لذت میبُرد. شلوار جین پوسیدهای پایش بود، سیاه بر اثر تماس با دوده، با خط اتویی که امتداد آن برق میزد. سینه و ساق پایش برهنه بودند. کاری با دهانش کرد که شبیه به نیشخند زدن بود. «یکی دنبالتونه.»
جایی آن دور دورها، در نایتتاون، آبفروشی با صدای بلند کالایش را تبلیغ کرد.
«داگ، بندها دارن تکون میخورن؟» او چراغقوهاش را کنار زد و من بندهای نازکی را دیدم که به پیچهای چشمی وصل شده بودند؛ ریسمانهایی که تا لبه پیش رفته بودند و سپس ناپدید میشدند.
«اون چلاغ لعنتی لو خاموش کن!»
مالی چراغقوه را خاموش کرد.
«چلا این یالو که دنبالته چلاغ نداله؟»
«چون لازمش نداره. داگ، اون یکی بزن بهادره. اگه نگهبانهاتون بخوان باهاش درگیر بشن، باید با صندلی چرخدار برگردن خونه.»
«مال، این یالو از اون لفیقهاست؟» او معذب به نظر میرسید. دیدم که روی تختهی چوبی پوسیده این پا و آن پا کرد.
«نه، ولی مال خودمه. و این یکی،» ضربهای به شانهام زد. «این رفیقمه. گرفتی؟»
او با اکراه گفت: «خیالت تخت.» سپس به سمت لبهی سکو، جایی که پیچهای چشمی بودند، گام برداشت و با تکان دادن بندهای سفت مشغول فرستادن نوعی پیغام شد.
نایتتاون زیر پایمان همچون دهکدهای مینیاتوری برای موشها گسترانیده شده بود؛ از پشت پنجرههای کوچک نور شمع بیرون میزد؛ فقط تعداد کمی از چارچوبهای روشن را فانوسهای باتریخور و لامپهای کاربیدی روشن کرده بودند. در خیالم پیرمردانی را متصور شدم که زیر قطرات آب گرم و درشتی که از بندرختهای آویزان بین کلبههای چوبی پایین میریختند، تا آخر عمر مشغول دومینو بازی کردن بودند. سپس در خیالم او را متصور شدم که با زوریها و پیراهن گردشگری زشتش، در تاریکی، بیروح و بیعجله، با دقت در حال بالا آمدن بود. چطور توانسته بود ردمان را بگیرد؟
مالی گفت: «خوبه. بومون به مشامش میرسه.»
***
«سیگال؟» داگ پاکت مچالهای را از جیبش درآورد و سیگار لهشدهای را از آن بیرون کشید. همچون که داشت با چوب کبریت مخصوص آشپزخانه سیگار را برایم روشن میکرد، مژههایم را تنگ کردم تا مارک آن را ببینم. فیلترهای ییهِیوآن[28]. کارخانهی تولید سیگار در پکن. به این نتیجه رسیدم که لوتکها در بازار سیاه مشغول به کار بودند. داگ و مالی درگیر بحثی قدیمی شدند که ظاهراً حول محور تمایل مالی به استفاده از مِلک خاصی که به لوتکها تعلق داشت، میچرخید.
«دادا، من کلی به شما لطف کردم. من کشتارگاه رو میخوام. موسیقی رو هم همینطور.»
«تو لوتک نیستی.»
این بحث در عمدهی مدتزمان یک کیلومتر راهپیمایی در راهروهای باریک پر پیچ و خم و بالا رفتن از نردبانهای ساختهشده از طناب که داگ ما را بینشان هدایت میکرد، ادامه داشت. لوتکها به وسیلهی تودههای ضخیم اپوکسی[29] بندهای ارتباطی و مراکز گردهماییشان را چون زالو به تار و پود شهر میچسبانند و بر فراز مغاک، روی تختهای توری میخوابند. دیارشان آنچنان فکستنی شده است که بعضی قسمتهایش تنها از گیرهها و پایههایی تشکیل شده که به نگهدارندههای ژئودسیک متصل شدهاند.
مالی کشتارگاه صدایش میکرد. همچون که کفشهای جدیدم که برای ادی بکس گرفته بودمشان، روی فلز کهنه و چوب مرطوب سر میخوردند و دنبال کردن مالی را دشوارتر کرده بودند، به این فکر کردم که این قسمت ممکن است از چه لحاظ از باقی نواحی کشندهتر باشد. به طور همزمان احساس کردم اعتراضات داگ تشریفاتی هستند و انتظار میرفت آنچه که مالی درخواست میکرد برایش فراهم شود.
جایی زیر پایمان، جونز داشت در محفظهاش غلت میزد و اولین آثار درد خماری را تجربه میکرد. پلیس هم داشت با سؤال پرسیدن راجع به رلفی، حوصلهی سکنهی دروم را سر میبرد. طرف چی کاره بود؟ قبل از اینکه بیاد بیرون، کی همراهش بود؟ یاکوزا هم پیکر شبحوارش را روی خزانههای دادهی شهر مینشاند و تصاویر مبهم من را که در حسابهای شمارهدار، انتقالات امنیتی و قبوض تسهیلات شهری انعکاس یافته بودند، جستجو میکرد. اقتصاد ما بر پایهی اطلاعات بنا شده است. این را در مدرسه به شما یاد میدهند. چیزی که به شما نمیگویند این است که راه رفتن، زندگی کردن، انجام دادن هر کاری در هر سطحی، بدون به جا گذاشتن ردی از خود، قطعات و خردههایی به ظاهر بیمعنی از اطلاعات شخصی، غیرممکن است؛ قطعاتی که میتوان بازیابیشان کرد، رویشان دقیق شد.
ولی غارتگر باید تاکنون پیغام ما را به خط انتقال داده باشد تا از طریق مخابرات جعبهی سیاه به ماهوارههای یاکوزا برسد. پیغامی ساده: شر نوچههایتان را از سرمان کم کنید، وگرنه برنامهیتان را به طور گسترده پخش خواهیم کرد.
برنامه. نمیدانستم محتویات آن چه بود. هنوز هم نمیدانم. من فقط آواز میخوانم؛ بدون داشتن هیچ درکی از معنای آن. احتمالاً دادههای پژوهشی بود، از این روی که مدتیست توجه یاکوزا به شیوههای پیشرفتهی جاسوسی صنعتی جلب شده است. یک تجارت شرافتمندانه؛ سرقت از اونو سندای به شکلی ساده و بیدردسر، نگه داشتن دادهیشان به شکلی مؤدبانه، به قصد باج گرفتن و تهدید به ایجاد اختلال در فرایند پژوهش شرکتهای خوشهای از طریق انتشار محصول.
ولی چرا امکان مذاکره اینقدر دور از ذهن به نظر میرسید؟ آیا اینکه چیزی برای بازفروش به اونو سندای داشته باشند، در مقایسه با جسد فرد جانینامی از کوچهی خاطرات[30]، برایشان رضایتبخشتر نبود؟
برنامهیشان در راه رسیدن به آدرسی در سیدنی قرار داشت؛ به مکانی که در آن مرسولات مشتریهایشان را برایشان نگه میداشتند و در صورتی که انعام اندکی پرداخت میکردی، سؤال نمیپرسیدند. پُست زمینی/دریایی رده چهار[31]. من بیشتر محتویات کپی دیگر را پاک کردم و در قسمت خالی حاصلشده، در حالی که مقدار کافی از برنامه را باقی گذاشته بودم تا به عنوان محصول اصلی شناسایی شود، پیغام خودمان را ضبط نمودم.
مچ دستم درد میکرد. میخواستم توقف کنم، روی زمین دراز بکشم، بخوابم. میدانستم به زودی از هوش میروم و سقوط میکنم؛ میدانستم کفشهای سیاهی که برای سپری کردن عصری در لباس ادی بکس خریده بودم، لیز میخورند و مرا با خود تا نایتتاون خواهند برد. ولی او در ذهنم قد کشید؛ همچون یک هولوگرام مذهبی بیارزش؛ در حالی که میدرخشید و تراشهی بزرگنماییشدهی مدرج روی بلوز هاواییاش مانند پرتویی شلیکشده از جانب یک هستهی شهری محکوم به فنا از دور پدیدار میشد.
داگ و مالی را در پیچ و خم بهشت لوتکها دنبال کردم؛ بهشتی سر و هم بندیشده از ضایعاتی که حتی نایتتاون هم طالبشان نبود.
کشتارگاه از یک سوی هشت متر درازا داشت. یک غول، کابلی آهنی را در زبالهدان جلو و عقب کرده و با کشش زیاد، آن را حسابی سفت کرده بود. در صورتی که به حرکت درمیآمد، غیژغیژ میکرد و همچون که اجتماع لوتکها روی تختههای چوبیای که دور آن قرار گرفته بود، جمع میشدند، دائماً در حال حرکت بود، از چپ به راست و از بالا به پایین. تختههای چوبی بر اثر گذر زمان نقرهای و بر اثر مصرف زیاد براق شده بودند و پر از مخففسازی اسامی، تهدیدها و اظهار احساسات بودند. این تختهها از مجموعه کابلهای جدایی آویزان شده بودند؛ کابلهایی که در تاریکی، خارج از محدودهی نور سفید خیرهکنندهی ساطعشده از دو نورافکن قدیمی که بالای کشتارگاه آویزان شده بودند، ناپدید میشدند.
دختری با دندانهایی شبیه به دندان داگ چهار دست و پا روی زمین نشست. سینههایش را با مارپیچهای نیلیرنگ خالکوبی کرده بود. در حالی که پخش زمین شده بود و میخندید، مشغول کشتی گرفتن با پسری شد که داشت مایعی سیاهرنگ را از قمقمهای سبک مینوشید.
تنوع فشن لوتکها از زخم و خالکوبی، و البته دندان، پا فراتر نمیگذاشت. نیروی الکتریسیتهای که از آن برای روشن کردن کشتارگاه استفاده میکردند در سبک بصری کلیشان یک استثنا محسوب میشد؛ استثنایی که به بهانهی تشریفات، ورزش یا شاید هم هنر توجیه میشد؟ من که نمیدانستم، ولی معلوم بود که کشتارگاه برایشان از اهمیت ویژهای برخوردار است. این حس را به آدم میداد که طی گذر نسلها ساخته شده بود.
تفنگ ساچمهای بیفایده را زیر ژاکتم نگه داشتم. با وجود اینکه گلولههایم تمام شده بودند، ولی سختی و سنگینی آن آرامشبخش بود. ناگهان به این درک رسیدم که هیچ ایدهای ندارم چه اتفاقی داشت میافتاد، یا چه اتفاقی قرار بود بیفتد؛ و این طبیعت کارم بود، چون بیشتر عمرم نقش محفظهی کوری را بازی کردم که کارش پر شدن از دانش دیگران و سپس تخلیه شدن بود، آن هم حین بلغور کردن زبان ترکیبیای که هیچوقت آن را نخواهم فهمید. پسری بسیار تکنیکی. حتماً.
متوجه شدم که لوتکها چقدر ناگهانی ساکت شده بودند.
او آنجا بود، روی مرز بین روشنایی و تاریکی؛ داشت کشتارگاه و نگارخانهی لوتکهای بی سر و صدا را با آرامشی درخور یک گردشگر بررسی میکرد. به محض اینکه نگاهمان با حس آشنایی توأمان به هم گره خورد، در سرم یاد خاطرهای زنده شد؛ خاطرهای از پاریس و خودروهای الکتریکی درازی که زیر باران به مقصد نتردام شناور بودند؛ گلخانهی سیار، چهرهای ژاپنی پشت شیشه و برخاست صدها عدسی نیکون، گلهایی از جنس آهن و کریستال، در نورگرایی[32] کورکورانه. وزوز دیافراگمهایی پشت چشمهایش، درست در همان لحظه که مرا پیدا کردند.
به دنبال مالی میلیونز گشتم، ولی او ناپدید شده بود.
لوتکها از هم فاصله گرفتند تا به او اجازه دهند روی کرسی قضاوت قدم بگذارد. او لبخندزنان تعظیم کرد و پاهایش را به آرامی از سندلهایش بیرون آورد و آنها را کنار هم، در ردیفی بینقص، پشت سر گذاشت و سپس به کشتارگاه داخل شد. به سمت من آمد؛ در امتداد آن تور آکروبات متحرک ساختهشده از ضایعات، به راحتی هر گردشگری که در امتداد تلمباری هردمبیل در هتلی بی در و پیکر گام برمیدارد.
مالی، در حال حرکت، روی زمین فرود آمد.
جیغ کشتارگاه بلند شد.
به آنجا میکروفن و آمپلیفایر وصل شده بود؛ به همراه رخمهگاههایی[33] که روی چهار فنر مارپیچ واقع در گوشههای کشتارگاه سوار بودند و میکروفنهای لمسی[34] که به طور پراکنده به قطعات ماشینی زنگزده وصل شده بودند. لوتکها در جایی آمپلیفایر و سینتسایزر[35] نصب کرده بودند، و اکنون من میتوانستم بالای سرم، بالای سیل سفید و بیرحم نور، شکل مبهم بلندگوهایی را تشخیص دهم.
طبلی شروع به نواختن کرد، صدایی الکترونیک، مانند تپش قلب با صدای بلند، یکنواخت همچون میزانهشمار.
مالی ژاکت چرمی و چکمههایش را درآورد؛ تیشرتش آستین نداشت و ردپای کمرنگ مداربندیهای چیبا سیتی در امتداد بازوهای لاغرش به چشم میخورد. شلوار جین چرمیاش زیر تابش نور برق میزد. رقص پایش را شروع کرد.
در حالی که پاهای سفیدش را به مخزن سوخت مسطحی تکیه داده بود، زانوانش را کش و قوس داد و کشتارگاه در واکنش به حرکت او به نوسان درآمد. صدایی که درآورد یادآور پایان دنیا بود، انگار سیمهایی که بهشت را سرپا نگه میدارند در حال گسیختن و پیچ خوردن برفراز آسمان هستند.
گردشگر در عرض چند تپش قلب همراه با نوسان بالا و پایین رفت و سپس در حالی که الگوی حرکت کشتارگاه را بدون اشتباه پیشبینی میکرد، به حرکت افتاد، مانند مردی که در یک باغ تزئینی از یک سنگ مسطح به روی سنگی دیگر میپرد.
او نوک انگشت شستش را با ظرافت مردی که مثل آب خوردن برای مردم ژست میگیرد، بیرون کشید و به سمت مالی پرتابش کرد. زیر درخشش نورافکنها، ریسمان شکستهشدهای از نور بود. مالی خودش را روی زمین انداخت و غلتید، همچون که مولکول در حال رد شدن بود، پیکرش را به سمت بالا قوس داد و پنجههای فلزی طی حرکتی که احتمالاً واکنش دفاعی ناخودآگاه بود، به نور برخورد کردند. ضربان طبل شدت گرفت و مالی هم خود را با آن هماهنگ کرد؛ موهای سیاه ژولیدهاش دور لنزهای نقرهای توخالی ریخته بودند، دهانش نازک و لبهایش از شدت تمرکز سفت شده بودند. کشتارگاه غرید و نعره زد و لوتکها از شدت هیجان هوار میکشیدند.
گردشگر ریسمان را جمع کرد تا به حلقهای چرخان از رنگهای شبحوار گوناگونی به پهنای یک متر درآمد و در حالی که دست بدون شستش را به جناغ سینهاش تکیه داده بود، آن را روبروی خود چرخاند. یک سپر.
به نظر رسید که مالی چیزی را رها کرد، چیزی از درون، و این شروع رقص مدداگش بود. او پرید، پیچید، جهشی اریب و پرشتاب انجام داد و با هردو پا روی بدنهی آلیاژ موتوری فرود آمد که با سیم، مستقیماً به یکی از فنرهای پیچان وصل شده بود. دستهایم را فنجانوار جلوی گوشهایش گذاشتم و وسط چرخشی از صدا زانو زدم؛ به این فکر میکردم که کشتارگاه و نیمکتهای روی آن در حال سقوط هستند، در حال سقوط به سمت نایتتاون. سپس خودمان را دیدم که حین سقوط از کلبهها و بند رختها گذر کردیم و مانند میوه روی کاشیها متلاشی شدیم. ولی کابلها دوام آوردند و کشتارگاه مانند دریای فلزی مجنونی خیز برداشت و فروکش کرد. و مالی روی آن رقصید.
در آخر، قبل از اینکه گردشگر آخرین هنرنماییاش را با ریسمان انجام دهد، حالتی را روی صورتش دیدم که به نظر میرسید به آن صورت تعلق نداشت. ترس نبود و خشم هم نبود. فکر میکنم حس ناباوری بود؛ حس عدم درکی توأم با حیرتزدگی و انزجار زیباشناسانهی خالصی از چیزی که میدید و میشنید، از اتفاقی که داشت برایش رخ میداد. او ریسمان چرخان را عقب کشید و لوحهی شبحوار به اندازهی بشقاب نهارخوری کوچک شد. او دستش را همچون شلاق بالای سرش تکان داد و آن را پایین آورد؛ نوک انگشت شستش مانند موجودی زنده به سمت مالی خم شد.
کشتارگاه مالی را پایین برد و مولکول از بالای سرش گذشت؛ کشتارگاه شلاق زد، توریست را بالا برد و او را در مسیر مولکول سفت قرار داد. باید بدون آسیب از بالای سرش رد میشد و در سرپیچش که به سختی الماس بود، جای میگرفت. دستش را از مچ به پایین قطع کرد. جلوی رویش، شکافی در کشتارگاه وجود داشت و او همچون یک شیرجهزن، با شکوه عمدی و عجیبی در آن افتاد؛ کامیکازهای شکستخورده در راه سقوط به سمت نایتتاون. حدس میزنم که خودش را عمداً پایین انداخت تا قبل از مرگ، چند ثانیه سکوت آرامشبخش خریداری کند. مالی او را با شوک فرهنگی کشت.
لوتکها نعره زدند، ولی یک نفر آمپلیفایر را خاموش کرد و مالی کشتارگاه را به سمت سکوت سوق داد؛ با صورتی سفید و بدون حالت، روی آن آویزان ماند تا اینکه نوسانش کاهش یافت و فقط صدای فلزی عذابدیده و کشیده شدن زنگار روی زنگار به گوش میرسید.
به قصد پیدا کردن دست قطعشده کشتارگاه را گشتیم، ولی هیچگاه پیدایش نکردیم. تنها چیزی که پیدا کردیم، انحنایی باشکوه روی قطعهای از فلز زنگزده بود، جایی که مولکول از آن رد شد. لبهی آن به روشنی کروم تازه بود.
***
هیچگاه درنیافتیم که آیا یاکوزا شرایط ما را پذیرفت یا حتی پیغاممان را دریافت کرد یا نه. تا جایی که من میدانم، برنامهیشان روی قفسهای در اتاق پشتی یک مغازهی کادوفروشی در طبقهی سوم سیدنی سنترال فایو همچنان منتظر ادی بکس است. احتمالاً نسخهی اصلی را ماهها قبل به اونو سندای فروخته بودند. ولی شاید مخابرهی غارتگر را دریافت کردند، چون تقریباً یک سال گذشته بود و هنوز کسی به سراغم نیامده بود. اگر روزی به سراغم بیایند، صعودی طولانی را در تاریکی در پیش رو دارند و باید نگهبانهای داگ را پشت سر بگذارند؛ من هم این روزها شباهت چندانی به ادی بکس ندارم. به مالی اجازه دادم تا با استفاده از نوعی داروی بیهوشی محلی کار را یکسره کند. تازه رشد دندانهای جدیدم تقریباً کامل شده است.
تصمیم گرفتم این بالا بمانم. وقتی قبل از سر رسیدن او کشتارگاه را از نظر گذراندم، دیدم که چقدر از درون پوچ بودم. و میدانستم که از ایفا کردن نقش یک سطل، دیگر داشت حالم به هم میخورد. برای همین اکنون تقریباً هرشب پایین میروم و به جونز سر میزنم.
من و جونز اکنون با هم شریکیم؛ مالی میلیونز هم همینطور. مالی به بیزنس ما در دروم رسیدگی میکند. جونز هنوز هم در فانلند است، ولی محفظهی بزرگتری دارد و هر هفته یک بار آب دریای تازه با بارکش نزد او آورده میشود. در مواقع نیاز به موادش هم میرسد. هنوز هم با فریم نوریاش با بچهها صحبت میکند، ولی با من از طریق یونیت نمایشی جدیدی در کلبهای که آنجا کرایه کردهام، صحبت میکند؛ یونیتی بهتر از آنچه که در نیروی دریایی از آن استفاده میکرد.
هنوز هم داریم پول خوبی درمیآوریم، بهتر از آنچه که قبلاً درمیآوردم، به خاطر اینکه اسکوئید جونز میتواند ردهای هرآنچه که هرکسی در سرم ذخیره کرده بود بخواند و آنها را با زبانهایی که برایم قابل فهم هستند، روی یونیت نمایشی در اختیارم قرار دهد. از این طریق داریم اطلاعات زیادی را راجع به مشتریهای سابقم به دست میآوریم؛ و یک روز، جراحی را استخدام خواهم کرد تا تمام سیلکیونها را از آمیگدالم[36] بیرون بیاورد و پس از آن، با خاطرات خودم و نه خاطرات دیگران، زندگی خواهم کرد، درست مثل انسانهای دیگر. ولی تا آن روز خیلی مانده است.
فعلاً که این بالا خیلی خوب است؛ بودن این بالابالاها، در تاریکی و دود کردن سیگارهای فیلتردار چینی و گوش دادن به گازهای میعانشدهای که قطره قطره از گنبدهای ژئودسیک میچکند. این بالا خیلی ساکت است، مگر در مواقعی که دو لوتک تصمیم بگیرند روی کشتارگاه برقصند.
این بالا آموزنده نیز هست. حالا که جونز دارد راه و چاه کار را بهم نشان میدهد، کمکم دارم تکنیکیترین پسر این حوالی میشوم.
پانویسها:
[1] گیج برابر است با قطر گلولهی سرب خالص که با معکوس جرم سرب بر حسب پوند ساخته میشود. گلولههای دوازده گیج معمولاً در تفنگهای ساچمهای دولول به کار میروند.
[2] میکروفیش قطعهی مسطحی از فیلم است که عکسهای ذرهبینی صفحات روزنامه، کاتالوگ یا مدارک دیگر روی آن ذخیره شده است.
[3] Drome
[4] Under the Knife
[5] چین اپیکانتیک، چینی پوستی روی پلک بالایی چشم است که زاویهی درونی چشم را میپوشاند. دلیل چشمبادامی بودن شرقیان داشتن چین اپیکانتیک است.
[6] Ralfie Face
[7] Magnetic Dog Sisters
[8] ساوانت فردی است که از اختلال روانی در خود ماندگی رنج میبرد، ولی در یک زمینهی خاص (مثل شمارش اعداد، نواختن موسیقی و…) به توانایی خارقالعاده دست پیدا میکند. در این داستان، ذخیرهی داده بر پایهی اطلاعاتی ابله/ساوانت، همانطور که متعاقباً به آن اشاره میشود، بدین معناست که پیک دادهها (افرادی چون جانی) به محتوای دادههای ذخیرهشده در ذهنشان دسترسی ندارند.
[9] Reggae : سبکی از موسیقی که در دههی شصت در جامائیکا پدید آمد.
[10] Lewis
[11] Neon Chrysanthemum
[12] نوعی فاصله موسیقیایی است که تحت عنوان میکرو تون micro tone طبقه بندی میشود. (ویکیپدیای فارسی)
[13] خاصیت شیشهی پلاریزه این است که تصویر را انعکاس میدهد.
[14] Molly Millions
[15] نوعی سندل ژاپنی
[16] یک نوشیدنی الکلی ژاپنی که با تخمیر برنج ساخته میشود.
[17] در دنیایی که گیبسون خلق کرده، گنبدهای فولر یا ژئودسیک، ساختمانهای گنبدشکلی هستند که باکمینستر فولر، فیلسوف، ریاضیدان، تاریخدان و شاعری در دههی 1940 و 50 تولید و توسعهیشان را رونق بخشید. گنبدهای فولر یکی از کارآمدترین سبکهای معماری در امر مصرف انرژی شناخته میشوند.
[19] Union Corse: مافیای فرانسه که بین دههی 50 تا 70 فعال بود.
[20] رزین یا انگُم نوعی شیرهی درخت است و به دلیل قابل تبدیل بودن به پلمیر، در ساخت آسفالت، قیر، لاک شیشهای و… مورد استفاده قرار میگیرد.
[21] سان پسوندی احترامآمیز در زبان ژاپنی است که به اسم افراد اضافه میشود. معادل فارسی آن «آقای» یا «جناب آقای» میباشد.
[22] میکروفن سهمی وار میکروفونی است که از یک منعکس کننده سهمی وار برای تجمع و متمرکز کردن امواج صدا بر روی گیرنده (شبیه کاری که آنتهای سهمی وار برای مثال بشقابهای ماهواره برای امواج رادیویی انجام میدهند) استفاده میکند. (ویکیپدیای فارسی)
[23] Jones
[24] Day-Glo نام شرکتی است که رنگهایی را که از خود نور ساطع میکنند تولید میکند.
[25] Giovanni Battista Piranesi هنرمند ایتالیایی که در قرن هجدهم میزیست و عمدهی شهرت خود را مدیون سیاهقلمهایش از روم و طرحهایش از زندانهایی خیالی و اتمسفریک بود.
[26] Dog
[27] Doberman یا Doberman Pincher نژادی از سگ است که به خاطر هوش و هوشیاری منحصربفردش، اغلب در تجسسهای پلیسی مورد استفاده قرار میگیرد.
[28] Yiheyuan
[29] اپوکسی نوعی بسپار (=پلیمر) است که در ساخت مواد رنگی، کفپوش، چسب و… به کار میرود.
[30] Memory Lane: مکان خیالیای که خاطرات در آن نگهداری میشوند.
[31] Fourth Class: ردهای از مرسولات پستی در آمریکا که به بستههایی که کمتر از شانزده اونس وزن داشته باشند اطلاق میشود. پستهای رده چهار عموماً شامل کتاب، فیلم، موسیقی و… میشوند.
[32] جهتگیری یک گیاه یا ارگانیسمی دیگر در واکنش به نور، یا به طرف منبع نور (نورگرایی مثبت) یا با فاصله گرفتن از آن (نورگرایی منفی)
[33] پیکاپ یا زَخمهگاه نام قطعهای از سازهای الکتریک زهی است که ارتعاش ایجاد شده از سیمها را دریافت کرده و به سیگنال الکتریکی تبدیل میکند تا از طریق تقویتکنندههای صوتی و بلندگو قابل پخش شود و یا به وسیلهی دستگاههای ضبط صدا ذخیره شود.(ویکیپدیای فارسی)
[34] میکروفنهای لمسی، برخلاف میکروفنهای هوایی معمولی، ارتعاش صدا را از طریق ارتباط با اشیاء جامد حس میکنند.
[35] سینثسایزر (به انگلیسی: Synthesizer یا Synth) (به فارسی: ساز برقی یا ترکیبکننده) ابزار الکترونیکی است که قادر به تولید انواع مختلف صدا و ترکیب سیگنالهای با فرکانس متفاوت است. (ویکیپدیای فارسی)
[36] آمیگدال یا بادامه قسمتی از مغز است که نقش مهمی در یادگیری، حافظه، تعدیل درد و درک احساسات و ایجاد پاسخ به آنها ایفا میکند.