اگر که زندانی آشویتس بودید
زندگی در آشویتس فقط در زندانی نازیها بودن خلاصه نمیشد و ابعاد مختلف این تجربهی قرن بیستم بارها مورد مطالعهی روانشناسها و جامعهشناسها بوده است.
مأمور نازی باتوم سیاهی به دستش گرفته، شق و رق ایستاده و با چشمهای سرد و سختش به شما نگاه میکند. مدت طولانیای است که زندانی آشویتس هستید؛ فکرتان به یک دست لباس تازه، یک وعدهی غذای بیشتر، امکان حمام کردن و منافعی است که ممکن است از انجام کارتان به دست بیاورید. میدانید که از لو دادن نقشهی گروهیِ سه زندانی برای فرار از کمپ یکی از این امتیازها نصیبتان میشود. کافی است اراده کنید و به زبانش بیاورید. یاالله حرف بزنید، بگویید که زندانیهای زیردستتان داشتند چه کار میکردند، که چطور شما با ظرافت و دقت بینهایتتان نقشهشان را گوش کردید و با چه احساس مسئولیت وفادارانهای دارید گزارششان را میدهید. دهانتان آب افتاده از فکر نانی که خواهید خورد. صدای مأمور را به زور میشنوید که از شما اطلاعات میخواهد. دهانتان را باز میکنید و کلمهها بیاختیار خارج میشوند. شما به همکیشهایتان خیانت میکنید.
فرض کنیم شما زندانی آشویتس بودید
در آن زمانی که حکومت توتالیتر نازیها هنوز پا برجا بود فکرش را نمیکردید که هرگز دوباره طعم آزادی را بچشید. آزادی برایتان یک رویا شده بود که تنها در مالیخولیاییترین خوابهایتان میتوانستید تنها لحظهای سیمای زیبایش را ببینید. ابداً به ذهنتان نمیرسید که در سال ۱۹۴۵ جنگ جهانی دوم هم تمام شود و نازیها را با خودش به زیر بکشد. برایتان شکنجه دائمی شده بود و نزدیکترین احتمالی که برای مرگتان به ذهنتان میرسید مرگ از گرسنگی یا مرگ زیر کتک نازیها بود، و یا شاید اتاقهای گاز. اما بالاخره حملههای متفقین، مهمترینهایشان انگلیس و آمریکا و فرانسه، شکنجهگرهایتان و اربابهایتان را سرنگون کردند و شما ماندید با زخمهای عمیق روانیتان. حالا شمایی که جزو دستهی زندانیان امتیازدار یا کاپو بودید، برایتان زندگی به عنوان معدود بازماندگان خشونت ضدِ نژاد سامی، جهنم شد و کم کم شروع کردید به سوال کردن که اصلاً چرا همبندهایم را به کشتن دادم و با این بار گناه چطور قرار است زندگی کنم؟
سیستم تمامیتخواهانهی اردوگاههای کار اجباری به این صورت بود که اگر شما واقعاً به زندانیهای دیگر خیانت و با نازیها همکاری میکردید به جرگهی فانکشنریها یا زندانیان امتیازدار در میآمدید. بعد از جنگ جهانی دوم و تلاشهای مداوم تاریخدانها در ارائهی تحلیل این واقعه، متوجه شدیم که بخش عمدهای از نجاتیافتگان کمپ آشویتس، زندانیان امتیازدارش بودند که به خاطر امتیازهایشان از گرسنگی و شرایط بد پزشکی جان سالم به در بردند. از این تعداد فقط عدهی محدودی حاضر بودند از تجربیاتشان حرف بزنند. یکی از تأثیرگذارترینهایشان پریمو لوی بود. یک شیمیدان یهودی که یک سال بعد از نوشتن مجموعه مقالاتش درمورد کمپ آشویتس، با نام «نجات یافتگان و غرق شدگان» خودکشی کرد(البته علل مرگش را چیزهای دیگری هم تشخیص دادهاند ولی محتمل ترینشان خودکشی است). او با نثر علمی وموشکافانهاش و با زهرخندی تلخ که درهر جملهاش جریان دارد میگوید: «این که فکر کنیم فاصلهی بین «ما» و «آنها»، بین قربانیها و شکنجهگرها، خالی است، یک اشتباه محض و سادهانگارانه است. بین این دو مفهوم، یک «منطقهی خاکستری» قرار دارد؛ منطقهای که اربابان و بردههایشان را همزمان از هم جدا و به هم متصل میکند»(Levi 26).
منظور لوی از منطقهی خاکستری، همان زندانیان امتیازدار است که مفهوم سادهانگارانهی قربانی مظلوم در مقابل دستهای ظالمین گناهکار را دستخوش تزلزل کردند. این زندانیان بختبرگشته، از یک طرف قربانی خشونتهای نازیها و از یک طرف عامل زجر زیردستانشان بودند. آنها نه تماماً مظلوم بودند و نه تماماً ظالم، بازیچههایی بودند آلت دست قدرت نظام تمامیتخواه، که آن ها را به سمت و سویی که میخواست جهت میداد و از آنها برای بازرسی و زاغسیاه چوبزدن دیگران استفاده میکرد. اینها حتی به ندرت ذاتاً آدمهای خشنی بودند و بیشتر طبع سازشگرانهای داشتند.
الگوی رفتاری آشویتس چگونه کار میکرد؟
الگوی رفتاری انسانها در زندان آشویتس همواره مسئلهای بغرنج و پیچیده برای روانشناسان اجتماعی بوده است. پریمو لوی برای روشن کردن این مسئله، الگوی زندان آشویتس را یک آزمایشگاه و کوچکمایهای از سیستم تمامیتخواهانهی آلمان تصویر میکند؛ سیستمی که کمر به ناانساننمایی زیردستهایش بسته، و در زندانهایش به بدترین نحوی آنها را تحقیر و دچار شکست اخلاقی میکند. سیستم خشونتبار این کمپها، نیروی مقاومت فرد تازهوارد را در هم متلاشی میکرد. به طور ساده اگر شما را زندانی میکردند، برای آن که در این چنین سیستمی دوام بیاوری باید میگذاشتی شخصیتت را خرد کنند و تو را به یک موجود غیرانسانی کاهش دهند. بعد اگر از نظر نژادی و سابقه آدم مناسبی بودی، مخصوصاً اگر سابقهی جرم و جنایت داشتی، میتوانستی امتیازدار شوی و وظایف کنترل جای خواب، تقسیم غذا و لباسهای دیگر زندانیها بر دوشت میافتاد. از آن جایی که به همبندهایت یک بار خیانت کردهای، سیستم میداند که تو قابل اعتماد نیستی بنابراین برای نگه داشتنت از تاکتیکی هوشمندانه استفاده میکند. یعنی تو را با حس گناهت به خودش وابسته میکند، تا روی آن را نداشته باشی که هیچ وقت دوباره به همقطارهایت برگردی. پس تو به ماشینی تبدیل میشدی که دستش به گناهان بیشماری نسبت به همنوعانش آلوده است و نه راه پیش دارد و نه راه پس.
«هرجا که قدرت تنها به دست یک یا عدهی محدودی از افراد بیفتد، امتیاز زاده میشود»(Levi 33). پریمو لوی این جمله را درمورد ساختار تمامیتخواهانهی آشویتس و مصداق بزرگنمایهی آلمان نازی میگوید و بعد توضیح میدهد که در سیستم تمامیتخواه، به جای توانایی یا نقاط قوت افراد، تنها میزان وفاداری و ارادتشان به قوای حاکم، به آنها امتیاز و جایگاه اجتماعی میدهد. غیر از خود زندانیهای امتیازدار، آدمهای شناخته شدهتری هم هستند که همین الگوی رفتاری را منعکس میکنند. وجود افرادی مثل آدولف آیشمان، رهبر سازمان اس.اس و قاتل حدود پنج میلیون یهودی، نشان میدهد چطور ارادهی شخصی درمقابل ارادهی سیستم ذوب و خواست فرد به همان خواست سیستم تبدیل می شود. وقتی از آدولف آیشمان پرسیدند نظرش درمورد پنج میلیون یهودیای که کشته است چیست، او گفت: «بخواهم خلاصه کنم من هیچ احساس گناهی ندارم. اصلاً من که باشم که در دستور بالاسریهایم دخالت کنم »(Arendt 114).
شخصیت بیمایه و بیاراده ی آیشمان، نمونهی عالی از یک آدم «عادی» است؛ آیشمان کشتن پنج میلیون یهودی را «وظیفه»اش میدانست و وفادارانه به این وظیفه پایبند بود، بدون این که ذرهای شک و تردید درمورد اخلاقیات این کار داشته باشد. او که کاملاً در سیستم نازی حل شده بود تنها نقش یک وسیله برای کشتار جمعی را ایفا میکرد.
هانا آرنت، نویسندهی یهودی، درمورد آیشمان مینویسد که «وقتی آیشمان را در محاکمهاش در اسرائیل دیدیم، متوجه شدیم که این مرد یک هیولا نیست؛ اما بدون شک یک دلقک است»(Arendt 114). دلیل این اظهار نظر آرنت را میشود در انحلال کامل شخصیت آیشمان، و بسیاری از عاملان سیستم نازی، تعقیب کرد. سیستم آلمان نازی، تک به تک افراد را به بردههای خودش تبدیل میکرد و اجازهی هر گونه اندیشهی مخالف را ازشان میگرفت. همین نظام در زندانها هم برقرار بود؛ امتیازدارها باید با سیستم یکرنگ میشدند و تفکر واحد و تباهکنندهاش را در درون خود میپذیرفتند تا بتوانند امتیازاتی که جانشان بهشان بستگی داشت را با پاچهخواری و ابراز همرنگی از چنگ مأمورین دربیاورند و مال خودشان کنند. راه کثیفی است؛ اما به جایش، خیلی از این زندانیها توانستند مرگ را دور بزنند و بعد از جنگ جهانی دوم زندگی تازهای شروع کنند. این که این زندانیها هیولا هستند یا نه، البته به نوع قضاوت شما بستگی دارد. زندانیهای آشویتس را در وضعیتِ بغرنج «زنده ماندن به هر قیمتی» قرار داده بودند که برای ما در قرن بیست و یکم به سادگی قابل تصور نیست. قطعاً شرایطی که این زندانیها درش زندگی میکردند، یک شرایط سالم نبوده و نمیتواند با پیشفرضهای کنونیِ زندگی ما سنجیده شود.
هیولاهای انسانی، پدیدهای نه چندان غریب
اما چطور اربابان آشویتس به موجوداتی هولناک و غیرانسانی و بردگان آشویتس به آن موجودات ضعیفالنفسی که بودند تبدیل شدند؟ فیلیپ زیمباردو، روانشناس آمریکایی که به خاطر آزمایش «زندان استنفورد»، پژوهشی درمورد رواشناسی زندانیها و زندانبانها مشهور است، میگوید موقعیت زندانی و زندانبان، به خودی خود میتواند آدمهایی که در زندگی شخصیشان از نظر روانی سالم هستند به موجوداتی پست و سادیستیک تبدیل کند. نتیجهی آزمایش زیمباردو نشان میدهد که مردم سالمی که در موقعیت زندانبان قرار گرفتند، به هیولاهایی سادیستیک و آدمهایی که نقش زندانی را به عهده داشتند به افرادی افسرده و منفعل تبدیل شدند. تحلیل او درمورد زندان ابوغریب که از نتیجهی آزمایشش نشأت میگیرد، میتواند مسئلهی منطقهی خاکستری زندانهای آشویتس را هم برایمان روشن کند. میشود گفت، اگر در آشویتس بودید، سیستم و شبکهی درهمتنیدهی موقعیتها در محیط دیوانهکنندهی کمپها، صرف نظر از این که شما در زندگی معمولی چه قدر آدمهای شایستهای هستید، میتوانست روانتان را تحلیل ببرد و بخش شیطانی ذاتتان را بیرون بکشد و یا شما را در حدی تضعیف کند که مقاومتتان را دربرابر سیستم از دست بدهید.
این که اگر شما جای زندانیها بودید قربانی شدن را انتخاب میکردید یا قربانی کردن دیگران به جای خودتان، این که شما قدرت و زرنگی کافی را میداشتید تا امتیاز کسب کنید یا این که ترجیح میدادید از زندگی لعنتی داخل کمپ صرف نظر کنید و مرگ را بپذیرید، سوالِ سختی است ولی ارزش فکر کردن دارد.
به لحظهای فکر کنید که مأمور نازی دورتان قدم میزند. صدای رعبانگیز چکمههایش را میشنوید، و سکوت بیمعنایش تحت فشارتان قرار میدهد. شما به آن چهرهی رباتیک، آن حرکات بیروح خیره میشوید و میاندیشید این مأمور چه تفاوتی با تمام مأمورهای دیگر دارد. مأمور ناگهان میایستد. در سکوت مرگبارش نفستان را حبس میکنید. با صدای خشدارش از شما درمورد همقطارهایتان سوالی میپرسد که میتواند برای همیشه سرنوشت همبندهایتان را تغییر دهد. بگویید، حالا چه کار میکنید؟
منابع:
Levi, Primo. “The Drowned and the Saved, trans.” Raymond Rosenthal,(Summit, 1988) (1989): 50-51
Arendt, Hannah. Eichmann in jerusalem. Penguin, 1963
برای علاقهمندان:
Mills, Jon, and Ronald C. Naso, eds. Ethics of Evil: Psychoanalytic Investigations. Karnac Books, 2016
Gonen, Jay Y. The roots of Nazi psychology: Hitler’s utopian barbarism. University Press of Kentucky, 2000
نقاشیها از Anton Semenov
-
جزو بهترین مقاله هایی بود که تا حالا از شما خوندم… عالی.
-
یکی از عمیق ترین مقاله هایی بود که تا به امروز خوندم. واقعا که عالی بود!
«این که اگر شما جای زندانیها بودید قربانی شدن را انتخاب میکردید یا قربانی کردن دیگران به جای خودتان، این که شما قدرت و زرنگی کافی را میداشتید تا امتیاز کسب کنید یا این که ترجیح میدادید از زندگی لعنتی داخل کمپ صرف نظر کنید و مرگ را بپذیرید، سوالِ سختی است ولی ارزش فکر کردن دارد.»
واقعا ما حق متهم کردن کسایی که هم بند خودشون رو به قیمت امتیاز های بیشتر می فروختن داریم؟ من که فکر نمی کنم…
-
این که چیکار میکنیم یه جورایی داریم میپرسیم کدوم نظام اخلاقی رو انتخاب میکنیم. میدونیم که مثلا اخلاق کانتی میگه بمیر و لو نده. یا اگه بخواهیم یه ذره لوس بشیم. میگیم اول توجیه کن بعدش همکار ظالم شو بعدش از عذاب وجدان خودکشی کن. یا میتونیم با فایده گرایی بریم جلو و بگیم لابد اگه همکاری کنیم بتونیم جون یه عده رو نجات بدیم (علاوه بر خودمون) و شاید فلان کار و بهمان کار رو هم بکنیم و بعدش مسلما از فرصت استفاده کرده و همکار ظالم میشیم. (در انتها حداقل رضایت فردی و سعادتی رو نخواهیم یافت مسلما). یا اینکه از نظامهای مدرن استفاده کنیم که کلا سعی در خنثی کردن احساسات منفی عذاب وجدان و این جور چیزها داره. ولی فکر میکنم نظام اخلاقی هابرماس هست که میگه توافق کنید. نظام اخلاقی میتونی از توافق افراد اون مجموعه نشات بگیره. همه چیز رو توافق کنید. اگه دروغ آزاد است خب همه باید بتونن راحت دروغ بگن و در برن. اگه بعضی شرایط صادق هست خب اون هم قراردادش کنید. عرفی یا قانونی فرقی نمیکنه توافق کنید. حالا در جایی مثل آشویتس فکر میکنم این نوع نظام موفق بشه. همین الان در سطح بین الملل شدیدا از این سیستم استفاده میشه و عملا هم کشورهای قوی و هم کشورهای ضعیف از اون راضی هستن (هرچند که معمولا کشور قوی در این مدل ضرر میکنه ولی خب معمولا فقط یک قوی نداریم و قوی و ضعیف همیشه در حال حرکت و جا به جایی هستن). پس در آشویتس از همان روز اول باید یه قوانینی بذارن که مثلا در زمانی که لازم شد فردی از موقعیتش سو استفاده کنه؛ امر اخلاقی چی باید باشه. و مسلما هر نظام اخلاقی ای یه تنبیهاتی هم داره که اون هم توافقی خواهد بود. این نظام البته در جاهای مختلفی امتحانش رو پس داده و مثلا حتی در جنگ جهانی هم اردوگاهایی داشتیم که چنین رفتار کردن (مثلا روسها یا اینگلیسیها).
—–
اینکه ما نباید آدمهای بداخلاق رو متهم کنیم فقط یه شعار هست چون حس گناه همینطوری سراغ آدم نمیاد و آدم رو مجبور به خودکشی نمیکنه. شما تا خودت رو گناهکار ندونی اتفاق بدی برات نمیافته و حتی اگه هیچ کسی هم شما رو قضاوت نکنه باز هم ممکن هست آدم بداخلاقی باشی که این رو میفهمی. حتی ممکن هست که در کارهای بی اخلاقی افراط کنی تا آدمها رو از بد بودنت با خبر کنی. بحث این نیست که قضاوت کردن خوب هست یا بد (میدونیم که حداقل خوب نیست) بحث بیشتر جنبه فردی داره.