هیپنوس
هیپنوس اثر اچ. پی لاوکرفت طی نامهای به دوستش ساموئل لاومن تقدیم شده که منبع الهام داستانهای «اظهارات رندالف کارتر» و «نیارلاتهوتپ» بوده است.
اگر تجاهل به خطر آدمی بر ما پوشیده بود آنگاه در باب خفتن، آن مغامرهی هر شبانگاه، میشد چنین گفت که مبادرت ورزیدن به آن امریست بس جسورانه و غیرقابل درک.
بودلر
تنها دعای من این است که خدای رحمان اگر به راستی وجود دارد، پاسدار آن ساعاتی باشد که نه ارادهی بشری و نه تمامی داروهای هوشمندانهی ساختهی دستش را یارای نگاه داشتن من از فرو غلتیدن در گودال خواب نیست. در مقام مقایسه، مرگ نعمتی است، چه از آن بازگشتی نیست. اما آن که از تنگنای عمیقترین دالانهای شب، پریشان با چهرهای دژم و آگاه به دهشتی پنهان بیرون خزیده را تا ابد آرامشی نخواهد بود. نفرین بر حماقت من که با چندین جنون و شیدایی قصد پرده بر انداختن از رازهایی را داشتم که دست هیچ انسانی نباید به آن برسد. و لعنت بر حماقت یا شاید شعوری خدایگونه که تنها رفیق من داشت، او که در این راه مرا راهبر و پیشوا بود و خود به قعر دهشتی فرو افتاد که من نیز مترصد فرو غلتیدن در آنم.
به یاد میآورم اولین بار یکدیگر را در ایستگاه قطاری دیدیم و او مرکز کنجکاوی تودهای از مردم عامه، دچار حملهی صرع بود و از خود بیخود و بدن تیرهاش بر اثر تشنج، جمودی غریب به خود گرفته بود. صورتش را که نگاه میکردی، چهل ساله مینمود و پر بود از چین و چروک عمیق و رنگش پریده بود و گونههایش تو رفته و خالی بود با حالتی بیضوی اما زیبا و گَردی خاکستری رنگ بر موهای مجعد و پرپشت و ریش کوچکش که معلوم بود تا پیش از این سیاهترین سیاهها بوده نشسته بود و پیشانیاش سفید بود به سان مرمر پنتلی[1] و برجستگیاش خدایگونه بود و نژنده.
با اشتیاقی مختص مجسمهسازان با خود گفتم این مرد مجسمهای است از یک فاون[2]، متعلق به دوران باستان که به طرزی معجزهآسا از مدفن خود در میان خرابههای معابد بیرون کشیده شده و به حیات بازگردانده شده، تنها با این قصد شوم که گزش سرد و فشار مضمحل کنندهی قرنهای خارج از تصور را در این دوران خفقانآور حس کند. و آنگاه که چشمان سیاه براقش را گشود، دانستم که از این لحظه به بعد او تنها دوست من -من که تا پیش از آن لحظه هرگز دوستی نداشتم- خواهد بود؛ چرا که فهمیدم آن چشمها، آن چشمهای عظیم، اثیری، که در آن نوری جنونآمیز گردش میکرد، بیتردید با عظمت و دهشت بینهایت جهانهایی آشنا بود به غایت نامأنوس با هوشیاری انسان و واقعیت خارجی: از آن دست که من در اشتیاق لمسش میسوختم و بیحاصل در پیاش میگشتم. جمعیت را که از اطرافش پراکندم به او گفتم باید با من به خانهام بیاید و پیشوا و آموزگار من باشد در مسیر رازورزی و او بی هیچ کلامی پذیرفت. بعدهها دانستم که صدایی موسیقیایی دارد از آن دست که ویول و کرههای کریستالی. بیشتر وقتها شبها با هم صحبت میکردیم و صبحها نقش صورت او را در عاج مینگاشتم تا وضعیتهای مختلفی که چهرهاش به خود میگرفت، جاودانه شود.
از تحقیقاتمان و آن چه به من آموخت کمترین سخنی نمیتوان گفت، چرا که ما بین آن و آن چه انسان از جهان درک میکند، کمترین ارتباطی نیست. مربوط بودند به جهانی دیگر، عظیمتر و فراختر، به ماهیتی رازآلوده در سطحی عمیقتر از ماده، زمان، فضا که وجودش را تنها در آن دسته خوابها میتوان لمس کرد که رویایی است در ورای رویایی دیگر و هرگز به سراغ مردم عادی نمیآید و در تمام زندگی تنها یک بار یا دو بار به سراغ مردم نابغه میآید. جهان بیداری ما، همچون حبابی که از پیپ دلقکی بیرون بیاید، از این جهان دیگری ساخته شده و برخورد این دو با هم اینطور است که دلقک را ناگهان جنونی شوخطبعانه در افتد و حباب را به درون پیپش بکشد. رهروان راه علم تنها بر آن گمان میبرند و همیشه انکارش میکنند. در طول سالیان مردم دانا دست به تعبیر خواب زدهاند و خدایان از این تلاششان برای تغییر قضا و تبیین جهان خواب به خنده افتادهاند. حالا مردی با چشمانی مشرقی میگوید زمان و مکان بالکل مفاهیمی نسبی هستند و مردمان به خنده افتادهاند. و حتا آن مرد با چشمان مشرقی هم تنها گمان میبرد به آن چه حقیقتاً هست و من در آرزوی بیش از گمان بودم و دوست من دست به اقداماتی عملی فرای حدس و گمان زده بود و تا حدی هم موفق شده بود و نهایتاً زمانی که هر دو با هم دست به اقدام زدیم، در اتاق برج قدیمی واقع در عمارت کنت و به مدد مخدرهای شرقی، رویاهای ممنوعه و جانفرسا به سراغمان آمدند.
از جمله عذابدهندهترین موضوعاتِ روزهایی که از پی یافتن دوستم و شروع آزمایشات ما آمد، تبیینناپذیری آن چه رخ میداد و تجربه میشد بود. آن چه آموختم و آن چه دیدم در آن ساعات شنیع را نمیتوان به زبان آورد، چه در زبانهای انسانی برایشان کلمه یا نمادی نیست. چه از ابتدا تا انتها کشفیات ما مشتمل بر طبیعت احساسات بود و احساساتی از آن دست که دستگاه عصبی انسان در حالت معمول محرکی خارجی برای آن ندارد و قادر به درک آن نیست. احساس بودند و با این وجود در بافتارشان رگههایی از زمان و مکان بود و آن چیزهایی که وجودی ثابت و تحدیدپذیر نداشتند. زبان آدمی برای تبیین آن چه میکردیم قاصر است و تنها کلماتی گنگ همچون «پرتاب شدن» یا «شناوری» را برای رساندن حقیقتش میتوان به کار برد. چرا که در هر دوره مکاشفات، بخشی از ذهنمان از آن چه حقیقت خارجی و زمان حال بود کنده میشد و شناور در میان نیستی خاموشِ ترسزدهی بیانتهایی میلغزید و هر از چندگاهی به موانعی برمیخورد که تنها اینطور میتوان توصیفشان کرد که بخاراتی بودند غریب و ابرگونه، بدطینت. در این پروازهای سیاه جسورانه گاه تنها بودیم و گاه همراه یکدیگر و زمانی که با هم بودیم، رفیقم همیشه در پیش بود و در نبود هر گونه جسمیت، به واسطهی خاطره ا ای تصویری او را میدیدم با چهرهای به رنگ طلا بر اثر نوری مرموز، منشاءش نامعلوم، وحشت در چهرهی زیبایش در گردش و گونههایش طراوتی داشت نامعمول و چشمان سوزانش، پیشانی المپیاییاش و موهای سایه گرفتهاش و ریشش که انبوهتر شده بود. گذر زمان را دیگر ثبت نمیکردیم، چه زمان برای ما توهمی شده بود و به این نتیجه رسیدیم که در تکینگیای زمانی به دام افتادهایم، از این جهت که با وجود همهی شگفتیها که بر ما گذشته بود، همچنان جوان بودیم و پیرتر نمیشدیم. مکاشفاتمان چه حریصانه بود و نامیمون و هیچ الهه یا اهریمنی را این ظرفیت نبود که زمزمههای شیطانی ما را که پر بود از نقشههای جسورانه، الهامبخش باشد. مرا یارای سخن گفتن از آن زمزمههای در خفا نیست و به یادشان که میآورم بر خود میلرزم و جرأت بازگو کردنشان را ندارم. اما برایتان خواهم گفت که رفیقم یک بار یکی از خواستههایش را بر روی تکه کاغذی نوشت و جرأت نداشت آن را به کلام بیاورد و من با دیدن آن نوشته، آن را به دست شعلههای آتش سپردم و هیچ نگفتم و وحشتزده از پنجره به آسمان سرندی شب خیره شدم. تنها اشاره خواهم کرد به آن، که او طرحهایی داشت. طرحهایی برای تسخیر جهان هستی و ورای آن. طرحهایی که اگر محقق میشدند، زمین و ستارگان به امر او جابهجا میشدند و سرنوشت هر باشندهای به دست او میافتاد. به جد میگویم -نه، قسم میخورم- که در این طرحهای جنونآمیز همدستش نبودم. چنانچه او این اتفاقات را به ترتیبی جز این ثبت کرده باشد، در اشتباه بوده است. من جرأت قدم گذاشتن در چنین راهی را نداشتم.
شبی بادی قدرتمند از منبعی نامشخص ما را با خود به پهنهای از لامکان کشاند، خالی از هر وجود یا تفکر. دریافتهایی ناگفتنی و غیرقابل درک بر ما مستولی گشت؛ شمهای از جاودانگی که ما را قرین برنایی و شعفی وصفناپذیر کرد که بخشی به خاطر فراموشی و بخشی به علت طبیعت غیرقابل تبیین آن مرا توان گفتن بیش از این از آن نیست. آن موانع خبیث ابرگون که پیش از این وصفشان رفت با چنان سرعتی ما را در بر میگرفتند که فهمیدیم به قلمرویی وارد شدهایم که از هر آن چه پیش از این بدان وارد شده بودیم دور افتادهتر است.
به این دریای بکرِ خلوص خدایگونه که در افتادیم رفیقم از من به مراتب جلوتر بود و در چهره اش و بر بدن رخشانش شعفی شوم میخواندم. به ناگاه آن چهره مکدر شد و تاریک و بعد به سادگی ناپدید شد و به فاصلهی اندکی خود را یافتم که با مانعی برخورد کردهام که مرا از آن یارای گذر نیست. در ظاهر تفاوتی با سایر موانع نداشت و با این وجود چگالتر بود، تودهای چسبناک و در بر گیرنده، اگر بتوان از چنین کلماتی برای توصیف لاوجودی غیرمادی بهره برد.
گویی در حصاری به دام افتادهام که رفیقم، پیشوایم، به راحتی از آن گذشته بود. تلاش برای گذر را که از سر گرفتم، اثر تخدیر از میان رفته بود و من چشمان این جهانیام را گشودم؛ خود را در خانهمان یافتم و هیکل نحیف همچنان بیهوش رفیق خوابگردم را در سوی دیگر اتاق دیدم؛ دژم، در زیبایی وحشیانه مغروق، نور مهتاب سایهای سبز-طلایی بر بدن مرمرینش انداخته. اندکی بعد آن مرد پریشان ناگهان از جای پرید و باشد که خدای رحیم مرا از آن چه از آن پس رخ داد تا ابد حفظ کند. مرا یارای آن نیست به دام کلمات بیندازم و توصیف کنم آن ضجهها که او کشید و آن پنجرهها که به دهشتی جهنمی خارج از مرزهای تصور گشوده میشد که چشمان ماهمجنون سیاهش بود. تنها میگویم بیهوش شدم و به هوش نیامدم تا رفیقم مرا بیدار کرد از سر وحشت تنهایی و این نیاز که حضوری دیگر ترس و فنا را از او دور کند.
و این پایانی بود بر جستجوی خودخواستهی ما در دالانهای جهان کابوسها. رفیقم که از آن حصار گذر کرده بود، مبهوت، مقهور و وحشتزده به من گفت که نباید هرگز بار دیگر در آن قلمروی اثیری وارد شویم. از آن چه دیده بود سخنی نرفت. وصفپذیر نبود. تنها به همین بسنده کرد که حدالامکان نباید بخوابیم، حتا اگر به واسطهی مخدر. حقیقت حرفهایش آن زمان بر من آشکار شد که وحشتی را درک کردم که هر زمان هوشیاری از وجودم رخت بر میبست، بر من مستولی میشد. پس از هر بار خوابیدن که لاجرم بر ما سایه میافکند، پیرتر میشدم و پیری با سرعتی بیشتر بر رفیقم چیره میشد. به چشم خود دیدن چروک بستن پوست و سفید شدن موی زشت است. کریه است. زندگیمان به تمامی دگرگون شده بود. رفیقم که تا پیش از این خلوتگزیده بود -و از نام و نشانش هرگز سخنی نرانده بود- را دیگر یارای تحمل انزوا نبود. شبها را نمیتوانست به تنهایی به روز برساند و دیگر جمعهای کوچک نیز برایش کافی نبود و تنها وقتی آرام بود که در شبنشینیهای پرسر و صدا و عیاشیهای گروهی شرکت میگزید. از آن دست که تا پیش از این برایمان غریبه بود.
ظاهر و سنمان اکثراً دستمایهی تمسخر بود که من عمیقاً از آن بیزار بودم و رفیقم بر انزوا ترجیحش میداد. بیش از هر چیز از آسمان پرستارهی شب وحشت داشت و اگر مجبورش میکردند در چنین وضعیتی از خانه بیرون برود، به آسمان به ترتیبی چشم میدوخت که گویی مسخر اهریمنانی است نادیدنی. همیشه به یک نقطه از آسمان خیره نمیشد. در هر زمان نگاه خیرهاش متوجه نقطهای متفاوت بود. در بهار به شمال شرق و پایین نگاه میکرد و در تابستان به بالای سر و در پاییز به شمال غرب. در زمستان اما به شرق و تنها در ساعات کوتاه صبح. شبهای چلهی زمستان کمتر از همه برایش موحش بود. تنها پس از گذر دو سال بود که توانستم نگاه خیرهاش را به چیزی نسبت دهم. اما در آخر فهمیدم که نگاهش باید به شئی سماوی در پهنهی آسمان باز گردد که در دورههای مختلف سال مکانش متفاوت است و به طرزی مبهم با صورت فلکی اکلیل شمالی در ارتباط است.
در این زمان خانهای در لندن داشتیم، اما هرگز بار دیگر از روزهایی که در پی پرده بر انداختن جهان دیگر بودیم، سخنی نراندیم. مخدر و مالیخولیا و وحشت پیر و نحیفمان کرده بود و موهای کمپشت رفیقم سراسر سپید شده بود. رهاییمان از خواب خود معجزه ای بود، چه حالا دیگر تنها ساعتی به خواب میرفتیم. خواب که تهدیدی عظیم بود.
ماه ژانویه مه گرفته و بارانی از راه رسید و تهیهی مخدر ناممکن بود. مجسمههای مرمر و عاج را جملگی فروخته بودیم و دیگر راهی برای تهیهی مخدر نداشتیم و توان عمل آوردنش را نیز. عذابی علیم بر ما مسلط میشد و شبی رفیقم به خوابی عمیق فرو لغزید که هر چه کردم از آن رها نشد. به یاد میآورم آن خانهی نمور سیاه را زیر مشتهای بیامان باران و گزش افسردهی عقربههای ساعت خانه را و تقههای رویاگون ساعتهای مچیمان که بر روی میز افتاده بودند، جیغهای لولای یکی از پنجرههای خانه را که لوند تاب میخورد و بسته نمیشد، صداهای شهر که زیر باران و مه و فاصله خفه میشد؛ تکان دهندهتر از همه صدای نفسهای عمیق و شوم و شکستناپذیر دوستم که بر روی کاناپه ولو شده بود. نفسهایی منظم که همچون ساعتی، آن ثانیهها را که روح عجین ترس و زجرش در جهانهای ممنوع خارج از حد تصور بشری دور، پرواز میکرد، میشمرد.
از خود بیخود شده بودم و ترس و اضطراب بر من مستولی میشد و قطاری از احساسات و افکار بیمعنی از ذهن درماندهام میگذشت. صدای ضربات ساعتی از دور شنیده شد -ساعت خودمان نبود- و ذهنم در ضربات ساعت نقطهی شروع دیگری یافت برای بار دیگر فرو رفتن در افکار بیمعنی.
ساعت -پیوستگی-زمان-مکان… و سپس توجهم به حال بازگشت و به اکلیل شمالی که در پس مه و باران در شمال شرق بالا میآمد. اکلیل شمالی که رفیقم تا آن از آن وحشت داشت و نیمدایرهی موحشش حالا، ناپیدا از ورای خلائی غیرقابل اندازهگیری میدرخشید. در دم گوشهای تبآلود و حساسم جزئی تازه و به کلی متفاوت از پسزمینهی صداهای تیز از مصرف مخدر را تشخیص دادند. ضجهای بم و ملعون و سرسخت از فاصلهای دور. متجانس بود و به همهمهای میمانست، تمسخرآمیز بود، صدا میزد… از شمال شرق.
اما به خاطر آن صدا نبود که عقل و شعورم زایل شد و بر روحم مهری از دهشت مسلم زده شد که تا زنده ام مضمحل نخواهد شد. نه، آن صدا نبود که جیغهای مرا باعث شد و همسایهها و پلیس را به خانهی ما کشاند و باعث شد در را بشکنند و وارد خانه شوند. نه، آن چه شنیدم نبود و آن چه دیدم بود. در آن اتاق تاریک همچون دل شب که همهی درهایش قفل بودند و همهی پنجرههایش بسته و پرده کشیده و درز گرفته، به ناگاه از گوشهی شمال شرقی ستونی از نوری سرخ-طلایی به درون اتاق جاری شد. ستونی از نور که با خود هیچ روشنایی نداشت که سایهها را بپراکند که تنها بر چهرهی مرد خوابزده تابید. و نور با تقارنی تکاندهنده چهرهای طلایی و نورانی و جوان از آن چهره که خوابیده بود برانگیخت. چهرهای که در رویاگردیهای موهومی در لامکانی خارج از پنجههای زمان از میان آن حصارها گذر کرده بود و به داخلیترین و رازآلودهترین بخشهای ممنوعهی کابوس شتافته بود.
در حال تماشای این وحشت مسلم بودم که سر مرد با چشمانی اثیری و سیاه به ترس گشوده شد و لبهای نازک و ارغوانیاش تو گویی برای بیرون دادن جیغی که نه حنجرهی بشر توان ادایش را دارد و نه هیچ گوشی توان شنیدنش را، از هم باز شد. در آن چهرهی هولناک و منعطف و بیبدن و درخشان و باز جوان، در آن تاریکی وحشتی جمع شده بود ورای آن چه تمام آسمانها و زمین بتواند در خود نگاه دارد.
از میان آن صدای دور که هر لحظه بلند و بلندتر میشد، هیچ کلامی رد و بدل نشد؛ اما با دنبال کردن خط نگاه آن چهره/خاطره در طول آن ستون سرخ تا منبعش که صدا مولد آن بود، من نیز دیدم دمی آن چه او میدید و با گوشهایی که زنگ میزدند به زمین افتادم و مغروق تشنج و ضجههایی شدم که همسایهها و پلیس را به خانه کشاند.
هر قدر که تلاش کنم، هرگز نمیتوانم توصیف کنم آن چه را که دیدم. و نه آن چهره میتواند از آن سخن بگوید هرچند بارها بیشتر از من دید، چه هرگز دیگر لب به سخن نخواهد گشود. اما همهی خدایان بشری مرا حفظ کنند از شر هیپنوس، هیپنوس حریص و تسخرزن، ارباب خواب، و از شر آسمان شب و از شر جستجوهای قرین جنون علم و فلسفه.
آن چه رخ داد بر همگان پوشیده است. چه نه تنها آن هیاکل شنیع و غریب ذهن مرا مخدوش کردند که شاهدان نیز به فراموشی دچار شدند که تنها میتوان گفت بر اثر جنون است. نمیدانم از چه جهت به من میگویند که هرگز رفیقی نداشتهام و هنر و فلسفه و دیوانگی زندگی مرا پر کرده. همسایهها و پلیس آن شب آرامم کردند و پزشک مخدری به من داد که ساکتم کند و هیچ کس کابوسی را که رخ داده بود به یاد نمیآورد. بدن رفیق بخت برگشتهام نیز در قانع کردنشان بیتاثیر بود. اما آن چه در خانهام یافتند مایهی تحسینی شد که برایم مهوع بود و جرقهی شهرتی بود که حالا وقتی ساعتها در گوشهای مینشینم، زار و نزار و بیمو با ریشی خاکستری و مقهور مخدر از آن بیزارم و تنها مجنونوار، به آن چه آن شب در خانهام یافتند عشق میورزم.
چه آنها انکار میکنند که من آخرین مجسمههایم را نیز فروختهام و با شعف به آن چیز که ستون نور سرخ، سرد و سنگی مسکوت در خانهام به جای گذاشت اشاره میکنند. و این تنها چیزی است که از رفیقم به جای مانده؛ دوستی که مرا به جنون و ویرانی کشاند. مجسمهی سری مرمرین با چندان ظرافت و شگفتی که تنها مجسمههای هلنی راست. سری با چهرهای جوان. جوانیای خارج از زمان، جاودانه، مزین به ریشی خوشتراش با لبهای شکفته به لبخندی شیرین، پیشانیای خدایگونه با موهایی پرپشت و مجعد. میگویند این چهرهی اثیری برگرفته از چهرهی خود من است در بیست و پنج سالگی. اما در پایهی مجسمه به زبان آتیکایی، تنها یک کلمه حک شده: هیپنوس.
پانویسها:
این ترجمه اولین بار در شهریور ۱۳۹۳ در ماهنامهی شگفتزار به انتشار رسیده بود.
[1] مرمری که از کوه پنتلیکوس واقع در یونان استخراج میشود. از این مرمر برای ساختن معابد و ساختمانهای آتن استفاده میشده است.
[2] در اساطیر یونان همراهان دیونیسِس، خدای شراب. موجوداتی مذکر با نیمتنهی انسان و پاهای بز.