شکل و شمایل سیارهی زمین و بلایی که تئوریِ توطئه بر سرش میآورد
وقتی کسی به شما میگوید که زمین تخت است باید چه واکنشی نشان بدهید؟ اصلاً چطور میشود که آدمها چنین حرف عجیبی را میزنند و ازش دفاع میکنند؟
پیام اخلاقی این نوشتار – همینجا، اولِ بسمالله- آن است که: به هیچ طریقی با آدمِ زباننفهم یکی به دو نکنید؛ در عوض، هر وقت دلتان بخواهد –حداقل تا قبل از آنکه دیر بشود- میتوانید به «دو» خودتان را از مخمصه برهانید و نگذارید متعصب به گرد پایتان –یا هر وسیلهی دیگری که ایجاد گرد و خاک میکند- هم برسد. بنابراین، در اینجا وقتی از دو صحبت میکنیم، معلوم است که از چه صحبت میکنیم.
وانگهی هرجا هم حرفی از آدم متحجر یا متعصب برده شود –و اگر اصولاً شانس این وجود داشته باشد که دوباره این کلمات به کار بروند- مقصود کسی است که مخصوصاً قائل به تئوری تختبودنِ کرهی زمین باشد (اصلاً نگارنده هم بیجا میکند که هنوز ترکیب وصفیِ «کره»ی زمین از دهانش میپرد). باری، در مورد انواع و اقسام خشک مقدسها و فاشیستها و پدرسالارها و یککلامها و آنهایی هم که مرغشان یک پا دارد، تا وقتی کاری به کار زمین و مدوّر بودن یا نبودن آن نداشتهباشند، نگارنده هم –علیرغم میل باطنیاش- کاری به کارشان ندارد.
چه بسا نادیدهگرفتن و سهل انگاشتن توصیهی ابتدای نوشتار، یعنی آنکه عصبیت و عناد و کینهی متعصب را به شوخی و دستِ کم، دستِکم بگیرید، عوارض عدیدهای میتواند برایتان داشتهباشد؛ مثلاً ممکن است چشمهایتان را باز کنید و ببینید یکی از دستهایتان –عملاً- کم شده است و یا پایتان موقعِ «دو» گرد و خاک نمیپراکند، چه اصولاً دیگر آنجایی که باید، وجود ندارد.
چه دلتان بخواهد و چه نخواهد، «از دمِ صبح ازل تا آخر شام ابد» که همین حالا را هم شامل میشود، عقیدهی مردمانی بر آن بوده که کرهی زمین هیچ هم به شکل کُره نیست و چه میدانم، لابد تخت روانی است بر عقب چهار عدد فیل و ایشان هم روی لاک یک لاکپشت غولآسا –که در فضای بیکران شنا میکند- نشستهاند. بایستی این را هم دانست که وقتی صحبت از «مالتیورس» بشود -چنانچه نگارنده ترجیح میدهد این استثنا را به مجموعهی صفحهجهان تری پرچت اطلاق کند؛ چه، اگر خواننده نتواند بپذیرد که میلیونها خدای ریز و درشت در اطراف و اکناف همین جهان حضور دارند، این یکی تئوری را هم باید عطایش را به لقایش ببخشد- این تصویر ابداً اشکالی ندارد و باید هم هرگونه عدم تفاهمی را، به حق چیزهای ندیده، پذیرفت. لیکن کشمکشی که در اینجا صحبت از آن میرود از نوع دیگری و به صورت عملی است-. یعنی هر آدمی که خلاف آن را بگوید، دارد آبروی مقدسات یا مدرکات – یا هر دو- را میریزد و بایست او را به نحوهای از انحاء ادب کرد که دیگر فکر این «غلط«ها به سرش نزند. انگار این دفعه قرار است قائلان به زمین تخت –به جای اُمنیاییها در داستان- دم و دستگاه تفتیش عقاید را راه بیندازند.
چه بسا این جانب هم خودش را از پیوست به جرگهی جان بر کفان معاندِ زمین دیسکیشکل مصون نمیداند؛ اما وای به آن روزی که گذر پوست (نویسندهی این نوشتار) به دباغخانه (احتمالاً استعاره از محافل ضالهی مقید به تختبودنِ زمین یا کوتاهی تابستان -که آن هم خود مقولهی دیگری است-) بیفتد؛ بدتر از آن، وقتی است که اهل دباغخانه، کلّهم اجمعین، به کامنتهای این نوشتار هجمه بیاورند. لیکن تا آن موقع:
آزمون بدفورد
به هر تقدیر اگر برایتان فرقی ندارد فیثاغورث -یا ماژلان- چه بگوید، –یا اصلاً ایشان سر پیاز است یا ته پیاز که بخواهد زمین را به هر شکلی که خودش میخواهد دربیاورد- هم آدمیزاد دیگری در سال 1870 (که چندان هم دور و دراز نیست) به سراغ تئوری کذا آمد و برای چندمین مرتبه اثبات کرد که زمین گرد است و قلنبه و اتفاقاً شباهتی هم به دی وی دی یا صفحهی وینیل ندارد. بار دیگر، او آخرین نفری هم نبود که صحّت این فرضیه را نشانمان بدهد: یک نمونهی بارز آن شعرای معاصر تولید داخلی خودماناند که معشوقهشان –ان شاءالله- از هر طرف بگذارد و برود، آخرش دوباره برمیگردد سر جای اولش و اگر این رخداد نخواهد از مدوّر بودن زمین نشأت بگیرد، -خدا شاهد است، بینی و بینکم- توجیه دیگری را هم، من جمله پشیمانی معشوق مورد بحث نخواهد پذیرفت. خیلی خب، اگر عمل ماژلان نتواند به شما حقیقت را ثابت بکند، شاید این مورد آخر کمی قانعکنندهتر باشد.
باری، آلفرد راسل والاس (Alfred Russel Wallace) نقشهکش خردهپایی بود که استعداد و قابلیتهایش هرآینه یکی دو قدم از جیب و سرمایهاش پیش میافتاد، البته اگر پول درآوردن را به عنوان یک استعداد به حساب نیاوریم. به خاطر همین بود که آگهی اخترشناسی زتتیک (zetetic: یونانی و کم و بیش به معنای «خودم ته و توی قضیه را درمیآورم» که عملاً زیر زبان –اگر بگذاریدش- مزهی اللهبختکی بودن و خطای غیر قابل اغماض میدهد؛ چه آدمها وقتی بخواهند خودشان ته و توی قضیه را دربیاورند، ممکن است بزنند و چشمِ قضیه هم کور بشود.) چشمش را گرفت. فراخوانی بود برای اثبات گرد بودن دنیا (بخوانید: زمین) با جایزهی 500 پوند (بخوانید: دو میلیون و شصت و هشت هزار و سیصد تومان- به قیمت روز؛ به علاوه، پانصد پوندِ آن وقتها را میدانید چند صد پوندِ امروز میارزید؟) کدام آدم عاقلی –خصوصاً آدم عاقلی که جیبهایش هم خالی باشد- از این مقدار پول در ازای اثبات یک امر به غایت بدیهی میگذرد، آن هم وقتی قرار باشد خودش ته و توی قضیه را دربیاورد؟
مشخصاً والاس خیلی زود متوجه شد که شخص دیگری به نام ساموئل روبوتهام (Samuel Rowbotham) -که خودش هم از بنیانگذاران مؤسسه بود- با نام مستعار پارالاکس (Parallax)، پیش از او خواسته ته و توی قضیه را دربیاورد و ضمناً این را هم متوجه شد که ادلّهی او آنطور هم که باید و شاید زتتیک (یعنی: بی پایه و اساس) است: کانال زهکشی رودخانهی بدفورد قدیمی –Old Bedford در مقابل بدفورد جدید New Bedford- با طول شش مایل (بخوانید: حدود نُه و نیم کیلومتر) در هر دو سو به یک پل محصور میشد. این کانال آنقدری مستقیم و بلند بود که با پارالاکس این توهم بصری را میداد که اگر قرار بود زمین گرد باشد، نمیشد قایقی را در آن سوی کانال از دور نظاره کرد. پارالاکس هرکسی را که پیدا میکرد به کنار کانال میبرد و قایقهای دوردست را نشانشان میداد و میگفت: دیدید گفتم زمین تخت است؟! باری، عوام هم ممکن بود حرفش را بپذیرند و بگویند: راست گفتی. امّا والاس هم از پشت کوه نیامده بود و اگر آمده بود، به خاطر حرفهاش هم که شده میدانست که آن چیزی که پارالاکس و همپیالگیهایش میدیدند صرفاً یک سراب ناشی از شکست نور بر سطح بدفورد بودهاست.
نمیدانید –نویسندهی این نوشتار هم نمیداند، از کجا بداند- که والاس بعد از ملاقات با رقیبش، تا چه اندازه از تقرّب به آن پانصد پوند عزیز موعود خوشحال شده بود. او میتوانست مثل آب خوردن از بدفورد و با کمک همان بدفورد ادعای پارالاکس را نقض کند. خیلی خب، او یک سری صفحه در طول کانال قرار میداد؛ مخصوصاً یکی در دوردست (جایی که پل قرار داشت) و یکی هم در وسط کانال. بعد از روی پل دیگر به دیدبانی مینشست؛ هرطور بخواهیم حساب کنیم، صفحهی واقع در وسط رود بایستی کمابیش بالاتر از سایر صفحهها قرار میگرفت: یعنی شیبی نامحسوس (اما آنقدری که به چشم مسلح والاس بیاید) در بستر رودخانهی بدفورد وجود داشت؛ یعنی شیبی نامحسوس بر سطح زمین وجود داشت و یعنی زمین راستی راستی گرد بود.
باری، خالهجان این جانب هم میتواند صحت آزمون والاس را تصدیق کند یا نکند؛ لیکن سرکار، آدمِ اصل کاری که برای فراخوان جایزه گذاشته، جان همپدن (John Hampden) که با دو تا چشمهای خودش –الهی کور شود- از توی تلسکوپ والاس چشمانداز را رؤیت کرده و هم او که عقل و دِماغش به او هشدار داده تا شواهد والاس را بپذیرد، لیکن هم او علیرغم همهی اینها، مثل آب خوردن از بدفورد تفسیر درست و منطقی مستندات کذا را رد کرد و تفسیرِ زتتیک (یعنی هشلهف) دیگری برای مشاهداتش آورد؛ چنانکه الّا و بلّا، زمین تختِ تخت بود؛ چه، او دلش میخواست چنین باشد. به علاوه به این ترتیب میتوانست پانصد پوند مذکور را توی جیب خودش نگه دارد. پانصد پوندِ آن وقتها را میدانید چند صد پوندِ امروز میارزید؟
حالا داورانی که در بدایت امر برای به نفعگرفتن مسابقهی پارالاکس با والاس گماشته شده بودند هم، وجدانشان بیدار شده از همپدن میخواهند که از خر شیطان پایین بیاید و در همین حین، سرِ کیسه را هم شل کند. اما او دست آخر یک نیمپنی (بخوانید: دوزاری) هم کف دست والاس نمیاندازد. جایزه توی سرش بخورد؛ چه بسا، چونان اجل معلق بر سر او فرود میآید؛ آن هم نه یک سال، نه دو سال، بیست و یک سال همپدن و همپیالگیهایش هر کاری میکنند تا زندگی در کام آلفرد والاس زهرمار بشود.
هر که با ما درافتاد، ورافتاد
باری، برای ذلهکردن هر آدمی بایست لااقل همان صد و یک راه یا چه بسا بیشتر از آن وجود داشته باشد. البته بعضی از این روشها پیگرد قانونی دارد و غالباً به دردسرش نمیارزد؛ مگر آنکه یک متعصب خدانشناس مثل جان همپدن باشید که اوّلاً، والاس را به دادگاه کشاند و پول جایزه را تا نیمپنی (بخوانید: قِران) آخر از خشکنای او بیرون کشید. عقیدهی تازهی همپدن این بود که اصلاً آن دو نفر (والاس و پارالاکس) در حد و اندازهای و در یک کلام، عددی نیستند که بخواهند برایمان ثابت کنند زمین چه شکلی است. انگار نه انگار که در وهلهی اول، خودش از آنها خواسته که برایمان ثابت کنند زمین چه شکلی است.
ثانیاً همپدن شروع کرد به نوشتن نامههای علنی توهینآمیز علیه والاس، انگار که او پدرش را کشتهاست و یا بدتر از آن، پانصد پوندش را بالا کشیده. کمی بعدتر، کار دیگر بیخ پیدا کرد و به فرستان نامههایی شامل تهدید به قتل «آلفرد، جانش» برای همسر والاس رسید. البته تا به اینجای کار میتوانست بدون هیچ دردسری برای همپدن پیش برود. ولی خب، راستش را بخواهید آدم وقتی میخواهد شوهر زنی را به مرگ تهدید بکند، نبایست آخر نامه هم بنویسد: ارادتمند شما، همپدن. یعنی این کار برای کسی که فامیلیاش همپدن هم نباشد، ابلهانه است؛ چه برسد به اینکه خودتان شخص شخیص جان همپدن باشید.
البته ذات بشر –خصوصاً مال متحجر بی چشم و رویی مثل همپدن- اینگونه است که به هر چیزی که دم دستش باشد عادت میکند؛ تو بگو آن چیز، اصولاً یک آدم است، یک شیء صلب است یا چه بسا یک عمل سفیهانه که آدم خودش هم بالأخره کم و بیش دریافته که سفیهانه است. حالا برای فهمیدن حال و روز آلفرد راسل والاس چرخهای را تصویر کنید که در آن همپدن هربار با هرچه از دستش برمیآید –اعم از تهمت، تهدید، شکایت- به جان او میافتد، برای مدتی زندانی میشود -والاس نفس راحتی میکشد- دوباره آزاد میشود و با هرچه از دستش برمیآید –اعم از تهدید، شکایت، تهمت- به جان والاس میافتد، زندانی میشود -والاس نفس راحتی میکشد- و الی آخر؛ چه، هرچه باشد مظلوم این ماجرا هم سیبزمینی تشریف نداشته و هم مملکت –فرنگ را میگویم- قانون دارد و او میتواند همپدن را توی هلفدانی بیندازد و یک جورهایی تلافی آزار و اذیتها را سرش دربیاورد.
القصه، این بگیر و ببندها هم طبیعتاً با مردن همپدن، خودش رفع و رجوع میشود. لیکن هنوز مریدهایش ماندهاند – و «هنوز»ِ کذا همچنان آنهایی را که همین حالا هم قائل به صفحهزمین هستند، در بر نمیگیرد- و اعتقاد سفت و سختشان به تخت بودن زمین، به جای آنکه خودشان را با این فکر که خیلی خب، زمین گرد است و «کوه به کوه نمیرسد، اما آدم-والاس- به آدم-منتقمان همپدن- میرسد» تسکین بدهند. باری، برای اینکه نیمهی پر لیوان را ببینیم، باید ذکر کرد که اخلاق کریه همپدن باعث شد تک و توک از مریدانش از خیر تئوریِ صفحهزمین بگذرند؛ گرچه کار از کار گذشته و والاس مجموعاً دو دهه از زندگیاش را در تلاش برای پاککردن لکهای که روی اسمش افتاده بود- با کف و صابون مکفی- از کف داد و اگر در بدایت هم خُرده دارایی داشت، الآن دستش از همان هم کوتاه بود. باری، خلاصشدن او از چنگ همپدن به مثابهی آن است که: «نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی/ سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا؟» که در اینجا یعنی: نمیشد زودتر سرت را بگذاری و بمیری؟
حالا اگر میخواهید بدانید چه بر سر پارالاکس آمده، نگارنده برایتان میگوید. در واقع، تمام آنچه از شقاوت روزگار نصیب او میشود، یک مرگ طبیعی به علت کهولت سن است و دادن جایش در نهضت زتتیک –و طبیعتاً عمرش- به الیزابت بلونت. چه بسا او در حالیکه رقیبش داشته احوال یه غایت ناخوشایندی را از سر میگذرانده، کتابی را من باب تختبودن زمین منتشر میکند و البته هیچکس هم نیست که او را تهدید به مرگ بکند یا بگوید که او صلاحیت تعیین شکل زمین را ندارد. باری جانشین او، بلونت هم نامردی نکرده و انجمن جهانی زتتیک را برای خودش به راه میاندازد: جایی که مؤمنان تئوریِ «نخیر، زمین خیلی هم تخت است» به هر دری میزنند –که البته درهای زیادی هم وجود ندارد- تا دیگران را هم به این مذهب اجق و وجق سوق بدهند.
***
هنوز –و این یکی بالأخره یعنی همین امروز- یعنی در قرن بیست و یکم میلادی یا حدود چهارصد سال بعد از مرگ گالیلهی آشنا و معرف حضورمان هم، چنین گیس و گیسکشیهایی، درست به همان صورت بدوی خودش، این بار بر سر اینکه زمین چه شکلی است –و نه آنکه کی دورِ کی میگردد- درمیگیرد. خدایانش بیامرزند: فیثاغورث که از الباقیِ دانشمندان و ستارهشناسانمان هم مسنتر است، شخصاً در همان عهد عتیق یونان استنباط کردهبود که زمین، هرجوری بخواهی حساب کنی، کروی است و حتی آن وقتها هم کسی نمیتوانست بر روی دست –و منطق- او بلند شود و بخواهد خودش ته و توی قضیه را دربیاورد. دیگر، افلاطون و ارسطو هم هر یک به نوبت، در زمان خودشان با –یا بدون- رو کردنِ دلیل و مدرک اعلام کردند: مثل اینکه فیثاغورث راست میگفته. ایضاٌ در سال 1522 فردیناند ماژلان (Ferdinand Magellan) سفری دریایی را به دور کرهی زمین آغاز کرد. اصولاً هم او با علم به آنکه زمین گرد است و با اعتماد به فیثاغورث و امثاله –عملاً- دل به دریا میزند و در نتیجه مطلقاً عیبی ندارد که خودش آن را به اتمام نرسانده باشد؛ باری برای اینکه خیالتان راحت بشود هم دستیارش، جوان سباستین الکانو Juan Sebastian Elcano کشتیشان را بالأخره به نقطهی شروع سفر بازگرداند. این هم یک مدرک دیگر (و نخیر! کریستف کلمب هم به عمرش حرفی راجع به کرویبودن زمین نزده)؛ حالا اگر کسی بپرسد که مگر میشود در این دوره و زمانه (و نه در دوران ارسطو یا ابوریحان بیرونی) یک آدم به غایت بالغ -وقتی که نمیخواهد سر به سرمان بگذارد- بیاید و بگوید که زمین فقط یک تختهسنگ مسطح بسیار بزرگ است، باید بگوییم: بله که میشود.
با بابی رِی سیمونز (Bobby Ray Simmons) رَپِر درجه سه و کم و بیش گمنامی که اسم هنریاش را B.o.B گذاشته آشنا شوید: البته برای کسی که اسم واقعیاش بابی است، چندان حق انتخاب گستردهای هم در این مورد وجود ندارد. باری B.o.B اگر خوانندگیاش هم چنگی به دل مخاطبانش نزند- که احتمالاً میزند دیگر(؟)-، توئیتهای فضاییاش (فضایی: به همان معنای واقعی و نه به معنیِ عجیب و غریب و غیرعادی که البته عجیب و غریب و غیرعادی هم هست) نشان میدهد که استعداد ناشکفتهی دیگری هم -مضاف بر خوانندگی- در چنته داشته است.
اصولاً توئیتر هم –مثل هر تریبون مجازی دیگری- این آزادی را به کاربرانش میدهد تا فرضیات خود را در انواع و اقسام زمینهها به استماع دیگران برساند. یعنی ممکن است یک نفر تئوری خاصی در ارتباط با تأثیر هورت کشیدن دم مارمولک بر تقویت اعصاب داشتهباشد؛ توئیتر هیچ اعتراضی به او نمیکند که: دستور غذاهایت را برای خودت نگه دار! –خب، به جز اینکه از او بخواهد همان دستور غذا را در 140 کاراکتر بچپاند- چنانچه وقتی هم که بابی داشته مینوشته: زمین در حقیقت تخت است و ناسا برای چندین و چند دهه دارد با تصویرهای شبیهسازی کامپیوتریاش (CGI: Computer-generated imagery) گولمان میزند، صدا از دیوار – و سقف- درآمده و از توئیتر نه.
البته هرکسی که خربزه میخورد ناگزیر، باید پای لرز آن –خربزه- هم بنشیند؛ باری، این فرضیهپردازیها دعوایی درست و حسابی بین او و نیل دگراس تایسون (Neil Degrasse Tyson) –فیزیکدان نجومی- راه انداخت و تعداد زیادی قطعهی رپ در هجو هر دو طرف روی دستمان باقی گذاشت. دست آخر هم زمین به همان شکلی باقی ماند که خودش –زمین- صلاح میدانست.
باری، دربارهی کسی که همعهدانش را به مصرف دم مارمولک تشویق میکند، میتوانیم اینطوری بگوییم که مغزش عیب کرده، دارد هذیان میگوید و القصه تنها اقدامی که باید صورت بدهیم این است که بگذاریم او به حال خودش –یعنی در حال خوردنِ دم خزندگان- باقی بماند. لیکن از بخت بد، سیمونز به هیچوجه یاوهگوی یکه و تنهای –به همین خاطر- کماهمیتی نیست که حالا بگذاریم هر جور که دلش میخواهد فکر بکند. انجمن جهانی زتتیک را که یادتان نرفته. باری، این انجمن هم به هر ترتیبی که شده، کج دار و مریز، تا به امروز خودش را سر پا نگه داشته و با تغییر اسم به «انجمن زمین تخت» -ولی با حفظ همان تفکر قرن نوزدهمش- از هر دیوانهخانهای که بتواند عضو میگیرد. وانگهی تشکیلات صفحهزمینیها توانسته تا ژانویهی 2016، 554 نفر را آن هم فقط از طریق سیستم ثبتنام آنلاین به خودش جذب کند،- چه بسا اکنون برخی خوانندگان این نوشتار هم بلند شوند، بروند، اسمشان را توی آن لیست بنویسند-. جنبهی بامزهی این حرف آنجاست که بدانیم تمام آن 554 نفر سواد خواندن و نوشتن داشتهاند؛ یعنی تحصیلات حداقلی دارند –علاوه بر اینکه میتوانند از اینترنت استفاده بکنند- و در اوان سالهای مدرسه ممکن است به آنها یاد دادهباشند که به این دلیل و آن یکی دلیل، سیارهی زمین به شکل یک کره است. به عبارت دیگر، اگر مادربزرگ نگارنده در ایام حیاتش ادعا میکرد که زمین تخت است، پذیرش آن خیلی آسانتر بود، تا آنکه رپرها-با آن گستردگی تقریبی مخاطب به نسبت مادربزرگ این جانب- و یک دسته از آدمهایی که هرکدام ممکن است دکتر-مهندس هم باشند، بخواهند دروغهای ناسا را برایمان افشا بکنند.
بیایید روانکاویشان کنیم
نخست دکتر جوئل گُلد (Joel Gold)، پروفسور روانپزشکی دانشکدهی پزشکی دانشگاه نیویورک، برایمان وضعیت روانی ویژهای را توضیح میدهد و آن «توهم نمایش ترومن Truman Show Delusion»، مشخصاً برگرفته از اسم فیلم مشهور جیم کری در سال 1998 است. باری او –جوئل- و برادرش دکتر ایان گُلد (Ian Gold) از سال 2003 به این طرف، موارد بسیاری از ابتلای به این معضل را تشخیص دادهاند؛ به این ترتیب که اشخاص هرآینه خیال میکنند که تمام لحظات زندگی آنها در واقع سکانسهای متوالی یک فیلم یا برنامهی تلویزیونی بسیار طولانی است؛ یعنی همه چیز درون یک حباب ساختگی است و فقط و فقط به این هدف غایی وجود دارد که در فیلمنامه آنطوری آمده. نتیجهی این نوع توهم آن است که به هر پدیدهای –به عنوان عاملی که قصد دارد شما را فریب بدهد و نگذارد متوجه این بشوید که در یک برنامهی اجرای زنده از زندگی خودتان هستید- ظنین بشوید. خیلی خب دیگر، خودتان باید داستان فیلم را میدانستید. باری، گُلدها کتابی هم در اینباره نوشته و در آنجا مبسوط، اوضاع و احوال این بیمارانشان را شرح دادهاند.
البته، حیف که به همین سادگی نمیتوانیم عین این نسخه را برای اعضای رسمی یا غیررسمی انجمن زمینتخت –یا همان «زتتیک» سابق- بپیچیم؛ چه،-دکتر گُلد توضیح میدهد- داشتن تئوری توطئه یک چیز است و توهم نمایش ترومن یک چیز دیگر. به این ترتیب یکی از تعاریفی که برای «توهم» آورده میشود آن است که شخص، با وجود مدارک نقض یک عقیده، همچنان پایش را در یک کفش میکند که الّا و بلّا، این همان چیزی است که من میخواهم قبولش داشته باشم و البته نباید فراموش شود که وقتی تعداد زیادی از افراد به همان عقیده قائل باشند –تا به آن حد که بتوانند تشکیل یک اجتماع را بدهند- دیگر خبری از توهم نخواهد بود. چه، در این صورت، افراد بسیاری پیدا نمیشوند که دستکم یک مدرک علیه آن فرضیه به دستِ بیمار برسانند و چه بسا همپیالگیهای مذکور بیشتر هم عقیدهی او را میپرورانند.
مثالی که میتواند به روشنتر شدن موضوع کمک کند مربوط به زمانی است که یک فرد احساس میکند بیگانههای سیارهی –من باب مثال- کامینو به دنبالش افتادهاند و سایه به سایه تعقیبش میکنند. این گمان- اگر به راستی پای یک فضایی از جهان استاروارز در میان نباشد- صرفاً یک توهم (Delusion) است، نه چیز دیگر. اما اگر همان فرد به عضویت گروهی دربیاید که معتقد است سیارهی ما را در اصل همین کامینوییها اداره میکنند و ما خودمان همان سربازان جنگ کلونها (Clone wars) هستیم، این یکی دیگر اسمش میشود تئوری توطئه (Conspiracy Theory). القصه، توهم مال یک نفر است؛ مال دو نفر است؛ نه ۳۰۰۰ نفر که تازه ۵۰۰ نفرشان هم به صورت آنلاین –به دادخواهی عقیدهای که مربوط به پیش از عهد عتیق یونان باستان است- اسمنویسی کردهاند.
اما فرضیهی گُلدها دربارهی منشأ توهم میگوید: نقص یک سیستم بنیادی در مغزمان علت غایی این فکر و خیالهای نامربوط است. سیستمی که در حالت عادی در یک کلام: نمیگذارد زیادی شلوغش کنیم.
بنا بر این فرضیه، هر آدمی دارای سازوکارهایی است که مجموعاً از عهدهی سیستم «سوءظن» او برمیآید. مثلاً در اعماق یک جنگل ناآشنا هرگونه صدایی، اگرچه بیاهمیتترین و بیآزارترین منشأ را داشتهباشد، سیستم سوءظن ما را برمیانگیزد. سوءظن میگوید: این دیگر چه بود؟ نکند یک خرس گریزلی باشد که میخواهد خودش را رویمان بیندازد و خرد و خمیرمان بکند؟ خب، معلوم است خرس گریزلی چنان صدایی از خودش درنمیآورد که وزش نسیم بین برگها، لیکن اگر قرار نبود این دغدغهها را داشته باشد که دیگر اسمش سیستم سوءظن نمیبود.
در مقابل، سیستم دیگری است به نام سیستم رفلکتیو (به طور تحت اللفظی: فکری) که یک جورهایی وظیفهاش همان است که بگوید: عقلت کجا رفته؟ خرس گریزلی که چنین صدایی نمیدهد. این یکی سازوکارها فعالیت سیستم ترسوی سوءظن را کنترل میکند و هرجا که لازم باشد، دلداریاش میدهد.
اما وای به روزی که سیستم سوءظن بر منطق فائق بیاید و یا این دو، با هم قطع رابطه کنند. در این صورت، کامینوییها همان صدایی را درمیآورند که خرس گریزلی، که وزش نسیم بین برگها.
حالا مشخص میشود که چرا توهم برخلاف تئوری توطئه مختص یک نفر است. چه، پدیدههایی مانند فرود و قدم گذاشتن بر سطح ماه، ترور جان اف کندی و حادثهی یازده سپتامبر اصولاً از نظر کم و کیف وقوع، هیچ دخلی به سیستم سوءظن افراد –که یک چیز کاملاً خصوصی است، مثل مسواک- ندارند. همچنین است ادارهی زمین توسط بیگانهها یا اینکه زمین واقعاً تخت باشد یا گرد و یا چه بسا –کی به کی است؟- بیضی.
راب برادِرتُن (Rob Brotherton) نویسنده، به طور جدی در یکی از کتابهای علمی خود به این موضوع پرداخته که چرا مردم به توطئه -دسیسه، تبانیِ دستهجمعی- باور دارند. از نظر او اساساً تفاوت چندانی میان این افراد و سایرین (من جمله خود او) وجود ندارد –که این نشان میدهد، دستهی دوم چندان بویی از تحجر نبردهاست- تفاوت تنها در تعدادی سوگیری (Bias) بیخود و بیجا در مغز انسانهاست. مثل وقتی که آدم میخواهد برای امری –مانند یک نوع رفتار خاص از یک شخص ثانی- دلیلی بتراشد که اصولاً از بیخ و بن تجانسی با آن موضوع -و آن رفتار- ندارد. نویسنده خیال دارد مثال مورد علاقهاش را در این مورد –دوباره- به کار ببرد که: اگر با من نبودش هیچ میلی/ چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟ خیلی خب، از کجا معلوم که لیلی صرفاً اعصابش خُرد نبوده است؟
اما نگارنده باید در اینجا شما را به بحث دیگری ارجاع بدهد؛ اگرچه خودش ابداً خوش ندارد. چه، خوب میداند که «نرود میخ آهنین در سنگ». باری، مطالعهای اینبار در هلند نشان دادهاست که افراد مستعد این انواع سوگیریهای فکری اتفاقاً آنهاییاند که خودشان را ناتوان –و به عبارتی، ریز- میبینند. در این صورت برای آمریکاییهای اصیل –که دست بر قضا مبتلا به این خودکمبینی اند-، اینکه حادثهی یازدهم سپتامبر 2001 زیر سر خود دولت ایالات متحده باشد خیلی بهتر از آن است که تروریستها ترتیبش را داده باشند؛ چون به هر حال شکستن کاسه-کوزهها بر سر دولت مستقر خودشان این احساس را در آنها تقویت میکنند که از آنچنان امنیت سفت و سختی برخوردارند که فقط خودشان میتوانند آن را بر هم بزنند. به عبارتی، کار هر خر نیست خرمن کوفتن/ گاو نر میخواهد و مرد کهنِ (آمریکایی). حالا، جور دیگری هم میشود برایتان مثال آورد: اگر شما احیاناً قائل به انواع و اقسام شعارها و بد و بیراهها علیه دولتهای دیگری –به غیر از مال خودتان- باشید، در کنار احساس بیچارگی کذا محصولی بینظیر به عمل میآورید: احساس زرنگی. اینکه آن دولتها دارند در مورد شکل زمین به شما دروغ میگویند، لیکن شما نقشهشان را نقش بر آب کرده، خودتان خوب میدانید که زمین تختِ تخت است.
هدف این نوشتار از همان اول هم این نبوده که یکییکی دلایل کرویبودن زمین را –به طور تجریدی و انگار که همان منکرانش هم همه را از بر نیستند-، برشمارد. حالا هم نیست. البته با وجود گذر این باورِ –هرچه نباشد- به غایت منطقی از فراسوی نسلها، دولتها و تمدنهای گونهگون -و دریافت آنکه این نظریه ارث بابای جرج بوش، اوباما یا حتی خود ایالات متحده آمریکا نیست- هنوز معاندانی در سراسر دنیا هستند که به هر دلیل، بخواهند ساز مخالف بزنند و تمامش را تکذیب بکنند. باری، پیام اخلاقی این نوشتار آن است که: به هیچ طریقی با آدمِ زباننفهم یکی به دو نکنید؛ در عوض، هر وقت دلتان بخواهد –حداقل تا قبل از آنکه دیر بشود- میتوانید به «دو» خودتان را از مخمصه برهانید و نگذارید متعصب به گرد پایتان –یا هر وسیلهی دیگری که ایجاد گرد و خاک میکند- هم برسد. بنابراین، در اینجا وقتی از دو صحبت میکنیم، معلوم است که از چه صحبت میکنیم.
-
به نظرم بهتره شما هم مثل آقای سوری مطالعه بیشتری کنید در این زمینه !
-
همه مطالعه کنیم اصن. مطالعه بهترین کار دنیاست سر جمع به نظرم.
-
😐😐😐😑
-
-
خیلی خوب بود.
-
این دوستان زمین تختی چرا کمپین سلفی با لبه زمین راه نمی اندازن تا غرب رو رسوا کنن
-
تو ایران زمین تخت باورا خیلی کم هستن،برام عجیبه ک تو همچین شرایطی برای شما چقدر قضیه بزرگ بوده ک اومدین هنو هیچی نشده مقاله ای به این طولایی نوشتیین
تمام چیزی ک تئوری توطئه میخاد بگه اینه ک رادیکال فکر نکنین
مثلن ک میاد میگه با لبه ی زمین سلفی بگیرید خودش میتونه یه عکس از روی کره ماه بگیره طوری ک پس زمینش زمینه کرویه خودش باشه… چالش باید منطقی باشه
همیشه مردم قبل از فکر و تحقیق، جبهه میگیرن
الان یسری میگن تو زمین تخت رو باور داری ولی نه من فقط بیطرف بودن مد نظرمه و بیشتر ازون رادیکال نبودن-
البته همهی مقالات سایت ما همینقدر طولانی هستن 🙂 موفق و سرفراز باشید.
-
-
درود
مطلب خوبی بود. ولی به نظرم اگر با لحن جدی تر با موضوع برخورد میشد خیلی بهتر بود .
البته درسته که همچین تفکراتی در قرن کنونی فرای مضحک بحساب میاد و شبیه به جوک میمونه و احتمالن لحن نوشتار هم به همین دلیل همچین سبکی پیدا کرده ولی به هر حال به نظرم در برخورد با چرندیات و مطالب خرافی از این دست یا انواع مطالب خرافی دیگه بهتره موضع جدی تری گرفته بشه . -
من که یه جورایی طرفدار این سبک نوشتن شدم و سعی کردم بیشتر مقاله های خانوم رحمانی رو بخونم
با تشکر از نویسنده این مقاله ی با سبک منحصر به فردش 🙂 -
:))) عالی بود .. هم جنبه طنز و هم جنبه تاریخی متن و البته بهترین جمعبندی از موضوع : به هیچ طریقی با آدمِ زباننفهم یکی به دو نکنید.
-
با تشکر از نویسنده ی خوش قریحه و مشخصا پر مطالعه و هر آینه از دست اندر کار داران سایت .
لکن دو نکته :
1. نثر مطنطن آن بانو مناسب چنین مطلب دانشی ای به نظر نمیرسید .
2. فرو کاهیدن نظریات توطئه از جناب دیوید آیک بگیر تا الکس جونز و ملچیزدک و ریچارد دولان و آنتونی ساتون و مترجمان و واگویان این نظریات د رایران اعنی همانا امثال رائفی و عباسی ، به مسخره ترین این نظریات ، که همانا نظریه ی زمین تخت باشد با منش علمی ناسازگار به نظر نمیرسد . در زیر لیست بلند بالایی از این نظریات موجود است که قطعا خود احضر ازین جانب هستید . نگارنده ی این کامنت ، در چرت بودن اکثریت قریب به اتفاق نظریات داخلی و خارجی توطئه تردید ندارم لکن نیاز میبینم یاد آوری کنم جناب فیلیپ کی دیک نیز از کسانی بود که قائل بود جهان هستی یک نرم افزار است و ما درون ماتریکس زندگی میکنیم .
https://en.wikipedia.org/wiki/List_of_conspiracy_theoriesوالله الموفق و هو المعین .
-
Cool… :))))))
-
-
خیلی نوشته باحالی بود … آی هد سو ماچ فن … خیلیم به نظرم کچی بود… در ظهر پنجشمبه نذاشت بخوابم … دم شما گرم!
-
دوستان بهتره فقط زمین مسطح رو در گوگل به فارسی سرچ کنن و حجم قابل توجه مقالات و فیلم ها برای اثبات این این تئوری بشن .از قضیه فیثاغوریث بگیر تا لنز دور بین های فیش ای ناسا
-
حالا آخرش زمین تخت است یا گرد؟
-
نوشتههای شما اشتباهات و وتحریفات بسیار زیادی درباره گفتههای زمین تخت گرایان داره! دوستان هم که فقط بلدن تمسخر کنن!
-
سلام. فقط یک بیسواد که تحقیق نمیکنه میتونه بگه زمین کروی است و اگر اهل تحقیق و علم و دانش واقعی باشه و به دانستههاش عمق بده متوجه میشه که زمین تخته و هرگز برده فکری ناسا و اربابانش نمیشه.
-
«برده فکری ناسا» خیلی عالی بود :))
-
-
به شخصه باروم همیشه به کروی بودن زمین بود ولی چند سال قبل با جمعی از دوستان تصمیم گرفتیم بریم به مناطق کوهستانی ای که تمام عمرمون پدر مادر هامون و قدیمی های دور و اطرافمون میگفتن به هیچ وجه نباید به اون مناطق رفت.دلیل درستی وجود نداشت بیشتر میگفتن که هرکسی رفته برنگشته یا اینکه اجنه زیادن اون ورا و اینها
خلاصه یواشکی رفتیم و بعد از مشقت های فراوان وقتی رسیدیم چیزی دیدیم که غیرقابل باور بود
رسیدیم به لبه ی زمین.پرتگاهی که انتها نداشت
حس فوق العاده عجیبی داشتیم.گوشیم رو برداشتم که عکس بگیرم دیدم خاموشه.از بچه ها خواستم، در عین شگفتی دیدم گوشی های اونها هم خاموش شده!
ترسیدیم و فرار کردیم
دفعه ی دیگه که خواستیم دوباره بریم و اینبار با گوشی های فول شارژ و دوربین های پیشرفته عکس بگیریم راه رو نتونستیم پیدا بکنیم.
شما هم همچنان مسخره کنید-
من قول میدم ما هم همچنان مسخره کنیم :)) سوالی که هست اینه که شما نزدیک کدوم لبهی زمین زندگی میکنید؟ :))
-
تعجبی هم نداره.شما و امثال شما جای اینکه لحظه ای درمورد نظرهای متفاوت با عقاید خودتون فکر بکنید تنها راه مقابله رو در مسخره کردنشون میبینید!
ولی من باز توضیحم رو میدم،شاید عده ای دیگه که شک و شبهه براشون بوجود اومده قضیه روشن تر بشه براشون
بنده بعد از اون اتفاق تحقیقات زیادی انجام دادم و چیزهای زیادی برام روشن شد.اول اینکه زمین به صورت یک مستطیل یا دایره نیست که دور تادورش رو لبه ها و پرتگاه تشکیل داده باشه.این لبه ها میتونه هرجایی وجود داشته باشه.قضیه ورای علم موجود و دانش و شعور بشری هست و باید کوانتومی بررسیش کرد که از قدرت تایپ بنده و حوصله ی شما احتمالا خارج باشه توضیحات پیچیده ش
دوم اینکه این پرتگاه ها و لبه ها دریچه ی به تکامل رسیدن انسان ها هستن.انسانهای کمی در سرتاسر جهان سعادت این که گذرشون به این لبه ها بخوره رو پیدا میکنن و فقط در اون لحظه یک انسانِ کامل هست که خودش رو رها میکنه در این پرتگاه های بی انتها و زمانی که خودش رو رها میکنه در یک فضای کوانتومی به خداوند میپیونده و مسیر سعادتش رو به آخر میرسونه.هنوزم که هنوزه حسرت لحظه ای رو میخورم که فرصتش رو داشتم ولی چون کامل نبودم الهام نشد بهم که خودم رو رها کنم.
و دلیل اینکه حکومت ها و قدرتهای فاسدِ حاکم به کره ی زمین سعی به کتمان کردن قضیه و شستشوی اذهان عمومی در مورد کروی بودن زمین دارند این هست که نمیخوان انسانها به سعادت برسن.چشم دیدن انسانهای کامل رو ندارن.چشم دیدن پیوند بین خدا و انسان رو ندارن و تمام زورشون رو دارن میزنن که در آخرالزمان خدا دست تنها به نبردِ با شیطان بره و سردمدار تمام این قدرتها آمریکا و همون ناسایی هستن که دوستمون بالاتر اشاره کرد به اینکه همه ی شما ها تحت سلطه ی فکری اینهایید.
آرزوی تفکر دارم براتون.تفکری که بای دیفالت دنبال نقض تمام عقاید مخالف نباشه 🙂 -
: )))))))))))) منم برای شما آرزوی تفکر دارم ولی فکر نکنم محقق بشه : )))))))))))
-
این کامنت خییییلی خوبه :))
به نظرم پتانسیلشو داره تبدیل به یه داستان لاوکرفتی قشنگ بشه
-