اسپیوناژ
«اسپیوناژ» بخش دیگری از رمان بلند «پرندگان شر» است که در عین حال از حیث استقلال کاستی ندارد. روایت استنتاقیست در فضایی نوآر و زیر نور چراغ آونگ. روایتی که در آن پرده از هویت بازجو برداشته میشود.
مقدمه
داستانهای پانک دههی هشتاد و نود میلادی، به لحاظ تم چشماندازهای بصری و ستینگ کلی، دنبالهی داستانهای نوآر و نئونوآر دهههای پیشیناند. کرانههای تاریک شهرکهای متراکم، کوچههای تنگ، سایههای درهمگوریدهی بافت شهری متخاصم، گروهکهای خرابکاری و اخوتهای پنهان زیرزمینی و دستهی لولایفهایی که توی تمام سطح خاموش و غامض شهر پرسه میزنند، در واقع میراث ادبیات نوآر در تصویر کردن بریتانیای اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست است. البته منکر پیشرویهای ادبیات پانک در تدوین مختصات بصری و کِمیستری داستانی مخصوص خودش نمیتوان شد. پیشرویای که عمدتاً به سبب تجربههای آزادتر نویسندههایی از خلال همین لولایف شهری، حاصل شده است.
پرهیب این تأثیر بصری ادبیات نوآر، در «اسپیوناژ» هم به وضوح قابل تشخیص است. اسپیوناژ در تهران نوآری دههی بیست شمسی میگذرد. در محدودهی فضای خالی ممتد خیابانها و ساختمانهای کوتاه شهرکی. و البته با مختصات مشابه آنچه از تهران میشناسیم. داستان مصدقالسلطنه، عضو غیرمعمول اخوت مخفیای در چنین تهرانیست. گروهکی خرابکاری که دلال اطلاعات محرمانهاند. جشم و گوشهای نامحرم شهر تاریک.
«اسپیوناژ» بخش دیگری از رمان بلند «پرندگان شر» است که در عین حال از حیث استقلال کاستی ندارد. روایت استنتاقیست در فضایی نوآر و زیر نور چراغ آونگ. روایتی که در آن پرده از هویت بازجو برداشته میشود.
مصدقالسلطنه در احوال سالهای پس از جنگ اول، به کمک «سواران»شان با بیماریشان سر میکنند و با گروهی از نزدیکان به تاراندان اجنبی از مملکت مشغولند و به خرابکاریهای دستهجمعی میروند و نخستین هسته از گروه آتی خویش را تشکیل میدهند تا آنکه شبی، الا سایکس را میربایند و در گفتوگو با زن هویدا میشود که عمال دارسی از بیماری مصدقالسلطنه آگاهند، پس در ازای سکوتِ زن و خبر نکردن دوستان، مصدقالسلطنه الا سایکس را از بند میرهاند و در مذاکره بر سر عقبنشینی مردان پرسی سایکس از جنوب ایران شکست میخورد.
برای دراز زمانی پاپا جان، در آن ماهها که آنفولانزای اسپانیا جهان را متحد میکرد[برو به پانویس۱] در آنوقت که هر سربازی که میآمد مثل دوزیستی -از آب بیرون آمده با رد تیرهی رطوبت به جا گذاشتن آنجا که بر زمین میخزد- هالهی جهیدهی ویروسهایی را با خود سوغات داشت، از آنوقت خاطرهی ساطرم از شما، مکررا آن لحظات ظهرها است که بر درگاه باغتان در خانیآباد، بر چهارپایههای کمارتفاع راحت میکردید، پوست صورت در ظرافتش از گرما به سرخی میزد و تنها نقطهی رنگی مابین دیوارها و خاکِ روشنْ صورت شما بود، و شما با روشن به بر داشتن، در استتار تحت سیلندری از آفتابِ سفید بودید، در این اندیشه که آیا دیوارها خائنینی هستند، آیا دستهای نوجوانی که برشان آوردهاند را روح بیگانگانی چنان تسخیر کرده است که دیوارها را طوری بسازند تا هرآنچه در پوشششان میگذرد بر چشمهای همهبینی در اردوگاه بیگانه آشکار شود، و لباسهایی که از پاریس به همراه آورده بودید در رشد کلسیم استخوانهاتان، از پوشانیدن پاها، دراز کرده در بیملاحظگی، غافل میماندند و تا چه اندازه به آن معابد باستان میمانستید، تقبیح شده، منفور و در آتش افتاده در ادوار گذشته و سپس، با کشف مجدد شدن در اکتشافها، عزیز و بزرگداشته، آنطور که بیرون افتاده از روزِ جاری تهران بودید، با محو از خاطرهی عام شدن، و اما محبوب و جلیل در میان همنشینانتان، که با شما در ظهرهایی که به یاد میآورم بیرون میآمدند، میرزا تقی خان بینش و میرزا حسین خان صبا نشسته بر صندلیهای مشابهِ آنکه شما داشتید، و دستهی سواران محافظتان، ایستاده و لمیده بر اسبهاشان در گودهایی که -مثل یک بطریهای بد در بستهبندی، با هرگز محلولهاشان را به تمامی بیرون نریختن- آفتاب، حتی در ساعتهای فروریزش تاریکی، ترکشان نمیکرد: برکههای ابدی از پسماندهی روز، با رایحهای که پیشگویی قیر در تابستانهای آینده بود، مردان اسبنشین با تارها و تپانچههایی توامان به دوش، پوشیده در پارچههای یکدستِ رخشان سیاه و سرخ، و سایهشان بر زمینها مثل ابرهای طوفان[برو به پانویس۲].
هر آنچه از این روزهای شما به یاد میآورم پاپا، آلوده به آن هجده سواری است که در خدمت شما را کردن جانشان سپری میشد. در بزم نجات حضرت آقای بینش از آن ترور معروف[برو به پانویس۳] به خاطرشان میآورم که به سیاق شما، در تار را بهبدینواختن، دستهی موسیقی جشنتان بودند، و در تار نواختن پس از در کردن تیر و در آموزشهای حرب و طرب به یادشان میآورم، فریادکش، غالبا مست در شکار گوشتها، کمرهاشان، پوشیده در ابریشم سرخ، مثل ویترینهایی در شبهای فجورات. در خاطرهام میبینمشان. سازهاشان را، گفتی موجودات شگرفی از جهانهای نادیده، منقار-فرو-کرده در پهلوهاشان، به دست گرفتهند، با نوازشِ این مهاجم را کردن، که از جگرهاشان تعذیه میکرد، برای رام کردنش یا برای تاراندن، آواهای ناخوش میساختند. به خاطر دارید که همراهی ایشان را ترک نمیکردید مگر آنوقت که محمولهی خونِ مرده، از بادکوبه، تازه میرسید، و شما پنهانشده از محافظانتان در سردابهایی تنها میشدید. (به طور اخص صبحی را به یاد میآورم که نخستین بار بریگادتان را از آن بیمارستان قشون انگلیس در بادکوبه باخبر کردید چون مادر جان در اتاقهایی دور دست در خانه درهایی را به هم میکوفتند، صدای ناقوسوار مطبخ هم بود، و شما که نسخ خطی از یک نقشهای را که طرح زده بودید، بر کاغذهایی به رنگ کبوتران، مقابل دستهی تفنگداران مطربتان میگشودید، با سخن از خونِ خاصهای گفتن که شما را از به دامن مرض افتادن محافظت میکرد، بر نقشه طرحهای زیبا از حیوانات نواحی به رنگهای اصلی، و رودها به زیبایی طرههای ازبک پیدا بود… آیا هنوز ایشان را در خدمت خود دارید، آیا هنوز برای جان شما از مریضخانههای دوردست دزدی میکنند؟) مردانتان، با خون و سوزن تزریقِ نو به شما سپردن، در یک حجب و حزنی از ضعفی که در زردپیهاتان میافتاد، دوری از شما میکردند و اما منام که به یاد میآورم پاپا، که هرگز سوزنها به کاری نمیآمدند، آنطور که در ولع، درمانتان را به دهان میبردید، و ساعتهای مابعدِ درمان، در خلسهی کیف افتاده مثل شیر دریایی بر یخهای تابستانی شمالگان، و خورشیدِ ناپیدایی، سرخ تیره، که مطلقا بر شما میتابید[برو به پانویس۴].
جز این حوادث معترضه در سردابها به وقت رسیدن بار دزدی از بادکوبه، تنها در اوقات افعال اسپیوناژتان میشد تنها بیابمتان، در آن ماهها که به همراهی آقایان صبا و بینش و مشیر و مجیب خان بلیغ، به خرابکاریهایی از خانهها بیرون میآمدید، با اسلحهی سرد، پیشانیتان خنک و کشنده به طوری که با هراس و مراقبتی فاصله از شما میگرفتم، دستکشهای سیاه پهنآورتان را به یاد دارید پاپا جان که مثل پوست خالی شدهی مردان اهل کنگو، از کمرتان آویخته بود، و ستونهای دود از آتشها و ستونهای غبار از مقابر فراز میآمد، مثل پیامها در زبانِ دوربُردِ سرخپوستان، و شما شبهایی را در خفیهکاری و کیف کنار رودها سپری میکردید، با مهاجم شدن به خانهی اغیار[برو به پانویس۵].
به خاطرْ آن شبی را میآورید که برای آخرین بار به اسپیوناژی رفتید؟ به سوی خانهی عامی میرفتید که خانهای گروهی بود به منظور مبادلهی اطلاعات تازه از موضوعات خرابکارانه، و به یاد دارم که ۱۴ بار با شما آنجا داخل شده بودم، در آن ماهها که میکاییلِ آن گروه ضدتشکیلی بودید، و پسران جوان را نرم و نقرهای افتاده در نشیمنهای کوسنی، خوابِ ظروف شیر و تمثیلهایی از کشاورزان، زنان و فلاحان قدیم را بر دیوار به چشم دیده بودم اما پاپا جان، آن شب چون به خانه در کُمیلیه نزدیک شدید، آنوقت که فقط شما میتوانستید صدای رشد جسم را زیر پوستها بشنوید، صدای بانداژهای سیاه را بر چشمهای دستبستگان بشنوید، به یاد دارید که خانهی مقصد را از فاصلهی دور تماشا کردید و پنجرهها تاریک بودند و پرندگان به درختزاران مجاور پریده بودند، و این خارق عادتهاتان بود. وقت ورود خانه را در تاریکی کامل یافتید، مگر از بابت آتش اجاقی که روشن بود. نگرانیتان را به یاد دارید که با خود گفتید رفقا کجا هستند، مگر نه اینکه میبایست دو ساعتی از اینوقت گذشته به خانهای دخول میکردید و زن فرنگی را میربودید؟ در کشوها، در میان البسهی کهنه، در اشکوبها به دنبال نشانهای جوریدید که از دستگیری همسنگرانتان خبری بدهد و به خاطر دارید که بالاخره در دیگی که بر اجاق روشن میجوشید، ۱۱ تخممرغ یافتید و در بازگشایی پوستهاشان، در هشتمین تخم، طومار مینیاتوری مخفی بود، با کلمات نادیدنی به فارسیِ شوراعِ زاغهای «خوف از لو رفتن خانه، فقرهی شرارت یک ساعتی جلو افتاده، با احتیاط زودتر بیاید، مراقب بامها باشید. مرگْ آقای عزیز، زنده باد»…
نیمی مَرد و نیمهی دیگر لوکوموتیو، هر جا در عجله از شهر میگذشتید ردِ نمک و آهکی که از عرقتان میچکید، بر زمینِ مطلقا خاکی باقی میماند، چشمچران به دنبال کالسکهای که در منع عبور و مرور ظهور کند، سرتان را که طاس میشد به آسمانِ سرد میفشردید، با از دیر رسیدن در هراس بودن، مبادا لذت خفیهکاری را از کف میدادید، و نیاز به داروهای بادکوبه را از تنتان میتکاندید، به طورِ تکاندن آتش از درختان…
نزدیکترین چیز به بهار در تهران، شبهای اسپیوناژ آن سالهاتان بود. از خانهای به خانهی دیگر رفتنتان را حالا به خاطر میآورم، در پوششها و تمهیدات شریرانه، ایستاده مقابل ساکنان خانهها با رادیوهای خفیهنگاری در دستهاشان – دهانهای سرخشان را چسبیده به بلندگوهای جاسوسی به یاد میآورید، یا زانو زدگیشان را پای یک کاناپههای کاهل، با اسلحه به شقیقهی پیرزنان صاحبخانه گذاشتن به سیاق گروگانگیری، یا تلاششان را برای سربهنیستکردن پرندگان حامل اخبارهاشان، در آن آخرین فرصتها که صدای نزدیک شدن گروه شما مردان را شنیده بودند، و به پرنده سمی میخورانیدند تا اسرار از دست برود، آیا، پاپا، داخل شدن به خانهها را به یاد دارید، با قفسهایی که بالای سر از پرندگان هنوز اندکی زنده خونچکان بودند؟- و برای من که در آن اوقات، در تماشای اغیارِ درونِ خانهها را کردن، معلوم میشد انسانی واقعا در خانهها زنده است (پیش از آن: ردیف خانهها، مثل نیلِ دونیمشده، قهوهای روشن، یکسره انگار برساختهشده از زیرزمینها، عاری از اتاقها و آدمیان به نظر میآمدند،… چطور میشد در اینها کسانی زنده باشند؟) آن تجاوز شما به خانهها مثل نخستین گشایشهای گیاهان بود، آنطور که در شکفتنهای بهاره پیدا میشود چطور کونههای بهظاهر خالی بر شاخهها، به راستی دراززمانی مخلوقات نباتی مجزایی میبودهاند، بستهبندیشده در استتارهای نزاع با روز، و حالا به جهان آمده در اعتدال روز و شب… خانهی هدف در آن شب آخرین عملیات شرارت…
خانهی هدف در آن شب آخرین عملیات شرارت را به یاد میآورید که دو اشکوبه، با کرکرههای آویخته، در محمدپلیس، منتهای کویای ایستاده بود؟ پیش از رسیدن، به یاد میآورم که به جا ایستادید و از اعماق پوششتان آن ورقهی پوست را بیرون کشیدید که حسینعلی خان پیازیانی تدارک میدید و در تاریکیهای اسپیوناژ به صورت میخواباندید[برو به پانویس۶] (آیا برای مخفی کردن هویت صورتها پاپا جان؟)، و مرد بلند قامتی که بودید، با صورتِ بیمختصات داشتن، به دشواری از میتِ درختی مقابل بلندترین پنجرهی خانه بالا رفتید، کتِ بلندتان آویخته مثل آبشاری، چشمهاتان در تاریکی بینا. به یاد دارید که پنجره را بسته یافتید، شکارچیانِ پران بر فراز تهران طعمهها را به نام صدا میکردند، و در تاریکی قفای کرکره پنج رفیق همراهتان، با دورهی یک تختخوابی را کردن، ایستاده بودند. به کرکرهها نواختید، کسی از داخل صدایتان کرد، «محمد، قبل از آنکه ماه را داخل راه بدهید مطمئن بشوید کفشهاش را میکند، هاهاها».
پاپا جان، زن جوانی را که بر تخت، در اتاق خوابی، تنها در خانهی اسپیوناژ زده، خوابیده بود هنوز به یاد میآورم، با دستهاش پوشیده در گِل خشکشده، در روب رقیق، و شما تزریق تریاک به زبان زن را به عهده داشتید، خم شده بر صورتِ فرنیرنگش. بعدتر آقای صبا، که قرقرهها را مثل حیوان خانگی دوست میداشتند، مجری بستن زن در تسمهها شدند، و پایین آوردنش را از پنجره به خیابان، آویخته از قرقرههای برنزی درخشان به رنگِ ریلهای دودی را به خاطر دارید، و صدای قرقره که به خروسهای نابههنگام صبح میمانست؟ خزانِ سفیدِ پوستهایی را که گروه، در پایین آمدن به خیابان، از صورتها باز میکرد و به زمین میانداخت به یاد میآورم، ساقط شونده به سرعت در شبِ بیباد تهران، و تا مدتها پاپا جان، چهار نمونه از این پوستهای صورت را، با جمعکردنشان از زمین در غیبت شما، با نگاه داشتنشان در مجموعههای ظریف، در اختیار داشتم و یه یادشان میآورم که سالها بعد چطور مثل یک کتب خطی مضمحل و ناپدیدتر میشدند.
آنوقت که در ۸ روز اسارتِ زن نزد گروه، منتظر نوبتتان بودید تا اسیر را در خانهی خود نگاه دارید، به یاد میآورید که مدام در رویا بودید؟ مصرا خودتان را خم شده بر صورت زن میدیدید، در گزیدن گردنش، مرگ تدریجیش را حاصل کردن، بعد از انتروگاسیون دراز مدتِ بینتیجه، مژههای مختصر انگلیسی زن را در چشمخانههای رو به گودیافتادهتان احساس میکردید، پلکهای هیستریازدهش به سرعت در باز و بسته شدن، و وقت خشک شدن تن از خون، به گونههای شما میخوردند و سرآخر پلکها بیحرکت، مثل شاترهای شکسته، باقی میماندند. از پافشاری فراوان کردن در رویا، روزها کارتان به درجهای میرسید که، منتظر، جز زن را به مخیلهتان راه نمیدادید، در حضور مادرجان، وقت وعدههای عصرگاهی. در هپروتِ شما مدام او حضور داشت: در استتار درشکههایی که گوشت قربانی را برای نهارهای اطعام، در احاطهی نمک بسیار، از محلهای به محلههای دیگر میبردند، زنِ اسیر، مخفی در شندرپارههایی به رنگ گوشت، با دهان و دست و پای بندی، در درشکهها از تحت نظر جستوجوگرانش میگذشت، و خفیهنویسان تامینات او را نمییافتند و هر روزِ تازه را در خانهی رفقایتان سپری میکرد، (به یاد دارید که در پیادهرَویهای طولانی، آنوقت که در خانه ماندن دشوارتان میشد، هر وقت در بیخبریِ مقصد به یک مکانی میرسیدید که سلاخخانههای جنوبشرق آغاز به پدیداری میکردند، در هر پارهای از گوشت که آویخته بود زن را به خیال میآوردید، انتقامتان از او را[برو به پانویس۷]، و آیا غبار و بخاری را که از محوطههای بیپایان مخروبه برمیخاست به یاد دارید، با بر البسهی سیاهتان نشستن، لکههای ناشستنی از ارواحِ دو ژورِ زمینها، و دودها نشانهای صامتِ یک خندههای استهزایی بودند، برخاسته از زمین شریر، حتی پیش از ظهور مهاجمان، شریر، خبث عتیق زمین…) و به خاطر دارید پاپا جان، که سرآخر آنوقت که نوبت به شما رسید و زن را در استتارش، در گرگ و میشِ دیرهنگام، به طبقات منفی خانه بردید، نومید شدید آنقدر که با صور رویاتان متفاوت بود و آنقدر که خونِ رفته از تنش در بازپرسیهای پیشین، رنگپریده و نزدیک به موتش نشان میداد.
در انتروگاسیون به یاد دارم که بی معطلی از او خواستید برادرش را از نفتون فرابخواند تا تفنگدارانش را از مرز مملکت بیرون ببرد.
زن، با از کاسبرگهای زرشکی استتارش بیرون آمدن، هویدا بود که چشمهایش مستهجن آرایش شده بودند و تکههای دکولتاژ لباس خوابش کثیفی گرفته بود، رنگهای بزک صورتش نامنظم و ریخته مشابه به زمینِ پایان یک جشنی، و دستهای هنوز بستهش را زن که لیدی سایکس خطابش میکردید، مقابل چشمها سایبان کرده بود و از پنجرهی سقفی، بازماندهی خورشید انفجاری و لرزان تهران جنوبی را در غروبی که میمرد تماشا میکرد. «اینجا چه میکنید مصدقالسلطنه؟ چرا برگشتهاید؟ دوستانی که دارید مگر به مهاجرت ترغیبتان نکردند؟» و بعد که از شما سکوت دید، در مابعد یک مکثی: «بیایید بیجهت وانمود نکنیم که به یک چیزهای کماهمیتی، اهمیت بیش از حد میدهیم… موافقید آقا؟ برای مثال من با این شروع میکنم که بیوانمود کردن، از توجه نشان دادن به زیبایی از دست رفتهی تنی که داشتید صرف نظر کنم، و شما هم اگر مقدور بود وانمود نکنید که برایتان مثلا هنوز مهم است که در یکجاهایی آنقدر در عمق جنوب، چه کسی ارباب چه کسی است…»
«لیدی سایکس، یقین دارم برادر محترمتان از سوابق برخوردهایی که داشتهایم قصههایی تعریف کردهاند. جدا معتقدید این اسلوبِ زشت انگلیسیمآبتان، قرار است مسیر بحثمان را تغییر بدهد؟»
«آقا، آقای عزیز، خواهش میکنم آرامتر کنار افکار من قدم بردارید، همین حالا است که مغزم مثل یک گربهای از حضور شما بترسد و فراری بشود، خیلی سخت است با من، در غیاب مغزم حرف زدن، از رفقا، یا مریدانتان، یا هر چه که این آقایانِ بینوا برایتان هستند، جویا بشوید. ولی در بارهی مسیر بحث، عشق! فکر نمیکنم من در تغییر یافتنش تاثیری داشته باشم محمد خان. میبینید، همینقدر که شما در انتظار این شب دیدارمان بودهاید، من هم در انتظارش بودهام، اگر نه بیشتر از شما، دستکم به همان اندازه. منظورم از وانمود نکردن این است که آقای عزیز، چطور میخواهید باور کنم که تمام حواستان معطوف به قشونکشی برادر من است به یک شهرهای موهومی که خطای شما متغیرشان کرده، چطور باورم کنم در حالی که خبر دارم ۴۰ روز است یک بیمارستان معینی، مثلا بگذارید بگوییم در موضع خیلی شمالیتر از این جا، در یک جایی که انقلابهایی اتفاق دارد میافتد، بیدستبرد باقی مانده، چطور باورم کنم، بیچارهای که شما باشید، به چیزی به جز گزیدن گردن نازنین من فکر میکنید آقا؟ و صادق اگر باشم، خیلی این احوالتان را ستایش میکنم، ادیبان زیادی هستند که من دلدادهشان هستم و حاضرند در ازای تماشای شما در این لحظههای نیازتان، همهچیزشان را بپردازند و بعد، مثلا بگوییم اگر وردزورث باشد، در شعری، به نمایشتان بگذارند. میفهمید؟»
به خاطر دارید تاریکی بر فراز تهران از راه رسیده بود آنوقت که از پس سکوت طولانی و ثانوی شما، در التهاب زیادتان، زن با خندهی مختصری پی سخنش را گرفت: «اوه جناب، جا خوردهاید؟ اما چرا؟ ولی بگویید، مثلا اگر مادرتان از این بیماری تازه خبردار بشوند چطور حالی پیشامد خواهد کرد، یا حتی همسنگرانتان آقا، بله؟ از آنجا که بنا کردیم وانمود نکنیم، و نظر به اینکه موش زبانتان را دزدیده آقا، بگذارید بگویم که در پاسخ به این تهدیدی که همین حالا ابراز کردم، شما چطور انتخابی دارید، مگر نه که اینطور سریعتر پیش میرویم؟ میبینید، انتخابها زیاد که نیستند، میشود که مثلا خشمگین بشوید، و همین حالا واقعا مرا بگزید، اما با این مخاطره که همرزمانتان از کشتنِ سنگِ چانهزنیتان بیش از حد دلگیر بشوند چطور کنار میآیید؟ البته اگر بر خشمتان یا ترستان، یا هیجانتان غلبه کنید و مثلا به این رویهی شکنجه ادامه بدهید چه، آیا خطر میکنید که من زنده باشم و فریاد بزنم و اهالی خانه یا بازجویان بعدی را از کنهی که ماجرا به خود گرفته با خبر کنم؟ آه خیلی خطر بزرگتری است، موافق نیستید؟»
از پنجرهی باز بوی سوختن غالیه و برگ را به خاطر میآورید که در گلههای سنگین به زیرزمین داخل میشد، و نورهای باغ خانه را که مثل یک ماکتی از شبهای دوردست بر کفشهای سیاه چرمین زن سو میزدند به یاد دارید، و شما، بیحیات انگار، خیره به زن، جواز میدادید که زیبایی هولناکِ صورتش، هزار رنگ شده از گریهی روزهای گذشته، در شما داخل شود، و در لرزشتان، فراکِ سیاهتان از عرق به حال مرطوب شدن، گیرندهی یکسویهی همهچیز بودید مثل دکلهای منفعل آنتنها در توسعه بر دشتهای بیخدشه… به یادتان میآورم که نامحسوس در خنده، ناتوان از بر پا ایستادن، تکیه به دیوار تحت پنجره دادید.
«اما همهی امید از دست نرفته، میبینید؟ گاهی هست که فرشتهی سوم به آدمی رو میکند و میگوید محمد، انتخاب دیگرتان اینطور است، اینجا در برزیرم آقا فندکی دارم که اگر جنتلمن باشید اجازه میدهم برش دارید، هاها. به نزدیکترین چراغ برقی که میبینید ببریدش، چراغ را باز کنید، اما اول بگذارید سرد بشود مبادا آسیبی ببینید، بعد آنوقت به آهنگِ مورسِ <خواهر اسیر شما> فندک را در سرپیچ لامپ آتش کنید، بگذارید ناجیان من بیایند، شما را صوری و با ملایمت، بیکه به صورتتان آسیبی برسد، تنبیه بدنی بکنند، و مرا به جایی که باید ببرند. متوجهاید محمد؟ اینطور همهمان سعادت بهمان رو میکند. مگر نه؟»
زبانِ درشت ترنهای ری را به خاطر میآورید، که در حال آشفتهتان، با پانسمان مغناطیسیتان را خطاب کردن، در گوشهاتان نغمههایی میخواندند، و چشم فندک زن را به خاطر میآورید، با حکاکیهای بهشتی، که به عوض زبانهی آتش، پیچکهای شکستناپذیر، مینیاتوری و آبیِ برق را به سوکت لامپ مرتفع باغ میپراند، و آیا ساعتی بعد، در عمق شب، هبوط بالونهای تکنفرهی هلیوم را به خاطر میآورید که از فراز ابرهای سنگلج پدیدار میشدند و زبان دخان و زبان بخار موتورهاشان، گوش فرادادن به رکوردهای سنگیِ آلمانی را به یاد متبادر میکرد، و چهار سربازِ پوشیده در طلای سبز را به خاطر میآورید که از بالونها معلق بودند، چشمها در عدسیهای سرخ، بازوها پوشیده در مژههای پلاستیکیِ سیمها، تصوفِ بوهمیِ تپانچههای صوتی رعدافکن، که برای نجات الا سایکس پایین میآمدند، آنوقت که خلیجهای اشک در جزرِ سطوحتان از چشمها سربیرون میآوردند.
[پانویس۱] از ژانویهی ۱۹۱۸ تا دسامبر ۱۹۲۰، اپیدمیای که سراسر جهان را در نوردید و حدود ۱۰۰ میلیون نفر را به کام مرگ فرستاد. از این بر میآید که ماجرا در آخرین روزهای پس از جنگ اول میگذرد.
[پانویس۲] سوارانی که مصدق را مییافتند، و اما پیش از یافتنش «سوار» نبودند. علاقهمندان گمنام از اقصی نقاط که به دیدار او میآمدند، و سپس به خواهش دکتر مصدق تفنگ برمیگرفتند و بر اسبی مینشستند و نواختن تار میآموختند.
برخی از اینها البته از تفنگداران اصیل بختیاری بودند که در سالهای دفاع هم به خدمت مصدق کمر میبستند، همگی این «سواران» اما این البسهی یکدست و آن مناسک جشنوارِ ساز نواختن در گروههای دستهجمعی بر صحنههای مرتفع و در معیت مصدق را بعدا اتخاذ و اکتساب کردند.
مصدق بعدها با عنوان «مردگان» یا «برادران انسانیم» ازشان یاد میکرد و بسیاری از برجستهترینهاشان تا سالها بعد با او ماندند. (از آن جمله: لعبتباز انزلی).
اگر دیدارشان کنید در مییابید که مردانی نازنینند، هرآینه به ادلهای شخصی را میکشتند، یا خانهی شخصی را با گلولههای نورانی منهدم میکردند، زمستانهایی بدیشان میزد از حزن تلخ و احوالات دشوار، دستهاشان را بر پیشانی میگذاشتند و سرشان به گنبدِ رصدخانههایی بدل میشد در جست و جوی دلخوشی میان ستارگان. بسیار کار آمد بودند و هرگز مرکبهای موتوری را با خوشرویی با اسبهاشان تعویض نکردند و آن وقت که کردند، موتورهای مرتفع و اسبوار را برگزیدند. اسبهاشان را به ندرت تزیین میکردند، گوشت نمکسود را زیر زینها گرم نگاه میداشتند و پس از تاختهای طولانی که گوشت میپخت، به دهانش میبردند. سه بار برای تامین منبع مالی انتشار مکتوبات مصدق به دزدیهای عظیم رفتند. خانهای از خود نداشتند و در عمارات مصدق یا در عشرتکدهها ساکن بودند، دلباختهی موسیقی دوران رومانتیک، و شیفتهی ویولنهای ارامنه بودند. به دستور مصدق بعدهها برای حفاظت از خانهی یوشیج، در نوبتهای سالیانه عدهای از ایشان به کوههای البرز رفتند، و عدهای در نبردهای کوچک کشته شدند. دودی که از آتشِ برساخته به دستِ شرارت ایشان برمیخیزد، ستون دودی که از خانهی سوختهشده به دست ایشان آسمان را مسخر میکند، فوارهی که خونی از مقتول ایشان میجهد، اتساعی که در لاشهی کشتهشده توسط ایشان میافتد، جیغ زنانی که به دست ایشان زفاف میبینند، خطی که به دست ایشان نوشته میشود و معشوقی صحرایی را میستاید، بخار پیشرانهی آن طیاره که ایشان را در خود حمل میکند، همگی طرحهایی شگرف دارند، خاص این سواران، چنان که امضای ایشان و اثر پایشان بر جهان است.
در اوج شکوفایی، یکصد و هفتاد و نه نفر بودهاند، در حضیض، شانزده تن.
[پانویس۳] در این دوران که دولِ مستبد مشروطیت را قبضه کرده بودند (چنین بر میآید که همزمانِ دولت صمصامالسطنه این ماجراها در جریان است)، معروف است نصرتالدوله که شخص با نفوذی در دو کابینهی مسلسل بود، فهرستی از نام مخالفان و آزادیخواهان سیاسی به گروههای ترور انقلابی داده بود و این ترور تقی خان بینش یکی از بسیار ترورها ناموفق آن سالها است. ترورهای موفق هم البته کم نمیبود اما به سبب خامدستی، کمسالگی و شادی برخی سیاستهای خاص در نزد بلندپایگان این گروهکها، اغلب سوء قصدها به نتیجه نمیرسید.
در نمونهی میرزا تقی خان بینش آمده است که ماجرای نجات ایشان چنین رقم خورده که حشاش و قاتل مربوطه به دفتر کار بینش رفته و مدعی بوده که دیوانی از اشعار انقلابی آماده دارد که میخواهد بینش نگاهی بهشان بیندازد. از آنجا که سوارانِ خادم مصدق همهی این دید و بازدیدها را تحت نظر میداشتهاند، حشاش جوان میدانسته نمیتواند قتالهای، خواه گرم و خواه سرد، با خود به سراپردهی خصوصی بینش ببرد. پس دیوان مروبوطه را (بیش از ۱۱۰۰ صفحه) چنان برش داده بوده است که قطعهای سرب در دل کتاب جا بگیرد و وقت تنها شدن با بینش به قصد کشت با کتاب به سر روی ایشان میکوبیده که از داد و قال مرد نگون بخت، سواران با خبر از ماجرا شده و داخل میآیند و قاتل نابلد انقلابی را با برنوهای خویش آشنا میکنند، هشت مرتبه.
[پانویس۴] شاید نخستین نمونه از نوع خودش باشد این دزدی از بانک خون بیمارستان انگلیسی در بادکوبه که به منظور خدمات دادن به قشون بریتانیا برافراشته شده بود. رعایت اصول توسط دکتر مصدق، حذر کردن ایشان از گزیدن کسی، و نوششِ خون انگلیسی، تنها در همین یادداشت بانو مصدق هویدا میشود. و تنها بار که اشاره به چگونگی مقابله با بیماری میشود در همین یادداشت است و در هیچ منبع دیگری جزییاتِ مناسباتِ مربوط به بیماری مصدق یافت شدنی نیست.
[پانویس۵] اغیار مراد است از خیل مستشاران، سربازانِ در کشور مانده، وابستگان به دول بیگانه و از این دست، که برای حمل کردنشان از خانه به خیابان یا بلعکس به بیش از دو دست احتیاج بود.
در بحرانهای اجتماعی مگر نه اینکه بیمعنایی زندگی در دار فانیه، بیش از هر وقت دیگر نمایان است، و آدمی پی میبرد در این جهان آمده تا پیش از مردن وقت را بکشد. در چنین شرایطی فعل انقلابی و استقلالی به اندازهی هر مشغولیت دیگر که بگویید، راه مشروعی برای وقت کشتن است، و چرا که نباشد؟
در دل حزب دموکراتهای ضدتشکیلی در این زمان، حلقهای از جوانان گرد مصدق آمده بودند و اینها مردانی بودند اغلب با تحصیلات متدواله، به ملال افتاده از شرایط مملکت، قاطبا تحت آفتاب نشسته، چشمدوخته به منتهای معابر آنجا که افق میلرزد و سرحدات تازه برای روز میزاید، منتظر که فرصتی رخ بنماید، تفریحی فراهم آید، میهمانیای مستقر گردد تا بر مرکبش سوار شده و از مناظر زمان به سرعت بگذرند. اغلب وقت خود را، به سیاقِ «آه، من آنقدر تلخم که جز دونترین مشغولیات از من ساخته نیست»، به خواندن فکاهیات میگذراندند، یا در اجتماعات شرطبندی حاضر میشدند، و در میان رایحهی دود این جمعها، از ظهر تا شبهنگام و وقتِ از هوش رفتن، سرگرم بازیها میشدند.
به هر روی، وجود مصدق و شیطنت بیگانهسیتز و انقلابیش که پس از کشف درک حضور دراسی در آن شب وزارت مالیه، رخ نموده بود، این گروه از ضدتشکیلیون را برای سه شب در ماه (گاه حتی تا پنج شب)، سرگرم تجاوز به خانههای اغیار میکرد. و البته طرحریزی برای تجاوز خود بخش دیگری از سرگرمیها میبود.
[پانویس۶] آن چنان که از نام مستعار پیازیانی بر میآید، مسئول استتار پوستی گروه ایشان بوده است که نام سهجلدیش حسینعلی کمالالسلطان دهدامی بود. این نقابهای پوستی به ظاهر اغلب از پردههای پیه دام میبوده و چنان بر صورت مینشسته که گفتی سر فرد ضدتشکیلی، شبحی است که از آثارِ شوخطبعانهترِ هوفمان بیرون آمده. صورت به طوری پس این نقاب پوستی ناپیدا میشده که هنوز ممکن بوده برخی مختصات و رنگهای تندتر وجوهات صاحب نقاب را بشود دید و این بر خوف چهره میافزوده، به ویژه اگر زیر کلاه مندرس اروپایی، یا زیر کلاه مضحک قجری به کار بسته میشد.
پیازیانی خود میگوید که انگارهی چنان صورتی از تهمید مادرش در شب عید فطر سالی ملهم بوده که پدرش تازه درگذشته بود و میهمانانی برای عرض تهنیت و تسلیت میآمدهاند، و چون حدود نیمهشب میرسد و مادر خانه دیگر در انتظار میهمانی نیست، در غم (و اما توامان آزادیِ) از دست رفتن شوهر، مشغول پاک کردن گوشت قربانیِ اعطایی مردان نیک بوده است که ناگهان میهمان ناهنگام دیگری از راه میرسد و مادر برای پوشاندن موی سر و ران و بازوی خود فرصت نداشته و چاره را در کاربست پردههای پیه گوشت قربانی میبیند و بدین ترتیب میهمان را از بدحالی و جنون اهل خانهی مرد متوفی مطمئن میکند.
[پانویس۷] انتقام از آن جهت که، اگر خوانندهی دقیق به یاد داشته باشد، الا سایکس و بردارش از اصلیترین فیگورهای کارگزار دارسی در فقرهی شهرهای تحتانی بودند و مصدق بغض بسیار نسبت به ایشان داشت. (مدتی داییش، فرمانفرما را هم به دلیل نزدیکی و دیدار با این دو مغضوب کرده بود و از اصلیترین دلایل به هم خوردن رابطهی خواهرزاده و دایی، گویا نزدیکی عبدالحسین خان به این دو عامل بوده.)
الا کنستانس سایکس، که به بهانهی ادارهی امورات خانهی سر پرسی سایکس براردش به ایران آمد، چند ماهی پس از برادر و به دعوت همو به دیدار دارسی نائل شد و این زمانی است که دارسی هنوز بازویش را تا به شرق دراز نکرده بود. از همان ابتدا چنان در گردآوری برخی اطلاعات حیاتی از زنانِ اشرافی زنگبار از خود کارایی نشان داد که به مرتبهی گوشِ دارسی بالا رفته و به مواضع مختلف شرق میانه میرفت و از زنان افراد با نفوذ دیدن میکرد. پس از ورود رینولدز و گروهش به مملکت، و مشکلاتی که دفاع بر سر راهشان تراشید، الا سایکس به همراه برادر به رستهی پشتیبانی این گروه در آمد و حضور پررنگش در طول دوران جنگ اول در هند و ایران او را به مقام گوش ارشد ارتقا داد.
گفته شده است که دلدادهی دارسی بود و بارها از او خواست تا او را به زنی بگیرد، سر ویلیام البته از چنان ترتیباتی بری بود و از دعوتهای متعدد الا سر باز زد، اما نیز او را عزیز میداشت و این سبب شد تا در سالهای دههی ۱۹۴۰، او به یکی از ده تن رسولان اصلی مرد بدل شود.
الا سایکس، به رغم اینهمه سرنوشت غریبی داشت و چون زمان گذشت، در همان حین که سال میخورد، از تغییرات جهان باز ماند و مرتبهی خود را در دستگاه مرادش از کف داد. وقتی چهل و هشت ساله بود، در حومههایی از مستعمرات سابق در شرق زندگی میکرد (احتمالا جایی در شمال آفریقا، محتملا مصر)، و یک چنین جایی در آن سالها (میانهی دههی ۱۹۸۰) مسخرشده بود با محوطههای باز خرابه میان خانههای کمارتفاع، مردانِ آتاریاجارهکرده با کیسههای سیاهِ کارتریجهای بازی که مثل قارچهای دود از پنجههاشان مشتق بود، نوشخانههای مخفی از چشم عابران پشت درگاههای خرمهرهپوششان، ماشینهای کاروان خانوادگی که به ماشینهای پلیس مبدل شده بودند، آبیسورمهایرنگ در زمینهای مسطحِ سوسوزن از هرم، دستههای نوجوانان انقلابی مسلمان با البسهی متحدالشکل خاکستری، چشمهاشان به رنگ خاکستر رنگ شده، نقاشیهای دیواریِ اتفاقی مشابهِ عطسهها، و دستگیرههای درِ بیشاز حدِ تحمل داغ در ظهرهای جاودانه که سراسر حومه را ساعتهای بیپایان میبلعید… الا سایکس که پوششهای ویکتوریایی پرتزیینش در خزانِ از دست رفتن اهمیتِ سازمانی، از خلال سالها، به زمستانِ مردهآوندِ پولاورهای ورزشی و شلوارهای جینِ فاقبلند کوننما کاهیده شده بودند، در آنجا مدیر صوری عملیات سرکوب انقلابِ مذهبی بود و شیعیان را در شب ماههای غیرآیینی تیراباران میکرد، و اما وقت خوابِ همگانی در روز، در خیابانها ظاهر میشد، از کنار درها میگذشت و صدای اندرونهی خانهها را شنود میکرد و سر به آسمان بلند میکرد، جستوجوگر در افق، ملکهی بیتاجشدهی کتانیهای ورزشی، خیره به و مبهوت از رنگهای صرعی که از مانیتورهای کلوبهای بازی آرکید بیرون میخزید، گوشخوابانده به تلویزیونهای عمومی در رستورانها در آرزوی خبری از تصلیبِ بیمجوزِ مستشاران عمرانی بر تپههای باستانی مصر (این صلیبها را به چشمِ جوانههای درختِ انقلاب مذهبی میدید، بیرون زده از خاک آفریقای شمالی تحت التفات آفتابِ لیبرال، آااا گاد دمن، و در وارد عمل شدن علیهِ مسببانشان عاجلترین مامور مصر بود). تا این که سرانجام بیطاقت شد.
اما فاصلهی زمانی بیطاقتشدنش، تا آن وقت که راهی برای گریز یافت، نادراماتیک بود. دو سال و نیم بیطاقت باقی ماند و در شرف جنون بود که سرآخر موقعیتِ فرار خودی نمایاند.
این سالهایی است که در اضمحلال دولِ وابسته به رژیم روسیه در شمال اروپا، غنایم زیاد از آن نیروهای فاتح شده بود و در میان این غنایم بودند بزرگترین استودیوهای فیلمسازی اروپا در آن زمان، که برای سالها زهدان سینمای پیشروی دول وابسته میبودند، استودیوهایی با چنان عظمت، آن چنان کامل و جامعالطراف، آنقدر نزدیک به واقعیتِ اصیل جهان، که به راستی دنیاهای فشردهی از نو آفریده شدهای بودند، قمرهای کپیبرابراصلِ ادوار و جغرافیاها مختلف عالم. بریتانیا البته در میان فاتحان بود و سه فقره از بزرگترینِ این استودیوها (در مجموع هفت استودیو، معروف به خواهران زمین) در خاکی بود حالا متعلق به دولت فخیمهی بریتانیا. خیلی زود عملیات بهکاربستن این امکانات تازه آغاز شده بود (این استودیوها و توان شبیهسازیهای خارقالعادهشان، چنان که حالا معلوم برهمگان است، اصلیترین ماشین تبلیغات بلوک نزدیک به مسکو بودند و فاتحانْ مشتاق که هر چه زودتر ماشینِ مختص خودشان را در این غنایم تازهشان برآورند) و خانوم سایکس که آگاه بود برای ادارهی استودیوها به نخبگانی نیاز است، از برادر (هنوز یکی از شاخصترین چهرههای نزدیک به دارسی) خواست تا از ماموریتش در مصر خلاص شده به سمت نظارت یکی از این استودیوها گماشته شود. درخواست به یکی از پردامنهترین بگومگوهای خاندان سایکس انجامید اما نهایتا برادر در احوال خواهر دلسوزاند، آرام شد، از نفوذش بهره برد و درخواست الا اجابت شد.
یک ماه پس از رسیدنش به اسلوونی، وقت سکونت در هتلی بازمنده از سالهای ۱۸۹۰ در پایتخت بود که کار برای فرار از موقعیتِ ناگوار زندگی سالخوردگیش را آغاز کرد. برخی انواع آب و هوا را زمینی که شرایط جوی برش تحمیل میشود، به رسمیت نمیشناسد و اینچنین مراودات دشوارِ بارهای برق و تغییرات نابههنگام فصول و فشارهای بیجای آسمان در آن زمینها از راه میرسد و باد دارویی و باد طبیبی لازم است تا همهچیز را رام کند. در اسلوونیِ اوقات سکونت الا سایکس اوضاع همینطور بود، زمستانی طولانی از راه میرسید و سقفهای نارنجی سولههای قدیمی مرکبات فراموششدهای به چشم میآمدند. سفر به محل استودیو را (جایی در استان ونتایل، در فاصلهی ۸۴ کیلومتری پایتخت، در پایههای جنگل و بر دشتی باز) همراه گروه فیلمبرداری نخستین فیلمی به انجام رساند که بنا بود در شهرکهای استودیوی کذا ساخته شود. شبی همراه تهیهکننده/کارگردان/نویسنده/فیلمبردار/بازیگر نقش نخست فیلم (توضیح خواهم داد چطور ممکن است) به بازدید از لوکیشنهای فیلمبرداری، در چشماندازهای شگرف استودیو رفته بود، و گذران از صحراهای مینیاتوری، از واهههای بازسازیشدهی کولیان، از زمینهای نبردِ شوالیههای تتونیک، از کارگاههای بافندگی قرن ۱۸ام، از استادیومهای کوچک فوتبال و از کرانهی دریاهای شبیهسازی، تلاش کرد تا مردِ ت.ک.ن.ف.ب (تهیهکننده، کارگردان و…) را اغوا کند برای ابد در آنجا بمانند، بیکه پس از اتمام فیلم از استودیو به روز جهان و زندگی پیشین بازگردند، بیکه جهانها و تواریخ دستساز را ترک کنند، بیکه اجازه بدهند کسی به سرکشی بر مراحل ساخت فیلمهایی بیاید که پس از این خواهند ساخت، و آیا مرد درک میکند که تا چه اندازه آزادیشان بیحصر خواهد بود، در جهان اختصاصیشان، بی حضور دیگران، تا پایانِ جهان در سیارهای که برای ایشان آفریده شده بود.
تعدد دیدارهایی از این دست، در زمستان آن سال سکونت در اسلوونی بیشتر و بیشتر میشد. متوجهاید که طرح فرار الا همین سکونت ابدی، تنها، در استودیوی متبوعش بود، برای باقیماندهی سالهای کوتاه زندگیش: پادشاه سرزمینی تازه، مرزی پرگهر، مملو از منابع طبیعی و فصول چهارگانه و دیدنیهای تاریخی و غیره. مشکل راضی کردن گروه فیلمبرداری بود، چه اگر بعد از تمام شدن پروسهی فیلمبرداری استودیو را به مقصد انگلستان ترک میکردند، خیلی زود گروه بعد و بعدی از راه میرسید و موقعیتِ تسخیر استودیو دست نمیداد. ولی چه بسا که میشد چند سالی، به جلب توجه دستاندرکاران در لندن، گروه فیلم را اینجا نگاه داشت و چه شکی ممکن بود برانگیخته بشود، مگر کمند فیلمها جنونآمیزی که سالها کار ساختشان طول میکشد؟
و به باور نگارنده فیلمی که ساختش در جریان بود، به واقع به قدر کافی دیوانهوار بود. داستان، اپرای فضاییای بود در کشیدگیهای خاکستریِ اگزیستانسیالیستیِ این زیرگونهی فیلمهای علمیتخیلی، متوجهاید؟ فضانوردان کیرکگاردی، بیگانگانِ خداگونه، از این دست طرهاتِ رایج در آن سالهای اواخر دههی ۱۹۸۰. همهچیز از سفر فضایی به قصد سیاراتِ مشابهزمین آغاز میشد، برای یافتن سکنای تازهی انسانِ ممتاز. هیولاها، فضاپیماها و مناسک هولناک تنانی بیگانگان انسانگونه در فیلم بسیار میبود و در میانراه فیلمبرداری ت.ک.ن.ف.ب که سرانجام مقابل جذبه و اغواگری خانوم سایکس زانوی تسلیم زده بود، طرح داستان را تغییر داد و فضانوردانِ کاوشگرش را در جستوجوی آزادی بیحصر، به تلاش برای سکنای ابدی بر سیارهی مربوطه فرستاد، مخفی و دور از دسترس اوتوریتهی زمین، و ماجراهای فیلم را یکی از کاوشگران با دوربینی به ثبت میرساند تا برای زمین مخابره کند و همه را به انقلابِ معطوف به فضای بیرونی دعوت. (و بازیگر این نقش البته خود مرد ت.ک.ن.ف بود و بالنتیجه: بازیگر نقش اصلی) و این چنین فیلمبرداری را سه بار از سر نو آغاز کرد و در همان حین، خود به راضی کردن باقی عوامل فیلم، و ترغیبشان به سکنای ابدی در استودیو کمر بسته بود و روزی نمیگذشت که شبکهی کلونی دلدادگان به ایالات خودمختار استودیو بزرگتر نشود.
بعدهها، در جستوجوهایم، آنچه کسی از نزدیکانم (از علاقهمندان سینمای مستقل سالهای ۱۹۸۰ است) ادعا میکرد بازمندهای از این فیلم است را یافتم که گویا یکبار، در جشنوارهای در نیوزلاند به نمایش در آمده بود. فیلمپارهها، به دشواری قصهی مستقلی میسازند، اما تصاویر فیلم رویاسازند و تماشایش خالی از لطف نبود.
صدایی ( به ظاهر صدای ت.ک.ن.ف.ب) اعلام میکند که چطور بیشتر فیلم حالا از دست رفته و آنچه اینجا بر یموشاحیل (نام سیارهی مشابهزمین این است) میگذر را جا به جا، خود با نریشن صوتی شرح خواهد داد و سپس:
چشماندازهای یموشاحیل در تسخیر اسبسوارانی از راه میرسد.(استودیوی خارقالعاده، تا سر حد جنون بزرگ و مشابه جهان هستی). فضاپیمایی که با سپرهای آتش و به دشواری فرود میآید، پیاده شدن ترسان مردان و زنان در ماسکهای تنفس بزرگ و نقابهای چرمشیشهای…
هیمههای سبز آتشها در یموشاحیل، شب بیباد است اما گذار چیزی علفها را میجنباند، کاوشگران باریک و بلند، یکسره خاکستری از لایههای گِلِ خشکیده بر سختجامههاشان، در برابر روشناییها ایستاده، وفاق کپسولهای مورفینی که در جیبهای کمکهای اولیه دارند با ابرها و بارانهای یموشاحیل، و جوانههای زیبایی که از مورفینِ آزمایشگاهی دمیدهاند، سربیرونآورده از شکاف کپسولها، مشعشع در شب گسترده، و آواز دستهجمعی گروه خلبانان به لهجههای محزونِ مجار…
دشواریهای بسیار گروه کاوشگران با پرندگان شرورِ یموشاحیل، مرگهای بسیار در میانشان، اما مقاومتشان، میلشان به ماندن در آزادی ورای زمین…
بعدتر، ناگهان در مییابیم تنها سه تن باقی ماندهاند، فیلمبردار بلند قامت و دو کاوشگر زن، در برابر ساحلی صخرهای، و یکی از زنان میگرید که «دریا، دریا را میبینم»، همهچیز پنهان از ما است جز آسمان فراز سر به رنگ پوست، و سر زنها، که در حفاظ دندههای پستاندارانی مرده از باد شدید در امان مانده است، دندهها به فنسهای شهربازیهای حقیر حومهها میمانند، با اندک پوستی که هنوز میان استخوانها در اهتزاز است. آن وقت سرانجام فیلمبرادر دستی پیش میآورد، نخستین بار است که تکهای از تن او را به چشم میبینیم: آبی از فشار جو، زخمی از تصادمهای نامعمول، میدانیم که به حال مرگ است و اما به دشواری یکی از زنان را کناری میزند و از فاصلهی پدید آمده میان زنان دریا آشکار میشود، دیافراگمِ دوربین از نور ناگهانی کیفر میبیند، لحظهای تاریکی و بعد پهنهی دریا آشکار میشود، تا افق گسترده است، به رنگ آرمها تجاری، فربه، هراس میانگیزد: چه نرمتنانی در خود دارد، کدام امراضِ مختصِ یموشاحیل به کرانههایش میآیند؟ اما بعد جنون از راه میرسد، نخست فیلمبردار و بعد زنان میدوند، از صخرهی مرتفع تنهاشان را در معرض سقوط میگذارند، فیلمبردار به حال غلت زدن است و تصاویر مبهمند، از نشیبِ ماسهای پایین میرویم و تنها سه صدای خنده، انگار لالایی به زبانهای باستانی، ماهیت اتفاق را آشکار میکند…
تصاویر دوربین حرارتی ، سبز و زرد و سرخ، از دشتهای یموشاحیل، از دور زنی از کاوشگران، سوار بر دونباگی موتورسیکلتوار پیدا است، در راندن همپای اسبی که بر دشت میدود، اینسرتهای ناگهانی از اقمار دوگانه و عظیم یموشاحیل، و درههای عمیق وحشی با مخلوقات سرد در میانشان، بعد ناگهان سرنگونی زن موتور سوار، سر خونینش در سایهی ابری که از فراز سر میگذرد و طوفان را وعده میدهد. سپس برش به سرپناه فویلی، قایم از نور آفتاب، دو زن بر بستری هویدا هستند. یکی برهنه است و نوزادی به سینهش افتاده، هنوز پوشیده در غشاهای خون، اما به همین زودی در حال رشد، چنان که میشود انبساط اندامش را در نمای طولانی دید، و زن دیگر، پوشیده در سختجامهی فضایی، جان داده است، خون اندکی از چشمهای دیابتدیدهش بیرون جهیده، و چشمها هنوز بازند، پیدا است که در سختجامه تدفین شده است (و اگر، چنان که من کردم، شک به شباهت زن و الا سایکس جوان در عکسهای سکونتش در فلات ایران بردید، تصویر را نگه دارید و دقیقتر نگاه کنید، در خواهید یافت که به راستی خود او است، خوابیده در خون و سختجامهی فضانوردی، در ۹۰ و چند سالگی، زیبا و نقرهای)… لحظهای بعد فیلمبردار به مادر و فرزند نزدیک میشود، هدفش دستهای نوزاد است، که در پنجهای مثل گلهای نیمگشوده، صورتی و تازه، عروسکی را نگاه داشته است، نزدیکتر: عروسک پارهای از مجرای تنفسیِ کلاهخود زنِ مرده است، خاکستری، مزین به شمارهی ارتشی، مثل ماترکی یا قلب قدیس… صدای گریهی آرام فیلمبردار از خلال نفسهای تندش، اندکی بعد گریهی مادر، آنی بعد بچه گریه آغاز میکند، بلند و بیملاحظه، و از بیرون سرپناه، در ارتفاع آسمان شیههی پرندگانی به گوش میرسد و روندِ ضبط را دستپاچگی مرد و زن ناتمام میگذارد…
آخرین تصویر از آنچه پیش از این تصویرها بر فیلم میبوده به جا مانده است، تراکهای خاکستری صفحه را میپوشانند، آخرین رنگهای تثبیت شده بر یموشاحیل از صفحه محو میشوند و دهاتی صنعتی آشکار میشود، در کوهپایهی کاجپوشیده بر زمین، حضور فصولِ ملایم سرما، و در آستانِ دری که به سولهای باز میشود، اندامهای مکانیکی تراشکاری در غروبی که از راه میرسد هنوز به کار مشغولند: به عشاق پیر میمانند، آرام و دقیق، میتوانی آسان لبخندهای باسمهای لوسشان را به خیال بیاوری، پهلو به پهلوی یکدیگر در زندگی دشوار، بازویی که خیلی آرام قطعهی تراششونده را روی ریل جلوتر میراند و فرسی که مثل رقصندههای خوب قدیمی، حالا با آرتروزها، زاویه عوض میکند و جایی از قطعهی تراششونده را گود میکند، در یازده حرکت مقطع دو قطعه تعاون میکنند، و آهن تراشدیده به تیغهی ارهی چوببری بدل میشود، و سکوت کامل آنوقت که سرانجام تاریکی به تمامی از راه میرسد و زوج پیر مکانیکی ناپیدا هستند، هنوز روشن…
اما انگیزهی بانو سایکس از نقشآفرینی در فیلم جنونآسا، یکسره متفاوت از آن چیزی است که در نگاه نخست به نظر میرسد (اگه فرض بگیریم در نگاه نخست، انگیزه به نظر نزدیکی بیشتر به عوامل، بدین ترتیب اجرای بهتر طرح ماندگاری در استودیو است). حقیقت آن است که شبی، همچنان که آسمان فراز محل سکونت الا، حالا در خانهای دهاتی، نزدیکتر به محل استودیو (نمیخواست تا معلوم شدن نهایی نتیجهی کار به استودیو نقل مکان کند و شک کسانِ ناآگاه از طرح کلونی را برآورد) از شدت طوفان به اقیانوسهای تازهی مواجی بدل میشد، الا که تحت سنسورهای سفید و تولهخرگوششکل شبکهی دزدگیر خانهی تازه به خواب رفته بود و سوسوی سرخ چشمهاشان را نمیدید، و رویای دارسی را از سر گذراند، سوار بر رولزرویسی پوشیده از پر، در گذار از خیابانهای گرسنهی لیوبلیانا. اینچنین از صدای مرادش، که به طریق بلندگوهای آژیر دزدگیر با آگاهی خوابآلودهی الا سایکس سخن میگفت، از خواب برخاست و شنید که ویلیام خطابش میکند، چقدر خودت را نقل خندهی همهکس کردهای الا، آیا الا فکر میکند کسی از آرزوی حقیرش با خبر نیست، و الا تا کجا سقوط کرده که اینطور رفتار میکند، چقدر زشت برای زنی به مرتبه و سن او که مثل نوجوانان وقتِ خودارضایی کردن در پستوی خانهها عمل کند، به طوری که انگار کسی گوش و چشم ندارد. اگر لازم است استودیوت را داشته باش و خودارضایی کن الا، اما چقدر ناامیدم، چقدر دیگر نمیخواهم اثری از تو ببینم، چقدر این آخرین بار است که با هم حرف میزنیم عجوزهی بیچاره…
ما، من و شما، ممکن است فکر کنیم این که نور علی نور است، برای الا که تصمیم به جدایی از جهان و آزادی بیحصر استودیو گرفته بود، چه اهمیت دارد که مرد طردش کند، حالا میتواند عوامل فیلم را هم براند و خود به تنهایی عدن شبیهسازی شده را زیرپا داشته باشد. اما بانو سایکس از قماشی متفاوت است، از من و شما کوچکتر است…
سه روز پس از ملاقات ویلیام دارسی، بعد از ساعات هولناک مالیخولیا، در تاریکی محض روان، الا که از فیلمنامهی تازه خطبهخط باخبر بود، نزد ت.ک.ن.ف.ب میرود، لابه میکند که به رسم دوستی بگذارد در نقش آن زن کاوشگر که بر موتورسیکلت با اسبها میتازد ظاهر شود، لازم نیست صورتش هویدا باشد تا منطق روایی خدشهدار شود، درخواستش یک بار دیگر اجابت میشود، بنا است برای لحظهی پرت شدن از موتور لباسهای محافظ بپوشد، مخفی از دید عوامل لباسها را اندکی پیش از آغاز فیلمبرداری از تن بیرون میآورد، از مانع استایروفومی که روی دشت کار گذاشتهاند میپرد، بیست و چند متر آنسوتر به زمین شبیهسازیشده پایین میافتد، قفسهی سینهش میشکافد و دو روز بعد جان میدهد، و آن زن، دفن شده در سختجامهی فضایی، پوشیده در خون، به راستی مردهی الا سایکس است، که مرد و زن دیگر بر مرگش میگریند و آیا آن نمای بازپسین، در بزرگداشت مرگ او، افتاده از فیضِ مرداش، دور از سرزمین مادری و سرزمینها جاسوسیشدهش، است که به فیلم افزوده شده است؟