اِنوما اِلیش
«اِنوما اِلیش»، بخش مفصلی از رمان بلند «پرندگان شر» است که به کاوش تصویر دختر هایپراکتیوی از مالیخولیای پدر ترسیدهاش در تقابل با چنین دنیای کدشده و معینی میرود.
مقدمه
پارانویا و مالیخولیای حاصل از تراکمِ جریانِ پالسهای مداوم/بیقرارِ دنیای تکنوکراتی که جایی در دههی هفتاد میلادی دفعتاً به جهانِ آراممان تحمیل میشود، انکارناشدنیست. آدمهایی که از پیچیدگیهای جهان ارتباطات و امنیتِ به-اشتراک-گذاریِ همه یا بخشی از داشتههایشان هراس دارند(انگار در چشم اتوریتهای آن جهانی/باینری و در چشم ساکنین این جهان جدید، احساس برهنگی و شرم کنند.)، از ازدحام شبکههای ارتباط و انتقال دادههای بافته-در-هم به ستوه آمدهاند و سرعت چنین جهانِ بیخلوتی، عرصه را برشان تنگ کرده، محصول تحول آنی مناسبات جهان امروزمان هستند. یا حدأقل جهانی که امروز با گامهای تندشونده به سمتش میرویم. همانطور که نتوُرکجانکیها و پانکهایی که نیروانایشان در آنارکیِ چنین دنیایی میجویند، محصولات دیگر این جهان بیوقفه و پیوستهاند.
«اِنوما اِلیش»، بخش مفصلی از رمان بلند «پرندگان شر» است که به کاوش تصویر دختر هایپراکتیوی از مالیخولیای پدر ترسیدهاش در تقابل با چنین دنیای کدشده و معینی میرود. پدری که تصور زندگی در دنیای آزاد و بیقید تراشههای ارتباطی و تماسهای مدام، به وحشتش انداخته و در صدد نجات خانوادهاش از زیر وزن آن دنیای سهمگین هوارشونده برمیآید.
زندگی در شهرکهای حصارشده و ترس از پوسیدگی واقعیت موجود را در افق دید پسر همان پدر به تصویر میکشد. پسربچهای که چیزی/کسی تویاش زیست میکند. حیاتی موازی که نافی واقعیت موجود است. واقعیتی که آلوده به نظر میرسد و گریزی از آن نیست.
تابستان ۱۳۶۹
آیا مسئله مثلا این بود که به قدر کسری از ثانیه، بدن را زودتر از موعد ربوده بود؟ بلافاصله بعد از ورود به تن تازه میتوانست پایین کشیدهشدن را احساس کند، یا مثلا ذوبشدن را، مثل چیز سبک هوشیاری که برای اولین بار در کرانههای میدان جاذبهای قرار میگیرد و شکست ارادهش را در برابر سقوط/فروذوبیدن احساس میکند: هوشیاریِ باریکشونده، و بعد خاموشی کامل، صدایی که در نظرش صدای سؤ عمل مغزش بود، نفیر نویزخوردهای که رو به نتهای بینهایت زیر پیش میرفت، و بعد که با ارادهی زیاد چشم باز کرد، بی اختیار و بلند گفت «اوه شت مُردم» و به پرندهی عظیمی خیره ماند (شاید عقاب. ها؟)، نشسته مقابلش در میدانِ مینهای زیبا (چشمدار، سیاهِ کرومی با شاخههای متعالی آنتنهاشان) و پرنده، توکزنان به ماشهی مینها مثل وقت برداشتن دانه از زمین، در مقابلش به آسمان بالا رفت و در آنجا معلق ماند -فسیل قدیمی در سنگ فیروزه- و با هر بار بال زدنش، او در بدنِ سیزدهسالهی تازه میتوانست صدای شکستن دیوار صوتی را تشخیص بدهد و بارانی که از شکست حاصل میشد بر میدان مین و بر او فرو میبارید، ایستاده اینجا در دشتهای متروکِ پهناوری که بر شانهی تکجادههای اصلی، در استانهای غرب، پیدا میشوند، ترسیده. غروب مقابلش بود اما ترس او نه از پرنده، و مینها، و توپهای رهاشدهی پدافند هوایی با دیشهای کوچک دریافتفرمان زیر شکمهاشان، و راهروندگان مکانیکی بندپاسان، مدتها فراموششده بر صخرههای آستان دره، و نه از تعدد اتاقکهای شیشهحبابی هلیکوپترها در آشیانههای متروکه فرودستِ دشت، که از نفرتش بود. از نفرتی که نسبت به خودش احساس میکرد ترسیده بود: چطور میتوانست اینقدر نامتعلق به همهچیز باشد؟ آخرین آنِ «واقعی» زندگیش کجا بود؟ و پیاده از میان شتابدهندههای مسکوت و حلقویِ جتها -پخششده مثل میوهی سقوطکرده در اطراف راه شوسه- به خانه رفت (و این بازگشتبهخانه اگر از بابت او و ربودنِ تنِ پسربچهی فربه سیزدهساله نبود، با نزدیکشدن تعمدیِ پسر به میدانهای برقزای مین، در نابودی تعمدیش، ممکن نمیشد) و به مادرش گفت که بیمار است، و چقدر دو کپسول زلال و خوشرنگ که مادرش با دستِ مطلوب در دهانش گذاشت برایش شگرف بودند، آنطور که نورِ پایانِ روز درشان منعکس میشد، و پوشش زمستانیای را به یاد آورد، از پوستِ راسو، که خیلی پیشتر، وقتی در تنِ اصیل خودش، در باختریه، کودک بود، در اوقات تب مادرش در آن قنداقپیچش میکرد تا عرق کند، و او بوی تنِ زن را در پشمها احساس میکرد، و فکر کرد حالا، نیمهزاره بعد از مرگ زن، پوستینش کجا مضمحل میشود و ردِ آروماتیک او را از میان میبرد؟
*
آیا اینطور بود که آخرین لحظاتِ انتحارخواهیِ پسرک فربه را، در ربودنِ پیشازموعدِ تنش، به ارث برده و با آن پیوند خورده بود؟
*
چهار روز بعد که از بسترِ مثلابیماری بیرون آمد، ۱۶ تیر بود. از پنجرهی اتاق، بیرون در زمینِ باز دشت، درهایی گشوده-روی-لولا میدید، نیزاری از درهای فلزی با چراغهای روشن در محیطشان، که مدتها پیش از این ورودیِ منهولها را میپوشاندند و حالا رو به جهان باز بودند، و در دوردست آسمان چیزِ پیشرانهداری پرواز میکرد و صداش به اینجا میرسید. گرگ و میش پیش از طلوع بود. افق به رنگ خوشمزهای میدرخشید. خیلی دورتر، آنجا که جاده باید خوابیده میبود، روشنایی دوقلوی ماشینها صبح را پیشبینی میکرد. از مقابل چشمهای همیشهروشنماندهی جویندگان خودکار ارتشی، در پارکشدگی ابدیشان میان درختانِ کمارتفاع بیشه، میتوانست نزولِ گیاهان سبک را ببیند. مادرش، پریده از خواب در اتاق کناری، از افشانهی تنفسیش چیزی استنشاق میکرد. فکر کرد حال بد گذشته و به زندگی باز میگردد.
بعدتر، قبل از ناهار، در پیشاظهرهای لذتبخشی که فقط فرزندان و مادران در خانهها ماندهاند و بوی غذا همهچیز را تخدیر میکند، همبازیای به مثلاعیادتش آمده بود. بهناز، دخترِ پسرنما، با بیشبلوغجنسی و پوستِ به رنگِ اکسیدشدگی و موهای کوتاه و فارسیِ کوچکِ کمکلمه، دختریست که او از کراشش روی خودش با خبر است، آنطور که در اوقات تعطیل همهی وقتش را اینجا در نزدیکی خانهشان سپری میکند و شلوارک میپوشد: رانهای نوجوانِ کوسهوار. بر محوطهی باز مقابل خانه ایستادهاند، پوشیده در لباسهای نقرهرنگ و صیقلیِ وکیومشان، که سراسر بدن را از اثرات/حشرات/مضرات اینجا محافظت میکند. وقتی کمسنتر بودند در فضاهای بستهتر بازیشان این بود که وانمود کنند در غرق شدن میانِ جوِ تنک، با دستگاههای قاصر تنفسی بر کمرهاشان، دارند از کمبود اکسیژن میمیرند. «اکسیژنم تموم شد، اکسیژنم تمومه…» و آن دیگری در نقش نجاتدهنده دهانش را به دهانِ مغروق در شب فضای بیرونی میچسباند، ادای تعلیق در جاذبهی صفر، ادای ولوشدگی بر دیگری. حالا «کی زودتر از اینجا میره» و «دیگه چه خبر» و «یادته اون روزی که…» بازی میکنند، و نزدیکی اتوموبیلهای دههی ۱۹۵۰ شورویمآب با یخشکنهای مکانیکی زیبا بر کرانهی رودبارکهای موسمی و گنبدهای عظیم و زنگاریِ نفربرهای دستنخورده، چقدر محزون است، و دو زن در محوطهی کناری، دو طرف ماشین پارکشدهای ایستادهاند و خجل حرف میزنند، با خندههای گاهبهگاهی، و بر پسماندِ شکستهی اوتومساحی که در حیاط خانه مانده بوده پدر خیلی پیش از این لباسی از پوست شکار پوشانده است (سر حیوان هنوز به پوست متصل است و در بالاترین جای پسماند مکانیکی به شمال چشم دارد)، و بهناز با نگاهِ «رنجهای ورتر جوان»طوری تماشاش میکند، و بر جبههی لباسهای صیقلی وکیومشان، بیشمار تصویر از خودشان، ایستاده در مقابل دیگری، تکرار شده، با آفتابهای قبلازظهر بیشمار در آسمان بالای سر، و اما همهی چیزی که از ذهن او میگذرد آن است که آیا همهی زندگیش، به اندازهی حیات یکی از انعکاسدرانعکاسدرانعکاسهای خودش روی سینهی بهناز واقعی بوده است، آیا بیکه بداند انعکاسی از تصویرِ واقعی نوجوانی است متعلق به دشتهای میانجادهای واقعی در استانهای غرب، و از ظلمِ این سرنوشت است که اینقدر غمگین مانده؟
*
و یا نه… همهچیز، این حزنِ کشنده، آیا از اثر جانبیِ اخت با تنِ جدید است که او را اینقدر دور از همهچیز، جدا-بالنده، و سرخورده به جا گذاشته؟ به زودی درمانش از راه خواهد رسید… به زودی با این تنِ تازه مانوس خواهد شد و به مدرسه باز خواهد گشت و کار را به انجام خواهد رساند.
*
این صدای چیست، بعدا، ۱۸م تیر، از خودش میپرسید این صدای چیست و جواب میداد صدای ذهن جاکشی که دارد از هم میدرد، و اگر بخت این را کسی داشته باشد که زمانی را نزدیک یکنفر مبتلا به «مسخ واقعیت» بگذارند، میبیند چطور قربانی صدای فروپاشی شخص خودش را واضحتر از صدای باد میشوند، در این دشتهای میانکوهی که او ایستاده، در بازی دور از خانه، اینجا که مردگان سپاهی زمانی گذران از درهها در خاک باقی ماندهاند، مغولها در پوستینهای خوشبو، با گوشتهای هضمنشده در فسیلهاشان… سر به پایین دارد و در همهی اطرافش تابستان در حال شکوفایی است، و بوی جنسی درختان تنهایی را حزنانگیزتر میکند، و این خیال که حالا میبایست از نزدیکی خودخواسته به مینها یک هفته پیش از این مرده باشد اما زنده است، او را از جهان دورتر کرده است، و تماشای زجرآور این کاروان بیپایان از ماشینهای جنگ که در بزنگاه دوم از اینجا میگذشتهاند اما در فرارِ همگانی بیصاحب رها شدهاند -این کوادروکوپرهای سوخترسان که آکبند هنوز بر پشت کامیونها افتادهاند، موتورهای شارژِ ضدهوایی در تپههای دوردست، با حلقههای عظیم فلزی اطرافشان و با تنههای عنکوبتیِ به پهلوافتاده در صرع، این توپهای عظیم تکچشم، خوابیده در تو رفتگیهای جادهی بعید، سر بلند کرده رو به آسمان، با الایدیهای هنوز درخشان در روشنای ابرزدهی روز، با کابینِ شیشهای که به جمجمهی ماموت کالی میمانند- اینها در تعلقشان به جهانی که او نمیشناسد، در غریبگیشان با گردنههای گِلرنگ در تابستانِ نیمهکاره، کمکی به بهبودی حالش نمیکنند. بروج حشرهسانِ محاصرهشکنها زیر آفتاب، انکعاس خودش در لکههای سوخت و روغن که از جتهای مینیاتوری نشت کرده، و او که فکر میکند آیا اینها از بابت ناتوانی اوست که اینجا حضور دارند؟ ناگهان باد بر تنههای فولادی ماشینها زوزه میکشد و او بر دو پا مینشیند، دستش را میان گیاهان فرو میکند، و انگشتهاش خیسیای را ثبت میکنند که او نمیبیند، و صدای دلنشین حشراتِ هنوز زنده مابین علفهای بلند، این صدا که باندهای صوتی فیلمی را واقعیتر میتواند بکند، در نظر او نمیشد متعلق به اینجا باشد، چطور؟
اویی که تنِ خودکشیکرده را تسخیر کرده بود به روشنی میدید که به آن شکِ آشنا دچار نیست که همهی کائناتی که تجربه میکند، شبیهسازیِ باستانیایست، شکی تسلیمشدهتر داشت، اینکه مبادا من هستم که بیابزار انسانیِ مواجهی مستقیم با واقعیت زاده شدهام، دریافتکنندههای از دسترفته در کورانهای ژن، مبادا منام که از پیوستگی به شنای همهگانی باز ماندهام، لذتبخش در آفتابهای امیدِ بیدخورده در صبحگاه… در وجود واقعیتِ ملموس بامعنی شکی نمیدید، در قلبینبودن خودش که از لمس این واقعیت ناتوان بود اما چرا. در بنیادیترین لحظاتْ تنها از وجود خودش، و غشای شفاف و فربهای آگاه بود که او را از جهان آنسو جدا نگاه میداشت. جهان آنسو: صداهای محو و روشناییهای تارشدهای گذشته از غشا، که دیگرانی مولدشان بودند، ماشینهایی وصل به شبکهی برق و در کار در تیول دوردستتر، در جزایر انسانی با فواصل خمیدهشان، تجربهی جهان پس از آنکه از عدسیهای امپرسیونی و ارهها و اضمحلال زمان گذشته و به او رسیده. تنهاییِ «استخر سردشده»طورش را در اینطور محبسی سپری میکرد، در پهلوی جهان اما بیدسترسی به آن، انگار هرگز به دنیا نیامده. در تماشای میانسالهها، نمیشد به این فکر نکند که همهی پیرامونش گذشتهای است که باقیمانده و کسی برای جمعکردن/پچکردنش فرصت نداشته است، ساکنانی در بیحالیِ پساهراس بر اشکوبهای دکور/انجینِ گذشته. او اما از این در هراس بود که دیگرانی دست به سویش دراز کنند، دیگرانی با رنج مشابه در برابر جهان، و او بداند که نقصانش کدِ مخروبهای است که زمانی تولید انبوه شده، و در این اوقات پدرش را در عصری از دوران گذشته میدید، در نشئگی جاندار از چرس، نشسته بر صندلیهای پاسیویی که تازه برای خانه جور شده بود، با دمپاییهای بدتولید که منظرهش را زیان میرساند، و در رویای-گویا-پرداختن از اینکه چطور جهان بازی جهانبیانتهاییست که ما در آن در دستهبندیهای نخستین بازتولید میشویم، و او که در بازیهای جهانبیانتها همدلیِ خبثزدهش را نسبت به شخصیتهای بینقش به یاد میآورد، به منتهای مالیخولیا نزدیک میشد هر وقت ظن میبرد به راستی او -چقدر محقر- یکی از دیگرانِ دستهبندیهای باگدار است.
وصفش از چیزها، همواره شباهتشان بود با چیزِ دیگر، انگار پرهیبی از دور، گذشته از دو دیوارِ جهان تا به محیطِ پیرامونیِ او برسد.
اما بیشک، در اخت با تن، فردا شاید، حال بهتر از راه میرسید.
*
اما بعد هیچ اتفاقی نیفتاد. پدرِ حالاش در یادداشتی به تاریخ ۲۰ تیر نوشت «امروز به یحیی (نامِ تنِ تازه = پسر انتحار کرده) نگاه میکردم، میدیدم که نمیداند معنای استخوانهای جمجمهی گاو در زمینهای خشکتر نزدیکِ جاده چیست. به من نگاه میکند اما من را به درستی نمیبیند. فکر میکند من پدر او شدهام تا چه بشود؟ اگر برای خوراک او کار میکردم، او فکر میکرد از چه بابت است؟»
میبینید؟ ایدیوسنکرازی علیه جهان موروثی است، نیست؟ استخوانهای جارونشدهی روزهای کبابپزان در کمپِ میانجادهای فقط در وضوح روز پیداند. قدیمیترین چیز تصویری متحرک که از یحیی وجود دارد، این ویدیوی خانوادگی است که پدرش برداشته. زمستان است و برفِ انبوه مقابل محوطهی خانه سیاه است، چون چیزی که از بالای سر عبور میکند و ما تنها صدای «شوگیز»ییِ موتورهاش را میشنویم و سیلان خودش را در هوای بیستون نمیبینیم، روی برف سایهی عمیقی انداخته و یحیی در آغوش مادرش که به تماشا بیرون آمده، به دوربین/پدر خیره است. یکی از دلایلی که بهناز پوستتیره دارد آن است که در ظهرهای تابستان، بیمدرسه، جنون دوچرخهسواری به او میزند، مدتها پدلزنان از همهجای کمپ میراند و اجازه ندارد از محوطهی مسکونی به جانب کاروان ارتشیِ متروکه برود اما بهترین حال برایش بعد از خودِ پدالزدنها از راه میرسد، آنوقت که میتواند در سایهای بنشیند و پاهاش را، پوشیده در شلوارکهای جینِ بنفش، روی هم بیندازد: خنکای نسبیِ نیمهی پنهانازافتابمستقیمِ ران، روی پهنهی داغ و آفتابسوختهی رانِ دیگر مدهوش کننده است.
*
کمپمیانجادهای محل تولد او -و اما نه محل تولد خواهر بزرگترش- در دشت شمالی جادهی اصلی تهرانخرمشهر پهن شده است، هفده کیلومتری اراک، شرقِ تپهی بینامی در زالیان. از جاده میگذرید و زمینهای اغلببایر شانهی راه در شب به صخرهزارهایی میماند از پندنامههای حکایاتحیوانی، که قزلاخ و روباه و بوزینه درشان منباب اخلاقیاتِ عالم حرف میزنند، و در روز زمینها به نظر بلوربستگی و کف پهناوریاند که از واکنشهای زمینِ اصلی -در لایهی تحتانیِ به چشمنیامدنی- به وجود آمدهاند، لایهای از اورگانیسمِ درندشتی که در رامشدگیِ «ابر و باد خشکشده»طورش بناست زمینِ واقعی را مخفی کند، چرا که چطور ممکن است انسان در هیچکجای این مساحتهای زیاد به چشم نیاید، اما اگر در عمقِ بیشهکوهپایه پیش بروید، گذران از رانش رودهای حالا غایب، گذران از تجزیهشدگیِ کاهگل معابد میترا عین بیسکوییتهای مذاب، به کمپ میرسید که پنجه نام دارد. آفتاب منعکس بر قیرِ لاتکسیِ بامِ خانهها، خانههای کمخواب از آلومینیوم و چوب، پنجرهها دریچهای به سوی دریاچهی خنکِ خانوادههای کمپول تبعید خودخواسته در اتاقهای مبله، که پرندگان برای تماشایشان میآیند، در سکوتِ محزونی که برشان غالب میشود، و گیاهکاریهای دستی مقابل خانهها پانویسِ طبیعت اطرافند، هیچ موجودِ ناظری وجود ندارد، در راههای شوسهی میان خانهها کودکان میدوند و خورشید بر قطرههای مختصرِ بزاق که از دهان تفریحگرشان میچکد میدرخشد، و دانشجویان پزشکی محتضر به گلدانها رسیدگی میکنند، و آبرنگهای خامدستانه در تکمدرسهای که هست بالکنهایی از بتون را مقابل طبقات فوقانی خانهها نشان میدهند که مال کودکیِ مدرسهروهای یکنسلپیش است و مدتهاست وجود ندارند، و بخار غذا شکارچیان را فرامیخواند، و نامههایی آنجا در ذهنها به خواب رفته است. از دلایلی که پدرش خانواده را به اینجا آورده، یکی فرار از چیزهای ناظر در شهرهاست. در لحظاتی که اینجا در اتاق کارش در اردوگاه «پنجه» نشسته، پاهاش را به زمین فشار میدهد و پشتیِ صندلیِ «مدیریتی» بزرگش را به عقب میراند و کسی نیست که اینجا صندلیای بهتر از آنِ او داشته باشد. اینجا حومهسازیِ غایی است، شهرکی که بلورِ هیچ شهری در نزدیکی نیست، خانمانی با ضربِ لارگیسیمو، بعد از صدمهی روحی که از موومانهای طوفانی برجا مانده. دیوار کم است و گرافیتیها بر پهلوی خانههایی که جمعیت کمتر دارند بروز میکنند، دستسازِ گروههایی با اسپریها و شابلونها و موتورها، که شبانه از اینجا میگذرند، با نقشهایی که تجمعِ بروج شهری در قلمروی مستقل شمالی را نمایش میدهند. پدرش -و دیگرانِ بالغ در پنجه- نقاشیها را با بنزین شستوشو میدهند تا منقرض شوند و روی دیوارهای بیرونی کمپ شمع میمالند تا رنگ نگیرد.
*
شب، وقتی در مثلاویلای کناری، نزدیکِ چمنِ میرا، بر پلههای ورودی خانهش آقای پیلتنپور مینشنید تا چراغهای هشدار چشمکزن قلل کوهستان را در بالای آسمان تماشا کند، به ترانس روشناییهای سرخ وارد شود، و به روباهها خوراک هیدروکربنی بخوراند (بخشی از برنامهی عظیم او برا چاق کردن روباهها تا شکارشان آسانتر باشد)، یحیی در اتاق خوابش به زن/دخترهایی که میشناسد فکر میکند و برمیشمارد که کدام یکیهاشان از آن دسته زنانند که باید اسمی داشته باشند مثل زینب، یا منیژه، یا فخری، و کدامیکیها از آن دستهاند که نامشان مثلا آرتمیس و شهرزاد و کاملیا باید باشد. برای مثال بهناز که زیبا نیست، پوست تیره دارد، صورتش واضحا پرموترین است و دماغش به نوکِ گوشتی ختم میشود، به عوض بهناز باید مثلا مهدیه اسمش میشد، و زنعمویش، با موهای کوتاه و سلیسِ رنگشده به انوار متنوع پاییز، به جای خدیجه باید آناهیتا نام میداشت، الههی آب اسیر در بیاموی عمو، که در دفترچهی یحیی همیشه بالاترین امتیازها را داشت و این دفترچهای بود که اگر بعد از بازیِ اسمها خواب از راه نمیرسید، از مخفیگاهش بین کتب درسی بیرون میآمد، و پر بود از جدولها: جدولِ لیگهای فانتزی فوتبال با تیمهای معمول تهران، و تیمها معمولِ جنوب با لژیونرهای انگلیسیِ بیاستعداد، و یک تیمِ بینام که از او و پسرهای همکلاسیش تشکیل میشد (همیشه با اختلاف کمی، معجزهآسا، در جدولها همین تیم بود که در نهایت قهرمان شده بود) و جدولهایی برای زنان، با علائم اختصاری برای نامهاشان یا نامهای جعلیِ شایستهترشان (اگر از آن دسته بودند که نامهای اشتباهی داشتند) تا اگر دفترچه لو رفت به دردسر نیفتد، امتیازی به هر کدام برای سینهها، رانها، زیباهایی صورت، انگشتهای پا، و صداشان، و زن عمو (آناهیتای جدولها) قاطبهی دورهها را با قهرمانی در این جدول تمام میکرد، و موضوعِ خودارضاییِ خوابجوی او میشد، و اما بعد، در آسودگی پسااورگاسم، آنی پیش از خواب، او، یعنی آن مردِ پانصد و چند ساله که تن سیزده ساله را تسخیر کرده بود، عنان آگاهیِ خوابآلوده را تماما به دست میگرفت و از تن نیمبرهنهای که اتخاذ کرده بود ناامید میشد. در این شب -سوم مرداد- صدای پرندهوار روباه از بیرون او را به جنون و به این خیال داخل میکرد که در مدرسهی تازه او را با آغوش باز خواهند پذیرفت، چطور میشود پسری که از خانواده فرار کرده تا به بینالملل سوم بپویندند را از درشان برانند، روی دست خواهندش برد، ولی آیا این بیماری، این مسخ واقعیت، که از پسرکِ انتحاردوست در تن باقی مانده بر او غالب نخواهد شد و به مرگ دوباره سوقش نخواهد داد؟ نه، او چقدر ورای این نگرانیهاست، چقدر حزنِ جگرسوز و زوال شخص سیزدهسالهش کار را برای نزدیکی به دخترک راحتتر خواهد کرد، مگر نه؟
وقت خواب در تاریکی، تنها دقایقی از راه میرسید که در آن تابستان هالهی تیرهی مالیخولیا کنار میرفت، و اما صبح که از راه میرسید…
*
صبح سه روز بعد خواهرش به خانه آمد. در بوشهر دانشجو بود و تابستانهایی مثل این که موعد جشنوارهی سه روزه خرفستریه از راه میرسید، به خانه میآمد. در این ساعت بیرون، در محوطهی چمن مقابل خانه، آفتاب میگیرد. خواهرش در اینجا چیزی نمینوشد چون آسمان روشن است، و در روشنایی باد میزود، و در باد بوی گریس و مرکبات. تک دیواری که بنا بوده زمانی به گاراژ خانه بدل شود، با ورقههای رنگپلاستیک برآمده، که در تابستان با خزانزودرس شیمیایی بر چمنها فرومیریزند، سایهای میسازد که او (یعنی خواهر) سرش را مثل چیزی که باید «دور از نور، در جای خنک» نگه داری شود، در آن بهجا میگذارد اما همهی تنش، زیادبرهنه، روی نیمتختِ حصیری، در آفتاب است. یکی از دلایلی که خواهرش لاغر است بیماریای است که در رودههاش دارد و اگر بنا باشد در جای عمومی جدی و ساکتی حاضر بشود، زیر لباسهای روز، چیزی از شب، یک گن، یا انبوهی پارچه، دور شکمش میبندد تا صداخفهکنِ رودههاش باشند. زیباییش از استتار چشمها پشتِ عینکآفتابی بزرگ حاصل میشود.
هی لیلا
… خواهرش نشنیده میگیرد. نسل تازهای از تولهبادها، موجشان از دوردستآمده، در میان درختان، صدای برفکیِ برگهای ریزِ کوهستانی.
لیلا، الو…
سلام یح.
خواب بودی؟
نه یح، ولی کاش صب میکردی تا بیام تو بعد بیای وزوز کنی بیخ گوشم.
ها… برم؟
لوس نشو.
اورمزد داره نگات میکنه باز. بس که خوبی، مگه نه لیلا؟
و، بله دیگر، سه «ویلا» آنسوتر، بر بامی، میشود سیاهسایهی گارگویلطوری دید، که مال پیرپسر افلیجی است، با تنِ مخدوشی که به یکی از ابرهای دلمهبسته/منقضیشدهی آسمان اینروز شبیهتر است تا به انسان، خمیده روی بلندی خانه.
چی میخوای یح؟ سیگار ندارم.
خواهر اگر چه مثلا میخواهد بیخیال به نظر برسد، ولی از چشم پسر پنهان نمیماند، آنطور که اندکی سرِ زیبایش به سوی بامِ کذا میگردد، و برای آنی نوری که روی آئورتِ عظیمِ و چربش منعکس میشود یحیی را ساکت میکند.
یه چیزی بپرسم؟
اوه چه مودب یح.
بگم؟
بگو، جون بکن.
لیلا به نظرت ما ممکنه یه جورِ دیگهای واقعی باشیم، مثلا یه سری چیز باشیم تو یه موجود زندهی دیگه ولی ندونیم؟
اه یح، بازم؟
بیکه کسی بداند، خواهر شش ماه است رمان بدی مینویسد، با فصلهایی که خطزمانیشان مثل جنونِ ترتیب حروف روی کیبورد، به هم ریخته. یکی از دلایلی که رمان مینویسد، پسری است که ده سال از خودش بزرگتر است و نویسندگی خلاق تدریس میکند.
چرا یهو فک کردی ممکنه حرف دیگهای داشته باشم بهت بزنم؟ همون باری که نصف شب زنگ زدی خوابگاا بیدارم کردی که این کسوشعرا رو بگی یح بس نبود؟ باز با بابا نشست و برخاست زیادی کردی؟ اصلا بهداشتی نیست با بابا نشست و برخاست کردن، همیشه مامانو انتخاب کن واسه اوقات فراغت.
پسر دوست دارد که خواهر خوابگاه را خواب+گا تلفظ میکند. از این مکالمهی تلفنی ولی خاطرهای ندارد. پانصدسالهای که در او هست، فکر میکند آیا وقت تسخیر تن، حافظهی متاخرتر از دست رفته؟ همسایهای نرمشکنان از مقابل محوطه میگذرد و به خواهر و برادر دست تکان میدهد، همان آفتابی بر پیشانی اوست که بر تنِ شکارچیانهی آدمهای دو و میدانی در بازیهای تابستانی.
خیله خب حالا یح، قهر نکن… یحیی… ولی حالا میدونی چیه، برام باور نکردنیه که از اون «غلطی» واقعیت که میگفتی بالاخره به این نتیجه رسیدی که واقعیت بیرونیه که «غلط»ئه، چطور فکر نکردی تو اشتباه «نصب» شدی؟
لیلا، همین دیگه، اصن گوش نمیدی. من واسه خودم نمیپرسم، یکی از دوستام اینو ازم پرسید میخوام بهش جواب بدم. من خودم یه جور دیگهای اصلا فک میکردم اون موقع که دیگه هم تموم…
کدوم یکی از دوستات یح؟
بهناز، بهناز پرسید اون روز ازم که مریض بودم، از مامان بپرس، اومد اینجا که بریم بیرون بازی کنیم…
یح، بهناز دردش نیومده تا الان به اندازهی کافی، بهش بگو بره بده، دردش بیاد، بعد یهو همهچی به نظرش واقعی میاد.
دختر میخندد. یکی از دلایلی که خواهرش دندانهای نازیبا دارد، دندانهای نازیبای مادربزرگشان است، مثل خرچنگ دستآموز خانواده، سفید در عکسها، در دهان پیرزن. پسر مثلا بلند میشود. خجالتکشیده از اینکه راجعبه دادن بهناز حرف زدهاند. کانکس سفید و آبی ساختوساز در دوردست پیداست، با هالهای مشابه استخرهای دیوید هاکنی در روشناییش. به زودی وقت عصرانه خواهد رسید و بیسکوییتهای جو، با شیرِ سویا در خانه دارند. بر میگردد که داخل برود، از کنار لیلا باید بگذرد تا به در ورودی برسد.
ببخشید یح…
بیخیال.
اوه، حالا لوس نشو. بیا یه دیقه.
میرم عصرونه بخورم.
ببین، یکی از مشخصات یاس اینه که خودش نمیدونه یاسه.
چی؟
کیرکگارد.
خودتی، مسخرهی بیادب.
هههه، نه، ببین اینکه تو اینقدر از این بلایی که سرت اومده آگاهی، اینقدر دلت میخواد بهتر باشی، به نظرم خودش یه جور مثلا بهبودیه.
ولی خیلی بدترم لیلا. خیلی وحشتناکه وقتی فک میکنم آدم واقعی نیستم، چون یعنی چی؟ هیچ جایی توی واقعیته ندارم؟ و اینکه آدم واقعی نیستم، یهطوری گندهتر میشه که آخرش فک میکنم بین همهی آدما دیگه تبدیل به یه هیولایی میشم، نمیتونم هیچ حسی داشته باشم نسبت به تو و مامان، یا بابا، یا بقیه. هی یه سری کار اضافهی بیخودی میکنم، و یادم نمیاد آخرین باری که با علاقه یه کاری انجام دادم کی بوده، دلم نمیخواد هیچ کاری بکنم…
عاشقتم یح، کاش میرفتی یه درسی به مسیح میدادی.
باز میخوای حرف ناجور بزنی لیلا؟
نه واقعا، ببین اونم همین مریضی تو رو داشته، ولی فکر میکرده واقعیت ذهنی خودش مال خداست، دنیای بیرون مال شیطانه. تو لااقل متواضعتری.
پسر حالا کنار در ورودی نشسته، تکیه داده به شیشهی کشویی. سه بام رو به شرق، در غیاب اورمزد به رونوشت باقی بامها بدل شده و این دلخورش میکند.
از چی میترسی یح؟
از اینکه بمیرم.
چطوری آخه بمیری؟
به نظرش چقدر نفرتانگیز است که خواهرش را وادار میکند برایش دل بسوزاند.
خیله خب یح، ببین، یه چیزی میگم به شرطی که قول بدی خفه شی دیگه و هیچ وقت به این موضوع دیگه فک نکنی خب؟… خب؟… وسط حرفم هیچی نگی، فقط گوش کنی، خب؟… باشه؟
باشه خب.
ببین، همهی مثلا زندگیت رو تو مگه اینجا زندگی نکردی؟ خب چطوری میخوای احساس کنی یه جایی تو واقعیت باید داشته باشی وقتی خود اینجا اینقدر هیچجایی تو واقعیت نداره، وقتی همیشه بین یه سری آدمی که تمام تلاششون رو میکنن شبیه یه چیزی باشن که دوست دارن خودشونو اونطوری ببینن، ولی واقعا بیشتر شبیه شیزوفرنِ ترسیدهی رامشدهن؟
برو بابا لیلا…
قرار شد خفه شی. ببین نترس خب؟ بیا اصلا خودم میبرت پیش یکی که حرف بزنی باش. یه دکتری چیزی. خب؟ ولی مثلا اون چی بهت میگه؟ آخرش بهت میفهمونه یه جایی مامانی بابایی کسی یهطوری دهنت رو سرویس کردن که باعث شدن آدم ناراحتی بشی، من که میگم بابا اینجا، تو بهشتش، تو رو بزرگ کرده و دهنت رو گاییده، بعد که میفهمی، دکتره بهت میگه همینکه یادت اومده خودش درمانه، ولی یح، واقعیترین چیز همینه، اتفاقا واقعیترین چیز همینه که تو مث بقیهای، هیشکی نیست که دلش بخواد یه کاری رو انجام بده، هیشکی نیست که یه آرزویی چیزی داشته باشه، هیکشی نیست که کار اضافهی بیخودی نکنه. فکرای مسخره نکن یح، آروم باش، خب؟ بالاخره میری از اینجا و تموم میشه دیگه، و میبینی که دنیا واقعیه همین گهیایه که حس میکنی، هیچ واقعیت بهتری نیست که تو از عضویتش جا مونده باشی گل من، صرفا یهو داری بزرگ میشی، مگه نه؟ یهو خیلی…
یعنی چی بهشتش؟ بابا که مگه اخراج نشده انداختنش اینجا؟
درُنِ آفتشناسی، به رنگ سرخِ توت، از ارتفاع کم، فراز سرشان میگذرد، رو به جنوب، در آبوهوای حفرهدارِ مرداد، که از ویرانی ساختمانها در شهرهای بعیدِ غرب سوراخشده است و گفتوگوی انسانی بادهای کوچکی پدید میآورد تا ابرهای کمجان را به زمینهای بیابانی بخواند.
اینطوری بهت گفتن؟ یح بیچاره. حتی مامان هم بهت نگفته؟
چیو؟
ببین روزی که قرار شد بیایم رو هنوز یادمه یح. هیچ وقت نمیتونم یادم بره. بابا رو یادم میاد که اومد خونه، و هنوز گچ و اینا روی کتش بود چون خیلی نزدیک به تخته وامیستاد وقت درس دادن، و نور روز یادم نیست مال چه فصلی بود، اما اونقدر بود که همهی ظرفها رو روشن کرده بود، چون ما تو آشپزخونه بودیم، و تو نوری که میاومد داخل، بابا وقت تند حرکت کردن دورش این ابرِ واضح از گچ درست میشد که تو هوا معلق میموند. یهو اومد و گفت که باید بریم چون درخواستش رو قبول کردن تو کمپ و میتونیم دیگه اسبابا رو جمع کنیم. مامان یادمه که نزدیکم پشت میز نشسته بود، منم روی میز نشسته بودم، و یه ظرفی بینمون بود که سبز بود چون تلالوش میافتاد روی پای من و خیلی به نظرم خوشگل بود که پای سبز دارم، شاید واقعا میتونستم وقتی بزرگ شم پاهامو سبز کنم. مامان برگشت و فقط نگاهش کرد و بابا سرش رو برگردوند که مجبور نباشن فیستوفیس بشن.
خونه یادته کجا بود؟
نه واقعا، چه فرقی میکنه. البته مامان میگه تو میدون سوم نیلوفر بود، ولی من اینش رو یادمه که دیوارای بیرونش از اینا بود که انگار سیمان رو همینطوری پاشیدن روش و موقع خشکشدن قندیل کوچیک بسته، چون شب که میشد، وقتی خیلی برای بازیای دیگه هوا تاریک بود، پسرا رو میتونستم از تو پنجرهی هال ببینم که میاومدن کنار خونهی ما، و یونولیت روی دیوار میکشیدن و زیر برادههای برفطورش مینشستن و خیلی خسته بودن.
خب بعد بابا اومد گفت اسباب بکشیم…
آره، نمیذاری خب. اومد و گفت و اینطوری. چی میگفتم؟ آها، بعد مامان منو بلند کرد، و یادم میاد که میتونستم بوی ناهاری که پخته بود و چیز سرخ کردنی داشت رو روی لباسش حس کنم. منو گذاشت تو اینجایی که خیلی دوست داشتم، و ازش نمیشد هم خودم بیام پایین: یه جاکفشی خطفاصله کمد خطفاصله جارختیطوری بود که داشتیم تو راهروی جلوی در وروری، آینه داشت و قلاب لباس و کشو برای کفشهای کماستفاده و من رو سکویی که بالای این کشو درست شده بود مینشستم و مامان هنوز تعریف میکنه چطوری وقتی خیلی دیگه هایپر میشدم و نمیخوابیدم، تنها جایی که میخوابیدم اینجا بود و از این بوی چوبهایی میداد که فقط مبلفروشیها میدن، دیدی؟ ها نه ندیدی… انگار بوی نجاری رو عطر بنجل زده باشن. آفتاب از توی شیشههای رنگی کنار در وردی میاومد تو و میزد تو چشم و من همینطوری سعی میکردم خیره بهش بمونم و کفشای بابا که تازه کنده بودشون جلوی جا کفشی خیلی به نظرم غریبه بودن و چون از بیرون تازه اومده بودن هنوز به اندازهی کافی خونگی نشده بودن، و اونطرف خونه که پنجره به حیاط داشت، پردهها بالا بودن… لباسهای تازهشسته روی صندلیا، بوشون که بوی نرمکننده بود، فرشها که خیلی قرمزی زیاد داشتن، شوفاژا که سرد بودن ولی یهو گاهی توشون انگار خیلی دور، توی یه اتاق فلزی جنگ، یه کسی خودکشی میکرد، شترق، صدای شلیکش میرسید به ما، و بوی سیگار مامان که از تو آشپزخونه یهو شروع کرد نشت کردن…
لیلا، لیلا…
ها باشه خفهشو الان میگم.
خودت خفه شو.
مطمئنی؟ دیگه تعریف نکنم یعنی؟
لوس.
هههه. به هر حال خیلی هم چیزی یادم نیست. یعنی یادمه که داشتن حرف میزدن، ولی مثلا یه جوری آروم حرف میزدن که من نشنوم، بعد یهو اومدن از آشپزخونه بیرون، و هیچوقت یادم نمیره که بابا جلوتر بود و داشت گریه میکرد، و مامانم داشت گریه میکرد و از پشت سرش اومد و سعی میکرد از پشت چنگ بزنه به لباسش که نگهش داره ولی موفق نمیشد و هی مامان میگفت تو رو خدا، تو رو خدا، و بابا اومد از جایی که نشسته بودم بغلم کرد. یادمه یه بوی عجیبی میداد، که من تا یه زمان درازی فک میکردم بوی گریهشه، و یهو داد زد بچه رو میخوای بذار جلوی در یهو، گذاشتی اینجا که کی ببیندش تو راهروی ورودی، و همینطور با من تو بغلش تند تند توی خونه راه میرفت، و خودشم میلرزید، انگار هم حرکت وضعی داشت هم حرکت انتقالی. مامان یه ذره دورتر ایستاده بود و دیگه دنبالمون نمیاومد، رادیویی که تو آشپزخونه فک کنم روشن مونده بود، یه صدای فیدبک عجیبی میداد، و یه چیزایی یادم میاد، ها؟ مثلا اینکه چطوری از فرشهامون که آفتاب خورده بود بهشون یه بویی انگار بوی آدم پخته و لذیذ میاومد، و یه تیکه سوختگی، یه لکهی زردی مث چشم مشتری، روی فرش هالمون بود که یه وقتی اسید ریخته بود روش از باتری ماشین، و همیشه به نظرم آفتاب که میخورد روش مث طبیعت تابستونی میشد، که سوخته زیر گرما، و یادمه توی اتاقخواب مهمون، یه سفرهی خیلی بزرگی پهن بود که مامان روش لواشک گذاشته بود و لواشکا خیلی بوی قدیمیطوری میدادن، و حتی لباس مامانو یادمه که یه دامن داشت، و از اون موقع به بعد هیچ وقت یادم نمیاد دامن پوشیده باشه، خب؟ ولی هیچ وقت اصلا یادم نمیاد که بابا چطوری یهو به این حالتِ -مثلا، چه میدونم- این جوری حالِ شوریدگی مثلا پیدا کرد، و همینطوری تو جاهای مختلف خونه میرفت، منم رو دستش بودم، و چنگ زده بودم توی جیب پیرهنش چون خیلی تند تغییر مسیر میداد و میترسیدم بیفتم و تو جیبش میتونستن شونهش رو حس کنم، از این شونههای که مث کفشای ژاپنین، و توی دستشویی یادمشه که رفته بود و مامان بیرون ایستاده بود، و عرق کرده بود بابا و محکم پا میکوبید روی سوسکایی که تو دستشویی و یهطور دیوونهای فقط میگفت ببین و با دست آزادش به سوسکایی که له میشدن اشاره میکرد، و فقط هی باز میگفت ببین، و نور مهتابی دستشویی نسبت به آفتابی که بیرون بود یهو خیلی احمقانه بود، و بعد تو اتاقا همهجا داکتای کنار دیوار رو میکشید در میاورد و مامانم هی فقط میگفت حبیب، بچه، حبیب بهپا، بدش به من بچه رو، ولی بابا داکتا رو در میاورد و زیر داکتا سیما رو با دستش میکشید بالا میگفت ببین، ما فقط یه دونه خط تلفن اینجا کشیدیم، بقیهی این سیما چین، ها، و سیما رو میکشید از زمین جدا میکرد و سیما رو یادمه که واقعا هم زیاد بودن، هم خیلی رنگی بودن، مث یه رنگینکمونی که مثلا معصیت کرده بود از آسمون سقوط کرده بود و جسم گرفته بود و بابا اوردشون بالا و با دندون یه جاشو گاز زد و قطع کرد سیما رو و نوک سیم رو به مامان نشیون میداد، میگفت ببین، ببین چطوری نگات میکنن با چشم مسی، کی اینو کشیده اینجا، کی اینهمه سیمدار شدیم، اینا اینجا چی کار میکنن، و میرفت دم پردههای رو به حیاط و میگفت ببین، ببین، اما یادم نیست به چی اشاره میکرد، اصلا اشاره میکرد به چیزی؟ نمیدونم، و ماشینمون تو حیاط پارک بود و یه سری موتور برق دم ورودی زیر زمین بودن که عین لاکپشت ماده بودن، دنبال اومده بودن اینجا، از یه ساحلی خیلی دور تا اینجا اومده بودن دنبالمون، تعقیب میکردم، شکاری و مهلک بودن، و درختا یه سری میوههای کوچیک داشتن، و درخت همسایهی کناری سرش رو از روی دیوار اورده بود تو و من واقعا یادمه که فک میکردم چه چیز بدیه این درخته که سرش اورده نزدیک ما، و بابا هیچ وقتِ هیچوقت یادم نمیره به من گفت اونه که مجبوره از خونه بره بیرون و ببینه اونجاهایی که آدما دو سال پیش کشته شدن، هنوز لکِ مرگشون رو خیابون پیداست، «ولی مامانت که اینا رو نمیبینه» و مامان دیگه بیخیال شده بود، نشسته بود رو یه مبل استیلی نزدیک تلویزیون، و تلویزیون خاموش بود و مامان نگاش میکرد و مبله هم از بقیه مبلای نوعِ خودش جدا افتاده بود چون اونم روکشش از این لکههای سوختگی اسید و اینا داشت…
مامان یعنی راضی نبود مثلا؟
یکی از دلایلی که مادرش از حیوانها ترس دارد، به ظاهر موهاشان است، در باطن اما جنسیتهای بیعنان، آلتهای هویدای سرخ، و نالهها او را به هراس میاندازد. آفتاب پایینتر است و حالا سایهای که دیوار روی سر خواهر میسازد، از سر تا مراتع شکم پایینرفته. دختر از سیاهآبیشدن تنش به نظر بیحواس میرسد.
کل وسیلههامونو توی چهار روز جمع کرد مامان فک کنم، خیلی سریع. و میدونی، کل ناراحتی من و گریه و اینام، مال این نبود که مثلا مدرسه رو باید میذاشتیم میرفتیم جای دیگه، یا بچهها کوچه رو باید میذاشتیم میرفتیم، یا چی، مال این بود که نوید اون پاییزی که اومده خونهی ما واسه درس خوندن با خودش یه سری کاست اورده بود، و توی اتاق مهمون این کاستا تو جا کاستیهای خیلی خوشگل سیاه و قهوهای بودن، و من میرفتم اینا رو میذاشتم تو ضبط و باهاشون میخوندم و اینا رو جا گذاشتیم تو خونه، همینطوری موندن تو اتاقه.
*
شمارهتلفنهای چهار رقمی، اقلیم مغربند: سرزمینِ مرگ، قلاع مدفون در کفنهایی به هیبت نشیبهایی از شن در صحرای «داده»، ویرانههایی باستانی، سکونتگاههای متروکه اما هنوز حاضر مخابرات -سایهخیز، سورمهای در اوقات طلوع کاذب و سرد در تموز برقی- خالی از هوشیاری انسان، بیکه دیگر به دستگاه تلفنی در جایی از جهان متصل باشند… وقت شمارهگرفتنها بین چهارمین و پنجمین رقم آیا تعلل خواهید کرد؟ زنهار! از گوشیای که به دست دارید سکوت شبانه میشنوید، و بعد که باقی شمارهی مقصد را به یاد میآورید، از مقابل سکوت این ویرانههاست که گذر خواهید کرد، اما این سکوت دستساز است، حاصل صافیهای محافظ مشاعر برای کاربرانِ روز، اما به راستی برای گوش شبانه در سکوت چهاررقمیان صدای آن حشرات که بر شرارت گواهی میدهند مسلم است، صوت مکدرِ شب تلفن، «عزیف»، که زوزههای دوردست است، آن صدای شبِ باگزده که در مزمور ۹۱م آمده، و بر آن اقامتگزیدن چه نابخردانه است، دکمهها را فشار بدهید، رقمهای بعدی را وارد کنید… «او»ی پنجقرنه در یحیی اما اشباحی را میشناسد که در این ویرانههای مخابراتی پرسه میزنند، و بارزترین این اشباح همدست/کارفرما/مقصودش است، که ظهور پیامهای تازه را در پایانههای فراموششدهی تلفن، مثل پرندگانی لانهکرده در ویرانههای گذشته و تخمریز در خرابآباد، درک میکند. برای گوش و هوش اوست که در ۲۸م مرداد تا پای این تلفن عمومی رفته، سه خیابانک دورتر از خانهشان، در کیوسکی که مجاورتش با پرهیب مکاها در دوردست غریب است. راس ساعت ۳ عصر، چهار شماره میگیرد، و از خلال عزیف با او مشورت میکند: پیام کوتاه است «آیا الزامی در اتخاذ این تنِ بهخصوص هست، یا میتوان ترکش کرد؟ شک دارم که مبادا دامی باشد و پیش از فرارسیدن مهر مرا نابود کند. آیا جز ناصر، کسی از آنچه میکنیم با خبر است؟ اضطرار سرخ، تکرار میکنم، اضطرار سرخ».
کوندالینی مولادهارا، زنِ قدیسِ هندی، از هزارهی چهارم پیش از میلاد، در «شنودهها -نزدنشستگان – یجودوِدایی- ایشا» حکایتی خاصِ خود دارد، در این باب که چطور در ماجراجویی و خشم وقتِ مرگ از رخنهای نادیدنی که در پایین فقرات اصلی جا گرفته، به هیبت روح خود از تن خروج کرد، و کریشنا محکومش کرد تا در وحوش عُلُوی زیرزمینی تن بگزیند و به زندگی باز گردد. عرب دیوانه، عبدالله الحظرد از متون «حقوقی» آشوری بندی نقل میکند که شامل فرمان پادشاه است، با این مظمون که هرآینه کسانی در محضرِ مغی محتضر، سر خود را بپوشانند و مانع شوند تا روح مغِ میرا از رخنهی جمجمه بدیشان داخل شود، میبایست در ساعت درون تابوتی که از سنگ و عقرب مملو است دفن شده و به دریا انداخته شوند. دانسته است که دشمنان مسیحیت نخستین، و شیاطینِ خُرد در جنگلهای اروپا، این جهاز مغناطیسساخته را داشتهاند که وقتِ مرگِ رسول یا قدیسی (غالبا در هنگام اعدام) بر آلت تناسلی او قرار میگرفت تا روح را وادارد در نغوظ پیش از موت، در این موضع از تن خارج شود، و از همین موضع به تن تازه منتقل گردد، تا قدیس در تن تازه به شخصِ هوسران و معصیتکار بدل شود. (گریگوری راسپوتین، نمونهی بسیار متاخر از این دسته است، که چون استاد نیکسرشتش تئوفانس اهل پولتاوا در صومعهی ورخوتوریه درمیگذشت، بر بستر او حاضر بود، و یک شب پس از مرگ، روح مرشد تئوفانس به هیبت رویای «عذرای غازان» در او نافذ شد و به آن فرد شریر مبدلش ساخت که سرنوشت جهان را متاثر کرد) بالای قلهای، یحیی میداند که حالا سطح دریاچه بالا آمده، و شناورهای سفید مخابرات، با پهلویهای گشودهشان رو به جریان باد، با بالههای کوچک فایبرگلاس و با حروف سرخ لاتین بر پایههاشان، در آبی عصرگاهی، در صفوف دایرهایشان بر موجها آونگ میکنند و پرندگان بر آنتنهاشان به هپروت رفتهاند. آیا کسی در این تنِ سیزدهسالهی تازه، دامی تدارک دیده بوده تا او را، سرانجام، پس از پانصد سال، با مرگ/سرنوشت/بیماری انسان آشنا کند؟ آیا برود و نیمهشب خودش را در آبِ خنکِ زیر شناورها بکشد؟ اتوبوسهای شبانه از همین حالا بر جاده که در دوردست پیداست میگذرند، و زوزههای دابلریشان، منطقع با ضربآهنگ آرامِ آمبیانتها، او را به رویا میبرد. هومممممممم… هووومممممممم… هوووممممممممم
*
یکی از دلایلی که پدرش همیشه صورتی از چسبهای قیچیخوردهی سفید پوشیده دارد، این است که مقابل آینه اصلاح نمیکند. در پایان دههی سوم زندگیش، که تازه دو جلسه در هفته تدریس میکرد، نیمهشب وقت خواب، برای لحظهی کوتاهی که سعی میکرد با لبخندِ مدلینگِکنایی روی دهانش، از مقابل آینه دور بشود، فکر کرد میتواند یک نمونهی کاهیده شده از خودش را در آینه ببیند، که لبخندی هماناندازه مصنوعی ساخته، و بعد آنی بعد و دو قدم دورتر از آینه مطمئن شد که خودِ سالخوردهش را دیده، موهای نیمتنکشده با تهرنگ روشنتر، و لبخندی مصنوعی از آن بابت که زوال صورت، خندهای از این دست تحمیل میکرد، لبخند هولناکی از آینده، در یک لحظهی مشابه وهم مقابل انعکاس خود در روزهای بسیار پس از این، که کلیشهی حالبههمزن را در خودش محقق میکند: جوانیش را در آینه میبیند، و لبخندش حاکی از شادمانیِ دیدن خودِ نوستالژیک گذشته است، و اما هم از حسرتی باقی مانده از دوران بیست و هشت سالگی متجسد شده، اینکه چطور پیش از آنکه همهچیز به این وضعیت محقر حالای سالخوردگی برسد، در آن نخستین بحرانهای خودشکستخوردهپنداری پایان دههی سوم زندگی، خودش را از معادله حذف نکرده است. حالا مثل خونآشامهای رمانی، از آینه دوری میکند.
*
آیا برای شما هم پیش میآید که فلشبکهای زندگی گذشتهتان، ریختِ چشماندازهای دو بعدیِ اولین نقاشیهای دیجیتال را به خودشان بگیرند، پیکسلهای خودنما، سطوح تخت، پی-او-ویِ مقطع جانبی که همهی طبقات قابل کنکاش جهان را آشکار میکند، پلکانهایی که به اعماق میروند؟ برای او اینطور است. به مادرش در این روز ۸ شهریور میگوید مامان اتاقمو تمیز میکردی «ویچوکاوا»مو کجا گذاشتی؟
باز میخوای بری سراغ اون؟ مگه قول ندادی به بابات دیگه یه مدتی…؟
مامان یه ماهه دست هم بهش نزدم. بگو کجاست میرم زود بر میگردم.
پس به بابات بگو.
اه ول کن مامان، یه چیزی رو گندهش میکنی الکی. کوش خب؟
تو همون کمدته.
نبود نگاه کردم.
هست خوب نگشتی.
مگه چیز کوچیکیه که خوب نگردم پیدا نشه؟ نیست خب.
کمدو باز به هم ریختی؟ اگه الان من اومدم نگاه کردم بود چی؟
به یاد میآورید، در سیزدهسالگیتان طولانیترین کاری که میکردید، تحملِ حوصلهسررفتگی بود، نشسته و خیره به جایی، در انتظار بزنگاه تفریحی محقری که بناست از راه برسد. یکی از رویاهای مکررش این است که فضای میانستارهای، خلا/تاریکی/سکوت، چیزی نیست مگر خونِ موجودیتی معظم. موجودیت شریانهایی به پهنای همهچیز دارد، و اگر در آسیبهای سماوی کوچک خونریزی کند، خونش این شارِ «عدم» است به رنگی برانگیزاننده، که به جهانِ اشباعشدهی محیطیش نشت میکند و در سیالِ زیبایی که همهچیز را آنجا در برگرفته و موجودیت معظم ازش الهام استنشاق میکند، حل میشود، و با این خونریزیها کسان مقدس در جهانِ مدروکِ ما مردهاند و میمیرند و به جهانِ واقعی باروک، ورای همهچیز، به بهشتِ مایع، جهان بیرون از تنِ موجودیت سماوی منتقل میشوند، و او خودش را در خواب، آرزومند، بین اینها میبیند، انگار خوابیده بر ساحل عظیمی، خودِ واقعیشدهش زیر ستارگان ویژه: دلمهای از خونِ ساکت. وقتی در ۸م شهریور بیرون میرود، با ویچوکاوا بیرون میرود. در کانال آبِ کمعمقی بچههای اردوگاه ایستادهاند، ویچوکاواهاشان به سر، مکعبمستطیلهای عریض سیاه که تا بالای حفرهی دهانی را میپوشاند، و سنسورهای خوانش و اسکنرهای فضای اطراف مثل تکچشم زیبا و هفترنگی روی پیشانیهاشان است، و سیمهای بلند همهی ویچوها را به هم و به جایی متصل کرده، رشتههای ضخیم کابل غرق در آب کمعمق زیر پا، پسرها ایستاده اینجا بر بستر بتون، پشتسرشان بامهای شیروانی خانهها، در بینظمیِ مرجانی، در افق پیدا. شلوارهای مخصوصِ ویچو کردن به پا دارند، که پاچههاشان کوتاه است تا از آبی که زیر پا باید روان باشد خیس نشود. ۱۳ پسر اینجا ایستادهاند، رو کرده به جهتهای مختلف، در حرکتهای کمینه، کور به جهان اطراف، سرِ کمی بالا گرفته، در عمقِ شبیهسازی بازیها در ویچوکاوا، جهشهای ناگهانیشان به سمتی، با دستهای بیجهت متحرک، مثل دستهی زاغها که منقطع و پرندهوار روی پاهاشان میپرند، آنوقت که زمیننشسته، بر جهانی که در پروازها از خلالش گذشتهاند تامل میکنند.
یحیی دنبال کنسول مرکزی، از کنار کانال قدم برمیدارد. ویچوی بزرگش زیر بغل بازوی راستش، دنیمِ دکمهدار گشاد به تنش، شلوار ویچو کردنش چروکیده از مدتها بیاستفاده ماندن. بازی مورد علاقهش در ویچو «خانوادهی آبها»ست، در آن آبهای مختلف (جویها، برکهها، رودها، جریانِ منتشر از شیری در پارکینگ آسفالتهی پهناوری، دریاهایی) با هم در معاشرتند، زندگی اجتماعی و حرفها به زبان نرمِ میعان، و تلاش برای پدرشدن، حجمگرفتن، بدلشدن به اقیانوسها… اما حالا که بالاخره به سوکتِ خالیای روی کنسول، منتهای سیم بینهایت دراز ویچوکاواش را وصل میکند و وارد کانال میشود، میبیند که تو «وایر-من» لود شده، و نقشی که -دیر رسیده به موعد بازی- برایش باقی مانده، نقش درمانگر است، مبدلی که میان آرتیفکتهای چشمانداز بازی و باقی بازیکنها پل میزند تا حیاتی که از دستدادهاند را بازبیابند. سرخورده میشود، از درمانگر بودن متنفر است. در ملال کامل ده دقیقه بازی میکند. در سیارهای میجنگند که غروبش به رنگ مس است، اسلحهی دیگران همتیمیش در نور مسی، چیزهای آبی منفجر میکند. آرتیفکتی که برای تخلیهی نیروی حیاتش باید به زمینهای وحشی برود، سلاحی است در مغارهی بزرگی، بازمانده از گذشتهی ازدسترفتهی سیاره. به اندامهای نرمتر سلاح که متصل میشود، مادرش را به یاد میآورد (مادرش به جای سلاح مینشنید، در همین چشمانداز نقاشیهای خامدست دیجیتال)، در عصرگاهی از سه سالگیش، مادر او را به دلیلی تنبه میکند. ضربهی جسمانی سنگین است. یحیی روی زمین میافتد. گریه میکند. مادر/سلاح از او دور میشود… خاطرهی زندهتر میشود، مطمئن است هرگز فراموشش نکرده بوده. روی فرششان در خانهی یکدهه پیش از این، با دستها و زانوها روی زمین، در ژستِ حیوانی محبوبش، گریه میکند. منتظر است تا سلاح/مادر برگردد و باز بهش شلیک کند، صدای لیگتیوار شلیکها در سرش است. چشمانتظار است که به یاد بیاورد از چه بابت مادر تنبیهش کرده بود اما حالا فرو افتادن اشکش روی نقش گیاهی فرش را به خاطر میآورد، مجذوبشدنش را وقتِ افشای اشک روی فرش به یاد میآورد که سفیدی بافتِ گلقالیای را به خاکستریِ جوانتری بدل میکرد، گریه ادامه داشت، اما مثل طعمی که از خلال زکام درک میشود، یا مثل سوگواری برای خویشاوندی که نمیشناختهایم، گریه اوتوماتیک و دورازدست است. ناگهان سلاح/مادر برمیگردد، چیزی به او شلیک میکند که رنگ را از چشمهاش میبرد، و فکر میکند حتی همانوقت، در ۳ سالگی، نمیتوانست به رنجی که متوجه مادرش کرده (کتک زدن بچه برایش سرسامآور میشد) یا به دردی که از تنبیه بدنی میکشید فکر کند، به تغییر شکل طرح فرش فکر میکرده، حالا که خیسی اشکها هندسهش را به هم ریخته بود، و به یاد میآورد که صدای زاری خودش را از تنبیه انگار از دور میشنید و نیروی لابه کردنش در حواس پرتشده به شکل فرش، میمرد. سلاح مغاره را روشن میکند و دوباره شلیک میکند، به سر او، و حالا همراه رنگها، تشخیص نور معکوس میشود، به اطرافش در بازی نگاه میکند، در نگاتیو جهان ویچو ایستاده، و قدری بعد میمیرد. ویچو را به زحمت از سر برمیدارد، هوای جاری به صورت خیسش میزود. یککمی دورتر از باقی پسرها ایستاده. حال بد پهناور است و شکل فیزیکی به خودش میگیرد. دلپیچه از شکمش میگذرد و دست روی تنش میگذارد و در آب آرام زیر پاش قوزکهاش چروک شدهاند. چطور، از وقتی به یاد دارد آیا خودش را با این طلسم به خاطر میآورد؟ بیرونافتادگی از آنچه جهان با او میکرد، چیزی کهنتر از تروما، خاطرهی تاریخی برای مخفیشدن از جهان هول، خاطرهای از پدرانش که به او هشدار میداد از محل وقوع جهان فاصله بگیرد…
دورتر، در پهنای کانال، سر الوند از زیر ویچوکاوای تمیزش ظاهر میشود. او بازیکنی بود که یحیی باید درمانگرش میشد، در آستانهی مرگ بود وقتی یحیی به مغاره داخل شده بود، و حالا لابد مرده از شبیهسازی بیرون میآمد. همانطور که ویچو را هنوز بالای سر نگه داشته، داد میزند عجب نوبای هستیا گندهبک، یه ماهه رفتی نیمدی، حالام که اومدی، ریدی تو بازی…
*
شبها بوی غذا او را دیوانه میکند. رایحهی چیزهایی که میپزند از زمان بیرون است، بیماریایست که از گذشته به جا مانده، از آن دسته که چنان مانوس مایند که در وجودشان احساس دروههای تب را از دل همهی سالهایی که ازسرگذراندهایم به یاد میآوریم، و این حال بود که او را از خانه بیرون میراند، در شبهایی که طارمیها در خانههای بالای نشیب تپهای زیر درخشش ربالنوعها در آسمان به رنگ چشم درمیآمدند، خیره به این پاییندست، آنجا که او پیاده در میان لاشهی جنینماندهی ماشینهای جنگ راه میرود، از خلال صدای باد در درختان، که در این شب، سوم شهریور، همدست رایحهی غذا بر فراز ارودگاه پنجه، مشغول ساییدن شعور اوست، آنطور که لحظهای آرام نمیگیرد، در این تاریکی میانجادهای که رانندگان را بر جاده وا میدارد تا چشم از کنارهها بدزدند و به خطهای شبرنگ درخشان خیره بمانند، و ابرهای تخت و سفید از مهتاب، بالای همهچیز، به علائم توخالیِ سکوت میمانند، کشیده به مقدار دو ضربان جهان، و این صدای الکتریکی جاودانهی برگها در باد مختصر، مثل دعوت به رقصالموت پایان تابستان، در اینجا که مرگ آغاز میشود، و خنکی سمعی/لمسیِ این شب او را وامیدارد مردگانِ به استخوان بدل شدهای را در نظر بیاورد، که زیر کلاهخودهای پرنقش درخشان، و زیر اتصالهای عصبی، و درون ژاکتهای ضدگلولهی رمزنویسیشده، برای ابد با چشمهای خالی و دهانِ بیزبان، درون همهی این ماشینها که به جنگ نرسیدهاند نشستهاند، اما حالا پایینرفتن به بطنِ درهی پهناور و نرمی، ناگهان صداها را میکشد…
این سکوتِ اینجا، چیست؟ چه کسی به گوش چه کسی زهر میریزد؟ یکی از دلایلی که برای چاقی چشمگیرش میآورد آن است که وقتی بچهتر بود بدنی که داشت را دوست میداشت، و دوست داشت «بیشتر» از بدن داشته باشد، انباشه روی هم. حالا در نظر او، در این چشمانداز -این دره در غیاب انسان- چیزها ساکت بودند نه از آن بابت که چیزی برای گفتن نبود، بلکه به این خاطر که نمیشد از آنچه به یاد میآوردند حرفی بزنند، چیزهای قدیمیِ زنده، بازمانده از زمانی که ستارگان نزدیکتر بودند، زمانِ پیشاانبساط که در خاطرهی پدر و مادر تازهش و در خاطرهی همهی دیگران چیزی از آن باقی نبود جز نغمهای، آواهای دهانیِ بیکلمه، عین پسماندهی گچبری عتیقی بر دیوار منتهای ذهن، و اما برای این «چیز»های حاضر در دشتهای میانجادهای خاطره چنان بارز و عظیم و هولناک است -دستکم او در تن تازه با خودش خیال میکند- که در یادآوریش سخن نگفتن را برمیگزیدند: علفهای مرده که در باد نمیجنبد، تانکهای مثل فوکْ بیهوش و خوابیده در آفتابِ آستانهی پاییز بر تپهها، و او اینجا چه میکرد، در محاصرهی این اشکالِ مدهوشکننده که نمیشد حتی نامی بهشان ببخشد، چقدر نامتعلق به اینجا بود، و اما همهی دیگران هم به اینجا تعلق نمیداشتند، هیچکس محصول اینجا نبود، پاکشدگی علائم همارزی میان پدر و مادرش با آسمان بالای سر -هنگفت با ابرهایی مرتفع و شکمتخت که شاهد تقلاهای حقیقی بودهاند، تقلا در زمان اسارت میان قلاع کوهستانی برای سلامت عقل در فصل بیباران-، و کوهستانها عین امواج صوتی پیدایش کائنات، ضبطشده در زمینِ مذاب، و پاکشدگی علائم همارزی میان پدر و مادرش با این گاوهای بینام که حیواناتِ گذشتگان هم بودهاند، با این ماشینهای خوابیده که اگرچه حالا در مرگاند اما پژواک کارکردنشان همچنان در گوشها زنگ میزند، در گوشهای اجتماعاتِ اینجا، و در گوشهای آنها حتی که به کرانهی آبها کوچ کردهاند، هنوز بر اسکلهها چمباتمهزده و محزون، نالان از خاطرهی نخستین لحظهی آغازبهکار ماشینها در پشت سرشان، تنفس ریتمیکِ غریبهشان در شب. در نظرش نمیتوانست هیچ ضربان حسیِ حقیقی از آنچه در اطرافش بود دریافت کند، آنچه به حسگرهای ۱۳ ساله و مشتاقش برخورد میکرد از آنِ اینجا نبود، برای لمس کردن آنچه احاطهش میکرد پوستی نداشت، تجربهی مستقیم از جهان برایش ناممکن بود و این دیوانهش میکرد، و در دوردست، در شهرکهایی تازهتاسیس بر دامنهی تپهها هم نشانهی همین کشفِ آنی را میدید، در ساختمانهای سفیدِ حداقلی و بلند، تنگ هم، با نورِ نارنجی خورشیدِ نشیننده بر پیشانیهای غربیشان، پنجرههای همشکل سیاه مثل چشمهای بیشمارِ موجودی که متصلنبودنش به هستی پیرامونش را همین چندثانیهپیش دریافته، و وقزده و کمینکرده به شمال چشم دوخته بود، احساس گونهی بندپایی در ظرف شیشهای کولکسیونرها… چه کسی شکار/اسیرش کرده بود و چه کسی راه به بیرون را به او نشان میداد؟ چه کسی سعی داشت به او بقبولاند که علیرغم همهچیز اندامی از همین «جهان منهای انسان» پیرامونش است، و چه وقت بالاخره، مثل کارتریجِ خزنده بر فلاتی از سوکتهای بیشمار، سوکت مقدرش را پیدا میکرد و در آن آرام میگرفت و از سیلان شبکهی برقهای مرکزی بهرهمند میشد؟ آیا میشد یا فقط وقتی میمرد میتوانست به واقعیتِ اینجا پیوند بخورد؟
بیاختیار، انحنای همین آبرفت/دره را پیش میگیرد، بر راههای آن میرود، بیکه بداند طرف جاده راه میپیماید. اینجا در شب، رنگ ماه با رنگ نورهایی که از چراغهای راه یا از پرانهای جستوجوگر میآمد در میآمیخت و روی همهچیزها دو هالهی متنوع میساخت و حالا بر این برکه که از نعش رود قدیمی بازمانده، نورها پیداتر بودند، بیرونآمده از ناخوانایی، با مردانی که چراغقوه به دست آبهای کمعمق را به دنبال ماهیهایی که با خنکای عصر به دنیا میآمدند، بیتعجیل و مطمئن میجوریدند.
در کاروان تریلرها که بر تیغهی راه متوقف ماندهاند، بارهاشان، چیزهای نظامی عظیم، هنوز باکره، در حالات استراحت انساننما، باقیاند. خودش را به این مجسمههای سیلآورده از جهانی دیگر نزدیک میکند، و شگفتزده در برابرشان، از خرِ «در آستانهی گریه بودن» پیاده میشود، به گذار ابرها از پشت مکاهای رام چشم دارد، و همانوقت دو گاو از نزدیکیش میگذرند، بیرونآمده از بیشهی میانراه به سوی رایحهی آسفالت، و مهارکنندههای صیقلی که در سرهاشان است زیر آفتاب میدرخشد و در گام برداشتنشان آنتنِ ظریفی بر گردههاشان تکان میخورد.
سر میچرخاند و فکر میکند آیا این واقعا آسمان است که سه رنگ شده و آسمان در تسخیر ابرها در غرب به سه رنگ مجزا است و پایین همهی لایهها رنگ انسان پهنشده است، سفیدِ الوهی هواپیماها در ارتفاعات کمتر آسمان.
نواهای کشیدهی عالم، نوفههای زهی در طبیعت محتضر، پیادهروی او را همراهی میکنند، چشمانتظار همچنان که او به شرق میرود و به پمپ بنزینی میرسد -به جامانده از روزهای بلندی که در تابستانهای پیشازاین در اینجا ساکن بودند. دو نفر در کاپشنهای هود-دار، پوشیده در حروف لاتین سفید، از سکوی سوختی بالا رفتهاند. شلنگ نازل سوختی از دریچهای زمینی به پهلوی هلیکوپتری نشسته است، مدتها پیش از این، مثل گیاه روانی که میان دو درخت روییده. دو نفر کاپشنپوش، بیصورت، با محل اتصال بازی میکنند، دستکشیِ هوسانگیز به چفتهایی که مجرای سوخت را به پرندهی دستساز پیوند زدهاند. نزدیک میرود و امیدوار است که جزییات صدای جنبش فلز در فلز را بشوند، اما همینوقت دو پسر جوان از مراسمشان دست میکشند و بر بلندای سکو به تماشای او میایستند که از مرزهاشان گذشته. او بیکلام به بالا نگاه میکند و دو نفر دیگر به پایین، در سکوت کامل. بعد میان هودها کلامی رد و بدل میشود و هر دو میخندند، و در فروکش خنده او رو به بالا میپرسد نمیتونین بازشون کنین؟ و کسی از بالا تند جواب میدهد بیا برو ببینم، بدو، و از نقطهی ناپیدایی در افق دودی آرام بالا میرود و او در شوسه به مسیر ادامه میدهد، از کنار مینروبهای عظیمِ نیلیرنگ، با اندامهایی درهوامعلقگرفته و بینام. و اینها همه در آن تابستان رخ میداد که او پسر ۱۳ سالهی کمنوری بود، در حاشیهی فلات اجتماعی، بیکه چیزی از موسم جشن پرنور خرفستران بداند، که از راه میرسید.
*
سور خرفستران از راه میرسید، با دستههای سوار، نشسته روی چیزهای دیزلی که از کوهپایهها، تمام مدت پایین میآمدند، در روشنایی صبح و در آغاز تاریکی، برای چهار شبانهروز مداوم، در پایان شهریوری که با مستیِ تقویمِ خورشیدی، یک هفته پیش از آن به پاییز کامل بدل شده بود. بخارهایی که در باران از لامپ مرکبها و از دهانهای گرمشان بلند میشد به اسبها مشابهشان میکرد، بعد از دویدنهای طولانی در روزهای مرطوبتر: چیزهایی بایرونی در این دشتهای میانجادهای، فراموششده اما آشنا مثل خونآشامها، آواره… چیزی از بارش دوده در آسمان شهرهاشان را هنوز بر شانهی کاپشنها همراه داشتند. گذشته از کنار قطارهایی که به رنگ برنز در شب پیش میرفتهاند، اگر وقت روز به اینجا برسند، در آسودگی و سکوت کامل است، خسته از روشنایی که رنگِ آمیخته به نانِ زمین را در چشمانداز آشکار میکند، با اسمهای «ع» دار، تارهای آویختهی دستاری که به سر دارند عینکهای سیاهِ سرخسوسوزنشان را میپوشاند، روی کولهاشان بالههایی از تیغها دارند و آثار پرندگانی که زمانی تا بن استخوان خوردهاند از گردنها یا از کمرهاشان آویخته است، درختچههای مینیاتوریِ مو همراه دارند که در گلدانهایی وصل به ماشینهاشان به سرعت و خشمگین میرویند، و زهرشان جنونِ راندن و جنونِ بدل شدن به زنان زنگی پدید میآورد، طلاهای وصل به آویختگیهای تن… چند نفری از سه چهار دسته، پیش از رسیدن به مقصد پیاده شدهاند و به دیگران که از کنارشان میگذرند و در راه پیشتر میروند، با بلند کردنِ شاخهای از آتش یا لاشهای از ایمپلنتهای سستشان سلام میکنند، زوجهای از هم جدا شده که بر دو سیکلتِ عظیمِ مجزا اینجا آمدهاند، گوشهگیر حتی در این فضای باز- در اندوهِ حضور دیگری، چادرهایی که نزدیکتر به ماشینهای ارتشی متروکمانده بر پا کردهاند، کسانیشان بعد از سه روز راندن روی رویای دیوانهی مخدرهای سفری تازه حالا از وهم بیرون میآیند و ناگهان خودشان را اینجا میبینند، در اختیار ماه بلافصل بالای سر و نورِ بیجهتروشنِ ماشینهای بیصاحب، و میپرسند کجا هستند و زندگی کجاست، و کسانیشان که میان راهِ تا اینجا همدیگر را ملاقات کردهاند چرسهای سوزانشان را با هم قسمت میکنند، اصلاحنکرده، سرخچشم، با زنگولههایی به مچها و اگزواسکلتونهای ظریف بر انگشتهاشان، و بعد آنها که شب از راه میرسیدند، نادیدنی در تاریکی (جز برای لحظاتی که نورِ مرکبِ زائر دیگری ازشان میگذشت و افشاشان میکرد، یا از نزدیکی میدان روشنایی آتشی میگذشتند)، از صداهاشان بازشناختنی بودند و از صداها بود که میفهمیدی دستهی تازهای از راه رسیده، آواز موتورهای درونسوزِ فرعونصوت، و آوازِ هلهلهطورِ انسانی که از رانندگان مست برمیخاست، صدای دیوانهوار سازهای بادی، حرفزدن به زبانهای شرق دور با لهجههای هولناکِ زاگرسی، صدای خستگیکُشِ دخترهایی که وقتِ هیاهوی گفتوگویی دستهجمعی ناگهان میخندیدند، تکیه داده به درختانِ پاییزِ زودرس، مثل نورونهای نارنجی مغز فرشتگان، و صدای دخترکُشِ پسرهایی که خستهاند، راوی چیزهای هولناکی که در سفرهای خارقالعادهشان از میان کمپهای مردهی دیگر دیدهاند که در این فلاتهای میانجادهای مجاور پهن شدهاند، و تازه این از راه رسیدنِ زائرین است، که هر مرضی داشته باشند، همین که نشسته در مرکبهای بیسقف، بادِ راندن بهشان بخورد، درمان میشوند. ابر جشن را اینهاند که همراه خودشان میآورند، هیجانزده از آنچه در آخرین روز شهریور انتظارشان را میکشد، سرنوشتی که میتواند تغییر کند اگر بتوانند یکی از این ماشینهای بهدنیانیامدهی ارتشی را راه بیندازند.
چقدر کم در باب شروع این آیین میدانیم؟ همانقدر کم که در باب جمعیتِ این دوران از حیات استانهای غربی سند قابل اتکا در دست هست (در سالهای آغاز به کار دولت مستقل در بخش شمالی فلات ایران، مهاجرت به مرزهای این قلمرو که پنداشته میشد نوع تازهای از زندگی را به آنها که -موروثا، یا تحقیقا- ملیت ایرانی میداشتند عرضه خواهد کرد، چنان زیاد بود که خلوتیِ مکانهای شهری در ، مثلا، شهرهای کوهستانی غرب، خود به نوع تازهای از اپیزودهای مانیک جمعی، به زکامِ روانی تودهای انجامید. برای درک بهتر نگاه کنید به نقاشیهای شهروز نیازی، هنرمند مدرنیست اهل یاسوج، که مکانهای عمومی را در شهرهای تحت سلطهی بریتانیا در کوهستان زاگرس ثبت کرده است، فضای داخلی ساختمانهایی بیشتزیینشده، سالن/راهروهایی در اندازههای بزرگ، با نورپردازیهای میگرنافزا، ولی تنها با دو موجود انسانی در چشماندازشان، مثلا شخص مراجعی به هتلی خلوت که دارد با رسپشن گفتوگوی حداقلی میکند). به هر روی آنچه پیداست این است که در آن تابستانی که قصهش را تا این آخرین روزهای شهریور پی گرفتهایم، آیین کذا گونهای از «شمشیر از سنگ کشیدن» بود، به سبک افسانهی آرتورشاه. ماشینهای ارتشی که در این زمینها، در کاروانِ حملونقل، قبل از رسیدن به مقصد، مدتها پیش، از حرکت و زندگی بازمانده بودند، ماشینهایی بودند با ژنهای فنیِ جهیده، سه مرحلهی تکاملی پیشرفتهتر از ماشینها معمول حمل و نقل که ساکنان این مناطق میشناختند. در نتیجه کارگرفتن ازشان، به راه انداختنشان، روشنکردنشان، و حتی درک سوختشان، کار دشواری بود که از عموم بر نمیآمد. جشن مهرگانطورِ خرفستران اما زمانی بود که مدعیانِ آماتور میآمدند و پای این ماشینها روزها میخوابیدند، و در فاصلهی فروافتادن تاریکی در ۳۱م شهریور تا برآمدن صبح اولین روز مهر، فرصت داشتند به نوبت توانشان را برای کارگرفتن از ماشینی که انتخاب کرده بودند، به نمایش بگذارند. اگر شکست میخوردند که هیچ، تفریح فستیوالیِ چهار روزه آنقدر بود که تا سال بعد مشتاق و ساعی نگهشان دارد و با روحیهی بهتر به خانههای گاه خیلی دوردستشان برشانگرداند. اگر موفق میشدند آنوقت به دستهای از دستههای خرفستران میپیوستند. این خرفستران هفت دسته از سواران بودند که مرکبهاشان زمانی از همیندست ماشینهای جهیدهی جنگ و وسایل ارتشهای اشغالگر بود. هر دسته را در اوج شکوفایی خرفستران تا ۳۰ نفر سوار تشکیل میداد که از ۱۶ تا ۳۰ و چند سالگی میشد سنشان متغیر باشد. دستهها به اسما موجودات موذی (مار، ساس، خفاش، عقرب، عنکبوت، زالو و مگس) خوانده میشدند (بالنتیجه: نام کلی «خْرَفْسْتَر»ها) و گرچه از هدف غاییشان چیز متقن نمیدانیم، اما واضح است که نیروی شورشی این شهرهای خلوت اینها بودند، احتمالا در آرزوی انقلاب مسلحانه، و اما اسلوبِ حریتاندودِ زندگیشان، سرعتِ راندنشان بر جادهها، کوچ دستهجمعی و سکونت ایلاتیشان در دشتهای باز یا در ساختمانهای مخروبهی دوران گذشته، جوازی که به خود برای خرابکاریهای سوزان میدادند و تواناییشان در آتشافروختن بر زندگیهای مسطح، میلشان به کشتار والدین و خشمشان -بیش از همه خشمشان، خشمی که در میانشان تنها ماترکِ خدایان فلزی گذشته برشمرده میشد- جذابیتی میساخت که زائران آیین خرفستری را به وقتِ مرگ شهریور اینجا میکشید. اما اگر موفقیت در کار بود، اگر در خوبمکانیکیکردنِ ماشینهای از راهمانده میتوانستی موتورهاشان را نیمجانِ ایلعازرطور به زندگی برگردانی، سوار بر همان مرکب که زندهش کرده بودی، میشد به اینها یعنی خرفستران پیوست و در کنارشان راند و این اجر غایی بود. (کسانی خواهند گفت برای آیین، ماحصل سومی در کار بود. یا میشد که ماشین را به کار بیندازی و به دستهای از هفتدستهی خرفستری بپیوندی، یا شکست میخوردی و به خانه برمیگشتی، و اما در برخی موارد، کار بهراهانداختن ماشین باعث تصادفی چیزی میشد: انفجاری در احشای ماشین، حرکت مختصری در چرخها که جرم هولناک این مرکبها را با نرمیِ بدن انسانی آشنا میکرد، سوختگیِ ناشی از گرمای موتورِ «جم»شده، و… در این موارد آنکس که تلاش کرده بود، در راهاندازی ماشین ناموفق مانده بود، اما در حین تلاش از این تصادفها صدمه دیده بود، ناقصشده در تن، به عزیز خرفستران بدل میشد، و کسی از اعضای دستهها او را به شانه بلند میکرد و جایی از مرکب خودش مینشاند. بهانه معمولا اینطور بود که فردِ ناقصشده بالقوه مکانیکِ قهاریست و میتواند به تکنسین دسته بدل شود، و اما گفته شده که برای خرفستران، اینها که از ماشینهای بهدنیانیامده صدمه دیده بودند، به مثابه توتم زنده بودند، جا گرفته در مرکبها، یمنِ خوش برای شورش…)
و خرفستران خودشان سرآخر، دیرتر از همه، در عصرِ ۳۱م شهریور از راه میرسیدند، با دود و جبههی صدایی که از دوردست قابل تشخیص میشد، چون هر هفتدسته همزمان میراندند، و در نشیبهایی از زمینی که به کاروان ماشینها منتهی میشد، از پشتِ تپهای ناگهان به چشم میآمدند، و حتی از دور بزرگ و جسیم به نظر میرسند، که از بابت تزییات لباسهاشان است -بخشی دستساخته و بزرگ از عقرب در دامنهی شلوارهاشان، بالهای چرموآلومینوم یکمتری خفاش بر کمرهاشان- و نزدیکتر که میآیند بوی لنتها همراهیشان میکند، مثل فصولی که با گیاهِ نوبر و کمعمری از راه میرسند (تنگ هم راندن، و دلباختگی به مرکبها باعث میشد زیاد ترمز کنند) و در موهاشان، بیشتزیینشده، به نظر انبار رویاهاشان مخفی است، ایستاده بالای سر در ارتفاع چشمگیر، با اشکال نااقلیدسی که خیالات دارند، اینها خواب برنامههای ناتمامماندهی فضایی را میبینند، هپروتِ زحلرنگِ مثلهکردن خدایان در سیارات دوردست، با سکوتِ تفاخرزدهشان حزنی همراه است، بوق روی مرکبهاشان از دوردست صدا میکند و پرندگان را از درختان نزدیک میرماند، روپوشِ صندلی در مرکبهاشان بوی زنا میدهد، و زنانشان چشمگیرترند، برآمدگیهایی که بر پوستهاشان است زیر دستهای دانا به خطِ نوشتاری کوچک و هزارحرفِ فرشتگان بدل میشود، با جملههایی طویل، تغزلی، که پیشگوییهای کروبیان را ضبط کرده است، در باب پایان جهان، و در باب سعادت، در باب خلائی که در بیابان منتظر گرگها ایستاده است، و در باب بخشهایی از بمبهای هیدروژن که از مشاهدهی سنجههای ظریف پنهان میمانند، و به زائران نگاه میکنند، ممکن است گاهی برادر کوچکترشان را در زائران امسال بازبشناسند و رو برگردانند، به آنجا که دربازههای مشخص، تکیهداده به دیوارهی تپهای میشود سهنفرهها را جست، جایی دو دختر و یک پسرِ بتا نشستهاند، و یکی از دخترها گونهی دیگری را که وسط نشسته میبوسد و پسر دستپاچه است، در سه شکمِ زنانه انسان تازه شکل میبندد، مرد جوان بلندقامتی سرش را تراشیده و سگگرگی عظیمی همراه دارد که روی رانش سر گذاشته و بزاقش در مهتاب میدرخشد، و مهتاب برجهای مخابراتی ماشینها را نابود کرده و به ریختِ جاودانهترِ ویرانههای قرون تاریک درشان آورده، انگلهای زیبا که از زمانِ یحیی تغذیه میکنند. جایی کسی میگوید با خودش عسل همراه دارد، و آیا کسی عسل میخواهد؟ و سکوتی که در پاسخ برقرار است نومیدش میکند، چقدر به گفتوگوهایی که وقت تحویل دادن عسل در ظرفهای استایروفومی آغاز میکرد دلبستهمیداشت… پسرهایی که لباسهاشان را کندهاند، درازکشیده بر علف تنک، در نیایش به درگاه لیلیث که گریخته در اینجا ساکن است، که شبان چیزهای دیزلیِ گذران از سرزمینهای وحشی است -و هان بنگر! پهنشده بر صخرهها لباسهاشان است که از باد، و از شادمانی نسوج در آستان اعتدال پاییزه، و از گذار نینلیل، ایزد باد جنوب، زنده میشود- و در اینجا که مرگ آغاز میشود و افق در اغتشاش نورهای نزدیک و در نوار گرگ و میش هنوز روشن است، در دوردست، صفوف رقصان حیوانات پسینگاه به چشم میآید، پای ماشینهای سادهتر مدعیان و زائرین بیشترند، نشسته در انتظار نوبتشان در حلقههای شادمان، و خرفستران، پوشیده در لباسهایی که به چیزهای تنظیفشده از مرکبهاشان مزینند -پلاستیک بستهبندی آذوقهی ماشینهای ارتشی بر شانهها، گریسی که آرایش چشمها شده، ابزارهای استیل کوچکی که از گوشها آویزان است-، از ماشینهای بزرگتر بالا میروند تا جایگاه نظارت را اتخاذ کنند، با ایمپلنتهایی مشابه در سرهاشان که رویاهای شبانه را ویرایش میکرد تا رویابین نه خودِ انسانی، که خودی به هیبت خرفسترِ دستهش را به خواب ببیند، و در مواقع هوس یا اضطرار، پالسهایی را دریافت کند مشابه فعالیتهای مغزِ خرفستری به وقت خشم، یا تغزل: عصبانیتِ دستهجمعی عقربوار، و عشقورزیدنهای دشوار و سریعِ خفاشطور، و اینجا در سی و یکم شهریور، خرفسترها ایستاده بر بلندای ماشین مرتفعی، نظم زائران را حفظ میکنند، با فانوسی الکتریکی در دستهاشان که میگذارد از متقاضیان متمایز باشند، چشمدوخته به آسمانِ شرق در آروزی آنکه قمرهای مصنوعی حامل بمب از عراق طالع شود و آسمان را روشن کند، و بالاخره که تاریکی کامل از راه میرسد «راهبگان باخوس»ِ عصر ازدسترفتهی ماشینها آغاز میشود، و یحیی اینجا نشسته است، برای اولین بار در جشن خرفستران، به دعوت خواهرش که یک ماهست در هراس از مرگِخودخواستهی برادر، چشم از او برنمیدارد، در جمعی ۱۰-۱۲ نفره از زائرانی که در انتظار نوبتشان پای مکای چهارپای مسلحی نشستهاند، رو به روی این دختر، که بینهایت سفید است، تپل است، و موهای سرخ دارد، و یحیی خیره به او با خودش فکر میکند آیا اگر او را ببوسد، آنقدر زندگی در او زیاد خواهد شد که سرطان حیات بگیرد، و سلولهای شیماییش به گیاهانی نخستینی بدل شوند، و زیر موهای سرخنارنجی، و روی ککمکهاش آیا شکوفهی گلهایی به نشان تومورهای زیبا خواهد رویید و او را به درختی بدل خواهد کرد که پاییز را تاب میآورد، و در زمستان میوه میدهد و در بهار سرانجام از مازاد زندگی، میمیرد… دخترهای آتونال با چشمها و پوست مردگان…
این حالِ سلامت عددی هست که در اوقاتِ «دیگر همهچیز از دست رفته» سربرمیآورد، سلامتی که میشود به زبان باینری نوشتش، که مثل بوتهی هرزی میان درختچههای زنده جا میگیرد و برای روزهایی به نظر از راستهی همانها میآید، سلامتای از فولاد که وقت تاریکی گرمای روز را نشت میکند، آنچنان حتمیپنداشته که اگر کسانی بهمان بگویند که چه شده بدحالیم، تعجب خواهیم کرد از اینکه بیرون از خودمان چشمهایی ناظرماناند و دشوار است بپذیریم یکسره خوش – یا دستکم غیرناخوش- نیستیم. این حالیست که میشود به درازا بکشد، گاهی چند روزِ سرنوشتساز، گاهی نسل از پی نسل، ویروسی که از چشمانداز وحشی بیرون میآید و به نظامهای ایمن هجوم میبرد، آنقدر که -مثل پستانداری که از گرسنگی به آب پناهنده میشود و میلیونها سال بعد به نهنگهای عظیم بدل شده- میتوانیم خود را بیابیم که مدتی بعد به محصول این سلامت بدل شدهایم، بیخودآگاهی، ماشینِ باینریِ درکِ گردهبردارانه از جهان، بدنهای خنکِ بیانفجار، شیمیهای رامشده، و در اختشدگیمان با منظرِ ماشین پرتونگاری، در انس با چشمهایی که انگار از خلال لنزهای سیسیتیویهای مرتفع میبینند، اگر کسی با پارهای از تن که زیرِ درد میدرخشد از مقابلمان بگذرد، چه ظالمانه به روزهای پیش از سلامت عددی باز میگردیم، و آنچه از پی میآید پایان ماجرا و حکایت بازگشتِ یحیی به حالِ پیش از آن روز مکاشفه است که در کشفِ خودِ بیواقعیتِ سهسالهش، از بزرگی سرخوردگی شوقش را به مرگ از دست داده بود و تمام مدت به طرحِ فریب دختر در بینالملل سوم فکر میکرد.
بنا بود برای فرار و رسیدن به تهران، کسی را دنبالش بفرستند، و همهی دو هفتهی گذشته را از فکر دیدن دوبارهی مثلا قبادیانی یا دوست نزدیک دیگری، هیجانزده بود، که بیکه انتظارش را داشته باشد، روزی در بازیهای بیرون خانه، با تنی بسیار متفاوت با تنِ نوجوان او، اما آشنا برای آگاهی ۵۰۰ سالهش، مقابلش ظاهر خواهد شد، با لباسهایی که در ادوار پیش از این بر تنش دیده بوده. رویا برایش به الزامِ زیستشناختی بدل شده بود و قبادیانی را به خواب میدید. یکی از دلایلی که تصور مرگ پدر را برایش غمناک میکرد، این خیال بود در باب تراشهی سلامتسنجی که مدرسان دانشگاههای بریتانیایی جایی در هوشیاریشان داشتند و تصور میکرد وقتی پدر را دفن میکنند، همچنان که جایی در زمین باقیش میگذراند، تراشه برای ابد کار خواهد کرد و درون مرد زنده خواهد بود، با پاسخهای بیمعنی منفی، لاگهایی مثل متون مینیمالیستی در باب مرگ. برای کوچککردنِ ساعتهای روز، در انتظار، به برخوردش با دختر هدفشان فکر میکرد، و سکوتش وقتِ هولپردازیهای خودانگیخته (ناگهان به نظرش میرسید آیا همهی دامی که در تن تازه بود و حالا او با همهی توان ازش میگریخت، تدارک همان نیرویی نبود که باعث شده بود نتوانند برداشت خون از این دختر را به روش سادهتری انجام بدهند، و آیا در ادامهی راه دامهای دیگری برای او پهنشده میبود؟) باعث میشد خواهرش مدام نزدیکش باشد و او با خودش فکر میکرد لیلا شاید در آرزوی مصاحبیست و اینکه نگرانی از حال برادر تا اینحد پیشش بالا گرفته، به خاطر بیحرفی است، دوری از انسان شیمایی دیگری که نقصانهاش مجذوب و سرگرمش کند، لذتِ کشف ناکارآمدیهای عادتشدهی تن دیگری، همنشینی مدام تا بلکه حرفی میانشان رد و بدل شود و او (یعنی خواهر) که دستهایی همیشه سرد دارد، خودش را با داغی ذاتی پوست یحیی گرم میکرد، و با محبتهای صنعتی در دلهاشان، مثل نرمیِ درونیِ چیز خوراکی که تولید انبوهشده و از کارامل انباشته است، یحیی و لیلا همنشینی طولانی میکردند، در خلال تمام شبِ بلندسقف با مهتاب کوهستانی بر کمرِ گلههای گاو، که پیش میآمد چرسهای گاهبهگاهی سپریشدنش (یعنی شب) را طولانیتر کند و یک بار که به تکرر چرس میانشان اعتراض کرده بود – باری که ۷۲ ساعت از چرس پایین نیامده بودند و کانابیس بدنش را از طرق بولی ترک میکرد اما با غلظت بیشتر از میان نایژهها، مثل خدایی در جنگلهای حاره، از راه میرسد – خواهر گرفته بود «ببین یح، نترس، خب؟ چیزیت نمیشه که، یه ذره آروم میشی لااقل قبل اینکه من برم و از نگرانی درم میاری. اصلا تو مغز آدم هنوز یه سری دریافتکنندهی کانابیدول هست. اگه چیز غیرطبیعی بود که اینو نداشتیم تو مغزمون. از کجا معلوم کل هدف آفرینش این نبوده که آدم این گیاهه رو پیدا کنه، دود کنه، حالش خوب شه؟ ها یح؟» و او بلافاصله ردیفی از سوراخهای دریافتی را تصور کرده بود، بیشتر مشابه سوکتهای مداری تا دریافتکنندههای پروتئینی بشر، که رشتههای ضخیم و سبزِ تیرهای مثل موی درونیِ سر ازشان روییده و به غدهای باستانی در بدنِ انسانِ کامل میرسد، انسان یکیشده با خواستِ آفرینش که چیزهای لنفاوی در بدنش خودشان چرس تولید میکنند، پرتافتادگی خداخواسته از جهان بیرون، و واقعا هم چرسها او را از سلامتی که تازه دوباره احساس میکرد، از احساس فائقآمدن بر تنِ تازه، دور میکردند و به لایههای «فقط خود را درک کردن»ش این خلطها و ضربان کشندهی قلب که بعد از چرسِ وافر از راه میرسید، لایههایی تازه اضافه میکرد و مجبورش میکرد به احشای خودش فکر کند آنطور که -در ذهن او- آدم نرمال به چشماندازهای طبیعی فکر میکند، نقشهبردارانه، و سه بار پیشآمد که، همینطور نشسته روی مبلی در خانه، مثل کرکسی بر فراز حیوانِ محتضر، ناگهان به گریه بیفتد، بیکه بداند چرا (یک بار، از تماشای حرف زدن مادرش، که آن هم مملو از خلط بود: زن ضربان طپش قلب شدید داشت، و از صدایش که بیشازحد بم بود خجالت میکشید و درنتیجه آرام و نفسبریده حرف میزد) و جز این، پرحرفیهای چرسزدگی که لیلا را نگرانتر و حکیمتر میکرد ممکن نبود به سمت و سوی «یه ذره شل کن، سخت نگیر، واقعیت الکیجدیه» پیش نرود، و اما در این لحظات او فکر میکرد اه لیلا بزرگ شو بابا، چه اهمیتی داره من چه مریضی لوسی در قبال دنیا دارم وقتی این کاری که ما میخوایم بکنیم اینقدر بزرگه و بعد در آنی پی میبرد نه لیلا بلکه خودش است که نیاز به حرف زدن با صدای بلند دارد، در باب این دختر و آنچه پیش رو بود، خونی که باید وام گرفته میشد، و کاری که باید به پایان میرسید، و بعد وقتی بالاخره خواب به خواهر غلبه میکرد و اتاق یحیی را ترک میکرد تا بیهوش شود، در آبی صبحهایی که پایان تابستان را مثل ویرانههایی مزین میکنند، او با خودش میگفت نکند دختر پسش بزند، و مقابل پنجرهای میایستاد که روح جهان از آن به اتاقش داخل میشد، مثل دالانی در قلبها یا سینوسی در سرها اتاقش از صبح جان میگرفت و صدای پرندگان جزییترین چیز صدای پرندگان گذشتهی جهان را از کف میداد. او که اینقدر از نوجوانی دور بود اگر اشتباهی میکرد چه میشد، ممکن بود همهچیز، بعد از اینهمه تلاشها، از کف برود و اما بعد به بزرگی هدف و به کوچکیِ دختر در برابر همهی تاریخ ماجراشان امیدوار میشد، به شیطنتِ اعتمادبهنفسداری آرزو میکرد دختر تن نازنینی داشته باشد، برساخته از استخوانهایی که از غولهای لذتجو بر زمین به جا مانده، اما مگر او از اینطور تنِ هپروتشدهای چه حس میشد بکند، اشتباهکردن/ترکشدن/کار-را-به-هم-ریختن، اینهمه را میتوانست دستکم احساس کند، کاش اصلا اشتباه میکرد، کاش در جذب دختر ناتوان میماند، مگه کیام من… نه نه نباید به اینا فک کنی برادر کوچولو، بابا خودتو بچپون تو سرت، همینی که هستی دیگه… بیرون ابرها مثل بازماندهی سلاحی که فشار بخارْ ماشههای خودکارش را میچکاند در آسمان مرتفع ایستادهاند، به تماشای او که صورتش را به پنجره چسبانده: جایی آیا، خدایانِ واقعی جهان، ربوب پدیدههای بهلمسآمدنی، الهههای چشمانداز زمین، در تهیگاههای کاوِ تنش این احساس را، به مثابه ندایی و دعوتی باقی گذاشته بودند، و او در تسخیرِ تنِ انتحارکننده، اندکی پیش از موعد، آیا به این «چیز» سیال سیاه و بهاره -این مهرگیاهِ سحرآمیزِ باقیمانده از لحظهی نخستینِ حیات- برخورده بود، و اگر در جشنهای مدارس، خیره به دخترِ هدف، میرقصید آیا تکانهای تن این دعوتنامه را دوباره زنده میکرد و او را به حال بد فرو میبرد؟ وای چقدر از چیرگی این ندا بر آگاهیش هراس دارد، اما نه نه، حالا سلامت از راه رسیده.
از بابت همین شک به تواناییهاش و از بابت تمرینکردن سحری که میشد به دختر القا کند بود که دستپاچه در آن روز پایان شهریور، در آستانهی خنک و شیبدار اعتدال پاییز، بهناز را برای همراهیش به جشن خرفستران دعوت کرده بود (به لیلا که گفت به این شرط در جشن حاضر خواهد بود که بتواند دختر را هم با خودش بیاورد، با چه لبخندِ «دیدی توئم از خودمونی» هولناکی مقابل شده بود، از آن دسته که کسانی چون در مییابند معلم سختگیری که داشتهاند واقعا فروشندهی ماهیفروشیهای دور از ساحل است، مثل پرچمی به صورتشان میآویزند).
پس در ناتاریکی، قبل از اینکه خرفستران خودشان از راه برسند، باید اینجا، دورتر از خواهر، کنار مجموعهی پنج صخرهی مخملپوش که فتقطور از نشیب تپهای بیرونزدهاند، در تلاش برای حفظ تعادلی که فشار عضلانیش رانها را گرمِ موهوم میکند، پیش چه کسی نشسته باشد جز بهناز با کفشهای نوکتیز و براق عربی به پا (که برای آبوهوای مشتاق به فروریزش نابهجاند)، ساقهای برهنه با رگهای سبزی که از ورای پوست تیره، حتی در این وقت عصر پیداند و مقابل یحیی مثل چیزهای هویدا-در-میکروسکوپ ولو شدهاند. موهای تازهکوتاهشدهی بهناز چقدر مجعدند، و بعد مسئلهی این «گل سر»های بینهایت متنوع هم وجود دارد که او روی دیستورشنِ روییده از سرش میگذارد و به نظر یحیی موها با چیزهای گلسرشده (پروانهها، ستاره، هندوانه) رابطهی انگلی دارند، و یکی جان دیگری را میمکد تا همانی که هست باقی بماند، ولی کدام یکی مکندهست و کدام یک مکیدهشده؟ دختر همبازی کسانیست که در اردوگاه ورزشهای جسمانی را ترجیح میدهند (رد خشکشدگی عرق صبح مثل جلا روی صورت و بازوها میدرخشد)، گردنی که زیباییش هربار وقت ملاقاتهای نزدیک یحیی را متعجب میکند، انگار اپیگراف خارقالعادهای برای بدنِ متوسط. دستهایی که به پشت تکیهگاه شدهاند با خط اریب کمر دو مثلث ساختهاند و از خلالشان افق تیرهشده پیداست، سیمهای مخابراتی که قلل کوهها را به هم میبافند، در دوردست. با همهی حواس به بهناز نگاه میکند. در لحظاتی مثل این، برای یحیی اینطور است که انگار پلک سومی، به پهنای صورت، چهرهی دختر را میپوشاند. صورتی انگار در حال بازیابیِ مرطوب، که دیده نمیشود، فقط آثارِ برجستگی هایش -محو- در این پلک سوم پیداست.
به نظرت من یه طوریم که میتونم برات جذاب باشم؟
وا، خب یعنی نمیدونی؟ مسخره.
نه، منظورم اینه که به خاطر اینکه آدم بداخلاق و احمق و غمگینایم، به خاطر اینا میشد جذاب باشم برات؟
احمق و غمگین نیستی که، من ندیدم.
اَه، یعنی منظورم اینه که مثلا وقتی میخوایم با هم از-اون-کارا بکنیم، من چون لباسامو دیر درمیارم و کار واقعیه رو نمیکنم، باعث میشه بیشتر بخوای بام باشی؟
توی مثلا فیلمای چیز هم مردا خیلی لباساشونو دیر در میارن… نمیدونم… آره، ولی ربطی به مثلا چیز، غمگینی نداره که، اونام لباساشونو تو این فیلما دیر در میارن. شاید یه کاریه که همهی مردا میکنن.
خب خوبه یعنی؟
نمیدونم.
فیلم اینطوری کجا دیدی؟
نمیدونم.
نمیدونی؟
یادم نیست.
لوس. چرا میبینی از اینا پس؟
تو نمیبینی؟
نه
چرا؟
از کجا ببینم؟
یکی از دلایل نگرانیش، ربطیست که بدنش با واقعیت بیرونی دارد، مبارزه با بیهوایی درونیِ جسم: سخنگفتنهای اتفاقی که وقتِ خواب از او سرخواهد زد واقعیند، احساس تهوع وقتی با ماشینهای متعدد از اینجا به تهران و به بینالملل سوم خواهند رفت، بیش از تلاش او برای «وقت مسافرت خوابیدن» واقعی است. فکر میکند برای کسی که در پاییندست، در زمینِ پای این کوهستان به بالا نگاه میکند، میان او و بهناز آسمان قرار دارد، فضای میان صورتهاشان آبیِ گشودهی آسمان است. بهناز چیزی میگوید از اینکه میخواهد بیخبر روزی در ماه پیش رو از مدرسه بپیچد و پیش دکتری برود، و او در نظرش چه یاس و فنایی در نوجوانی که دکتر رفتنش را از خانواده مخفی میکند وجود دارد، و چه تفاخری احساس میکند وقتی میداند «مدرسه»ای که بهناز ازش حرف میزند، همین ساختمان چند صدمتر آنسوترک است و خودش به دوردست فرار می کند. صدای ماشینها در دوردست جاده، اینجا که دور از زائران نشستهند، پارانویا را در او بیدار میکند. به ماشینی فکر میکند که از دیدن نورهای اینجا، در شانهی نیمهروشن راه میایستد، و زنی دو بچهش را از ماشین پیاده میکند تا «دستشویی بکنند» و با شنیدن صداها، با شنیدن جنون موسیقیایی در دخترهای جشن که با خودشان ساز همراه آوردهاند، با شنیدنِ خندهی بلندی که صاحبِ باتاریکیناپیداشدهش دورتر، در صف منتظران نشسته، تصمیم میگیرند بیایند ببینند چه خبر است، و بعد دستهای از ماشینها به دنبالشان خواهند آمد… برای آنی نقشِ طرح قالیای مقابل چشمش سو میزند و دوباره محو میشود. بعد از سکوتی که میانشان بوده حالا بهناز میگوید:
یه بار من داشتم دوچرخهسواری میکردم، بعد مامان اینا سفر بودن، تا -فک کنم- اینجاها اومدم. دقیق یادم نیست کجا، ولی یه جایی نزدیک همین درههه -فک کنم- یهو یه چیز عجیبی دیدم، یه ذره ترسیدم، ولی که مثلا رفتم نزدیک متوجه شدم یه سهپایهست و یه دوربین فیلمبرداری گنده روشه. معلوم بود باد دوربینه رو همینطوری هزار سال تکون داده و یه ذره از جای اصلیای که داشته ازش فیلم میگرفته دور کرده کلهش رو، و دیگه مستقیم رو به ماشینا و اینا نشونه نرفته بود. ولی خیلی چیز قشنگیه، دیگه هیچوقت نشد برم ببینمش. بریم ببینیمش الان؟
که چی؟
میگوید «که چی؟» اما حالا همهی هپروتش متوجه این دوربین است، که در نظرش ایستادنش جایی در این زمینها واقعا زیباست: پرهیبش را در برابر آفتاب مایل روزی که بهناز بهش برخورده بود به خیال میآورد، ترکیبی از انسان با چشم و پاهای حشرات، حیات فرازمینیِ تنهامانده، جا خورده از زمینِ خشک و غیاب انسان در اطرافش…
خیلی خب باحاله که. یعنی نیست؟ یه نفری بوده که وقتی فرار میکرده سوار این ماشینا نبوده اینجا، مشغول مثلا رفتن به جنگ و اینا نبوده-فک کنم- داشته از همهچی فیلم میگرفته. به نظرم که خیلی قشنگه.
نرفتی ببینی فیلمه که گرفته هنوز توشه یا نه، میشه فیلمشو آدم ببینه؟
وا، معلومه که احتمالا فک کنم نه. اینهمه بارون و آب و اینا خورده، بعیده کار کنه اگرم فیلمم توش باشه بابا.
و همین وقت (واقعا همین وقت؟ برههای رویا که فلاتهای زمان را میبلعند…) غروب از راه میرسید، چیزی که از خورشید باقی مانده بود، شکمبهی نابالغ سرخی بود، بالای تپههای هذلولی خاکستری در غرب. نزدیکتر از تپهها جاده بود که در نظر یحیی خیسیش زیر لامپهای آستانهی پاییز، خیسیِ سرمازاتری بود. کسی را مثل خودش تصور کرد، خوابیده در ماشینی که از آخرین مهلت سفر تابستانی بازمیگشت، و بیدار شده به وقتی که تاریکی کامل میشد و آخرین خورشید شهریور نشسته بود. کسی قدری دورتر، شاخهی افتادهای را نیزهطور به درُنی بالای سرش پرتاب کرد و شاد-داد زد. میشنید که لیلا صداش میکند. فکر کرد حالا جشن لابد آغاز شده. باد گاهی برکههای باران روزهای پیش را معوج میکرد، موجکهایی عین حروف زبان آب، آن صخرهها که زیر سایههای کشیده افتاده بودند به نظرش سرد میرسیدند و تیرگیهای زمین غمناک بود و به گودی اردوگاه در دوردست نگاه کرد: دستهی قیفیِ پرندهها آنجا در برابر آسمانِ رو به تاریکی پیدا بودند و با خودش فکر کرد لابد جایی در پارکینگ مشاع پنجه، ماشینی هست که روغن پس میدهد و پرندگان گرسنه را جذب میکند. پسر بلندقدی از کنارشان گذشت، در لباس روشنِ دلقکها با نشانِ شریر «بایو هزارد» روی سینه.
پاشو بریم پیش لیلا اینا…
باشه.
*
هوچهوچهوچ، اینطور از راه رسیده بود شبِ خرفستران بر بلندای کوه، با آتشهای روشن که او خیره به هیمهشان میتوانست طرح فرش را مثل صورت گرسنهای مقابلش ببیند، برای آنی، مثل لکههایی که از خیرگی به نور در چشمها باقی میمانند. به هوشیاری سیزدهسالهای که در تن باقی مانده میگوید تا کی این داغِ باقیمانده از بازیافتن خاطره را میخواهد با خودش نگه دارد؟ اینجا در جمع زائرانی که در انتظار نوبتشانند تا برای زنده کردن ماشین نزدیکشان تلاش کنند، لیلا میگوید میدون روزولت عین یه حلقهی آهنیه که دور معاملهی تهران انداختن تا همیشه شق باشه. یکی از دلایلی که به نظر او همه در توهمپیشاخوابند، چشمهای نیمبستهشان در برابر روشنایی آتش است. از کیکطور مامانپزی که همراه آورده، چیزی میخورد و میتواند بیت شگفتآوری از دور بشوند، و کسانی در حلقهای دور ماشینی دورتر با نورهایی که در لباسهاشان دارند، هماهنگ با بیت فلاش میزنند. این دخترهست که طرف دیگر دایرهی زائران پای همین ماشین نشسته، با موهای مصریکوتاهشده، سیاه هولناک، و یکسرهی خلبانیطوری از برزنت گرانقیمت که به تن دارد و در سربرآوردگی سینههای کوچکش اغراق میکند، و تعریف میکند چطور مادرش را یکبار وقتِ «اکستاسی» (اصرار دارد هر بار کلمه را با لهجهی بد، اما کامل، از دهنِ ژاپنیطورش پوشیده تو روژ سورمهای، بیرون بیندازد) دیده بوده، در مدت انتظارشان برای اینکه هواپیمای مسافربری درهاش را به روی مسافران علاف باز کند، روی باند فرودگاهی که سه ساعت معطلی را بر آسفالتهای مخدوش از علفهرزش گذرانده بودند چون سالن انتظار رو بهشان (مهاجرانی که به از باکو به گرجستان میگریختند) دیگر بسته شده بود، و مادرش نشسته در حلقهی بزرگ یکی از موتورهای زیر بال هواپیما، با دست غیرمسلح پرههای موتور را میچرخانده و از شوق نفسش بند آمده بوده، چقدر به نظرش زیبا میرسیده که میتواند کار سوختِ ناشناخته را از گوشتهای قدیمی دستش بکشد (بعدها، وقتی بالاخره با دختری که باید تطمیع میکرد، جفت شده بودند، این خاطره را به یاد میآورد و برای رضای او مادرش را جای مادر دختر صاحب خاطره مینشاند، در اوقات تلخ تعریفش میکرد، چون دخترِ هدف چقدر هواپیما دوست از آب در میآمد)، و دختر خلبانپوش، نشسته با وضعیتِ مدیتیشن، با پاشنههای پا جمعشده نزدیکِ عضو جنسیش، زانوهاش را در هیجان بالا پایین میکند، و تعادل فلاسکی را کنار آتش به هم میزند، و چیز داغی از فلاسک نشت میکند که بخارش در نور آتش همه را -که از پرحرفی دختر خستهاند، آنقدر که دختر دیگری، با ساز باتریخور کوچکی در دست، تمام مدتِ خاطرهی فرودگاهی، نواختن را قطع نکرده- به خود میآورد، برای دوری کردن از شارِ چیزِ داغ سریع از جاهاشان بلند میشوند، راضیند که حالا بهانهای هست تا دختر خلبانپوش را طرد کنند، دایره به هم میریزد، و او بلند میشود تا دور برود، به جای خلوتتری. به بهناز میگوید بریم ببینیم دوربینه رو میشه پیدا کرد یا نه، حوصلهم سر رفت و همین وقت لیلا دستش را محکم میچسبد: خیلی دور نرو یح، سریع برگرد، با کسی هم حرف نزن. اگه پیدام نکردی بیا سمت همین خرفستره، از دور پیداست، خب؟ ببینش بالای اون ماشینه، فانوسش قرمزه.
دور که میشوند پشت سرشان، در گودی زمین، تاریکی هست، اما تاریکی زنده، مثل دم درخشان وال. لذت دوری کردن، تنهایی در فضاهای باز، با بادی که به جاهای عرقکردهدرحضوردیگرانِ تنشان میوزد و رد پای «آنها» را خشک میکند، سرمای آستانهی پاییز در کوهستان. حیوان نرمی، با صورتِ بیحالت، از درِ گِردِ یکی از ماشینهای جنگ بیرون میآید، و به پسر نگاه میکند و میگریزد. خاکعلفِ تیره زیرپا، رویای مزرعهای روشن از آفتاب در دوردست در سرش… پیادهروی از میان پسماندهای جشن، سکوت ماشینهای جنگ که هنوز زیر تلاش هیچ کدام از زائران روشن نشدهاند، دو نفری که اینجا، در پناه صخرهای نشستهاند و اعضای همدیگر را به دهان بردهاند، مخلمل درونی دهن که برآمدگی سخت و دردزای اعضای زائدهای تن را آرامش میبخشد، لحظهای هر دو در تاریکی صخره سربرمیگردانند و یحیی و بهناز را میبینند که تماشاشان میکنند و بطریِ خالیای روی زمین به سمتشان میغلتانند تا دور شوند…
*
فک کنم آخه واقعا مثلا همینجا بود. مطمئنم، همین این چیزای تانکطور اینجا بودن دیگه، یادمه قشنگ.
خب الان که نیست، یا سه ساعت سر کارمون گذاشتی دروغ گفتی، یا یه جای دیگه بوده دیگه…
خب حالا. چته؟
در اینجا که از دوری جشن، تاریکتر از زمینهای پشتسرمانده بود، با خودشان تکهشعلهای آورده بودند که از آتشی بیصاحبمانده در زمین باز قرض گرفته بودند و حالا در دست یحیی میسوخت و اطراف را روشن میکرد و زنجیرِ برجایماندهی ماشینها جنگ به چشم میآمد، که سنگینیِ بیجنششان زمینِ زیر پا را به قدر کسری از قوز زمین، گود کرده بود اما اثری از دوربین بشارتداده شده نبود و و دیشهایی که در فرسودگی از پایههاشان روی دوش ماشینها پایینافتاده بودند آسمان را تماشا میکردند و بچهها تنها و کمجثه در سترگیِ همهچیز پیرامونشان با مشعلی در دست ایستاده بودند تا اینکه صدایی از جایی به خودشان آورد.
نمیترسین وقتی اینقدر دور از خونه بازی میکنین، پدرتون سکته کرده باشه؟ مگه بچههای پنجه نیستین؟
یحیی که جا خورده بود ساکت بود اما بهناز داد زد کی اونجاست. اینجا کجاست؟
یحیی مشعل را در بالا آورد و دورتر، روی ماشین عظیمی، لیمده بر کابلهای ضخیمی که میان دو منبع سیار و عظیمِ برقرسانی کشیده بود، این مرد که حالا حرف میزد خوابیده بود:
اینجا کورگال است – و به اطرافش، جهانگیرانه، اشاره کرد- و من باشمو از اورساگام.
از الکتروبسترش پایین پرید و روی زمین ایستاد و حالا خوب دیده میشد. از دو شانهش تا همهی گرداگردِ سرْ پردههایی از نایلون شبرنگ کشیده بود، در هفت رنگ زیبا، که مثل باله/تاجی روی دوش خزندهسانی، با ترکههایی از استخوان ظریف سرپا نگه داشته شده و به سرشانههای کاپشنش متصل بودند. روی شکم برهنهش ۶ دهانِ نقاشیشده پیدا بود، با زبانهای افراشتهی قرمز، دندانها سفید، و دامنی که پاش بود، از اینطور دامنهای داربستدارِ ویکتوریایی گشاد و بزرگ بود، و همینطور که نزدیک میشد تسمهای را روی کمربندش کشید و دامن روشن شد، پارچهی نازک سفید از پروژکتوری که داخلِ سازهی ویکتوریایی تعبیه شده بود روشنی گرفت، و میشد تصویرِ مکررِ سیلان آب را روی همهجای دامن دید، انگار مرد تا نیمتنه در رود بود و شناکنان پیش میآمد. صورت استخوانیش را به شیوهی زنان عرب غلیظ آرایش کرده بود.
آقا شما اینجایید همیشه؟ یه دوربینی نبود اینجا همین چند وقت پیش؟ بگین بهش…
یه دوربینه دیگه بچهها، چیز خاصی نیست که…
مگه نبود همینجا؟
آقای باشمو، دروغ اگه میگه تو رو خدا رعایتشو نکنین.
آقای باشمو جد و آبادته پسرم. من باشمو از اورساگم. دروغ نمیگه، خجالت باید بکشی به خاطر این رفتارت با خانوما.
ها ها، دیدی حالا آقا یحیی.
خب کجاست دوربینه؟
دوربین میخواین؟ دوربین بهتون خودم میدم، دونهای هشتنوبت غذا و آب.
حالا باشمو-از-اورساگ نزدیکتر میآمد. دامنش اطراف را روشنتر میکرد و مشعل یحیی بالههای رنگینِ کنار صورتِ آرایششده را چشمگیرتر. یکی از دلایلی که پسر به دورانهای پشتسرگذاشته علاقهمند است، لباسهاست، چون ورای پوششند، چیزی از تزیین کشنده با خود دارند، مالیخولیای تنهایی در مصاحبت با زوائد نرم لباس که در بادهای گذشته تکان میخوردند و زنده به نظر میآمدند. حالا دوربینِ فروشیش را باشمو-از-اورساگ از کاپشن بیرون میکشد و مقابل صورتش میگیرد، ها بچهها؟ چطوره؟ روسیه، بدنهش تیتانیومه، ولی یحیی حالا ناراحت است که وقتِ نزدیکشدن مرد، صورتش را این چشم عتیقهی تیتانیومی از نظر مخفی میکند و نمیشود جزییات چهره را دید (آنها که ناظر بر مایند، دوربینهاشان چه نقابهاییست، صورت در استتار رفته در لحظهی نظارت پشت چشمهای مکانیکی و دوربینهای بزرگ، صورتِ بیهویت مانده اما «مشاهده کرده»…).
نه نمیخوام اینو. همین که اینجا بود کجاست؟
همونی که اینجا بود کجاست، پنجسالته مگه، ببین یه نگاه به این بکن آخه، بگیر دستت…
نه آخه ببخشید ولی ما میخوایم همونو ببینیم واقعا.
آتش که میسوخت سایهها را روی صورتهاشان جابهجا میکرد. اینطور که بهناز و باشمو-از-اورساگ مقابل یحیی موضع گرفتهاند، به نظرش چه جنایتیست. یکی از دلایلی که باعث میشود حضورش همیشه با همجبههشدن دیگران همراه شود، تندی رفتارش با دیگرانِ غریبه است، که همراهش را وامیدارد برای دلجویی طرف دیگری را بگیرد.
اونو بردن نیست دیگه.
چرخید که دور بشود، نمایشی و مجلل، با دامنِ رود-وارهای که وقتِ تکانخوردن و برگشتن مرد، به ساقهای یحیی خورد. از زورِ ضربه و ضمختی داربست فلزی جا خورد و قبل از دور شدن مرد بلند گفت کی بردش؟
باشمو-از-اورساگ هنوز دور میشد تا اینکه دختربچه پرسید کجا بردنش؟ مرد پوشیده در دامن و بالههای خزندگان ایستاد، برگشت، شش دهان روی شکمش را به نمایش گذاشت. ماه بلندمرتبه بود و بر چیزهای تنها فرومیریخت و هنوز صدای روشن شدن ماشینی، از آنجا که سور در جریان بود، به گوش نمیرسید، تنها صدای درختان تنک، و صدای سرفهی شعله روی مشعل که میمرد.
نمیترسین تو شب برین تا اونجا؟ دوره. نورتونم که داره میره. بهتون میگم، چراغقوه هم بهتون میدم. ولی بهجاش ۵ روز برای غذا بیارین.
خب یعنی میگی ما میریم، بعد تا پنج روز بعد برات غذا بیاریم؟
آخه مدرسه اصن شروع میشه…
اصن اگه نیومدیم چی؟ یا اگه دروغ گفتی چی؟
پیداتون میکنم، از پنجهاین دیگه، معلومه، میام تو شهرک داد میزنم داشتین با هم ور میرفتین نصف شب.
داد میزنی؟ اسممون رو نمیدونی که آخه… بیا، اینو بگیر، ولی چراغقوه رو بده، و واقعنی بگو کجا بردن دوربینو.
یحیی کیک مامانپزش هنوز همراهش بود و حالا رو به مرد گرفته بودش تا نزدیک بیاید و صورتش را آشکار کند.
اینطور بود که مشعلش را از او گرفتند و اسباببازی نورانیای بهش دادند.
*
میفهمید که گلیچ نزدیک است. تلاش کرد چیزی به یاد نیاورد و -مثل دیسکِ بدسکتورشدهی مست- چیز خالیای به یاد آورد، سفید: مادرش در لباسهای خودمتشابهِ کوچ از جنگ، در عصرهایی که مشغول تلویزیون میشد و چشمهاش به خاکستریِ مه میگرایید. او (یعنی مادر) تنهاترینشان بود، بیخانوادهشده، اسیر میان او و لیلا و بابا، که انگار از یک رحم یکسان زاییده شده بودند. از پاهای استخوانی خودش بیزار بود و همیشه با جورابهاش در خانه به یادش میآورد. مادر بود که در مقابل دزدها مقاومت میکرد و «عصرانه خوردن» عادت او بود که به چیزهای شیرین اعتیاد هولناک داشت. به سختگیریِ چوبِ کهنه، زیر نورهای فلورسنت خانه، بیجا بود: همیشه حاوی این حسِ فناشدگی خوشخیم، سختیش در سفرکردنها، و بدخلقیش وقتِ تفریح، زیباییش که خود از آن بیخبر بود، و گوشی که برای موسیقی داشت… در ساعتهای طولانی برقرفتگی وقت اختلال نیروگاههای زیرآتش، این عشق او به خواندن آوازهایی که یحیی هرگز نمیشناخت آنقدر دیگرجهانی بود که او را در انتظار برقرفتگی بعدی باقی بگذارد، ترسان از تاریکی، در آواز کنار زن…
حالا که اینجا به مقصد رسیدهاند، او واقعا میبینید که دوربینی، هنوز روی سه پایه، کنار این اسکانگاه است که به کانکسی از آلومینیوم و استایروفوم میماند با تزییاتی آنتنی روی سقف شیروانیطورش، دکلهایی مثل ماهیهای دهنخوردهی کارتونی چیزی. چه درست فکر کرده بود که ظاهر دوربین به بیگانههای اچجیولزی میماند. نیازی به چراغقوه نیست، پانکچراغانیِ روی همهی وجوه کانکس همهی این نزدیکی را روشن میکند: لامپها پریهای هفترنگ کوهپایهاند. روی پوستهی براقِ کابلها روشنایی منعکس میشود. کابلها تا به آنجا، زیر آلاچیقی دور از خانه امتداد دارند و آنجا ژنراتور عظیمی خفته، لختشده از لاکش، این فسیل طبیعی، بازمانده از ۱۸۸۰، میزبان کابلها. صدای کرکنندهی همین موتور برق دیزلی وقت طی کردن آخرین جاهای مسیر راهنمایشان شده بود. از سقف شیروانی چیزهای توتمطوری آویزان است، جوندگان مردهی از پا آویخته، لنزهای آویخته، عروسکهای شارژی/سخنگوی آویخته، آرزوهای آویخته به شکلِ گیاهان خشک، دستههای موی آویخته که با باد مختصر آشفته میشوند، اینجا کجاست پسر، خانهی ساحر دهکده؟ نزدیک میرود تا به دوربین دست برساند، اما بهناز از او سریعتر است، از دوربین قطع امید کرده و به سراغ کانکس رفته، که پنجرههاش را پردههای ضخیم کور کردهاند و هیچ نوری بیرون نمیدهد. او اما آرام روی بدنهی دوربین دست میکشد. چه تفاخری در مردگی دستگاه، چه سرمایی در پلاستیکِ سیاهش. چراغقوه را بالا میآورد و دری که به جای کاست ختم میشود را پیدا میکند: این سرخزردیِ زیبا که روی شیشههای دریچهی کاستگاه را گرفته در خیال یحیی قلب دوربین است، و در منطق یحیی زنگاریست که لابد از فاسدشدن فیلمِ کیفرکشیده حاصل شده. شکی ندارد که داخل محفظه چیزِ مردهای خواهد یافت، فیلمی محوشده در نورِ جادوی گذشته، اما نه این چیزِ مرده، این چیزِ مرده که حالا پیدا کرده در خیالش نمیگنجید: درِ محفظه را که باز میکند میتواند تخم پرندهای را ببیند، بسیار کوچک، با جوجهی نازاییدهای که زودتر از موعد سر از تخم بیرون آورده، سرخیِ آویخته به بلغم خام، استخوانهای کنترلشده در مکعب کاستگاه، گرهخوردگیش با هدِ دستگاه عین پردهای است که از ویلیام بلیکِ روی اسید میشد دید. آه، به چه حالی میافتاد اگر همین حالا فریاد بهناز (در کوران صدای ژنراتور چارهای جز فریادکشیدن نیست) به خودش نمیآورد و دست بهناز دستش را نمیگرفت تا طرفی بکشدش. این دختر، آیا واقعا عاشق اوست؟ ممکن است این دست که نقص شیمیایی از پوستش نشت میکند و مایعات حیاتی را بیرون میریزد، دستی باشد که فرومردگی آبزیانهی او را معکوس/درمان کند؟
ببین، درشون بازه.
لای در به داخل باز است. هانسل و گرتل ما داخل میروند، رو به تاریکی اندرونی کانکس، و اما در که پشتسرشان بسته میشود، سر رو به سقف بلند میکنند و همزمان زوزهی انسانیشان سکوت داخل را میکشد (عایق صدا، همهچیزِ بیرون را خفه کرده). از سوراخ ریزی روی یکی از پردههای صخیم نور چراغانیها داخل میآید و حالا، وسط این کامرا آبسکورا ایستادهاند که قدِ خودِ کانکس است، نورهای روانگردان چراغانی و منظرهی معکوسی از دشتهای باز بیرون که همراه این نورها، معکوس، روی دیوارها میافتد، همهجا پوشیده در تصویر سر و ته شدهی تپههای روشن از مهتاب و زمینهای نورانی از لامپهاست، جهان در لحظهی به دنیا آمدن از سر، کلهپاشده. دست در دست ایستادهاند و یحیی فراموش کرده که از کفِ دست عرقکردهی دختر بگریزد. جنبش یکفریمبرثانیهی ابرهای ماهزده، و پرهیب پرندگان، و درختان، و ارواح چیزهای کوهپایهای، روی دیوارهای این کانکس. بعدها پسر به یاد نمیآورد که چه مدت به تماشا ایستاده بودند که بالاخره گفته بود بذار ببینیم فیلم رو کجا گذاشتن و چراغقوهاش را زنده کرده بود.
در روشنایی چراغقوه، محوشدگیِ تصاویری که از رخنهی نور به این تاریکخانه داخل میآمد، رویاگونهترین ترجمهی جهان بود. صورتهاشان در پشمکهای هفترنگ نور… کابینتها، کمدها، لای لباسهای فراموششده، زیر مبلهای بیرمق، اینجاها را میگردند. چیزی که کاست باشد نمییابند. بهناز در حوصلهسررفتگی از جستوجو دست میکشد و یحیی اما با فکرِ پیدا کردن فیلم تسخیر شده. بیتوجه هنوز اطراف را میجورد، و اما بعد در این لحظهی دور از ذهن، در یک زمان هر دو دیگری را صدا میکنند: یحیی به این خاطر که داخل کابینتی زیر سینک ظرفشویی (که از چیزهای غرق در آب و نَشُسته، از میوههای کوچک و ظروف براق، مملو است) این گلدان را یافته: تک گیاهی در گلدان است، مشعشع، تابش آرام نور از برگهایی به پیریِ زمین آزمایش هستهای، و میوههای مختصری که مشابهشان در آبِ سینک غوطه میخورند… و بهناز به این دلیل که حالا در ملال کامل تلویزیون کوچک کانکس را روشن کرده.
یحیی، یحیی نیگا، ببین! خودِ فیلمه رو یه چیزی داره پلی میکنه، مگه نه؟
*
باشمو-از-اورساگ زمانی را به یاد میآورد که همسنِ این پسر فربه بود (پسرهی امشب در دوربینگاه). در خانهای مجاورِ فضای سبزِ عمومیای مینشستند، با برکههای مصنوعی و باغستانهای دستکاشته، که مدتها پیش از تولدش در اثر بادها همهی این فضای دولتی متروکه باقی مانده بود. این رستهی وزغهای مهلک را میشد نزدیک برکهها پیدا کرد، که هنوز در پارک زنده بودند و پوستشان زیر آفتاب بینهایت چشمگیر میدرخشید. جهدشان را برای پیدا کردنِ وزغِ مسموم به یاد میآورد و به یاد میآورد چطور لیسیدنِ پوست وزغها نشئهشان میکرد، و در بازگشتهای طولانی از مدرسهی اجباری، هیچ ظهری نبود که راهشان به مسیرهای قدیمی باغستان منحرف نشود و مدهوش از وزغها به خانه برنگردند. و بعدتر، حالا میتواند این مثلا مدادها را به یاد بیاورد که پاکنکنهای اشانتیون بالاشان داشتند و برای جاسازکردنِ درامامین لختهی همین پاکنها بهترین جا بود، چون میشد در اطوار «من تو فکر عمیقم» فرو بروند و سر مداد (یعنی که درامامینِ جاساز شده بهعوض پاککن) را بمکند و رویاهایی که از راه میرسید، رویای تدفین بود، و رویای دیدن خود در بدنی از جنس مخالف، و رویایی که در آن دستهات را میتوانستی ببینی، و به ویروسهای ایمن از مرگ بدل شوی، و اعصاب شنوایی در تحریکشدهترین وضعیت میبودند طوری که صداها -عاری از سادهسازیهای گوش انسانی- به مغز هجوم میبرد. یکی از دلایلی که باعث میشود از بادهای متروککننده در فرار باشد، تصویری است که از لحظهی مرگ تیامت دیده است، ایزدبانوی آبهای تلخ با دهان باز افتاده، که بادهای نظمدهنده/خلوتکننده/کشندهی مردوک به دهانش میوزد و قلبش را با خود میبرد. آنجا که کودکیش را گذرانده بود، زمینهایی بود که در گسترش بیابان، در خشکسالی کامل افتاده بود. پیادهروهای تیاسالیوتی شهر قدیمی را به یاد میآورد، وسطِ به-سر-کار-رفتنهای اشباحطورِ صفوف مردم در صبح، آنجا که مردها پسربچههاند، در لباسهای ناجورِ منقلبشده-از-بدنهای-نیمبالغ، اندامها (مثل گندمزار خجالتی و صدمهدیده که هنوز یککمی محصول است و یککمی دیگر ساقههای کال) وضعیت دورهی کودکی را در ذاتشان حمل میکنند، به محض به چشمرسیدن میتوانستی در ۱۰ سالگیشان تصورشان کنی، خامکار و سرهمبندیشده، اما زنها در بلوغ کامل بودند، تغییرکردهتر از آن کنسولگریهای کشیده در ساختمانهای نو به جای ساختمانهای قجری، کودکی درشان به چشم غیرمسلح نمیآمد، فقط با دوربینهای رویا میشد برقِ آنیِ عبورش را جایی در صورتها دید، عین ماهی چربفلس در تالابهای ممنوعه، زیر نورها فلورسنتِ پرورشی، و ظرفهای زیبای تقطیرِ اجباری که عرقها و شایعات باران و بخار هوا را به آبِ شرب تصفیه میکردند، با موتورهای باطریخوار کاسیو بر شانههای عابران مثل پرندگانِ تاکسیدرمی میایستادند، زیرِ چشمِ باشمو و دوستانش که لبهی بامها را اشغال میکردند تا نشئهی وزغ انعکاس آسمان را در آبهای جمعشده در بدنهی سینتتیکِ ظروف الساقی به شانهها تماشا کنند و به رویا بروند، خلاص از سوختگیها در آفتابی که حالا زیر غبار فیلتر میشد و خلاص از عصرهای بارانی که کوچهرفتن و بازی درشان ممنوع میشد، و پرندههای واقع بین امیدها و صبحهای زمستانی که از آسمان آرام میچکیدند، چشمهای کنسلشدهشان را میچرخاندند… به کدام طرف میپریدند و آلتهای کوچکِ ژوراسیکشان را در باد بیرطوبت سحر خنک میکردند؟ چه دراززمانی از آن صبحها میگذرد…
باشمو-از-اورساگ حالا پرندگانی را دوست دارد که اینجا در فضاهای بستهی بیهوا تخمریزی میکنند، چون به نظرش چقدر باشکوه است که دیگرانی در جهان، مثلا پرندگانی، این کیفیتِ سراسرانسانیِ نومیدی را در خود داشته باشند که حالا او در خود دارد، بیتوجه به ماموریتی که ژن بهشان سپرده، در خودکشیِ نسلی… فکر میکند حالا آیا تخمی که در دوربین مانده بود را این دو بچه بیرون کشیدهاند؟
باشمو-از-اورساگ با دامنِ رود-وارِ نورانیش که راهِ پیش رو را روشن میکند، بر زمینهایی راه میرود که دو بچه قدری پیش پیمودهاند. ماهِ انجمادبخش برفراز سرش، صدای حشرهها و صدای استارتخوردنِ ماشینی در دوردست، در جشن خرفستران. وقتِ راهرفتن این عادت را دارد که با کف دست از ترقوه تا نافش را مکرر نوازش کند. یکی از دلایلی که اینجا، کوهستان کور (برای ما: زاگرس)، را دوست میدارد این است که منزلگاهِ آپسو بوده است و همهچیزِ اطرافش را وقتِ این پیادهروی به سوی خانهی تیمیشان از منتهای جان عزیز میشمارد: اینها زمینهاییست که خونِ تیامت، مادر آشوب، بر آنها وزیده تا از شوهرِ به کمارفته یاد کند. باشمویی که او باشد، خنگترینِ اورساگ، نمیتواند درسهای عقربواملو را درباب وضعیتِ پیشازنظم آفرینش، درباب آمیختگی تنهای آپسو با تیامت، جز با سادهکردنشان به روابط زناشویی، بیاموزد و در اوقاتی مثل این که موعد مناسک نزدیک است، اگر به آن لحظهی محزون فکر کند که آپسو به تیامت شکایت میکند ای دلبند، چقدر فرزندانمان هیاهو میکنند، چرا در خلسه نزاییدیمشان، من نه در صبح خواب دارم و نه در شب به رویا میروم، من که آبهای شیرینِ مغاکهای زمین هستم مبادا از بیخوابی به نفطای مرده بدل شوم، بیا بچهها را بکشیم زن، اوه نه نه آپسو، بچههای مرا بکشی؟ مگر دیوانه شدهای؟ -از این بگومگو باشمو بیاختیار به پدر و مادرش فکر میکند، مرد و زن که در افلیجشدن تا آن پایه هماهنگ بودند که به فاصلهی یک ماه از هم، در خانه به دشواری اسبِ تنبیهشده راه میرفتند، انگار همهچیز جهان، و از جملهشان رشتههای مرض اورتوپدیک، بندهایی بود که این دو «تن» انسانی را به هم پیوند میزد. به سخنگفتن آپسو فکر میکرد که صدایش صدای موجها بود، اما بیشمار موج، با همهی ضربآهنگهای ممکن، در بیشمار آوای هارمونیک نویزخورده-از-بیخوابی، ولولهسا و طنیناندود، بهطوری که همهشان به گوشهای تیامت میرسید و او را به رویا میبرد و در رویا بود که با شوهر سخن میگفت. باشمو-از-اورساگ هرگز از عذابوجدان ترک پدر و مادرش رها نمیشود… حالا نزدیک شده است، نورِ کانکس از دور پیداست اما دامن را خاموش نمیکند و شاید همین نور است که این سگِ آواره را به جانب او جذب میکند. برجا میایستد و گذر سگ را تماشا میکند و شک ندارد که حالا روح حیوان در این ساعت تاریکی منفجر میشود و از تنش بیرون میدود و بدن را شادمان و سعادتمند به جا میگذارد. جلو میرود و جایی که سگ گذشته بود خم میشود تا از مابین علوفهی کمپشت دستهای از پشم حیوان را بردارد و به رشتههای کاپشِ جلوبازش اضافه کند. وقتِ خم شدن روی زمین، صورتش نزدیکِ تصویر نورانیِ رود بر دامنش، آشکارتر است و نقصانهای خامدستانهی آرایشش را لو میدهد. یکی از دلایلی که هیچ قوزی در گردنش نیست، عادت سر بلند کردن به بالاست، در بازههای زمانی کوتاه، تْیْکِ تماشای آسمان که تنِ زنگاربسته و بادخوردهی تیامت است، افراشته و جاری برفراز سر مثل مادر محافظ، سپر ما در برابر روز/خورشید. وقتی در ۶۱ سالگی در همین زمینها میمیرد، از گناه تنها گذاشتن والدین آخرین لحظات عمرش را خواهد گریست، اما نیروی محکمتری در او هست، که حالا در این شب به پیشش میراند: خشم جنونآمیز از «وضعیت کنونی»، غضب بر نیروی بادهای مردوک که نظمِ جهان را اینطور که حالا هست ترتیب داد، خشم از همهی آنچه آشوب را کشت و به کوهستان بدل کرد، اینها سنگ نیستند که من پا برشان میگذارم، مبادا بیخبر بر سنگ به خواب بروم، اینها دلمهی خون تیامت است که باید در انفجارها ذوب شود، به مایعِ سیال بدل شود تا همهچیز را غرق کند و همهی کودکان مردوک را بکشد، به دهانهاشان نفوذ کند آنچنان که اژدری به ناوی داخل میشود، کشندهی انبارهای خوراک و کشندهی فرماندهان، کشندهی ناظران و کشندهی ثبات ضربان… و همینهاست که او را «از اورساگ» کرده.
این اورساگ هشت نفر بودند. شش مرد و دو زن، که اما همگی زنپوشی میکردند، با دامنهایی که تصاویرِ خدایان آشور برشان پروژکت میشد، آرایشهای غلیظِ میانرودانی و تزیینات هیولاسان روی کمرها و شانههاشان. نامشان را از آن دستهی اژدهایانِ جنگجو داشتند که تیامت به دنیا آورد تا انتقام شوهرش را بستانند، اما اینها از مردوک شکست خوردند و آنوقت که تیامت کشته و به دست مردوک به دونیم شد، و آنوقت که مردوک جهان را به شکل انسانشناختهش آفرید، اورساگ یعنی یازده اژدهای تیامت به اسارت او در آمدند، مرکب او و بردهی او شدند که الواح سرنوشت را به سینهش آویخته بود. هشت اورساگ ما اما دانشجوهای سابق کالج سلطنتی دانشگاه فنی شیراز بودند. در سهشنبههای دومِ هر ماه که وقتِ شناهای دستهجمعی در استخرهای روباز محوطهی دانشکده از راه میرسید اینها کسانی بودند که به غرقشدن نزدیکتر از همه بودند. قبل از آنکه اسمهای خانوادهدادهشان را کناری بگذارند و به اورساگ بدل شوند، همدیگر را از داغ آنهدونیا میشناختند، لذتنبردن از هیچچیزِ زندگیِ پیرامون، ملالی که اگر از راهروهای خوابگاه بزرگ (ساختمانی قدیمی در محلهی کلیمیها) میگذشتند میشد در چشمهای دیگری، خوابیده در اتاقِ دربازِ اشتراکیش، خیره به تلویزیونی که رو به سریالهای ۳۰سالهی انگلیسی گشوده بود، ببینند. هستهی اصلی گروه را عقربواملو و اومودابروتو تشکیل داده بودند. در اولین مرامنامهی اورساگ آوردند که به نظرشان انقلاب واقعی آن است که جهان را از نظم مردوکی خلاص کند و به آشوبِ دریاگونهی تیامت/آپسو برگرداند. بیباپ را موسیقی مقدسِ آشوب دانستند، همخوابگی به قصد تولید مثل را مکروه اعلام کردند و بعد که شش نفر آنهدونیکِ دیگر به گروه اضافه شدند (باشمو آخرین نفر بود) در لانهی مرطوبی جمع میشدند، که دور از همه، در لبههای درمعرضبادِ ساختمان دانشگاه فنی برای خودشان برگزیده بودند. از خشم/نومیدیشان حرف میزدند، در دایرهی محوی مینشستند و ولو میشدند و بینشان ظرفهای کلمپخته میگذشت و بوی درختانی که در جلگهی باز میسوختند بر تاریکی لانهی تیمیشان چیره بود، مژههای بلندشان در نورهای کمِ لانه سایههایی بلند میساخت به شکلِ رشتههای گیاهان سیاه، و نمیشد دربیابند که چرا دیگران به هماناندازهی خودشان خشمگین و ناامید نیستند. واضح بود که باید کاری میکردند و اما بعد که حتی در رساندن عدد گروه به یازدهِ واقعیِ اورساگِ اصلی ناتوان ماندند، تحصیل را ترک کردند، به انقلابیون درتبعید و انفجارخواهانِ نطفهشده مبدل شدند، که به آینده چشم نداشتند، نمیدانستند جهانی که میخواهند چیست، اما میدانستند این نیست که حالا بهشان ارث رسیده بود. دانشجوی علوم الکترونیک بودند و همین دانش را در کاری که یاد گرفته بودند دخیل میکردند. وقتی بالاخره اینجا نزدیک بازماندهی ماشینهای ارتشی ساکن شدند، از جنگجویان تیامت، به شاعرانِ آشوب تغییر ماهیت دادند. شاید اولین نوع از اینطور موجودیتها بودند، یعنی شاعرانی که دستهجمعی یک چیز واحد میسرودند و چیزهای سرودهشان از امواج الکترومغناطیس بود، چکامههای طولانی که نه به زبانِ باواسطهی مردوکی، بلکه به زبان پرآشوب نورونها حرف میزد. همزمان و بداهه با فرستندههای دستسازی که داشتند امواجی تولید میکردند که اگر از خلال رساناها به پایانههای مغز میرسید، آگاهی مخاطب را به جهان پیشازانسان میبرد، آنجا که هدف انقلابشان بود، خلوِ دریاهای بیپایان. اینها آیا خوراکی بودند که جهانْ ناقص هضم کرده بود -انگلفرشتگانی آویخته از آسمان، با بدنهایی درخشان و برنده، که به موادِ نیروزای مداین تبدیل نشده بودند، که محیطهای سوراخشدگی جهان را دوست میداشتند و بر جلگههایی که در آستانهی درههای خروج از آفرینش به وجود میآید میخفتند، کوچکترین موجودات زندهی مرگبومها که از اغتشاشهای جَوی (آخرین اغتشاشهای بازمانده در جهانِ باثبات مردوک) و از ترشحاتِ غددِ اندوه در عالم تغذیه میکردند، و میبالیدند تا به مردفرشتگان واقعی بدل شوند؟ آنچه معلوم است این است که هشت نفر بودند و در این شب ۳۱م شهریور، این وقت که باشمو به کانکس تیمی نزدیک است، هفت نفر دیگر از دلِ جتِ عظیم و متروکی بیرون میآیند، با دامنهای روشن، به سمت راهی که باشمو میپیماید، و در پس سرشان در سورمهای گرگ و میش لامپهای راه در دوردست، در ارتفاع، در ضربان آرامِ ماهیوار سو میزنند. برای شقاوتورزیدن در حقِ این دو بچه به سمت کانکس میروند، بیعقل و رنگپریده، در این سرحدات بیگانه، اینجا که زندگی به زندگی دیگری مرز میگستراند، دیوانگان و خشمگینان در فضای باز بیدفاع ایستادهاند، در جهانی در دل جهانی دیگر: ما به تضادِ بافندگان جهان و پوشندههایش سرک میکشیم، در چشمها، در الگوهای شفاف طلوعِ قریبالوقوع-اما-محوشونده، پیداست که حالا کسی فریاد خواهد زد، چطور میشود شبیهسازیای اینقدر ناقص ران کرد و ساکنانی برایش تدارک دید که سرانجام نقصانها و سرحدات محقر و ناتوانیش را میبینند و نومید نعره میزنند تا به بیرون واقعیت راهشان بدهند، و در این وقت است که خروسِ سفیهی میخواند، پیش از آنکه سحر از راه رسیده باشد. اورساگ هشتنفره در کانکس را باز میکنند، کامرا آبسکورا بر دیوارها از میان میرود. تلویزیون خاموش است و دو بچه هنوز روی زمین خوابیدهاند. هستهی ریز گیاهِ مخدر رنگینکمانی کنار دستهاشان است، دختربچه وحشتزده به سمتشان برگشته، اما آن دیگری، پسر فربه، میگرید، آرام رو به هشت اژدهایی که در آستان در ایستادهاند برمیگردد، مینشیند و همانطور گریان لابه میکند که بکشندش، بُکُشینم… و اورساگ، جاخورده از هوشیاری و شوق او به مرگ، قبل از اینکه برای شقاوتورزیدن اقدام بکنند، به قدر ده ثانیه تعلل میکنند، اما بعد داخل میروند، انبوهیشان در کانکس کوچک آشوبزاست، خودشان از میوههای مخدری که در آب سینک غوطه میخورد به دهان میبرند، دو بچه را به تسمههای چرم میبندند، سرشان را میترشاند، و محملِ الکتروچکامههاشان (تارعنکبوتی از رشتههای سیم و الکترودهای زنده) را روی سرهای تراشیده میگذارند، و آمادهاند که کار را آغاز کنند. دختر تقریبا بیهوش است اما پسر فربه هنوز آرام میگرید، و همینوقت، پیش از شروع شعر، خروس سفیه بیرون خانه دوباره فریاد میکشد.
*
از اینجایی که خوابیده بود، روی ساحل -افقتاافق آب و ماسهی بیمنتها، با آسمان بیابر بالای سر- نور آتشها از دوردست شمال پیدا بودند. یحیی صداهای اطرافش را آنجا که با «انوما الیش» روی سرِ تراشیده افتاده بود -زمزمهی آشوریِ اورساگ که در کانکسِ میانجادهای بالای سرش نشسته بودند- بیشتر از محیطِ خالی پیراموش درک میکرد، و هوشیاریش در الکتروچکامه هنوز آنقدر نبود که تشخیص بدهد دریا کدام است، آیا پهنای بیخدشهی ماسه، یا مساحتِ زندهی آب در مقابل.
پس آرامش که در او مثل یخ در ششِ مهاجرانِ شمالی زمستان نفوذ کرد، برخاست و به راه افتاد. دورتر در دل ماسه پسماندِ جادهای پیدا بود. بر جاده قدم گذاشت و شاعری بود که در شهری منتهای جاده مردم به خاطر نزدیکی به زنی از طبقهی اشراف میشناختندش. ارابههای بار، مملو از خرمنها و پرندگان شکار شده و دختران سرخوزردِ زارعان، به نوبت تا جایی از راه سوارش میکردند. پهنهی ماسه ناگهان جاش را به مرغزاری میداد و آنوقت از میان زمینهایی میبردندش که میدانست آیین سالانهشان تدفینِ مرد مقدسیست، در اوقات درو. در میان شیارهای عمیقِ زمین که از خیشها باقی میماند، جایی اتفاقی، گلوی مرد را میگشودند و مثل دانهای به جا میگذاشتندش و از مرگ/پوسیدنِ او آنچه در فصول رشد از زمین میرویید از «کسالت» خالی میبود. در چمنزاری کناردستْ دانهی گیاهان چنان به زندگی میآمدند که صدای انفجار غله در گرما، در گسترهی پهناور زمین، بلند و بیسکوت، مثل صدای جنگهای رمانتیک، مثل تپانچههای روسها در برابر ناپلئون، از دور به گوش میرسید. اگر به درهای میرسیدند که جاده را میبرید، به این فکر میکرد که چطور مردمان زیبا دراززمانی پیش از این مدتها رویای ارابههای بالدار را پرورانده بودند تا از ورطههای زمین بگذرند، و سرانجام به ساختنِ پلها قانع شده بودند، و در طاقهای زیر پل بلندپروازیهای ازدسترفته مثل خفاشانی معکوس آویخته بودند و زیرلب شعری از او را میخواندند که برای دلربایی از زن اشرافی، خیلی پیش از این، سروده بود.
در شهر، در اتاقی یکه بالای کاروانسرایی که به ترکانِ بازرگان اختصاص داده شده بود، روی تختی از فلزِ کاملازسنگجدانشده زندگی میکرد و مثل بیمارانِ رنگپریده غزل بلندی مینوشت که تکههای بدِ دورریختهشدهش -تحریر شده روی پوست- را به دست میگرفت، آتش میزد و زیرِ تکههای ماهی خام میگرفت تا بپزند و همانجا با زن زیبای اشرافزاده که از باغستانهای اطراف تپهی ارگ قدیمی به خوابگاه او فرار میکرد، میخوابید و آنقدر دیوانهوار با او عشق میوریزد که زن افلیج میشد و صدای خودش تغییر می کرد، و حسرتِ جنبش جسمانی و لذتِ عشق در چشمهای زن با هم میآمیخت و مردمکهایش را به دو لکهی خون بدل میکرد، آنوقت که روی صندلیچرخداری از برنز و طلا، از حکاکیهای ظریفِ استادکاران، در پیشازظهری مطبوع، با پتوی نازکی روی پاها، در خیابانها و نزدیک کاروانسرای ترکان میچرخید و به اطراف خیره میماند.
یحییِ شاعر در عذابوجدانش جورابهای بلند پشمین میپوشید و در رویا میدید که از مریضخانهای به جنس و ریختِ پیلهای مرخص میشود. تنفگدارانی که مزدور شوهرِ فاسقهش بودند میآمدند و دستگیرش میکردند. مردم، معتاد به میدان اصلی، که جایگاه سوزاندن و منزلگاه دارهای اورگانیک بود، میآمدند تا اعدام او را تماشا کنند. باد جنوب، گذشته از میان جنگلهای سوختهی پادشاهان، به شهر و به میدان میرسید و بر او میوزید که بر بلندیای ایستاده بود و بوی چوبِ تازهسوخته حالش را در آستانهی مرگ خوش میکرد و آمادهی مرگِ بایرونی میشد، با سینهی آخته، اما بعد لحظهای چشمش به جمعیت میافتاد، مردم مثل اسبهای دویده تند نفس میزدند جز هشتتن که زیر طاقی در سایهای عمیق کنار هم ایستاده بودند و چشمهای زردشان پیدا بود و یحیی درمییافت که به هشت اژدهای تعقیبکنندهش، اورساگ، نگاه میکند و طناب را که به گلویش میبستند ترسِ غیرِ بایرونی بازمیگشت چون میدانست اگر بمیرد لاشهش به دست هشت اژدها خواهد افتاد. دلش میسوخت و سوزش واقعی را در احشایش احساس میکرد و اما در یک آن، پیش از آنکه جلاد، در نقاب فلزی زیبایش که با نقش سیارات حارهای برپیشانی زیر آفتاب صبح اعدام میدرخشید، دریچه را زیر پای او باز کند، زنی از پشت به گردن او بوسه میزد و در جای دهانش حفرهی تنفسیِ نهنگواری پدید میآمد. یحیی، چون آویخته میشد، در پایینافتادن خودش، آنی پشتسرش انعکاس زن را در برکهی آبی که از باران سحرگاهی زیر سکوی اعدام بهجا مانده بود میدید و آویخته از سوراخ گردنش تنفس میکرد و در تمام طول شبی که برای عبرتِ فاسقان بر دار آونگ میکرد، دور از چشمِ اورساگ به خزندگانِ باستانیِ بالدار میگروید، انگار با طناب قلمهش زده باشند و نژاد تازهای پدید آمده باشد، و در صبح، این پتروداکتیلوسِ شاعر، بالهای چرمیِ کاملشدهش را میگشود و پرواز میکرد و طناب دار را با خود میبرد و از اورساگ میگریخت.
درمانِ افسردگی برای خزندگان، جراحی است. با این مکاشفه احساس کرد دوباره در کانکس است و کسی از اورساگ فرستندهی انوما الیشش را رها کرده و ظرف ها را آب میکشد و صدای جازِ همیشهبهاری از جایی میآید و بوی ادرار از بهناز میشنید، آمونیاک از شلوارکش نشت کرده بود و کسی -احتمالا همین اورساگِ ظرفشو- هولههایی کنار دختر روی زمین پهن کرده بود تا همهجا را آغشته نکند، و یحیی احساس میکرد تهوع در او شدیدتر از اضطرار شاشیدن است، اما همینوقت:
در اتاق دیگری نشسته بود، وسطِ شرکتِ بازاریابیِ تعطیلشده در شب، و پای راستش تا زانو داخل اندرونهی ماشینِ IBM عظیمی فرو رفته بود، اسیر در این اتاقِ ساخته از شیشهدیوارهای مات که سرای کامپیوتر پهناور است، و ماشینْ قوانین حمورابی طلاق را به عصبهای پاش منتقل میکرد و درد کُشنده بود، و نمیتوانست از جا بلند شود. چشمهاش وحشتزده و باز بودند، اما در سطوح سیقلی ماشین چشمهای گشادافتادهش را فقط میتوانست نقاشیشده به سبکِ پاپآرتهای ۱۹۶۰ ببیند. میدانست جایی میان کابلهای بیشمار هشت موجود زنده خوابیدهاند و میآیند تا از خلال IBM به پای راستش نفوذ کنند. اینجا گورستان عظیمِ کدهای نوشتهشده روی مغناطیس است و لنزهایی که روی هواپیماها سوارند، پستترین نژاد نظارت، از چیزهای مدفون اینجا تغذیه میکنند و او میتواند خیرگیشان به این اتاق زنده را از خیلی دور احساس کند. مرگی که از اورساگ به او میرسید پراکندگی کامل بود، گشودهشدن تا اندازهای که انتروپی دیگر ممکن نباشد. یکی از دلایلی که بیرونِ الکتروچکامه این مرگ را میخواست، صدای هشت اژدها بود که حتم داشت صدای زیر و کودکانهی فرشتگان است، آوازخوان در طوفان آفرینش. آخرین بار که دردی مثل اینکه حالا در پای راستش داشت احساس کرده بود، وقتی بود که در کودکی از اسب فرو افتاده بود، اما نه او کی از اسب فرو افتاده بود، آخرین بار کجا دردی مثل این احساس کرده بود، دیوانهوار چنانکه در هر ثانیه دو بار از ضربان خودش و از زندگی خونش میترسید، میتوانست شادمانی اورساگ را احساس کند که اندامهای اژدهاوارگیشان را باز و سرخ و چشمگیر کرده بودند. بعد داشتند چت میکردند، او و این دختر که یوزرش EurydicesBlood56 بود، در دو صفحهی سیاه مثل الواحی که افسانههای شمالی برشان حکشده، مملو از زمستان طولانی تاریک. یحیی میداند که اورساگ به او نزدیک است اما نمیتواند به سختی خودش را به کیبوردی که روی خروجیهای IBM خوابیده نرساند، و به مانیتور خیره نماند (در هپروتی که درد پای راست عمیقترش میکند). دختر، از او میپرسد یادته یه وقتی چقدر میتونستی راه بری، تا مسکو با کاروان پیاده میتونستی بری؟ یحیی با انگشتهای کشیدهی کسِ دیگری به دکمهها میرسد و کند میپرسد «شما؟» اما حتم دارد با آن که گردنش را پای دار بوسیده بود حرف میزند، و حالا موسیقیِ کنگوی باستانی به پای راست نفوذ میکند و درد همان دردیست که از علق خدا میسازد. در هپروت میبیند که پای اسیرش از سرسرههای آبی و بلند سقوط میکند. در تاریکی شرکتِ تعطیل حشرات جذب او میشدند که از درد میدرخشید.
EurydicesBlood56: زود جواب بده.
EurydicesBlood56: میگم یادته یه وقتی چقدر میتونستی راه بری، تا مسکو با کاروان پیاده میتونستی بری؟
Me: آره، آره.
Me: که چی؟
EurydicesBlood56: آواره بودی چون دنبال یه جایی می گشتی، جائه همینجاست؟
Me: نه. شما؟
EurydicesBlood56: میخوای دوباره تا مسکو پیاده بری؟
Me: آره.
EurydicesBlood56: چطور میتوانم روحم را چنان در تن نگاه دارم
EurydicesBlood56: که روح تو را لمس نکند؟
EurydicesBlood56: میخواهم جایی پناهش دهم،
EurydicesBlood56: در میان اشیا گمشدهی دیگر،
EurydicesBlood56: انباری ساکت و تاریک که چون اعماقِ تو پژواک کرد،
EurydicesBlood56: دیوارهاش طنین نیندازد.
برای او که بعد از تایپکردن «آره»ی آخر، چشمهاش را بسته و بیرون از هوشیاری است، ناگهان -همین که دختر نقطهی آخر را روی شعر ریلکه میگذارد- لحظهای از راه میرسد که درد محو میشود: خودش را رودی از دادههای بدوی میشناسد، به پهلو روان در درهی مرگ: از اتاقک شیشهای شکنجه به جایی بنیادینتر کوچ کرده، چیزی بهش میگوید که تندتر، خروشان، سیلان کند تا فرار کامل شود، و دروازهای مقابلش است که بالای ستون راست چهارچوبش، در ارتفاعی بعید ملکهی سیاهی نشسته و او را تماشا میکند، یک پای برهنهش را روی پای دیگر انداخته و با دستهایی مرطوب میشویدش، دلقکش از ورای شانههاش پیداست، که به یحییِ رودشده لبخند میزند.
درمییافت چقدر تا نیمهی جان هنوز در کانکس خوابیدهافتاده است. چشم بسته بود و به احتمالِ -مدام رو به فزونیِ- این فکر کرد که حالا واقعا او را خواهند کشت. بوی آمونیاک هنوز به راه بود، اما همینطور بوی چیزِ گیاهی که جایی در نزدیکی میپخت، و بوی سحرِ پایان تابستان. چشم باز نمیکرد چون حدس میزد اولین چیز منظرش سرنگ استیل بزرگیست که در سینهش فرو کردهاند، آنطور که دیده بود چطور او.دیکردهها را به زندگی باز میگردانند. موسیقی حالا به چیزِ دیگری تغییر کرده بود، پاپِ صورتیِ شرکتی که برای همراهیِ ورزش صبحگاهی هم زیادی سبک بود. لحظهای تار مویِ تراشیدهشدهای داخل گوشش سر خورد و خودش را جمع کرد و ترسید که جنبخوردنش شارِ تازهای از این کابوسهای اورساگسروده را ترغیب کند و به بوی سوسیسهای محقر و کمگوشتی فکر کرد که نزدیکِ یازده، در ظهرهایی که از راه میرسید و کلاسهای پیش از وقتِ ناهار به «وسط»ِ خوابآورشان رسیده بودند، از بوفهی مدرسهی پنجه احساس میکرد، و به درخت عظیم بینامی که در اردیبهشت بوی محکم منی میداد فکر کرد، و فکر کرد دیگر هرگز خنکای بیابر و بادزدهی اینجاها را در بهار نخواهد دید، و البته خیلی هم بد نبود، ها؟ در عوض همهی ماجرا تمام میشد، و اما ناصر و مصدق را از نیمهکارهماندن طرحشان نومید میکرد، حیف. صدای جابهجاشدن نوعبشر را در کانکس میشنید، و صدای نالهی کانکس زیر وزنِ زیاد و صدای موتور برق که از خلال آکوستیکشدگی دیوارها ناچیز تو میآمد. کسی بالای سرش گفت ولی دختره رو باید بشوریم، فک کنم یه ذره مست بوده. و کس دیگری پرسید ببین بیدار شده؟ نمیدانست خودش را حالا برای بیدارشدگی وارسی خواهند کرد یا بهناز را، پس بیحرکت ماند، بیشتر مرده تا خوابیده، و به آنچه از فیلمِ قدیمی، از عبورِ زندهی کاروان ماشینهای جنگ دیده بود فکر کرد، چطور میشد زمانی واقعهای مثل آنکه دیده بود، اینقدر نزدیک به محل تولدش، اتفاق افتاده باشد، و سربازانِ بلندقامت را، خندان برگشته طرف فیلمبردارِ کادریِ پیاده، به یاد آورد و همین وقت کسی خیلی نزدیک خندید و گفت بیداره پدرسوخته، و یحیی چشم باز کرد. بالای سرش یاروی گندهای ایستاده بود، بهکل برهنه مگر از بابت قفسِ کرینولینِ زیردامنیش، با پروژکتور خاموشِ مسیرنگ عین هستهی زیردامنی، زیرِ دامن، این برج پرتابموشک فلزی که مرد، با صورت آرایشکردهی هولناک و خندان، مثل خداراکتی از راسش بیرون آمده بود و به او نگاه میکرد. کوساریکو، کولولو، اگالو، باشمو، بیاین زود، بیدار شده پسره. نزدیک پنجره سه صورت ظاهر شدند، و او در آن حالی که در کودکی برای سرگرمی فوتبالها را معکوس -به پشت خوابیده مقابل تلویزیون- تماشا میکرد، میدیدشان، یک صورتِ «اورینتال»طور چرمی (احتمالا ازبکی چیزی) در میانشان بود، با آرایشهای داروخانهای، و تاریکی پنجره، هنوز تاریکی شبانه، متعجبش کرد. انتظار داشت صبح رسیده باشد. حالا آیا لیلا عصبانی در زمینهای میانجادهای دنبالش میگشت، و ناصر آیا آنجا که باید در انتظارش نشسته بود تا به تهران منتقلش کند، و آیا تاریکی بیستاره در آسمان به زودی میشکست؟ سعی کرد تکان بخورد، میتوانست مهارت پاهاش را بدون توپهای کوچک مابینشان، هنوز به کار بگیرد؟ اما افلیجِ محض بود، و جنبیدن خاطرهای دور، سایهای در عمق دوهزارمتری که میخرامید و از او دور میشد… کسی به تخمهاش تلنگر زد. درد زیاد بود. یکی از زنها بین دو پای جدا از هم افتاده و طاقبازیِ یحیی ایستاده بود. از گوشهی چشم میتوانست شانههای بهناز را از ورای هولههایی که دورش چیده بودند ببیند، خطِ رکابیهاش که مانع آفتابسوختگی شده بود به چشمش آمد و زن گفت عمو جون یه کرامتی تو داری معلومه، بذار ببینیم اینیکیرم میتونی دووم بیاری. بریم؟ و از بالای سر پسر گذشت و یحیی میتوانست وقت عبورش زیر دامنْ زنانگیِ پرمویش را میان رانهاش ببیند. آره دیوث بریم، گشنمونه… بریم آره… دری پشت سرش بسته شد، کمرا آبسکورا: جهانِ معکوسِ میانجادهای به دیوارها برگشت، سفیدِ چشمگیرِ صخرهای از گچ میان آبیِ خارقالعادهی نویدِ صبح، سیاهیِ بازِ آغاز اعتدال…
در سیاهیِ بازِ آغازِ همهچیز روان بود، با سختجامهی فضانوردی که پیشرانههاش منقضی شده بودند و او را ناتوان از حرکتِ سرخود، فلج در فضای بیرونی، به جا میگذاشتند و گذاری که از میان خلا میکرد بابت بستهشدگیش به بدنهی این فضاپیمای مختصر بود، با سقفِ گنبدیِ شیشهای، که فوران گیاهان را داخل فضاپیما لو میداد. قلب یحیی میسوخت، بنا بود تولهقلبی را زایمان کند، تنهاییِ سیلان در خلا قلبش را زنده کرده بود. میدانست که همهی آرزویش، بعد از اینهمه زمانِ بیسنجش آوارگی در فضای بیرونی، ورود به حباب حیات آن داخل است، آنجا که دیگرانی حضور دارند، که در مسیلهایی گاوهای پهناور میخرامند و به سوی هستهی سفینه سفر زیارتی میکنند و نیروی عصبیش آن داخل آنقدر مشدت خواهد بود که آوند همهی درختان را زیر پوستش احساس خواهد کرد… علائم حیاتیش مثل ریاضیاتِ رویا، با هیروگلیفهایی به اشکال افعیها، روی شیشهی کلاهخودش تغییر میکردند و صور فلکی در دوردست به ارابهسفینه خیره بودند، ترسان. در فواصل کوتاه فضاپیما موتورها را روشن میکرد تا جلو بجهد، و با هر جهش مهرههای کمر یحیی در سختجامهی یکدستسفیدش میشکست و صدای شکستنها را میشنید و به زاری میخواست که ارابهی بهار را آرامتر برانند، و امیال مثل گیاه بیهوازی بر سطح سفینه روییده بود.
مدتها با کمرشکسته به شکوفههای مخابراتیِ ارابه لابه کرد، خاطراتش را از کشتن آتشها در قمرهای سوزانِ مشتری با صدای بلند پیش خودش مرور کرد تا دیوانه نشود، و بالاخره وقتی ریش خاکستری بلندی داشت، چنگکی آرام، به اطوارِ ساقهای که میروید، از پهلوی ارابه جدا شد، سفیدِ کورکننده در تابش بیواسطهی خورشیدی که مقابلشان بود، و برای گرفتن او نزدیک آمد و اسمِ چنگک بنتیع بود، شاهدخت دومین رامسس که موسی را از نیل گرفت، و در اتاقک قفلشدهی چنگک یحیی خوابید و شیمیدرمانی از خلال بازافتادگیهای تنش به داخل احشا نفوذ میکرد، و بر سراسر رودِ کبیرِ قهوهای رنگی که در بارندازهای سفینه روان بود، درختان فرودافتاده و شترهای مغروق خوابیده بودند، و دردهای مدتهادرخلامعلقبودن او را ترک کرده بود، و عروسیای در فضاپیما آغاز شده و او میهمان بود. لذائذ خوراک برداشتن از عروسی او را آرامتر، پیرتر میکرد. میزها در انتظار تاریکی بودند، سه چراغ بزرگ در بلندای سقف شیشهای میدرخشیدند که چه دراززمانی آروزی دستیابیبهشان برای یحیی کشنده بود آنوقت که در تنهایی بیرون به چشم میدیدشان اما حالا فراموششان میکرد، موجهای شکستهی آب، بوی سنگین گُلها در هوا، صدای شادمانی سگها، در صورت عروس متونِ قدیمی مثل آینههای زنگار بسته زیر پوست و در عمق استخوان میدرخشد و زن بزکی ندارد و یحیی را در مستی تمام از پا آویختهاند تا آوازی بخواند و دیگران دوستش میدارند و انعکاسهای طولانی از دوردستِ اتاقکفنی سفینه میآیند، رایحهی پوستِ کودکان را میتواند احساس کند، و سه نفری که برای آوازِ او سازهای بادی طویل مینوازند دهانهایی شیرین از نیشکر دارند، رایحهی فاسدِ داماد نیرومند است، و پهناوریِ چیزهای بیپایان در این مرغزارِ مصنوعی موجود است، و از هر گذرگاهِ حسیش که پیامی میگذرد، تجربهای از حواس دیگر در سرش نقش میبندد، بیماریِ فضا، سینستزیا، آواز در رثای عروس، خونی که به سرش هجوم میآورد… اما در مستی به خواب میرود، و از خواب که برمی خیزد جشن تمام شده، همه رفتهاند. بار دیگر تنهاست. چطور؟ هنوز از یک پا آویخته، سختجامهش را بیکلاهخود به سر دارد. تلاش میکند خودش را آزاد کند. نمیتواند. صدایی او را خطاب قرار میدهد که صدای زنیست، مادرِ همهکس در اینجا او را خطاب قرار میدهد، ای پسر انسان، این آخرین حباب فریب است که مردوک نابکار برای تو باقی گذاشته، آیا میتوانی در آن از من مخفی بشوی پیش از آنکه تو را ببلعم؟ و همین وقت یحیی از دامی که پاش را بسته بود آزاد میشود، زمین میافتد، و برای پناهی میان درختان میدود، در برگهای درختان دانش ذخیره شده و به روشنی سبزند، میداند در این نور که اژدها را کور میکند مخفی شدن آسان است، در میان علف میخوابد، اما پیش از به رویا رفتن گنبد سقفی بالای سر گشوده میشود و عدم داخل میآید و با حیات در میآمیزد و با چه سرعتی، چه زیباییهایی که در همهچیزِ زنده شروع به مرگ میکند، چه توصیفی برایش دارم؟ هیچ توصیفی، چه زیبایی، زیبایِ ثبت کردنِ اتفاقیِ خدایی، بارها و بارها، روی فیلمِ حساس… بهارِ ارابه در نابودی است. استتار او حالا در مرگِ گیاهان از میان خواهد رفت. کلاهخودش را به سرش باز میگرداند، جریان کشندهی هوا رو به بیرون از جاذبهی ارابه رهاش میکند. پیش از دوباره معلق شدن، به پایین نگاه میکند، آنجا که در نابودی ارابه اتاقهای فنی هویدا شده و او اورساگ، هشت اژدها، را میبیند: در پایینترین جای ارابه نشستهاند، موتورهای آتشزای فضاپیما آنهاند، که حالا بر دوپا در موتورخانهی روشن از تشعشع رادیوم او را تماشا میکنند، که بار دیگر در خلا آواره است.
قلبش روزها با اضطرارِ نشئگی میسوخت و اورساگ در پیش بودند، نشسته مثل خزندگان صحرا بر ویرانهای که از ارابهی بهار به جا مانده. زخمی در سینهش باز است، که با گذار آرام زمان، تکهای از قلب از میانش بیرون میآید و در فضا معلق میماند، تا آنوقت که کسی از اورساگ آمده و این خردهعضله را به دهان بگیرد. سکوتِ بالهای چرمیشان در خلا، زاری یحیی از درد، خونش جمعشده مثل برکهها در تورفتگیهای سختجامهی فضانوردی. در انتظار است که کسی به نجاتش بیاید، اما کسی نخواهد آمد. حالا به زودی خواهد مرد. میداند آنچه از قلبش باقی مانده به چهرهی شهری میماند، و نمیتواند خون را به همهجای تن برساند، و آنچه از مغزش باقی مانده به چهرهی پرندهای میماند و نمیتواند حواس را از همهجا گرد بیاورد. برو برو شناور شو یحیی، به خودش میگوید شناور شو، اما حالا به زودی این آخرین ذرهی قلب از سینهش جدا خواهد شد. هشت اژدها بر اوراق سفینه نگاهش میکنند، گرسنه، با چشمهای یک میلیون معتاد H… قلب جدا میشود.
زبالههای آلومینیومی در خلا رهایی آشوب را با خود حمل میکنند. خوشحال است که حالا به آشوب خواهد پیوست. درخشش خورشید را روی آخرین پارهی قلبش میبیند، روان در عدم، اژدها باشمو میآید تا آخرین تکه را ببلعد اما پیش از او، این عروس از کجا آمده، بیجهاز تنفسی با تورهای روان لباس معلق در فاصلهی میان او و ارابهی متروکمانده، این عروس آیا در رانهای او و در محفظهی هوای بسته به پشتش مخفی شده بود و حالا بیرون آمده، که در خلا دهان باز میکند و به عوض باشمو پسماند قلب یحیی را میبلعد، تا فضانورد سالخوردهای که اوست به درختِ بینهایتِ مو بدل شود، هزار شاخه در سختجامهی فضایی، شناور برای ابد.
در کانکس چشم باز میکند. صبح فرارسیده، نفسش به سینه برنگشته و درد در شکمش شدید است و در نخستین نورِ پاییزی، اینجا در زمینهای میان جادهای، بالا میآورد. مزهی داروهای سرماخوردگی کودکان و مزهی این صبحِ زود برای او یکیاند. به اطرافش نگاه میکند. یکی از دلایلی که هرگز در هیچ درسی نمرهی کامل نمیگیرد این است که خانواده را خوانواده هجی میکند. در چشمهای ضعیفشدهش رنگها در آتشند و کش میآیند و هالهای میسازند که وجود ندارد. پاهاش را نمیتواند حس کند، درد بالاتنهش نعرهکش است. آثارِ سوزنی که در دستهاش جا گذاشته بودند هنوز پیدا بود. بهناز به پهلوخوابیده کنارش افتاده، خون از گوشش بیرون خزیده، و در بسترهای منفجرشده از نور هشت مردزنِ اورساگ در خوابند، ردیفِ زیردامنیهاشان در صبح به رنگ چوب، زیباست. علیرغم بوی کانکس، صورتهای خوابیدهی اورساگ، در آرایشهای روانشده و مخروبه، زیباست. از پنجره به بیرون نگاه میکند و آسمان پاییزی کمارتفاع است و از ابرها پوشیده. احساس میکند میتواند با چشمهای بسته از خوشی تا دوردستها بشاشد. بیرون که آمد کسی از بازماندگان جشن در زمینها پایین آواز میخواند و ماشینهای جنگ بیدار تماشاش میکردند.
اینطور بود که مثل زاگرئوس برای فرار از هیولاها، بارها جسم عوض کرد و وقتی صبح فردا به بینالملل سوم رسید، چهرهی مونا چ. را بیمعطلی بازشناخت و گلیچِ نقشِ فرش در او مرد. سرنوشتِ همهچیز، اینطور بود که تغییر کرد، با دخالت اورساگ.
-
خب! من کامل نخوندمش متاسفانه، دیگه استامینام تموم شد دی: منتها تا جایی که خوندم(تا اون جایی که باشمو از اورساگام خودش رو معرفی می کنه، تا سرهمون دیالوگ) برعکس اسپیوناژ، خوشم اومد! که باعث تعجب خود منم شده این دی: یعنی به نظرم پلات و روایت اسپیوناژ در مقایسه با این بخش جذاب تره، خیلی هم جذاب تره، یعنی اگه یکی بیاد به من خلاصه جفتشون رو بگه من صددرصد اسپیوناژ رو انتخاب می کنم. منتها دلیلی به که نظرم باعث شده از این تیکه خوشم بیاد و از اسپیوناژ خوشم نیاد اینه که این تیکه رو خودم با سرعت خودم خوندم و یه چیزی نزدیک به چار ساعت طول کشید دی: این یعنی این که جاهایی که نمی فهمیدم رو قشنگ سرشون مکث می کردم برمیگشتم عقب، می رفتم جلو، یه کم روشون فکر می کردم و پوینتشون رو می گرفتم. از طرف دیگه راوی اینجا اول شخص بود و من دوس داشتمش برخلاف اسپیوناژ. یه چیزی هم که به شدت و به شدت جذاب بود، این قرار گرفتن یارو تو بدن پسره و دوگانگی و مالیخولیایی بودن قضیه بودش. یه جورایی خمار می کرد ادم رو اینقدر که لذت بخش بود. یا مثلا با اون قسمتی که پسره میره پیش خواهره و خواهرش اون روایت باباهه رو تعریف می کنه…اصا عالی بود دی: خیلی خیلی استادانه نوشته شده بود. اصا خود بک گراند باباهه هم معرکه بود(این که تو آینه و…).
و اگه به خرفستران اشاره نکنم باید که برم بمیرم دی: چه قدر کول و چه قدر بدیع بودن! اون فاز قداست طوری که داشتن، اون فازی که مسابقه می ذاشتن و مثلا یاروهایی که می ترکیدن رو هم با خودشون می بردن، اون فاز جمع شدن مردم براشون…اوه شت! خیلی خوب بود خیلی!
و جا داره به دیالوگات هم اشاره بکنم دی: احتمالا جزو طبیعی ترین دیالوگایی بوده که خوندم دی: براوو اصا
راستش الان که دارم این کامنت رو می نویسم، هرچی که فکر می کنم نکته ی منفی خاص به نظرم نمیاد. بی تعارف می گما! یعنی خب اره من یه کم موقع خوندنش اذیت می شم که هی باید پاز کنم و یه کم فکر کنم که جملات رو بهم وصل کنم، منتها وقتی که این کارو می کنی و زیبایی قضیه رو می بینی، به نظرم می ارزه دی:
حالا به امید کتهلو من این بخش اخرش رو هم می خونم بازم میام نظری پرتاب می کنم دی:
گامباته دی:-
شت حالا که می بینم، خیلی چیزای خوب دیگه ای هم داشت دی: قضیه ی دفترچه ی پسربچهه و رنک بندیه، قضیه ی اون بازی واقعیت مجازی، قضیه ی توجیه پسره برای چاقیش و … دی: وقتی خوندم باید یه کامنت گنده دیگه پرتاب کنم حتما دی:
-