کارآگاهان خصوصی همیشه هم کلاه شرلوکی بر سر ندارند
کارآگاهان تقریباً از ابتدای سنت داستانسرایی با ما بودهاند و نقش پررنگی در پیشبرد داستان دارند. بزرگترین کارآگاهان جهان فیکشن کدامها هستند؟
۱.
از همان ابتدای قصهگویی، توانایی حل معما و رندبازی در آوردن صفتی برتر بوده برای شخصیت اول. اینکه بشود پیدا کرد قاتل کیست. دزد که بوده. کدامیک از زوجین به دیگری خیانت کرده. مادر این بچه کیست. این چیزها نمودی از بزرگی و هوشمندی و برتری شخصیت اول داستان است. ولی با پیشرفت شخصیتها، تبدیل شدنشان از سنخ به شخصیت، اهمیتیافتن داستان پسزمینه در ماجراهایشان، جلوهگر شدن فمفتالها و رئیسهای مافیا و شرکتهای کورپوریشن چندملیتی و درنهایت تبلور جهان سایبری، داستان معمایی و کارآگاهی هم دچار تغییر میشود.
اما میشود با در نظر نگرفتن جزئیات، داستانهای کارآگاهی و کارآگاهشان را به سه گروه تقسیم کرد. کارآگاههای حکیم، کارآگاههای دانشمند و کارآگاههای تکنوکرات.
کارآگاه به مثابه حکیم
زنی از قبیله یهود به نام شوشنا از سوی بزرگان قوم به بیعفتی متهم میشود و محکوم به اعدام. اما پیش از اینکه زن را اعدام کنند، مردی به نام دانیال از مدعیان میخواهد که به او اجازه دهند شاهدان را مورد بازجویی قرار دهد و از صحت ماجرا مطمئن شود.
دو شاهد که به بیعفتی زن معترف هستند، به صورت جداگانه مورد بازجویی دانیال قرار میگیرند. دانیال ازشان میخواهد که درختی را که در زیرش شوشنا را دیدهاند، توصیف کنند. اما برای اینکه دو مرد را تحت فشار قرار دهد، با حالتی آهنگین(که در یونانی ممکن است و بنده سعی میکنم در فارسی هم سیمولیتش کنم) ازشان سوال میپرسد و آن هم با تهدید اینکه اگر دروغ بگویی، یک فرشته از وسط نصفت خواهد کرد. از اولی میپرسد: «خب حالا لوتی این درخته چی بود؟» شاهد میگوید: «بلوط بود داداش بلوط بود!» از آن یکی میپرسد (مثلاً): «ابوی این درخته چند جیر بود؟» و شاهد هم پاسخ میدهد که: «اخوی قطعا انجیر بود.» (من خیلی سعی کردم لحن آهنگین قضیه را دربیاورم. ولی خلاصه شما بدانید که یونانیاش بهتر است و جناس و ایهام دارد.)
و همه میدانند که انجیر و بلوط خیلی از نظر اندازه با هم فرق دارند. یکی قائم است و دیگری خموده. یکی سیخ است و آن یکی پژمرده. القصه تحت فشار فرشتگان اره به دست و ریتم آهنگین سوالهای دانیال، شاهدان دروغشان را لو میدهند و پاکدامنی شوشنا بر همگان مبرهن میشود و دو دروغگوی اخاذ به سزای عملشان میرسند.
این حکایت که شرحش رفت را در حکایات دانیال نبی میتوانید پیدا کنید. همترازش داستانهای بسیاری در شرق دور و خاورمیانه هم میشود یافت. مثل حکایتهای جعفر بن یحیی، وزیر هارونالرشید عباسی، که خودش خیلی هم مایل به حل معما نبود، ولی به زور و ارعاب هارونالرشید(که جعفر اگر فلان کار رو نکنی، ظرف سه روز اعدامت میکنم) هر بار سعی میکرد معمایی را حل کند.
یا مثلاً حکایتهای قاضی دی مربوط به قرن هجدهم چین که مترجم هلندی روبرت فن خولیک به غرب معرفیاش میکند و به سنت مترجمان آن دوران، حکایاتی مصنوع میکند براساس ماجراهای این کارآگاه چینی دوران مینگ.
یک تفاوت بارز میان این کارآگاهان شرقی و کارآگاهان بعدی وجود دارد؛ هر دو یک سری داستان درمورد حل معمای غامض است. خیلی وقتها حکایت غامض مورد بحث تنها متوجه حل کردن یک پازل است. از آن دست پازلهایی که مثلاً در بازیهای رزیدنت اویل هم میبینید.
اما توی این داستانها بیشتر تمرکز متوجه حکیمی است که حکمت خود را به نمایش میگذارد و گاهی هم اتفاقاً از امداد غیبی برخوردار است. برخورد با معما و راه حل، بیشتر از منظر رندی است. یعنی شخصیت اصلی داستان بیشتر از اینکه باهوش باشد، یا لزوما روند حل معما را به ما نشان بدهد، با رندی و حکمت معما را حلاجی میکند. مجموعاً شخصیتپردازی و جوهر حرف و مخلص کلام در مورد این مدل کارآگاه را مثلاً میشود در خلال شعر لسان غیب هم اینطوری ردگیری کرد که: مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش/کو به تأیید نظر حل معما میکرد. گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم/گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد. القصه این که، دیگر روند حل معما مورد نظر نیست. موضوع برقراری عدل الهی به واسطه آدم خوب و عادل است. بازگشت نظم به جهان آشفته از طریق مقهور کردن رندی منفی به واسطه رندی مثبت. پاسخ رندانه دادن، سرگرم کردن، اغفال شنوندهی داستان و به طرفهالعین و لطایفالحیلی گشادن گره داستانی.
اما چنانچه خواهید دید، در عنفوان ادبیات گوتیک و در کشاکش درگیری میان جهان مدرن و تتمه جهان ماوراءالطبیعه و اضطراب استقرار علم و علوم تجربی بر جهان، نوع دیگری از کارآگاه سر برمیآورد.
کارآگاه به مثابه دانشمند
اواخر دوره ویکتوریا در اروپا و وسترن در آمریکا، حالتی است که فقط میشود به واسطه کلاسوس توصیفش کرد. هیولایی عظیم را تصور کنید که یک پایش در جهان سنت و باور ماوراءالطبیعه است و اینکه ته باغ یک پری هست که چنین میکند و چنان. پای دیگر این کلاسوس بر سر قارهای تازه مکشوف است به نام علم تجربی و تجریدی. علمی که بر پایه مشاهده مستقیم و آزمایش استوار است و بازآفرینی نتایج را برای واقعی بودن چیزها لازم میداند. این قضیه به داستانهای این دوره نیز کشیده شده. چنانکه در داستانهای آدمهایی مثل ادگار آلن پو و مری شلی و اچ پی لاوکرفت و این مدل نویسندهها هم میشود ردپایش را دید.
قهرمان داستانهای گوتیک، گاه کارآگاه پلیس، گاه تنها شاهدی دهشتزده، حالا در جهانی بینابینی به دنبال کشف معماست. گاهی این معما یک سمتش سوپرنچرال است. مثل داستانهای لاوکرفت. که کارآگاه میرود رمز قتلهای فرقهای را کشف کند و یکهو به یک اهریمن سومری باستانی برمیخورد که از خواب دههزار ساله برمیخیزد و جهان را مسخر میکند. یا هیولایی از گور برخاسته را بر جای قاتل باید زندانی کند.
جلوهی ماورایی داستان به کنار، یک چیز مهمی هست که کارآگاههای ادگار آلن پویی را از کارآگاههای هزارویکشبی جدا میکند. و آن تبیین روش کشف جنایت است. حالا دیگر کارآگاهها روند کشف جرم را که منوط به مشاهده است، به شما نشان میدهند. مثلاً آگاتا کریستی یک کتاب تمام را به وصف شخصیتها میپردازد و پوآرو را نشان میدهد که چطور با آن قد کوتاه و کفشهای چرمی دورنگ و سبیل قلابیاش توی زندگانی مردم فضولی میکند و تهش، همه را جمع میکند و ظریفانه روند جنایت را شرح میدهد. خیلی وقتها بلوف میزند. خیلی وقتها خودش هم نمیداند تحقیقاً چه کسی این کار را انجام داده. ولی همان بلوف زدن را هم روشمند انجام میدهد. شرلوک هولمز درواقع یک دانشمند است که از طریق علم مشاهده و همراه کردنش با حدس و گمان حاصل تحقیق، در حین حماسه شهری جذاب و دزدِ دریاییطوریاش، حل معما میکند.
همه این تمایل به علم برای حل معما هم برمیگردد به تغییر عمدهای که در نقاط لذت خواننده شکل گرفته است. اگر یک زمانی شنونده داستان معمایی، از رندی شخصیت اصلی لذت میبرد و در پی این بود که شخصیت اصلی با حقهبازی و شیطنت خاطیان را رسوا کند، حالا با چرخش دوران، آزمایشهای شیمی و فیزیک فارادیطوری لذتبخش است. مردم جمع میشوند سخنرانیها و آزمایشهای علمی کریسمس فارادی را در موسسه سلطنتی علوم ببینند. مردم برای شرکت در نمایشگاه بینالملل پاریس دست و پایشان را حاضرند بدهند(که به مدد آلبرت فیش به این خواستهشان هم میرسند). جهان در تصرف عصر روشنگری است و همهی لذایذ و اضطراب و جذابیتی که علم و پوزیتیویسم در اثنای ورود به قرن بعدی دارد عرضه میکند.
داستان هنوز درونمایهای نزدیک به ماوراءالطبیعه دارد، خاصه در داستانهای بلکوودی که پو و همدورهایهایش مینویسند. اما مثلاً در داستانهای آرتور کانن دویل و داستان «آخرین دراکولا»، از همان هم هجرتی تمام صورت میگیرد. سگهای جهنمی باکسترویلی در کار نیستند. دراکولایی نیست. هیچ روحی در کار نیست که مردهای خائن را به سزای اعمالشان برساند. همه چیز تئاتر چینیهاست. شعبده است. امر غریب است. اما امر شگرف نیست.
این وسط از همان داستانهای حماسهشهری کانن دویلی، داستانهای نوآر هم پیدا میشوند. داستانهایی که تویشان حل معمایی رخ نمیدهد. بیشتر در مورد محاق شخصیتها و استحاله و مسخ شدنهاست و در مورد داستانهای شهری و وحشتهای پساجنگِ جهانی. کارآگاههای این دوره که معمولاً ساخته دست دشیل همتها و ریموند چندلرها هستند، مردان خیاباناند. آدمهای کف بازارند. توی بیابان مار خوردهاند. توی جنگ لااقل ۱۲ تا فریتز کشتهاند. اینها بابابزرگ تغییر بعدی کارآگاهها هستند. کارآگاه به مثابه تکنوکرات بدبخت.
کارآگاه به مثابه تکنوکرات بدبخت
با تغییر اساسیای که در داستانهای ژانری ایجاد میشود(بهخصوص با کنار رفتن بحث ادبیات فاخر و ادبیات زرد در نقد ادبی و روی کار آمدن روشهای نقد منطقیتر)، داستانهای جنایی هم سمت کارآگاههای پیچیدهتر میروند. کارآگاههای ناخرسندی که یک جورهایی ترجیح میدهند اصلاً جنایت به سرانجامی نرسد. قاتل پیدا نشود. اگر بشود هم از دانستن ماجرا به رهایی نخواهند رسید.
مثل وقتی که آن بیخانمان یکی از داستانهای چندلر متوجه میشود که رستورانی هست که گوشت بیخانمانها را سرو میکند و درضمن شب جمعه هم همان گوشت را خیرات میکند برای خود بیخانمانها. همه اینها را هم خود رئیس رستوران برایش آشکار میکند و بهش میگوید: «حالا برو به هر کسی میخواهی بگو. کی باور میکند حرف بیسروپایی مثل تو را؟» درنهایت هم دانستن راز جنایت در داستان نوآر، باعث رهایی نمیشود. شعفی در بر ندارد. مثل بقیهی داستانهای جنایی خواننده را به کاتارسیس نمیرساند.
این مدل داستانها ظهور شکل تازهای از کارآگاه خصوصی است. تا قبل از این برای حل جنایت ارزش قائل بودند. حالا در خرتناق شهر کبرهبسته که شمشیر را برای کارآگاه قصه از رو بسته، کسی برای حل جنایت ارزش قائل نیست. فقط سالم به انتهای ماجرا برسید. جانی و جنایتکار هم اگر دررفت، چه باک. موضوع این نیست که در دنیایی که هیچ عدالتی توش نیست، عدالتی که از تو کرم خورده، محقق شود. مهم نیست جنایت به مکافات ختم نشود. مکاشفه مهم است. سفر شهری مهم است. توییست شخصیت مهم است. مجدداً همانطور که متوجه شدید نقطه لذت روایت تغییر میکند.
شخصیت لگدخوردهی کارآگاه را حالا اگر بردارید و بیاورید در جهان جدید، در جهان سایبری، در جهان تکنوکراتها، تبدیل میشود به ادبیات سایبرپانک. ادبیاتی که کارآگاه خصوصیهای فیلیپمارلوطوری جذاب بسیاری را به ما عرضه کرده. شخصیتهایی مثل کُروُو و بتمن و آدام جنسن.
آنچه برای این شخصیتها مهم است، حالا ترکیبی است از سفر شهری و رندی تکنولوژیک(مثلاً هکر بودن) و دیگر کسی هم برایش مهم نیست که سوسیس را چطوری میسازند.
۲.
کارآگاهان خصوصی توی هر رسانهای که فکرش را بکنید، سرک کشیدهاند. یکی از اولین کارآگاههای تاریخ را سوفوکل در نمایشنامه اودیپوس رکس خلق میکند. اودیپ طی دههای متمادی به دنبال قاتل پدرش و مادر واقعیاش است و دست آخر طی فراز و نشیبهای بسیار و بازجویی شاهدان ماجرا و مجموعهای از امدادهای غیبی (دئوس اکس ماکینا) پی میبرد که خودش قاتل است! (عه نباید اسپویل میکردم؟!) این گستردگی حضور باعث میشود که با هر جور از رسانهای هم که سروکار داشته باشید، دست آخر گذرتان به یکی از این مردان و زنان ذرهبین به دست خورده باشد.
حالا در ادامه قصد دارم در مورد ۱۰ کارآگاه خیالی صحبت کنیم که در رسانههای مختلف، از گیم تا کمیک تا سینما و ادبیات، جان گرفتهاند. لازم به ذکر است که این لیست نه در مورد بهترین کارآگاههای دنیاست نه لزوماً حق مطلب را در مورد ادبیات جنایی ادا میکند. صرفاً در مورد ۱۰ کارآگاه است که به شخصه دوستشان دارم و فکر میکنم برای خیلی از شما هم خاطرهانگیز باشند. از سویی اسمهایی در این لیست هستند که شاید کمتر به چشم کارآگاه بهشان نگاه شده باشد. اما واقعاً کارآگاه هستند و اگر چه کلاه شرلوکی بر سر ندارند، لااقل همهی سه شرط کارآگاه بودن را به قول شرلوک دارند. مشاهدگران خوبی هستند، استنتاج بلدند و در ضمن دانش وسیعی در مورد کاری که میکنند دارند.
بتمن
شاید اکثر شما به جنبههای بزنبهادری بتمن خیلی بیشتر اهمیت بدهید. یا اینکه اندازه کارآگاه گجت دم و دستگاه به خودش وصل کرده.
ولی چیزی که بتمن را وارد این لیست کرده، به نظرم دو چیز است. اول فضای داستانهای بتمن است، که از یک دورهای به بعد مشخصاً حالوهوای نوآرتری به خودش میگیرد. فضای تیرهای که بهخصوص با شخصیتمنفیهای داستان و سایکوزهای گوناگونشان تقویت میشود. بهجز این فضای تیره و گوتیک/نوآر، اگر گیمهای بتمن را بازی کرده باشید، میدانید که یک بخشی از قابلیتهای بروس وین، مربوط است به ذهن کاوشگرش که مثل شرلوک هولمزی مدرن در حال حدس و گمان است.
این ذهن آماده در کنار ابرکامپیوترهایی که در اختیار دارد، به بتمن اجازه میدهد یکی از موفقترین کارآگاههای تاریخ باشد. او نه فقط شرورهای گاتام را سر جایشان مینشاند، که برای شکست دادن همه اعضای جاستس لیگ هم نقشه دارد(یعنی در صورتی که بخواهند آدمهای بدی شوند و مدیونید اگر فکر کنید بتمن پارانویای شدید دارد که به مشکلات رهاشدگی abandonment issues و قتل والدینش برمیگردد). اگر هنوز بتمن را تجربه نکردهاید، یا فیلمهایش را دیدهاید و حالا میخواهید بدانید بعدش سراغ چه چیزی بروید، به شما پیشنهاد میکنم به سراغ چهارگانه بازیهای بتمن جدید بروید که همگی به صورت جهانباز هستند و روی وجه جنایی و کارآگاهی بتمن هم کمی تأکید بیشتری دارند.
گرالت اهل ریویا
ویچر یکی از موفقترین شخصیتهای گیم این سالها را دارد. کمتر کسی را میتوانید پیدا کنید که این نیمهانسان نیمههیولای مو نقرهای و چشم طلایی را نشناسد. یعنی اگر به فنبویهای ویچر اجازه بدهید در مورد گرالت برایتان حرف بزنند، ممکن است سه روز ممتد برایتان در مورد خوبیهای ویچر و گرالت صحبت کنند. به عنوان کسی که هر سه بازی را تجربه کرده میگویم که بازی واقعاً خوب است و گرالت هم شخصیت جذابیست که ادامه دادن داستانش کشش لازم را دارد. جذابیت مکشمرگمن و داشمشتی گرالت و ستینگ فانتزی سحروشمشیر و گرافیک لذتبخش بازی سوم و گیمپلی بهبودیافتهی بازی سوم به کنار(دو بازی اول جداً از نظر گیمپلی و گرافیک بد بودند)، جذابترین بخش داستان تلفیق شخصیت سم اسپیدطوری(سم اسپید کارآگاه خصوصی داستانهای دشیل همث) گرالت با ستینگ فانتزی است. ویچر به خصوص ویچر دو یک نوآر غیرمعمول است که در ستنگی فانتزی میگذرد و در نتیجه همین ستینگ فانتزی را هم به التزام بخش نوآر خود به سمت تاریکی و جوی چگال و سنگین میبرد.
خود بازی و روایت ویچر و زیباییشناسی فضایش به هیچ وجه لایت فانتزی نیستند و در نهایت دارک فانتزیهایی سریعترازحدمعمول هستند که با فواصل درگیریهای سیاسی و منازعهی قدرت گیمآوترونزی و دیالوگهای بازجوموآبانهی گرالت در زندگی سوژههایش، میشکنند. بازی به خصوص یک معمای به ظاهر غیر قابل حل محوری دارد. گرالت کیست و چطور به اینجا رسیده است و چطور میتواند گذشتهاش و حافظهای را پس بگیرد.
اکثر بازیهای آرپیجی یک وجه حل مسئله و استنتاج دارند. به خصوص بازیهایی که دیالوگمحور هم میشوند. مثلاً اکثر بازیهای بایوور و بتسدا به این سمت رفتهاند که عناصر کارآگاهی را در بطن خود جای دهند. آنچه با مشاهده و استنتاج به دست میآورید و آنچه با کسب دانش از خلال مطالعهی کتب درون بازی عایدتان میشود. در نهایت حل مسئله و کارآگاهبازیدرآوردن در بازیهای آرپیجی یکی از مفرحترین بخشهای چنین بازیهاییست.
دکتر هاوس
اگر شرلوک هولمز یک پزشک شل در بیمارستانی خصوصی بود چکاره میشد؟ درست حدس زدید، متخصص تشخیص. علم تشخیص در پزشکی احتمالاً یکی از ترسناکترین و حساسترین بخشهای علوم درمانی است. این که هر بیمار دقیقاً چه بیماریای دارد و درمانی که باید برایش در نظر گرفت چیست، به قدری حساس و دلهرهآور است که ۱۲ سال درس خواندن پزشکها را توجیه میکند. و با این وجود و با وجود تمامی آموزشهای فشردهای که پزشکها به صورت شبانهروزی میبینند، باز هم اشتباه در تشخیص پزشکی بسیار شایع است.
گرگوری هاوس در چنین شرایطی ناجی شما خواهد بود. او متخصص علم تشخیص یا دیاگنوز پزشکی است برای همین در منش و قامت و جامهی شرلوک هولمزی مدرن وارد میشود و حتا برای خودش یک واتسون هم دارد که اسمش ویلسون است.
هاوس سریالی بینظیر است که به خصوص در کشف و آزمایش بازیهای فرمی بسیار پیشروست و خوشبختانه به خاطر این شجاعتش توسط کمپانی سازنده کنسل نمیشود. چون کمپانی سازندهاش فاکس نیست.
ادی ولینت
اگر طرفدار لونی تونز باشید، احتمال دارد فیلم «چه کسی برای راجر رابیت پاپوش ساخت؟» را دیده باشید. ترکیبی از فیلمهای نئونوآر و کارتونهای لونی تونز. شخصیت اصلی این داستان ادی ولینت، یک کارآگاه شکستخوردهورشکسته است که برادرش به دست کارتونها کشته شده. ادی تمام زندگیاش را سر پیدا کردن قاتل برادرش میگذارد، ولی تهش به هیچجا نمیرسد. تا اینکه یک مشتری کارتونی به اسم راجر رابیت به تورش میخورد که به همسرش، جسیکا رابیت، شک دارد.
ادی تهوتوی قضیه را درمیآورد که بله سروگوش خانم رابیت میجنبد و از قِبَل همین ماجرا پا به تور عنکبوتی پیچیده از جنایات و خیانتها میگذارد که درنهایت نزدیک است که جانش را بگیرد.
داستان به نظرم یکی از بهترین هجوهای ممکن سینمای سنگین نوآر است. شما فرض کنید فضای ۱۹۳۰ را که تویش قصههایی مثل «خواب بزرگ» در جریان هستند، بگذاریم کنار دنیای ولنگار لونی تونز. ادی ولینت هم راستش آدم جدیای است و کلاً با خلوضعبازی میانهی خوبی ندارد. حالا این کارآگاه به قولی هاردبویل باید برای حل معما در جهان لونی تونز خلوضع شود.
اگر از ادبیات جنایی سنگین لذت میبرید، ولی درضمن با نئونوآرهای برادرهای کوهن و ریچارد براتیگان هم میانهی خوبی دارید، حتماً این فیلم/کارتون را ببینید.
ریک دکارد
فیلم «بلید رانر» براساس کتابی ساخته شده به اسم «آیا اندرویدها خواب گوسفند برقی میبینند؟». این کتاب نوشتهی فیلیپ کی دیک، فیلسوف گاراژی معروف آمریکایی است. دیک یکی از ماهرترین جنایینویسهای موج نوی علمیتخیلی است و شخصیتهایش هرچند از ابتدا کارآگاه خصوصی نیستند، ولی بهخوبی در محیط جنایی رشد و تبلور دارند.
حالا تصور کنید یک همچین نویسندهای با چنین مهارتی در تصویر کردن فضاهای جنایی و سایبرپانک، یک داستانی بنویسد که برخلاف همیشه، شخصیت اصلیاش یک کارآگاه بازنشسته و جایزهبگیر فعلی است. دکارد متخصص شکار اندرویدهاست؛ رباتهای انساننمایی که تقریبا از انسان واقعی غیرقابل تمیز هستند. محیط داستان مثل غالب داستانهای دیک یک محیط دکوپانک است که در آن آدمها فضای ناشناخته را تصرف کردهاند و حالا درگیر تبعات این تسخیر فضا و ساختن هوش مصنوعی هستند.
دکارد فیلم و کتاب یک تفاوت عمده دارند. در فیلم شما شاهد آدمی هستید که با تمام قدرت در برابر موج تغییرات ایستاده است. کت قهوهای پوشیده و دارد نودل میخورد. خودش را به هر زوری شده، از پلیس مخفی میکند که دیگر برایشان کار نکند. دکارد کتاب اما شخصیتی است که سیر و سلوکش را دارد طی میکند و در روند تزکیه قرار میگیرد(درست مثل همهی شخصیتهای دیک) و حالا قرار است بعد از منزه شدن، مجدداً عاشق همسرش شدن، حل کردن معما و بازگردادن چیزها به حالت پیشین، واقعیت جهان شگفتانگیز نو را بپذیرد.
همه اینها به کنار، اگر مثل من از سرسپردگان فیلیپ کی دیک یا هریسون فورد هستید، کتاب و فیلم را از دست ندهید. اگر طرفدار ادبیات سایبرپانک هستید، بد نیست سری بزنید به سرچشمهی این ادبیات. اگر طرفدار داستانهایی مثل «ماتریکس» و «اینسپشن» هستید که در مورد واقعیت و خیال هستند، فیلیپ کی دیک و آثارش را به شما پیشنهاد میکنم.
هوتارو اورکی
هوتارو اورکی شخصیت انیمهی Hyouka است. انیمهای ۲۲ قسمتی که سال ۲۰۱۲ پخش شده. باید اعتراف کنم من عاشق انیمههای اسلایس آو لایف هستم و درنتیجه هر انیمهی احمقانه دبیرستانی را که دستم بهش برسد، میبینم. انتظار خاصی هم از این انیمه نداشتم، تا اینکه قسمت اولش را دیدم.
هوتارو اورکی یک یاروی تنبل معمولی دبیرستانی است که بیشتر عمرش را در خانه به چرتزدن میگذراند. معمولاً هم به سبک خرس کوالا ترجیح میدهد انرژیاش را ذخیره کند و یک موقع خرج کار اضافهای نکند. اما با وجود این ظواهر گولزننده، در درون سینهی هوتارو قلب یک کارآگاه خصوصی قهار میتپد در حد و اندازهی هرکول پوآرو.
قضیه از اینجا شروع میشود که قرار است کلوپ شطرنج را به علت کمبود عضو ببندند. خواهر هوتارو ازش خواهش میکند و یحتمل تهدیدش هم میکند که به عضویت کلوپ مذکور درآید. درنهایت هوتارو عضو کلوپ میشود. ولی تنها کاری که نمیکند، شطرنج بازی کردن است. کلوپ شطرنج به همراهی هم شروع میکنند به حل کردن معمایی که از عمرش ۴۵ سال میگذرد و این وسط مشکلات عجیب و غریب مدرسه را هم به روشهای کارآگاهطوری حل میکنند.
راحتترین توصیف این انیمه و شخصیت اصلیاش اینطوری میشود: اگر هرکول پوآرو را دوست دارید، ولی درضمن ناراحتید که چرا به صورت انیمهی ژاپنی ساخته نشده، باید بگویم که دست از زاری و استغاثه و بستنشینی دم در استودیو سانشاین بردارید و بروید این انیمه را دانلود کنید. هوتارو دقیقاً پیرو سنت داستانی کریستی ساخته شده است و معماهایش به قولی همان گشایش کلاف جنایت در باغ گل سرخ است.
سم و دین وینچستر
واقعاً که فکر نمیکردید سم و دین را از یاد برده باشیم؟ سم و دین دو تن از محبوبترین آبنباتهای چشمی دنیای سریالهای آمریکایی هستند و سالیان متمادیست که به صورت نوبتی به جهنم میروند تا سلامی هم خدمت شیاطینی کرده باشند که مدام به جهنم میفرستندشان.
سم و دین متخصص امور سوپرنچرال هستند و عملاً به صورت کارآگاه خصوصی هم کار میکنند ولی معمولاً به جای اینکه مشتری بهشان زنگ بزند و ازشان درخواست کند که سر کار حاضر شوند، به صورت گذری رد یک موجود سوپرنچرال را میگیرند و سعی میکنند و با کنار هم گذاشتن سرنخها، به هویت موجودی که درگیرش هستند پی ببرند. بیشتر فاز کارآگاهی داستان هم در ده الی بیست دقیقهی ابتدایی هر قسمت از سریال میگذرد که سم و دین سعی میکنند متوجه شوند دقیقاً با چه موجودی سر و کار دارند. بعد از این که برادران وینچستر متوجه شدند که با چه موجودی سروکار دارند، فاز شکار و تلهگذاری آغاز میشود که به نظرم به اندازهی بخش کارآگاهی داستان جذاب نیست.
خود سریال سوپرنچرال با وجود بودجهی حداقلی و غیرقابل ذکرش یکی از موفقترین سریالهای تلویزیونی است و از قضا بازیهای فرمی و ژانری جذابی هم با وجود این بودجهی کم به نمایش گذاشته است. شخصیت سم و دین هم با وجود کلیشهای بودن، از آزادی و بیبندوباری لذتبخش انیمهطوری برخوردار است که به شدت برای دو کارآگاه جوان مناسب است.
لیان اس کندی
هیچچیزی بدتر از این نیست که روز اول کاریتان در یک شغل جدید، زامبیها حمله کنند و شهر را تسخیر کنند. راکونسیتی که به نظرم در جریانش هستید، یک ربطی به بازی رزیدنت اویل دارد؛ شهری است که دستاندرکاران شرکت داروسازی آمبرلا در آن دست به آزمایشهای بیولوژیک میزنند. حالا فرض کنید شما روز اولتان است و یک شهر پر از زامبی هم جلوی رویتان. داستانهای رزیدنت اویل معمولاً به این ترتیب شروع میشود که جنایتی رخ میدهد. شخصیت اول از سر اجبار باید به راز جنایت پی ببرد؛ جنایتی که معمولاً منجر به نابودی جمعیت انسانی شده است. کشف جنایت هم باید از خلال پیشروی از میان زامبیها رخ بدهد. با کشتن هر زامبی احتمالاً یک قدم به کشف راز جنایت نزدیکتر میشوید. داستان لیان اس کندی چنین داستانی است.
مجموعه رزیدنت اویل داستان کارآگاههایی مثل لیان است. از جیل و کلیر گرفته تا کریس. به نظرم همهی شخصیتهای قابل احترامی هستند که توی موقعیتهای کشف جنایت قرار میگیرند و اصلاً نقطه قوت مجموعه لااقل تا پیش از عنوان هفتم همین بوده. به نظرم فرمول کارآگاهی موفق همین است. مهم دقیقاً روند کشف جنایت نیست. مهم شخصیتهایی است که شما باهاشان درگیری یکبهیک دارید و همراهیشان میکنید برای اینکه بفهمید چه اتفاقی افتاده. لزوماً برملا شدن قضیه باعث نمیشود شخصیتهای شما باری از روی دوششان برداشته شود. این قضیه مخصوصاً توی داستانهایی مثل رزیدنت اویل که هیچ گشایشی درشان محتمل نیست یا لااقل در افق بلافاصله چنین گشایشی در دیدرس نیست، بیشتر به چشم میآید.
اگر گیمر باشید، دعوت شما به بازی کردن این مجموعه خیلی موضوعیتی ندارد. اگر گیمر نیستید و به بازیهای وحشت معمایی علاقه دارید، به نظرم این سری بهترین سریای است که میشود سراغش رفت.
هری پاتر
دقیقاً درست خواندید. هری پاتر بر پایهی سنت غنی ادبیات بریتانیایی و بهخصوص بخش جناییاش استوار است. از دیکنز گرفته تا کریستی و کانن دویل. اگر احیاناً نیمنگاهی به دیگر آثار رولینگ هم داشته باشید، میبینید که همگی جنایی هستند.
خود هری پاتر هم مجموعهای از جنایتهاست. هر کتاب با یک جنایت عمده آغاز میشود که درنهایت طی یک سفر طولانی یک ساله به گرهگشایی آن میرسیم و کشفش میکنیم. در همین حین هم با تواتری از خردهجنایتها روبهرو هستیم که گاهی حل میشوند و گاهی به کتابهای بعدی حواله میشوند و گاهی هم هرگز پاسخی برایشان نیست.
هری، ران و هرماینی یک تیم بینظیر کارآگاهی هستند که با فضولی، شجاعت، شنل نامرئی، معجون تغییر شکل و کمی شانس، جنایتها را واکاوی میکنند. مثلاً ماجرای تالار اسرار را به یاد بیاورید. یک پروسهی کارآگاهی کامل در این کتاب در جریان است. مجموعهای از قتلها رخ میدهند و پیامهای موهومی بر در و دیوار قلعه نمایان میشوند، چندین مظنون وجود دارند که هری باید بازجوییشان کند. تا اینکه بالاخره با مجرم اصلی در تقابلی رایشنباخطوری روبهرو شود.
تم کلی مجموعه هم بهتدریج از کتاب چهارم به بعد مدام پلیسیتر میشود و هری، ران و هرماینی درگیر ماجراهای خطرناکتری میشوند. هرچند که عملاً از همان کتاب اول شما با مرگ و قتل و اینچیزها سروکار دارید. با مرگ دامبلدور(عه نباید اسپویل میکردم؟!) ولی همه چیز سیاهتر میشود و جو بهمراتب سنگینتر میشود. هری پاتر را هم برای خواندن بهتان پیشنهاد میکنم. بهعنوان یک اثر جنایی خیلی خوب. البته اگر نخواندهاید نمیدانم ۲۰ سال گذشته را دقیقاً داشتید چهکار میکردید.
-
قشنگ بود ممنون