از دومین دارک سولز: نیرو را بطلب باقی خودش میآید
دارک سولز دوم گذار از سبک رایج قصهگوییست و حتا برای مجموعهای همچون دارک سولز، قصهای که میگوید غریب و پیچیده است. داستانی که گوشه چشمی به مکبث دارد.
در ابتدا جهان خاکستری بود و اژدها داشت و درختهای عظیم و زمانی وجود نداشت و همه داشتند برای بار صدم سریال فرندز میدیدند و اژدهایان باستانی حاکم مطلق جهان بودند تا این که ملت آتش ظهور میکند و بر جهان یورش میبرد.
بازی دارک سولز سرآغاز سبک تازهای از بازیهای پلتفورمر/آرپیجی است. ترکیبی از هنر شمشیرزنی واقعگرایانه و تلاشی کارآگاهوارانه برای کشف داستانی مخفی. داستانی که کشفش لذت اصلی بازی است. شاهدش این تعداد عظیم از مقالات هواداری که هر روز برای دارک سولز سر میزند و کانالهای یوتوب متعددی که بهش مختص شدهاند. به نظرم دلیلش میل درونی ما به بازگویی داستان است. و وقتی داستانی چنین رازورزانه را با هم شریک میشویم و از تجربههای منحصربهفرد یکدیگر با خبر میشویم، لذتش دو چندان میشود.
میگویند میازاکی سازندهی دارک سولز وقتی بچه بوده از خواندن داستانهای فانتزی غربی لذت میبرده. اما چون انگلیسیاش خوب نبوده خیلی وقتها توی فهمش از داستان شکافهایی میافتاده. برای همین مجبور بوده برای خودش گمانهزنی کند که توی این شکافها را به چه ترتیبی پر کند. شگفتانگیز است که چطور این تجربهی کودکی را با خودش به جهان دارک سولز آورده و اینطور زیرکانه به ما عرضه کرده. حالا ما هم باید به مثابه میازاکی جوان در مورد داستان کنکاش کنیم-لذتی که در کمتر بازیای نصیبمان خواهد شد-و سعی کنیم شکافها را پر کنیم. به واقع به مثابه پلیسی که به محل جنایت میرسد(شاید صدها سال بعد از پایان جنایت) و باید بفهمد چه شده است. و سرنوشت خودش هم به جنایت پیوند خورده است.
نوشتهای که پیش رو دارید در مورد بازی دارک سولز ۲ است. ولی لزوماً پرداختی به داستان پسزمینهی بازی نیست. حداقل نه در قسمت اول مقاله. منظور از بازی دو هم آخرین نسخهاش است که طی آن بازیکن باید به عملیات اسکولاستیک نسبت به گناه آغازین بپردازد. عنوانی برازنده چرا که برخلاف بازی سوم که بیشتر روی کتککاری متمرکز شده و بازی اول که داستانش خیلی واضحتر است، این بازی در مورد عملیات کارآگاهی به قصد درک کردن مفاهیم عمدهی جهان دارک سولز است. و این مقاله گزارشی از آن تحقیق برای کشف واقعیت است.
خیلیها توی سر این بازی زدهاند که داستانش مسخره است و مکانیکش بد است و محیطش اشکال دارد. به شخصه معتقدم این بازی ادامهی خوبی بود برای بازی اول و اگر نه در مکانیک که در داستان از بازی اول چندین مرحله پیشی میگرفت. داستان بازی اول پر از گوشهکنار برای کشف کردن بود، بازی دوم شما را گول میزند که ممکن است بفهمید چه اتفاقی اینجا افتاده. شما امیدوارانه به قصد کشف جنایت به پیش میروید. اما حقیقت جنایت همیشه از شما گریزان است.
ولی طبیعت بازی دارک سولز این است که داستانش را در اختیار شما نمیگذارد. تمرکز بازی بیشتر از هرچیز روی مکانیسم مبارزات واقعگرایانهاش است. در کنار این قضیه خیلی وقتها اگر روایت را درک نکنید از ادامهی بازی خواهید ماند. پس درک حداقلی روایت بازی برای ادامهاش لازم است. منتها چقدر میشود روایتی که توسط دهها راوی غیرقابل اعتماد بیان میشود را معتبر قلمداد کرد؟ پس تنها میشود گمانه زد.
عملیات اسکولاستیک به قصد کشف گناه آغازین
همانطور که در مقالهی مربوط به دارک سولز یک گفته شد ابتدا خاکستری مطلق بود و زمانی وجود نداشت و اژدهایان باستانی جهان را زیر سلطهی بالهایشان داشتند. کسی نمیداند این حالت از کی شروع شد و تا کی ادامه یافت. وقتی زمانی در کار نباشد پرسیدن این سوال کمی مسخره است. ولی جهان در حالتی از کمال قرار داشت که یعنی نه مرگی بود و نه زندگی و نه نوری و نه حتا تاریکی.
آن طور که از سینماتیک بازی اول میشود حدس زد بجز اژدهایان و درختهای باستانی، موجودات دیگری هم در جهان زندگی میکردند که همان پیگمیها بودند. پیگمیها یا همان انسانوارهها محفظههایی خالی بودند که در جهان زیرین زندگی میکردند و بیشتر وقتها روی کف زمین افتاده بودند. این را هم توی سینماتیک میتوانید ببینید. تا این که شعلهی نخستین سر میزند. این شعله مرگ و زندگی را برای اولین بار به جهان میآورد. کسی نمیداند چرا شعلهی کذایی شعلهور میشود ولی اگر شعلهای نبود جهانی هم به وجود نمیآمد. به محض روشن شدن شعله، دو ماهیت به جهان معرفی میشوند. نور و تاریکی. یکی اصیل و دیگری طفیلی. چون همانطور که در بازی دوم میبینیم تاریکی به وجود نمیآید. بلکه نوعی واکنش است به نور. هرچه شعله قویتر باشد سایهای که ایجاد میکند قدرتمندتر است.
پیگمیها به سمت شعله کشیده میشوند و از میان شعله سه خاصیتش را بیرون میکشند. نور به گوین میرسد. فرمانروای آذرخش و پادشاه خورشید و فلان و بیسار و خلاصه آدم خوبهی داستان که شانههای پهن و ریش خوبی دارد و خیرخواه ملت است. خاصیت هرج و مرج و فرّار آتش و ظرفیت بالقوهاش، آن بخش از وجود آتش که غیرقابل کنترل است یا در واقع شعلهی حیات به ساحره میرسد. ساحره و دخترهایش از این خاصیت استفاده میکنند و هنر پایرومنسی را توسعه میدهند. خاصیت مرگآفرین آتش به لرد نیتو میرسد که ارباب مرگ است. این سه خاصیت در وجود سه لرد سول یا ارواح عظیم مجسم میشود. این ارواح منحصربهفرد بدنهای خالی پیگمیها را تحت تأثیر قرار میدهد و آنها را به اشکالی در میآورد که برایمان آشناست. همان سه ارباب بازی دارک سولز که همهجا عکسهایشان را میبینیم. البته در جریان باشید که نیتو اولین پیگمی است که روحش را از آتش بیرون میکشد و گوین سومین. نمیدانم چرا این قضیه مهم است ولی شاید هیچ ریزهکاریای بیدلیل نیست.
این وسط یک پیگمی هم یک روح متمایز از وسط شعلهها پیدا میکند که خیلی شباهتی به ارواح دیگر ندارد. دارک سول. خاصیت این روح این است که به سرعت زیاد میشود و تقسیم میشود و این قابلیت را دارد که بین پیگمیها تقسیم شود. این پیگمی به دلایلی خودش را از لردها مخفی میکند و میشود همان پیگمی پنهان.
دوران نور آغاز میشود و همانطور که میدانیم داستان خیانت سیث پیش میآید و همه میدانیم که چطور گوین بعد از نابودی اژدهایان روح خودش را بین دخترها و پسرهایش تقسیم میکند و ارتشها به راه میاندازد و شاهان نیولاندو را در روحش سهیم میکند. و چنانچه مقالهی نخست را بخوانید از سرنوشت آیزالیت و نیولاندو و انورلاندو و اولاسیل و آرتوریاس بدبخت(صدای گریهی حضار) با خبر خواهید شد.
ولی هر چیزی که آغازی دارد پایانی هم دارد. هرقدر هم شعله قدرتمند باشد بالاخره خاموش میشود. ولی گوین این مسیر طبیعی را برهم میزند و روح عظیم خودش را به شعله پیوند میزند که جهان یک بار دیگر در روشنایی فرو برود. اما این کارش برخلاف روند طبیعی جهان است و در نتیجه جهان در یک لوپ بیحاصل گیر میکند. گوین تبدیل به پیکرهای سوخته میشود و مردمانش هم. و آن ارادهای که ارواح بهشان داده بود ازشان باقی میماند و جسمهایشان منقلب میشود. تا این که یک روز یک آندد برگزیده پیدا شود و ارواح لردها را یک بار دیگر جمع کند توی وجودش که در نهایت بار دیگر شعله را برانگیزد. تا حیات ادامه پیدا کند.
یا لااقل این دروغی است که گوندلین، دختر/پسر گوین، فروغ دروغین آنورلاندو طراحی میکند. این دروغی است که به خورد همهی ما داده میشود. ظاهر قضیه خیلی روشن است نه؟
یک تاریکی وجود دارد و یک روشنایی و ما باید برویم ارواح لردها را جمع کنیم و در لردوسل یا جام بگذاریمشان و بعد شعلهی حیات را باز قوت ببخشیم که ممات و تاریکی از جهان رخت بر بندد. انقدر این متضادها خوب کنار هم قرار گرفتهاند که آدم پیش خودش خیال میکند در یک افسانهی آرتوری گیر کرده است. انگار شوالیه گالاهاد باشیم که به قصد یافتن جام مسیح به سفر قدیسانهاش رفته باشد.
ولی این تصور خیلی زود شکسته میشود. هیچ وقت فراموش نکنید که در دارک سولز همه دروغ میگویند. همه نیت پنهانی دارند. همه قصد دارند چک لیست خودشان را تکمیل کنند و داستان خودشان را به پیش ببرند. و تو ای آندد برگزیده، ای حمال نفرین. تنها وسیلهای هستی برای پیش بردن داستان.
این را تا حدودی در بازی اول میتوانیم درک کنیم. یک جورهایی درک میکنیم که مثلاً آرتوریاس چرا به چنین سرنوشتی دچار میشود. چطور است که مانوس لزوماً موجود شروری نیست. میفهمیم لرد گوین لزوماً آن چیزی که مینماید نیست و میفهمیم جهان نورانی آنورلاندو دروغی بیش نیست. بجز این پلاتهای عظیم، در سطوح پایینتر هم میبینیم که شخصیتها به یکدیگر خیانت میکنند و چقدر بیشرمانه دروغ میگویند. همینجاست که موضوع کارآگاه بودن شما اهمیت بیشتری پیدا میکند. شما واقعاً مجبور میشوید از بین دروغهایی که شخصیتها میگویند به حقیقت داستان پی ببرید. خواه ماجرای دعوای دو مرد راهزن و شرور یا که ماجرای خیانت پادشاه آهنین به همسر مسمومش و همآغوشیاش با گناهکار فراموش شده. تهش همه گرفتار نفرین آنددی هستند وگرنه به فایرلینک شراین کشیده نمیشدند و همه هم فقط یک چیز میخواهند، روح. همان مفهومی که باهاش داد و ستد میکنند و انسانیتشان را ولو در ظاهر حفظ میکنند. حتا بهترین شخصیتها که همان کلریکها باشند که خودشان را وقف فرقهی نور و گوین کردهاند هم قابل اعتماد نیستند که حتا بدترین مردمانند.
پس از میان همهی این دروغهاست که عملیات اسکولاستیک شما برای کشف حقیقت آغاز میشود. اولین سوال هم این است که این نفرین آندد چیست و چطور پا به جهان میگذارد؟
به یاد دارید که در بازی اول مشخص میشود نفرین آندد وقتی سر میزند که گوین شعله را به روح خودش مشعشع میکند. شعلهای که خانم آیزالیت یک بار سرش جنگولک بازی در آورده. یعنی با این که خوب میداند ور رفتن با شعله کار درستی نیست ولی انقدر از تاریکی میترسد که دست در روحش میکند و سعی میکند شعلهی نخستین را التیام ببخشد و در عوض بستر آشوب را به وجود میآورد. وقتی از دور نگاه کنید خیلی هم از خودگذشتگی به نظر میرسد. همانطور که گفته شد داستان انگار از قصد جوری نوشته شده که شما تصور کنید قدم به جهانی تاریک گذاشتهاید که قرار است نجاتش بدهید. همانطور که گوین خودش را قربانی کرد. همانطور که خیلیها بعد از گوین هم چنین کردند. ولی تقریباً در نیمهی دوم بازی میفهمید که چه جنایتهای ترسناکی به دست این لردها و خدایان و رفقایشان صورت گرفته. اینجاست که اگر کمی فراست به کمند داشته باشید صلابت گامتان تقهاش میخورد.
داستان برای ما میگوید که گوین از عصر آدمیان میترسید. از این که تاریکی برجهان حاکم شود. از این که روح تاریکی پیگمی پنهان(که یکی از تجسمهای قدرتمندش را در مانوس و اولاسیل هم میبینیم) متفوق شود. خیلی ساده گوین نمیخواهد پادشاهی شکوهمندش را به دست طبیعت جهان بسپارد. خاصیت آدم است اصلاً. تماشای نابودی چیزی که ساخته برایش سخت است. برای همین گوین برخلاف همهی نشانهها که بهش میگوید هیچ آتشی تا ابد پایدار نیست، روحش را به شعله میسپارد و اینطور هم خودش و هم همهی بشریت را به فنا میدهد. اینطوری سرنوشت بشر به سرنوشت شعله پیوند داده میشود. آدمها مجبورند بخشی از دارک سول که همان هیومنیتی باشد را در شعلههای بانفایر قربانی کنند که تبدیل به Hollow یا همان خالی نشوند. شاید حتا آدمها شک میکنند که این نفرین را خود گوین طراحی کرده باشد. چون با قربانی کردن هیومنیتی آنددها دارند عمر شعلهی تقلبی گوین را افزایش میدهند.
تا این که شما از راه میرسید. گرد راه روی زرهتان. و با خودتان میگویید چرا هرجا میروم این خدایان و شوالیههایشان روی سرم میریزند؟ مگر من آندد برگزیده نیستم؟ چرا هیچکس مرا دوست ندارد؟ بیخبر از این که گوین با پیوند روحش به شعلهها، همه را به جنون کشیده. همهی طفیلیهایش همهی دوستانش و حالا توی این دنیایی که رسماً جنون محض است، خودش تبدیل به پادشاه اخگر شده. راهی ندارید جز این که به کمک رفیق شفیقتان سولیر، گوین را بکشید و به آن نوای غمانگیز خاکستر گوش بسپارید.
در آخر به شما دو اختیار داده میشود. شعله را به روح خویش(یا سولیر) مزین کنید یا راهتان را بکشید و بروید. به عبارتی به شما میگویند یا بگذارید تاریکی بر جهان حاکم شود و شاید جهان بتواند خودش را التیام ببخشد یا که چرخه را ادامه بدهید و گناه گوین را تکرار کنید. ولی باید به یاد داشته باشید که اگر شعله را قوت ببخشید نفرین آندد به پایان میرسد تا این که یک بار دیگر شعله کمجان شود و تاریکی آغاز شود و نفرین آندد باز سر بزند. راستش انتخاب عجیبی است. چون حتا گوین که آنقدر قدرتمند بود در نهایت به پوستهای خالی تبدیل شد. گوینی که قاتل اژدهایان بود و انورلاندو را بنا نهاده بود. پس خودسوزی تنها درمانی موقت است. شاید بهتر است که بگذاریم جهان به تاریکی فرو برود؟ که روح پیگمی پنهان جهان را دربر بگرید؟
اینطور است که ما از چیستی گناه اول و ماهیت نفرین مطلع میشویم. که چرا باید به این سفر میرفتیم. ولی مشخصاً روشنکردن مجدد شعله یعنی تکرار گناه آغازین. پس یک طرف تاریکی ابدی است و یک طرف تکرار پیاپی سرنوشتی محتوم تا آنجا که جهان چنان پوسیده شود و جنون چنان همهگیر، که نشود بار دیگر چرخه را آغاز کرد.
درنگلیک همان لردران است
اگر فرض کنیم شما بازی اول را تمام کرده باشید و حالا بازی دوم را آغاز کرده باشید اولین سوالی که باید بپرسید این است که کدام انتخاب آندد برگزیدهی اول الان حساب است؟ یعنی این داستان براساس کدام انتخاب طراحی شده؟ سوالی منطقی که مثلاً نمودش را میشود در بازی دراگون ایج ۱ و ۲ دید. انتخابهای شما در بازی یک تا حد زیادی روی بازی بعدی تأثیر دارند. شاید پیوستگیشان به اندازهی بازی مسافکت نباشد ولی باز هم تأثیرشان نمایان است. ولی جالب است که فرقی نمیکند شما در بازی اول کدام انتخاب را انجام داده باشید. در نهایت در پایان بازی دوم هم به شما به عینه نشان داده میشود که تاریکی و روشنایی فرقی با هم ندارند. همه چیز با کاری که گوین کرده از بین رفته.
شما بیدار میشوید بیاینکه بدانید کجایید. چرا به اینجا آمدهاید. خاطرهای محو از گذشته دارید. ولی سرنوشت آندد چنین است. بیاینکه بدانند دقیقاً چرا، باید به پیش بروند. باید سعی کنند قطعات پازل را کنار هم بگذارند شاید که از این همه جهان بیمعنی یک جور معنی به وجود بیاورند. و راستش خاصیت بازی هم اینطوری است که شما نمیدانید این همه صحبت شاه درنگلیک و وندریک و آلدیا و ملکه نشاندرا دقیقاً قرار است به کجا بکشد. ولی حداقل به یاد دارید که گوین نفرین آندد را ایجاد کرده که باعث شود عمر شعله کمی به طول بکشد. شاید هم گوین چنین قصدی نداشته و همهی اینها نتیجهی طبیعی اعمالش بوده.
ولی یک بار دیگر خود را در فایرلینک شراین میبینید که حالا اسمش شده ماجولا و یک بار دیگر باید ارواح عظیم را دور هم جمع کنید. دقیقاً همانطور که در لردران باید ارواح نیتو و ساحره و گوین را گرد هم میآوردید. که حالا اسمشان شده گندیده، پادشاه آهن و گناهکار مفقود.
به نظر میرسد یک بار دیگر باید قسمت دوم بازی اول را تکرار کنید. اما مگر ارواح در لردوسل جمع نشده بودند؟ جالب است که لردوسل را در زیرزمینی در ماجولا پیدا میکنید که شکسته است. اهمیت این موضوع در این است که ارواح لردها دیگر در لردوسل نیستند. بلکه در جهان پخش شدهاند و یک بار دیگر میزبانانی از میان فانیان برای خودشان پیدا کردهاند. به قول لوگن عظیمکلاهپوریان، قویترین جادوگر جهان بازی اول، خدایانی در کار نیست. این ارواح هستند که به بدن پیگمیها شکل میدهند. لازمهی ایزد شدن این است که ارواح قدرتمندتری جمع کنید. مثلاً این که گونویر اینقدر گنده است یا آرتوریاس و گوف اینقدر قد بلندند معنیاش این نیست که نژادشان با نژاد آدمهای دیگر فرق دارد. صرفاً روح قدرتمندتری دارند. پس یک بار دیگر شما به سان آندد برگزیدهی اولی، باید بروید سراغ ارواح گوین، ساحره و نیتو.
با خودتان میگویید چه عالی. همان کارهای قبلی را میکنم و باز میروم شعله را روشن میکنم و خلاص. بازی هم کمی از نظر ظاهری قشنگتر شده ولی داستان همان است. و فراموش میکنید که در دارک سولز همه دروغ میگویند. از پیشدار زمردین که کنار آتش ماجولا نشسته تا ملکه نشاندرا. به نظر میرسد(یا شما چنین برداشت میکنید که) همه مایلند شعلهی نخستین به روال پیشین یک بار دیگر جان بگیرد(یا لااقل در اتاق شعله باز شود) که شاید عصر روشنایی اندکی بیشتر به طول بینجامد(یا شاید تاریکی جهان را فراگیرد؟). دارک سولز ۲ بیشتر از دارک سولز اولی بر پایهی راویان غیرقابل اعتماد استوار شده.
طی مطالعهی آیتمهای بازی کم کم متوجه میشوید که درنگلیک یعنی این سرزمینی که الان درش هستید در محلی بنا شده که شاید صدها و شاید هزاران و شاید میلیونها سال پیش گوین لردران را بنا کرده. خدایان اسمشان عوض شده ولی کم و بیش داستانهایشان همان است. طبیعت پایرومنسی و جادو تغییر چندانی نکرده. حتا سنتهای مردمان و ادیانشان کم و بیش اشکال تکاملیافتهی همان سنتهای قبلی است. ولی صد درصد تفاوتهایی هم وجود دارد. مهمتر از همه متوجه میشوید که آیتمی در بازی وجود دارد به نام خاکستر اعلا که استوس فلسکتان را قوت میبخشد. این خاکسترها متعلق به کسانی هستند که خودشان را با شعله یکی کردهاند. به حساب من که ۱۱ تا از این خاکسترها در بازی هستند. ۵ تا در بازی اصلی و ۶ تا در دیالسیها. یعنی حداقل ۱۱ بار جهان به سمت تاریکی رفته و ۱۱ بار یک آندد برگزیده به بانفایر شعلهی نخستین رفته و ارواح لردها را تویش انداخته و با آندد برگزیدهی قبلی مبارزه کرده. ولی حقیقت این است که ۱۱ بار میتواند حداقل دفعاتی باشد که این چرخه رخ داده. به احتمال قوی این چرخه هزاران بار تکرار شده. هزاران بار جهان به سمت خاموشی رفته و بالاخره یک نفر پیدا شده که آتش را مجدداً بیفروزد.
پس فرقی نمیکند که در پایان بازی اول شما آتش را روشن کنید یا نه. بالاخره آتش را یک نفری روشن میکند. شما نکنید شاید اوسکار یا سولیر این کار را بکنند. حتا اگر کسی هم این کار را نکند ممکن است خود شعله همانطور که بار اول آنطور یکهویی روشن شده مجدداً روشن شود و ارواح لردها را در خود ببلعد.
ولی چه میشود اگر یک نفر همهی تمهیدات ممکن را فراهم آورد که شعله هرگز مجدداً روشن نشود؟ و چنین است که دارک سولز ۲ آغاز میشود. با ماجرای شاه وندریک، بلای جان غولها و فاتح سرزمینهای بسیار.
ولی پیش از هرچیز بد نیست ببینم چرا چرخه در حال تکرار است و چطور است که این ارواح عظیم دوباره سر زدهاند و چرا شبیه همان تجسمهای قبلیشان هستند.
همانطور که به یاد دارید پیگمیها صرفاً ظرفهایی خالی هستند. شاید نزدیکترین تجمسشان همان اجسادی است که گاهی این طرف و آن طرف دنیا پیدا میکنید. اجسادی خالی از حیات که ارواحشان در حال ترک کردنشان است. پس چه میشود که گوین و ساحره و نیتو و دیگر خدایان به آن اشکالی که میبینیم در میآیند. چون همانطور که گفته شد پیگمیها قالبی تهی هستند و این ارواحند که بهشان شکل میدهند. ولی خاصیت ارواح تنها در شکیل کردن شانههای ستبر گوین خلاصه نمیشود. ارواح ارادهای منحصربهفرد دارند که به بدن ختم نمیشود. بدن لردها ممکن است که نابود شود ولی ارادهی ارواح باقی میماند. اینطور است که حتا با گذشت میلیونها سال یا هزاران سال(به شخصه دوست دارم فرض کنم میلیونها سال میان هر بازی دارک سولز فاصلهی زمانی هست چون وحشتناکتر میشود و تاریکتر) همچنان ارواح لردها بر جهان سلطه اعمال میکند. روح گوین همچنان آدمها را به خویشتنسوزی میاندازد. روح ساحره همچنان باعث میشود فکر بازسازی شعلهی نخست در سر صاحبش بیفتد. روح نیتو همچنان طالب تاریکیهای قعر زمین است. روح سیث(که البته بخشی از روح گوین است) همچنان میخواهد راز جاودانگی را کشف کند. ولی جدای از این به نظر میرسد ارواح از نظر فیزیکی هم چهرهی جهان را متأثر میکنند. دوک بازی دوم که همان وارث روح سیث است خودش را در محاصرهی کریستالها و عنکبوتها میبیند. معماری قلعهی پادشاه آهن شبیه آنورلاندو است و در محاصرهی آتش قرار دارد. روح نیتو یک بار دیگر در جهان زیرین مخفی شده و تاریکجاهای جهان به حضورش پاسخ میدهند.
پس ارواح تنها قدرت و اراده نیستند که نیروهایی طبیعی هم هستند. به واقع تجسم این نیروها در پیکرههایی گذرانند. از آن طرف به خاطر خاصیت نفرین و آن آشفتگی که در ماهیت زمان در جهان دارک سولز وجود دارد، پنجهافکنیشان هزاران خط زمانی را درمینوردد و کسی نیست که ازشان متأثر نشود. پس چرخه تکرار میشود و این ارواح سعی میکنند یک بار دیگر جهان را به همان سمتی ببرند که میلشان بوده(به شرطی که در بازی دوم در بانفایرهای لرد سولها یک آیتم بانفایر آئستتیک بیندازید، میتوانید این ارواح قدیمی را به همراه ارواح صاحبان جدیدش دریافت کنید).
اگر اینطور به قضیه نگاه کنیم شاید منطقیتر باشد. برایمان قابل درک باشد که چرا روح ساحره(در وجود گناهکار مفقود) باز هم سعی کرده شعلهی نخستین را مشتعل کند. چرا روح گوین(در وجود پادشاه آهن) سعی کرده باز خودش را به آتش بیندازد. چون از همان اول به ما گفته میشود که این سه لرد سول با همهی ارواح دیگر متفاوتند و برای همین است که به لردها این اجازه داده میشود که جهان را با توجه به بینشی که دارند متأثر کنند و شکل بدهند. پس شاید اصلاً گناهی در کار نبود. همه بندهی طبیعت ارادهی آهنین لرد سولها بودهاند و جهان دقیقاً همانطوری که باید به پیش رفته است.
بلای جان غولها، برادر ناخلفش، همسر تاریکش، سرزمین ویرانش
این وسط برای بار هزارم جهان آغاز میشود و تا سالیان سال همه چیز خوب است. یک بار دیگر یک آندد برگزیده همهی ارواح را جمع میکند. نام این آندد برگزیده وندریک است. وندریک پادشاه جهان آدمیان میشود و در میان خرابههای تمدن پیشین، جای پای خودش را فرود میآورد که همان درنگلیک است. داستان وندریک خیلی بیشباهت به داستان آندد برگزیده در بازی اول نیست. حتا خیلی وسوسه برانگیز است که فرض کنیم وندریک در واقع خود ما هستیم در بازی قبلی که به جستوجوی ارواح لردها میرود. یا بالاخره یکی از هزاران آندد برگزیده که طی سالیان همان چرخه را تکرار کرده است.
بعد از مدتی که جهان در آرامش است، زنی از سرزمینهای دور(به گفتهی خودش) سر میرسد و برای وندریک از خطر غولها میگوید که آن سوی جهان هستند. وندریک حرفهای این زن که نشاندرا نام دارد را باور میکند و با ارتشی عظیم به سرزمین غولها میرود و یک چیز مهم را از غولها میدزدد که باور کنید یا نه هنوز برای کسی مشخص نیست که این چیز چه بوده.
بعضیها میگویند این چیز همان توانایی تولید گالمها بوده که بارها در سرزمین وندریک باهاش روبهرو میشویم. بعضیها هم میگویند وندریک کلید گشایش اتاق شعلهی نخستین را از غولها میدزدد. ولی در نهایت وقتی پادشاه باید روحش را به شعلهها پیوند بزند، این کار را نمیکند. نه تنها این کار را نمیکند که لردوسل را میشکند و ارواح را آزاد میکند. از آن بدتر که تمهیداتی هم میچیند که کسی نتواند در اتاق شعلهی نخستین را باز کند. بعد هم خودش بلند میکند میرود در دورترین جای ممکن خودش را زندانی میکند که دست هیچکسی بهش نرسد و دست آخر به یک پوستهی توخالی تبدیل میشود. سرنوشتی که در انتظار همهی آنددهاست.
در میانههای بازی و با کند و کاو کافی، متوجه میشوید که نشاندرا ملکهی وندریک میشود. ملکهای که آرامشی همچون تاریکی مطلق را برایش به ارمغان میآورد. ولی ملکه در ضمن از وندریک میخواهد که شعلهی نخستین را بازگیراند. یا لااقل خیلی میلش میرود که در اتاق شعله باز شود. ولی وندریک باهوش است. یک جورهایی به باهوشی بعضی از ماها که در بازی اول پیش خودمان گفتیم یک جای این قضیه میلنگد. برای همین وندریک شعله را روشن نمیکند و روحش را به آتش پیوند نمیزند. شعله را خاموش هم نمیکند که روح تاریک جهان را در خود ببلعد. پس جهان رو به شفق میرود و تنها اخگرها باقی میمانند. طاعون آندد همهی جهان را توی خودش فرو میبرد.
ولی وندریک بیکار هم نمینشیند. او به کمک برادرش آلدیا، سعی میکنند بفهمند مفهوم این نفرین چیست. به خصوص چون متوجه میشوند که حتا اگر شعله را مجدد برگیرند تنها پاسخی موقت به تشتت هستی دادهاند. پس توی پنهانشان شروع میکنند به گشتن دنبال پاسخی دیگر. پاسخی که خارج از این چرخه مجسم شود و معنی بدهد. و درود به ارواح پاکتان اگر حدس زدید که این دو برادر به اژدهایان روی میآورند. لااقل یکی از هزار کاری که میکنند این است.
واقعیت این است که آلدیا سعی میکند به ترتیبی مصنوعی خاصیت جاودانگی حقیقی اژدهایان را بازآفرینی کند. چون اژدهایان آن حالت خارج از چرخه بودند. شاید آلدیا پیش خودش تصور میکرد که معنی خروج از چرخهی نور و تاریکی، بازگشت به جهان خاکستری است و یا شاید مایل بود موجودی صناعت کند که از نحوست چرخه به دور باشد. پس آلدیا با ترکیب روح غولها(که وندریک با خودش از سرزمینهای دور میآورد) و استخوان اژدهایان باستانی، اژدهایی نو در میاندازد. او حتا موفق میشود پیشدار زمردین را خلق کند.
ولی در نهایت تلاشهای آلدیا به جایی نمیرسد. او خودش را در دراگنشراین در محاصرهی هیولاهایش زندانی میکند. وندریک هم با وجود تمام تلاشهایش راه خروجی از نفرین پیدا نمیکند. تنها میتواند جلوی خالی شدن وجودش را با استفاده از ۴ تاج سلطنت پادشاهان باستان بگیرد. ولی حتا همان هم نفرینی دیگر است. جاودانگی در حالی که همهی عزیزانتان در اطرافتان به پوستههایی خالی تبدیل میشوند. جهان در اغما فرو میرود و انگار که توان به پیش رفتن را از دست میدهد. نه چیزی به پایان میرسد و نه چیزی آغاز میشود.
اینطور است که شما وندریک را پیدا میکنید. پوستهای خالی از تلاشهایی بیحاصل برای یافتن راه سوم. برای این که شعله را برافروختن یا سپردنش به دست تاریکی انتخابی واقعی نیست. سایه بدون نور معنی ندارد. روح تاریک نمیتواند برای همیشه بر جهان متفوق باشد. بالاخره شعله باز جان میگیرد. گوین برای ابد سرنوشت بشر را به شعله پیوند زده. پس شاید راه سومی هست؟ راهی که یک پادشاه حقیقی به جستوجویش میرود. برای همین است که در پایان بازی دوم به بازیکن انتخاب میان روشن کردن شعله یا رها کردنش داده نمیشود. چون بازیکن باهوش حالا میداند که میان این دو انتخاب هیچ تفاوتی نیست. در عوض این انتخاب به شما داده میشود که راه سومی پیدا کنید.
ولی این راه سوم چیست؟ به واقع چه پاسخی وجود دارد که از چشمرس نور و دسترس تاریکی بیرون باشد؟
به کلام وندریک: ای حامل نفرین، قدرت را بطلب. باقی خودش خواهد آمد.
که به نظرم از نقطهنظر دیزاین یعنی بازی سوم قرار است یک پاسخ روشنتری به شما بدهد. ولی از سویی معنی مهمتری هم در این جلمه نهفته شده. وندریک به شما میگوید که احتمالاً پاسخ نهایی در جمعکردن ارواح بیشتر است. احتمالاً خروج حقیقی تنها وقتی رخ میدهد که یک نفر قدرت کافی برای خارج کردن جهان از چرخه را داشته باشد. کسی که بتواند گناه آغازین را از اعتبار بیندازد. و باقی خودش خواهد آمد؟
-
دلیل این که چرا ممکنه مهم باشه ترتیب این که، اول نیتو روحش رو از آتیش بیرون کشید، بعد ساحره، بعد گویین و در اخر پیگمی پنهان، می تونه این باشه که، اولین نفر(نیتو) خطرآفرترین و کشنده ترین جنبه شعله رو جذب کرد، در پی اون ساحره خطرناک ترین جنبه ای که باقی مونده بود رو جذب کرد و در آخر گویین کم خطرترین و در واقع “مثبت”ترین جنبه رو کسب کرد. اخر هم که چیزی باقی نموند از شعله، پیگمی “هیچ” رو کسب کرد از شعله.
یعنی به نظرم یه زنجیره ای به این ترتیب وجود داره که شعله هرچه قدر ازش کاسته می شده، نرم تر و “انسانی”تر می شده….شایدم من زیادی اورآنالیز می کنم. -
در ادامه کامنت قبلی:
در ضمن به نظرم دلیل این که انسان ها هالو می شن همچین چیزی می تونه باشه:
وقتی گویین روح خودش رو تسلیم شعله کرد، اتفاقی که افتاد این بود که همه چیز در پروسه ری استارت قرار گرفت. یعنی روح های گرفته شده از شعله به شعله باید برگردن تا دوباره شعله نخستین برگرده به استیت اولیه خودش و بعد دوباره روح هارو تسلیم کنه. یعنی پوینتی که می خوام مطرح کنم اینه که هالو شدن انسان ها نه کار گویین، که فرایندیه که توسط خود شعله ایجاد می شه تا روح ها به درونش برگردن تا ری استارت بکنه قضیه رو. برای همینه که نیازه که روح هر سه لرد برگردونده بشه به شعله و برای همینه که انسان ها هالو می شن. چون روحشون برگردونده می شه به شعله نخست تا فرآیند ری استارت شکل بگیره. (یعنی اخر سر اره، گند رو گویین زده و یه لوپ بی پایان از ری اسارت بوجود اورده، منتها به نظرم من یه اپروچ متفاوت داشتم نسبت به قضیه هالو شدن. که این هالو شدن برطبق نظام طبیعی جهانه برای این که ثباتش رو حفظ کنه و نه مقرضانه زیرسر گویین) -
باز هم در ادامه کامن قبلی:
و برای همینه که اگه روح های لردها رو به شعله برنگردونیم و بگذاریم جهان به تاریکی بره، جهان خودش رو به هیچ عنوان التیام نمی بخشه و عصرانسان ها و … فرا نمی رسه. چون که در این لحظه نظام طبیعی جهان این رو می طلبه که روح ها برگردن در درون خودش تا همه چیز ری استارت بشه،که اگه این کار رو نکنیم در واقع داریم کاری بدتر از گویین می کنیم. و اگر بعد از این که همه چیز ری استارت شد، عین گویین عمل بکنیم، باز یه ری استارت دیگه رو شروع می کنیم. در واقع لوپ بی انتهایی که بوجود اومده نه به خاطر قوانین صفت و سخت و تختی گویین از اون هاست، که دلیلش سوبرداشت تمام ساکنان دارک سولزه. چون همه چیز بعد از برگرداندن تمام روح ها به درون شعله نخستن”ری استارت ” می شه و بنابراین دفعه ی بعد لازن نیست تا دوباره روحی درون شعله نخستین فدا بشه. یعنی به نظرم اون لحظه ای که توبازی اول و روح هارو درون لرد وسل ریختیم همون جا تموم بودقضیه. دیگه نیازی به فدا کردن روح خودمون نبود. چون با ریختن روح خودمون در درون شعله، در واقع اون رو ناپایدارتر کردیم و هربار که کسی دوباره خبط ما رو انجام می داده در طول تاریخ، شعله ناپایدارتر و ناپایدارتر می شده.دیگه به نظرم خیلی اورانالیز کردم…زدم تو بادی شر و ور گفتن. خلاصه خواستم تشکر کنم بابت این مقاله عالی
-
عالی بود . باز هم بنویسید در مورد دارک سولز ها و بلاد بورن . داستان بلاد بورن خیلی گنگ هست . باز هم ممنون .
-
یه سری اشتباه کوچیک داره مقالتون…
ما میدونیم که چیزی که وندریک از غولا دزدید احتمالا جاینت کینشیپ یا همون کلید ثورن اف وانت بوده…
و البته این رو هم می دونیم که اچینت دراگون الدیا نیست…و این سوال مطرح میشه که کیه ؟-
همون الدیایی هست که توی بون فایر ها ۴ بار میبینیمش
-
و البته خود throne of want هست که راه سومه ولی وندریک برای اینکه دست نشاندرا بهش نرسه خودش رو فدا کرده، قدرت بی پایان یک فرد که پادشاهیای ورای چرخه شعله رو بسازه
-
-
شما رو نمی دونم ولی برای من این حقیقت که دارک سولز 3 از نظر داستانی نسبت به هر دو نسخه قبل پسرفت کرد، واقعا ناامید کننده بود