چرا روباتها نمیتوانند رماننویس خوبی باشند
مشکل اصلی اینجاست که آدمها داستان نمیخوانند تا پولدار بشوند یا مثلاً ضربان قلبشان پایین بیاید. اگر آن طور بود که راحت میشد داستان خوب نوشتن را به روباتها یاد داد. آدمها داستان میخوانند چون صرفاً این کاری هست که بلد هستند.
بگذارید همین اول یک چیزی را روشن کنم. آن هم این که این نوشته دربارهی روباتها نیست و هیچ ربطی به هوش مصنوعی ندارد. البته شاید هم داشته باشد. اصلاً این روزها همهچیز به هوش مصنوعی ربط دارد.
به دور و بر خودتان نگاه کنید. اتوموبیلها جای پاها را گرفتهاند، ماشینهای مکانیکی جای بازوها را و سرآخر کامپیوترها هم جای مغزها را. به نظر میرسد تمام شغلها در یک چشمانداز بلندمدت در معرض خطرند. اصلا بعید نیست که یکروز یک کامپیوتر بهترین جراح شهرتان باشد و یک هوشمصنوعی معظم بهترین مهندس دور و اطرافتان. حتی رانندهها و اپراتورها که روزی نماد مدرنیته بودند، حالا در صف انقراضند و خلبانها و مشاغل حساس دیگر هم در آیندهای نه چندان دور، بیشتر از این که نیرویی خلاقه باشند، صرفا سوپروایزرهایی خواهند شد که از سر شکاکی ذاتی بشر بر سر کار خواهند رفت. به هر حال ژنرالها و مدیرها همانقدر که از آدمها خاطرجمع نیستند، به روباتها هم زیاد از حد اطمینان نخواهند کرد.
ما همین الان هم تا حد زیادی سایبورگ محسوب میشویم و بهنوعی روباتهایی دوگانهسوز شدهایم که روزبهروز به جای مصرف مواد آلی، با الکتریستیه شارژ میشویم. یعنی اینقدر به ابزارهای فناورانه و حافظههای جانبی متکی هستیم که نمیشود زندگی حرفهای خیلیهایمان را بدون تکنولوژی تصور کرد. پس همانطور که ما نیازمندتر میشویم، آدم برقیها هم جلوتر میآیند، اما لازم است که باز تاکید کنم این مقاله دربارهی روباتها و هوش مصنوعیها نیست.
تنها میخواهم موقعیتی را تصور کنید که ما مثلاً صدنقاشی دست روبات شخصیمان (مجاز از انواع هوشهای مصنوعی نه الزاماً آدم آهنیهای حلبی) میدهیم و بعد نظرمان را دربارهی تکتک نقاشیها به او حالی میکنیم. «این خوب است. فقط به نظرم یک مقدار نارنجیاش زیاد میآید»، «این یکی بهتر است. ولی کاش تعداد درختهایش بیشتر بود» «آهان این خوب است. دقیقاً از همین مدل نقاشیها خوشم میآید». طبیعتاً وقتی روباتمان صدها و هزاران و صدها هزار نظر ما را دربارهی نقاشی بداند، کم کم اینقدر ما را میشناسد که میتواند تقریباً حدس بزند که از نقاشی بعدی خوشمان میآید یا نه. حتی شاید اینقدر گستاخ بشود که چندتا از آن نقاشیها را با هم قاطی کند و یک نقاشی تحویل ما بدهد که «بفرمایید ارباب. این هم آن نقاشی متعالی که همیشه دنبالش میگشتید»
در اصل اولین برنامهی کامپیوتریای که قصد کرد رمان بنویسد از آنچه که فکر میکنید قدیمیتر است. Racter در سال 1984 سعی کرده بود که کلمهها و فعلهای دهان پر کن را از توی دیکشنری پیدا کند و یکجور داستان سورئال بسازد. همین حالا انستیتو Neukom تست تورینگ جدیدی طراحی کرده که دنبال روباتی میگردد که بنواند طوری داستان کوتاه بنویسد که کسی نتواند تشخیص بدهد توسط یک روبات نوشته شده. Narrative Science پیشبینی کرده تا سال 2027 نود درصد اخبار خبرگزاریها را همین روباتها بنویسند و حتی به همین زودی یک مسابقهی داستاننویسی برای هوشهای مصنوعی راه افتاده.
نویسندههایی مثل آرتور.سی.کلارک و ویلیام گیبسون هم از خیلی قبل تر بذر چنین ایدهای را در اذهان همه کاشته بودند و با این نرخ رشد بعید نیست که به زودی روباتها بتوانند از پس خیلی از مکالمههای معمولی بر بیایند و حتی دربارهی گرمایش زمین و آرماگدون و بحران خاورمیانه هم نظر بدهند. اما این طور که به نظر میرسد رمانهای روباتها در نهایت به درد این میخورند که مخلوقات خودمان را بشناسیم، وگرنه این یکی قلمرو خیلی انسانیتر از آن است که ماشینها تصرفش کنند. کسی نمیتواند با دانستن علایق ما یک رمان جدید سفارش بدهد که صرفاً جملههای ما را طبق الگوهای خوشآیند ترکیب کند تا ما از آن خوشمان بیاید. یک معماری متعالی از قاطی کردن چندنقشهی قدیمی و ساختن کلیشه ایجاد نمیشود. حتی تصور روزی که یک کامپیوتر با دیدن همهی فیلمهای وسترن، بخواهد هوش بالای خودش را به رخ بکشد و بهترین فیلم وسترن تاریخ را بسازد، واقعاً حالبههمزن است. از همین حالا باید به هر رمانی که روباتها خواهند نوشت برچسب سرقت ادبی چسباند و تمام نقاشیهایشان را هم در نهایت مجعولاتی کمارزش تلقی کرد. نه این که سرقت ادبی یا جعل هنری بد باشد و نه این که با گوگل مشکلی داشته باشم و نه این که خیلی هوشمصنوعی سرم بشود، بلکه داستاننویسی روباتها محال است، فقط به این دلیل ساده که روباتها در وهلهی اول باید داستانهای ما را قضاوت کنند و این کاریست که خود ما هم بلد نیستیم.
پس سوال این است:
چه چیزی واژهها و داستانها را ارزشمند میکند؟
آشیخ فضلالله استرآبادی بنیانگذار فرقهی حروفیه، به اصالت حرف معتقد بود و با ابجدشماری با کلمات ارزش عددی میداد. تقریباً مشابه با اعتقاد ابن عربی که 14 حرف از حروف عربی را نورانی میدانست و 14 تا را ظلمانی. یعنی به اعتقاد بعضی دانشمندان قدیمی، با یک سری محاسبات به صورت کمی میشود تشخیص داد که این کلمه ارزش بیشتری دارد یا آن یکی. به همین طریق کابالاییستها از راه گماتریا و هندسهی حروف به دنبال کلمهی اعلی میگشتند و البته شاید هنوز هم بگردند (به فیلم پای یک نگاهی بیندازید). در نتیجه یک راه حل این است که ما فرمولی ریاضی بنویسیم که کلمهای که بیشترین ارزش را دارد را حساب کند و با چنین حساب و کتابی احتمالاً اسم اعظم و کتاب اعظم و قص علی هذا را پیدا کنیم.
ولی به نظر نمیرسد که خود حروف و حتی آوای بیانشان موضوع اصلی واژهها باشد. چرا واژهی مادر با واژهی ماده متفاوت است. به نظر نمیآید ربطی به ابجدخوانی و گماتریا داشته باشد. کار کلمهها صرفا احضار کردن است. چیزی شبیه به خواندن اوراد که ساحره کلمهای مخصوص را میخواند و یک شیء یا یک فرد را احضار میکند.
ما همیشه تواناییهای تشخیص الگوی خودمان را به کار میگیریم تا بفهمیم کدام کلمه قصهی مناسبتری را احضار میکند و این وسواس همان چیزی است که بعداً باعث میشود تا بتوانیم بین این جمله و آن جمله، این فصل و آن فصل و این کتاب و آن کتاب تفاوتی را قائل شویم. به نظرتان یک روبات چطور میتواند فرق حافظ را با همدورههایش بفهمد اگر دقیقاً یک انسان نباشد؟ اما آیا روباتها واقعاً میتوانند داستانها را بر اساس تبادرات ذهنی خودشان ارزشگذاری کنند؟
در واقع کامپیوترها همین حالا یاد گرفتهاند که تابلوهای راهنمایی را تشخیص بدهند. هزاران منبع دیگر از فیسبوک و توئیتر تا ویکیپدیا هم در نوک زبانشان است تا از خیلی از ما انسانها هم حاضرجوابتر باشند. ولی آیا واقعاً احساس ما را موقع دیدن مخلوقات هنری ما میفهمند. آیا واقعاً میفهمند وقتی ما به یک تابلوی راهنمایی میبینیم که تصویر یک گاو مشکی رویش حک شده، دقیقاً چه احساسی داریم؟ منظورم این است که بله خطوط را میخوانند و واژهها را میشوند ولی به نظر نمیآید که این قصههایی که به ذهن ما احضار میشوند به مخیلهی دیجیتالی آنها هم خطور کند. این جاست که ما دقیقا ًداریم دربارهی حریم خصوصی آدمها صحبت میکنیم. یک چیزی در مایههای روحشان یا مثلاً آگاهیشان. مشخص است که میشود ماشینی ساخت که زیر آب رفتن را بلد باشد. ولی آیا میشود زیردریایی را در رشتهی شنای المپیک هم شرکت داد؟ آیا شنا کردن فقط محدود به انسانها ست یا که میشود نوعی زیردریایی ساخت که ریاکارانه ادای شناکردن را در بیاورد؟
یک فیلم قطعاً از یک سری تصاویر اتفاقی تشکیل نشده. اگر هم که فرضاً یک فیلم خاصی از یک سری تصاویر اتفاقی تشکیل شده، باز خود همین امر اتفاقی در پس زمینهی خردهفرهنگها و زمینههای فیزیولوژیکی و روانی، فیلمی ارزیابی میشود که قواعد قبلی را شکسته. یعنی شکستن قاعده هم باز نوعی از فراخوانی قواعد قبلی است. من اگر بخواهم فیلمی بسازم که قرار باشد قهرمانش در نبرد نهایی شکست بخورد، یا عاشقش به معشوق نرسد، درست در موقعی که قاعدهی فیلمها و داستانهای قبلی را میشکنم، در اصل احضارشان میکنم و بر رویشان سوار میشوم. پس حتی ما که انسان هستیم نمیتوانیم به کلی از خودمان مجزا شویم تا اثری بسازیم که به کلی از تصمیمات درونی ما جدا باشد، پس چطور بتوانیم فرمولی بسازیم که هیچ عامل انسانیای در آن درگیر باشد؟
انگار آثار هنری ما بیش از آنچه که فکر کنیم درگیر انسان بودن ما هستند. انگار هرگز آنچنان که تصور میشد مقدار بازنماییشان از حقیقت نبوده که اهمیت داشته. که اگر این طور بود مستندسازی و خاطرهنویسی و عکاسی تنها رستههای مقبول آفرینش هنری در عصر حاضر بودند، چون تمرکز بیشتری بر روی امر واقعیت دارند. درک ما از داستان و فیلم و موسیقی یک چیزی مثل واقعیتهای فیزیکی اطرافمان نیست که بتوانیم به راحتی فرمولهشان کنیم که مثلاً یک آدم فضایی یا یک روبات یا حتی یک انسانی که مطلقاً در پسزمینهی فرهنگی ما نیست، بتواند بفهمد چه میشود که این داستان برای ما طعم دیگری دارد و یا چه میشود که این یکی داستان فاقد هرگونه ارزشیست.
سنگها فارغ از این که ما سنگ صدایشان کنیم یا نه، وجود خواهند داشت. گربهها ممکن است میلیونها تولهی دیگر بیندازند و گلابیها حتی ممکن است درشتتر و پرآبتر بشوند. هیچ ستارهای از اینکه ما داریم به او نگاه میکنیم احساس نحوست نمیکند و ابرها اهمیتی نمیدهند که ما به شکل چه کسی و چه چیزی میبینمشان. ولی داستانها دقیقا به ما اهمیت میدهند و بدون شک بدون ما وجود نخواهند داشت. داستانها برساختهی درونیات ما هستند و اگر مطلقاً هیچ چیزی از ما نماند هیچ کدام از داستانهایمان هم قابل تفسیر نخواهند بود. حتی باستانشناسها صرفا با شکستن رمز یک خط باستانی، نمیتوانند داستانهای مردم عهد عتیق را بفهمند. اما ممکن است با پیدا کردن همان کوزهشکستهها، همان طاق خرابهها، همان لباسپارهها، کم کم پسزمینهی مفقوده را طوری شبیهسازی کنند تا آن خطوط میخی، در سطحی فراتر از خط و زبان قابل فهمیدن شوند. آن موقع است که ما در حال داستان خواندنیم.
پس ما موقع خواندن یک داستان همیشه در حال باستانشناسی هستیم، و هر چقدر که کوزهها و طاقها و لباسهای بیشتری را در دنیای داستانمان بشناسیم موفقتریم. بگذارید این طوری برایتان توضیح بدهم که فرض کنید صدای یک خوانندهی پاپ، مثلا «هایده» تنها چیزی باشد که از نواهای قرن بیست و یکم برجا میماند. حالا یک آدم قرن بیست و دومی نتها را آنالیز میکند و سعی میکند تا تشخیص بدهد بالاخره فاز شنوندههای این آهنگ چه بوده. میخندیدند؟ گریه میکردند؟ در عروسیهایشان پخش میشده و با آن میرقصیدند؟ قبل از اخبار پخشش میکردند؟ میترسیدند یا شور میگرفتند؟ حالا من به شخصه چندان موسیقی سرم نمیشود، ولی به نظرم احتمالا با یک سری تشخیص فواصل و گامها مثلاً یک محققی حدس میزند که این برای مارش نظامی کاربرد نداشته. اما آیا میتواند با اطمینان صددرصد بگوید که برای مارش نظامی کاربرد نداشته؟ بعید میدانم. چون این که ما بفهمیم چه احساسی باید به هایده داشته باشیم، به صدای رادیویی که پدربزرگمان گوش میکرد بستگی دارد، چشمان مادربزرگمان تصمیم میگرفت که چهچهه را دوست داشته باشیم یا نه، کاستی که در مغز پیکان پدرمان فرو میرفت تصمیم میگرفت که ما باید از این موسیقی بدمان بیاید یا نه. خیلی فاکتورهای انسانی و غیرریاضیای وجود داشت تا ما در نهایت تصمیم بگیریم به سراغ متال برویم یا نواهای هندی را بپسندیم. هیچوقت نمیتوانیم مطمئن شویم که دیدن پیراهن سیاه برای مکزیکیها، هندیها و ایرانیها دقیقاً چه قصههایی را فراخوانی میکند. پس چطور یک روبات میتواند ادعا کند که من الگوی داستانهای شما را فهمیدهام، وقتی خود ما هم نمیفهمیم. چطور یک سانسورچی میتواند تشخیص بدهد که کلمهی می از شراب بدتر است یا بهتر است وقتی که این واقعیت شراب بودن، امری تا این حد سیال باشد؟ آیا میتوان مطمئن شد که روباتها میتوانند قانونی پیدا کنند که نشان بدهد کدام داستانها ما را اعتلا میبخشد و کدام داستانها مخاطب را به قتل، فساد و انحراف وا میدارد؟
کارشناس چه کسیست؟
بر همین اساس داستانها مخزنی از کلمهها نیستند که توابع ریاضی به راحتی بر رویشان عمل کنند. در حقیقت این امر نوشتن و داستان گفتن اینقدر غیرریاضی و غیرقابل درک است که خود نویسندهها بیشتر از هر کسی توی سر خودشان زندهاند. یک کسی مثل فاکنر دربارهی همینگوی گفته:
«این اقا به این مشهوره که هرگز چیزی نمینویسه که خوانندش مجبور باشه لای لغتنامه رو باز کنه»
همینگوی هم از آن طرف جواب داده:
«فاکنر بدبخت. یعنی این واقعاً فکر میکنه که کلمههای قلمبه سلمبه هستن که اون حسهای قوی رو میسازن؟»
ترومن کاپوتی دربارهی جک کرواک (یکی از سه نویسندهی اصلی نسل بیت) گفته:
«این نوشتن نیست. فقط تایپ کردنه»
اچجیولز هم دربارهی جرجبرناردشاو گفته که:
«یه بچهی کلهپوکه که داره وسط بیمارستان جیغ میکشه»
و همین طور الی آخر.
اگر کسی به شما گفت که بین فواصل نقطههای یک رمان خوب همان نسبت طلائی پیچش صدفها و شاپرکها و برگ درختها وجود دارد یا یکچیزی شبیه به آن، خیلی راحت میتوانید سرتان را از سمتش برگردانید. چون داستانها حتی از مجسمهها و فیلمها هم انتزاعیترند. دیگر نمودی فیزیکی وجود ندارد که حتی بشود با خطکش و نقاله به جان داستان افتاد. نه این که نقد مذموم باشد یا این که هیچ نقصی را نشود رصد کرد، ولی فرمول کلیای هم هرگز نمیتوان ارائه کرد که هر چیزی با آن جور شد خوب بشود، یا اگر از آن تبعیت نشود نوشتهتان از دید هیچکس شاهکار درنیاید.
وقتی خود نویسندهها نمیفهمند که دقیقا نویسندگی یعنی چه، چرا روباتها (و سانسورچیها) باید زحمت فهمیدن این قضیه را به خودشان بدهند. بعدش چی. لابد میخواهند خدا را هم پیدا کنند.
روباتها از کجا میتوانند بفهمند که فاکنر بهتر است یا همینگوی. آیا صرفاً باید آمار فروششان را ملاک قرار بدهند. حجم کتابهایشان را. نظرسنجیها را. نقدها را. دقیقاً چه چیزی را؟ از چه چیزی باید بترسند و به چه چیزی باید دل ببندند؟
روباتها تا وقتی که آدم نشوند و جای یک آدمی که فاکنر را دوست دارد، زندگی نکنند، نمیتوانند ادعا کنند که فاکنر بهتر است یا نیست. این جا دقیقاً در گروی آدم بودن است. مطمئن باشید که اگر یک برنامهی کامپیوتری درست و درمان وجود داشت، ناشران این همه شاهکار ادبی را رد نمیکردند. در واقع تشخیص یک رمان خوب از یک رمان بد اینقدر سخت است، که کار خیلی از نویسندهها به دادگاه کشیده شده و در این راهها چه کتابسوزیها که راه نیفتاده.
وقتی انتشارات پنگوئن متن سانسورنشدهی یکی از کتابهای خاک خوردهی دی.اچ.لارنس یعنی «عاشق لیدی چترلی» را برای اولین بار منتشر کرد، شکایتی تنظیم شد و در نهایت دادستان از وکیل مدافع یک سوال تاریخی پرسید:
آیا حاضرید همسر خودتان یا خدمتکارانتان این کتاب را بخوانند.
در واقع دادستان اعتقاد داشت که بین تمام همسرها و خدمتکارها از ازل تا ابد یک پیوند خاصی وجود دارد، که بشود بصورت کلی تعمیمشان داد و یک حکم صادر کرد. به طوری که به ظن او با انتشار این کتاب بلافاصله یک چیزی در تمام همسرها و خدمتکارها متزلزل میشد که هرگز کسی قدرت جمع کردنش را نمیتوانست داشته باشد. با این حساب ممکن است یکروزی در یکی از دادگاههای شهر رم، دادستانی یقهی اولین پیروان مسیحی را گرفته باشد :
ای حضار محترم. آیا شما حاضرید که همسران خودتان یا خدمتکارانتان این انجیل را بخوانند.
که بعد جمعیت متشنج شده و چندتن از باآبرویان و دنیادیدگان از وسط داد زدهاند که: «معلوم است که نه. این چه سوالیست که میپرسی».
البته من منکر این نیستم که ممکن است نویسنده زودتر از بقیه یک چیزهایی را بفهمد یا زودتر از بقیه یه یک چیزهایی اعتراف کند؛ ولی بعید میدانم که نویسندهها باعث تغییرات خاصی در همسران و خدمتکاران هیچکدام از آدمهای آن دوره یا دورانهای بعد شده باشند. صرفا ممکن است یک سری از همسران و خدمتکاران سالها منتظر همچین کتابی بوده باشند، ولی پیدایش نکرده باشند. یعنی برای خود من بشخصه قابل درک نیست که چرا و چگونه، دنیای قشنگ نو (نوشتهی آلدوس هاکسلی) را در ایرلند ممنوعالچاپ تشخیص دادند، آن هم به این دلیل که با ارزشهای مذهبی و سنتهای خانگی در تضاد بود. حتی هندیها این کتاب را پورنوگرافی دستهبندی کرده بودند اما حالا به نظرم دنیای قشنگ نو را خیلی راحت بشود به هر کلیسا و مسجد و کنیسهای برد، بدون آنکه به پر قبای کسی بر بخورد.
این روزها احتمالاً ناتوردشت برای بچهمحصلهای آمریکایی یک کتاب کلاسیک به حساب بیاید. ولی یک موقعی سرلیست کتابهای ممنوعهی دبیرستانهای آمریکا بود. چون ناظران محتوای ناتوردشت را سیاهنمایی تشخیص داده بودند و آن را مروج ارزشهای کمونیستی میدانستند.
نازیها یک موقعی «در جبههی غرب خبری نیست» را سوزاندند و کسی نفهمید چرا، اماراتیها هم مزرعهی حیوانات را از کتابخانهی مدارس جمع کردند و کسی نفهمید چرا. انگار این راهی که روباتها برای فهمیدن دنیای داستاننویسها باید بروند، قبلا توسط سانسورچیها و قاضیها طی شده ولی هرچقدر رفتهاند به جایی نرسیدهاند و باز به سرجای اول برگشتهاند. در حقیقت من واقعاً نمیفهمم چرا صادق هدایت آدم فاسدی باید باشد. یعنی حتی من با این که همسرم یا خدمتکارم بوف کور را بخواند هیچ مشکلی ندارم، حتی با این وجود که نه همسری دارم و نه خدمتکاری. بشخصه هرگز تنم نمیلرزد وقتی بخواهم در مورد هر نویسندهی خطرناک دیگری صحبت کنم. این مثل این میماند که یکی بگوید روباتی پیدا شده که داستانی که به صلاح بشریت است را مینویسند و بقیهی داستانها را پاره میکند. پروردگارا! هرگز آن روز را نیاور که روباتها با استدلال بتوانند ثابت کنند چرا کتاب «دا» را باید بخوانم و چرت هم نزنم. این بخشی از آدمیت من است و من نه به آن افتخار میکنم و نه واهمهای هم از آن دارم.
هشتاد سال پیش ادارهی پست آمریکا اگر در مرسولههای شما اولیس پیدا میکرد، آتشش میزد؛ ولی امروز ما این را یکجور شوخی میدانیم. برای ما قابل درک نیست که چطور اولین ناشران اولیس در آمریکا به یکسال حبس محکوم شدهاند. البته نه این که دلواپسان اجتماعی واقعاً تصویر مورد وصف در فصل ناوسیکا Nausicae را فهمیده باشند. بلکه اغلب آن شاکیها قبل از این که به فصل مورد نظر برسند از خواندن کتاب زده شده بودند، چه برسد به اینکه ارجاعات جنسی جویس را مابین نثر ثقیل او درک کرده باشند. در حقیقت آنها کتاب را نمیفهمیدند، و بیشتر از همه از همین نفهمیدن خودشان ناراحت بودند. چنانکه یکی از قاضیها گفته بود:
به نظر من مثل ترشحات یک ذهن بیمار میماند. اصلاً نمیفهمم چرا دنبال چاپ اینچیزها میروند.
عجیب اینجاست که امروز خیلی راحت میشود قاضیهایی را در همان آمریکا پیدا کرد که به نظرشان اولیس ترشحات یک ذهن نابغه است نه یک ذهن بیمار و خب عدهی زیادی هستند که دقیقاً میفهمند چرا باید دنبال چاپ اینطور چیزها رفت. آیا قاضیها فاسد شدهاند؟ بعید میدانم. خندهدار است که در بریتانیا با دارندگان و فروشندگان اولیس برخورد امنیتی میکردند و تا سالها هم این ممنوعیت پابرجا بود. تا آنجا که کارکنان بیبیسی در برنامههای خودشان حق نداشتند به اسم این کتاب اشاره کنند. حتی یکی از منتقدهای آن دوران این چنین نظر داده بود که:
جیمز جویس بمبگذاریست که میخواهد هر چه از اروپا باقی مانده را مهندم کند.
این نفهمیدن یعنی همان روبات بودن. شما چطور وقتی در پسزمینهی فرهنگی چیزی نیستید میتوانید آن را قضاوت کنید؟
آیا قوانین آسیموف دست و پایشان را بسته؟
مشکل اصلی اینجاست که آدمها داستان نمیخوانند تا پولدار بشوند یا مثلاً ضربان قلبشان پایین بیاید. اگر آن طور بود که راحت میشد داستان خوب نوشتن را به روباتها یاد داد. آدمها داستان میخوانند چون صرفاً این کاری هست که بلد هستند.
نویسندهها هم داستان نمینویسند چون بشریت را نجات بدهند یا فلان، در اصل در همهی دورانها، آنهایی که ارتش داشتند در نهایت آنهایی که صرفاً بلد بودند قصههای خوب تعریف کنند را شکست دادهاند. پس نویسندهها داستان مینویسند چون صرفاً این کاری هست که بلد هستند.
البته این امر نوشتن چیز بسیار افسردهکنندهایست، بخشی از این افسردگی هم به این خاطر است که شما وقتی یکچیزی را مینویسید، حتی خودتان نمیدانید این چیزی که مشغول نوشتن آن هستید واقعاً خوب است یا نیست. آیا باید آتشش زد یا قابش گرفت؟ شاید یک عده بگویند که نوشتن برای من مثل یک ورزش ذهنی و تراپی میماند و حالم را خوب میکند. اما برای نوشتن یک رمان بلند، شما باید یک روند احمقانهای را طی کنید که هیچ روباتی نمیتواند تحملش کند. روزی شش هفت ساعت نوشتن بیرون ریختن یکسری از تفکرات نیست، دقیقا شخم زدن هر چیزیست که در درون شماست.
پس در نهایت میخواهم توجهتان را به غفلت بزرگی جلب کنم که محققین و مورخین دربارهی اساطیر یونان مرتکب شدهاند. یک سوءتفاهم بزرگ که در اساطیر یونان وجود دارد و آن هم نقلیست که دربارهی پرومته بوده و فراموش شده. اصلاً قابل باور نیست که یک تایتان آتش را بدزد و به انسان هدیه بدهد. در تاریخ موجودات بیولوژیکی بعید میدانم هرگز واقعهی کلیدیای به اسم هدیهدادن اتفاق افتاده باشد. در این دنیا تنها راه یاد دادن چیزی به کسی، جنگیدن با اوست و به نظر میاید این همان کاری باشد که پرومته با انسانها کرد.
سرپیچی پرومته آنجا بود که مثل اهالی المپ یک گوشه نایستاد و از بشر صرف نظر نکرد. پرومته با آدم جنگید و در آن جنگ به آنها نشان داد که کامل نیستند. پرومته دوست نداشت کاری را بکند تا آدمها عبادتش کنند، او فقط میخواست از آن چیزی که قبلا بودند بدشان بیاید. همین واقعیت خشن ناقص بودن بود که آتش شد و به جان انسان افتاد. این جاست که روباتها نمیتوانند نویسنده شوند، چون روباتها نمیتوانند بجنگند و نمیخواهند که حتی یک لحظه به انسانها آسیب برسانند. روباتها رماننویسهای چرتی خواهند شد چون نمیتوانند از دستورات سرپیچی کنند. چون نمیتوانند هر روز خودشان را به قلهی قاف ببندند و پارهپارهشدن جگرشان را تحمل کنند. روباتها فقط دنبال یک چیزند، فقط میخواهند موجودیت خودشان و اربابشان را حفظ کنند. البته که آنها میتوانند رمان بنویسند، ولی بحث اصلی این است، آیا ما میتوانیم رمانهایشان را بخوانیم؟
——–
پانویس: بعد از تحریر دیدم که در متن چندبار به سانسورچیها اشاره شده. این یک اشتباه تایپی بوده وگرنه این مقاله صرفاً قصد داشته که به جنبههای نوین هوش مصنوعی بپردازد.