Arrival و قضیه‌ی اهمیت زبان‌شناسان در ملاقات با فضاییان

10
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

ویلنو در ظهور به جای این که به چالش‌های کلیشه‌ای شکست نظامی مهاجمین فضایی بپردازد، به چالش‌های‌ گفت‌وگو کردن و ایجاد دیالوگ با مهمانانی که از فضا آمده‌اند، می‌پردازد. به این مساله‌ی اساسی که اصلا چیزی به اسم گفت‌وگو با موجودات غریبه به صورت ریشه‌ای موضوعیت دارد یا که نه؟


آدم‌ها چطور حرف می‌زنند؟


a76100ffa521644f7f5dbf721e6b6128

طبق تعریف دانش‌نامه‌ی بریتانیکا:

 «زبان» یک سیستم قراردادی منظم از آواها یا نشانه‌های کلامی یا نوشتاری بوده که توسط انسانهای متعلق به یک گروه اجتماعی یا فرهنگی خاص برای نمایش و فهم ارتباطات و اندیشه‌ها به کار برده می‌شود.

 یعنی در واقع زبان همیشه دو کارکرد داشته، یکی این که منظور ما را برساند، و یکی این که تعلق ما به گروه و فرهنگی خاص را نشان بدهد.

از منظر دوم اگر به زبان نگاه کنیم، دانستن یک زبان خاص، به مثابه‌ی همراه داشتن یک رشته از کدهای رمزگذاری شده است که درست مثل یک کلید خصوصی(شاید مثل بیت‌کویین) عمل می‌کند و ما را به قسمت‌های مخصوصی از اجتماع و فرهنگ می‌رساند. مثلاً در یک خلوت پرت یا مسیر جنگلی، دانستن گیلکی، راهی برای اثبات غریبه نبودن خواهد بود و چه بسا که در کوره‌راه‌های مرزی سیستان و بلوچستان هم آشنایی با گرامر و تلفظ محلی خاصی، جان کسی را  از خطر مهاجمین نجات بدهد. طبیعی است که کردی دانستن یا لری حرف زدن و … ممکن است پوئن مثبتی در بعضی مذاکرات باشد و مثلاً باعث شود شما هزینه‌ی کمتری را برای کرایه‌ی تاکسی در کردستان یا خرید مثلاً خانه در لرستان پرداخت کنید. اصلاً بعضی عداوت‌های قومی ریشه در اختلاف زبانی دارد، بیخود نیست که اعراب فارس را عجم(به معنای لال) می‌نامیدند و به نحوی پافشاری‌شان بر یادنگرفتن عربی را تمسخر می‌کردند. یا بدیهی‌ست که اقلیتی زبانی را به خاطر اشتباهات‌شان در درک بعضی لغات زبان معیار یا تلفظ بعضی لغات با هجاهای معمول، زبان‌نفهم بخوانند و به نحوی اجازه بدهند که زبان‌دانی تبدیل به نشانه‌ی دانایی و مدرک هویت شود.

از این منظر طبیعی‌ست که برای فرضاً استرالیایی شدن، اول از همه لازم باشد که زبان استرالیایی‌ها -یعنی انگلیسی- را با یک روانی مطلوبی صحبت کنیم تا راهمان بدهند و باز عجیب نیست که تمام جدایی‌طلبان دنیا اول از همه باید بر روی اختلاف زبانی خودشان با مرکز حکومتی پافشاری کنند. یعنی زبان به همان اندازه که کارکرد اتصالی دارد، نقش جداسازی ارتباطی(Communicative isolation) هم دارد. در واقع بعضی زبان‌ها در دنیا هستند که قبلاً یک زبان بودند، اما چون به قدر کافی آدم‌ها را از هم جدا نمی‌کردند، چند شقه‌ شده‌اند: نمونه زبان فارسی-تاجیکی-دری که سه اسم پیدا کرده یا حتی هندی و اردو که در اصل یک زبانند. مثلا صرب‌ها با خط سیریلیک می‌نویسند و کروات‌ها با خط لاتین، تا وانمود کنند که هیچ پیوند زبانی‌ای بین‌شان برقرار نیست.

یعنی یکی از مهم‌ترین کارکردهای زبان، نشان‌دادن مرزهاست و حتی گاهی حیطه‌ی سیطره‌ی قدرت حاکمه و مناطق نفوذ اپوزوسیون‌های سیاسی را هم نشان می‌دهد(مثلا زبان بلاروسی دو نوع تلفظ دارد که مخالفین دولت عمداً از تلفظ آلترناتیو استفاده می‌کنند) و طبعاً کاملا قابل باور است که وقتی نیاز به دیالوگ باشد، یکی از مهم‌ترین مشکلات دیپلماسی همین مساله‌ی زبان باشد و هرگز نمی‌توان منکر شد که یک اشتباه ترجمه‌ای هم ممکن است آدم‌های دو طرف مرز را به جان هم بیندازد. به هر حال در بسیاری مواقع یک طرف یا هر دو طرف مذاکره مجبورند به زبانی صحبت کنند که زبان مادری‌شان نیست و این مسئله قطعا محدودیت‌هایی در ابراز افکارشان ایجاد خواهد کرد و عجیب اینجاست که به هر وضع،  دستگاه دیپلماسی دنیا به راهکار زبانی‌ای مثل زبان مصنوعی اسپرانتو هم تن نداده که شرایط بی‌طرفانه‌ای برای تعاملات سیاسی برقرار باشد. به همین دلیل وقتی که قرار باشد بین دو دولت مذاکره‌ای صورت بگیرد، همین مساله‌ی زبان، یکی از تاکتیک‌های دیپلماسی خواهد بود. یعنی شاید  مذاکره‌کننده‌ای بخواهد که عمداً به زبانی صحبت کند که چندان در تکلم آن ماهر نیست تا یک پیام خاص را به طرف مقابل برساند. مثلاً عبری روان صحبت کردن یک دیپلمات اروپایی، پیام آزاردهنده‌ای را به ذهن مذاکره‌کنندگان عرب می‌اندازد یا از آن طرف فارسی حرف زدنِ رئیس جمهور آمریکا، ممکن است نشانه‌ی شخصیت و حسن نیت او تلقی شود.

در چنین شرایطی نقش مترجمین بسیار حیاتی است و از اینجا کاملا می‌شود درک کرد که چرا یک ضرب‌المثل ایتالیایی قرون وسطایی، مترجم را به خائن ربط داده(traduttore-traditore). مترجم به مثابه‌ی قاچاقچی زبانی است، کسی که کالاهای معنوی را بی‌توجه به وجود مرزها از این سو به آن سو می‌برد و قاعدتاً ترس از شکستگی مرزها و ظن گمشدگی معنا و بی‌اعتمادی به وجود واسطه، از مسائل همیشگی این حرفه بوده. با این حساب بزرگترین اشتباهی که از یک مترجم می‌تواند سربزند، تمرکز بیش از اندازه روی مسائل نحوی یا معنایی صرف است(syntax)، حال که موضوع اصلی نه خود کلمه‌ها، که احساس متکلمین‌شان موقع تکلم است(semantic). یک ترجمه‌ی درست ترجمه‌ای‌ست که همان اثری را بر مخاطب ترجمه  می‌گذارد که قرار بوده بر مخاطب زبان اصلی هم بگذارد وگرنه که تمام مترجمین و زبان‌شناسان خائن بودند. ارتباط بین‌زبانی درست ارتباطی است که زمینه‌های مشترک (common ground) را بشناسد. یعنی مترجم یا مذاکره‌کننده باید با ذات زبان و زمینه‌های فرهنگی پس‌زمینه‌اش آشنا باشد.

از  “میکلوس بانفی” وزیر خارجه‌ی اسبق کشور مجارستان، خاطره‌ی جالبی از مذاکره با رئیس جمهور فرانسه نقل شده که در ابتدا رئیس هیئت مذاکره‌کنندگان موضوعی را به صورت صریح و بدون لفاظی و بی‌هیچ ظرافت‌ فصاحی و بلاغی خاصی به عرض رئیس جمهور فرانسه می‌رساند و با مخالفت او روبرو می‌شود، سپس شخص وزیر خارجه مجارستان وارد عمل می‌شود و این‌بار او که به روحیه‌ی فرانسوی‌ها آشنایی بیشتری دارد، همان‌طوری بحث می‌کند که یک فرانسوی عادی موقع اعاده‌ی حقش بحث می‌کند.  او همان صحبت‌های قبلی را در قالب جدید می‌ریزد ولی مثلاً واژه‌ی فرانسه France یا شکوه gloire را درست با روحیه‌ی یک فرانسوی عادی ادا می‌کند و در نتیجه  آرام آرام سمت و سوی مذاکرات عوض می‌شود و نهایتاً موضوع مورد موافقت قرار می‌گیرد. به قول وزیر مجارستانی، فرانسوی‌ها هر دوبار یک درخواست یکسان را شنیده بودند، منتهی با این تفاوت که درخواست دوم «با سس فرانسوی سرو شده بوده». پس گفت‌وگوی بین‌ دو تمدن بشری فقط موقعی میسر می‌شود که مذاکره‌کننده به تفاوت‌های فکری و به ظرایف فرهنگی طرف مقابل توجه کند و بتواند خودش را در جای او بگذارد. شرایطی را تصور کنید که آمریکا با چین وارد مذاکره می‌شود و جناب “مائو”، آقای “هنری کسینجر” را به چلچله‌ای پرکار تشبیه می‌کند که مشغول مهیاسازی قبل از طوفان است. چنین استعاره‌هایی کارگر نمی‌افتند مگر این‌که هر دوسمت مذاکره دقیقاً به یک روش فکر کنند تا سوتفاهمی حاصل نشود. بنابراین گفت‌وگو بین دو دسته از بشرها موقعی میسر می‌شود که گفت‌وگوکنندگان بتوانند زمینه‌ی مشترک فکری همدیگر را پیدا کنند و بر اساس همان پیش بروند.

 وقتی مساله‌ی زبان در  گفت‌وگوهای بین‌بشری این همه ظرافت دارد، پس برای ذهن گمانه‌زن ما سوالی پیش می‌آید: اگر طرف مذاکره‌ی ما اصلاً بشر نباشد، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شرایط  سهل‌تر خواهد بود یا دشوارتر؟


غیرآدم‌ها چطور حرف می‌زنند؟


chimpanzee_11

ما آدم‌ها بین خودمان روش‌های مختلفی برای ارتباط داریم، یکی‌شان همین حرف زدن است که در واقع نوع دستکاری سیستماتیک جریان هواست که معنا منتقل می‌کند(ارتباط صوتی‌ای مشابه با پرندگانی که با آواز با هم حرف می‌زنند یا دلفین‌هایی که برای هم سوت می‌زنند)، ولی باید توجه کرد که روش‌های دیگری هم به غیر از حرف زدن برای ارتباط انسانی وجود دارد. احتمالاً زبان اشاره اولین زبان بشری بوده و انسان‌های اولیه با یک‌سری پانتومیم‌های خاص با هم حرف می‌زدند. به نحوی می‌شود گفت علائم راهنمایی و صورتک‌های چتی و حتی خود خط، همگی دنباله‌ی همان زبان ثانویه‌ی تصویری یعنی زبان اشاره‌اند. رقص زنبورها و سرتکان‌دادن مارمولک‌ها و بازی با دم بعضی گربه‌ها و سگ‌ها و رنگ عوض کردن و نقش و نگار دادن به پولک‌های ماهی‌های “Sepioteuthis sepioidea”، همه از جنس همان زبان اشاره‌اند. بعضی حیوانات ولی ترجیح می‌دهند با رد و بدل کردن مواد شیمیایی و فرستادن بوها با هم مکالمه برقرار کنند. انسان‌های نابینا ممکن است نوع پیچیده‌تری از ارتباط که بر مبنای لمس کردن است را  ترجیح بدهند(خط بریل). ولی بعد از این چه؟ آیا ممکن است که ما متوجه فضایی‌هایی نشده باشیم که همین حالا مشغول سیگنال فرستادن به سمت‌مان‌اند. چطور می‌شود که با نوع خاصی از حیات روبرو شویم که با خوردن بخش‌هایی از بدن همدیگر(و انتقال کدهای مزه‌ای) با هم ارتباط برقرار کنند یا موجوداتی که اساس حرف زدنشان با انتقال حسی شبیه به خارش به نقاط مختلف بدن مخاطبشان باشد. یا موجوداتی که با گرما و سرما صحبت می‌کنند یا گیرنده‌های مغناطیسی یا شناب‌سنج‌های درونی‌شان وسیله‌ی ارتباط‌شان باشد.

نکته‌ی مثبت این است که به نظر بعضی دانشمندان اساس تمام زبان‌ها مشترک است. در بیشتر مواقع ما تعدادی جزء زبانی داریم که برای طرف مقابل قابل درکند(کلمه‌ها-سمبل‌ها-سیگنال‌ها)، و احتمالاْ یک سری موارد صرف و نحوی خاص که تکرارپذیر و قاعده‌مندند تا کلمه‌ها با هم ترکیب شوند(جمله‌ها-رشته‌ها؟). ارتباطاتِ موجودات ابتدایی نه تنها از کانال‌های محدودتری صورت می‌پذیرد که معمولاً کلمه‌ها-سمبل‌ها-سیگنال‌های محدودتری هم دارد.

یکی از جالب‌ترین تجربه‌های مطالعات زبانی پروژه‌ی great ape language بود که دانشمندان سعی کردند به تعدادی شامپانزه و گوریل و اورانگوتان زبان اشاره(یا گاهی زبان مبتنی بر لکسی‌گرام lexigram) یاد بدهند. در یکی از موارد شامپانزه‌ای به اسم “نیم چیمسکی”(اسمش پارودی نوام چامسکی زبان‌شناس معروف بود) توانست زبان اشاره را تاحدودی یاد بگیرد. گرچه روند آموزش او کند پیش رفت (بعد از ۴۴ ماه تمرین، فقط ۱۲۵ نشانه را یاد گرفت) یا گوریلی به اسم “کوکو” که چندین هزارنشانه‌ی زبان اشاره را یاد گرفته بود و در حد یک کودک دو سه ساله می‌توانست با انسان‌ها ارتباط برقرار کند یا حتی هر وقت نیاز شد کلمه‌های جدید بسازد.

این که ما توانستیم به شامپانزه‌ها و گوریل‌ها بخشی از یک دستگاه زبان پیچیده‌ را یاد بدهیم(زبانی که مثلا توسعه‌پذیر باشد و اجازه‌ی ساخت ترکیبات جدید را بدهد یا که قابلیت اشاره به مفاهیم عام و موضوعات انتزاعی را داشته باشد. یعنی مفهوم انتزاعی کلاه مثلا به جای فقط این کلاه خاص که جلوی ما است) تا حد زیادی به این خاطر بود که اساس مشترک حسی‌مان را زود فهمیدیم. دقیقا به خاطر همین اساس مشترک است که ما زبان‌های تخیلی‌ای مثل زبان کلینگان‌های استارترک یا زبان دوتراکی بازی تاج و تخت یا الفی ارباب‌ حلقه‌ها را می‌توانیم یاد بگیریم. اما آیا همیشه همین‌طور است؟ آیا همیشه اینقدر فرصت داریم؟ آیا همیشه یک اساس مشترکی وجود دارد؟ آیا همیشه می‌دانیم باید از کجا شروع کنیم؟ آیا اصلا ما می‌توانیم حرف زدن با یک فضایی را تصور کنیم؟

این همان‌جایی‌ست که “Arrival” وارد می‌شود.


Arrival وارد می‌شود


arrival-movie-4-e1471529984165

معمولا در داستان‌های اپرای فضایی این‌طور تصور می‌شود که هر وقت به فضایی‌ها برسیم یا فضایی‌ها به ما برسند، ماشین‌های مترجم همه‌کاره‌ی پیشرفته‌ای هم وجود خواهد داشت که ارتباط با همه‌ی موجودات عالم را میسر می‌کند یا این که یکجور زبان میانجی(lingua franca) در سرتاسر کهکشان مرسوم شده که کار همه را راحت کرده. این ساده‌سازی در واقع در ادامه‌ی بقیه‌ی پندارهای ما از فضایی‌هاست، که هر وقت درباره‌ی موجودات بیگانه حرف می‌زنیم، در واقع درباره‌ی خودمان حرف می‌زنیم، دنبال موجودات آلی هستیم، بعضا دوپا، با سیستم‌های حکومتی مشابه، منطق و ریاضیات یکسان و حتی زبانی همچون ما.
اما “دنی ویلنو”(Denis Villenove کارگردان “سیکاریو” Sicario و “زندانیان”Prisoners) در فیلم علمی‌تخیلی تازه‌اش یعنی Arrival(ظهور)، قصد کرده ماجرا را از زاویه‌ی دیگری ببیند. در ظهور می‌بینیم که دوازده سفینه‌ با سرنشینانی بیگانه بر روی زمین فرود آمده و مقامات دست به دامن یک دانشمند زبان‌شناس به نام “لوییز بنکس”(با بازی Amy Adams) شده‌اند، تا صحبت فضایی‌هایی که تازه از راه رسیده‌اند را برایشان ترجمه کند.
فضایی‌های فیلم ظهور موجوداتی ابرهوشمندند که زبان‌شان براساس نشانه‌های مرکبی حلقه‌مانند است. بنابراین طبق قاعده خانم دانشمند قصه باید وارد کار میدانی شود و با استفاده از تجارب قبلی علم زبان‌شناسی با هزاران زبان قبلی بشر(چیزی در حدود هفت هزار زبان زنده در زمین داریم)، زبان فضایی‌ها را هم تحلیل کند و نظریه‌ بدهد. پس ویلنو در ظهور، به جای این که به چالش‌های کلیشه‌ای شکست نظامی مهاجمین فضایی بپردازد، به چالش‌های‌ گفت‌وگو کردن و ایجاد دیالوگ با مهمانانی که از فضا آمده‌اند، می‌پردازد. به این مساله‌ی اساسی که اصلا چیزی به اسم گفت‌وگو با موجودات غریبه، به صورت ریشه‌ای موضوعیت دارد یا که نه؟

با یک نگاه اجمالی داستان‌های علمی‌تخیلی با تم اولین برخورد(First contact) را  می‌توان در سه‌دسته‌ی زیر دسته‌بندی کرد:

  • اولین‌برخوردهای تعالی‌گرایانه(ترانسندنتالیست): در چنین رمان‌هایی موضوع اصلی تعالی بشر است، و برخورد با فضایی‌ها هم به عنوان یک مساله‌ی تکاملی بررسی می‌شود. حتی در تیره‌ترین خوانش رمان “پایان طفولیت” آرتور سی کلارک، باز هم مسئله‌ی اصلی ملاقات با فضایی‌ها، مسئله‌ی رسیدن به یک فلسفه‌ی زندگی متعالی است. کارل سیگن هم در “Contact” همین موضوع را بررسی می‌کند و نهایتاً ما در چنین اولین برخوردهایی به این پرسش خواهیم رسید که آیا می‌شود فضایی‌های خوش‌نیت، فرشته‌ی تکامل معنوی بشر باشند یا نه. با این رویکرد معمولاً مساله‌ی نوع ارتباط در اولین برخورد، چندان اهمیتی ندارد، چنانکه برای مثال کلارک، فضایی‌هایش را موجوداتی تله‌پات فرض می‌کند و سیگن حتی فقط به تله‌پاتی هم راضی نمی‌شود و باز هم صورت مساله را پاک می‌کند و فرض می‌کند که بالاخره زبانی مشترک مثل زبان ریاضی عامل ارتباطی بشر با فضایی‌ها خواهد بود.
  • اولین برخوردهای بیگانه‌هراسانه(وحشت کیهانی): چنین رمان‌هایی نه تنها کسی به ارتباط با بیگانگان اهمیت نمی‌دهد، که بلکه تا حد امکان از حضور و معرفی ایشان هم پرهیز می‌شود. در این گونه از داستان‌ها، فضایی‌ها وصف‌نشدنی‌اند و اگر هم ارتباطی با ایشان صورت بگیرد معمولاً یا از نوع شکنجه و مبارزه است یا از نوع عبادت و  مناسک. گستره‌ی چنین برخوردی با دیگرموجودات کهکشان را می‌توان از  “احضار کوتولهو” لاوکرفت تا “بیگانه‌”ی ریدلی اسکات رد گرفت.
  • اولین برخوردهای زبان‌شناسانه: موضوع این دسته از اولین برخوردها دقیقاً مساله‌ی ارتباط و بررسی چگونگی امکان‌پذیری آن است. یعنی سیگنالی به زمین می‌رسد یا موجودی غریبه شروع به تکلم می‌کند، و تلاش‌ها برای ایجاد ارتباط آغاز می‌گردد. داستان کوتاه “Not so Certain” نوشته‌ی دیوید میسن و رمان “A Rose for Ecclesiastes” اثر راجر زلازنی و فیلم “Iceman” به کارگردانی فرد شپیسی را می‌توان به عنوان تعدادی از نمونه‌های قابل ذکر این نوع از برخورد اول‌ها به حساب آورد(البته”Babel-17″ اثر ساموئل دلینی یکی دیگر از نمونه‌های درخشان واکاوی زبان‌های غیربشری است ولی دقیقاً نمی‌توان  این رمان را یک رمان اولین‌برخوردی دانست).

0-fs0ghnnpd-huib9zاگر کلارک و لاوکرفت را می‌شد سمبل دو دسته‌ی اول معرفی کرد، قطعا استانیسلاو لم هم با “His Master’s Voice”  نماد دسته‌ی سوم است. لم در  آن رمان  از زبان دانشمندی می‌نویسد که تحت‌النظر پنتاگون در آزمایشگاهی در نوادا بر روی سیگنالی با منشائی فضایی کار می‌کند. تمام تلاش‌ها برای درک معنای سیگنال به شکست منجر می‌شود و حتی دانشمندان فرض می‌کنند که شاید سیگنال در واقع اشاره به مشخصات یک مولکول خاص داشته باشد، و باز در نهایت به کارگیری آن دستورالعمل فقط به خلق یک گوده‌ی لجن‌مانند منتهی می‌شود. رمان  His Master’s Voice با نگاهی کلبی‌مسلکانه(مطابق معمول کارهای لم. رجوع شود به سولاریس) به محدودیت‌های معرفتی بشر اشاره می‌کند و با آزمودن مفاهیم علم آمار و نظریه‌ی اطلاعات و … به این نتیجه می‌رسد که اساساً چنین ارتباطی ممکن نیست. لم ارتباط انسان با موجودات هوشمند دیگر را غیرممکن می‌داند چون اساس هوشی ما با فضایی‌ها متفاوت خواهد بود و ما هرگز نخواهیم توانست که مثل ایشان فکر کنیم و زمینه‌های مشترک‌(common ground) لازم برای شروع گفت‌وگو را بشناسیم.

البته نظریات بدبینانه‌ی لم به نظر با واقعیت دنیای ما بیشتر همخوانی دارند. ارتباط گرفتن با موجودات هوشمند سیارات دیگر، شاید به آن آسانی‌ای نباشد که کارل سیگن تصور می‌کرد. این که آثار هنری‌مان را برای فضایی‌ها بفرستیم یا برایشان کد ریاضی بفرستیم چندان راه حل معقولی نخواهد بود(در نظر داشته باشید که ریاضیات هر چند که یک ادراک همگانی به نظر می‌رسد ولی تا آنجا که می‌دانیم ریاضیات هم همچنان یک زبان بشر ساخت است –آیا علم هم زبانی دیگر است؟– و مدرک مورد وثوقی نداریم که برای یک موجود غیرانسان ریاضیات ما به صورت بدیهی پذیرفته باشد تا مثلا با نشان دادن یک‌سری اعداد اول یا انتگرال گرفتن از معادلات پیچیده خوشحالش کنیم). در واقع انگار ما بیشتر از این که دنبال فضایی‌ها بگردیم، دنبال نسخه‌های دیگر خودمان در فضا می‌گردیم. بیاید به روند درک یک پیام فضایی فکر کنیم. چنین پروسه‌ای بسیار شبیه به کشف راز معنای دست‌نوشته‌های ووینیچ خواهد بود(قبلا در سفید راجع به دست‌نوشته‌های ووینیچ و سرافینیانوس نوشته بودیم). یعنی حالا چه ووینیچ یک نوشته‌ی جعلی باشد(که احتمالا هم باشد) و چه نباشد(که شاید هرگز نفهمیم) ما صرفاً می‌توانیم بر اساس اندازه‌گیری آماری بگوییم که به احتمال زیاد با یک نوشته‌ی پرت و پلا طرف نیستیم و باز می‌توانیم حدس بزنیم که خط نوشته‌ی ووینیچ ممکن است یک خط آوایی باشد(اگر یک خط تصویری و “Logogram” مثل خط چینی بود یحتمل حروف بسیار بیشتری باید می‌داشت) و باز با اتکا به همان داده‌های آماری می‌توانیم حدس بزنیم که با یک زبان هندواروپایی طرف نیستیم.

این وضعیت شبیه به وضعیت همان دانشمندهای کلافه‌ی داستان‌های لم است که هرگز به نتیجه‌ی قطعی نمی‌رسند.  ما می‌دانیم که دلفین‌ها هم با امواج صوتی با یکدیگر صحبت می‌کنند، ولی هیچکس واقعا نمی‌داند که چه به همدیگر می‌گویند. ما فقط می‌توانیم فرض کنیم که اگر زبان دلفین‌ها هم مثل زبان انسان‌ها باشد فلان می‌شود. ولی اگر بر فرض دلفین‌ها موقع حرف زدن از یک سری جزئیاتِ صوتی دیگر استفاده کنند چه؟ اگر مثلا به جای  این که گرامر را مستقیما توی جمله‌هاشان بیاورند،  یک سری اصوات خاص را به عنوان گرامر استفاده کنند چه؟ مثلا چه می‌شود که زبان فضایی‌ها یک زبان فوق‌العاده استعاری باشد که ما نتوانیم درکش کنیم؟ یعنی که ما اگر دنبال نتی از یک موسیقی فضایی باشیم، واقعاً از پس تشخیص آن بر می‌آییم یا که در عمل دنبال پژواکی از موسیقی خودمان در پهنه‌ی کهکشان گم می‌شویم؟ چه می‌شود که حسابانِ ما بخشی از ادراکات پایه‌ی آن موجودات فضایی ما باشد و آن‌ها هرگز معنای این‌همه کاغذسیاه‌کردن و مشق‌نوشتن‌مان را نفهمند؟ چه می‌شود که  نشود جمله‌ای را رازکاوی کرد چون جمله‌ای موجود نباشد و هرگز واژگانی مجزا با هم مرکب نشده باشند؟

پس ما قرار نیست رمز سیگنالی که از فضا رسیده را بشکنیم بلکه در بهترین حالت باید بتوانیم خودمان را جای آنها بگذاریم و نه معنای کلمات‌شان را که بلکه مفهوم زبان‌شان را بفهمیم. این قضیه موضوع داستان “Story of Your Life” است که تد چیانگ نوشت و فیلم “ظهور” بر اساس آن ساخته شده.


رقصنده با گرگ‌ها


q7xouxikdh5uzzf6whpj

داستان کوتاهی که تد چیانگ نوشته(و فیلم ویلنو هم بر همان اساس ساخته شده)، از جنس برخورد اول‌های زبان‌شناسانه است، پس همچون داستان‌های لم شخصیت اول داستان دانشمندی انتخاب شده که وظیفه‌اش شکاکیت در برابر ساده‌انگاری‌های معمول بشری‌ خواهد بود. در Story of Your Life فضایی‌ها به زمین می‌ایند و از قضا صداهایشان در همین حدود شنوایی ما(۸۵ تا ۲۵۵ هرتز) شنیدنی است و نوشتارشان در همین حیطه‌ی دیداری ما(۴۳۰ تا ۷۷۰ هرتز) دیدنی است. از قضا فضایی‌های داستان مثل فضایی‌های استانیسلاو لم نیستند که با لج‌بازی و بدعنقی به انسان بی‌تفاوت باشند و عملا هرگز خودشان را نشان ندهند تا حتی به اصل وجودشان هم شک کنیم. برعکس فضایی‌های این قصه واقعا با حوصله‌ی تمام با بشر مکالمه برقرار می‌کنند و به تمام بازی‌های دانشمندان برای رفع موانع مکالمه تن می‌دهند. سیاستمداران با یک خوش‌بینی خاصی مثل همیشه دنبال دیپلماسی‌اند و منتظرند که قفل زبانی شکسته شود و معامله‌ای رخ بدهد. نظامیان هم به کل ماجرا بدبینند، و فضایی‌ها را درست با همین منطق بقای بشری و زمینی تصور می‌کنند که اگر وارد حریمی شده‌اند، حتما برای نشان دادن قدرت نرینگی برترشان آمده‌اند و حتما آمده‌اند که یا بدرند یا ببرند یا بترسانند.

مثل همیشه زبان‌ها مرزهای دنیاها می‌شوند و مترجمین کسانی که درست روی خط مرز می‌ایستند. کسانی که قرار است مال هر دو طرف باشند. کسانی که بتوانند به آن زبان دیگر هم فکر کنند. لوییز بنکس داستان(و فیلم) خیلی زود از فرمت شنیداری زبان فضایی‌ها دل می‌کند. اصواتی که به نظر بی‌نظم می‌آیند، همان‌طور که خود ظاهر این فضایی‌ها بی‌نظم بی‌نظر می‌رسد. “هِپتاپاد”ها(Heptapod هفت‌پا اسمی‌ست که همکار بنکس برای توصیف فضایی‌ها به کار می‌برد) صورت مشخصی ندارند، مدخل و مخرج‌شان مطابق سلیقه‌ی زیستی ما نیست، صداهایشان و سینتکس‌شان هم برای ما قابل درک نیست. مشکل فقط این نیست که ما متوجه مثلا چهار کلمه‌ بشویم یا نشویم، بلکه اصلا مطمئن نیستیم که کلمه‌ها چندتایند تا درک کنیم که طبق چه فرمولی کنار هم می‌ایند.

در داستان خیلی زود متوجه نوع دوم ارتباط هپتاپادها می‌شویم که این موجودات به کمک یک دستور خط خاص، با جوهر بدنشان می‌نویسند(اسم این فرمت ارتباطی را Heptapod B گذاشته‌اند). بر خلاف انتظار وجود این فرمت دوم ارتباط هم کمک چندانی به تسریع روند مکالمه نمی‌کند. دستور خط هپتاپادها بر خلاف دستورخط‌های ما اصلا الفاظ را ثبت نکرده. نوشتار هپتاپادها اصلا زبانی جداگانه است، زبانی تصویری که اول “لوگوگرام”(واژه‌نگاشت) تصور می‌شد ولی معلوم می‌شود که قرار نیست نوشته‌های هپتاپادها نماینده‌ی اصواتی خاص باشد(Glottography). انگار هپتاپادها اصل ایده‌هایشان را مستقیماً می‌نویسند(Ideogram) و جمله نمی‌سازند که همان ایده‌ها را با هم مرکب می‌کنند.

پس داستان تد چیانگ همان داستان فلت‌لند(پَختستان: رمان بُعدهای بسیار) اقای ابوت می‌شود. اگر مربع قصه‌ی فلت‌لند به مکاشفه‌ای سه بعدی در ابعاد فیزیکی می‌رفت، لوییز بنکس هم به مکاشفه‌ای در بعد بالاتر زبانی می‌رود. لوییز بنکس متوجه می‌شود که دستورخط هپتاپادها ابعاد اضافه‌تری از ادراک معمول ما دارد، گرامر ما نسبت به گرامر دو بعدی هپتاپادها تک بعدی به نظر می‌رسد. و اینجاست که گسترش ادراک ما به سمت درک‌های بالاتر تجریه‌ای مهیب از جنس تجربه‌های بورخسی به دیده‌ می‌آید. چه هراسناک است که منی دیگر وجود داشته باشد که از جنس من نباشد. چه وحشت‌آور است اگر ادراک آرامش‌بخشی که من نظم می‌پنداشته‌ام، تنها یک صور وهمی خاص از بین هزاران تصویر نظم باشد.

ما همیشه ساده‌انگارانه فرض کرده‌ایم حتی اگر گرامر غریبه‌ها را نفهمیم، باز می‌توانیم بر ادراکات مشابه‌مان پافشاری کنیم تا به ارتباط برسیم. اگر سخنگویی به غیر از آدم بیابیم، حتما شناخت‌های اساسی او هم با پایه‌ای ترین ادراکات ما از جهان یکی خواهد بود، که او هم شباهت و افتراق را خواهد فهمید(بالاخره تشبیه و استعاره خواهد داشت)، گذشته به آینده را خواهد فهمید(بالاخره قید زمانی خواهد داشت)، حرکت و عمل را به همان سبک ما خواهد فهمید(بالاخره مفعولی Object در جمله‌های او خواهد بود و کنشگر دستوری‌ای Agent در کار خواهد بود). اما لوییز می‌فهمد که فهم ما آلیاژی از مغز ماست و این که ما نظم‌ غریبه‌ها را نمی‌فهمیم به این خاطر است که ما همیشه به دنبال نظم خودمان می‌گردیم و تصور ما از نظم فقط نظم انسانی است. اگر ما در خط‌ هپتاپادها دنبال ابتدا و انتها می‌گردیم، و نمی‌یابیم، به خاطر درکِ خطی ماست، بکه ما پشت و رو داریم ولی هپتاپادها پشت و رو ندارند( جالب اینجاست خط هپتاپادها دایره‌ای‌ست و این که چه انحناهایی دربرگیرنده‌ی معنای فاعلی یا مفعولی باشد به جهت‌گیری‌اش نسبت به موقعیت انحنای فعل بستگی دارد). نظم‌ هپتاپادها همان نظمی نیست که ما انتظار داریم، جمله‌هایشان و جهان‌بینی‌شان شلوغ به نظر می‌رسد، چون درک‌شان نسبت به زمان و مکان مثل ما خطی نیست و بدین ترتیب زبان‌شان هم خطی نیست.

0-xjzqlie9zgpoep7gتدچیانگ (Ted Chiang) نویسنده‌ی داستان کوتاه  است که فیلم ظهور هم بر اساس آن نوشته شده. اسمی که به گوش مخاطب فارسی‌زبان آشنا نیست و خارج از جمع علمی‌تخیلی‌بازها، چیزی از او خوانده نشده. اما جالب است بدانید که در سه دهه‌ی گذشته هر چه که نوشته تحسین منقدین را به همراه داشته. همان اولین اثری که از او چاپ شد (The Tower of Babylon(۱۹۹۰، نامزد جوایز مشهوری مثل جایزه‌ی لوکس(Locus) و هوگو (Hugo) شد و جایزه‌ی بهترین رمان کوتاه نبولا(Nebula) را هم گرفت. نوشته‌های بعدی او هم همیشه مورد توجه جوایز علمی‌تخیلی معروف بودند. مثلا(Understand(۱۹۹۱ برای کسب هوگو و نبولا نامزد شد و جایزه‌ی بهترین نویسنده‌ی تازه‌‌ی کمپل(Campbell) هم به چیان گرسید. Absence of God هم جایزه‌ی بهترین رمان کوتاه هوگو و نبولا و لوکس را کسب کرد و رمان شاهکار (The Lifecycle of Software Object(۲۰۱۰ هم مفتخر به کسب هوگو و لوکس و جایزه‌ی ژاپنی سیون(Seiun) شد.
The Story of your Life به نظر عده‌ی کثیری از مخاطبین ژانر، یکی از بهترین آثار علمی‌تخیلی دهه‌های اخیر به شمار می‌رود. اثری که بعد از انتشارش در قالب مجموعه‌داستان Starlight 2، بدل به یک اثر کلاسیک مدرن شد و جایزه‌ی نبولای سال ۲۰۰۰ را برد و برای جایزه‌ی هوگوی همان سال هم نامزد شد و بعدها نیز بارها در قالب منتخب‌داستان‌های ژانر تجدید چاپ شد.

برای سیاستمداران مکالمه عین بازی‌ست. او منافعی دارد، من منافعی دارم، او سیگنالی می‌فرستد، من سیگنالی می‌فرستم، ما بازی می‌کنیم.

طوری توهم مدیریت داریم که برخورد صلح‌آمیز زمین با فضایی‌ها را از جنس برخورد دوابرقدرت مثل شوروی و آمریکا بدانیم و همان‌طور که آنجا دنبال بازی برد برد بودیم و خروشچف و کندی مدیریت کردند و در کوبا جنگ سوم جهانی را راه نینداختند، پس حداقل روی کاغذ هم راهی وجود خواهد داشت که ما به فضایی‌ها هدیه‌ای بدهیم یا امیتازی بدهیم و با ایشان بازی کنیم. ما دنبال “بازیِ مجموع‌ناصفرِ” خودمان می‌گردیم(non-zero-sum-game). یعنی منطقی وجود خواهد داشت تا قرار نباشد که  ما چیزی از دست بدهیم و همچنان آن‌ها هم چیزی بدست بیاورند که سلسله‌ای از کنش‌ها صورت خواهد گرفت و  نهایتاً هر دو  برنده خواهیم بود.  وضعیتی شبیه ظرافت‌های سیگنال‌دهی همان دیپلمات‌ها و سیاستمدارانی که در ابتدای مقاله راجع به ایشان گفتیم.

پس دیپلمات‌ها یحتمل دنبال سیگنالی خواهند گشت که جواب معادله باشد(چه بسا دنبال برجامی کهکشانی باشند چرا که در فیلم با اشاره‌ای آشکارا، ارتش به دنبال مترجمین فارسی برای ارتباط با فضایی‌ها می‌گردد و گویا لوییز بنکس فیلم هم قبلا در ترجمه‌ی فارسی با نهادهای امنیتی همکاری داشته). حال که سوال تد چیانگ این است، چه می‌شود که اصلاً خودِ این مفهومِ مذاکره ناشی از تفکر خطی ما باشد، که اصلا همین درک علی‌معلولی ما و پرسش‌و‌پاسخی ما، باز هم زندانی معماری افکارمان باشد. که ما در همان قفس تنگی باشیم که فلت‌لندی‌ها بودند و تمام ساختارهای گرامری و مذاکرات سیاسی‌مان برای یک ناظر خارجی به همان اندازه خنده‌دار باشد که خانه‌های مستطیلی پختستان. تمام چیزهایی که برای ما ارزش‌ند و عین استاندارد به نظر می‌رسند، ممکن است نهایتاً مهم نباشند و  فضایی‌ها نیایند که به ما حمله کنند، یا که نجات‌مان بدهند، که فقط از سادگیِ حیرت‌انگیزمان لذت ببرند، همان‌طور که “ترالفامادوری‌”های ونه‌گوت به ما نگاه می‌کردند، که چرا انسان‌ها فکر می‌کنند بازی‌هایشان برای همه جذاب است؟ شاید که نباشد. این موضوع داستان تدچیانگ و فیلم ویلنو است و همان قضیه‌ایست که اهمیت وجود زبان‌شناسان در ملاقات با فضایی‌ها را به ما یادآوری می‌کند.

بخشی از داستان «داستان زندگی‌ات» Story of Your Life

هر فرصتی که دست می‌داد به تمرین با “هپتاپاد B” می‌گذراندم. چه به مشایعت دیگر زبان‌شناسان و چه به تنهایی. هپتاپاد B زبانی بی‌نظیر و نو بود و تأثیرش بر من چنان بود که در “هپتاپاد “A هرگز تجربه نکرده بودم. پیشرفتی که در توانایی نوشتن در این زبان پیدا کرده بودم مرا به وجد می‌آورد. هرچه زمان می‌گذشت جملاتم منسجم‌تر و پرصلابت‌تر می‌شدند. به حدی از تسلط رسیده بودم که اگر فکرم را می‌بستم جملات بهتری تولید می‌کردم. به جای این که به دقت وقت صرفِ طراحی یک جمله کنم، می‌توانستم خیلی راحت هرچه به فکرم می‌رسید را بنویسم. این جملات با تقریبی خوب همان چیزی بودند که می‌خواستم بگویم و به خوبی منظور را می‌رساندند. فهمیدم بخشی در ذهنم شکل می‌گیرد که مشابه دستگاه فکری هپتاپادهاست.
جالب‌تر آن‌که زبان هپتاپاد B، روش فکری مرا دستخوش تغییر کرده بود. برای من فکر کردن به مثابه حرف زدن درون ذهن بود. به قول زبان‌دان‌ها افکارم به صورت فونولوجیکال(آوایی) کدگذاری شده بودند. صدای ذهنی‌ام به طور معمول به انگلیسی سخن می‌گفت البته نه همیشه. تابستان سال آخر دبیرستانم به یک برنامه‌ی آموزش زبان روسی پیوستم. پایان تابستان فکر کردن و حتا خواب دیدنم به روسی بود. ولی آن‌چه می‌دیدم روسی محاوره بود. چه انگلیسی و چه روسی، اتفاق کلی یکی بود. صدایی که بی صدا در ذهنم سخن می‌گفت.
این ایده که بشود به صورت زبانی تفکر کرد ولی به صورت غیرآوایی، همیشه ذهنم را به خود مشغول می‌کرد. دوستی داشتم که پدر و مادرش هر دو ناشنوا بودند و او با زبان اشاره‌ی آمریکایی بزرگ شده بود. به من می‌گفت بیشتر فکرهایش به زبان اشاره است نه انگلیسی. همیشه برایم حیرت‌انگیز بود که چطور می‌شود به جای کدگذاری آوایی برای افکار از کدگذاری حرکتی بهره برد و به جای صدایی بی‌صدا، دو دست در ذهن داشت که مدام با افکار حرکت کنند.
در مواجهه با هپتاپاد B هم با تجربه‌ای به همان اندازه بیگانه روبه‌رو بودم. افکارم داشتند به صورت تصویری کدگذاری می‌شدند. لحظاتی از روز می‌شد که افکارم با صدای درونی‌ام بیان نمی‌شدند. عوضش “سماگرام‌”هایی می‌دیدم که در ذهنم همچون شکوفه‌های یخ روی شیشه پخش می‌شدند.
هرچه تسلطم بر زبان بیشتر می‌شد، این سماگرام‌ها در ذهنم شکیل‌تر می‌شدند و مفاهیمی پیچیده‌تر در ذهنم شکل می‌گرفت. البته سرعت تفکرم سریع‌تر نمی‌شد. عوضش ذهنم بر تقارن نهفته در سماگرام‌ها تعمق می‌کرد. سماگرام‌ها تنها یک زبان نبودند. بیشتر به ماندالا(جداول مراقبه‌ی بودایی) شباهت داشتند. من در حالتی از ذن فرو می‌رفتم که طی آن در باب تبدیل‌پذیری مفاهیم و نتایج تعمق می‌کردم. برخلاف زبان بشری که مسیری خطی است، هیچ جهت فکری وجود نداشت. همه‌ی اجزای یک فکر به طور همزمان و با قوتی هم‌سان در ذهن حضور داشتند.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. آرش

    سلام. مثل همیشه عمیق و دقیق بررسی کردین موضوعو. این فیلم احتمالن از واقع گرایانه ترین ها در نوع خودشه. اگه ممکنه یک لینک دانلود برای کتاب های ذکر شده بذارین. یا اسم یک مترجم اگه موجود هست!

    1. م.ر ایدرم

      من فقط این مژده رو بدم که داستان در حال ترجمه‌س و به زودی توی همین سفید منتشرش می‌کنیم
      ಠ⌣ಠ

    2. پژمان

      سلام جناب رایدرم. از ترجمه داستان چه خبر؟ واقعا بی صبرانه منتظر خوندنش هستم.

    3. م.ر ایدرم

      جناب پژمان عزیز پوزش بابت بدقولی
      ما بخشی از ترجمه رو انجام دادیم ولی از طریق دوستان خبردار شدیم که به زودی یه مجموعه داستان تد چیانگ که شامل همین داستان هم هست، منتشر میشه.
      برای حمایت از انتشار آثار ژانری ترجیح دادیم که ترجمه‌ی خودمون رو منتشر نکنیم و منتظر بایستیم و سرموقع خبر انتشار کتاب رو بهتون بدیم.

  2. امیر

    سلام و خسته نباشید .دوست عزیز شما مطالب خیلی خوبی گردآوری کردین و کارتون باارزشه فقط الان که من با گوشی اومدم رو سایتتون ،مشکل فونت دارین ؛از چه فونتی استفاده میکنین که مطالب ناخوانا شده !؟لطفا مشکلتون رو پی گیری کنین.

  3. ناشناس

    خیلی زحمت می کشید حقیقتا. موفق و پیروز باشید.

  4. پژمان

    ممنون جناب رایدرم خوش خبر باشین.
    ببخشید ولی نمیتونم جلوی کنجکاویم رو بگیرم٬ در مورد این کتاب اطلاعات بیشتری ندارین؟ مثلا اینکه کی منتشر میشه؟

  5. مرتضی

    عالی عالی عالی.واقعا دست مریزاد به شما و بقیه همکارانتون

  6. بیتا

    سلام و ممنون از مطلب خواندنی و بسیار عالی.
    بعد از دیدن فیلم arrival یه سوال ذهن من رو درگیر کرد: فضایی های فیلم خیلی باهوش تر از انسانها بودند و از طرفی هم قصد برقراری ارتباط با انسان ها رو داشتند، بنابراین آیا منطقی تر نبود که اونها سعی کنند زبان زمینی ها رو رمزگشایی کنند و با زبان خود انسانها باهاشون ارتباط برقرار کنند؟

  7. زاهد

    سلام و عرض ادب
    من ابتدا فیلم رو دیدم و بعد از گذشت چند روز هنوز ذهنم درگیر کلمه “هپتاپاد” بود، طبیعتا این کلمه رو جستجو کردم و به نقد زیبای شما رسیدم.
    واقعا عالی نوشتید و ذهن من رو پرواز دادین. ممنونم ازتون

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • مجله سفید ۲: ارتش اشباح

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • شومنامه‌ی تبر نقره‌ای

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن