علیرضا فتوحی
در جواب نگاه حسام گفت: «فندکم روشن نمیشه سگ مصب...» ادامه مطلب >
سر هیولای نقرهای به نسبت تنش بزرگ بود. موهای جوگندمی و چرکی، مثل یال اسب، از سر و گردنش به پشتش ریخته بود. سوار ماشین شد و روی صندلی کنار راننده نشست. پرسید «برنامه چیه رفقا؟» هیولای سفید از صندلی عقب، با خوشحال فریاد زد «میریم شمال داداش! میریم شمال!» هیولای سرخ با بیخیالی گفت «دفعهی بعد ماشین بزرگتر لازم داریم جناب معزی.» ادامه مطلب >