آیا اسپویلر ها هیولا هستند؟
این نوشته در خدمت و خیانت اسپویلر هاست. البته بیشتر در خدمتشان است چون به نظرم چیزی به نام اسپویل آنقدرها هم موضوعیت ندارد.
«روزی که مو اولین کتاب را در صندوق کتابها میگذاشت به مگی گفت: «وقتی در سفر کتابی را همراه خودت میبری، چیز غیرمعمولی اتفاق میافتد؛ کتاب ها شروع میکنند به جمع آوری خاطراتت. بعدها کافی است فقط لای آن کتاب را باز کنی تا دوباره به همان جا برگردی که کتاب را برای اولین بار خوانده ای، یعنی با خواندن اولین کلمات همه چیز یادت میآید: عکسها، بوها، همان بستنی ای که موقع خواندن میخوردی. حرفم را باور کن، درست مثل نوارهای چسبناک مخصوص گیر انداختن مگسها، خاطرات به هیچ چیز دیگری به جز صفحات کتاب نمیچسبد.»
قلب جوهری-کورنلیا فونکه
اخطار: کل این مقاله ممکن است یک سری چیز را اسپویل کرده باشد.
داستانپردازی همیشه موش آزمایشگاهیِ ما آدمها برای شناخت خودمان بودهاست و از آن جایی که تقریباً همهی ما راویان بالطبع قصههاییم، برای درک هویت خودمان همیشه از ابزار داستانگویی استفاده کردهایم؛ چون اگر همینطوری بخواهیم خودمان را توضیح بدهیم هیچ کس به حرفمان گوش نمیکند و احتمالاً محکوم به توجهطلبی و ملالآور بودن میشویم، پس میآییم و دربارهی غولهای آدمخوار و شوالیههای همیشه قهرمان و گنجهای زیر دم اژدها داستان میسازیم و به این ترتیب هزاران هزار سال است (تقریبا از زمانی که شروع به صحبت کردن کردهایم) که به داستان گویی و بازروایی و شنیدن داستانهای ساختگیمان مشغول هستیم و در طی این سالها صدها و هزاران داستان مارا به دنبال گرهگشاییشان با خود کشیدهاند و بردهاند به سرزمین عجایب. همیشه مثل بچه گربهها خودمان را درکلاف در هم تنیده ی داستانها یافتهایم و میخواستیم بدانیم تهش قرار است از سرِاین نخی که دنبالش هستیم به کجا برسیم. حالا فکر کنید یکی پیدا شود و سرِنخ را دستتان بدهد. آه! چه طالع شومی! انگار که دستی هیولایی دوزخی آمده باشد و به زور کشانده باشدتان زیر زمین و آنجا توی گوی جادویی تمام قضیه را در عرض یک دقیقه چپانده باشد توی حلقتان و شما از دانستن آن دیوانه شوید(خب البته این «دیوانه شوید» را از داستانهای آقای لاوکرافت کش رفتهام چون در روند حداقل پنجتا از آنها شما یک آقای دنبال حقیقت هستید که بعد به یک سری رموز باستانی دست پیدا میکنید که تهش به یک فرقهی عجیب و غریب میرسد و دانستن این حقایق باعث میشود دیوانه شوید.)
حالا شما مأیوس و بیذوق نشستهاید گوشهی اتاق و به فکر انتقام برای لذتی هستید که هرگز باز نخواهد گشت یا درواقع به دنبال حسی که به باد فنا رفتهاست. یا حتی اصلاً بیایید داستان را از آن ور ببینیم…چه میشود اگر خود شما آن هیولای ترسناک و بیرحم اسپویل کننده باشید که مردم را میبرد داخل زیر زمین و… نه قرار نیست سرشان را ببرید، بدتر! قرار است همهی دل و جگر داستان مورد علاقهاشان را بریزید جلوی چشمشان! در این صورت دنیا پر از آدمهاییست که برای سرتان جایزه میگذارند و البته هیچ کس نمیتواند شکستتان بدهد ولی تا وقتی همچین هیولایی هستید باید تویسایهها زندگی کنید. خب شاید یادتان باشد که از بچگی بهمان گفتهاند هرچی نکشدمان قویامان میکند. اگر قضیهی اسپویلرها همینقدر برای شما حاد و تلخ است و قرار است این مقاله را بخوانید باید بگویم من در حکم دختر قهرمان روشنگر داستان قرار است به شما بگویم که آقای کشیش قصه به شما تمام مدت دروغ گفته و اصلاً همچین دیوی وجود ندارد بلکه به جایش یک موجود پشمالوی صورتی و خوابالو توی آن زیر زمین است که شاید دلتان بخواهد حتی بگیرید بغلتان و باهاش داستان بخوانید. این آقای کشیش بدخواه حتی یک اسم وحشتناک هم روی موجود بانمکمان گذاشته که همه را در برابرش به خشم وامیدارد. خود واژهی اسپویلر حالت تدافعی و تنفری که نسبت به آن در ذهن داریم را خیلی خوب نشان میدهد چون از اسمش معلوم است قرار است بیاید و همه چیز را نابود کند. اسپویلرها شبیه جعبهی خالیای هستند که ما میدانیم احتمالاً قرار بوده درونش چه باشد اما در نهایت تنها پوستهای هستند که طرحی کلی از حقیقتی که قرار است به صورت تجربی به دست بیاوریم را ترسیم میکنند و اینطوری قرار است لذت حقیقی ما را که به وسیلهی تجربهای شخصی از اثر هنری به دست آوردهایم از چنگمان دربیاورند. شاید هم تمام ترس ما از اسپویلرها از این نباشد که لذت ما را خدشه دار کردهاند بلکه تنها بهخاطر پیش داوریامان دربارهی این مسئله باشد که چیزی را که حق ما بودهاست از ما گرفته شده.
قدیم ترها وقتی منتظر یک سریال یا کتاب یا گیم جدید بودیم آنقدرها امکان صحبت کردن دربارهاش وجود نداشت چون آدمهای دور و برتان شامل تعداد انگشت شماری از دوستها، خانواده و همکاران یا همکلاسیهایتان بودند و تازه مگر چندتا از آنها اصلاً اشتیاق شما برای این مسئله را درک میکردند و برایشان حرفایتان آنقدر مهم بود که بروند سراغ آن کتاب یا فیلم که حالا بخواهند اصلاً آن لذت را از دست بدهند؟ اما الان چی؟ درست از وقتی که مودمتان را روشن میکنید، برای خودتان قهوهای میریزید و شروع میکنید به باز کردن ایمیل و فیسبوک و تلگرام و اینستاگرامتان خیلی سریع ترکشهایی شامل اطلاعات فلان قسمت فلان فیلم خودشان را فرو میکنند توی مغزتان و تازه کلی آدمهم هستند که بشود باهاشان دربارهی این موضوع صحبت کرد. حتی بعضی وقتها برای این که چیزی اسپویل نشود لازم است از دیدن تریلرها صرف نظر کنید چون بعضی از تریلرها به طرز احمقانهای کل داستان را لو میدهند. خب اگر شما همین قدر روی اسپویلرها حساس باشید احتمالاً باید فشار زیادی را تحمل کرده باشید و خودتان را در خانه بدون مودم و هرگونه ارتباطی زندانی کرده باشید تا یک وقت به سکتهی ناشی از اسپویل شدن دچار نشوید. شوخی میکنم! البته زیاد هم شوخی نیست چون دیدهام آدمهایی که دربرابر اسپویل شدن زیاد ملایمت به خرج نمیدهند و یک چیز دیگر بگذارید برای همدردی بگویم که این فقط شما نیستید که انقدر از اسپویل شدن مضطرب میشوید حتی نویسندهها هم دارند کلی دست و پا میزنند که تا میتوانند از لو رفتن داستانهایشان جلوگیری کنند.
خب بیایید برای شناخت هیولا یک نقشهی کلی از محل زندگیاش ترسیم کنیم. داستانهایی که میخوانیم یا مینویسیم چندین بخش دارند یکی از مهمترینهایش خط و سیر داستانی است؛ این که کل جریان داستان چطور رخ میدهد و شخصیتها قرار است از کجا به کجا برسند و چه کاری انجام بدهند. حتی سیر بلوغ و رسیدن و نرسیدن شخصیت به آمالش نیز جزو این بخش داستانند مثلاً احتمالاً همه ما داستان ادیپ بیچاره را شنیدیم. شاه تب با شنیدن این که فرزندی که به دنیا خواهد آورد طالعی شوم دارد و با کشتن پدرش و ازدواج با مادرش قرار است حکومت را به دست بیاورد باعث میشود تا آنان فرزند خود را هنگام تولد به بیرون از شهر تب تبعید کند و از این رو سرپرستی ادیپ را مرد چوپانی که او را پیدا کرده به عهده میگیرد و سالها بعد وقتی به ادیپ میگویند که او فرزند چوپان نیست ادیپ آشفته حال به تب میرود و در آنجا پیشگویی وحشتناکی را میشنود که باعث میشود برای جلوگیری از آن از شهر فرار کند و هرگز به خانه بازنگردد در میانهی راه به کاروان پادشاه برمیخورد و با او درگیر میشود و به این صورت پدر خود را میکشد سپس با ابولهول مواجه میشود که اگر به معمای او پاسخ ندهد خواهد مرد و با پاسخ دادن به معما ابولهول را شکست میدهد و به این صورت همسری مادر خود را به دست میآورد و زمانی که او حکومت را به دست میگیرد طاعون در شهر شیوع مییابد که به گفته پیشگو در صورتی پایان خواهد یافت که انتقام پادشاه گرفته شود و این گونهاست که ادیپ از سرنوشت شوم خود آگاه شده و چشمانش را از شدت بیچارگی کور میکند و به دست پسرانش از شهر تبعید میشود و سرانجام با نخستین صدای رعد و برق ناپدید میشود، این خط داستانی نسبتاً پر التهاب داستانی باستانی را به گوشمان میرساند که الگوی کلاسیک بسیاری از داستانهای مدرن باشد.
داستان از یک پیش آگاهی نسبت به وقایع آغاز میشود به نقطهی آرام میرسد و سپس به قلههای وحشتناک رویارویی قهرمان با عمیق ترین ترسهایش ختم میشود و اینها تمام توییستهای داستان است، این که کجای کار شخصیتها میمیرند یا به آرامش نهایی میرسند و کلاً اتفاقات کلیدی قضیه که باعث تغییر و جنبش در روند داستان میشوند درست مثل ملاقات با ابولهول یا قبلتر از آن رویارویی ادیپ با سرنوشت شومش. اما اگر قرار است کل یک داستان در یک یا دو بند خلاصه شود پس اصلاً چرا مینویسیم و میخوانیم؟ مگر نمیتوانیم کل مفهوم و داستانی که میخواهیم تعریف کنیم را در همان دو خط بنویسیم پس مریضیامان چیست که کتابهای سیصد صفحهای و فیلمهای 145 دقیقهای میسازیم؟ شما میتوانید صد صفحه بنویسید و در یک صفحهی اول کل هدفتان را از نوشته لو بدهید در این صورت لطف خواندن این متنی که این همه برایش وقت گذاشتهاید چیست؟ مسئله این است که خواندن یک سری جملهی خشک و خالی یا دانستن این که یک سری آدم دیوانه هی دنبال هم میکنند تا یک چیزی را بدست بیاورند یا دیدن تصاویر آموزنده به تنهایی لذتی که به همراه ندارد هیچ خیلی هم اعصاب خرد کن و بی سروته هم است. چیزهایی که ما از داستانها میخواهیم را فقط میشود در یک داستان کامل پیدا کرد و نه مثلاًبرشی کوتاه از زندگی سراسر کشتار آدمهای گیم آو ترونز. چیزی که ما از داستان میخواهیم شاید حتی ربطی هم به گرههای داستانی نداشته باشد درست است که گرههای داستانی و پلات به عنوان یک سری ترفند برای میخکوب کردن مخاطب استفاده میشوند اما دانستن طرح نهایی یک اتفاق تنها هدف ما برای دنبال کردن یک ماجرا نیست، بلکه ما مشتاقیم بدانیم که وقتی آدمهای قصه توانستهاند شق القمر کنند یا مثلاً دچار یک طالع شوم شدند چطور با آن درگیر میشوند، چه حسهایی دارند و چطور قرار است جلو بروند. این درگیری حاصل از داستانها ما را به بالاترین نقاط عالم میبرد و بعد بیرحمانه از همان بالا پرت میکنند پایین.
با وجود اسپویلرها میتوانیم مقدار زیادی از وقت و سرمایهمان را ذخیره کنیم چون سالانه یک عالمه بازی و فیلم و داستان جدید بیرون میآید که هیچ کدام از ما آن قدر وقت و سرمایه نداریم که به همهی آنها برای اختصاص بدهیم، پس ناچاراً خیلی از آنها را باید حذف کرد و شاید بهترین راهش از طریق خواندن پلات باشد. حتی اسپویلرها خیلی وقتها باعث میشوند سراغ چیزهایی برویم که در ظاهر شاید به نظر بیاید توی طبقهبندی«مورد علاقه»ی ما قرار نمیگیرند اما در باطن گوهری گرانبها اسیر چنگالهایشان است. اسپویلرها هیولا نیستند، بلکه حتی باعث لذت بیشتر هم میشوند چون وقتی شما یک دانش کلی دربارهی چیزی که سراغش رفتهاید را داشتهباشید میتوانید به جای تمرکز بر روی وقایعی که پیش میآیند روی جنبههای دیگر داستان هم تمرکز کنید و از آنها لذت ببرید، چون همانطور که بالاتر گفتم تنها قسمت مهم داستان پلات آن نیست. این قضیه درست شبیه این است که در جادهای رانندگی کنید که راه آن را خیلی خوب بلدید و در این صورت نیازی ندارید که مدام فکرتان را بگذارید روی مسیر تا مبادا آن را اشتباه بروید و میتوانید همزمان از منظرههای مسیر هم لذت هم ببرید.
در روند داستانها ما به دنبال دریافت تجربهی متفاوت حسیای هستیم که در طی خط داستان شاهد آنیم. ما دوست داریم با داستانها درگیر شویم، با بلوغ شخصیتها بالغ شویم، با صعود یا سقوطشان خوشحال یا ناراحت، دوست داریم فردی کروگر در موتور خانهای درخوابمان دنبالمان کند، یا لذت و دیوانگی حس اسکارلت اوهارا به اشلی را درون وجودمان حس کنیم، دوست داریم از پروفسور اسنیپ بترسیم و در عین حال دوستش داشته باشیم، دوست داریم برای مرگ جان اسنو و بیچارگی استارکها گریه کنیم، دوست داریم دارث ویدر انقدر قدرت داشته باشد که ارباب سیثش را بکشد و مثلاً دلمان همیشه برای کلاغی که به خانهاش نمیرسد میسوزد این حس با دانستن این که جان اسنو و همهی استارکها و پروفسور اسنیپ و دارث ویدر قرار است بمیرند یا اینکه اسکارلت قرار نیست به اشلی برسد اصلاً کم نمیشود، حتی دانستن این که در «The others» خود نیکول کیدمن و بچههایش مردهاند و روحهای آن خانهاند هم چیزی از لذت «چگونگی» کم نمیکند. ما دوست داریم با چشمهای خودمان ببینیم و با وجود خودمان لمس کنیم که چطور به ته خط میرسیم، حتی با اینکه فرجام تمام داستانهای پریان را میدانیم هنوز هم که هنوزاست باز داریم ورژنهای جدیدترشان را بازگو میکنیم و میبینیم. هنوز هم به دعوتنامهای برای دیدن و خواندن داستانهای با الگوی تراژیک باستانی با سر جواب مثبت میدهیم و هنوز هم از دیدن ده بارهی فیلمهای مورد علاقهمان خسته نمیشویم حتی با این که شاید جزء به جزء بدانیم تهش مرغ قصهگو قرار است روی کدام بام بنشیند، هنوز هم برای صحنههای طلایی آنها هیجان داریم. هربار که اوبرین مارتل شروع میکند به معرکه گیری دربرابر مانتین همهمان یک صدا شروع میکنیم به داد زدن که بس کن پشت سرت! پشت سرت را بپا! یا هر وقت که هان سولو گول پسرش را میخورد و به او نزدیک میشود شروع میکنیم به حرص خوردن و داد زدن و هنوز هم امیدواریم که صدایمان را بشنود و نرود سمت پسره. بعدش هم تا چند وقت شاید دوباره همانقدر دمغ بشویم که اولین بار شدیم. همیشه و همیشه در حباب حسیامان دربرابر حقایق واقعی در حال جنگ هستیم و به دنبال واقعیتهای مجازیای که داستانها بهمان نشان میدهند داخل چاله، دنبال خرگوشهای سخنگو با ساعتی در دستشان میرویم.
-
اسپویلرها هیولا نیستند :دی (همراه با قلبی آسوده از اسپویل کردن نتیجه این مقاله! آخیش!)
-
منظورتان از اسپویلر همان لو دادن قصه است. اگر هست خیلی بزرگش نکردین.