افسانهی آمیکوس و آملیوس
قدیمیترین نسخهی ضبطشده از افسانهی آمیکوس و آملیوس Amicus und Amelius در انتهای قرن ۱۱ میلادی توسط رادولفوس تورتاریوس Radulfus Tortarius به زبان لاتین میانه منظوم گشته است. اما نسخهای که به دست نگارندهی این سطور به فارسی ترجمه شده، متنی منثور از قرن پانزدهم و به لهجهی آلمانی شوابی Schwäbisch است. این لهجه که از خانوادهی گویشهای آلمانی علیا Oberdeutsch در دستهبندی جغرافیایی گویشهای آلمانی به گویشهای مناطق جنوبی و مرتفعتر آلمان اطلاق میشود. توضیح از آن رو لازم بود که نباید این عبارت را با Hochdeutsch یا در انگلیسی High German یعنی آلمانی فصیح که به گویش معیار آلمانی اشاره دارد اشتباه گرفت.) به شمار میرود، امروزه بیشتر در دو ایالت جنوبی آلمان، بادن وورتمبرگ Baden-Württemberg (به پایتختی اشتوتگارت) و بایرن Bayern (به پایتختی مونیخ) تکلم میشود و برای متکلمان آلمانی به عنوان زبان مادری نیز فهم آن چندان آسان نیست. برای کسی چون من که آلمانی را به عنوان زبان خارجی فراگرفتهام، این لهجه کابوسوار است.
افسانه
در ردهبندی شاخههای ادبی، عبارت افسانه (به انگلیسی Legend و در آلمانی Legende) معنایی محدودتر از آن مفهوم عام دارد که به هرگونه روایت غیرواقعی اطلاق میشود. کلمهای که ریشهی آن در زبان لاتین میانه legenda به معنای «آنچه خواندنی است» در محافل تخصصی به مجموعهای از متون روایی مذهبی اشاره دارد که حول شخصیتهای عیسی مسیح، مریم مقدس، حواریون، شهدای مسیحیت و قدیسان شکل گرفتهاند.
بندیکت کنراد فولمان، دانشمند علماللغه آلمانی قرن بیستم، مفهوم این شاخهی ادبی را حتی از حوزهی مسیحیت نیز فراتر تعریف کرده و از افسانههای بودایی نیز سخن میراند و حکایات حول دلاوریهای علی ابن ابیطالب را نیز تحت همین عنوان قابل بررسی میداند. با این تعریف گسترشیافته شاید بتوان تذکرههای ادبیات فارسی (مثلاً تذکره الاولیا) را معادلی برای افسانه دانست.
مهمترین شاخصههایی که یک افسانه، به این معنا، را از دیگر شاخههای ادبی چون ساگا و حماسههای درباری متمایز میکند، یکی حضور معجزه و دیگری تقدس است. حال چه این تقدس شخصیت اصلی از ابتدا موجود باشد، چه در سیر داستان شخصیت به قدیس تبدیل شود.
در باب آمیکوس و آملیوس
قدیمیترین نسخهی ضبطشده از افسانهی آمیکوس و آملیوس Amicus und Amelius در انتهای قرن ۱۱ میلادی توسط رادولفوس تورتاریوس Radulfus Tortarius به زبان لاتین میانه منظوم گشته است. اما نسخهای که به دست نگارندهی این سطور به فارسی ترجمه شده، متنی منثور از قرن پانزدهم و به لهجهی آلمانی شوابی Schwäbisch است. این لهجه که از خانوادهی گویشهای آلمانی علیا Oberdeutsch در دستهبندی جغرافیایی گویشهای آلمانی به گویشهای مناطق جنوبی و مرتفعتر آلمان اطلاق میشود. توضیح از آن رو لازم بود که نباید این عبارت را با Hochdeutsch یا در انگلیسی High German یعنی آلمانی فصیح که به گویش معیار آلمانی اشاره دارد اشتباه گرفت.) به شمار میرود، امروزه بیشتر در دو ایالت جنوبی آلمان، بادن وورتمبرگ Baden-Württemberg (به پایتختی اشتوتگارت) و بایرن Bayern (به پایتختی مونیخ) تکلم میشود و برای متکلمان آلمانی به عنوان زبان مادری نیز فهم آن چندان آسان نیست. برای کسی چون من که آلمانی را به عنوان زبان خارجی فراگرفتهام، این لهجه کابوسوار است.
اما خوشبختانه متن مکتوب آن چندان غیرقابل فهم نیست و امید دارم به خوبی از عهدهی ترجمهی آن برآمده باشم.
آشنایی من با آمیکوس و آملیوس به سمینار ادبیات آلمانی قرون وسطی با محوریت «انگلهارت» Engelhart (یا انگلهارد Engelhard) اثر کنراد فون وورتسبورگ، Konrad von Würzburg برمیگردد که رمانی منظوم به آلمانی فصیح میانه Mittelhochdeutsch از قرن ۱۳ است.
کنراد در مقدمهی اثر خود میگوید داستان را از منبعی لاتینی ترجمه و منظوم کرده است؛ ادعایی که تنها بخشی از آن حقیقت دارد. سه مضمون اصلی در انگلهارت بدون شک وام گرفته از آمیکوس و آملیوس است، یعنی: شباهت بیحد دو دوست به یکدیگر، تعویض لباس و جنگیدن یک دوست به جای دیگری و همچنین شفای جذام با استفاده از خون کودکان قربانی شده. لیکن بخشهایی از داستان وجود دارند که کنراد یا از منابع دیگر الهام گرفته و یا به ابتکار خود به داستان افزوده است. مهمترین این بخشها شاید حکایت عشق میان انگلترود Engeltrud و انگلهارت باشد. ضمن آنکه انگلهارت در دستهبندیهای ادبی، در شاخهی افسانه قرار نگرفته و بحث بسیار در این باره در گرفته است و در نهایت شاید بتوان آن را «رمان منظوم درباری» خواند.
پیش از آنکه توجه شما را به افسانهی آمیکوس و آملیوس جلب کنم، لازم میدانم تشکر و قدردانی خود را از خانم پروفسور اوته فون بلو Professor Dr. Ute von Bloh به خاطر حمایت و تشویق بیحد و اندازهشان و نیز به خاطر همهی آنچه که از ایشان فراگرفتهام، مهمتر از همه آلمانی میانه، بیان کنم.
این شما و این افسانهی آمیکوس و آملیوس؛ باشد که مقبول طبع صاحبنظران افتد.
آمیکوس و آملیوس[1]
کنون گوش فرادارید به حکایت آن دو کودک که به یکدیگر بسیار ماننده بودند. یکی از ایشان را نام آمیکوس بود و دیگری را آملیوس
در عهد شاه پیپین[2] دو کودک در قلمرو فرانکها زادند. هر یک به دیگری چنان ماننده که آدمی ندانستی که کدام یک از آن دو کدام است. یکی فرزند کنت آلواریون[3] بود و دیگری فرزند شوالیهای از قلعهای به نام بریکانو[4]. و آنگاه که پدران به قصد تعمید فرزندان خود به سوی رم روان گشتند، چنین رخ داد که در شهر لوکا[5] یکدیگر را ملاقات نمودند. و چون پدران شباهت پسران به یکدیگر را بدیدند، آن را نشانهی حکمتی بزرگ از جانب خداوند انگاشتند و به همراه یکدیگر به جانب رم و به نزد پاپ که نامش دئوداتو[6] بود شتافتند. پاپ کودکان را تعمید داد و فرزند کنت را آملیوس نام نهاد و فرزند شوالیه را آمیکوس، و بسیار مردمان رم و بسیار شوالیهها پس از تعمید کودکان آنان را به جشن و شادمانی گرامی داشتند. پس آنگاه پاپ به هر یک از دو کودک جامی چوبین هبه کرد، هر دو مانند هم، و دو جام را از طلا و گوهرهای گران بیانباشت و کودکان را بگفت که این جامها را باید به سان یادمانی نگاه دارند و شاهدی از آنکه پاپ آنان را تعمید داده است. و اینگونه پاپ هر یک را به زادگاه خویش روانه ساخت. و در آن دوران که دو کودک در کنار یکدیگر بودند، به خوشی با یکدیگر بزیستند، و هر آنچه یکی از آنان طلب میکرد، دیگری نیز همان را میطلبید؛ و هرگاه یکی از آنان میل به غذا مینمود، دیگری نیز خوراک میخواست. و اینگونه از یکدگر جدا گشته و هریک به سرزمین خویش بازبشد. پس آنگاه که آمیکوس شوالیهزاده به سن مردی رسید لطف خداوندی شامل حال وی گشته و مردی خردمند ببالید. و چون به سیسالگی برسید پدرش بیمار گشت. و پیش از مرگ او را پند همی داد که در جهان چگونه بایدش زیست و بگفتش که بسی نرمدل باید بود و بیش از هر چیز وی را گوشزد نمود که دوستی فرزند کنت آلواریون را از یاد نبرد. و اینسان پدرش بمرد و پس از مرگ او، یاران پدرش هرآنچه از پدر برایش بود از خواسته از وی ستاندند و او اینها جملگی را به بردباری تاب آورد. و آمیکوس ده بنده با خویش همراه نمود و به جانب سرزمین کنت آملیوس روان گشت تا باقی ایام زندگی را به مصاحبت وی بگذراند. لیک آنگاه که به قلمرو آملیوس درآمد، آملیوس به میهن خویش نبود و آمیکوس وی را یافتن نتوانست. پس روان گشت و به نزد هیلدهگارد بشد، که بانوی دربار کارل، شاهنشاه فرانکها[7] و زنی بس خردمند بود و هرآنکس را که در عسرت و ادبار بود اندرز نیکو دادی. در آن حال که آمیکوس آملیوس را میجست، آملیوس آنگاه که بدانست که پدر آمیکوس بمرده و یاران پدرش وی را از دیار خود راندهاند، سواره به جستجوی او برآمد. و چون آمیکوس را نیافت، بس اندوهگین بشد و با خداوند عهد ببست تا به دیار خویش باز نگردد تا آنکه وی را یافته باشد. همچنین آمیکوس آملیوس را بجست تا آنکه به نزد بزرگزادهای درآمد و وی چون سرگذشت وی بشنید، به اختیار و رضا دختر خویش او را بداد.
حکایت آنکه آمیکوس و آملیوس یکدگر را جسته و به دربار کارل راه بیافتند
و چون یک سال و نیم بگذشت، آمیکوس به جستجوی آملیوس به جانب پاریس[8] روان شد. و آملیوس آمیکوس را دو سال میجست. و چون آملیوس به نزدیکی پاریس رسید، زائری را بدید و از وی جویا شد که آیا آمیکوس را دیده است. پس بینوا مرد بگفت که او را ندیده است؛ و آملیوس دامن خویش وی را بداد و بگفت تا نزد خداوند وی را دعا نماید، تا به مزد جستجوی دوساله دوست خود را بیابد. و همان روز به هنگام نماز مغرب آمیکوس نیز مرد بینوا را بدید. پس وی را بپرسید که آیا آملیوس را دیده است. پس مرد بینوا که میپنداشت ریشخندش میکنند گفت:«از یاد بردهای که امروز مرا دامن بدادی و بپرسیدی که آیا آمیکوس را دیدهام یا نه؛ چرا اینگونه بازگشتهای؟» پس آمیکوس مرد بینوا را بگفت:«من آمیکوسم و نخواهم که بیاسایم تا آملیوس را یافته باشم.» و آمیکوس وی را سکههای بسیار به صدقه بداد و خواست تا زائر وی را دعا کند. پس زائر آمیکوس را بگفت:«شوالیهی والامقام، نزدیک است که به شهر پاریس اندر شوی و مرا امید است که آملیوس را در آنجا بیابی.» آمیکوس مرکب براند و آملیوس را بیرون از پاریس با خدم و حشم بر چمنزاری بیافت. لیک آنان چون بدیدند که سواران زرهپوش و بیرقافراشته به سوی آنان میتازند، گمان بردند که خصم است و به کارزار برآمدند که ندانستند که آمیکوس باشد. آمیکوس نیز ندانست که این خیل از آملیوس باشد و صف از برای کارزار بیاراست. لیکن خداوند که راز جملگی دلها را داند، چنین مقدر نمود که آمیکوس و آملیوس یکدیگر را بدیدند. پس آمیکوس بگفت:«شما ای سلحشوران و بزرگان، که هستید و از چه رو قصد آن دارید تا آمیکوس و بندگانش را به خواری بکشید؟ شما را با من که از میراث پدر محروم گشتهام چه کار است؟» و چون آملیوس این سخن بشنید در شگفت شد و دانست که این آمیکوس است. پس یکدیگر را در گردن آویختند و بوسههای بسیار بکردند و رحمت خداوند را شکر نمودند در آنچه بر ایشان رفته بود و با یکدیگر پیمان وفاداری بسته و با یکدیگر به دربار شاه فرانکها بشدند. و آمیکوس به دربار شاه مقام ریاست یافت و آملیوس را منصب مباشری عطا کردند. و چون مردمان بدیدند که این دو چسان به یکدیگر مانندهاند، نیکرویی و درستی ایشان بر همگان آشکار گشت.
حکایت آنکه آمیکوس شرافت خویش به خطر انداخته و آملیوس را از مرگ برهانید و چنان کرد که وی دختر پادشاه را به زنی گیرد
پس آنگاه که سه سال بگذشت، آمیکوس آملیوس را بگفت:«قصد آن دارم تا به دیدار همسر خویش روم که از برای دیدارش دلتنگم؛ و بدان که من به اینجا باز خواهم آمد و تو باید که تا آن دم به دربار شاه بمانی.» و وی را اندرز بداد که خود را از دختر پادشاه محفوظ دارد. و شاه را شوالیهای دیگر بود آلدریکوس نام، و او را هوس به زنی گرفتن دخت پادشاه در سر بود. پس آمیکوس آملیوس را وداع گفت. لیکن هنگامی که دخت پادشاه در دیدگانش زیبا جلوه نمود، آملیوس اندرز آمیکوس را ننیوشید و دختر از وی آبستن گشت. و چون آلدریکوس از این خبر یافت، شادمان گشت که میتوانست بد آملیوس را نزد شاه گوید. پس آملیوس را بگفت:«ای کنت عزیز، آیا نمیدانی که آمیکوس، که بر خزانهی شاه رئیس بود، از خزانهی شاه دزدی کرده است؟ و از این رو از دربار گریخته. کنون از تو به التماس خواهم که حقیقت بر من آشکار کنی تا زین پس تو را در دوستی وفادار باشم.» چه مردی بدگهر بود و بر آمیکوس ظن آن داشت که از خزانهی شاه دزدی کرده و از دربار گریخته است. و چون آملیوس این بشنید میل آن نداشت که درهای دل به روی وی بگشاید. و روزی که آملیوس به خدمت پادشاه ایستاده و قصد آن داشت تا به وی آب دهد، آلدریکوس بگفت:«شاه گرامی، تو را نشاید که از دست بدطینت مردی آب بنوشی که مرگ را شایستهتر است، که دخت تو را بیسیرت نموده و دوشیزگی از وی ربوده است.» و آملیوس از ترس نگاه کردن در روی شاه نتوانست و در مقابل او به زمین افتاد، لیکن شاه مهربانانه او را گفت:«تو را ترس نشاید آملیوس؛ برخیز و سوگند یاد کن که چنین نیست.» پس آملیوس شاه را بگفت:«سرور گرامی، تو را نشاید که سخن آلدریکوس بدگهر را دل دهی. لیکن به حق وفاداریام از تو خواستارم تا مرا مهلتی دهی تا با دوستان خود رای زنم و خواهم که در نبردی تن به تن پیش روی تو و جملگی بندگانت بر آلدریکوس چیره گردم و نام نیک خود نجات بخشم.» و این سخن شاه را خوش آمد. پس بر مرکب بنشست و به نزد آمیکوس تاخت و در پای او افتاد و وی را بگفت که اندرزش را ننیوشیده و حکایت آنچه میان وی و دخت پادشاه رفته بود بازگفت و آنکه آلدریکوس شکایت وی نزد شاه برده و وعدهی نبرد تن به تن کردهاند. و چون آمیکوس این بشنید بر وی خشم گرفت، لیکن گفت:«باید که از خداوند مدد جوییم.» و آنگاه آمیکوس آملیوس را بگفت:«ما را باید که جایگاه خود عوض کنیم؛ تو باید که تنپوش من در بر نمایی و من از آن تو را و اسب و خدمتکار تو را به عاریت گیرم و اینچنین نزد شاه شتابم و خواهم که اینگونه خود را به جای تو به کام مرگ فرستم، و در عوض تو در نبرد مقابل آلدریکوس بایستم. و تو باید که این زمان نزد همسر من به سر بری.» و بیش از هر چیز وی را هشدار داد که خود را از همسر او در امان بدارد مبادا که با وی به گناه افتد. و اینچنین با دیدگان گریان یکدیگر را وداع گفتند. و آنگاه آملیوس به خانهی آمیکوس اندر شد و زن پنداشت که این شوی وی است. و شبهنگام که در کنار وی بخفت، آملیوس شمشیری آخته میان خویش و همسر آمیکوس بنهاد و چون زن قصد وی کرد، زن را بگفت که نباید هنگام که او را میل وی نیست به خویش وا دارد. و همچنین هر شامگاه بکرد تا آمیکوس باز گشت. و آمیکوس به دربار شاه بشد و خواست تا با آلدریکوس که وی را بهتان زده بود نبرد کند. و آنگاه شاه بگفت:«ای کنت عزیز، آملیوس، تو را ترس نشاید؛ و چون بر آلدریکوس چیره گردی، خواهم که دخت خود به زنی تو را دهم.» پس بامدادان آلدریکوس و آمیکوس با یکدیگر به میدان نبرد آمدند. و به تماشای نبرد شاه و جملگی خانگیانش بیامدند. پس به یکدیگر به نبرد خاستند. و آمیکوس بر آلدریکوس چیرگی یافت. پس شاه شادمان گشت و دخت خود وی را بداد و نیز سرزمینی و شهری را، چه دخترش را از آن نام ننگ که آلدریکوس بر وی خوانده بود رهانیده بود. و آمیکوس به سرزمین خویش و نزد همسر خویش بشد و آملیوس را بگفت که چسان در نبرد بر آلدریکوس چیره گشته و دخت شاه را از برای او به چنگ آورده است. و آنگاه آملیوس به خانه به نزد دخت پادشاه شتافت و آمیکوس به نزد همسر خویش بشد و رحمت خداوند را سپاس گفت.
حکایت آنکه آمیکوس به جذام مبتلا گشت و آملیوس وی را به نیکی به سرای خویش پذیرفت
و آنگاه که آمیکوس نزد همسر خویش بود، خداوند بر وی بلا نازل نمود که آمیکوس جذامی گشته و چنان بیمار بشد، که تاب برخاستن از بستر نداشت. و همسرش بر وی دشمن بشد و همهروز خواست تا جان او بستاند. و او چون این از همسر خویش بدید، دو تن از بندگان خویش فراخواند و ایشان را بگفت:«مرا از نزد همسرم دور سازید و جام من را پنهانی برگیرید و مرا به قلعهام بریکانو رهنمون گردید که آنجا زادم.» پس دو بندهاش آمیکوس را به سرزمین پدری رهنمون گشتند و مردمانش دو خدمتکار را پرسیدند که کیست این مرد بیمار که آنان تیمارش میکنند. پس آن دو گفتند که این سرورشان آمیکوس است که خداوند جذامیاش نموده و اکنون به نزد آنان آمده تا آنان بر وی رحم آورند. و مردمان بر بندگان خشم گرفتند و آنان را بزدند و آمیکوس را از ارابه که در آن بود فروانداختند و وی را گفتند که اگر دیگربار چنین گوید آنان را میکشند. و آمیکوس از غایت اندوه گریست و گفت:«بارخدایا، از تو خواستارم تا مرگ من برسانی، یا به رحمتت یاریام کنی.» پس آنگاه به جانب رم روان گشت و پاپ به استقبالش آمد به همراه همه مردمان رم که وی را پس از تعمید گرامی داشته بودند. و سه سال نزد ایشان بماند و پاپ و مردمان رم نیکی و رحمت بسیار در حق وی روا داشتند. پس از سه سال چنان قحطی در سرزمین رم ظاهر گشت که آمیکوس و بندگانش را از رم براندند. پس آنگاه خدمتکارانش را فرمان داد تا وی را به سرای کنت آملیوس برند. پس به درگاه سرای آملیوس آمدند و آمیکوس بر تختهچوبی که همراه داشت میکوفت[9] و طلب صدقه مینمود. و آنگاه که کنت آملیوس این ندا بشنید، بندهای را گفت تا نان و گوشت برگیرد و در آن جام که وی از رم داشت شراب کند و به مردمان بیچیز دهد. و خدمتکار چنین کرد. و آنگاه که خدمتکار به نزد سرورش آملیوس باز بشد، وی را گفت:«به راستی سرورم مرد مسکین جامی دارد همتای جام شما و اگر جام شما را خود در دست نداشتم گمان میبردم که جام شما در دست اوست.» پس کنت فرمان داد تا مرد مسکین را به نزد او آورند. و آملیوس از وی جویا گشت که کیست و این جام از کجا به دست او آمده است. پس مرد مسکین آملیوس را بگفت که وی اهل قلعهی بریکانوس است و پاپ رم که نامش دئوداتو بود وی را تعمید داده و این جام را به وی بخشیده است. پس آملیوس بدانست که این آمیکوس است که وی را از مرگ رهانیده و دخت شاه را برایش به زنی گرفته و در دم به پایش بیفتاد و بسیار گریست و وی را بسیار بوسید. و دخت شاه، همسر آملیوس نیز شادمان گشت و به پای وی افتاد و بسیار گریست و وی را ببوسید، که در یاد داشت که آمیکوس چگونه آلدریکوس را از راه ایشان برداشته بود. پس وی را به خانهی خویش برده و هر آنچه از خواسته داشتند با وی قسمت نمودند.
حکایت آنکه آملیوس آمیکوس را به خون فرزندان خویش شفا داد
شبی آمیکوس به خواب ملک مقرب رافائل را بدید که او را همی گفت، که باید که آملیوس دو فرزند خود را کشته، خون ایشان را برگرفته و خون بر جسم آمیکوس ضماد نماید تا سلامت شود. و این را آمیکوس به ترس بسیار به کنت آملیوس باز گفت. و آنگاه که آملیوس این سخن بشنید پریشان گشت و دلش سنگین بشد، لیک از آن عشق و وفاداری بسیار یاد آورد که آمیکوس در حق وی نموده بود و آلدریکوس را شکست داده و خویشتن به کام مرگ افکنده و چنان کرده بود که دخت پادشاه را به زنی به او دادند. و شمشیری برگرفت و به آن سرای بشد که کودکان در آن خفته بودند. و چون کودکان را بدید بسیار اندوهگین بشد و گریست و گفت:«چه کس تا کنون شنیده که پدری به طیب خاطر فرزندان خویش بکشد؟ بیچاره مردا که منم، چه از این پس شما را دیگر پدر نباشم، بل خصم شما و ریزندهی خون شما.» و آنگاه که پدر مویه و گریهی بسیار نمود کودکان بیدار گشته و پدر خود را دیدند و خندیدند. پس پدر فرزندان را بگفت:«خنده و شادیتان موجب مرگتان است، چه پدر خبیث شما باید که خون شما را بریزد.» و آنگاه شمشیر برگرفت و کودکان را بکشت و پیکرشان دوباره بر تخت نهاد و رویشان بپوشانید. پس خون را برگرفت و به نزد دوستش روان گشت و خون را بر پیکر او ضماد نمود و به درگاه خداوند بگفت:«سرور گرامی، آدمیان را فرمان بدادی که ایمان خود حفظ نمایند. جذامی را توانی که به کلمهای تندرست نمایی. پس به استغاثه از تو خواهم که دوستم را به این خون شفا بخشی، دوستی که به خاطرش خون فرزندان خویش بریختم.» به آنی آمیکوس تندرست گشت، پس آملیوس از تنپوشهای خود بهترین بر وی بپوشانید و با یکدیگر به جانب کلیسا روان گشتند تا خداوند را به پاس رحمتش شکر گویند. و ناقوسها به نشانهی معجزهای که رخ داده بود طنینانداز گشتند. و آنگاه که کنتس، همسر آملیوس، و جملگی مردمان صدای ناقوسها را بشنیدند به کلیسا آمدند. و چون کنتس، همسر آملیوس، آملیوس و آمیکوس را در کنار یکدیگر بدید، از شباهتی که این دو داشتند، ندانست که کدام همسرش آملیوس است و کدام آمیکوس، و به آزمودن آمد که کدام شوی اوست:«هر دو تنپوش بر من آشناست، لیکن ندانم که کدامیک کنت آملیوس است.» پس کنت آملیوس او را گفت:«من آملیوس هستم و این یاورم آمیکوس است که تندرست گشته.» اما آنگاه که آملیوس یاد کودکانش را در خاطر آورد، آهی برکشید. و آنگاه کنتس فرمان بداد که کودکانش را بیاورند؛ لیک او را گفتند که کودکان در خوابند. پس کنت همسرش کنتس را بگفت:«باید که آنان را هنوز ساعتی بگذاریم تا بیاسایند.» و آنگاه خود به تنهایی به سرای کودکان بشد و بسیار بمویید و بگریست. و کودکان را زنده و در حال بازی و خنده یافت؛ و اثری سرخفام به نازکی تار نخی به دور گلوی ایشان بدید و این اثر بر آنان ببود تا آن گاه که بمردند. پس کودکان را به آغوش گرفت و ببرد و بر پای مادر نهاد و گفت:«همسر والامقام، شاد باش که کودکانت زندهاند. چه ملک مقرب رافائل مرا به کشتن آنان اشارت کرد؛ به خون ایشان بود که آمیکوس را شفا دادم.» و زان پس کنت آملیوس و همسرش زهد پیشه کردند و دیگر نخواستند تا با یکدیگر همبستر شوند و خویشتن را وقف تقدیس خداوند نمودند و به صدقه و دیگر اعمال ثواب پرداختند. و زن خبیث، همسر آمیکوس که وی را از مال و سرزمینش رانده بود، وی را شیطان فریب داده بود و شیطان بر وی مستولی گشت تا بمرد. و پس از آن آمیکوس خیل سپاه بسیار گرد آورد و سرزمین خویش بازپس گرفت و هر آنکس را که بر وی ستم روا داشته بود جزا بداد. و زان پس با خانگیانش بزیست و روزها تنها به عبادت خداوند بپرداخت. آمین. این چنین به پایان رسید حکایت آن دو کودک که به یکدیگر بسیار ماننده بودند.
پینوشت: واژهی آمیکوس Amicus در جایی که اسم خاص نباشد معنی «دوست» میدهد و در زبانهای منشعب از لاتین هم قابل مشاهده است. همچون Amici, Ami, Amigo در اسپانیایی، فرانسوی و ایتالیایی.
[1] Ingo Reiffenstein (Hg.): Konrad von Würzburg. Engelhard, 3. neubearb. Aufl. (ATB 17) Tübingen 1982. S.241-249
[2] مقصود احتمالاً Pippinus Rex، پادشاه ایتالیا و آلمان از ۷۵۲ تا ۷۶۸ میلادی باشد. چنین اشاراتی برای فراهم آوردن بستری تاریخی و واقعی نیز از خصوصیات مرسوم در افسانه Legende به شمار میرود.
[3] در متن Aluernensi آمده که احتمالاً اشاره به کلرمون آلواریون Clermont Alvarion دارد: منطقهای در فرانسهی امروزی که کلرمون فران Clermont-Ferrand نامیده میشود.
[4] Bericano جستجوهایم برای یافتن این نام بر روی نقشهی امروز دنیا متأسفانه بینتیجه ماند.
[5] در متن Luca آمده. امروزه نام این شهر به صورت Lucca نوشته میشود و در منطقهی توسکانی ایتالیا واقع است.
[6] به احتمال قریب به یقین این نام Deodato تلفظی دیگرگون از نام آدئوداتوس Adeodatus است. نام دو پاپ با این نام در تاریخ ضبط گردیده: آدئوداتوس اول که از ۶۱۵ تا ۶۱۸ میلادی پاپ بود و آدئوداتوس دوم از ۶۷۲ تا ۶۷۶.
[7] منظور شارل کبیر یا شارلمانی است. هیلدگارد همسر سوم او و زنی آلمانیتبار بود. حاصل ازدواج این دو لویی پارسا بود.
[8] در متن پاریزیوس Parisius آمده است.
[9] مبتلایان به جذام و بیماریهای واگیر در قرون وسطی ملزم به اعلام حضور خود با زنگ یا صدای مشخصی بودند تا افراد سالم از آنان دوری کنند.