مرثیهی یک زامبی
اس. جی . براون (S. G. Browne) ، یکی از تازهکارهای فعال در سابژانر زامبیهاست و زاویهی دید خاصش باعث منحصربهفرد شدن آثارش شده.
اس.جی براون (S. G. Browne) ، یکی از تازهکارهای فعال در سابژانر زامبیهاست و زاویهی دید خاصش باعث منحصربهفرد شدن آثارش شده. براون با پرداختی کمدی و گاهی رومانتیک به داستانهای زامبیمحور نگاه میکند و شوخطبعی خاصی که در نثر جدیاش به چشم میخورد کارهایش را قابل توجه میکند. موفقترین کار براون تا امروز، رمان “نفسکشها : مرثیه ی یک زامبی” (Breathers: A Zombie’s Lament) بوده است که جهانی را تصویر میکند که در آن زامبیها خودآگاهی دارند، عاشق میشوند، حسادت میکنند و از هر لحاظ انسان هستند به جز زنده بودن. در چنین جهانی، انسانهای زنده (نفسکشها) زامبیها را از تمام حقوق اجتماعیشان محروم کردهاند و مانند حیوانات با آنها رفتار میکنند و بهاین ترتیب، زامبیها برای احقاق حقوقشان بر میخیزند و ماجرا شروع میشود.
داستان “مرثیهی یک زامبی” (A ZOMBIE’S LAMENT)، داستان کوتاهی بود که در واقع بذر اولیهی رمان نفسکشها شد. حتی اسم شخصیتها و کاراکترهای رمان هم عینا از روی این داستان برداشت شده است. براون رمانش را با پی گرفتن همین داستان کوتاه نوشت و میتوان این داستان را تیزری برای رمانی که بعدا نوشته شد تعبیر کرد. قرار است از روی رمان نفس کشها فیلمیتوسط کمپانی فاکس ساخته شود.
برای مردهها همه چیز عین آب خوردن است. نه مسئولیتی دارند، نه نقشهای و نه برنامهای. نه آقابالاسری دارند که دائم مراقبش باشند و نه کسی که عذابشان بدهد – البته مگراینکه عاقبتشان به جهنم ختم شده باشد، که خب ترجیج میدهم از این فرض بگذریم، چون عین این میماند که یک قوطی پر از کرمهای متافیزیکی را باز کنیم تا گندش در بیاید.
نامردگان اما بیشتر از سیاهپوستهای جنوبی دههی پنجاه بدبختی میکشند. منظورم از لحاظ حق و حقوق شهروندیشان است. ما نه میتوانیم رای بدیم، نه میتوانیم گواهینامهی رانندگی بگیریم و نه میگذارند که در مدارس و دانشکدههای عمومیدرس بخوانیم. حتی ما را در سالنهای سینما یا هرجای عمومیتاریک و شلوغ دیگری راه نمیدهند چون میترسند که یکی از “نفسکش”ها را گاز بگیریم و ببلعیم.
وقتی شما میمیرید، شمارهی تامین اجتماعیتان “باطل” میشود، که اگر مرده باقی بمانید مشکلی نیست. ولی اگربه خاطر یک مشت نابهنجاریهای ژنتیکیتان برگردید یا بابت زیادهروی در مصرف غذاهای فستفودی و سوسیس و کالباس یکهو زامبی شوید، خب آنوقت میشود گفت گاوتان زاییده. شمارهی تامیناجتماعی شما پریده و به هیچ عنوان نمیتوانید برش گردانید. و از آنجا که نامردهها توسط هیچکس انسان محسوب نمیشوند -حتی کسانی که عضو هیچ فرقه و دم و دستگاهی نیستند هم ما را آدم حساب نمیکنند- ، بازپس گرفتن شمارهی تامین اجتماعیتان همانقدر محتمل است که انتخاب شدن یک یاروی همجنسباز در شهر وایومینگ.
پُر واضح است که بدون یک شمارهی تامین اجتماعی نمیتوانید شغلی دست و پا کنید یا از حقوق و مزایای شهروندی فدرال یاایالتی بهره ببرید یا کمکهای مالی برای ورود به مدرسه و دانشگاه دریافت کنید. اگر هم فکر میکنید خانوادهتان مایل است شما را با آغوش باز بپذیرد و بهتان پناه دهد و مردهریگهای احتمالیتان را به شما پس بدهد،اینجور فکر و خیالها را از سرتان بیرون کنید. در اکثر موارد، وقتی مردهها بازمیگردند، “نفسکشها” از کوره در میروند.
من حقیقتا قضیه را درک نمیکنم. منظورماین است که اینطورها نیست که مثلا ما نسبت به قبل از مرگمان فرقی کرده باشیم. ما مشتاق و طالب امنیت، دوستی و عشق هستیم. ما میخندیم و گریه میکنیم و رنج و عذابهای احساسی را میچشیم. ما هم مثل بقیه از گوش کردن به کارهای الویس پرسلی و تماشای برنامههای عمومیتلویزیون لذت میبریم. البتهاین قضیهی خوردن گوشت انسانها هم مطرح است که الکی در بوق و کرنا میکنندش، ولی این جور تفکرات همه از فیلمهای جورج رومرو آب میخورد. خارج ازهالیوود، نامردهها معمولا گوشت زندهها را نمیخورند – به جز یک اقلیت از زامبیها که ما را هم بدنام کردهاند. به هر حال چون بعضی آسیاییها رانندگی بلد نیستند که نمیشود اینطور تعبیر کرد که تمامشان رانندههای بدی هستند. خیلیخب. مثالی که زدم تعریفی نداشت. ولی نکته را گرفتید. نفسکشها چیزی را باور میکنند که خودشان میخواهند باور کنند، حتی اگر خانوادهی آدم باشند.
خانوادهی خود من وقتی اولین بار جلوی ایوان خانهشان سر و کلهام پیدا شد خیلی از دیدنم ذوق نکردند. وقتی رسیدم بوی زمین خیس و نمناک و کرمهایش که ضیافتی بر پا کرده بودند و بوی فرمالدهید با هم قاطی شده بود که فرمالدهید را به خاطر رفتن بوی بدم به خودم زده بودم. راستش این یکی از بزرگترین مشکلات بازگشت از مرگ است. بو هرگز کلا از تن آدم نمیرود. خود من بارها و بارها دوش گرفتم و حتی در وانی پر از ضدعفونیکننده خیس خوردم، اما همچنان جوری بو میدهم که انگار همینحالا از توی سطل زبالهای مملو از کود و فضولات به بیرون خزیده باشم و موهایم را هم با آمونیاک شسته باشم.
البته بوی تعفن مشخصا چیزی نبود که دفعتا موجب آن برخورد خانوادهام با من شده باشد. نمیتوانم بگویم که میدانم آنها چه کشیدند، ولی میتوانم تصور کنم که شرایط باید برایشان چطور بوده باشد. اینکه پسر سیودو سالهات را ببینی که جلوی درگاه خانهات ظاهر شود و همان کت و شلواری را پوشیده باشد که با آن دفنش کردهای، خیلی خواستنی نیست. تازه از وضعیت جسمانی ام هم بگذریم. در واقع باید بگویم من دقیقا به دلایل طبیعی نمرده بودم.
یک هفتهای را در ایوان ورودی خانهی والدینم گذراندم تااینکه بالاخره پدرم بیرون آمد و با من صحبت کرد و از من پرسید چه میخواهم. سعی کردم جواب بدهم، ولی کلمات به شکل ملغمهای از غارغارها و جیغ و ویغها از دهانم خارج شدند. علیالظاهر تارهای صوتی من طی تصادف آسیب دیده بودند، که این خود قضیهی بخیههای روی گلویم را توضیح میداد.
تلاشهایی کردهام که زبان اشاره یاد بگیرم، ولی عملکرد ادراکی مغزم بدجوری لنگ میزند و تازه، خیلی سخت است که فقط با یک دست بخواهی علامت بسازی. کار متصدی کفن و دفن در بخیه زدن و دوباره سر هم کردن من معرکه بود، ولی به خودش زحمت نداد دست چپم را، که خیلی ناجور از شانه تا آرنج جر خورده بود، تعمیر کند. اما لااقل توانست گوشم را دوباره سر جایش بچسباند.
ازاینکه بعد از مرگم چه اتفاقی افتاد چیز زیادی به یاد ندارم. من نور درخشانی ندیدم یا اصواتی سماوی از عرش علوی نشنیدم، ولی خب بالاخره بهشت که نرفته بودم، مگر نه؟ من فقط تصادف را به خاطر دارم و بعد تاریکی محضی که همچون پوست تخم مرغ دورم را فراگرفته بود. نکتهی بعدی که به یادم مانده این است که صبح زود داشتم در امتداد جادهی سن خوزه برای خودم راه میرفتم و از خودم میپرسیدم که امروز چه روزی است و از کجا میآیم و چرا دست و بازوی چپم کار نمیکند. بعد یک کامیون گذری از کنارم رد شد و یک گوجه فرنگی گندیده روی پهنای صورتم منفجر شد. دو بچهی نوجوان پشت کامیونِ در حال حرکت لم داده بودند. یکیشان شلوارش را تا روی زانو پایین کشیده بود و باسن برهنهاش را به سمت من نشانه رفته بود و دومی هم موقعی که گوجه ی دوم را به سمتم پرتاب میکرد، داد زد که:
“برگرد به قبرت مرتیکهی قناس”
اولش فکر کردم آنها فقط دارند بچگی میکنند – شیطنت میکنند، آتش به پا میکنند و محض خنده به سمت مردم گوجه فرنگی گندیده پرت میکنند. انکار اولین مانعی است که زامبیها باید از پسش بربیایند. بعد از کنار خواروبار فروشی بیل عبور کردم و یک نظر اجمالی به انعکاس خودم انداختم که بر روی شیشهی ویترین افتاده بود. همانطور کهایستاده بودم و به تصویرم خیره مانده بودم، دختری ششساله که از در به بیرون آمده بود مرا دید، یخ بستنی اش را روی زمین انداخت و با جیغی بلند فرار کرد.
کمیطول کشید تا دستم بیاید چه به سرم آمده و حالا چه هستم. هنوز هم این مشکل برایم لاینحل مانده. سازگاری با این طور مسائل خیلی مشکل است، سختتر از هر چیزی که تصور میکنید. هرچه باشد من هنوز همان امیدها و آرزوهای بنیادینی را دارم که وقتی زنده بودم داشتم. ولی حالا آنها دست نیافتنیتر از همیشهاند. به جای این کارها اگر آرزویم این باشد که بال در بیاورم، سنگینتر است.
هنوز هم بعضی شبها صدای لرزان اما شمرده و رسای پدرم در گوشم زنگ میزند که آن شب برای اولین بار بهایوان آمد و به من نزدیک شد و گفت:
“چی….چی میخوای اندی؟”
راستش را بخواهید خودم هم نمیدانم چه میخواهم. این را میدانم که چه چیزی دوست دارم. دوست دارم زندگیام را پس بگیرم، دوباره متاهل باشم و روی کاناپه در اتاق نشیمن بنشینم و در حالی که گربههایمان دنبال همدیگر افتادهاند، با همسرم و دخترم فیلمی تماشا کنم. ولی همسرم هم مثل خودم از تصادف جان سالم به در نبرد و همچنان آن زیر در گورستان دفن شده. نمیدانم چرا من برگشتم و او برنگشت. شاید به خاطر چیزی مرتبط با ژنتیک باشد. یا سرنوشت. یا شوخطبعی عجیب و غریب کیهان. دلیلش هرچه که باشد، دلم برایش تنگ شده است. بااینکه قلبم دیگر نمیتواند بتپد، ولی هنوز میتواند به درد بیاید.
انگار بدبختیهایم کم بود، مصیبت قبرستان رفتن و سر زدن به قبر سارا هم رویش آمد. چون باید منتظر باشم تا قبرستان تعطیل شود و اگر قبلش بروم هر داغدیدهای آنجا باشد هول میخورد و با دیدنم داد و فریاد راه میاندازد. درک میکنم چرا نفسکشها نمیخواهند نامردهها موقع روشنایی روز در گورستان باشند، ولی خوش هم ندارم که شبها به آن جا بروم. شبها خیلی تاریک و ترسناک میشود. و صداهایی میآیند و چیزهایی میشنوم که به نظر طبیعی نیستند. میدانم خودم قرار است کسی باشم که همه ازش وحشت دارند، ولی به هر حال من هم ترسهای خودم را دارم. علیالخصوص موقع شب.
بعد از تصادف، دخترم رفته و با خواهرزنم زندگی میکند. همیشه راجع به “آنی” فکر میکنم –اینکه حالا به چه کاری مشغول است، دوستانش چه کسانی هستند، اوضاع و احوالش در مدرسه چطور است؟ قبلا عادت داشتم هر روز به آنجا تلفن بزنم بلکه صدایش را بشنوم که شاید اتفاقی تلفن را بردارد و جواب بدهد، اما راستش حالا شمارهشان را ندارم. خاله و داییاش یک شمارهی ثبت نشده گرفتهاند و به خارج ازایالت نقل مکان کردهاند.
برفرض اگر هم میدانستم که کجا زندگی میکند، باز هم فکر نمیکنم دوبارهدیدنش ایدهی خوبی باشد. از ته دل میخواهم ببینمش ولی دلم هم نمیخواهد من را اینطور به خاطر بسپارد. فکر هم نکنم خودش خیلی دلش بخواهد با من بیاید تا پدر/دختری بچرخیم و پیکنیک برویم. نهایت نهایتش به کار ارائهی کنفرانس کلاس علومش بیایم.
بااین حال دلم لک میزند که بتوانم فقط یک بار دیگر ببینمش، به او بگویم چقدر دوستش دارم و چقدر دلم برایش تنگ شده. ولی تقریباْ مطمئنم که همچین اتفاقی نخواهد افتاد. در واقع امیدم را نسبت به همه چیز از دست دادهام. اوضاع کنونی هرگز چیزی نبود که گذران زندگیام را آنطور تصور کنم، یا مرگم را، یا هر اسمی که دلتان بخواهد روی شرایط من بگذارید. اکثر اوقات فقط در اتاق زیر شیروانی خانهی پدرم مینشینم ، زل میزنم به دیوار و گاهی هم به دریچه ی تهویه ی هوا و بهاین فکر میکنم که قرار است چه کار کنم؟ من نمیتوانم شغلی گیر بیاورم، نمیتوانم دانشگاه بروم، نمیتوانم در کلوب آپتوس یا سالن بیلیارد شوت پول یا کارواش فست ادیز وقت بگذرانم یا از هر مکان دیگری که قبلا درش ول میگشتم بازدید کنم. پدر و مادرم اجازه میدهند در اتاق زیر شیروانیشان بمانم، ولی از من دوری میکنند، و هیچ یک از دوستان قدیمیام نمیخواهد کاری به کارم داشته باشد. درست، زامبیهای دیگری هستند که میتوانم با آنها بگردم – بیشتر از یک دوجین از آنها در این حوالی زندگی میکنند – ولی دیگر اوضاع مثل سابق نمیشود.
کمیکه میگذرد، حوصلهام سر میرود، مثل یک سگ که چون در خانه ولش کردهاند، شروع میکند با حرص و ناامیدی هرچیز که دستش میاید را میجود – کفشها، لباسها، بالشها و …. . منم درست عین همان سگّهای تنهامانده، احساس اضطراب و پوچی و نا امیدی میکنم. با این فرق که من برخلاف سگها با جویدن بالشها هم آرام نمیگیرم.
اخیرا به یک گروه حمایتی ملحق شدهام. انجمن محلی ن.ن- نامردگان ناشناس . فکر میکنم بهتر باشد اسم جدیدی پیدا کنیم. به هر حال، وقتی شما نامرده باشید، به همان اندازه ناشناسید که یک مرد زنانهپوش با ته ریشی روی صورت آرایشکردهاش، میتواند ناشناس باشد. ولی فکر کنم نباید غر بزنم. لااقل در جمع ما از آن دغلبازهای گروههای حمایتی دیگر پیدا نمیشود که به دروغ خودشان را از اعضای گروه معرفی کنند تا بتوانند مخ یک زن آسیبپذیر را بزنند. چنین چیزی در مورد گروه ما خیلی حالبههمزن میشود. البته جالب است، ولی باز حال آدم را به هم میزند.
من با زامبیهای خوبی در جلسات آشنا شدهام. منظورم “بازمانده”های خوب بود. این واژهی محترمانهایست که طبق هندبوک ن.ن، باید یکدیگر و خودمان را با آن صدا بزنیم. بازماندهها. هدف این است که نسبت به خودمان حس بهتری داشته باشیم و کمتر خودمان را بریده از جامعه ببینیم و بیشتر به جنبههای انسانیمان توجه کنیم . اکثرمان فکر میکنیم اینها فقط یک مشت مزخرفات لفظی هستند. تا جایی که به نفسکشها مربوط میشود، ما بیشتر از سگها یا گربهها، انسان نیستیم. از آنجا که ما مردهایم، هر جرمیکه علیه ما مرتکب شوند، در بدترین حالت یک تخلف کوچک به حساب میآید و راحت راست و ریست میشود. خیلی مواقع که حتی آزار رساندن به ما جرم هم حساب نمیشود. اگر تا به حال دربارهی کسی نشنیدهاید که دستش توسط یک مشت مست لاابالی از جا کنده شده باشد و بعد بارها و بارها توسط دست کندهشدهی خودش به صورتش سیلی زده باشند، پس احتمالا اصلا نمیتوانید بفهمید که من دارم دربارهی چه مصیبتی حرف میزنم.
چند نفری از ما بیرون از گروه هم با هم جمع میشویم همیشه دربارهی این صحبت میکنیم که چطور میتوانیم از خودمان محفاظت کنیم. اوایل فقط روی چیزهای پایهای تمرکز داشتیم –اینکه تا حد ممکن با هم باشیم و فقط با اعضای گروه اینور آنور برویم، یا که از ساعت مشخصی به بعد بیرون نرویم و همیشه با خودمان چماق یا چوبی همراه داشته باشیم. اما اخیرا بحثهایی بینمان درگرفته که قبلا گفتنشان صورت خوشی نداشت.
یکی از اعضا که راننده کامیون چهل و هفت سالهای به اسم کارل است، توانست یک کپی از نسخهی اصلی “شب مردگان زنده” گیر بیاورد. ریتا، دختری که در سن بیست و دو سالگی به خاطر خودکشی مرده بود، خودش را به جای یکی از نفسکشها جا زد و توانست یک اتاق هتل که دستگاه ویاچاس هم دارد اجاره کند تا دور هم جمع شویم و فیلم را ببینیم. گردنبندها و جواهرات به خوبی زخمهای ریتا را قایم کرده بودند. البته یک عینک آفتابی و کمی آرایش و دو شیشه عطر ارزانقیمت و یک مسئول پذیرش هیز با چشمهای کمسو را هم رویش بگذارید، تا بفهمید که ما چطور توانستیم یواشکی وارد شویم.
من هرگز فیلم را وقتی که زنده بودم تماشا نکرده بودم، هرگز علاقه و کششی به زامبیها و کلا فیلمهای اسلشر نداشتم، ولی فیلم شدیدا مجذوبم کرد. نه از جنبهی فیلمسازی – پیرنگ و داستان و کارگردانی و بازیگری واین حرفها، تماماینها آشغال بودند. بیشتر درباره ی نوعی حس روحانی صحبت میکنم. یک لحظهی شفاف یا یک جور مکاشفه دربارهی وجود خودم. و فکر نکنم من تنها کسی باشم کهاین را حس کردم.
میدانم ما نباید خودمان را به یکسری از آن شخصیتهایی کلیشهای نامردگان تبدیل کنیم– یا مردگان متحرک، یا هرجور که میخواهید صدایمان کنید. روی همین حساب ن.ن همیشه ما را به مهار کردن خودمان توصیه میکند، و خدا میداند من آخرین کسی بودم که حتی تصور انجام چنین کاری در مخیلهاش بگجند. محض رضای خدا، من گیاهخوار بودم. ولی چه کار دیگری قرار است بکنم؟ وقتی تنها میشوم، حوصله ام سر میرود. وقتی حوصله ام سر میرود، مضطرب میشوم. وقتی مضطرب میشوم، احساس نا امیدی و پوچی میکنم و وقتی احساس پوچی میکنم، هوس میکنم که یک چیزی را به دندان بجوم.
فقط امیدوارم والدینم درکم کنند.
مترجم:محمد سوری – ادیتور: محمدرضا ایدرم