از ماوراء
تفاوت لاوکرفت در نتیجه در این است که به جای Art-Horror بودن(وحشت-هنر) Art-Terror است(دهشت-هنر) و این دهشت یا استیصال مدیون عظمت و وصفناپذیری هیولاست. هیولایی که درگیر بازی دو به دوی شکار و شکارچی با ما نمیشود.
مقدمه
نوئل کارول در «فلسفهی وحشت» در مورد لاوکرفت خیلی کمتر از کینگ یا کلایو بارکر مینویسد. چون به طور خاص مضمونی که مورد توصیفش است، Art-Horror، یک مفهوم منوط به هیولاست. هیولا باید خصوصیاتی ملموس و موصوف داشته باشد تا حس اشمئزاز را در وجود ما برانگیزد و در ضمن باید قصد خبیثی در وجودش جای گرفته باشد. از خلال این مقصود شوم است که مناسک شکار و شکارچی در داستان کلاسیک هیولامحور قوام میگیرد و بسط پیدا میکند.
تفاوت لاوکرفت در نتیجه در این است که به جای Art-Horror بودن(وحشت-هنر) Art-Terror است(دهشت-هنر) و این دهشت یا استیصال مدیون عظمت و وصفناپذیری هیولاست. هیولایی که درگیر بازی دو به دوی شکار و شکارچی با ما نمیشود. آنقدری ما را در پهنهی زیست و جهانبینیاش به رسمیت نمیشناسد که بخواهد اصلاً بر وجودمان به طریق دنبالهبازی اکسپرسیونیستی خونآلود و دندانآلود صحه بگذارد. ما مورچه ایم و هیولا گاهی اتفاقی پایش هم روی ما میرود. او وجود دارد و ما وجود داریم و ما در وحشت وجود او به جنون مطلق کشیده میشویم، پرستشش میکنیم، خود را به واسطهی این پرستش تسلی میدهیم، و او عمیقاً از وجود ما فارغ است.
خوف ِ نامتصور آن چیزی بود که بر سر بهترین دوستم آقای کرافورد تیلینگهست آمد. از روزی که دربارهی اهداف تحقیقات فیزیکی و متافیزیکیاش برای من گفته بود، دو ماه و نیم میگذشت که ندیده بودمش. وقتی که از سر ترس و وحشت اهداف تحقیقاتیاش را سرزنش کردم، از شدت خشم و تعصب منفجر شد و مرا از آزمایشگاه و خانه اش بیرون کرد. میدانستم عمدتاً خودش را در آن آزمایشگاه محقر زیرشیروانی با آن ماشین نفرین شدهاش محبوس میکند. کم میخورد و حتا خدمتکارانش را هم نمیبیند. اما به ذهنم خطور نکرده بود زمان کوتاهی به مدت ده هفته بتواند هیچ بنی بشری را اینقدر تغییر دهد. خوشایند نیست ببینی مردی خوشبنیه چنین لاغر شده، یا بدتر از آن پوست کشیدهاش زرد و خاکستری شده، چشمهایش گود افتاده، گرد شده و به طرزی غیر طبیعی درخشان است؛ پیشانیاش چروک افتاده و رگهایش نمایان شده و دستهایش لرزان است و تکانهای عصبی دارد. و اضافه بر اینها اگر شلختگی منزجرکنندهاش را در نظر میگرفتی، البسهی به شدت نامرتبش، به هم ریختگی موهای سیاهش که از بن سفید شده بود، و ریش تماماً سفیدی که از تنبلی بر صورتش روییده بود- صورتی که قبلاً به دقت تیغ میانداخت- مجموعهی اینها برایم تکان دهنده بود. اما اینچنین بود سیمای کرافورد تیلینگهست در آن شبی که پیغام نامفهومش مرا به در خانهاش آورد؛ خانهای که هفتهها بود از آن رانده شده بودم. و اینچنین بود پرهیب لرزانی که مرا پذیرفت، و شمعی در دست داشت و از گوشهی چشم دزدکی به عقب نگاه میانداخت انگار از چیزهای نامرئی موجود در خانهی تنها و قدیمی خیابان بنوولنت ترسیده باشد.
این که کرافورد تیلینگهست به مطالعهی علوم و فلسفه پرداخته بود اصلاً از همان ابتدا اشتباه بود. این مسائل باید به دست جستجوگری بیاحساس و بیروح سپرده شود چرا که نتیجهاش برای انسان دارای ابتکار عمل و احساسات دو حالت خواهد بود که هر دو حالت هم اسفناک است: یا این شخص سرخورده و ناکام میشود از اینکه نتوانسته است معما را حل کند و یا اگر بتواند معما را حل کند دچار وحشتی غیر قابل تصور و غیر قابل بیان خواهد شد. تیلینگهست یک بار قربانی شکست، تنهایی و مالیخولیا شده بود؛ اما الان من، با احساس ترسی تهوع آور، فهمیده ام در واقع او قربانی موفقیتآمیز بودن اعمالش شد. من البته ده هفته پیش، همان موقع که با هیجان احساس خودش را از آنچه میخواست کشف کند شرح میداد او را از این اعمال بر حذر داشتم. او در عوض به شدت عصبانی شد و خونش به جوش آمد، صدایش بلند و غیرطبیعی شد اگر چه همچنان فاضل مآبانه حرف میزد.
او به من گفته بود: «مگر ما دربارهی دنیا و جهان اطرافمان چه میدانیم؟ ابزار و آلات ما برای دریافت آثار و علائم چیزها به غایت اندک است؛ و فهم ما از موجودات پیرامونمان بینهایت محدود. ما چیزها را آنجوری میبینیم که قرار بوده است ببینیم، و هیچ ایدهای دربارهی ماهیت مطلقشان نمیتوانیم داشته باشیم. ما وانمود میکنیم با این پنج حس ناکارامدمان این کیهان درهم پیچیده را درک کرده ایم، حال آنکه موجودات دیگری که احساسات وسیعتر، قویتر و در ابعاد متنوعتری دارند نه تنها چیزها را خیلی متفاوت از ما میبینند، بلکه حتا ممکن است جهان دیگری از ماده و انرژی و زندگی را در نزدیکیشان ببینند و بررسی کنند. جهانی که بالکل از حوزهی درک حواس ما خارج است. همیشه اعتقاد داشتم یک چنین جهان دست نیافتنی و خارقالعادهای درست بیخ گوشمان وجود دارد. و حالا معتقدم که راهی یافته ام که موانع دستیابی به آن جهان را از سر راه بردارم. شوخی نمیکنم. ظرف بیست چهار ساعت آن ماشینی که روی میز است امواجی منتشر میکند که بر اعضای حسی ناشناختهی ما تأثیرگذار خواهد بود. این اعضا به صورت نهفته یا در حالت رشدنیافته در ما وجود دارند. این امواج افقهای بسیاری خواهند گشود بر آنچه برای نوع بشر پوشیده بوده است، و بر بسیار موجودات ناشناخته در مقایسه با هر آنچه ما حیات ارگانیک تصور میکرده ایم. ما همان چیزهایی را خواهیم دید که سگها در تاریکی بهش پارس میکنند یا گوش گربهها در نیمه شب برایش سیخ میشود. همه این چیزها را خواهیم دید و چیزهای دیگری را هم خواهیم دید که هنوز هیچ موجود ذیحیاتی ندیده است. ما از روی زمان و فضا و ابعاد میجهیم و بدون آنکه جسماً حرکتی کرده باشیم عمق خلقت را خواهیم دید.»
وقتی تیلینگهست این حرفها را گفت من او را سرزنش کردم؛ شناختی که از او داشتم باعث میشد به جای اینکه مجذوب خطابهاش شوم، از آن بترسم. اما او دیوانه شده بود و مرا از خانه بیرون کرد. البته الان هم جنونش کاهش نیافته بود، اما نیازش به صحبت کردن بر احساس خشمش غلبه کرده بود و برایم نامهای آمرانه فرستاده بود با دست خطی که به سختی میشد خواند. به منزل دوستم وارد شدم؛ دوستی که حالا ناگهان به گارگویلی(Gargoyle) ترسناک تبدیل شده بود. انگار وحشتی خزنده در تمام سایهها بود که به درونم نفوذ کرد. سخنان و عقایدی که ده هفته پیش گفته شده بود اینک به نظر میآمد در تاریکی آن سوی دایرهی محقر روشنایی شمع جسمیت یافته بود و من از صدای تغییر یافته و خالی میزبانم به هم ریختم. امیدوار بودم خدمتکاران همان اطراف باشند و وقتی گفت که همهشان سه روز پیش مرخص شده اند اصلاً خوشم نیامد. حداقل عجیب بود گرگوری پیر بدون اینکه به دوستی چون من بگوید اربابش را ترک کرده باشد. بعد از آنکه تیلینگهست خشمگینانه مرا راند او بود که تمام اخبار را برایم میآورد.
اما به زودی تمام تشویشهایم در سایهی کنجکاوی و اعجاب فزایندهام قرار گرفت. حدس زدم کرافورد تیلینگهست اینک همین را از من میخواهد، اما شکی نداشتم که قرار است رازی بهتآور یا اکتشافی را افشا کند. قبلاً در برابر تحقیقات نامعمولش دربارهی چیزهای غیرقابل تصور اعتراض کرده بودم؛ حالا که ظاهراً تاحدودی موفق شده بود من هم تقریباً مانند او هیجانزده بودم؛ البته معلوم شد هزینهی این پیروزی وحشتناک بوده است. به دنبال روشنایی متناوب شمع که در دست این تمسخر بشریت بود در میان خلوت تاریک آن خانه تا بالا رفتم. برق قطع بود و وقتی از راهنمایم جویا شدم گفت که دلیل مهمی دارد.
زیر لب زمزمه کرد «آنجوری خیلی زیاد میشود، جرأتش را ندارم». بخصوص این عادت تازهاش برای زمزمه کردن توجهم را جلب کرد آخر اخلاقش طوری نبود که بخواهد با خودش حرف بزند. به آزمایشگاه زیر شیروانی وارد شدیم و آن ماشین الکتریکی نفرتانگیز را دیدم که نور بنفش بیمار و گناهآلودی از آن ساطع میشد. به یک باطری شیمایی قوی متصل بود اما به نظر میآمد جریانی دریافت نمیکند. چون یادم است که در مراحل آزمایشی وقتی کار میکرد صدای خرخر و خشخش ازش میآمد. در پاسخ به سوالم تیلینگهست زمزمه کرد این درخشش مداوم آنقدر که من میفهمم از الکتریسیته نیست.
اکنون مرا کنار دستگاه نشانده بود چنانکه دستگاه در سمت چپم قرار داشت و بعد از جایی زیر سلسلهی مجلل چراغها کلیدی را روشن کرد. همان صدای خشخش معمول شروع شد و بعد تبدیل شد به زنگی کمجان و سرآخر به وزوزی کمرمق از جنس خاموشی ختم شد. در همین حین درخشش دستگاه زیاد شد، بعد دوباره از شدتش کاسته شد و بعد رنگی رقیق و خارقالعاده گرفت یا شاید مخلوطی از رنگها بود که من نمیتوانستم تشخیص دهم یا توصیفش کنم. تیلینگهست مرا نگاه میکرد و چهرهی گیج و سردرگم مرا دید.
پچپچکنان گفت: «میدانی آن چیست؟ ماوراء بنفش است.» با خباثت به شگفتزدگی من خندید. «تو فکر میکردی که ماوراء بنفش نامرئی است… و البته نامرئی است… اما اینک میتوانی آنرا ببینی و البته خیلی چیزهای نامرئی دیگر را هم میبینی.»
«گوش کن چه میگویم! امواج آن وسیله هزاران حس خفته در ما را بیدار میکند. احساساتی که از هزاران سال تکامل به ارث برده ایم؛ از زمانی که الکترونهایی سرگردان بودیم تا زمانی که به شکل انسان ارگانیک درآمدیم. من حق را دیده ام، و میل دارم به تو هم نشانش دهم. حدس میزنی چطوری باشد؟ بهت میگویم.» حالا تیلینگهست درست مقابلم نشسته بود. شمع را فوت کرد و نگاه مخوفش را به چشمانم دوخت. «اعضای حسی موجودت- گمان کنم که گوشها در وهلهی اول- ادراکات بسیاری را دریافت میکنند چون به اعضای حسی غیرفعال نزدیکتر هستند. بعد نوبت سایر اعضاست. چیزی درباره غدهی صنوبری شنیده ای؟ از متخصصین غدد خندهام میگیرد، هوادران سادهلوح و تازه به دوران رسیدهی فرویدی. برایم معلوم شده است که این غدهی صنوبری مهمترین عضو حسی در میان تمام اعضاست. مانند انتهای عضو بینایی است و تصاویر بصری به مغز منتقل میکند. اگر نرمال باشی، این راهی است که از طریقش میتوانی بیشتر چیزها را دریافت کنی … منظورم شواهدی از ماوراست.»
به آن اتاق زیر شیروانی وسیع نگاه کردم، به دیوارهای شیبدارش که نور کمرمقی روشنشان کرده بود؛ نوری که قدرت بینایی معمول قادر به تشخیصش نبود. گوشهی دورتر تماماً در سایه بود، و تمام فضا دچار واقعیتزدودگی ِ تب آلودی شد که طبیعت فضا را محو میکرد و تخیلات و نمادها را فرا میخواند. در وقفهای که تیلینگهست سکوت کرده بود، خویش را در معبدی معظم و باورنکردنی تصور میکردم؛ معبد خدایانی مرده در اعقاب سالها. عمارتی مبهم از بیشمار ستونهای سیاه سنگی که از سنگفرشهای مرطوب کف به بالای ابرها، فراتر از افق دید من، سر کشیده بودند. این تصویر برای مدتی به شدت زنده و حقیقی مینمود، اما بعد تدریجاً جای خودش را به مفهومی رعبآورتر داد. آنجا بودم؛ مطلقاً و به غایت تنها، در فضای بیصدای نامرئی بینهایت. به نظر میآمد فقط خلاء باشد و دیگر هیچ. ترسی کودکانه مرا واداشت که تفنگ ششلولم را از جیب پشتیام بیرون بکشم؛ بعد از خفتگیری ایست پرویدنس، همیشه بعد از شب با خودم برش میداشتم. بعد، از منتهای نواحی بعید، آن صدا به آرامی در واقعیت خلید. به غایت ضعیف بود، لرزشی ظریف داشت، و بیشک موسیقی داشت. اما کیفیتی فرای توحش داشت که تأثیرش بر من مانند شکنجهای دقیق بر تمام بدنم بود. احساسم مانند کسی بود که ناگهان پایش بر روی شیشه میرود. همان وقت چیزی خشک و سرد بروز کرد و ظاهراً مرا از سمت آن صوت بعید به عقب راند. همانطور که نفسم در سینه حبس بود و منتظر بودم، فهمیدم که هم صدا و هم آن باد قویتر میشوند. تأثیرش بر من مثل این بود که بین ریلهای راهآهن بسته شده باشم و قطاری غول آسا به سمتم در حرکت باشد. شروع کردم با تیلینگهست حرف زدن و همینکه این کار را کردم تمام این القائات نامعمول به ناگهان محو شدند. در مقابلم فقط همان مرد را میدیدم و آن ماشین درخشان و همان آپارتمان نمور. تیلینگهست پوزخندی تحقیرآمیز میزد به تفنگم که ناخوداگاه بیرونش کشیده بودم؛ اما از سیمایش مشخص بود شاید حتا بیشتر از من، همهی آن چیزها را دیده است و شنیده است. پچپچکنان داشتم دربارهی آنچه دریافته بودم حرف میزدم که امر کرد تا جای ممکن ساکت و هشیار بمانم.
اخطار داد: «تکان نخور. در این پرتوها، همان طور که میبینیم ممکن است دیده شویم. بهت گفتم خدمه رفته اند اما نگفتم چطور. آن کلفت کلهشق، برخلاف دستوراتم چراغهای طبقهی پایین را روشن کرد. سیمها همگی به لرزش افتادند. باید خیلی ترسناک بوده باشد. در میان تمام آن همه چیزهای ماورائی که میدیدم و میشنیدم جیغهایشان تا این بالا هم رسید و بعدش که آن انبوه لباسهای خالی را در همه جای خانه پیدا کردم وحشتناک بود. البسهی خانم آپکید نزدیک کلید چراغهای پذیرایی بود. از اینجا بود که فهمیدم کار او بوده است. همهشان را کشته بود. اما مادامی که تکان نخوریم تقریباً در امانیم. یادت باشد در دنیای مخوفی هستیم و عملاً کاری از دستمان بر نمیآید. پس آرام بگیر.»
از افشای تکاندهندهی این حادثه و فرمان تند و تیزی که به من داده بود یکه خورده بودم. در اثنای این وحشتزدگی ذهنم دوباره گشوده شد به القائاتی که تیلینگهست آنها را از «ماوراء» میدانست. در گردابی از صداها و تحرکات بودم که تصاویر روبرویم را مخدوش میکرد. محیط اتاق را ناواضح میدیدم. اما از نقطهای در فضا به نظر میآمد عمودهای جوشانی در اشکال نامشخص یا سحابیطور بر سقف صلب اتاق میبارند و در جایی بالا-سمت راست من به داخل نفوذ میکنند. بعد دوباره آن تصویر معبدوار به چشمم آمد، اما این بار ستونهایش به اقیانوسی نورانی در هوا رسیده بودند؛ در مسیر همان ستونهای نورانی که پیشتر دیده بودم شعاعی کورکننده به پایین میآمد. بعد از آن تقریباً تمام منظره متغییراللون شده بود. در ملغمهای از مرایا، اصوات و القائات ناشناختهی حسی میپنداشتم که حل میشوم و یا به نحوی شکل جامدم را از دست میدهم. از آن تجربه یک صحنه همیشه در ذهنم خواهد ماند. برای لحظهای احساس کردم در معرض تکهای از آسمان شب هستم. آنجا مملو بود از کرات نورانی و دوار. وقتی آن تصویر کنار رفت دیدم که خورشیدهایی درخشان صور فلکی میسازند یا به شکل کهکشان در میآیند. این اشکال به صورت وادیسیدهی کرافورد تیلینگهست در آمد. مدتی بعد احساس کردم چیزهای متحرک عظیمی از کنارم رد میشوند و گاهی از درون بدنم، بدنی که میبایست جامد میبود، راه میروند یا میلغزند. فکر کنم تیلینگهست را دیدم که به آنها طوری نگاه میکند انگار به واسطهی تمرین و ورزیدگی در حواسش قادر است آنها را به صورت مرئی ببیند. یاد حرفهایش دربارهی غدهی صنوبری افتادم و با خودم اندیشیدم که یعنی با این چشمان مافوقطبیعی چه چیزهایی دارد میبیند؟
یک دفعه خودم هم دارای نوعی حس بینایی برتر شدم. بر فراز و بالای این آشفتگی سایهها و درخششها، تصویری برخاست که هر چند واضح نبود اما به درجاتی ثابت و منسجم بود. یقین داشتم چیز آشنایی است، چون بخشهای غیرعادی خودشان را بر مناظر عادی زمینی منعکس کرده بودند درست مثل تصاویر سینما که بر پردهی رنگ شدهی آمفیتئاتر میافتد. آزمایشگاه زیر شیروانی را دیدم، دستگاه الکتریکی و همینطور شکل کریه تیلینگهست که درست مقابلم بود. اما از تمام فضاهایی که با اشیاء معمول اشغال نشده بود، حتا یک ذره هم خالی نمانده بود. اشکالی وصفناپذیر، هم زنده و هم غیر زنده، در اغتشاشی چندشآور در هم مخلوط شده بودند. در کنار هر شیء آشنایی، جهانی از موجودات ناشناخته و بیگانه قرار داشت. همینطور به نظر میآمد که همهی چیزهای شناختهشده در اختلاطی با چیزهای ناشناخته وارد میشوند و برعکس. جلوی تمام موجودات زنده، هیولاسانان ِ معظم و ژلهمانند مرکبینی بود که با سستی همگام با ارتعاش دستگاه میلرزید. در تکثر نفرتانگیزی عینیت داشتند و در کمال حیرت دیدم که در هم ادغام شدند. فهمیدم شبه-سیالند و قادرند از میان همدیگر و سایر چیزهایی که به نظر ما جامدند عبور کنند. این موجودات اصلاً ثابت نمیماندند بلکه با شومخواهی در همه جا شناور بودند. گاهی به نظر میآمد همدیگر را میبلعند. شکارچی خودش را به سمت قربانی میانداختت و بلافاصله قربانی از دیدگان محو میشد. به ناگاه دانستم چرا خدمتکاران بیچاره غیب شده اند، و نمیتوانستم ذهنم را قانع کنم که به این چیزها نیاندیشد چرا که عطش داشتم چیزهای بیشتری از خواص این جهان تازهمرئیشده و دنیای نامرئی نهفته در پیرامونم دریابم. اما تیلینگهست مرا نظاره میکرد و با من سخن میگفت.
«میبینیشان؟ میبینیشان؟ این چیزهایی که دور و برت شناور و معلق هستند میبینی؟ چیزهایی که هر لحظه از زندگیات از میانت میگذرند؟ حالا میبینی که آنچه مردمان هوا و آسمان آبی میدانند مملو از چه موجوداتی است؟ آیا موفق نشدم که موانع را از سر راه بردارم؟ آیا موفق نشدم به تو جهانی را نشان دهم که هیچ بنی بشر زندهای ندیده است؟» در میان آن آشوب دهشتناک فریادش را میشنیدم و به چهرهی منقبض وحشیش که بسیار توهینآمیز و نزدیک به من بود نگاه کردم. چشمانش مغاک آتش بودند و به من با نفرتی غیرقابل تحمل خیره شده بودند. دستگاه به طرز ناخوشایندی وزوز میکرد.
«تو فکر میکنی آن موجودات مرتعش خدمه را غیب کرده اند؟ احمق، آنها بیآزارند! اما خدمه غیب شده اند مگر نه؟ یادت است سعی کردی جلویم را بگیری؟ مرا مأیوس کردی در حالیکه به ذرهذره حمایتهایت احتیاج داشتم. از حقیقت کیهانی میترسیدی بزدل لعنتی، اما الان دیگر گیرت آوردم. چه بود که ترتیب خدمه را داد؟ چه چیز باعث شد آن جیغهای دلخراش را بکشند…؟ نمیدانی نه؟ به زودی خواهی دانست! به من نگاه کن- گوش کن چه میگویم- واقعاً فکر میکنی چیزی به اسم زمان و ابعاد وجود دارد؟ فکر میکنی موضوعاتی تخیلی مثل اشکال و مواد وجود دارند؟ بهت میگویم، به عمقی رسیده ام که مغز کوچکت قادر به درکش نیست! من فراسوی مرزهای بینهایت را دیده ام و اهریمنان ِ ستارهها را پایین کشیده ام… من اشباحی را لجام زده ام که از جهانی به جهان دیگر قدم میگذارند و مرگ و دیوانگی میپراکنند… فضا به من تعلق دارد، میشنوی؟ این چیزها اکنون به دنبال من هستند- چیزهایی که میبلعند و ذوب میکنند- ولی من بلدم از دستشان فرار کنم. اما تو را خواهند گرفت، همانطور که خدمه را گرفتند. به رعشه افتادی حضرت آقا؟ بهت گفتم که حرکت کردن اینجا خطرناک است. تا الان مواظبت کردم که آرام بمانی، این کار را کردم تا بتوانی بیشتر ببینی و بیشتر به حرفهایم گوش دهی. اگر تکان میخوردی مدتها پیش میبردندت. نترس، اذیتت نمیکنند. خدمه را هم اذیت نکردند- آن عفریتههای بیچاره جیغ کشیدند چون چیزهایی دیدند. این هیولاهای خانگی من زیبا نیستند، آخر از جایی میآیند که معیارهای زیباییشناسی قدری متفاوت است. بهت اطمینان میدهم تجزیهات دردناک نیست. اما میخواهم آنها را ببینی. من هم تقریباً دیده بودمشان ولی بلد هستم چطور قطع کنم. کنجکاو نیستی؟ همیشه میدانستم دانشمند نیستی! میلرزی ها؟ از اضطراب به رعشه افتاده ای که قرار است نهایت چیزی را که کشف کرده ام ببینی؟ چرا فرار نمیکنی پس؟ خسته ای؟ عیب ندارد دوست من، خودشان دارند میآیند… نگاه کن! نگاه کن! لعنت به تو نگاه کن! … درست بالای شانهی چپت است…»
شرح باقی ماجرا خیلی مختصر است و احتمالاً شبیه همان گزارشاتی است که در روزنامهها خوانده اید. پلیس صدای شلیکی در خانه قدیمی تیلینگهست میشنود و ما را آنجا پیدا میکند- تیلینگهست مرده بود و من بیهوش. ابتدا من را بازداشت کردند چون سلاح دستم بود. اما بعد از سه ساعت آزادم کردند چون فهمیدند علت مرگ تیلینگهست سکته بوده است و تیر من به سمت آن دستگاه شیطانی خورده است که حالا کف آزمایشگاه متلاشی شده است. زیاد درباره مشاهدات و تجربیاتم حرفی نزدم چون احتمالاً پزشکی قانونی به من مشکوک میشد. اما از همان مختصر توضیحی که دادم دکتر به من گفت یقیناً تحت هیپنوتیزم یک روانی کینهتوز و جنایتکار قرار گرفته ام.
ای کاش میتوانستم حرفهای دکتر را باور کنم. ای کاش از دست این افکار خلاص میشدم که چه چیزی در هوا و آسمان اطراف و بالای سر من است. هیچ وقت حس نمیکنم تنها یا راحت هستم، و این حس رعبآور تعقیب شدن گاهی اوقات در مواقع خستگی میآید و باعث میشود عرق سرد کنم. یک حقیقت ساده باعث میشود حرفهای دکتر را باور نکنم- پلیس جنازهی خدمهای را که میگفتند کرافورد تیلینگهست کشته است هیچ وقت پیدا نکرد.
-
داستان و ترجمه ش خیلی عالی بود.دکتر تیلینگهست به دار و دسته ی شخصیت های دانشمند دیوانه ی لاوکرفت تعلق داره و جزو کول ترینهاشونه. خیلی خوشم اومد از داستان.