پدیدهی میمون نابغه: «ایمو»
میمون مادهای به نام «ایمو» برای اولین بار یاد گرفت که سیبزمینیها را در جوی آب فرو کند تا شنهای بدمزه از آن شسته شوند. ایمو هر سیبزمینی را با یک دست در آب فرو میکرد و با دست دیگر شنها را از آن جدا میزدود.
میمون نابغه: «ایمو»
بخش اول
در دهه 1950 میلادی در جزایر کوشیمای ژاپن برای اولین بار به میمونهای وحشی ساکن در آنجا سیبزمینیهای شیرین داده شد. دانشمندان این سیبزمینیها را بر روی شنهای ساحل میریختند که مزهی شن برای میمونها چندان مطبوع نبود. میمون مادهای به نام «ایمو» برای اولین بار یاد گرفت که سیبزمینیها را در جوی آب فرو کند تا شنهای بدمزه از آن شسته شوند. ایمو هر سیبزمینی را با یک دست در آب فرو میکرد و با دست دیگر شنها را از آن جدا میزدود.
ظرف دو سال 90 درصد میمونهای کلنی این رفتار را از ایمو یاد گرفته بودند. یعنی فقط میمونهای پیرِ کلنی دربرابر این رفتار جدید مقاومت میکردند و بچهمیمونهای بسیار کوچک نیز شاید هنوز این مهارت را یاد نگرفته بودند.
در سال 1955 ایمو کشف مهمتری هم کرد. داشمندان بر روی شنهای جزیره گندم میریختند ولی جداکردنِ گندم از خاک چیزی نبود که در تخصص میمونها باشد. ولی ایمو میمون نابغه یاد گرفت که گندمها را به همراه شن به آب بریزد تا شنها تهنشین شوند و گندمها روی سطح آب باقی بمانند. کمی بعد همهی میمونها از راه مشاهده و تمرین این توانایی را فراگرفته بودند و مشت مشت گندم و شن را به آب میریختند. دیری نگذشت که این آموزشها بخشی از فرآیند تربیت اولیهی یک بچهمیمون شد.
آیا میتوان گفت که افکارِ تک تک ما در اندیشههای کلانِ جامعهمان نقش دارد؟
آیا چیزی به عنوان حافظهی جمعی وجود دارد؟
دربارهی این بخش ماجرا باید این نتیجه را بگیریم که موجودات باهوش، ذرههای هوش همدیگر را جمع میکنند و در سیری طبیعی به توشهی رفتارهای خودشان اضافه میکنند. این نتیجهگیری چیز چندان عجیبی نیست. فقط مدرکی دیگر دال بر این حقیقت از پیش دانسته است که میراث فکری موجودات هوشمند مدام در حال تغییر و تحول است. حتی در شکلهای ابتداییتر جامعه و در انواع سادهتر رفتارها.
برای درک بهتر این ماجرا مثال دیگری میزنیم. تصویری که به بخشی از تحقیقات سر فردریک بارتلت (Frederic Bartlett) مربوط میشود. وی استاد دانشگاه کمبریج بود و تحقیقات جذابی در زمینه بهیادسپاری و حافظه داشت. آزمایش زیر از سری آزمایشهای او بود که نحوهی تغییرِ یک پیام خاص در یک سلسله انتقالات از اشخاص مختلف را نشان میداد. بارتلت تصویر شمارهی یک (سمت چپ بالا) را به آزمایششوندهای نشان داد و از او خواست با توجه به آنچه در حافظهاش مانده، تصویر اصل را بازسازی کند. و بدین ترتیب تصویری که آزمایش شونده اول بر اساس تصویر اصلی کشیده بود به آزمایششوندهی دیگری نشان داده شد و از او هم خواسته شد که به نوبهی خودش تصویر اصلی را با یک واسطه بازسازی کند. و به همین ترتیب تا آخرین نفر ادامه یافت.
نکتهای که توجه بارتلت را جلب کرد این روند تحریف و تکامل تصاویر بود. تصویر اول که بیشتر شبیه جغد است بعد از چند مرحله وارد شدن قضاوتهای شخصی آزمایششوندهها به یک گربه تبدیل میشود که در عین شباهتها دارای خصوصیات جدیدیست. نتیجه این که همهی ما موجودات خردمندی هستیم که خلاقیتهای ما موجب میشود که هرگز تقلیدگر صرف پیشینیانمان نباشیم و همواره سعی خواهیم کرد که به نحوی تاثیرِ خودمان را بر حافظهی جمعی بگذاریم.
تنوع و پیشرفت افکار که فرآیندی چون جهش ژنتیکی است، موضوع مطالعات جدیدی شده که به « میم» یا « Meme » موسوم است. نوعی ژن فرهنگی که بیانگر انتخاب طبیعی در افکار، اندیشهها و رفتار ماست. حال که قبول کردیم عقاید ما روند ثابتی ندارند پس چگونه یک عقیدهی جدید متولد میشود و یک عقیدهی قدیمی منقرض؟ و آیا رفتارهای نسل قبلی در باورها و اندیشههای ما تاثیر گذارند؟
بخش دوم
بخش پر سر و صدا و پیچیدهی ماجرا همین بخش است. از آن جایی که اتفاقی خارقالعاده رخ میدهد و به پدیدهی صد میمون مشهور است. داستان زیبایی که نقل نشستهای عرفانی است.
لایل واتسن در کتاب خودش به نام Lifetide این پدیده را برای اولین بار معرفی کرد. کتابی پر فروش که حتی فیلمی به نام The Hundredth Monkey از روی آن ساخته شده.
واتسن در بخشی از کتاب خودش نوشته :
تا این جای مطالعه جزئیات آشکار است. اما بقیهی داستان را باید از لابه لای حرف و حدیثها و افسانههای عامیانه بین پژوهشگران گردآوری کرد. چرا که هنوز هم بسیاری از آنها در مورد چیزی که مشاهده کردهاند به باور قطعی نرسیدهاند. و آنهایی هم که دربارهی مشاهداتشان مطمئن شدهاند از ترسِ مورد تمسخر واقع شدن، تمایلی به انتشار حقایق ندارند. بنابراین من ناچار شدم که حقایق را طوری سر هم کنم که همچنان دقیق باشم و البته تا آن جا که امکانش هست آن چه که رخ داده را بازگو کنم.
در پاییز آن سال (1958) تعداد نامشخصی میمون در کوشیما سیبزمینیها را در دریا میشستند. چون ایمو کشف کرده بود که نه تنها آب دریا شنها را میشوید، بلکه مزهی مطبوعی هم به سیبزمینیها اضافه میکند. بگذارید که برای حفظ بحث بگویم تا آن زمان 99 میمون به روش ایمو گرویده بودند. و درساعت 11 صبح سه شنبه یک گرویدهی دیگر به طریق معمول به جمع اضافه شد. اما افزوده شدن این میمون ظاهراً موجب این شد که تعداد گروندهها نوعی آستانهی گذار را رد کند و به نوعی به جرم بحرانی خاصی برسد. در بعد از ظهر همان روز این عادت نه تنها در تمام کلنی فراگیر شده بود. بلکه در سایر جزیرهها (که هیچ تماسی با جزیرهی کوشیما نداشتند) و حتی در گلههای سرزمین اصلی پدیدار شد. مثل بلورهای گلیسیرینی که در ظرف دربستهی آزمایشگاه به سرعت تکثیر میشوند.
حالا با یک حقیقت بسیار پیچیده و مهم روبرو شدیم. بنا بر مشاهدات لایل واتسون میتوان نتیجه گرفت که: وقتی تعداد مشخصی از اعضای یک جامعه به چیزی معتقد شوند، صحت این عقیده به ذهنهای باقی اعضای جامعه هم سرایت میکند. یعنی اگر عدهی خاصی به درستی یک حقیقت خاص باور پیدا کنند، آن حقیقت برای همه درست درست خواهد بود.
مشاهدهای عجیب که مدعی مکانیزمی مرموز در گسترش عقاید و باور های ماست. و عجیبتر اینست که این فرآیند بصورت رخدادی تله پاتیک (ارتباط ذهنی از فاصلهی دور) رخ داده. چرا که میمونهای جزایر دیگر هیچ راهی برای مشاهدهی رفتار جدیدی که از ایمو سرزده بود نداشتند.
این پدیده به شدت محبوب گشت و بخصوص در دهه ی هشتاد بارها و بارها در حلقههای عرفانی مکاتب «عصر جدید» بازگو شد.
بخش اول داستان ایمو همانطور که گفته شد، بر اساس مشاهدات علمی معمول بوده و همچنان یک مثال مورد قبول از گسترش یک رفتار جدید در یک گونهی خاص به شمار میرود. اما بخش دوم چطور؟
یک پاسخ این است که فارغ از همه ی تحلیلها، با یک افسانه یا اسطوره روبرو شدهایم که صحتِ علمی اجزاء آن در برابر جنبهی استعاریاش بیاهمیت است. در حقیقت من میتوانستم این نوشته را در همین جا پایان ببرم تا شما با شیرینی و حلاوت این پدیدهی بهتآور تنها بمانید.
پس بیاببد در عین این که این ایده را در گوشهی ذهن خودمان نگه میداریم، از زاویهای متفاوتتر به ماجرا نگاه کنیم.
در محیط امروز جامعهی ما که به شدت مستعد انواع گوناگون شبهعلم است و جریانهای عرفانیای که سالها از تاریخ مصرفشان گذشته تازه جان میگیرند، این مثال ، شاید مثال مناسبی باشد.
آیا هر ادعایی را باید باور کنیم؟
خیر. دلیل نمیشود که چون کسی برچسب دکتر، پروفسور و یا پژوهشگر فلان و فلان دارد، تمام عقایدش صحت داشته باشد و تمام مشاهدات عینیاش از لحاظ علمی دقیق باشد. نه این که الزاماً به هر مدعی جدیدی تهمت شارلاتان بزنیم ولی با کمی تحقیق راحت متوجه میشویم که دانشمندان دیگر نتوانستند صحت علمیِ یافتههای واتسن را تایید کنند. البته از همین اول باید گفت که حتی اگر این داستان به همین صورت رخ نداده باشد الزاماً دلیلی بر اشتباه بودن فرضیهی واتسن نیست.
در هر صورت بازبینی اسناد آزمایشات نشان داد که هیچ تحولی به صورت یک دفعهای رخ نداده بوده و میمونها بصورت کاملاً طبیعی و تدریجی عادت جدید را پذیرفتهاند. از طرف دیگر این رفتار فقط در نمونههای خاصی از میمونهای جزایر دیگر مشاهده شد که آنها هم احتمالاً نوابغی چون ایمو داشتند که موفق به کشف رفتار جدید شستن سیبزمینیها و سودمندیاش شده بودند. کما این که قبلاً نمونههایی از میمونهای باغ وحش هم در مواردی به رفتار شستن روی آورده بودند.
در گزارش اصلی این واقعه هیچ نشانهای از گذر کردن از تعداد خاصی از گروندگان عادت جدید که موجب پخش ناگهانی و سریع کشف ایمو شود، ذکر نشده.
میتوان گفت که این مساله بیشتر از این که نمودی برای تکثیر ناگهانی یک ایده باشد، از این قضیه حمایت میکند که ایدههای جدید زمانی بطور کامل پذیرفته میشوند که نسلهای قدیمی به طور کامل جایگزین شوند. چرا که طبق این مشاهدات میمونهای پیر رغبتی برای این روش جدید نداشتند و تا آخر هم به همین صورت باقی ماندند. فقط یک رشد آرام و تدریجی در پذیرفته شدن یک رفتار، نه یک معجزهی خیالی که در آنی رخ داده باشد.
چگونه به اصل ماجرا فکر کنیم؟
پس به این نتیجه رسیدیم که داستانی که بارها و بارها نقل شده و در کتابها و فیلمها به آن صحه گذاشته شده، همچنان این قابلیت را دارد که دروغ باشد. واتسون در سال 2008 فوت کرد و حالا ما با نظریهی او تنها ماندهایم. آیا این ایده فارغ از همهی این تفاسیر میتواند همچنان صحیح باشد؟
این عقیده از جهات بسیاری یادآور مسائل مطرحشدهای چون آنچه در مستند «راز» بوده، هست. این باور که دنیا حالتی خمیرگونه دارد و صرفاً با اثرهای ریزی که ما بر آن می گذاریم به سرعت متحول میشود.
اگر قرار باشد که از داستان واتسن این نتیجه را بگیریم که با باور کردن صدمین نفر، تمام جامعه به حقیقت ما پی میبرند، دچار یک اشتباه فلسفی عمیق شدهایم. چرا باید فکر کنیم که امکان ندارد تمامی آن صدنفر (یا هر تعدادی که جرم بحرانی را تامین میکند) به صورت دسته جمعی مرتکب اشتباه شوند؟ هر گروهی با هر تعدادی این استعداد را دارد که یک نتیجهگیری کاملاً اشتباه بگیرد. کما این که طبق یک نظر سنجی منتشر شده از موسسهی معتبر گالوپ:
42 درصد مردم آمریکا معتقدند که ممکن است خانهای جن زده شود!
33 درصد باور دارند که در گذشته موجودات فضایی به زمین آمدهاند!
36 درصد به تله پاتی!
33 درصد به پیشگویی!
و 28 درصد به امکان گفت و گو با مردگان معتقدند!
پس دلیل نمیشود که صرفاً به دلیل سرایت یک فکر خیالی به تودهای خاص، ما هم ناخودآگاه به آن باور برسیم. این داستان در عین این که بسیار جذاب بود، در واقع یک فرضیه برای نشان دادن صحت استبداد اکثریت است. آیا میتوان باور کرد که یک ایده که بین 99.999 درصد جامعه مورد قبول است، حتماً برای شما هم باید مورد قبول باشد؟ آیا شما نمیتوانید در مقابل تفکر تحمیلی از جامعه مقاومت کنید؟
پس میبینیم که همین داستان به شدت باور پذیر که به راحتی میتواند نقل مجالس شود، در عمق خودش یک ایدهی سطحی را ترویج میدهد که تماماً منکر حق انتخاب و آزادی شماست. پس چه خوب است که قبل از انتشار هر عقیده و ترویج هر فرضیهی علمی کمی بیشتر بکاویم و کمی بیشتر بیاندیشیم. مهم نیست که چه کسی گفته باشد و چقدر ایدهی محبوب و پذیرفتهای باشدچون همیشه میتواند فقط یک اشتباه زیادی مشهور شده باشد.
راست مضر بهتر است از دروغ مفید
توماس مان
مطالعهی بیشتر
چگونه درباره ی چیزهای عجیب بیاندیشیم ، شیک و ون ، ترجمه ی ر.رامبد ، انتشارات مازیار
ساخت و کار ذهن ، کالین بلیک مور ، ترجمه ی م.باطنی ، انتشارات فرهنگ معاصر
http://en.wikipedia.org/wiki/Hundredth_monkey_effect
http://skepdic.com/monkey.html
http://www.wowzone.com/monkey.htm
http://www.uhh.hawaii.edu/~ronald/HMP.htm
-
با سلام … من مدیر سایت علمدان هستم …
آیا مایلید با ما تبادل لوگو بکنید؟ -
خیلی ممنون . مخصوصا بابت قسمت “آیا هر ادعایی را باید باور کنیم ؟”
-
خواهش می کنم . خوشحالم که براتون مفید بوده
-
-
هم سایت قشنگی دارین هم مطالب جالبی. خسته نباشین
-
خوشحالم که خوشت اومده . مرسی از لطفت دوست خوب
-
-
سلام سایتتون عالیه.
من جدا از اینکه خودم استفاده کردم به دوستانم هم توصیه خواهم کرد.-
خیلی ممنون سعید عزیز
باعث خوشحالی و سرافرازی ماست
-
-
مطلب خیلی ارزنده ای بود و خیلی خوشحالم نویسنده ای با اندیشه انتقادی هستید این خیلی ارزش داره. سبک نوشتنتون هم طوری بود که با وجود طولانی بودن متن اصلا خسته کننده نبود و تا انتها خوندمش. گرافیک سایت هم بسیار عالی و چشم نوازه امیدوارم اینجا به یکی از وبلاگهای پربازدید وب فارسی بدل بشه.
-
خوشحالم که خوشتون اومد و سپاس بابت دلگرمی صمیمانه ای که به ما دادید . خستگی از مچ دستامون پرید 😉
-
-
چه باحاله تا حالا راجع بهش هیچی نخونده بودم!
-
باعث رضایته که خوشتون اومد 😉
-
-
سلام
دوست عزیز شما طبق هیچ مدرک درستی این اصل رو نفی کردید این ازمایش به صورتی دیگه از طرف انگلستان انجام شد در استرالیا و انگلیس از طریق شبکه ی محلی بی بی سی در انگلیس که برای استرالیایی ها پخش نمیشید و در کمال ناباوری درست از اب در اومد چهره های مخفی شده در هشت چهره اسم این ازمایش بود-
سلام
ممنون که ما رو دنبال میکنید
من طبق مطالعه پیرامونی این تئوری ( و نه اصل) رو نفی کردم. این مثال به عنوان شاهد در بحث شبه علم معروف شده و چیزی نیست که بنده جرات کرده باشم از خودم در بیارم
می تونید کتاب «چگونه به چیزهای عجیب بیاندیشیم» اثر تئودور شیک رو در همین رابطه بخونیدولی باز بسیار بسیار ممنون میشم اگه لینک یا منبعی معتبر در خصوص همون آزمایشی که میفرمایید ارائه بدید
امیدوارم که همچنان ما رو دنبال کنید 😉
-