فراداستان: اثبات صدق امر کاذب

4
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

همیشه مادربزرگ‌ها آخر قصه‌ها را این‌طور تمام می‌کردند: بالا رفتیم ماست بود،قصه‌ی ما راست بود؛ پایین اومدیم دوغ بود، قصه ی ما دروغ بود… و ما در همان کودکی هم متوجه این تناقض عظیم می‌شدیم.

همیشه مادربزرگ‌ها آخر قصه‌ها را این‌طور تمام می‌کردند:

بالا رفتیم ماست بود،قصه‌ی ما راست بود؛ پایین اومدیم دوغ بود، قصه ی ما دروغ بود…

و ما در همان کودکی هم متوجه این تناقض عظیم می‌شدیم. که در قصه‌ی او غرق بشویم و از گرگ بترسیم و به گوسفند عشق بورزیم، یا که مدام زمزمه کنیم که «این فقط قصه‌ است» و فقط از خود روایت و بالا و پایین رفتن تن صدای راوی لذت ببریم.

حال که بزرگ شدیم همچنان از خود می‌پرسیم که:

آیا هیچ قصه ی راستی وجود دارد؟

آیا راست بودن قصه‌ها اصلاً اهمیت دارد؟


مقدمه


متافیکشن - فراداستان

بیاییم در همین شروع ماجرا به تقویم فکر کنیم. همین گاه‌شماری که منشاء بسیاری از آیین‌های بشری بوده. گاه‌شماری بر مبنای یک فرض اساسی ایجاد شده و آن اصل این است که چیزی به نام «شنبه 17 بهمن 1394» وجود دارد. یعنی اولاً یک تمایزی بین شنبه و یکشنبه واقعا هست، و بعد بین این روز خاص از بهمن با روزهای بقیه‌ی سال‌ها و ماه‌ها. بر همین اساس بوده که می‌شد با فالگیری و ستاره‌بینی بهترین روز سال را پیدا کرد. تمام آیین‌ها بر همین ساده‌سازی بنیادین متمرکز شده بودند که چیزی به نام شنبه 17 بهمن 1394 وجود دارد. پس جشن‌ها و سوگواری‌های سالیانه هم معنا پیدا کردند، چون قاعدتاً 17 بهمن 1395، نباید به 17 بهمن 1394 یا 17 بهمن 676 یا 6775 بی‌تناسب باشد. یک قرارداد زبانی که شاید در وهله‌ی اول صرفا برای برنامه‌ریزی کشت‌وکار یا ییلاق‌قشلاق کاربرد داشت، کم‌کم به چنان الوهیتی رسید که می‌شد با فهم گاه‌شماری دقیق تولد کسی، به وقایع ادامه ی زندگی یا خلق و خویش پی برد.

بخشی از این قضیه به علاقه ی انسان به تشخیص الگوها برمیگشت که مثلاً تمام چهارشنبه های آخر سال طبق الگوشناسی ایشان نحس می شدند، یا همه ی سال تحویل ها برای کل دنیا خوشایند بودند یا که مردادی ها به عنوان رسته ای از آدم ها طور خاصی به نظر می رسیدند. فرای این اعتیاد به الگوسازی، مشکل اصلی آنجا بود که کسی خبر نداشت «چیزی به اسم شنبه 17 بهمن 1394» واقعا وجود ندارد.

وقتی ریاضیات و جغرافیاشناسی واقعا طول و عرض سیاره را فهمیدند و موقعیت ما را نسبت به خورشید و ماه فهمیدند، حالا حتی چیزی به اسم روز وجود نداشت. که روزی مجموعه ای قواعد سیال بود که برای اهالی خاورمیانه، اسکاندیناوی و استرالیا یکسره متفاوت عمل می‌کرد. از یک دوره ای بعد دانشمندان فهمیدند حتی دو نقطه ی یکسان در کل سیاره وجود ندارد که دقیقا همزمان با هم یک روز مشابه را تجربه کنند. روز صرفا یک قرارداد ذهنی برای تسهیل امور کشاورزان و دامداران و تاجران بود. وقتی کسی بداند که روز در قطب شمال یک تجربه ی شش ماهه است، چندان به دنبال این ماجرا نخواهد افتاد که سالمرگ ابوریحان بیرونی چگونه خاصیتی خواهد داشت. اصلاً از عظمت هالووین‌ها و کریسمس‌ها و سال میمون‌ها کاسته خواهد شد و حتی روزه‌داران به این فکر خواهند کرد که چطور می‌شود که رمضان یک چیز خاصی می‌شود و حتی کسانی که سر سفره‌ی نوروز نشسته‌اند به اهمیت جهانی اعتدال بهاری شک خواهند کرد. چرا که هرگز در نپتون نوروز ما لحظه‌ی حساس و کلیدی‌ای نیست، و اهالی مشتری و مریخ اگر که بخواهند هم نمی‌توانند سر این که چه لحظاتی گرامیداشت ابوریحان بیرونی است به توافق برسند و اهل عطارد صرفا ناچارند با بعضی قواعد من‌در‌اوردی سوگ سیاوشان را برای خودشان مناسبت‌سازی کنند.

این طور بود که تقویم کم‌کم مرد و هر روز مناسبت های آیینی کمتر شدند، و کمتر کسی به چهلم و سالگرد فکر کرد، و کمتر کسی به فال تولد یا ستاره‌بینی اعتقاد آورد. چون که حتی اگر کوکب‌شناسان سه هزارسال پیش  الگوی خاصی در تناسب بدبیاری‌هایشان با آرایش ستاره‌ها پیدا کرده بودند، آن حکم امروز دیگر از اعتبار ساقط است. چرا که از هزاران سال پیش تا به حال بسیاری از ستاره‌ها مرده‌اند و حتی پرنورترین پدیده‌ی سماوی آن موقع، ممکن است همین پرنورترین ستاره‌ی حالا نباشد و تازه این برای سه هزار سال است، در یک مقیاس عادلانه از نظر نجومی ممکن است صور فلکی هم از شکل بیفتند و مثل ابر تغییر قیافه بدهند. پس وقتی چیزی ثابت نیست، بازی عوض می‌شود. وقتی قاعده شکسته، همه چیز تغییر خواهد کرد. همه چیز بین قبل و بعد شکستن قاعده متفاوت است.

 حالا باید به دنبال بقیه‌ی قاعده‌های بگردیم که شکستند و بازی را برای عوض کردند. مثلاْ برای ادامه‌ی ماجرا بد نیست که به این موضوع فکر کنیم: اغلب ما به طرزی ساده‌انگارانه زبانِ ذهنی‌مان را با  جریان آگاهی درونمان یکی فرض می‌کنیم.

یعنی تصور غالب ما اینست که ما فقط همان کسی هستیم که الان مشغول زمزمه‌ی «ما فقط همان کسی هستیم که الان مشغول زمزمه‌ی» شده.

ولی بیایید قبول کنیم که چیزی به عنوان «من» وجود دارد.

اگر چنین باشد پس در حق او  «آگاهی» بسیار بی‌انصافی کرده‌ایم که فقط مجموعه‌ای از زمزمه‌ها بدانیمش و بهتر است که بپذیریم بودن او در سطح متفاوتی از سطحی است که فقط «زبان» (همان صدای درون مغزمان) وجود دارد (البته نه این که «آگاهی» و «زبان» هیچ پوشندگی‌ای بر هم نداشته باشند که اتفاقا اینقدر در هم تنیده شده‌اند که جز در هنگام مشاهده‌ی بیرون‌زدگی‌های گهگاهی‌شان از همدیگر، سخت است که عملکرد متفاوتشان را اثبات کنیم).

البته مفهوم آگاهی خود به اندازه‌ی کافی چالش برانگیز هست که زود بخواهیم از تعاریف فلسفی‌اش پرش کنیم و نپرسیم که:

این من که درباره‌اش صحبت می‌کنم کجاست؟

آیا همان توده‌ایست از اتصالات نورون‌ها که در فرآیندی بسیار پیچیده توهمی از تصمیم‌گیری را شبیه‌سازی می‌کنند؟

یا که همان روح یا یک چیز متافیزیک دیگر؟ و حتی شاید همان چیز پنهان شده در غده‌ی صنوبری که کانت می‌گفت؟

بدون این که بخواهیم به سراغ «بزرگترین معمای علمی فلسفی» یعنی معنای «خود» برویم،در مقام یک آدم واقعگرا سوال دیگری از خودمان می‌پرسیم:

چرا حس می‌کنیم که فرمانده‌ی این بدن عظیمیم حال آنکه از بسیاری از فرایندها و کنش‌های سطوح پایینش بالکل بی‌خبریم؟

حالا به دنبال پاسخ سوال نمی‌گردیم، که در خود سوال دقیق می‌شویم:


من به مثابه‌ی یک پادشاه


تو گویی ما موجودات هشیار به مانند یک درختی هستیم که خودش را چیزی جدا از تمام برگ‌ها و شاخه‌های خودش می‌داند. یعنی وقتی دستمان لای دربی بماند در زمان کوتاهی نسبت به واقعه واکنش نشان می‌دهیم چون دردمان آمده. ولی هیچ متوجه نمی‌شویم که بعد از رخداد آسیب فیزیکی انگشتانمان چه اتفاقات شیمیایی‌ای و هورمونی‌ای و عصبی‌ای از مسیر عصب‌های انگشتمان و تارهای c تا نخاع و ساقه‌ی مغز و تالاموس و کورتکس بدنی-حسی و کورتکس پوششی مغز رخ داده تا آه از نهادمان براید.

فراداستان

ما علی‌الظاهر پادشاهی هستیم که مشاورین اعظمش فقط وی را از مسائل استراتژیک خبر می‌دهند و به هیچ وجه وقتش را با تعریف جزئیات دعوای  دهقانان  نمی‌گیرند و هیچ‌ مشاوری جرات نمی‌کند که او را با اطلاعات جزئی درباره‌ی دانه دانه‌ی فرایندهای مالیات گیری و یا استخدام ارتش گیج کند و سرش را بدرد آورد. به قول ویلیام جیمز در کتاب «اصول روان‌شناسی»:

فکر خودش متفکر است.

پس این که ما پادشاهی تماشاگر هستیم تصور سودمندی به نظر می‌آید ولی یک پارادوکس اساسی را به پیش می‌کشد:

آیا  همین پادشاه که اوامرش را بوسیله‌ی زبان مبارک ابراز می‌کند باز در درون خود پادشاهی دیگر دارد؟

یعنی که مواجهه‌ی زبان و آگاهی عین انعکاس تصویر فردی می‌شود که بین دو آینه‌ی موازی تا بی‌نهایت تکرار می‌شوند؟

پس انگار که تا حدود زیادی زبان (صداهای درون مغزمان) و آگاهی (خودمان، روحمان یا هرچه) هر دو برساخته‌ی همدیگرند و سخت است که تعریفی از کیفیات آگاهی را در قالبی قابل عرضه در زبان داشته باشیم. ولی می‌توانیم تا حدود خوبی ثابت کنیم که بین آن ندای درونی‌ای که الان در حال تکرار «آن ندای درونی‌ای که الان در حال تکرار» هست با خود آن کسی که «شما» باشید، یک زد و بندی به غیر از «تَرادُف» وجود دارد.


تماشاخانه‌ی ذهن


متافیکشن در نقاشی

حالا به همین فعل دیدن بیندیشید که فارغ از همه‌ی چیزهایی که همه می‌دانند، دیدن همانا یک اتفاق عصبی‌است ما بین آکسون‌های سلول‌های گانگلیونی تا خود مغز. یعنی پذیرفته‌ایم که یک چیزی به اسم واقعیت فیزیکی وجود دارد که چشمان‌ما آن‌ها را به کلماتی مناسب برای دستگاه عصبی ترجمه می‌کند و مغزمان با صدای بلند برای ما می‌خواند. ولی آیا می‌توان اثبات کرد که این ترجمه کلمه به کلمه دقیق است؟ آیا تمام واقعیت قابل ترجمه است؟ و اصلا آیا ممکن است که چشم ما چیزهای بیشتری ببیند ولی مغر ما حوصله‌ی شنیدن بخش‌هایی از متن فرستاده شده از چشم‌ها را نداشته باشد؟

در بعضی از بیماران سکته‌ی مغزی عارضه‌ای پیش می‌آید به نام «غفلت نیم‌کره‌ای» که بعد از سکته یکدفعه بینش خودشان را نسبت به یک سمت از دست می‌دهند. یعنی بعد از کارافتادگی مثلا نیمکره‌ی جپ مغزشان، حالا پیام‌های ارسالی از چشم راست بی‌مقصد می‌ماند و بیمار نیمی‌ از جهانش را از دست می‌دهد. نه این که به سمت راست نگاه کنند و چیزی نببینند که اصلا حس نمی‌کنند که یک چیزهایی در سمت راست منظره‌ی دیدگانش وجود دارد. یعنی موقع غذاخوردن قسمت راست بشقاب را دست نمی‌زنند و وقت اصلاح هم فقط نیمه‌ی چپ صورتشان را می‌تراشند.

قبل تر نتیجه گرفته بودیم که بین «من» و «زبان» اختلافاتی هست و  از این مثال جدید هم نتیجه می‌گیریم که بین واقعیات بیرونی و تصورات درونی ما هم آن رابطه‌ی سفت و سختی که قبلا تصور می کردیم وجود ندارد.

پس  این مني که این چنان صلب و با ابهت تلفظش می‌کنیم، ظاهرا مثل تمام تقویم‌ها و فال‌ها یک قاعده‌ی جعلی در آمده. وقتی من واقعاْ من نباشد، دیگر حتی دلیلی وجود ندارد که کسی به دنبال نقش کلیدی خودش برای هماهنگی کائنات بگردد. وقتی که هنوز خودمان نمی‌دانیم چه کسی هستیم و چندتاهستیم و دقیقاْ سخنگوی چه چیزی هستیم، چرا خورشید و ماه باید دنبال ما بگردند؟ دقیقا باید دنبال چه بگردند؟

آیا ما مجموعه‌ای از الگوهای عصبی و خاطرات هستیم؟ پس وقتی که کسی دچار بیماری روانی می‌شود یا فراموشی می‌گیرد عملا می‌میرد؟

آیا ما یک جسم زنده‌ایم؟ پس آگاهی‌مان عین سوت قطار صرفا به بدنمان وصله پینه شده؟ یعنی این چیزی که من صدایش می‌کنیم صرفا ساخته شده تا مواظب بدنش باشد و بعد برود؟

باز اهمیتی ندارد. قرار نیست جواب سوال‌ها را پیدا کنیم. صرفا می‌خواهیم تحقیق کنیم که اگر  همین «من» بودن، امری بسیار پیچیده است، دیگر چه چیزهایی پیچیده شده. کدام قواعد بازی شکسته‌اند یا در آستانه‌ی شکسته شدن‌اند.


من به مثابه‌ی یک گیمر


در واقع ما مثل گیمری هستیم که در وسط یک اتاق خالی نشانده‌ شده و کنسول بازی‌ای هم در برابرش قرار داده‌اند. یعنی تماشاگری هستیم که با یک سری ترجمان‌ها و پارامترها به دنیای بازی وصل شده‌ایم. لرزاننده‌های جوی‌استیک در دستمان می‌تواند یکی از رابط‌ها باشد چون در مواقعی می‌لرزند تا حالی‌مان کند یک اتفاقی در بازی در حال وقوع است و مجموعه‌ی دیگری هم از این پارامترها وجود دارد تا موجب همذات پنداری با کاراکتر درون بازی شوند و ما را با آن دنیای دیگر  مربوط کنند.

در این فرض چشمان شما حکم مانیتور در اتاق همان گیمر را دارند و اسپیکری هم وجود دارد که صداهایی از آن دنیا به گوشتان می‌رساند و در نهایت هم در برابر شما همان کدهای بازی هستند که با واسطه‌ی همان مانیتور و اسپکیر اجرا می‌شوند. ولی در همان حال باید دانست که تصویر نمایش یافته روی مانیتور فقط القائاتی ناشی از الکتریسته بر پیکسل‌های مانیتور شماست و نه عین همان کدها. و باز خود همان صداهای پخش شونده عین فایل‌های صوتی پیوست شده به بازی نیستند که باز ترجمه‌ای‌ از کدهای حک شده در دیسک‌هایند که حتی ممکن است تجربه‌ی شنیدنشان از یک اسپیکر دیگر قدری متفاوت باشد.

این تمثیل تصور جدیدی نیست و چندان هم اهمیتی ندارد ولی به وسیله‌ی آن بهتر می‌توانیم اتفاقاتی که در قرن بیستم مفهوم آدم بودن را عوض کرده توضیح بدهیم. یعنی ما موجودات آگاه اخیرا متوجه شده‌ایم خود بازی‌ای که به آن مشغولیم هم به طرزی فریبکارانه قاعده‌بندی شده و خیلی بیشتر از آنچه تصور می‌شد محدودیت‌های ارتباط بین مقوله‌های ذهنی ما و واقعیت‌ها و ناواقعیت‌های درون خودش را به رخ می‌کشد. ما در یک بازی دروغگو و بی‌علیت محصور شده‌ایم.

چون نسبیت به ما گفته که در حین این بازی اگر رفیق ما  مانیتور خودش را سوار بر سفینه‌ای بکند که به سرعتی نزدیک نور طی مسیر می‌کند، کدها یواشکی شروع به تغییر می‌کنند  تا وقتی که به هم تلفن بزنیم تا تجربه‌ی خودمان را از بازی برای هم تعریف کنیم، با دو روایت یکسره متفاوت روبرو شویم.یعنی با فرمول‌بندی انیشتین در نسبیت خاص آن «وضعیت مطلق» حاکم بر دنیای نیوتنی می‌شکند و دیگر بر خلاف فیزیک کلاسیک، ریتم و آهنگ حرکت عقربه‌های ساعتی که حرکت می‌کند،  با یک ساعت در حال سکون متفاوت است. در همین رابطه برنارد برگانزی ادعا می‌کند که دیگر ممکن نیست در این زمانه مثل تولستوی بنویسیم:

چون واقعیت برای ما معنی مشترکی ندارد، انواع و اقسام ساختارهای نسبی بر گرده‌ی ماست. ما آن طور که تولستوی معتقد بود اعتقاد نداریم که که در دنیای خارجمان فقط یک واقعیت هست و بس.

و کوانتوم که حتی بدتر است و اجازه نمی‌دهد که شده برای لحظه‌ای دکمه‌ی Pause را بفشاریم تا نتوانیم به طور دقیق خبردار شویم که مختصات این بازی پیرانمونمان چیست و اگر  زیادی توقف کنیم تا براندازش کنیم یکدفعه کدها عوض می‌شوند و پیکسل‌های روی مانیتور را کوچک و بزرگ می‌کنند چون در این بازی با مشاهده‌ای بیش از اندازه دقیق، خود امر مورد مشاهده عوض می‌شود که باز سد بزرگی است در قضاوت ما درباره‌ی این بازی جادویی. در این بازی اتفاقی که نیفتاده درست به اندازه‌ی اتفاقی که نیفتاده راست است و چیزی که نبوده درست به اندازه‌ی چیزی که بوده وجود دارد.

هایزنبرگ می‌گوید:

در حوزه‌ی فیزیک اتمی بسیاری از فیزیک متداول قدیمی از دست می‌رود… حتی تمامی مفهوم واقعیت که بر اساس آن علوم طبیعی دقیق بنا شده است… منظور از اصطلاح مفهوم واقعیت این ایده است که پدیده‌های عینی وجود دارند که در زمان و مکان، مستقل از این‌که مشاهده شوند یا نه، به نحوی رخ می‌دهند.

ولی در فیزیک اتمی مشاهدات را دیگر نمی‌توان به این روش عینیت بخشید… اگر نظریه‌ی کوانتوم درست باشد، دیگر به همان معنایی اشیاء روزمره نظیر درخت و سنگ واقعیت دارند واقعی نیستند، بلکه به نظر می‌رسد که انتزاعی از مواد مشاهده‌ای، که به معنای حقیقی واقعیت دارند، باشند.


حدود و ثغور


فراداستان

حالا برگردیم یه موضوع اصلی بحث یعنی تفاوت ماهوی «تصور ما نسبت به زبان» و «تصور ما نسبت به آگاهی».

در آن اتاق مثالی مهمترین واسطه‌ی ما با کدهای بازی(واقعیت‌ها) همان جوی‌استیک (قراردادهای زبانی) در دستمان است. آیا این جوی‌استیک یا هر کنترلر دیگری که در دستمان است(انواع زبان‌ها)  دقیقا یعنی خودِ خودِ ما(آگاهی‌ها)؟

پس باید پرسید که آیا امکان دارد ما در مقام همان گیمر (همان آگاهی درون مغزمان) چیزهایی را در خیال بیاوریم که بالکل در دسته (قراردادهای زبانی و گرامرهای که ما را قادر به مکالمه با پیرامونمان می‌کند) تعبیه نشده باشد؟

و اگر به سوال بالا جواب مثبت بدهیم (چنان که محتمل است) باز احتمالاً هرگز نخواهیم توانست نمودی از آن چیزهایی که زبانمان از آن قاصر است را به سطح بازی بیاوریم چون ما واسطه‌ای به جر همین کنترلرها در دست نداریم ولی همچنان این دلیل نمی‌شود که بگوییم آن خیال‌ها وجود ندارند.

مثلا در بازی Super Mario  هیچ امکانی چه در سطح کدها و چه در سطح کنترلرها تعبیه نشده که ماریو با قارچ‌ها دست بدهد و چند کلمه‌ای هم احوال پرسی کند ولی ما همچنان می‌توانیم بدون نیاز به دسته متوجه فقدان این دکمه‌ها و عملگرها باشیم (حال آنکه محال است که از پس بیان کردنش بربیاییم) و همین مساله یکی از چیزهایی‌است که ثابت می‌کند بین آنچه آگاهی فرضش کرده‌ایم و آنچه زبان فرضش کرده‌ایم یک تفاوت‌هایی وجود دارد و در دو سطح متفاوتند (زبان و ادراکات ما به طور کامل همپوشانی ندارند).

مسئله‌ی دوم اینست که جوی‌استیکِ فرضیِ این اتاق بازیِ فرضی (زبان و به طور عام تر تمام نشانه‌های قراردادی و ابزارهای ارتباطی ما با دنیای پیرامونمان) هم خیلی با تلقیات کلاسیک ما فرق دارد. در واقع این کنترلر طوری ساخته شده که بی‌نهایت دکمه دارد  که ما فقط دربار‌ه‌ی معدودی از آنها خبر داریم (زبان بر خلاف ادراکات ما هرگز چیزی متناهی نیست) و ممکن است که در فرض دسته‌ی بازی ما هرگز نتوانیم دو دکمه‌ی بسیار دور از همش را همزمان نگه داریم ولی باز نمی‌توانیم هم بگوییم که چنین ترکیبی بالکل محال است (در هیچ دوره‌ای از تاریخ نمی‌توانیم با اطمینان بگوییم که از همه‌ی امکانات زبان بهره برده‌‎ایم)  و باید بپذیریم که غیر از عملگرهای عادی که یک چیزی درون ذهن ما را به یک چیزی درون بازی مربوط می‌کنند، دسته‌ای از دکمه‌ها هم وجود دارد که ما از آنها آگاهی نداریم و درست نمی‌دانیم چه تاثیری در بازی خواهند داشت ولی وجود دارند.

برای مقایسه‌ی واقعیت و ابزارمان برای بیان واقعیت می‌توان مثل زد که ما می‌دانیم که اتصال چند مربع به همدیگر یک مکعب خواهد ساخت و می‌دانیم دقیقا چه کارها باید کرد تا از آن مربع‌ها یک مکعب ساخت. ولی امکان ندارد که حالا بفهمیم اتصال متناظر مکعب‌ها چه سطح بالاتری خواهد ساخت و اگر هزار مکعب هم دستمان بدهند نمی‌دانم چگونه از ایشان ابرمکعبی علم کنیم.

در همان حال در سطح زبان یا در واقع همان جوی‌استیک در دستمان این محدودیت وجود ندارد و به راحتی اسم ابرمکعبمان را تسراکت می‌نامیم (یا هر چیز دیگری) و محاسباتمان را هم در سطحی بالاتر فرموله می‌کنیم. ولی بین این دکمه (یعنی تسراکت) و دکمه‌ی قبلی (یعنی مکعب) اختلاف بزرگی وجود دارد. تسراکت یک اتفاق کاملا درون‌جوی‌استیکی (درون زبانی) است که به دلیل محدودیت‌های آگاهی‌مان نمی‌توانیم با یک «ابژه‌»ی واقعی مثل مکعب مترادفش کنیم ولی همچنان می‌توانیم به فشار دادن دکمه و صحبت کردن درباره‌ی آن موضع ادامه بدهیم.

به قول جان لاک:

اگر توجه کنیم که لغات ما چه وابستگی زیادی به مفاهیم محصوص برای برای عقل سلیم دارند، شاید کمی به سوی بن همه‌ی تصوراتمان نسبت به آگاهی هدایت گردیم… و من شکی ندارم که اگر می‌توانستیم آن‌ها را ریشه‌یابی کنیم، در همه‌ی زبان‌ها به نام‌هایی بر می‌خوردیم که دلالت بر چیزهایی می‌کردند که عقل ما آن‌ها را فاقد ریشه‌ در مفاهیم محسوس می‌یافت.

نهایتاً  دو گونه‌ی دیگر از روابط ما به عنوان گیمر با بازی مثالی‌مان باقی می‌مانند. یکی زبان عادی مورد‌مکالمه‌مان که هر کلمه‌اش اشاره به سوژه‌ای دم‌دست دارد و هم دسته و هم ذهن ما و هم بازی برای اجرایشان متناسب‌سازی شده‌اند و دسته‌ی آخری هم که هم آگاهی‌مان و هم‌زبانمان از درک آن عاجز است.

ولی باز باید نتیجه گرفت که بین آگاهی ما و زبان‌ما و خود واقعیت پیرامونی‌مان یکسانی‌هایی هم وجود دارد ولی بالکل سه چیز متفاوتند که سال‌ها مترادف فرضشان می‌کردیم.


فراداستان (متافیکشن)


فراداستان

واقعیت هر چه باشد، به نظر می‌رسد که به جرات می‌توان گفت که با هیچ اثر هنری‌ای مترادف نیست، و بر آن مقدم است. پس رئالیسم فقط یک فرمول هنری است که بایک استنباط خاص از واقعیت می‌کوشد تا شاید تصویری از آن را ارائه کند. (جرج بکر)

حالا می‌دانیم که محتویات یک کتاب تاریخی، برای نمونه کتاب تاریخی که آقای بیهقی نوشته‌اند، و آنچه که می‌تواند واقعیت دوران مثلا مسعود غزنوی انگاشته شود، ممکن است یک تشابهاتی وجود داشته باشد، ولی محال است که بتوان ادعا کرد که بشود تاریخی نوشت که حتی تاریخِ حتی یک لحظه از حتی یک گوشه‌ی ریز از سلطنت مسعود را دقیقا به همان صورت که رخ داده ذکر کند. چون وقتی که ما تصمیم می‌گیریم چیزی را بنویسیم نه تنها آن چیز شروع به عوض شدن می‌کند، که خود نوشتن ما در سطحی صورت می‌گیرد که بالکل شرایط متفاوتی با دنیای اصلی دارد.

پاتریشیا وو در کتاب فراداستان (ترجمه شده توسط شهریار وقفی پور و منتشر شده توسط نشر چشمه) این‌گونه ماجرا را از دید خود بیان می‌کند:

در داستان واقع‌گرا، کمشمش زبان‌ها و آواها ظاهراً از طریق انقیادشان به «آوای» مولفی همه‌چیز‌دان و خداگونه حل و فصل می‌شوند. ولی فراداستان محال بودن چنین راه‌حلی را به نمایش می‌گذارد و این محال‌بودگی را جشن می‌گیرد؛ از همین رو علناً هویت بنیادین رمان را در مقام ژانر (با افتخار) آشکار  می‌سازد.

رمان‌های فراداستانی اغلب بر اساس تقابلی بنیادین و و پایدار، تفسیر و برساخته می‌شوند: تفسیر و ساختن توهمی داستانی (مثلاً از طریق واقع‌گرایی سنتی) و سپس افشای همان توهم.

رمان معاصر (به صورتی فرمال) نارضایتی خودش را از قواعدکلاسیک واقع‌گرایی قرن نوزدهمی ابراز می‌کند و اعتراف می‌کند که دیگر آن جهان تاریخی‌ای که قبلاً به شکلی عام تجربه می‌شد و حس می‌شد که به صورت عینی وجود دارد، وجود ندارد. یعنی دیگر جهانی از حقایق و بدیهیات وجود ندارد که ما با مجموعه‌ای از برساخته‌ها و تفاسیر و امور مصنوع و موقتی روبروییم (آن پیرنگ‌های دقیق پرداخت شده و مدعی واقعیت، پیوستگی‌های تقویم‌طور و روابط علی و معلولی بی‌نقص که ادعا داشتند چیزی جا نمانده و مولف‌های همه‌چیزدان و مقتدر که از همه‌چیزهایی که «کاراکترها» «می‌کنند» و «هستند» خبر دارند، همگی از اعتبار افتاده‌اند)

تصور کنید که شما نقاشی بسیار چیره‌دست هستید و می‌توانید سیب را با چند حرکت قلم‌مو نقاشی کنید ولی آیا این نقاشی واقعا خودِ سیب است؟

مسلما نه! چون سیب از مولکول‌هایی خاص تشکیل شده با ترکیباتی ویژه و تازه علاوه بر ظاهرش هم بو دارد و هم مزه و این‌ها هرگز بر روی تابلوی نقاشی قابل عرضه نیستند. یعنی سیب بر روی تابلو فقط مجموعه‌ای از رنگدانه‌های متناظر با سیب اصلی است و نه خود سیب. به وضوح تشابهاتی بین این دو وجود دارد ولی اگر ادعایمان خلق دوباره‌ی یک سیب واقعی باشد (چنانچه انواع بسیار زیادی از سبک‌های هنری چنین ادعایی داشتند) ناکام بوده‌ایم و چرند گفته‌ایم.

تاریخ مرحوم بیهقی هم فی‌المثل تنها توهمی از واقعیات دوران غزنوی‌است و هرگز با خواندن چه پنج جلد باقی‌مانده‌اش و چه حتی بیست و پنج جلد گمشده‌اش ذره‌ای از اتم‌ها و مولکول‌های دوران سلطان مسعود به زمان و مکان ما نخواهد آمد. عین نمایش فیلمی بر روی پرده‌ی سینما که در دوران اولیه‌اش این فریب چنان قرص و استوار به نظر می‌رسید که تماشاگران بهت زده می‌شدند ولی حالا روز به روز جلوه‌های ویژه با وجود این همه پیشرفت پیش پا افتاده تر به نظر می‌رسند چون دیگر همه مطمئن شده‌اند که محال است این که می‌بینند واقعی باشد.

 چه قبول کنیم و چه نکنیم، همه از جعلی بودن نقاشی‌مان مطمئن شده‌اند و بت آن «راوی دانای کل» که می‌خواست ثابت کند دنباله‌ای از دنیای واقعی را در قالب کلمه یا نقاشی و یا مجسمه و معماری آورده شکسته و حالا همه می‌دانند آن «بزرگْ روایت» دروغ بوده و همه‌ی تاریخ‌ها و رمان‌هایی هم که با ادعای رئالیستی محض نوشته شده بودند هم و تمام آن توصیفات و تعریفاتی که ادعای بازآفرینی دقیق شی‌ای را داشته‌اند هم.

در واقع نه تنها دانسته‌ایم که «روایت کردن واقعیت محال است» که  هایزنبرگ به ما ثابت کرده که بالکل «واقعیت» و «روایت» دو چیز اساسا کنارهم‌نیامدنی‌اند (طبق اصل عدم قطعیت مشاهده‌گر همواره امر مورد مشاهده را دگرگون می‌سازد). که واقعیت عین گربه‌ای می‌ماند و روایت مثل خط‌‌کشی‌ ولی این گربه بسیار چموش‌تر از آن گربه‌ای است که فلاسفه و نویسندگان قرون ماضی در ذهن داشتند. که گربه وحشی است و تا که به آغوش می‌کشیمش تا قدش اندازه بگیریم، با نزدیک شدن خط کش به طرزی اتفاقی کوتاه و بلند می‌شود و به نحوی خط کش ما را به سخره می‌گیرید.

که این بغرنجی، ترجمانِ وضع حالای نویسندگان اصیل است و حالا معلوم شده «واقعیت مورد درک ما نیز  داستان‌واره‌ای بیش نیست» و «نویسندگان مدعی روایت» دروغگویی بیش نبوده‌اند و دیگر همه فهمیده‌اند که محال است این سیب همان سیب باشد، هر چقدر هم که تلاش کنیم.

یک واکنش این است که بالکل تابلو را بدریم و قلم را بشکنیم و به بهانه‌ی هویدا شدنِ ناقصی شعورمان تن‌آسایی پیشه کنیم.

یا این که «رادیکال» تر بیاندیشیم و عنان بگسلانیم و به بهانه‌ی «انحطاط مفهوم سیب» «تصادفی» بر روی تابلو خط‌خطی بکشیم و یکسره سیب را ندید بگیریم.

و یا این که بپرسیم : آیا دانستن این نکته که «هرگز نمی‌شود روی کاغذ سیبی به عین واقعیت ساخت» چیزی از ارزش‌های سیب‌های نقاشی‌شده کم می‌کند؟ پس چطور با درد ناشی از این آکاهی به نوشتن و جعل کردن ادامه بدهیم؟ ایا راه حل در این است که تلاشمان را بیشتر کنیم و باز بخواهیم سیبی بسی بهتر بکشیم؟

یا این که همین سیب دروغین را به رسمیت بشناسیم و در عین این که شکاکیت خودمان را نسبت به امر محال بازآفرینیِ واقعیت حفظ می کنیم، تابلویی خلق می‌کنیم با بسیاری از  نظام‌مندی‌ها و نظم‌های قدیمی، و همزمان نافریب‌کارانه به سیبی می‌اندیشیم که از جعلی بودن خویش آگاه است و حتی به این جعلی بودن می‌بالد. پس نویسنده‌ای که فراداستان می‌نویسد خود را در مقام شعبده‌بازی تعریف می‌کند که قرار است یکی یکی پایه‌ها و پرده‌ها را بردارد تا بی‌ادعای معجزه و پیغمبری، مخاطبینش را با به سخره گرفتن واقعیت راضی کند.

حالا به قول رانلد ساکنیک در داستان مرگ رمان:

ما دیگر به آثار ادبی فاخری که تصور می‌شد نیاز نداریم که اثار سرخوشانه و بازیگوش باید طلب کنیم… داستان چیزی نیست مگر کلک و بازی‌ای که یکی سوار می‌کند و می‌شود یک کس دیگری هم از نو یک جای دیگر اجرایش کند.

این خودآگاهی همان مقدمه‌ی انواعی از فراهنرها است که فراداستان (متافیکشن)، فرافیلم، فرابازی(متاگیم)، فراشعر، فراتئاتر، فراکمیک، فراسریال و بسیاری فراهای دیگر در قلمروی آنند. این واقعیت که هیچ اهمیتی ندارد که سیب ما جعلی است و ما در عین این که خط‌خطی نخواهیم کرد از این پس تلاش چندانی هم برای اثبات بیهوده‌ی واقعی بودنِ سیبمان هم نخواهیم کرد. چون یک سیب جعلی به همان اندازه می‌تواند جذاب و سرگرم کننده باشد که هر سیب واقعی دیگری.

رولان بارت در مقاله‌ی «ادبیات و فرا زبان» تعریفی جامع و کامل از این نوع ادبیات جدید ارائه می‌دهد:

قرن‌ها نویسندگان حتی گمان نمی‌بردند که بتوان ادبیات را از نظر منطقی مانند زبان‌های دیگر زبانی متمایز تلقی کرد. ادبیات هرگز درباره‌ی خودش فکر نمی‌کرد (گاهی درباره‌ی شکل‌های خودش فکر می‌کرد ولی در مورد وجودش هرگز.) هرگز خود را ابژه‌ای در آن واحد مشاهده‌گر و مشاهده‌شونده نمی‌دید. کوتاه سخن آن‌که حرف می‌زد، ولی از خود نمی‌گفت و سپس، چه بسا همراه با پیدایش نخستین تزلزل‌ها در شناخت بورژوایی، ادبیات دوگانه‌ای را دریافت: همزمان هم ابژه و هم نگاه به این ابژه، هم گفتار و هم گفتاری درباره‌ی این گفتار، ادبیات-ابژه و فرا ادبیات.

ادبیاتی که دیگر مثل کریس آنجل (Criss Angel) رول قدیس بودن بازی نمی‌کند، که شعبده‌بازیست شبیه والنتینو  (Val Valentino) که با افتخار نشان می‌دهد چگونه آنجل‌ها وقتی که روی شیشه راه می‌روند، وانمود می‌کنند که بر سطح آب قدم می‌زنند.

فراداستان

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. علیرضا

    ممنون.محمدرضا جان.تعابیری جالبی به کار بردی.اما من با تعبیرت از دوران مدرن کمی مشکل دارم.”یا این که «مدرن» تر بیاندیشیم و عنان بگسلانیم و به بهانه‌ی «انحطاط مفهوم سیب» تصادفی بر روی تابلو خط‌خطی بکشیم و یکسره سیب را ندید بگیریم.” که تعبیر دوران مدرن به تصادفی خط خطی کردن بسیار بی انصافانه است.همین عقل گرایی و حسابگری دوران مدرن بوده که به شما این اجازه را داده که بعد از دوران کلاسیک جمله‌ای مثل “و یا این که بپرسیم : آیا دانستن این نکته که «هرگز نمی‌شود روی کاغذ سیبی به عین واقعیت ساخت» چیزی از ارزش‌های سیب‌های نقاشی‌شده کم می‌کند؟ پس چطور با درد ناشی از این آکاهی به نوشتن و جعل کردن ادامه بدهیم؟ ایا راه حل در این است که تلاشمان را بیشتر کنیم و باز بخواهیم سیبی بسی بهتر بکشیم؟”بنویسی!

    1. م.ر ایدرم

      ممنون که افتخار دادی و نظرت رو پای نوشته ام گذاشتی علیرضای عزیز
      البته باز باید تاکید کنم که شاید لحنم کمی تند به نظر اومده
      ولی هدف نوشته قضاوت بر سر این نبوده که کلاسیسزم خوبه یا مدرنیسم مثلا و غیره
      فقط سعی کردم به نحوی دغدغه هاشون رو با سواد کم خودم شبیه سازی کنم 😉

  2. ناشناس

    سلام ممنون خیلی جالب بود.

  3. فراهت

    جالب بود
    انشاءالله وقت کنم از نصف به بعد رو بخونم .مقاله طولانی بود😀

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • مجله سفید ۱: هیولاشهر

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن
  • سرد

    نویسنده: النا رهبری
  • دختری که صورتش را جا گذاشت

    نویسنده: علیرضا برازنده‌نژاد