ما خردهفرهنگ سازان
خردهفرهنگها و اصطلاحاتشان چطور به رسانهها اسمز میکنند و رسانهها چطور روی خردهفرهنگها تأثیر میگذارند؟
شنیده اید که میگویند باز چه دسته گلی به آب دادی؟ خب شاید در جریان باشید که این مثل از کجا میآید و شاید هم خیر. بگذارید داستانش را برایتان بگویم. روزی روزگاری خانمی بود که خیلی موجود بدشگونی بود برای همین توی هیچ عروسی ای دعوتش نمیکردند. این طوری شد که توی عروسی خاصی که قرار است برای موضوعیت یافتن این مثل صورت بگیرد و تا چند دقیقهی دیگر میفهمیم چرا این مثل را ساخته اند به واسطه اش دعوت نشد. برای همین خیلی دلش گرفت. اما برای نشان دادن حسن نیتش یک دسته گل را انداخت به رودی که میدانست از وسط باغ خانهی عروس رد میشود. عروس هم دست بر قضا دسته گل را دید و خواست برش دارد. افتاد و غرق شد. حالا کار نداریم که از وسط خانهی آدم که شط نیل رد نمیشود و غرق شدن عروس بسی نامحتمل است وا اسفاها از آن داماد. موضوع این است که هر مثلی یک داستانی پشت سرش دارد. و داستان خود یک رسانه ایست.
بدین ترتیب خیلی از مثلها به داستانها وابسته هستند. داستانهایی مثل داستان طوطی و بازرگان که شاید خیلیها حتی یادشان نباشد که دقیقاً در مورد چه بود ولی مثل نهایی داستان را به یاد دارند که «کار پاکان را قیاس از خود مگیر» که البته بسیار نتیجهگیری عجیبی است و عجیبتر این که هنوز در ذهنها باقی مانده در صورتی که مگر چند بار در زندگی روزمره آدم احتیاج پیدا میکند خودش را با یکی از پاکان قیاس کند.
و حالا بعضی مثلها هم به داستانی وابسته نیستند یا به شعر ربطی ندارند. صرفاً یک جور جملهی منطقی هستند. البته موضوع این است که برای هر جملهی منطقی در ادامه داستانی ساخته شده که در نتیجه جمله را به ذهن مبادره کند و یا پیامش را زنده نگه دارد. حالا شاید منطقی حقیقی در پس آن نباشد. مثلاً جلوی خر چه کاه بگذاریم چه زعفران فرقی ندارد. غلط. خر هم مثل هر حیوانی جوانهی چشایی دارد و طعم این دو را تشخیص میدهد. به خر تیتاپ دادن. غلط! خر نمیتواند مواد نرم را به درستی بجود و از آنها نفرت دارد. این در حالیست که اگر به خر نان خشک بدهید انگار به او تیتاپ داده اید. کبوتر با کبوتر باز با باز. کند همجنس با همجنس پرواز. شاید یک زمانی درست بوده ولی الان معنیاش کاملاً فرق میکند. یا لااقل میشود برداشت دیگری ازش داشت.
مثلها رموزی درون زبانی هستند که برای مصرفکنندگان زبان طبق قاعدهای روایی و نقطهی دیدی خاص که ارتباط محکمی با عرف و فرهنگ و منطق پذیرفتهشدهی زمانش دارد، حائز مفهوم هستند. حال این مفهوم میتواند به داستانی تلمیح داشته باشد که ممکن است در ذهن گوینده و شنونده با بیان شدن آن رمز زبانی کذا، بازنمایی شود.
نهایتاً موضوع اصلی در امثال و حکم و متلها اصلاً این نیست که منطقی است یا نه. بیشتر به زیبایی ساخت زبانی اش بر میگردد. اقبالش به خوش آهنگی اش مربوط است و آن هماهنگی که با هژمونی عرفی و باور عمومی دارد. به همین ترتیب مرگ یک مثل یا حکایت پندآموز یا متل و لغز، آن زمان است که از جریان اصلی باور عمومی خارج میشود و یا موضوعیتش را با تقریب بالایی از دست میدهد. از سویی باید به سرعت و آهنگ تغییرات در هژمونی عرفی و منطق حاکم بر جوامع نیز نظر داشت. به نظر میرسد بخش عمدهی رموز درون کلامی که به صورت مثل و متل میشناسیم در فواصل نسلی ساخته و پرداخته شده و از بین میروند و از این رو عمیقاً تحت تاثیر آن عرف و منطق اند.
اما چطور یک جملهی منطقی به داستان وصل میشود. شاید اول یک داستان ساخته میشود و بعد مفهوم کلی رویش سوار میشود و یا شاید بشود روشی کاملاً برعکس را در نظر گرفت. مثلاً مولانا و ازوپ و دیگر داستانسرایان تعلیمی و مذهبی جهان باستان و قرون میانه، برای مفاهیم اخلاقی و سیاسی و اجتماعی، دست به داستانسرایی زده اند. ولی در روزگار جدید شاید هم جملهی منطقی(و پارادایم منطقی) فرق بکند و هم جایی که مثل(که همان رمز درون زبانی باشد) از آن میآید. به طور مثال آن چه در ادامه میآید یکی از مهمترین مثلهای زمان جدید است.
“یه دفعه بگو لوسیفر رو هم حموم کن دیگه!” این مثل در زمانهایی به کار میرود که فرد گوینده زیر فشار کار است. یا کسی به او مسئولیتهای بسیاری داده و طرف گویندهی مثل به این موضوع اعتراض دارد و دارد در حقیقت عنوان میکند که: “مگر من سیندرلا هستم!؟” که برای هر کس که فیلم سیندرلای دیزنی را دیده باشد قابل درک است. در واقع همانقدر که دسته گل به آب دادن و درک مفهومش منوط به درک داستانیست که لابد در زمانی در گذشته همه از آن اطلاع داشته اند، درک این مثل هم در گرو درک داستان سیندرلاست. اما غریب نیست اگر زمانی کسی این مثل را به کار ببرد و هرگز نداند از کجا ریشه گرفته است. مثل مردهای جوانی که هرگز همفری بوگارت را ندیده اند اما از دیالوگ “چشمات اذیتت نمیکنه؟” استفاده میکنند.
موضوع مهم اما این است که رسانههای انتقال مفاهیم به سرعت تغییر میکنند و هر لحظه آن چه جهان ما را بیشتر در آغوش میگیرد، از عرف قرن نوزدهمی دورتر و دوتر میشود. و خیلی بعید نیست که با تغییر جان مفهوم و تغییر موقعیت و تغییر منطق و از همه مهمتر تغییر رسانهها، به زودی شاهد جایگزینی شعر با جملات فیلم باشیم. و البته نه فقط جملات فیلم که خرده فرهنگهایی که با خود دارند. همچون فحشهای سریال فارسکیپ یا بتل استار گلکتیکا و اشارات ریز و درشت به استاروارز و استارترک یا بازی جهان وارکرفت.
بدین ترتیب شاهد این پدیدهی جذاب مردمشناختی هستیم که واژگان و رفتارهای هواداری جای خود را در گفت و گوهای ما باز میکنند. و هر قدر طرفداران یک پدیده بیشتر باشند، آن ژست زبانی(و در مواقعی فیزیکی، مثل Live long and prosper آقای اسپاک در سریال استارترک) برای عدهی بیشتری قابل درک خواهد بود و در نتیجه ژستهای زبانی و فیزیکی خرده فرهنگی مدرن، مرزهای زبانی و ملی را میشکنند و برای انسانها در اشکالی جهانیتر معنی میشوند.
راستی شاید برایتان جالب باشد بدانید کسانی که با داستانهای فیلیپ کی. دیک آشنایی دارند به تلمیح نهفته در عنوان این نوشته پی برده اند.
-
Zeitgeist که می گویند همین است دیگر؛ دوران دوران تلویزیون است و باید هم مثل ها و متل ها و کنایاتش از دل برنامه های محبوب تلویزیونی در بیایند، که نه چیز خوبی است و نه چیز بدی. فی الواقع به نظرم این موضوع ورای تقسیم بندی خوب و بد است: همین است که هست!
مثال جالب دیگری که از تأثیر رسانه های فراگیر بر رفتارهای اجتماع به ذهنم می رسد مد شدن مدل لباس ورتر در دوران اوج محبوبیت رمان «رنج های ورتر جوان» گوته است.
و یک نمونه ی جالب دیگرش هم در فیلم American Pie 3: American Wedding که وقتی خواهر میشل از استیفلر (که مسئولیت نگه داشتن حلقه ی ازدواج را دارد) می خواهد که حلقه را به او نشان دهد و استیفلر می گوید که نمی تواند این کار را بکند، خواهر میشل به طعنه به او می گوید: فرودو!!!اما خب مد شدن اصطلاحاتی مثل «تیر تَپَر»، «هَشتَبلَکو» و «ماس ماس» برای نهایتا چند ماه کجا و جاودانه هایی مثل «این زن عشق منه، مال منه، حق منه» و «Live long and prosper» کجا! 🙂
-
آره دقیقاً به نظر من بهترین شکل نگاه کردن به قضیه اینه که ارزش گذاری نکنیم.
جدی خسته کنندست که همه فقط از نظر ارزشی و خوب و بد به قضیه نگاه می کنن. هیشکی دیگه دوست نداره چیزی رو مطالعه و درک کنه. همه شدن آپولوژیست مذهبی و معلم اخلاق.
-
-
یاد بچگی م افتادم که با چند نفر نشسته بودیم دور هم و تصمیم گرفتیم یه اصطلاح بسازیم و هی همه جا به کار ببریمش تا چندین سال بعد بشه مثل این ضرب المثل های الان!O_o:| :/