ده فردی که تاریخ زیادی تحویل گرفت
همیشه همهجا عدهای هستند که بیشتر از حقشان تحویل گرفته میشوند . کتابهای تاریخ و ساکنین مشهورشان هم از این قضیه مستثنی نیستند.
این شما و این لیست ده فردِ زیادیتحویلگرفتهشدهی تاریخ ، به انتخاب مجله ی History .
همیشه همهجا عدهای هستند که بیشتر از حقشان تحویل گرفته میشوند . کتابهای تاریخ و ساکنین مشهورشان هم از این قضیه مستثنی نیستند.
این شما و این لیست ده فردِ زیادیتحویلگرفتهشدهی تاریخ ، به انتخاب مجله ی History .
یک) اسپارتاکوس ( متوفی 71 قبل از میلاد)
مردانش را بیدلیل به کشتن داد
( به روایت پیتر جونز ، نویسندهی کتاب “ رای برای قیصر” )
در همهی فیلمها و کتابها ، بردهای که 73 سال پیش از میلاد مسیح شورش کرد و رهبری دار و دستهای از بردههای یک مدرسهی گلادیاتوری را به عهده گرفت ، به یکی از اسطورههای مسلم تاریخ بدل شده. اسپارتاکوس را به عنوان نماد نافرمانی و ایستادگی در برابر ظلم و ستم میشناسند. اویی که به مانند هانیبال ، لشکر کوچکی متشکل از عدهای بردهی فراری را در برابر سپاهیان رومی رهبری کرد و آنها را یکی پس از دیگری شکست داد تا به مرزهای حکومت گلها رسید و بالاخره آزادی را به تمام بردگان هدیه کرد . اما نه !!! آنها به ایتالیا برگشتند و یک اشتباه کشنده انجام دادند . اسپارتاکوس پیش از آن در لشکر رومی ها خدمت کرده بود و باید از پیش میدانست آنها برای بقاء خودشان تا پای جان مبارزه خواهند کرد و هر چفدر هم سختتر شکست بخورند باز با انگیزهای بیشتر بر خواهند گشت تا بالاخره انتقامشان را بگیرند . با این حال مردانش را به روم بازگرداند و باعث شد که تمام سپاهیانش کشته شوند . اینطور بود که در سال 71 پیش از میلاد لشکر اسپارتاکوس به دام افتاد و رومیان بسیاری از بردگان را کشتند و آنهایی هم که زنده اسیر کردند را به صلیب کشاندند . همهی این مردان به دلیل تصمیم ناعاقلانهی اسپارتاکوس کشته شدند که سرسختانه میخواست به روم بازگردد . پس اسپارتاکوس اسطوره نبود . حداقل اسطورهی چندان عاقلی به حساب نمیآمد .
دو) هنری پنجم ( 1387 – 1422 میلادی )
اقدامش برای نبرد با فرانسه اشتباه بود
(به روایت تام هالند ، نویسندهی کتاب سایه شمشیر )
به لطف ادبیات ناب شکسپیر و تعریف و تمجیدهای او ، هنری پنجم به باشکوهترین پادشاه تاریخ بریتانیا تبدیل شده و همیشه یکی از بلندترین جایگاهها را در بین مشاهیر دارد . اگرچه نمیتوان گفت که هر چه دربارهی او تعریف کردهاند دروغ است ، ولی هنری پنجم را بیش از حد دراماتیک و داستانی نشان دادهاند . هنری پنجم هم همان قدر دردسر و فاجعه درست کرد که دیگر پادشاهان و انگلستان و پادشاههای مستبد کشورهای دیگر قبل از او و یا بعد از او درست کرده بودند و چندان برتری خاصی نسبت به دیگر کسانی که به تاج و تخت بریتانیا رسیدند نداشت . تصمیمات عجولانه و نپختهی او مثل منازعات خارجیای که به راه انداخت و شعله ور کردن آتش جنگهایی که عملا به پایان رسیده بود ، همه اقداماتی احساسی و دور از عقل بودند . روز نبرد اگینکورت هم که در آن بریتانیاییها فرانسه را شکست دادند ، هنری بیشتر مدیون بی لیاقتی فرانسویها بود تا شجاعت و شایستگی انگلیسیها . تنها کاری که او کرده بود این بود که سپاهش را به جلو راند ولی از همین جنگ در متون تاریخی و آثار هنری به عنوان شکست بزرگ فرانسه و دلاوری بیبدیل هنری پنجم یاد کردهاند . اویی که با کشتههای زیاد و تلفات سنگین توانست سپاهش را به نزدیکی پاریس برساند و در آخر هم البته بدون هیچ نتیجهای به انگلستان برگشت . یکقرنونیم بعد از او هم توهم خلق دوبارهی آگینکورت ، فکر پادشاهان وقت انگلستان را درگیر کرده بود ، در حالیکه این جنگ هرگز آن طور که آنها شنیده بودند ، رخ نداده بود .
سه) ماتیلدا ( 1102 – 1167 میلادی )
هیچوقت ملکهی انگلستان نبود
( به روایت آنا وایتلاک نویسندهی “مری تودور : اولین ملکهی بریتانیا” )
ماتیلدا ، دختر هنری اول و مادر هنری دوم ، دو تن از پادشاهان بزرگ جزیرهی بریتانیا بود . بسیاری ادعا میکنند که او اولین ملکهای بوده است که بر جزیرهی بریتانیا سلطنت کرده اما این هرگز حقیقت ندارد . اگرچه او توانست پس از پدرش بسیاری از زمینهها را برای حکومت فراهم کند ولی نتوانست بر موانع مختلفی که در قرن دوازدهم بر سر راه یک خانم برای به دست گرفتن سلطنت وجود داشت غلبه کند و او هیچوقت به یک ملکهی حاکم انگلستان تبدیل نشد . به جایش پسر عمهاش استفان بود که تاج و تخت را بدست آورد . البته اقدامات ماتیلدا راه را برای سقوط استفان و فرمانروایی پسرش هنری آماده کرد ولی در واقع زندگی ماتیلدا به ما نشان داد که در قرن 12 میلادی چه اندازه حکومت یک زن ناممکن بوده . این که ماتیلدا یک خانم انگلیسی است درست است ، اما او ملکهی بریتانیا نبود و این مبالغهای است که دربارهی او کردهاند.
چهار) ادوارد چهارم(1442 – 1483 میلادی )
هیچ میراث در خور ستایشی به جای نگذاشت
(به روایت نایجل ساول نویسندهی کتاب “ برای شهرت و افتخار : سلحشوری در بریتانیا” )
اگرچه او را به خاطر سامان دادن به اوضاع آشفتهای که هنری ششم درست کرده بود و پس دادن بدهیهای حکومت و بهبود شرایط مالی دربار انگلستان ستودهاند اما واقعیت این است که دستآوردهای او و اعمال بهیادماندنیاش بسیار اندک و کم اهمیت بودند .حکومت او یک حکومت بسیار معمولی بر اساس معیارها و شیوههای حکمرانی در آن زمان بود و هیچ ویژگی متمایزی از باقی فرماندگان نداشت . این درست است که ادوارد چهارم دادگاه بسیار باشکوهی درست کرد و همین طور کلیسای بسیار با شکوه سنت جرج را بنا کرد و حکومت هم شرایط عادیتری نسبت به دوران هنری ششم پیدا کرد ولی با این همه باید قبول کرد که ادوارد چهارم جز این میراث چندان مهمی از خودش به جا نگذاشت و به جای این که موفقیت های ادوارد سوم را در فرانسه تکرار کند فقط به گرفتن باج از پادشاه فرانسه بسنده کرد . او حتی در مسایل خانوادگی خودش هم فرد مقتدر و موفقی به حساب نمیآمد در حدی که ازدواج او با الیزابت وودویل یک اقدام اشتباه بود چرا که با این کار ، اصالت و انسجام خاندان پادشاهی را در چندین خانواده پراکنده کرد . حالا برادران او رقبای جدیدی برای سلطنت پیدا کرده بودند وبه نظر آیندهی نامعلومی داشتند و همینها باعث شد که غضب کنند و ادوارد چهارم را از تخت به زیر بکشند . اشتباهات ادوارد چهارم همان اشتباهاتی بود که در فاصلهی دوقرن توسط چارلز دوم تکرار شد . یعنی تنبلی ، بیتدبیری ، سطحینگری و افراطیگری . چارلز دوم هم مانند ادوارد چهارم پادشاه شاد که فرد لذتجویی بود که جرات سفر کردن و میدان جنگ دیدن را نداشت .
پنج) ماری استوارت ( 1542 – 1587 میلادی )
به خاطر بی لیاقتی خودش ، تاج و تخت را از دست داد
( به روایت تریس بورمان ، نویسندهی کتاب “ ماتیلدا ، ملکه سلطه “ )
به طور معمول داستان ماری ، ملکهی اسکاتلندی را خیلی تراژیک و غم انگیز تعریف میکنند . ملکهای جدامانده از قدرت ، زنی بیمار و نحیف که سالهای زیادی توسط الیزابت اول به بند کشیده شد . این همان تصویری است که از ماری به شما داده میشود .که میگویند او در فقر و سختی بزرگ شد ولی باید دانست که این ادعا یک دروغ بسیار بسیار بزرگ تاریخیست . ماری استوارت یکی از نازپروردهترین اشراف انگلستان بوده که در دربار فرانسه آنقدر در ناز و نعمت پروش یافت که حتی یاد نگرفت چگونه حکومت کند . این گونه ویژگیهایش را با الیزابت اول (رقیب مشهورش) مقایسه کنید که حقیقتا در سختی و رنجی واقعی پرورش یافته بود . مادر الیزابت را اعدام کرده بودند و با دشواریهایی بسیار در قلعه و نه در قصر زندگی میکرد . پس نباید تعجب کرد چون این همه تجربهها بودند که به الیزابت آموختند به جای احساسات ، با عقلش حکومت کند . همین تفاوت شخصیت باعث شد که دربار و سیاستمداران ماری را در جایگاه دوم قرار بدهند . ماری با دارنلی که یک اشرافزادهی ازخودراضی بود ازدواج کرد ولی بعدها شروع کرد به گله و شکایت که شوهرش تغییر کرده و مرد شروری شده . کمی بعد هم ماری با مرد دیگری ازدواج کرد که بعدها در ماجرای قتلش مظنون اصلی بود ، یعنی جناب لرد باتول . همین اقدام باعث شد که اسکاتلندیهایی که تا آن موقع هوادارش باقی مانده بودند هم از او بیزار شوند . پس بیرونش کردند و آن وقت ماری دست به دامن بخشندگی و مهربانی همخویشش یعنی الیزابت شد . الیزابت هم بدون از دست دادن فرصت او را در حبس خانگی گذاشت تا ماری پس از چندی بیحوصله و خسته شود و دست به توطئهچینی علیه ملکهی انگلستان زند . همین کار هم باعث شد که با دستان خودش گواهی قتل خویش را امضا کند .
شش) ناپلئون ( 1769 – 1821 میلادی )
آن چنان هم فرماندهی قدری نبود
( به روایت : ساول دیوید : نویسندهی کتاب “ همه ی مردان شاه : سرباز بریتانیایی از استقرار تا نبرد واترلو “ )
ناپلئون را که از سال 1804 تا 1814 امپراطور فرانسه بود ( البته در سال 1815 دوباره توانست مدت کوتاهی مقامش را بازپس بگیرد ) یکی از برجستهترین فرماندهان عصر خودش (و حتی گاهی در همهی تاریخ) میدانند . آیا او لیاقت دارد که در کنار اسکندر مقدونی ، هانیبال ، ژولیوس سزار و گوستاو آدولف قرار بگیرد و به چنین شهرت عظیمی برسد ؟ خیـــــــر ! او ژنرالی در حد دوک ولینگتون یا سووروس که همعصرانش بودند ، هم نبود . هیچکدام از فرماندهانی که اسم بردیم ، در مهمترین و سرنوشتسازترین جنگهای زندگیشان شکست نخوردند . در عوض ناپلئون به شکستهای پشت سر هم دچار شد و در سه جنگ مهم زندگی اش یعنی ، کالدیرو ، آسپرن اسلینگ و واترلو شکست یافت . حتی میتوان گفت که مهمترین پیروزیهایش یعنی جنگ اوسترلیز و مارنگو را بیشتر مدیون خوشاقبالیاش بوده تا چیز دیگری . چرا که هر دوی این جنگها تا آخرین لحظات بسیار نزدیک و تنگاتنگ دنبال میشدند تا که نهایتن در سیر وقایعی ورق به نفع ناپلئون برگشت . برای این که به ضعف و بیخردی ناپلئون پی ببریم ، کافیست که به جنگ او با روسیه در سال 1812 میلادی اشاره کنیم . یعنی همانوقت که در تقابل استراتژیک نتوانست حریف روسیه شود ، آنهم در حالیکه 400 هزار مرد جنگیاش در سرمای زمستان روسیه آن چنان مغلوب شدند که فقط 10 هزار نفرشان به فرانسه بازگشت . این یک فاجعهی فرماندهیست که ناپلئون 35 هزار نفر از لشکریانش را در همان حملهی اول از دست داده بود .
هفت) جان لاک ( 1632 – 1704 میلادی )
ایده هایش را از بقیه کپی کرده بود
( به روایت جاستین چمپیون ، استاد تاریخ معاصر در دانشگاه رویال هالووی لندن )
لاک به اندازهی اسمش خوش اقبال بوده . البته شاید مثل خیلیهای دیگر که هم عصر او بودهاند . در واقع فقط چون او مکاتبات گسترده و روابط قویای داشت ، نوشتههایش در همه جا دیده میشد اما با این همه شاید شانس اصلیای که آقای لاک اورد ، این جا بود که بسیاری از آثارش تا همین امروز هم باقی ماندند . مثل حجم زیادی از نامههایش ، مقدار زیادی از پیشنویسهایش و کتابهای مختلفی که نوشته بود و همگی از گذر سالها جان به در بردند و به خوبی و خوشی آرشیو شدند . تا که کم کم بعضی از این کتابها که دربارهی فلسفهی دین و سیاست بودند به پرفروشترین کتابهای فلسفی جهان تبدیل شدند . لاک پایهگذار یک موج جدید فلسفی به نام “تجربهگرایی“ شناخته شد و کتاب های او روز به روز هم بیشتر به فروش رفت . البته راهی که او بنیانگذاری کرد ، آن زمان کاملا نظام یافته و پخته نبود و بعدها پیروان لاک بودند که آنها را این همه پرورش دادند . اما نکته آنجاست که همهی ایدههای لاک دربارهی دین و حکومتداری ریشه در قرن هجدهم و دیدگاههای قدیمیتر داشت و هیچکدام به خودی خود حرف تازه ای نبودند . لاک در واقع تبیینکننده و معرف ایدههای دیگران بود که به دلیل غیرقابلدرکبودن موردتوجه روشنفکران و متفکران زمانه قرار نگرفته بودند . البته شاید بی انصافی باشد که بگوییم همهی ایده های او کپیبرداری از دیگران است چون او دربارهی آزادی ، مسیحیت و مسائل سیاسی ایدههایی داشت که بعدها چالش برانگیز شدند ولی عمدهی مسائلی که به خاطر طرح آنها مشهور شد ، قبلا بیان شده بودند و حتی به طور مکتوب در آثار قرن هجده و هفده آمده بودند . البته لاک کشیش دوستداشتنیای بود اما نه آنقدر بزرگ و تاثیرگذار که گفته میشود.
هشت) لرد پاول ( 1857 – 1941 میلادی )
فرماندهای ترسو بود
( به روایت دنیس جود نویسندهی کتاب ” امپراطوری انگلستان” )
بدن پاول شهرت بینالمللیاش را مدیون دو عامل مهم است : محاصرهی مافکینگها در طول جنگ با بوئرها و ابداع جنبش پیشآهنگی در سطح جهان . البته از همان ابتدای کار هم شهرت و اعتبار وی مورد پرسش بود و مورد انتقادهای شدیدی قرار میگرفت . یعنی همیشه او را به خاطر غرور بیجا ، بدرفتاری با زیردستان و آرمانگرایی افراطی متهم می کردند . چاپ خاطراتش از نبرد مافکینگها در مجلهی تایمز هم سروصدای زیادی به پا کرد چرا که اسناد تاریخی نشان میدادند که بسیاری از ادعاهای پاول دروغ محض بوده . او در یکی از جنگها باعث کشتهشدن تعداد زیادی از سیاهپوستهای آفریقایی شد فقط به این دلیل که آنها را فاقد هر ارزشی میدانست . پاول آفریقاییها را از شهری که از آن دفاع میکرد بیرون انداخت تا خودشان از جانشان دفاع کنند . همچنین در جنگ دیگری که شکستش محرز شده بود مثل یک فرماندهی ترسو ، سپاهیانش را زیر رگبار گلوله تنها گذاشت و گریخت . اضافه بر اینها ، پاول گرایشهای متعصبانه و فاشیستی هم داشت.
نه) چارلز داروین ( 1809 – 1882 میلادی)
آن قدر که می گویند پیشرو و خلاق نبوده
( به روایت پاتریشیا فارا نویسندهی کتاب “ تاریخ چهار هزار ساله ی علم “)
چارلز داروین مهمترین کتاب زندگیاش را در 50 سالگی چاپ کرد و دربارهی آن کتاب یعنی “منشاء انواع“ ( که در سال 1859 چاپ شد) باید گفت که سرشار از استدلالهای زیرکانهای به قصد قانع کردن خواننده است و البته دلایل و شواهد محکمی نیز در آن وجود دارد ولی چیزی که باید بدانیم این است که ، داروین هرگز فرگشت را کشف نکرد . او چگونگی بوجود آمدن زمین را شرح نداد و علاوه بر این تکامل انسان جایی در ساختاری که او برای فرگشت در نظر گرفته بود ، نداشت . داروین فقط گردآورندهای برای آثار نامنظم دیگران بود . مثلا بعدها معلوم شد که دیدگاههای او دربارهی نزدیکی قارهها پیش از او تدوین شده و حتی در اختیار خود داروین هم قرار داشته و گفتنی است که زمانی که او هنوز بر سر انتشار مقالهاش مردد بود ، جوان طبیعیدانی به نام راسل والس نظریهای معادل “ انتخاب طبیعی “ داروین را ارائه داده بود . در تاریخ داروین را به عنوان یک پیشرو و دگراندیش میشناسند ولی او آنقدرها هم از زمان خودش جلوتر نبود .
ده) اسکار وایلد ( 1854 – 1900 میلادی )
هرگز در حد یک اسطوره ی ادبیات نبود
( به روایت آندرو رابرت ، نویسندهی کتاب “ طوفان جنگ “ )
اگر اسناد و متون معتبر را بارها بررسی کنید ، هرگز به پاسخ قانعکنندهای برای این سوال نمیرسید که چرا مردم اینقدر به اسکار وایلد علاقه دارند . کسانی که زیادی شیفتهی اسکار وایلد هستند ظاهرا به شدت تحتتاثیر جو تبلیغات در باره ی او قرار گرفتهاند . تصمیم او برای متهمکردن مارکی و هجونامهای که دربارهاش نوشت ( او اسکار وایلد را به انحراف جنسی متهم کرده بود ) ، اوج خیانت و عدم امانتداری بود . با این حال هنوز اسکار وایلد را نماد معصومیت میدانند . حتی مقالهی او به عنوان “روح مرد در تسخیر سوسیالیسم“ ساده لوحانه نوشته شده و خواندنش بسیار بیشتر از انتظار خندهدار است . با این همه او آدم بامزهای بود و بسیاری از نوشتهها و نمایشنامههایش قابل تحسین هستند . ولی هرگز نمیشود که او را به عنوان یک چهرهی سرشناس در تاریخ بپذیریم .
هیستوری – مارچ 2013 – بازنویسی شدهی ترجمهی سیاوش رحمانی (منتشرشده در دانستنیها شمارهی 84)
-
خیلی خوب
نیوتن رو هم اضافه کنید که هم دوره گوتفرید لایبنیتس بوده و حساب دیفرانسیل انتگرالی که الان استفاده میکنیم با نت های ایشان است ولی نیوتن با آن سیب کذایی بولد شده. -
ی سوال اعتبار این چیزهایی ک میگین را ازکجاباورکنیم؟ راجب سیاستمدارا وحاکمان اصلا نمیشه واقعیت را دانست چون سیاست واقعی نیست و هزارتارمزوراز دازه .
پس بهتر بنویسید ک اینهاهمه حدس وگمان شماست . -
تاریخ همواره پر از دروغ و کذب بوده است چه شخصیت های بزرگی که نامشان به همراه جسمشان به خاک رفت و هیچ اثری از آن ها نیست ،،