الیاده درباره‌ی سعد چه می‌گوید؟

6
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

حکایت “سعد بن سعید بن مسعود بن یحیی” گوشه ای از حکایت اساطیری بزرگتریست. حکایتی در باب نفرین تبدل دنیایی پیشا زمانی به دنیایی مقدس که بی شباهت به دنیای کنونی ما نیست.

بگذارید در دو سطر پیش‌نویس به دو نکته‌ی مهم اشاره کنم. اول ان که به هیچ روی قصد حمله به باوری در این نوشته چه آشکار و چه پنهان وجود ندارد و هر چه آمده در تبیین الگوییست که حتی اعتباری برای درستی یا غلط آن قائل نیستم. و دوم آن که نوشته ممکن است پیچیده و بیهوده به نظر برسد. هر چند تلاشم بر آسانی هر چه بیشتر آن بوده. دقایقی با من و نوشته ام بد بگذارنید و نوشته را تا آخر بخوانید. لطفا!


حکایت “سعد بن سعید بن مسعود بن یحیی”

حکایت “سعد بن سعید بن مسعود بن یحیی” گوشه ای از حکایت اساطیری بزرگتریست. حکایتی در باب نفرین تبدل دنیایی پیشا زمانی به دنیایی مقدس که بی شباهت به دنیای کنونی ما نیست. برای کاوش در آنچه بر سعد گذشته و مقابله اش با مفهوم “دیالکتیک امر مقدس و کفرآمیز” در علم اسطوره و پدیدار شناسی (که آن قدرها هم علم های بیخود و کسل کننده ای نیستند) پا را فراتر از زمان بشری می گذاریم و بی سر و صدا به خانه ی یحیی می رویم تا از نزدیک نظاره گر ماجرا باشیم. (باور نکنید که این حکایت زاده ی ذهن نگارنده ی این مطلب نباشد و بین خودمان بماند کار بیهوده ایست به دنبال صحت تاریخی اش در متون و موثقات گشتن).


the_spirit_cave_by_jambi20-d6huac7


 

سعد طفلی پویا و عطشان بود در دستگاه سعید کیمیاگر (پدرش) که شهرتش نه به واسطه ی اَب گرامی و نه به سبب گشایش از اسرار اکسیر لدنی که به موجب کشف اسید لیزرتیک در همان اوان سبزی پشت لب بود. در گنبد بیت پدر لابراتواری به همت بنا کرده بود و تالیف رساله در مضامین کیمیا و ماده می کرد و در اوقات خاصه سعد را علم امتزاج و اختلاط (شیمی آن روزی) می آموخت.

الا سعد بشر را به لابراتوار راه نبود مگر رفیقان شفیق را به وقت مصاحبه و مرافعه ی معلومات. سعید خانه ی پدری را بر همگان مستتر می کرد. خانه را گنبدی آبنوسی و گلدسته های تابیده با رنگی نامعلوم بود که در نور شفق و فلق به دو طریق متفاوت می درخشید. جفت پلکانی دوار و تنگ بود در مغرب و مشرق گنبدی مرتبط با گلدسته ها که سعید درگاهی هر دو را پرده پوش و تخته کوب کرده بود به مصالح نامعلوم. پلکانی چون عروق رو به انقباض گذاشته که در پیمایش هر پله گویی رگ های حیاتی خانه از هر سو تنگ می شدند. پله هایی گود و پاخورده با قوزهای ناقائم که همزمان به بالا و پایین راه می گشودند. و سعید را یک نهی همیشه بر پسر بود و آن راه گلدسته ها پیش گرفتن.

القصه کرم کاو کودک، به پلکان غربی کشاندش و در باب این سفر ممنوعه دو روایت است. نقیض و لکن هر دو صادق به صداقت ناقلانشان.

آن چه پدر نقل می کند و آن چه پسر به تعویق در تنها کتابتش.

سعید پس از آن که دوسال به انتظار پسر می نشیند بی که خود راهی گلدسته ها و کاوش پسر شود، به نسق دیوانگی شبانه شهر را ترک می کند و به نامه ای ماجرای مرگ بی شبهه ی سعد را برای تنها رفیق معتمدش رهام بازگو می کند و به لابه از او نجوییدن پسر را می خواهد چرا که پسر هرگز بازنخواهد گشت. به روز بعد هنوز رهام به نماز از خواب نشده که بیت یحیی با خاک مساوی می گردد مگر گلدسته ی جانب مشرق و پلکانی لخت و معلق آویزان از آن.

رهام نامه را می خواند و در کشاکش منظومه ی اتفاقات، خود را سراسر غرق در وحشت می یابد. رد گذر چیزی بر دیوارها و کوچه های شهر مانده که هیچ کس نمی خواهد نمازش را قضای کشف رازش کند.

حال آن چه سعد در گزارش اسفارش می آورد به گونه ای هم در قرابت با مارجرای موثق فوق و هم در تضاد با آن است. سعد از پلکان “سدرة” (به تعبیر خودش) بالا می رود و آنجا موذن ناشناسی را می بیند که بر شهر اذان می گوید. شهری که ساکنانش همه دیوصورت و بدهیولایند. در تشرفش به گلدسته ی مغرب، موذن کریه المنظر هلاک خود را بایسته می داند و در دم و در سلام نماز صبح دیوان و هیولاها خود را از بلندای گلدسته به پایین می اندازد. زان پس سغد بالاجبار موذن است. به وقت اذان می گوید و مومنان را به نماز می خواند. تا آن زمان که به وقت اولین اذان پس از ترک سعید، آن زمان که سعد در گلدسته ی مشرق غسل قرابت می کند، بیت یحیی فرو می ریزد و راه پلکان شرق گشوده می شود. سعد به هیبت جدیدش که به دور از ظرافت و ملاحت است، ترک شهر پدری پیشه می کند آنچنان که نماز صبح را در بیابان های سرخ می خواند. سیف الحمراء را از دل محراب سرخ بیابان بیرون می کشد و راهی بیابان ها می شود و سرنوشتش را در آن ها می کاود. بیابان سبز را پشت سر می گذارد و مرکبی حاصلش می شود از احشام مقرب آن بیابان. مرکبی جسیم و خونخوار. بیابان کبود را می پیماید و جامه ی خضر را بر تن می کند. بیابان سفید نور الذات را برای او ارمغان است و از اعماق زرده مرداب زره اولیای عدن را بیرون می کشد. به بیابان سیاه می شود و چرک تن در بحرالاسود می شوید.

وی را سپس به دیار دیوان راه است. آنجا که بیابان سیاه را لبه ی تاریک و لغزان جهانی دیگر پخ می کند. جهانی متعفن که زیستگاه هیولاهای مطرود است. جهانی که هیچ کس را دیگری هم نباشد و غم نباشد. سرزمین غول ها و بیغوله ها. آنجا که قمرهایش هیاکل چنبره شده ی هیولاهای خفته بود و دریازیان بی حد هولناکش را ذهن توان تصور نداشت. سرزمین همواره شب بوی سیر و خون و حشیش. سرزمین هیولاهای حقیر رو به زوال.

جهانی را تصور کنید که ساکنانش سعد و هیبت جسیمش را وقعی نمی نهند. سوار بر مرکب خصی از کوچه های شهر گذر می کند و در افق شهر آنجا که هوا رقیق می شود از بوی سرکه و سبزی گندیده و نور بیمار مشرق جهان گودال رخ می نماید. سعد شب ها و روزها را بی که فرقی باشدشان، می تازد تا به مسلخی می رسد. نشیبی که در آن کاروانی از پریان، آویخته از تیرهایی در پنج گوشه ی تخته سنگی دریده شده اند. و تنها پری بچه ای زیبا بی که نطق بکشد در مرکز تخته سنگ نشسته و به لبخندی اغواکننده و کوشش دستی کودکانه سعد را طلب می کند. سعد بی درنگ دختر را توی آغوش می کند و به طلب شعاع بیمار شرق می تازد. آنقدر می تازد که مرکبش با خاک دشت یکی می شود. آن طور که جسدی نمانده تا بر آن سوگواری کند و باز ادامه می دهد تا به آن زمان که خودش نیز در پیمایش بیابان سربی نیست می گردد. و دخترک تنهاست آن زمان که بر سر چشمه ی انتهای دشت می رسد. آنجا که ورایش را تابش سرسام آور نور سربی بی رمق کور کرده و دشت گویی بی هیچ شبهه ای تمام می شود. دخترک جرعه ای از آب چشمه می نوشد. جهان باز می ایستد. آن شهر و آن مسجدش. آن بیابان های رنگارنگ و آن پخی منحوس. چشمه ی مبارک از دل نعره می کشد و مهر تبرکی بر دخترک نوشنده می زند که در لحظه ی خلع بکارتش (که موضع حکایت “موذن بیت یحیی” نیست و در حکایت اصلی می گنجد) دنیا دچار کشمکشی بی سابقه شده و هر آن چه دنیا نام دارد در اعوجاجی نیست و به دنیای دیگری بدل می گردد. رستاخیزی که به تاخرش دنیا خالی ازهمه ی خلوص و مرزبندی های قدسی پیشینش می شود.



اگر تنها سر سوزن علاقه ای به آیین و اسطوره داشته باشید قطعا نام “الیاده” (+ +) اسطوره شناس و دین پژوه رومانیایی را شنیده اید .


mircea-eliade-poza


آنچه در باب ارتباط الیاده و حکایت فوق گفتنیست تماما حول گفتمان “دیالکتیک امر مقدس و کفرآمیز” (+ + +) است. او با تاکید بر مرکزیت داشتن اسطوره ی آفرینش در اسطوره سرایی و میل بشری به آن، مفهوم “ایلو تمپوره” یا “روزی روزگاری” را مطرح می کرد و مرتبط با آن اسطوره و آیین را تماما تلاشی برای زیستن در “ایلو تمپوره” یا به تعبیری بازآغازی جهان می دانست.

برای بسط تلاش اسطوره ای، الیاده از “دیالکتیک امر مقدس و کفرآمیز” سخن می گوید. از دید ذهن شرطی شده با اسطوره بشر، ایلو تمپوره همان حالت قدسی یا جریان امر مقدس است و حال بشر این روزی تداعی امر کفرآمیز است و بنا به همین نگاه، بشر با تمسک به اسطوره و آیین تلاش در نقب به عقب یا بازگشت به امر مقدس دارد.

تلاش اسطوره ای یا به بیانی آیین در نظر الیاده با مفهوم فرم و قالب هم نشین می شود. یعنی چه؟ شما به عنوان انسانِ در تمنای امر مقدس ملزم به حرکتید و در مقیاس بزرگتر جامعه ی شما در مقام جامعه ی مایل به یازگشت، ضرورت آیین را درمی یابد. آیین به عنوان مسلک، فرم و قالبی برای تبدیل امر کفر آمیز به امر مقدس یا همان شروعی دوباره است. آن چه به بیان بسیار کلی، بن مکان گرایش مذهبی است. ضرورت اجرای مراسمی برای کوچ از دنیای کافر به دنیای مقدس یا همان بهشت موعود. این فرم یا قالب در نظر الیاده به اقتضای ذاتش که تدوام باشد در نهایت می پوسد و ازبین می رود و برای باز نیرو گرفتنش لحظه ای از بی نظمی و تشویش راه گشاست. آن چنان که خود او می گوید ” فرم باید در لحظه ای به بی نظمی در عرصه ی کیهانی بازگردد. به عیاشی در عرصه ی اجتماعی. به تاریکی برای بذر. به آب برای تعمید در عرصه ی بشری، آتلانتیس در عرصه ی تاریخی و الخ (+).


12597245091100021053flammarion


تا به اینجا می دانیم بشر دوخته به تلاش اسطوره ای یا آیین است برای بازآغازی جهان و بازگشت به نسخه ی مقدس همه ی امور (یا بازگشت به اسطوره ی ناب و مظهر که همان اسطوره ی آفرینش باشد). در واقع او درگیر اسطوره سرایی می شود تا در اسطوره زیست کند. و این همان دیالکتیک درون اسطوره ایست که “آلتیزر” (+ +) از مبینان الیاده در جا دیگری از آن سخن به میان می آورد.

تا اینجا که گره ای باز نشده و همچنان مشغول پیچیدن به خودمان در عرصه ی زبانی برای بیان هر چه ساده تر یک مطلب هستیم. در واقع انگار من نگارنده به زبانی که تنها خودم از آن سر درمی آورم برای شما وعظ می کنم. منکر توانایی اندک خودم در نگارش فارسی درست نیستم. شما هم منکر عدم توانایی فارسی و ضعف هایش نباشید. حال چاره چیست؟

حکایت سعد را گوشه ی چشمتان بگذارید و بیایید امر مقدس و کفرآمیز، آیین و تلاش اسطوره ای، لحظه ی آنتروپی کیهانی و میل بشری به اسطوره ی آفرینش را از روی آن با هم مرور کنیم.

سعد در تمدنی زیست می کند انگار رو به پیشرفت و در عین حال رو به احتضار. شاید به چشم نیاید و شاید تعریفتان از ویران شهر کمی متفاوت تر و غربی تر باشد اما به واقع سعد در ویران شهری شرقی زندگی می کند. ویران شهری که به خوبی دربردارنده ی مفهوم امر کفر آمیز است. و نیازمند تلاشی اسطوره ای برای بازگشت به دوران مقدسش. بانی این آیین سعد است. آن زمان که سعد راه گلدسته ها را پیش می گیرد مفهوم آیین جان می گیرد و تواتری برقرار می شود که همان تلاش اسطوره ایست. سعد به مقام موذنی می رسد. با ترک سعید و (انگار) خلافت سعد بر خانه پایه های آن فرو می ریزد. و تلاش اسطوره ای به سراشیبی می افتد. بیابان ها در تکامل قهرمان و سردمدار آیین نوبنا دانه به دانه طی می شوند و آیین مبسوط می گردد ( بسط می یابد). آن طور که گویی هر کس پس از این بخواهد در خیل پیروان سعد قرار گیرد باید همین مراحل را طی کند. سپس به دیار دیوان می رسد. آنجا که ممکن است تصور کنید آیینی که سعد بنا نهاده با شکستی هولناک مواجه شده و به قولی از چاله به چاه افتاده (که این به تعبیری همان پوسیدگی ناشی از تداوم است که الیاده از آن حرف می زند). اما از آنجا که اسطوره توقف ناپذیر است و هر سرزمینی قابل درنوردیدن (چرا که بنا به اظهارات اقای گالیله زمین گرد است!) سعد ادامه می دهد. پری بچه را به منزله ی شیء ـي آیینی (توتم، بت و یا صلیب) در کف می گیرد و باز ادامه می دهد تا به آنجا که به چشمه ی انتهای دنیا (گالیلیه را بیخیال شوید) می رسد و تلاش اسطوره ای آخرین مراحل گندیدگی اش را طی می کند و دستخوش “بی نظمی” الیاده ای می گردد. چشمه پری بچه را متبرک می کند و بنا به آنچه در ادامه ی حکایت آمده (خلع بکارت پری بچه به طریقی فجیع توسط شیطانی پست و منحط)، بی نظمی به آخرین مراحلش نزدیک می شود و در لحظه ای که همه چیز دچار سرگشتگی کیهانی هولناکی شده، آنچه جهان سعد است کن فیکون می شود و نطفه ی جهانی مقدس مجددا بسته می شود. در واقع اسطوره ی سعد نه به طریقی سرخوشانه و نه به سیاق داستان های پریان که منطبق بر ناملایمات (می توان گفت) الیاده ای کامل می شود. جهان به نقطه ی مقدس باز می گردد و همه ی ناخوشی هایی آیینی داستان فوق منجر به آنچه باید می گردد. بازگشت به تقدس نخستین.


موخره ای بر “کمیک رلیف” – نگاهی از قصه به اسطوره

هر چه تا به اینجا گفته شد در باب الیاده و الگوی اساطیری اش بود. حال بیایید کمی در رابطه با مفهوم کمیک رلیف (آرامه خنده‌دار +) در ادبیات داستان تامل کنیم. گنجی در زیرزمینی عمیق مدفون است. دارایی بی حدی که صاحبش و پسران و نوادگانش را به سعادت وصف ناشدنی می رساند. شما از جای گنج با خبر می شوید. در زیرزمین را باز می کنید و به دنبال یافتن گنج از پله های آن پایین می روید. چقدر طول می کشد تا از پله ها خسته شوید؟ چند روز؟ چند هفته؟ چند ماه و یا حتی چند سال؟ بالاخره خسته می شوید و بیخیال گنج راه رفته را باز می گردید که عجب کوتاه تر هم شده!!

حال تصور کنید پله ها یکسره پایین رو نیستند. پاگردهایی وجود دارد. سرسراهای طبیعی عظیم پوشیده از استلاگتیت ها و استلاگمیت ها. موجوداتی که تا کنون ندیده اید. کتابخانه ای مدفون که شمع هایی در آن می سوزند. نقش هایی بر دیواره ها. یا چیزهای شبیه به این ها. حالا کل سفر برایتان یک ماجرای دلچسب است که در انتهایش با صندوقچه ی پر از جواهراتتان از آن خارج می شوید.

پاگردها و سرسراها و موجودات غریب زیرزمین و کتابخانه ی مدفون در “جست و جوی گنجی” تان به مثابه کمیک رلیف در داستان اند. کمیک رلیف ها لحظات تنفس میان تعلیق اند. آنجا که در سراشیبی تعلیق دلزده شده اید و به ستوه آمده اید کمیک رلیف ها به کمکتان می آیند و به بیانی تعلیق را دچار تعلیق می کنند.

و اما این که کمیک رلیف چه ارتباطی با الیاده و امور مقدس و کفرآمیزش دارد!

اگر اسطوره و خصوصا گفتمان الیاده از آن (همان دیالکتیک امر مقدس و کفرآمیز) را سوای عملکرد بشری، ذهنی و زبانی اش، قصه ای در نظر بگیریم، با تقریب خوبی همواره آیین ماهییتی تعلیقی دارد و لحظه ی بازسرایی اسطوره ( که شاید هرگز حادث نشود و اصلا رخ دادن یا ندادنش آنقدر هم مهم نیست) به مثابه کمیک رلیف قصه ی اسطوره است.

در واقع آنچه در سطور بالا و با بررسی حکایت سعد بدست آوردیم نقشه ای از الگوی اسطوره ایست که الیاده معتقد است بشر همواره به دنبال آن حرکت می کند. اما این که لزوم این حرکت چیست را می توان به کمک مفهوم کمیک رلیف تا حدی بیان نمود. امر کفر آمیز علاوه بر این که جدایی و دورافتادگی از امر مقدس است-که آرمان شهر بشریست- دربردارنده‌ی کیفیتی از رکود نیز هست. و همانطور که بولگاکوف نویسنده ی بنام روسی می گوید، قصه ی بکر آنجا پا می گیرد که روتین به سبب اتفاقی دگرگون شود. در واقع روتین که در هم نشینی نزدیکی با امر کفرآمیز قرار دارد، توسط آیین دستخوش نوسان می شود و در اصطلاح جان بخش قصه ی بکر می شود. و در قصه نیز تعلیق عنصر حذف نشدنی و همیشه موجود است. تعلیق را می توانیم با آیین و تلاش اسطوره ای که در بی نظمی پایانی به نهایت آشفتگی اش می رسد، مانند کنیم و در انتها آنچه کمیک رلیفِ تمامِ قصه ی اسطوره است، همان بازآغازی جهان و بازگشت به تقدس نخستین است.

با توجه به آن چه در سطور بالا در مانند سازی اسطوره و قصه شرح دادم می توان گفت شاید اسطوره سرایی میلی سهوی در بشر باشد. به این صورت که تشرف به یک آیین یا بنیان نهادن آن از سوی بشر با تعمد همراه است اما آنچه ادامه دهنده ی تلاش اسطوره ایست تعلیق گرایی برای تنفس در کمیک رلیفِ داستان است. درست مانند خواننده ای که کتابی را برمی دارد و وقتی شروع به خواندن آن می کند خود را در چنگال کتاب می یابد برای سردرآوردن از تعلیق داستانی و منتظر آن لحظه ی رلیف (رهایی) نهایی برای گریختن از چنگال کتاب این بار با دست پر (آن چه در باب گره های داستان دستگیرش شده) است.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. سیما

    چرا اشاره شده “… تلاشم بر آسانی هر چه بیشتر آن بوده.”؟؟؟؟؟؟؟؟

    1. ارس یزدان پناه

      راستش اینه که خود محتوای قضیه محتوای به نسبت پیچیده ایه … و از طرفی خیلی مرتبطه با شاهد و مثال … من سعی کردم یه حکایت اسطوره ای جعل بکنم و بعد ا روی اون مطلبو توضیح بدم … در واقع تلاش برای سادگی شده منتها شما ترجمه ی موجود از کتاب های خود اقای الیاده رو هم که بخونید این پیچیدگی توش هست … هم به دلیل پیچیدگی ذاتی مطلب و خب البته امکانات نه چندان زیاد زبان فارسی …

  2. هدهد

    سلام . نقاش تصویر سیاه سفید کی بود؟ می
    شه لطفا با اسم هنرمند تصویر هارو منتشر کنید ؟ممنون .

    1. م.ر ایدرم

      سلام
      نقاش اون تصویر آقای Camille Flammarion بودن
      https://en.wikipedia.org/wiki/Camille_Flammarion
      و خب سعی می کنیم تا جایی که بشه سورس تصاویر رو هم ذکر کنیم 😉

  3. bybluemelody

    خیلی خوب بود

  4. حسن نوزادیان

    بسیار عالی . بسیاااار عالی! مرسی.

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • مجله سفید ۲: ارتش اشباح

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • مجله سفید ۱: هیولاشهر

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • ماورا: سلسله جنایت‌های بین کهکشانی

    نویسنده: م.ر. ایدرم