از اسطوره و آیین تا داستان
از داستانهای ناخودآگاه و سرودهی جوامع بدوی و بدون مولف، تا داستانهای مدرن نوشتهشده به قصد نوشتن داستان، از اسطوره تا داستان.
بگذارید در ابتدا سه داستان تعریف کنیم:
به فرمان «شهابالدین محمد شاهجهان» مغول، هزار فیل سفید هندی، مرمر و فیروزه و گوهر و سنگ را از حجاز و ایران و قفقاز و تنجه و ماوراءالنهر و پنجاب و سریلانکا و چینوماچین و بینالنهرین به دهلی میآورند و استاد احمد لاهوری را بر آن میدارد تا مسجدی بنا کند که مدفن همسر و معشوقهاش ممتاز محل، شهبانوی ایرانی باشد. شاه چنان در کار آراستن کاخ و مهندسی باغهایش است و چنان در کار وسواس دارد که معمار را دمی راحت نمیگذراد و کمترین کوتاهی را برنمیتابد تا جایی که حتی پس از پایان کار در سنهی هزار و چهل و دوی شمسی، کار پیرایش و آرایش بنا تا ده سال ادامه مییابد تا رضایت شاه فراهم آید. امروزه میدانیم که ساخت تاج محل حدود ۸۲۷ میلیون دلار خرج برداشته است.
شاید بشود وسواس شاه جهان را در داستان ایندره ردیابی کرد. ایندره شاه-خدای هندی، خدای جنگآوری، بعد از پیروزیاش در برابر دیوان و اهریمنان، به افتخار سلحشوری بیهمآوردش تصمیم میگیرد کاخی بنا کند. پس معماری را بر آن میدارد که در ساحل گنگ برایش کاخی بیبدیل بسازد. معمار دست به کار میشود. کاخی با هزاران گنبد و بارو در چنان هماهنگی و یکرنگی بنا میکند که نظیرش هرگز در هیچ جای جهان دیده نشده است. اما ایندره بعد از دیدن کاخ معمار را شماتت میکند که این کاخ سزاوار آن سلحشوری که او کرده نیست. پس معمار باز دست به کار آرایش و پیرایش میشود. وقتی نتیجهی نهایی را به ایندره نشان میدهد باز ایندره شماتتش میکند. و باز معمار دست به کار میشود اما هر بار ایندره میگوید شکوه کاخ در قد و قامت آن سلحشوری که او در برابر اهریمنان نشان داده نیست. پس معمار پس از یک هزار بار ساختن کاخ و از نو ساختنش، عاصی شده و از ایندره به درگاه خدایان شکایت میبرد. ویشنو و برهما که شاهد این ماجراها بودهاند با هم توافق میکنند که درسی به ایندره بدهند تا از نخوتش دست بردارد. پس ویشنو در هیأت کودکی خردسال به نزد ایندره میرود که با دلخوری در کاخ نشسته است و با دیدهی تحقیر به آن سازهی بینظیر مینگرد. ویشنو در لباس طفل با ایندره میگوید: این کاخ بسیار باشکوه است… حتی باشکوهتر از کاخ ایندرههای پیشین… و ایندره با شنیدن این حرف برمیآشوبد و منقلب میشود. ویشنو برایش توضیح میدهد که پیش از این و پس از این هزاران ویشنو و ایندره و شیوا و برهما بوده و هستند…
رولد دال در داستان ویلی وانکا مینویسد: یک بار مهارجهای هندی از آقای وانکا قصری از شکلات طلب میکند و البته آقای وانکا این قصر را برای او میسازد. بعد به مهارجه هشدار میدهد که بهتر است هرچه زودتر دست به کار خوردن قصر شود. البته مهارجه به هشدار او بیتوجه است. او قصد دارد تا ابد در قصرش بماند و همانجا زندگی کند. غافل از این که آفتاب هندوستان سوزان است و شکلات به راحتی آب میشود و قصر بر سر مهارجه خراب میشود.
اینها سه داستان بود که به ظاهر جز ماجرای کاخ و مهارجه و عدم رضایت از محصول نهایی و درگیری معمار و کارفرما، نکتهی مشترکی نداشته باشند. ولی در مورد الگویی تکرار شونده در داستان صحبت میکنند. بیایید در مورد روایت و تکرار صحبت کنیم:
سنت داستانسرایی به پیش از کشاورزی و خط بازمیگردد. اما اجازه بدهید که داستانسرایی را فقط به بخشی که نگاشته میشود معطوف کنیم. نگارش در ابتدا به سادهترین شکل خود به دو قسم است:
- نگارش به مثابه Statement یا بیانیه mundane (مثل لیستهای تجاری مصری باقیمانده از دوران فراعنه)
- نگارش به مثابه آیین و مناسک و الگوی اسطوره ای
mundane از mundus (یونانی، دنیا) به معنی «جهان» یا «هر چه روزمره است». این نوع از نگارش را میتوان سر دیگر «آیین و مناسک» در نظر گرفت. یک طرف این دوگانه کارهای روزمرهی بشری است که معنی خاصی ندارد و صرفاً جهت پیشبرد حیات پست اوست. طرف دیگر (آیین و مناسک) تقلید از اعمال خدایان است و در امتداد خود بشریت را به خدایان وصل میکند.
امر مقدس امر کفرآمیز
نگارش به مثابه آیین و الگو از مطالعات الیاده در باب امر مقدس و کفرآمیز (Sacred and Profane Space/Time) سرنخ میگیرد. بنابراین در ابتدا باید توضیحی مختصر در باب الگوی اساطیری پیشنهادی الیاده بدهیم. الیاده معتقد است که اساطیر همگی از زمانی مقدس سخن میگویند. “روزی روزگاری” یا “آن زمانها” یا “در زمانهای بسیار دور“. انسان بدوی با نظر به مفهوم زمان مقدس به حقیقتی اشاره میکند که توسط خدایان و قهرمانان اسطوره ای رخ میدهد.
مثلاًَ اینوما الیش اسطوره ایست که هر بهار بین دو رود دجله و فرات خوانده میشد:
پادشاه بابل در میان دو رود میایستاد و داستان شکافته شدن تن تیامت به دست مردوک را میسرایید و حقیقت جاری را به زمانی اسطوره ای متصل میکرد.
در هر بهار مصرییان و یونانیها جسد اوسایرس/آدونیس را به آب میسپارند و برایش عزاداری میکنند و سپس جسد را بیرون کشیده و جشن میگیرند. بدین ترتیب اسطورهی مرگ و زنده شدن مجدد را پاس میدارند و دنیای روزمره را به جهانی مقدس متصل میکنند.
این موضوع از نوعی اشتیاق به بازگشت به زمان مقدس سخن میگوید. شاید اینطور بهتر است که بگوییم انسان بدوی با درکی نسبی از هبوط از بهشت زندگی میکند و معتقد است در زمانی بسیار دور در گذشته جهان در زمان مقدس بوده و اثری از رنج نبوده است. اما انسان به دلایلی از آن زمان مقدس هبوط کرده و وارد زمان کفرآمیز و نامقدس شده است. گویی هر داستانسرایی و هر آیین تلاشیست برای بازگشت به زمان مقدس و پیوند مجدد با خدایان.
الیاده گام را از این فراتر نهاده و معتقد است: “انسان بدوی در آن زمان که حتا روزمرهترین اعمال را انجام میدهد در حال بازنمایی امری مقدس است…. حتا وقتی بادبان میکشد و به دریا میزند، تنها تکرار امری مقدس است که توسط قهرمانی اسطوره ای برای نخستین بار صورت گرفته…”
پس در جهانبینی الیاده داستانسرایی مفهومی آیینی است و مناسک برای پیوند دادن امر کفرآمیز به امر مقدس اند و سرآغاز سنت داستانسرایی در واقع نسخهی اولیهی آیین است. داستانسرایی در ابتدا همگام با نوع زندگی مردمان بدوی، طبیعتی بدوی دارد اما با آغاز مدنیت، خاصیت منحصر به فردتری به خود میگیرد و جدایی امر کفرآمیز و مقدس هرچه بیشتر میشود. به این ترتیب متون مقدس و آیین و مناسک و جادو و اسطوره و تا حد زیادی هر نوع داستانسرایی که به مفهوم “زمانی پیش از این” یا “عملی جدای از این” و “شخصی جز ما” اشاره دارند، نوعی از بازنمایی اند. از سویی اسطوره در دست انسان بدوی به مثابه علم نیز کارکرد دارد. اسطوره سازوکاری متهورانه برای تبیین حقیقت خارجیست.
پس اگر بخواهیم بار دیگر تعاریفمان را بررسی کنیم باید بگوییم mundane یا همان بیانیه هم ردیفی بیشتری با امر کفرآمیز دارد و امر کفرآمیز هر عملیست که روزمره است و ارتباطی با الگو و آیین ندارد.
مفهوم حیات چرخه ای
به واقع حیات چرخه ای همان ایلو تمپور (illo tempore) یا “روزی روزگاری” را قصد گرفته است. و به طرز غریبی تمامی تاریخ بشر را تصرف کرده است. این تصور به گزاف است که انسان مدرن متاثر از امر مقدس نیست. الیاده در “اسطوره، رویا، راز” میگوید به تعبیری تمامی آیین بشری و هر گونه الگو همچون جشن گرفتن برای منزلی جدید، الگوهای معماری، آیین شام خوردن و قرار دادن پدر در صدر میز، ادای احترام به جنگی در گذشته با بازنمایی آن و اصولاً هر گونه بازنمایی به ظاهر از نوعی پیشینهگرایی و به واقع از بازنمایی به قصد بازگشت به مفهومی اسطوره ای و نمادین خبر میدهد.
حیات چرخه ای مکانیسم اسطوره سازی است و زمان مدرن نیز از اسطوره خالی نیست. بالعکس انسان نیازمند اسطوره است و فرآیندهای اسطوره سازی همچنان در زمان حال در کار هستند.
به طور مثال الیاده در کتاب “اسطورهی بازگشت جاودانه” به این روند اسطورهسازی نوین اشاره میکند. وی در یکی از سفرهایش به بلوک شرق، با افسانهی دو عاشق روبهرو میشود. چوپانی جوان عاشق دختری میشود و عشق آن دو شهرهی خاص و عام است. روزی چوپان بر فراز دره ای در حال چراندن گوسفندان بود که پری ای زیبا به دیدنش میآید. پری به عشق جوان به دخترک روستایی حسادت میکند و از سر کینهورزی چوپان را از دره به پایین پرتاب میکند. دختر جوان وقتی از مرگ چوپان مطلع میشود مرثیههای زیبایی بر بالین او میخواند. به گفتهی کسانی که این داستان را برای الیاده بازگو میکنند این داستان صدها سال پیش رخ داده است.
الیاده به دنبال ریشهی این افسانه برمیخیزد. اما متوجه میشود که نیازی نیست در تاریخ صدها سال به عقب برود چون تمام ماجرا تنها کمتر از 70 سال پیش رخ داده است و دختر مزبور همچنان زنده است. بله او زمانی نامزدی داشته که چوپان بوده است و براثر حادثه ای کشته میشود. او مثل هر دختر دیگری برای نامزدش میگرید اما نهایتاً خیلی زود ازدواج میکند و صاحب خانواده میشود. مرثیه ای هم در کار نیست. در این جا شاهد این امر هستیم که سبقهی یک داستان اسطوره ای اهمیتی ندارد. ریشهی حقیقی در پس پشت اسطوره میتواند همان لحظه رخ داده باشد. اما با تبدیل شدنش به اسطوره به زمانی در بیزمانی حواله میشود و به “روزی روزگاری” میپیوندد.
البته مثالهایی از این دست بسیارند. و همگی به مفهوم حیات جاری اسطوره و نوع روایت اسطوره ای اشاره دارند. میتوان در مفهوم افسانهی شهری یا (Urban Legend) نمونههای مدرنتر آن را بازیافت. باید توجه داشت که اسطورهها(و تا حدی داستان پریان و افسانهها) به طور بنیادین با ادبیات آن طور که میشناسیم متفاوت اند و روایتی از حقیقت محسوب میشوند. مثلاً این افسانهی شهری را بشنوید که فاصلهی 15 نوامبر 1966 تا 15 دسامبر 1967 در پوینت پلیزنت در وست ویرجینیا رخ میدهد:
مردم منطقه معتقدند که موجودی بالدار شبیه به یک شبپرهی انسان گونه یا همان Moth man را دیده اند که خبر از اتفاقاتی در آینده میدهد. جالب است که مرد شاپرکی نه یک بار که چندین بار و توسط آدمهای مختلفی در این منطقه دیده میشود. گزارشهای متعددی در مورد دیده شدن مرد شاپرکی موجود است. حتا یک فیلم و یک کتاب هم در مورد او وجود دارد. معروفتر از همه این که در حادثهی فروپاشی پل سیلور بریج که منجر به کشته شدن 46 نفر میشود، افراد بسیاری گزارش میکنند که مرد شاپرکی را مشاهده کرده اند و گویا مرد شاپرکی قصد داشته در مورد این موضوع هشدار بدهد.
البته این تنها یک مثال کوچک بود و همه میدانیم افسانههای شهری بسیار متعدد اند و از دوران انقلاب صنعتی به بعد این افسانههای شهری هستند که جای داستانهای پریان را گرفته اند.
حیات کفرآمیز (Profane) نیز روندی از داستانسرایی دارد که همان ادبیات داستانی است. آنچه باید در مورد ادبیات داستانی به ذهن سپرد تفاوت بنیادی کنش این نوع از داستانسرایی با نوع آیینی آن است. نوع آیینی برای بازگشت به حیات مقدس است و اتصال به مفهومی که از حیات آنی عظیمتر است. ادبیات داستانی نه کنشی مقدس که در بسیاری موارد هجوی از آن است. (هرچند شاید parody یا هجو واژهای کاهشی به نظر برسد اما به آن وجه تقلیدی و الگوبرداری ادبیات داستانی از آیین اشاره دارد.)
به طور مثال ویلیام موریس در زمان نگارش چاه آخر دنیا در حال تقلید از سنت رومانسهای پهلوانی قرون وسطایی است. اما این کار را به طور آگاهانه انجام میدهد. او متوجه است که حقیقتی در نوشتههایش نیست. او میداند که قصدش از نوشتن سرگرمی خوانندگان است. او عاملانه کوششی در راستای یکی شدن با امر مقدس انجام نداده است. بلکه به عکس در حال استفاده از الگوهای آن برای ایجاد اثری فانتزی است. میتوان گفت داستان یا شکست الگوست یا هجوش و یا پیروی از آن در ابعادی دیگر.
یکی از بارزترین نقاط در ادبیات و اسطورهنگاری در این مورد داستان اومریسم است. پس از قرن پنجم پیش از میلاد قدرت اسطورهی یونانی در مقابل تفکر فلسفی یونانی رو به زوال میگذارد. حتا کسانی که به خدایان قدیم و سرایش اسطوره علاقمند بودند در حال تضعیف پایههای اسطوره بودند. در حدود سال 300 پیش از میلاد امروس مسنی سند مقدس خود را به نگراش در میآورد و از سفر به جزیره ای سخن میگوید که در آن راز خدایان را کشف میکند. این سفر معلوم میکند که زئوس جنگجویی قهار است که مردم در پاداش رشادتش و رهایی ایشان از ظلم پادشاهان منطقه، وی را به مقام خدایی میرسانند. “اومریسم” هنوز هم به هر نوع تلاش برای نشان دادن اسطوره به مثابه تاریخ (اسطوره زدایی) اطلاق میشود. سند مقدس اومروس با وجود احترامش به خدایان، بنیانهای تفکر اسطوره ای را سست میکند. به تعبیری اگر زئوس حضوری تاریخی(در زمان خطی کفرآمیز) داشته است و بعداً به صورت آگاهانه به جرگهی خدایان میپیوندد پس بنیان روایتهای پیشین نیز بر باد است. چرا که روند پیدایش روایت مقدس امری ناخودآگاه است و این آگاهی بنیان روایت را بر هم میزند. پس کلید فهم امر مقدس و هجو آن (شاید به صورت کفرآمیز و شاید خلاصه شدن در صرف مفهوم هجو) و درک جدایی ادبیات از داستان در مفهوم پیشامدرنش واژهی “خودآگاهی” است.
-
کامل و دوست داشتنی بود..ممنون!
-
ممنون که اینقدر پیگیر مطالعه می کنی 🙂
-
-
واو عالی بود عاقا. به شدت حض کردم. یادمه قبلا یه جایی یه قسمتایی از این رو ازت خونده بودم(هزارتو بود فک کنم) و فک کنم الان کاملش کردی.
خیلی خوب بود. خصوصا این که اومده بودی برای خواننده ی عامی مثل من، سیر شکل گیری داستان رو از همون اول تا اخر توضیح داده بود.
ممنونم-
آره یه نسخهی خلاصش هست اونجا. قربونت برم :دی همیشه سفید بخون :دی
-
-
آقا مرسی واقعا ! من دیر با این پایگاه آشنا شدم اما بسیار لذت بردم از خوندن مطالب بینظیر و به سختی گردآوری شده ی شما و دوستان. دستمریزاد!
-
آقا واقعا عاااااااااااااالی بود من که خیلی دوست داشتم 😍😍😍😍😍😍😍😍