باز هم سیب داری؟ قدمی به سوی سینمای ژانری ایرانی

0
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

«باز هم سیب‌داری؟» ساخته‌ی بهرام فضلی با این پاراگراف توضیحی شروع می‌شود که در زمانه‌ای نامشخص و در سرزمینی که مردمانش ثروتی افسانه‌ای دارند قومی ظالم به نام داس‌داران زمام حکومت را به دست می‌گیرند و به مردمان آن سرزمین ظلم می‌کنند.(نقل به مضمون)

فیلم تحت عنوان سینمای هنر و تجربه اکران شده. حداقل بخش «تجربه‌»ی این عنوان اشاره دارد به این که این فیلم‌ها قرار است به نوعی تجربه با فرم‌ها و سبک‌های جدید باشند، همین باعث می‌شود که مجبور باشیم کمی از سخت‌گیری‌مان هنگام نظر دادن درباره‌ی برخی از این فیلم‌ها بکاهیم.

کارگردان روی «بی‌زمانی» فیلم مستقیم و غیرمستقیم تاکید بسیاری داشته که نشان می‌دهد این بی‌زمانی داستان نقش مهمی دارد. کارگردان می‌خواهد از این بی‌زمانی و حتا بی‌مکانی به نوعی تعلیق برسد و فضایی سوررئال خلق کند. فضایی وهم‌آلوده برآمده از کابوس که می‌تواند در هر زمانی و با کمی اغماض در هر مکانی واقع شده باشد، یا حتا در هیچ مکانی. شخصیت‌های پیش‌برنده‌ی داستان زن و مردی هستند که از دستِ این داس‌داران روستا به روستا می‌گریزند. مردم در هر کدام از روستاها به شکلی غریب زندگی می‌گذرانند، در یکی از آ‌ن‌ها همگی به دلیلی نامعلوم خواب هستند و در دیگری همگی گدایی می‌کنند با این که کسی نیست  سکه‌ای کف دستشان بگذارد. و در تمام این روستاها وجه مشترک، هراس از سررسیدنِ داس‌داران است که به دلیلی نامعلوم افراد را به اسارت می‌گیرند و تا گردن در زمین خاک می‌کنند.

ana-d7bf65c7-efa4-4cb3-b4a8-9f14fe8138d7

کارگردان در خلقِ فضای سوررئال موفق بوده، اگرچه می‌توان آشکارا اثر کمبود بودجه را در دکور صحنه‌ها و چیدمان لوکشین‌ها مشاهده کرد، منتها بنا به همان بخش «تجربه‌»‌ در نام این سینما می‌توان از این کمبود چشم‌پوشید و به این بسنده کرد که ایده کم و بیش با همین امکانات حداقلی منتقل می‌شود. داستان فیلم یک خطی است و عاری از هر فراز و فرود و توییستی، می‌شود گفت داستان از لحظه‌ی شروع تا آخر فیلم یک پویش است با ضرباهنگی کم و بیش یک‌نواخت و بدون هیچ نقطه‌ی اوج خاصی. در کل  فیلم یک استعاره‌ی بزرگ به نظر می‌آید که در دل خود استعاره‌های دیگری را جای داده. برای مثال روستایی که تمام اهالی‌اش از ترسِ داس‌داران در خواب هستند، لابد استعاره‌ای است از مردمانی که در خواب غلفت و بی‌خبری هستند و به جای رویارویی با سرنوشت و مبارزه، انفعال و خفتن را انتخاب کرده‌اند و خیال می‌کنند اگر خواب باشند مصیبت امانشان می‌دهد. یا روستایی که مردمانش دائم در حال نبرد با هم هستند هیچ متوجه نمی‌شوند که داس‌داران چه بلایی سرشان می‌آورند و … .

1886217

به نظر می‌رسد به این ترتیب چیزی که مد نظر کارگردان بوده این است که عنصر روایت در فیلم نقش خاصی نداشته باشد، بلکه تنها محملی باشد برای به تصویر کشیدن این استعاره‌ها تا ذهنِ بیننده را با خود به جایی فراتر از داستان و روایتِ فیلم ببرد. از این نظر می‌توان گفت برای این فرم و ساختار، زمان فیلم تا حدی طولانی است. ستینگ فیلم زمینی خشک و صاف و عاری از هر گونه عنصر بصری جذاب است، روستاها عملا یک دیوار هستند با تعدادی آدم و تعدادی کلبه‌ی حصیری و داستانی که ظاهراً در قلب فیلم ماجرا را به پیش می‌برد همان‌طور که پیش‌تر گفته شد هیچ نقطه‌ی عطف خاصی ندارد، این‌ها  هیچ‌کدام جذابیت و کشش کافی برای همراه کردنِ بیننده را ندارند و این طور است که فیلم به نصفه نرسیده آدم صدای خمیازه‌ی اطرافیانش را هم می‌شنود.

قرار است رابطه‌ای عاشقانه بین زن و مرد فراری برقرار باشد، منتها مرد یک ابله گنده‌بکِ همیشه گرسنه است که از حرص نان چند باری چیزی نمانده سرش را بدهد و زن هم موجودی بی‌حوصله و غرغرو، حالا اگر هم این نیت کارگردان نبوده، هنرپیشه این طوری نقش را ایفا کرده. رابطه‌ی عاشقانه بین این دو نفر اصلا جان ندارد و این طوری نیست که این رابطه درام فیلم را تامین کند و یک تنوع در یکنواختی فیلم ایجاد کند، بنابراین به نظر می‌رسد اصلا زائد باشد و کارکردی نداشته باشد، حتا در پایان‌بندی فیلم که به نحوی به  این رابطه مربوط می‌شود.

ana-0865cacb-b036-41d1-8417-2841d5f4aaad

متأسفانه بازی‌ها و دیالوگ‌ها را می‌توان بدترین قسمت فیلم به شمار آورد. بازی‌ها بسیار تصنعی و نچسب هستند، آدم بعضی وقت‌ها وسوسه می‌شود این را بگذارد به حساب حال و هوای فیلم که قرار است خاص باشد، ولی متأسفانه این طور نیست، ناشی‌گری از سر و روی فیلم می‌بارد و وضعیت دیالوگ‌ها از آن هم بدتر است.

علی‌رغمِ تأکید آشکار کارگردان بر «بی‌زمانی» شیوه‌ی گفتگو در دیالوگ‌های فیلم به سبک فیلم‌ها و سریال‌های ایرانی است که داستانشان در گذشته رخ می‌دهد، یعنی فارسی معیار با رگه‌هایی از کلمه‌های فارسیِ اندکی کهن‌تر به سبک متون فارسی قدیمی: «هان تو را چه می‌شود، مگر نگفتمت زینهار که از این راه نگذری؟» که این خود باعث می‌شود بیننده ناخودآگاه زمان فیلم را گذشته در نظر بگیرد، هرچند که برای این آشنایی زدایی تلاش شده کارهایی انجام شود، مثل حضور موتور سیکلت در فضای ظاهراً باستانی و عاری از فناوریِ داستان.

متأسفانه هیچ پیوستگی در شیوه‌‌ی حرف زدنِ حتا یک شخصیت هم دیده نمی‌شود. یک لحظه فارسی‌معیار به سبک متون کهن صحبت می‌کند و لحظه‌ی بعد با لهجه‌ی تهرانی، درست مثل بر و بچ قدیمیِ تهرون. البته آن وسط‌ها لهجه‌‌ی آذری هم به گوش می‌رسید که قطعاً نمی‌شود با چیز دیگری اشتباه گرفتش. این ناهماهنگی مسلماً از نداشتن تمرین و تبحر کافی ناشی می‌شود و بدجوری هم توی ذوق می‌زند.

bazhamsibdari6

برگردیم سراغ ایده و فضاسازیِ وهم آلود فیلم. به نظر می‌رسد اگر از کند بودن ضرباهنگ فیلم و ضعف روایت که بگذریم، ایده‌ی اصلی فیلم، یعنی تکه تکه‌های استعاره که در کنار هم معنایی را تشکیل می‌دهند خوب بود و این قدری کارکرد داشت که بیننده حینِ تماشای فیلم در بین خمیازه کشیدن‌ها به این فکر کند که خب حالا این سکانس چه مفهومی دارد و ذهنش از چارچوب فیلم اندکی فراتر رود. از سویی به نظر می‌آید که فیلم را به دلیل فضاسازی وهم‌آلود و سوررئالش به نحوی می‌توان گامی به سوی سینمای ژانری ایرانی دانست، شاید بهتر باشد بگوییم گامی جدی، چون فیلم‌های کمدی با زمینه‌سازی ژانری کم و بیش داشته‌ایم. این فیلم را نمی‌توان مستقیماً داخل یکی از ژانرهای شناخته شده، یعنی به فرض فانتزی قرار داد، چون همان‌طور که گفتم روایت استعاری است و نه فانتزی. اما المان‌های استفاده شده در فضاسازی را می‌توان المان‌های مشترک با ساختارهای ژانری دانست. برای مثال قبرستان‌های ترسناکی که روی شاخه‌های درختانش جمجمه روییده و آدم‌های تا گردن در خاک دفن شده، می‌توانست به راحتی در یک فانتزی سیاه وهمناک واقع شده باشد. از سوی دیگر قوم ظالم داستان که از آن‌ها هیچ نمی دانیم جز این که داس به دست دارند، به نوعی یادآور فرشته‌ی معروف داس به دست در داستان‌های فانتزی هستند. اما از آن جا که منطق روایی فیلم چیزی از دلیل و قوانین این دنیا به ما نمی‌گوید، به گمانم گذشته از فضاسازی، داستان آن را داخل هیچ خط‌کشی ژانری نمی‌توان قرارداد.

برای این که در حق فیلم بی‌انصافی نشده باشد، این را اضافه کنم که یکی از عناصر جذاب و مهم در فیلم، جاده است و سفر روی جاده. یک سکانس بسیار زیبا هست که در آن دختر ترک موتور مرد گنده‌بک احمق نشسته و لباس‌های قرمزش که کم و بیش در تضاد با زمینه و لباس‌های اکثر روستاییان دیگر است، در باد در اهتزاز است. سکانس‌های مربوط به جاده و سفر روی جاده که به نوعی  بخش کلیدی فرم روایت فیلم به شمار می‌روند، آدم را ناخودآگاه یاد سری فیلم‌های مدمکس می‌اندازند. در مدمکس هم  خود داستان در درجه‌ی اول اهمیت قرار ندارد، جاده و تعقیب و گریز‌های روی جاده است که فیلم را می‌سازد و اگر شما از آن بیننده‌هایی بوده‌اید که خیلی با مدمکس ارتباط نگرفتید، احتمالش هست که «باز هم سیب‌ داری؟» فیلم محبوب شما نباشد و اما اگر از ستایش کنندگان مدمکس هستید، این فیلم را به هیچ عنوان از دست ندهید.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • سرد

    نویسنده: النا رهبری
  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن
  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • مجله سفید ۳: پری‌زدگی

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید